►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

تب‌های اولیه

278 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
►►► داستان های کوتاه ◄◄◄

بشر حافى یکى از اشراف زادگان بود که شبانه روز به عیاشى و فسق و فجور اشتغال داشت . خانه اش مرکز عیش و نوش و رقص و غنا و فساد بود که صداى آن از بیرون شنیده مى شد. روزى از روزها که در خانه اش محفل و مجلس گناه برپا بود، کنیزش با ظرف خاکروبه ، درب منزل آمد تا آن را خالى کند که در این هنگام حضرت موسى ابن جعفر(ع ) از درب آن خانه عبور کرد و صداى ساز و رقص به گوشش رسید. از کنیز پرسید: صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ کنیز جواب داد: البته که آزاد و آقا است . امام (ع ) فرمود: راست گفتى ؛ زیرا اگر بنده بود از مولاى خود مى ترسید و این چنین در معصیت گستاخ نمى شد. کنیز به داخل منزل برگشت .
بشر که بر سفره شراب نشسته بود از کنیز پرسید: چرا دیر آمدى ؟ کنیز داستان سؤ ال مرد ناشناس و جواب خودش را نقل کرد. بشر پرسید: آن مرد در نهایت چه گفت ؟ کنیز جواب داد: آخرین سخن آن مرد این بود: راست گفتى ، اگر صاحب خانه آزاد نبود (و خودش را بنده خدا مى دانست ) از مولاى خود مى ترسید و در معصیت این چنین گستاخ نبود.
سخن کوتاه حضرت موسى بن جعفر(ع ) همانند تیر بر دل او نشست و مانند جرقه آتشى قلبش را نورانى و دگرگون ساخت . سفره شراب را ترک کرد و با پاى برهنه بیرون دوید تا خود را به مرد ناشناس برساند. دوان دوان خودش ‍ را به موسى بن جعفر(ع ) رسانید و عرض کرد: آقاى من ! از خدا و از شما معذرت مى خواهم . آرى من بنده خدا بوده و هستم ، لیکن بندگى خودم را فراموش کرده بودم . بدین جهت ، چنین گستاخانه معصیت مى کردم . ولى اکنون به بندگى خود پى بردم و از اعمال گذشته ام توبه مى کنم . آیا توبه ام قبول است ؟ حضرت فرمود: آرى خدا توبه ات را قبول مى کند. از گناهان خود خارج شو و معصیت رابراى همیشه ترک کن .
آرى بشر حافى توبه کرد و در سلک عابدان و زاهدان و اولیاى خدا در آمد و به شکرانه این نعمت ، تا آخر عمر با پاى برهنه راه مى رفت .
طبیب مسلمان شد یا نه ؟
وقتى بشر حافى مریض شد؛ همان مرضى که بر اثر آن فوت کرد. دوستان و اطرافیانش در کنار بالینش جمع شده ، گفتند: باید ادرارت را به طیب نشان دهیم تا راهى براى علاج بیابد.
گفت : من در پیشگاه طبیبم ، هر چه بخواهد با من مى کند.
گفتند: این کار باید حتما انجام شود.
گفت : مرا رها کنید، طبیب واقعى مریضم کرده است .
دوستان بشر اصرار ورزیده ، گفتند: طبیبى است نصرانى که بسیار حاذق و ماهر است . بشر وقتى دید که دست بردار نیستند به خواهرش گفت :
فردا صبح ادرارم را براى آزمایش به آنها بده .
فردا که ادرارش را پیش طبیب بردند، نگاهى به آن کرد و گفت : حرکت دهید، حرکت دادند، گفت : بر زمین بگذارید، گذاردند سپس گفت : حرکت دهید، دستور داد تا سه مرتبه این کار را کردند. یکى از آنها گفت :
در مهارت تو بیش از این شنیده بودیم که سرعت تشخیص دارى ، ولى حالا مى بینیم چند مرتبه حرکت مى دهى و به زمین مى گذارى ؟!
طبیب گفت : به خدا سوگند در مرتبه اوّل فهمیدم ولى از تعجّب ، عمل را تکرار مى کنم ، اگر این ادرار از نصرانى است متعلق به راهبى است که از خوف خدا کبدش فرسوده شده و اگر از مسلمان است ، قطعا از بشر حافى مى باشد.
گفتند: همانطور که تشخیص دادى از بشر است . همین که طبیب نصرانى این حرف را شنید، مقراضى (قیچى ) گرفت و زنار خود را پاره کرد و گفت :
اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله
رفقاى بشر با عجله پیش او آمدند تا بشارت اسلام آوردن طبیب را به او بدهند، همین که چشمش به آنها افتاد گفت : طبیب اسلام آورد یا نه ؟ جواب دادند: آرى . ولى تو از کجا خبردار شدى ؟ گفت : وقتى شما رفتید، مرا خواب گرفت . در عالم خواب یک نفر به من گفت : به برکت آبى که براى طبیب فرستادى آن مرد مسلمان شد و ساعتى نگذشت که بشر از دنیا رفت



1- از سید علی حسینی نقل شده که گفت: در مشهد مقدس روز عاشورا یکی از رفقا برای ما کتاب مقتل می‌خواند،‌به این حدیث رسید که حضرت باقر(علیه‌السلام) فرمودند:

«هر کس در مصیبت حسین(علیه‌السلام) اشک چشمش روان شود اگر چه به قدر بال مگسی باشد، خداوند گناهان او را بیامرزد اگر چه به قدر کف دریا باشد.»

شخصی در مجلس بود انکار این حدیث کرد و گفت: این را عقل نمی‌پذیرد، و بحث درگرفت و بعد از آن متفرق شدیم.

همان شب در خواب دید که قیامت بر پا شده و مردم در زمینی هموار برانگیخته شده‌اند،... گرما شدت یافت و تشنگی غالب گشت، هر طرف به طلب آب رفت نیافت، تا اینکه حوض بسیار بزرگ و پرابی را دید که آب آن از برف سردتر است. و در کنار آن دو مرد و یک زن سیاهپوش محزون ایستاده‌اند.

پرسید: ایشان کیستند؟ گفتند: حضرت محمد(صلی الله علیه و آله) و علی(علیه‌السلام) و فاطمه(سلام الله علیها).

گفت: چرا این‌ها سیاه پوشیده‌اند و محزون هستند؟ گفتند: مگر امروز عاشورا نیست؟ اینها به همین خاطر محزون هستند.

گوید: نزدیک حضرت فاطمه(سلام الله علیها) رفتم و درخواست آب نمودم. آن حضرت نظر تندی به من کردند و فرمودند: تو منکر فضل گریه بر نور چشم من حسین هستی؟ که او را از روی ظلم و دشمنی کشتند! خدا لعنت کند کشنده، و ستم کننده بر او، و کسی را که مانع شد از آشامیدن آب.


پس از خواب بیدار شدم و از گفته خود پشیمان گشتم و به سوی خدا توبه نمودم



2ـ مرحوم نوری از استاد بزرگوار خود عالم جلیل القدر علامه شیخ عبدالحسین تهرانی نقل می‌کند که چون میرزا نبی خان از دنیا رفت – و او از خواص محمد شاه قاجار بود و از کسانی بود که هرگناهی را مرتکب می‌شد و در تظاهر به فسق و فجور ضرب المثل بود – در خواب دیدم که در باغ‌های سرسبز و عمارت‌های عالی که گویا در بهشت است تفریح می‌کنم، و با من کسی بود که صاحب خانه‌ها و قصر‌ها را می‌شناخت.

بجایی رسیدیم، گفت: اینجا برای میرزا نبی خان است و اگر دوست داری او را ببینی در آنجا نشسته است،‌و او را نشان داد.

متوجه او شدم دیدم تنها در تالاری نشسته است، چون مرا دید اشاره کرد که بیا بالا، من نزد او رفتم، ایستاد به من سلام کرد و مرا در صدر مجلس نشانید، و خود همانند زمان حیاتش نشست.

من از حال و مکانش در فکر بودم، او از صورت من دریافت و گفت: ای شیخ، گویا تعجت می‌کنی از جایگاه من در اینجا، با اعمال بدم در دنیا که آتش جهنم را می‌طلبید!

گفتم: آری.

گفت: من در طالقان معدن نمکی داشتم که هر سال اجاره آن را به نجف می‌فرستادم تا صرف اقامه عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین(علیه‌السلام) شود، و این مکان عوض آن عمل به من داده شده است.

با تعجب از خواب بیدار شدم و فردا در مجلس درسم خواب را بیان کردم.

یکی از فرزندان عالم فاضل مولا مطیع طالقانی گفت: خوابت درست است. او در طالقان معدن نمک داشت که هر ساله نزدیک به صد تومان (به پول آن روز) اجاره‌اش بود، آن را به نجف می‌فرستاد و با نظارت پدرم صرف عزاداری حضرت سیدالشهدا(علیه‌السلام) می‌شد.

استاد فرمودند: قبلا خبر نداشتم که او در طالقان معدن دارد و درآمدش را خرج عزاداری می‌کند

3ـ مرحوم فاضل دربندی در «اسرار الشهادة» می‌نویسد: شخصیتی از طائفه هندو ملقبت به افتخار الدوله – که قبلا در دولت هند مستوفی الممالکی داشته – هر سال در ماه محرم مال زیادی در اقامه عزای حضرت حسین(علیه‌السلام) بذل می‌کرد، در یکی از سال‌ها دو برابر سال‌های قبل عطا نمود، به مرض شدیدی مبتلا گردید به طوری که به حالت احتضار و اغماء افتاد.

ناگاه صحت و سلامت برای او حاصل گردید و از جای برخاست و مسلمان شد.

از او سببش را پرسیدند، گفت: حضرت سیدالشهداء (علیه‌السلام) را دیدم که فرمودند:

«قم قد عافاک الله تعالی ببرکة اقامة تعزیتی؛ برخیز که خداوند به خاطر برپاداشتن عزای من تو را عافیت بخشید».

وی در آموختن احکام الهی کوشش می‌کرد و با خانواده خود که آن‌ها نیز مسلمان شده بودند از هند به کربلا هجرت کرد، و اموال قیمتی خود را به آستان حسینی هدیه نمود، و اکنون از اعبد و ازهد مردم آنجا می‌باشد



4ـ محتشم پسری داشت که از دنیا رفت، چند بیت شعر در رثای وی گفت: شبی رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) را در خواب دید که به او فرمودند:‌

«تو برای فرزند خود مرثیه می‌گویی ولی برای فرزند من مرثیه نمی‌گوئی!»

گوید: بیدار شدم ولی چون در این رشته کار نکرده بودم،‌ ندانستم چگونه مرثیه ان حضرت را شروع نمایم.

شب دیگر در خواب آن حضرت فرمود: «چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟» عرض کردم: چون تا کنون در این وادی قدم نزده‌ام.

فرمودند: بگو«باز این چه شورش است که در خلق عالم است».

بیدار شدم، همان مصرع را مطلع قرار دادم و آنچه می‌بایست سردوم، تا به این مصرع رسیدم: «هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال» در اینجا ماندم که چگونه این مصراع را به آخر برسانم که به مقام خداوند جسارتی نکرده باشم

شب حضرت ولی عصر – ا رواحنا فداه – را در خواب دیدم فرمودند: چرا مرثیه خود را به اتمام نمی‌رسانی؟ عرض کردم: در این مصرع مانده‌ام.

فرمود:‌ بگو«او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال».

بیدار شدم،‌این مصرع را ضمیمه آن نموده و بیت را به آخر رساندم



5ـ نقل شده که مُقبل (شاعر اصفهانی) در جوانی در نهایت ظرافت و لطافت بود، در ایام محرم به جمعی رسید که به سینه زنی در عزای سیدالشهداء (علیه‌السلام) مشغول بودند، از روی مسخره چیزی خواند که عزاداران ناراحت شدند.

پس از چندی به مرض جذام مبتلا شد، به طوری که مردم از او متنفر شده و در آتش خانه حمام قرار گرفت.

سال دیگر روزی در کنار خرابه با دلی شکسته نشسته بود،‌جمعی از سینه زنان می‌خواندند:

چه کربلاست امروز چه پر بلاست امروز

سر حسین مظلوم از تن جداست امروز

آتش در نهاد مقبل افتاد و به نظر حسرت به ایشان نگریست و گفت:

روز عزاست امروز جان در بلاست امروز

فغان و شور محشر در کربلاست امروز

همان شب پیامبر گرامی اسلام(صلی الله علیه و آله) را در خواب دید، وی را نواز ش کرده، از تقصیرش گذشتند. گویند نام او «محمد شیخا» بود و آن جناب او را «مقبل» لقب دادند.

لذا شروع به سرودن قضایای سیدالشهداء (علیه‌السلام) نمود.

گویند: چون واقعه شهادت را تمام نمودم شب جمعه بود، چندان خواندم و گریستم تا آنکه در بستر به خواب رفتم، در عالم خواب خود را در حرم منور فرزند علی(علیهماالسلام) دیدم که منبری گذارده، و جناب پیغمبر(صلی الله علیه و آله) تشریف داشتن و در آن اثناء محتشم را حاضر کردند.

پیامبر(صلی الله علیه و آله) فرمود: امشب شب جمعه است بر منبر برو و در مصیبت فرزندم چیزی بخوان. محتشم به امر آن حضرت بر منبر رفت، خواست در پله اول بنشیند حضرت فرمود: بالا برو،‌چون به پله دوم رفت، فرمود: بالا برو. و همچنین تا بر پله آخر منبر نشست و خواند:

بر حربگاه چون ره آن کاروان فتاد شور و نشور واهمه در کمان فتاد

هم بانگ نوحه غلغله در شش جهت فکند هم گریه بر ملایک هفت آسمان فتاد

هر جا که بود آهوئی از دشت پا کشید هر جا که بود طائری از آشیان فتاد

شد وحشتی که شور قیامت زیاد رفت چون چشم اهل بیت بر آن کشتگان فتاد

ناگاه چشم دختر زهرا در آن میان بر پیکر شریف امام زمان فتاد

بی‌اختیار نعره هذا حسین از او سر زد چنانکه آتش او در جهان فتاد

پس با زبان پر گله آن بضعه بتول رو بر مدینه کرد که یا ایها الرسول

این کشته فتاده به هامون حسین تست وین صید دست و پا زده در خون حسین تست

این ماهی فتاده به دریای خون که هست زخم از ستاره بر تنش افزون حسین تست

این شاه کم سپاه که با خیل اشک و آه خرگاه از این جهان زده بیرون حسین تست

این خشک لب فتاده و ممنوع از فرات کز خون او زمین شده جیحون حسین تست

وین نخل تو کز آتش جانسوز تشنگی دود از زمین رسانده بگردون حسین تست

این قالب طپان که چنین مانده بر زمین شاه شهید ناشده مدفون حسین تست

مقبل گوید: پس از فراغ از تعزیه داری و سوگواری، جناب پیامبر(صلی الله علیه و آله) خلعتی به محتشم عطا فرمودند.

من با خودگفتم: البته اشعار من مورد قبول آن حضرت قرار نگرفته، زیرا به من دستور خواندن ندادند.

ناگاه حوریه‌ای خدمت آن حضرت عرض کرد: جناب فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می‌گویند: دستور فرمایید مقبل واقعه‌ای در مرثیه سیدالشهداء(علیه‌السلام) بخواند:

پس حضرت مرا امر فرمودند بر منبر رفتم و بر پله اول ایستادم و خواندم:‌

روایت است که چون تنگ شد بر او میدان فتاد از حرکت ذوالجناح وز جَوَلان

نه سیدالشهدا ، بر جدال طاقت داشت نه ذوالجناح دیگر تاب استقامت داشت

کشید پا ز رکاب آن خلاصه ایجاد برنگ پرتو خورشید بر زمین افتاد

هوا ز جور مخالف چون قیرگون گردید عزیز فاطمه از اسب سرنگون گردید

بلند مرتبه شاهی ز صدر زین افتاد اگر غلط نکنم عرش بر زمین افتاد

ناگاه کسی اشاره نمود که فرود آی، دختر سید دو سرا بی‌هوش گشته، پس من فرود آمدم و منتظر عطایای البرایا بودم که دیدم ضریح منور سبط خیر البشر باز شد، و شخص جلیل القدری بر آمد. اما زخم سینهاش از ستاره افزون، و جراحات بدنش از شماره بیرون، خلعت فاخری به من عطا نمود.

عرض کردم: فدایت گردم تو کیستی؟ فرمود: من حسینم



6ـ یکی از علمای بزرگ، جناب حبیب را در خواب دید که در غرفه‌های بهشتی به انواع نعمت‌های پروردگار متنعم و بساط نشاط برای او گسترده، بعد از عرض ارادت گفت: ای حبیب! چگونه شکر این نعمت را اداء‌ می‌کنی که در جوانی خدمت حضرت رسول(صلی الله علیه و آله) بودی، و در پیری موی سفید خود را در راه یاری فرزند پیامبر(صلی الله علیه و آله) به خون خود خضاب نمودی، آیا آرزوی دیگری داری؟

فرمود: آرزو دارم به دنیا برگردم،‌و در جمله عزاداران حسین(علیه‌السلام) داخل شوم زیرا که از سید دو عالم شنیدم که فرمود:

«هر کس در مجلس عزای فرزندم حسین(علیه‌السلام) از روی معرفت اشک بریزد، خداوند کریم ثواب صد شهید به او عطا فرماید و درجات او را در بهشت بیفزاید.»



7ـ‌ در یکی از شهرهای هند، شخصی از دوستان اهل بیت(علیهم‌السلام) ثروت فراوانی داشت، هر سال در ماه محرم مجلس عزای سیدالشهداء(علیه‌السلام) برپا می‌کرد و مال زیادی صرف می‌نمود، و در روز و شب سفره می‌انداخت و فقرا و بیچارگان را اطعام می‌کرد، تا اینکه به فرماندار آن منطقه خبر دادند و فرماندار چون دشمن اهل بیت(علیهم‌السلام) بود، دستور داد او را حاضر کردند،‌وی را دشنام داد و امر کرد که او را بزنند و اموال او را مصادره نمایند.

آنچه از ثروت و غلامان داشت همه را گرفتند،‌چون ماه محرم رسید آن شخص بسیار ناراحت شد، چون نمی‌توانست مجلس بگیرد.

زن صالحه‌ای داشت گفت: برای چه ناراحتی،‌چرا گریه می‌کنی؟‌

پاسخ داد: چون نمی‌توانم عزا داری امام حسین(علیه السلام) را بپا کنم. زن گفت: نارحت نشو،‌برای ما فرزندی است او را به شهر دوری ببر و به اسم غلام بفروش و از پول آن خرج عزاداری نما.

آن مرد خوشحال شد،‌سراغ جوانش آمد و به او حکایت را بیان کرد، آن جوان گفت: من خود را فدای حسین فاطمه می‌کنم. پس آن مرد جوانش را به شهری دور برد و او را به بازار آورد.

مردی جلیل القدر و نورانی را دید، به او گفت: با این جوان چه اراده داری؟ گفت: او را می‌فروشم. به هر مقدار که گفت، بدون چانه زدن او را خرید.

آن تاجر با خوشحالی به شهر خود بازگشت و به خانه رفت و جریان را برای زن خود نقل می‌کرد که جوان از در وارد شد. آن مرد گفت: مگر فرار کردی؟ گفت: نه، گفت: برای‌ چه آمدی؟‌

جوان گفت: وقتی که تو بازگشتی گریه گلویم را گرفت. آن بزرگوار به من فرمود: چرا گریه می‌کنی؟ گفتم: برای فراق آقایم، چون خوب مولایی داشتم به من نهایت احسان می‌نمود.

ان بزرگوار فرمود: تو غلام او نیستی بلکه فرزند او می‌باشی. گفتم: ای سید و آقای من، شما کیستید؟ فرمود: من آنم که پدرت به خاطر من تو را فروخت.

«انا الغریب المُشَرَّد، اَنا الَّذی قَتَلوُنی عَطشانا».

فرمود: ناراحت نشو، من تو را به پدرت بر می‌گردانم. چون برگشتی به او بگو: والی اموال تو را برمی‌گرداند با زیادی و احسان و نیکویی فراوان.

پس مرا برگردانید و از چشم من غائب شد.

در این گفتگو بودند که درب خانه زده شد، چون درب را گشودند شخصی گفت: امیر را اجابت کنید.

آن مرد نزد امیر حاضر شد، امیر از او تجلیل کرد، و عذر می‌آورد و طلب حلیت می‌نمود، هر چه از و گرفته بود با اضافاتی رد نمود و گفت: ای مرد صالح، در برپاداشتن عزای سیدالشهداء(علیه‌السلام) کوشش کن، و هر سال ده هزار درهم برایت می‌فرستم و من با خانواده و بستگان و رفقایم هدایت یافتم و شیعه شدیم.

جناب امام حسین(علیه‌السلام) را دیدم، به من فرمودند: آیا اذیت می‌کنی کسی را که عزای من برپا می‌کند،‌و اموال و غلامانش را می‌گیری؟ هر چه از او مصادره کرده‌ای بر گردان، و گرنه به زمین دستور می‌دهم که تو را با اموالت فرو برد، در این کار تعجیل کن پیش از آنکه بلا بر تو نازل شود



8ـ آقای حاج شیخ مهدی حائری تهرانی – امام جماعت مسجد ارک و مسجد الغدیر – برایم نقل نمود که شبی در خواب دیدم که برای استفاده در این حسینیه آمدم، مرحوم سید جواد سدهی بالای منبر روضه می‌خواند و شور و انقلاب عجیبی ایجاد کرده و همه حاضرین تحت تأثیر روضه خود قرار داده، و مردم به سر و صورت و سینه می‌زنند و گریه می‌کنند و بعضی هم بیهوش شده‌اند.

چون منبرش تمام شد و پایین آمد مردم با او مصافحه کرده و بعضی دست او را می‌بوسیدند. من هم پیش رفته و با او مصافحه کردم و متوجه شدم از دنیا رفته است. گفتم: حاج آقا، حال شما چطور است؟ گفت: الحمدلله، از برکات آقا سیدالشهداء(علیه‌السلام) حال همه خوبست،‌روزی که آقای سلطان الواعظین شیرازی (مؤلف کتاب شبهای پیشاور) آمدند، به هر یک از ما روضه خوان‌ها یک درجه داده‌اند



9ـ از علی پسر دعبل خزاعی (شاعر معروف اهل بیت نقل شده) که گفت: (با اینکه از شیعیان علی بن موسی الرضاعلیه السلام) بود، و آن حضرت را بسیار دوست می‌داشت) در وقت مردن رنگش تغییر یافت، زبانش بند آمد و صورتش سیاه شد، (از ترس ملامت دشمنان آن را مخفی داشتم، و در پنهانی او را غسل داده و دفن نمودم، و از این جریان بسیار محزون بودم.)

نزدیک بود از مذهبش برگردم، تا اینکه بعد از سه روز او را در خواب دیدم با روی نورانی، که جامه سفید نیکویی در بر، و کلاهی سفید بر سر داشت.

گفتم: پدر جان‌، خداوند با تو چگونه رفتار کرد؟

گفت: فرزندم، آنچه مشاهده کردی از سیاهی صورت و بند آمدن زبان به جهت شرب خمر در دنیا بود، در همان حال بودم تا این‌که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با لباس و کلاهی سفید تشریف آوردند،‌و به من خطاب کردند: تویی دعبل؟ (که برای شهیدان اهل بیت من مرثیه می‌گفتی، و دوستان ما را در مصیبت ایشان می‌گریاندی)؟

عرض کردم: بله یا رسول الله.

فرمود: از آن مراثی که در حق ایشان گفته‌ای چیزی بخوان، (پس قبر من وسیع شد و صندلی گذاردند،‌ و حضرت پیامبر(صلی الله علیه و آله) بر آن نشستند، و ملائکه بسیار در خدمت آن جناب بودند) من خواندم:

لا اضحک الله سنّ الدهر ان ضحکت و آل احمد مظلومون قد قهروا

مشردون نفوا عن عقر دارهم کانهم قد جنوا ما لیس یغتفو

هرگز روزگار و اهل آن خندان و شادمان نباشند (و روزگار بکام ایشان نگردد) و حال آنکه به اهل بیت پیامبر خدا(صلی الله علیه و آله) ظلم و ستم رسیده، و همگی خوار و زار گردیدند و مظلوم و مقهور می‌باشند.

ایشان را به زور و ستم از خانه‌هایشان دربه در کردند، به طوریکه گویا گناهی از ایشان سر زده که آمرزیدنی نیست.

رسول خدا(صلی الله علیه و آله) (گریستند) و جامه سفیدی که پوشیده بودند به من عطا فرمودند و مرا شفاعت کردند
10ـ در بعضی از کتب معتبره اصحاب ذکر شده است که در مدینه زنی بدکاره بود که به اعمال زشت معروف بود. او همسایه‌ای داشت که همیشه بر تعزیه‌داری حضرت امام حسین(علیه‌السلام) مواظبت می‌نمود. روزی به عادت همیشه مشغول تعزیه، و دیگی بر بالای آتش گذارده بود که طعامی برای عزاداران مهیا کند، آن زن فاسق احتیاج به آتش پیدا نمود، به خانه همسایه آمد تا آتش بردارد.

نزدیک آن دیگ آمد، متوجه شد آتش آن خاموش شده لذا آتش آن را با فوت روشن نمود به سبب تأثیرات آتش و دود چند قطره آب از دیدگانش بیرون آمد. آتش را برداشت و به خانه خود رفت.

ایام تابستان بود و آن زن عادت به خواب قیلوله داشت. چون به خواب رفت دید که قیامت بر پا شده، مأموران جهنم او را گرفتند و به غل و زنجیر آتشین بستند و فرمودند: خداوند متعال بر تو غضب نموده و به ما دستور داده که تو را به جهنم بریم.

آن زن فریاد می‌کرد و استغاثه می‌نمود و کسی به فریاد او نمی‌رسید، ملائکه عذاب او را می‌کشیدند تا آنکه به کنار جهنم رسیدند، چون خواستند او را در جهنم بیندازند شخصی نورانی بر ایشان فریاد زد که دست از وی بردارید.

ملائکه عذاب از او دور شدند، و در کمال ادب و ملایمت عرض کردند: یابن رسول الله، این زن فاسق است و عمر خود را صرف کار بد و معصیت خدا نموده! فرمود: بلی اما در این روز بر جماعت عزادار وارد شد و آتش به جهت ایشان افروخت، و به این سبب از حرارت آتش دست او آزرده شد، و اشک از دیدگانش بیرون آمد.

چون ملائکه این سخن را شنیدند او را برگردانیدند و گفتند:

«کرامة لک یابن الشافع و الساقی»

و به حرمت آن بزرگوار از او گذشتند و او را به ساقی کوثر و فرزندش حسین سبط رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) بخشیدند.

چون آن زن از خواب بیدار شد به تعجیل خود را به عزاخانه رسانید و خواب خود را برای ایشان نقل نمود،‌و در آن مجلس شورشی از نو پیدا شد و چنان گریه و زاری و افغان نمودند که چشم روزگار ندیده بود،‌و آن زن به برکت عزاداری سیدالشهداء(علیه‌السلام) توبه کرد و بقیه عمر خود را صرف عزاداری آن جناب نمود

داستان شفا یافتن اسماعیل هرقلی به لطف امام عصر ( عج )

عـالم فاضل على بن عیسى اربلى در ( کشف الغمه ) مى فرماید که خبر داد مرا جماعتى از ثـقـات بـرادران مـن کـه در بـلاد حـله شـخـصـى بـود کـه او را اسـمـاعـیـل بـن حـسـن هـرقـلى مـى گـفـتـنـد، از اهـل قـریـه اى بـود کـه آن را ( هـرقـل ) مـى گـویـنـد وفات کرد در زمان من ، و من او را ندیدم حکایت کرد از براى من پـسـراو شـمـس الدّین ، گفت : حکایت کرد از براى من پدرم که بیرون آمد در وقت جوانى در ران چـپ او چـیـزى کـه آن را ( تـوثـه ) مى گویند به مقدار قبضه آدمى و در هر فـصـل بـهـار مى ترکید و از آن خون و چرک مى رفت و این الم او را از همه شغلى باز مى داشـت ، بـه حله آمد و به خدمت رضى الدّین على بن طاوس رفت و از این کوفت شکوه نمود. سـیـد، جـراحـان حـله را حـاضـر نـموده آن را دیدند و همه گفتند: این توثه بر بالاى رگ اکـحـل بـر آمـده اسـت ، و عـلاج آن نـیـسـت الا بـه بـریـدن و اگـر ایـن را ببریم شاید رگ اکـحـل بـریـده شـود و آن رگ هـرگـاه بـریـده شـد اسـمـاعـیل زنده نمى ماند و در این بریدن چون خطر عظیم است مرتکب آن نمى شویم . سید بـه اسـمـاعـیـل گـفت من به بغداد مى روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحان بـغـداد بـنـمـایـم شـاید وقوف ایشان بیشتر باشد و علاجى توانند کرد، به بغداد آمد و اطـبـاء را طـلبـیـد آنـهـا نـیـز جـمـیـعـا هـمـان تـشـخـیـص ‍ کـردنـد و هـمـان عـذر گـفـتـنـد. اسـمـاعـیل دلگیر شد، سید مذکور به او گفت : حق تعالى نماز تو را با وجود این نجاست کـه بـه آن آلوده اى قـبـول مـى کـنـد و صـبـر کـردن در ایـن الم بـى اجـرى نـیـسـت ، اسماعیل گفت : پس چون چنین است به سامره مى روم و استغاثه به ائمه هدى علیهم السلام مى برم ؛ و متوجه سامره شد.
صـاحـب ( کشف الغمه ) مى گوید: از پسرش شنیدم که مى گفت از پدرم شنیدم که گـفـت : چـون بـه آن مـشهد منور رسیدم و زیارت امامین همامین امام على نقى و امام حسن عسکرى علیهما السلام نمودم به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالى بسیار نالیدم و به صـاحـب الا مر علیه السلام استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه را شسته و غـسل زیارت کردم و ابریقى که داشتم آب کردم و متوجه مشهد شدم که یکبار دیگر زیارت کـنـم ، بـه قـلعـه نـرسـیـده چـهـار سـوار دیدم که مى آیند و چون در حوالى مشهد جمعى از شرفاء خانه داشتند گمان کردم که مگر از ایشان باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جـوان شـمـشیر بسته اند یکى از ایشان خطش رسیده بود و یکى پیرى بود پاکیزه وضع که نیزه اى در دست داشت و دیگرى شمشیرى حمایل کرده و فرجى بر بالاى آن پوشیده و تـحـت الحـنک بسته و نیزه اى به دست گرفته ، پس آن پیر در دست راست قرار گرفت و بـن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فرجى در میان راه نـمـانـده بر من سلام کردند جواب سلام دادم ، فرجى پوش گفت : فردا روانه مى شوى ؟ گـفتم : بلى ، گفت : پیش آى تا ببنیم چه چیز تو را در آزار دارد، مرا به خاطر رسید که اهـل بـادیـه احـتـزارى از نـجـاسـت نـمـى کـنـنـد و تـو غـسـل کـرده و رخـت را بـه آب کـشیده اى و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بـهـتـر باشد، در این فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشید و دست بر آن جراحت نـهـاده فـشـرد چـنـانـچـه بـه درد آمـد و راسـت شـد بـر زمـیـن قـرار گـرفـت ، مـقـارن آن حـال شـیخ گفت : ( اَفْلَحْتَ یااِسْماعیل ) ! من گفتم : ( اَفْلَحْتُمْ ) . و در تعجب افـتـادم کـه نـام مـرا چـه مـى داند، باز همان شیخ که به من گفت خلاص شدى و رستگارى یافتى گفت : امام است امام ! من دویده ران و رکابش را بوسیدم ، امام علیه السلام روان شد و من در رکابش مى رفتم و جزع مى کردم ، به من فرمود: برگرد! من گفتم : هرگز از تو جـدا نـمـى شـوم ، باز فرمود: بازگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعـاده کـردم . پـس آن شـیـخ گـفت : اى اسماعیل ! شرم ندارى که امام دوبار فرمود برگرد خـلاف قـول او مـى نـمـایـى ؟! ایـن حـرف در مـن اثر کرد پى ایستادم و چون قدمى چند دور شـدنـد بـاز بـه مـن ملفت شده فرمود: چون به بغداد رسى مستنصر تو را خواهد طلبید و به تو عطایى خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضى بگو که چیزى در باب تو بـه عـلى بـن عـوض بـنـویـسد که من به او سفارش مى کنم که هرچه تو خواهى بدهد، من هـمـانـجـا ایـسـتـاده بودم تا از نظر من غائب شدند و من تاءسف بسیار خورده ساعتى همانجا نـشـسـتـم و بعد از آن به مشهد برگشتم . اهل مشهد چون مرا دیدند گفتن حالتت متغیر است ، آزارى دارى ؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـتـنـد: بـا کـسى جنگى و نزاعى کرده اى ؟ گفتم : نه ، اما بگویید که این سواران را که از اینجا گذشتند دیدید؟ گفتند: ایشان از شرفاء باشند. گـفـتـم : شـرفـاء نـبـودند بلکه یکى از ایشان امام بود! پرسیدند که آن شیخ یا صاحب فرجى ؟ گفتم : صاحب فرجى ، گفتند: زحمت را به او نمودى ؟ گفتم : بلى ، آن را فشرد و درد کـرد پـس ران مـرا بـاز کـردنـد اثـرى از آن جـراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افـتـادم و ران دیـگـر را گـشـودم اثـرى نـدیـدم . در ایـن حـال خـلق بـر مـن هـجـوم کـردنـد و پـیـراهـن مـرا پـاره پـاره نـمـودنـد و اگـر اهـل مشهد مرا خلاص ‍ نمى کردند در زیر دست و پا رفته بودم و فریاد و فغان به مردى که ناظر بین النهرین بود رسید و آمد ماجرا را شنید و رفت که واقعه را بنویسد و من شب در آنـجـا مـاندم ، صبح جمعى مرا مشایعت نمودند و دو نفر همراه کردند و برگشتند و صبح دیـگـر بـر در شـهـر بـغـداد رسـیـدم دیـدم کـه خـلق بـسـیـار بـر سـر پـل جـمع شده اند و هر کس مى رسد از او اسم و نسبش را مى پرسیدند چون من رسیدم و نام مـرا شـنـیدند بر سر من هجوم کردند رختى را که ثانیا پوشیده بودم پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از بدن من مفارقت نماید که سید رضى الدّین با جمعى رسید و مردم را از مـن دور کـرد و نـاظـر بـیـن النـهـریـن نـوشـتـه بـود صـورت حـال را و بـه بغداد فرستاده و ایشان را خبر کرده بود سید فرمود این مردی که می گویند شفا یافته تویی که این غوغا را در این شهر انداخته ای ؟ گفتم : بلی ، از اسب به زیر آمده ران مرا باز کرد و چون زخم مرا دیده بود و از آن اثری ندید ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد گفت : وزیر مرا طلبیده و گفته که از مشهد این طور نوشته آمده و می گویند آن شخص به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود برده گفت که این مرد برادر من و دوست ترین اصحاب من است ، وزیر گفت : قصه را به جهت من نقل کن . از اول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل کردم . وزیر فی الحال کسان به طلب اطبا و جراحان فرستاد چون حاضر شدند گفت : شما زخم این مرد را دیده اید ؟ گفتند : بلی ، پرسید که دوای آن چیست ؟ همه گفتند : علاج آن منحصر بریدن است و اگر ببرند مشکل است که زنده بماند ؟ پرسید : بر تقدیری که نمیرد تا چندگاه آن زخم به هم آید ؟ گفتند : اقلا" دو ماه آن جراحت باقی خواهد بود و بعد از آن شاید مندمل شود ولیکن در جای آن گودی سفید خواهد ماند که از آن جا موی نروید . باز پرسید که شما چند روز شد که زخم او را دیده اید ؟ گفتند : امروز روز دهم است . پس وزیر ایشان را پیش طلبید و ران مرا برهنه کرد ایشان دیدند که با ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد و اثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست ، در این وقت یکی از اطبا که از نصاری بود صیحه زد و گفت : والله هذا من عمل المسیح ، یعنی به خدا قسم ! این شفا یافتن نیست مگر از معجزه عیسی بن مریم. وزیر گفت : چون عمل هیچ یک از شما نیست من می دانم عمل کیست. و این خبر به خلیفه رسید وزیر را طلبید وزیر اطبا را با خود به نزد خلیفه برد و مستنصر مرا گفت که آن قصه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانبدم خادمی را گفت که کیسه را که در آن هزار دینار بود حاضر کرد . مستنصر به من گفت : مبلغ را نفقه خود کن . من گفتم : حبه از آن را نتوانم کرد . گفت از کی می ترسی ؟ گفت : از کی میترسی ؟ گفت از آن که عـمـل او اسـت زیـرا کـه او امـر فـرمـود کـه از ابـوجـعـفـر چـیـزى قبول مکن ، پس خلیفه مکدر شده بگریست .
و صاحب ( کشف الغمه ) مى گوید که از اتفاقات حسنه اینکه روزى من این حکایت را از براى جمعى نقل مى کردم چون تمام شد دانستم که یکى از آن جمع شمس الدّین محمّد پسر اسـمـاعـیل است و من او را نمى شناختم از این اتفاق تعجب نموده گفتم : تو ران پدرت را در وقـت زخـم دیـده بـودى ؟ گـفـت : در آن وقـت کـوچـک بـودم ولى در حـال صـحـت دیـده بـودم و مـو از آنـجـا بـرآمـده بـود و اثـرى از آن زخـم نـبـود، پـدرم هـر سـال یـکـبار به بغداد مى آمد و به سامره مى رفت و مدتها در آنجا به سر مى برد و مى گریست و تاءسف مى خورد و به آرزوى آنکه مرتبه دیگر آن حضرت را ببیند در آنجا مى گـشـت و یـکـبـار دیـگـر آن دولت نـصـیـبـش نـشـد و آنـچـه مـن مـى دانـم چـهـل بار دیگر به زیارت سامره شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و در حسرت دیدن صاحب الا مر علیه السلام از دنیا رفت .

با سلام

دوستان اين تايپک هم مي زنيم براي رفقايي كه داستانهاي كوتاه و زيبايي دارند

بعضي داستانهاي جذاب و چند سطري

منتظر...........ايم

فال


دیگر از دست‌ این‌ پسر سمج‌، خسته‌ شده‌ بودم‌. هر روز وقتی‌ از دبیرستان‌ تعطیل‌ می‌شدم‌، سر راهم‌ سبز می‌شد.


اوایل‌ به‌ من‌ کاری‌ نداشت‌ و به‌ دخترهای‌ دیگر التماس‌ می‌کرد، ولی‌ چند روزی‌ بود که‌ انگار فقط‌ من‌ را می‌شناخت‌.
طوری‌ هم‌ التماس‌ می‌کرد که‌ آدم‌، ناخودآگاه‌ دلش‌ به‌ حالش‌ می‌سوخت‌. تا دو سه‌ روز سعی‌ کردم‌ اصلاً به‌ او اعتنا نکنم‌؛ ولی‌ امروز دیگر نتوانستم‌ مقاومت‌ کنم‌.


رو به‌ رویش‌ ایستادم‌ و در چشمانش‌ نگاه‌ کردم‌. با دیدن‌ نگاهم‌ لبخند زد. دستم‌ را توی‌ کیفم‌ کردم‌ و همان‌ طور که‌ داخل‌ کیفم‌ را می‌گشتم‌، با دست‌ دیگرم‌، ورقة‌ فال‌ حافظ‌ را از او گرفتم‌ و اسکناس‌ صد تومانی‌ را کف‌ دستش‌ گذاشتم‌.

فکر مثبت
باران بشدت میبارید و مرد در حالیکه ماشین خود را در جاده پیش میراند، ناگهان تعادل اتومبیل بهم خورده و از نرده های کنار جاده به سمت خارج منحرف شد.
از حسن امر ، ماشین صدمه ای ندید اما لاستیکهای آن داخل گل و لای گیر کرد و راننده هر چه سعی نمود نتوانست آن را از گل بیرون بکشه
بناچار زیر باران از ماشین پیاده شد و بسمت مزرعه مجاور دوید و در زد.
کشاورز پیر که داشت کنار اجاق استراحت میکرد به آرومی اومد دم در و بازش کرد
راننده ماجرا رو شرح داد و ازش درخواست کمک کرد.
پیرمرد گفت که ممکنه از دستش کاری بر نیاد اما اضافه کرد که : "بذار ببینم فردریک چیکار میتونه برات بکنه."

لذا با هم به سمت طویله رفتند و کشاورز افسار یه قاطر پیر رو گرفت و با زور اونو کشید بیرون
تا رانندهه شکل و قیافه قاطر رو دید ، باورش نشد که این حیون پیر و نحیف بتونه کمکش کنه، اما چه میشد کرد، در اون شرایط سخت به امتحانش میارزید

با هم به کنارجاده رسیدند و کشاورز طناب رو به اتومبیل بست و یه سردیگه اش رو محکم چفت کرد دور شونه های فردریک یا همون قاطره و سپس با زدن ضربه رو پشت قاطر داد زد : " یالا ، پل فردریک ، هری تام ، فردریک تام ، هری پل .... یالا سعیتون رو بکنین ... آهان فقط یک کم دیگه ، یه کم دیگه .... خوبه تونستین "

راننده با ناباوری دید که قاطر پیرموفق شد اتومیبل رو از گل بیرون بکشه. با خوشحالی زائد الوصفی از کشاورز تشکر کرد و در حین خداحافظی ازش این سوال رو کرد : "هنوزهم نمیتونم باور کنم که این حیوون پیرتونسته باشه ، حتما هر چی هست زیر سر اون اسامی دیگه است ، نکنه یه جادوئی در کاره"
کشاورز پاسخ داد : " ببین عزیزم ، جادوئی در کار نیست "
اون کار رو کردم که این حیوون باور کنه عضو یه گروهه و داره یک کار تیمی میکنه ، آخه میدونی قاطر من کوره!

طاها;13184 نوشت:
فال


دیگر از دست‌ این‌ پسر سمج‌، خسته‌ شده‌ بودم‌. هر روز وقتی‌ از دبیرستان‌ تعطیل‌ می‌شدم‌، سر راهم‌ سبز می‌شد.


اوایل‌ به‌ من‌ کاری‌ نداشت‌ و به‌ دخترهای‌ دیگر التماس‌ می‌کرد، ولی‌ چند روزی‌ بود که‌ انگار فقط‌ من‌ را می‌شناخت‌.
طوری‌ هم‌ التماس‌ می‌کرد که‌ آدم‌، ناخودآگاه‌ دلش‌ به‌ حالش‌ می‌سوخت‌. تا دو سه‌ روز سعی‌ کردم‌ اصلاً به‌ او اعتنا نکنم‌؛ ولی‌ امروز دیگر نتوانستم‌ مقاومت‌ کنم‌.


رو به‌ رویش‌ ایستادم‌ و در چشمانش‌ نگاه‌ کردم‌. با دیدن‌ نگاهم‌ لبخند زد. دستم‌ را توی‌ کیفم‌ کردم‌ و همان‌ طور که‌ داخل‌ کیفم‌ را می‌گشتم‌، با دست‌ دیگرم‌، ورقة‌ فال‌ حافظ‌ را از او گرفتم‌ و اسکناس‌ صد تومانی‌ را کف‌ دستش‌ گذاشتم‌.

سلام و تشکر از این تاپیک خوب
سوالم اینه که :
ایا این داستان ادامه داره ؟ یا نه؟
اگر ادامه نداره ، چه نتیجه اخلاقی داشت؟
ممنون میشم اگر پاسخ بدین.

با سلام

نخير ادامه ندارد

چون داستان كوتاه است

و نتيجه اخلاقيش:

برداشت آزاد

خبر بد!
داستان زیر را آرت بو خوالد طنز نویس پر آوازه آمریکایی در تایید اینکه نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت تعریف می کند:

مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
- جرج از خانه چه خبر؟
- خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
- سگ بیچاره! پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
- پرخوری قربان.
- پرخوری؟ مگر چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
- گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
- این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
- همه اسب های پدرتان مردند قربان.
- چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
- برای چه این قدر کار کردند؟
- برای اینکه آب بیاورند قربان!
- گفتی آب؟ آب برای چه؟
- برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان.
- کدام آتش را؟
- آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
- پس خانه پدرم سوخت؟ علت آتش سوزی چه بود؟
- فکر می کنم که شعله شمع باعث این کار شد قربان!
- گفتی شمع؟ کدام شمع؟
- شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
- مادرم هم مرد؟
- بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.
- کدام حادثه؟
- حادثه مرگ پدرتان قربان!
- پدرم هم مرد؟
- بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
- کدام خبر را؟
- خبرهای بدی قربان. بانک شما ورشکست شد. اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت در این دنیا ارزش ندارید. من جسارت کردم قربان. خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!

ناپلئون بناپارت (1821 م ) امپراطور فرانسه روزى به تيمارستان (خانه ديوانگان ) وارد شد، ديد يك نفر را با زنجير به ديوار بسته اند. از وضع رقت بار آن ديوانه متاءثر شد، و رئيس تيمارستان را خواست و گفت : چرا اين ديوانه را با زنجير به ديوار بسته اى ؟ گفت : اين ديوانه حرفهاى بدى مى زند.
ناپلئون گفت : چه مى گويد؟ قربان او مى گويد: من ناپلئون بناپارت هستم .
ناپلئون خنده اى كرد و گفت : مانعى ندارد، بگذاريد يك ديوانه خود را ناپلئون بداند.
رئيس تيمارستان گفت : نبايد اجازه بدهم او اين حرف را بزند، زيرا ناپلئون بناپارت خودم هستم .
ناپلئون از شدت خنده نتوانست خود را نگه دارد، زيرا فهميد كه رئيس ‍ تيمارستان بر اثر تماس دائم با ديوانگان ، همانند آنها حرف مى زند

چرا والدین پیر میشوند!!

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»
رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»
ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»
رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»
ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟
دوباره صدای کوچک گفت: «نه»

رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟»

کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس»
رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟»

کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است.»
ـ مشغول چه کاری است؟

کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.»
رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟»

صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر»
رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟»

کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند.»

رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟»

کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من».

خدایا چرا من؟

آرتور اشی قهرمان افسانه ای تنیس ویمبلدون به خاطر خونِ آلوده ای که در جریان یک عمل جراحی در سال 1983 دریافت کرد، به بیماری ایدز مبتلا شد و در بستر مرگ افتاد. او از سراسر دنیا نامه هایی از طرفدارانش دریافت کرد. یکی از طرفدارانش نوشته بود: چرا خدا تو را برای چنین بیماری انتخاب كرده است؟!
او در جواب گفت: در دنیا، 50 میلیون کودک بازی تنیس را آغاز می کنند. 5 میلیون نفر یاد می گیرند که چگونه تنیس بازی کنند.500 هزار نفر تنیس را در سطح حرفه ای یاد می گیرند.50 هزار نفر پا به مسابقات می گذارند. 5 هزار نفر سرشناس می شوند. 50 نفر به مسابقات ویمبلدون راه پیدا می کنند، چهار نفر به نیمه نهایی می رسند و دو نفر به فینال ... و آن هنگام که جام قهرمانی را روی دستانم گرفته بودم، هرگز نگفتم "خدایا چرا من؟" و امروز هم که از این بیماری رنج می کشم، نیز نمی گویم "خدایا چرا من؟"

نتیجه اخلاقی : در نبرد بین روزهای سخت و انسان های سخت، این انسانهای سخت هستند که باقی میمانند، نه روزهای سخت!

داستان عجیب!

اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده . آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »

رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند.

شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود .

صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی»

مرد با نا امیدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.

چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .

راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند ، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود ، شنید.

صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی»

این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»

راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.»

مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.

مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمین سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236,284,232 عدد است. و 231,281,219,999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»


راهبان پاسخ دادند :« تبریك می گوییم . پاسخ های تو كاملا صحیح است . اكنون تو یك راهب هستی . ما اكنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»

رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها كلید را به او دادند و او در را باز كرد.

پشت در چوبی یك در سنگی بود . مرد درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها كلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كلید كرد . پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت.

و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این كلید آخرین در است » .

مرد كه از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز كرد. دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه او دید واقعا شگفت انگیز و باور نكردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید.

[="darkgreen"]حكايت خورشيد و باد

روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟

ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.

باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود، هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.

خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.

با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به روي دستانش قرار داد.

باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.[/]

[="magenta"]

گفت: خانوم، جون مامانت يه دونه بخر. بخر ديگه ... الآن چراغ سبز مي‌شه؛ تو رو خدا يه دونه بخر.

التماس توي چشماش موج مي‌زد.

دسته‌گل رو گرفت و پولش رو داد.

چراغ سبز شد. حركت كرد.

***

به بهشت‌زهرا(س) رسيد.

خيلي قبل‌ها، اين كار همه شب‌جمعه‌هاش بود؛ اما حالا يك سالي مي‌شد كه نيومده بود، تا اين شب جمعه آخر سال.

دسته‌گل رو روي سنگ قبر گذاشت و گفت: هميشه گل دوست داشتي. حتي وقتي که قهر مي‌کردي و اَخم مي‌کردي با ديدن گل مي‌خنديدي.

بعد از يك سال كه تنها بودي اومدم؛ مامان.

ببين؛ براي سنگ قبرت يه دسته‌گل رز خريدم. بيا آشتي. مادر.

و به ياد حرف مادرش افتاد، اون روزها كه مي‌خنديد و مي‌گفت: مگه مادرا هم قهر مي‌كنن؟

***

ياد همه رفتگان به خير.[/]

ساخت دنيا


پدر روزنامه می‌خواند اما پسر كوچكش مدام مزاحمش می‌شود. حوصله پدر سر رفت و صفحه‌ای ازروزنامه را كه نقشه جهان را نمایش می‌داد جدا وقطعه قطعه كرد و به پسرش داد..


«بیا! كاری برایت دارم. یك نقشه دنیا به تو می‌دهم، ببینم می‌توانی آن را دقیقاً همان طور كه هست بچینی؟» و دوباره سراغ روزنامه اش رفت.

می‌دانست پسرش تمام روز گرفتار این كار است. اما یك ربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.

پدر با تعجب پرسید: «مادرت به تو جغرافی یاد داده؟» پسرجواب داد: «جغرافی دیگر چیست؟ پشت این صفحه تصویری از یك آدم بود.

وقتی توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنیا را هم ساختم!!!

گنجشک و خدا

... روزها گذشت و گنجشک با خدا هیچ نگفت.
فرشتگان هر بار سراغش را از خدا می گرفتند.
و خدا هر بار به فرشتگان می گفت: می آید ؛ من تنها کسی هستم که غصه‌هایش را می‌شنود و یگانه قلبی‌ام که دردهایش را در خود نگه می‌دارد.
و سرانجام گنجشک روی شاخه‌ای از درخت دنیا نشست.
فرشتگان چشم به لبهایش دوختند،
گنجشک هیچ نگفت و خدا لب به سخن گشود:
با من بگو از آنچه سنگینی سینه‌ی توست.
گنجشک گفت: لانه ی کوچکی داشتم. آرامگاه خستگی‌هایم بود و سرپناه بی کسی‌ام.
تو همان را هم از من گرفتی. این توفان بی‌موقع چه بود؟ چه می خواستی از لانه‌ی محقرم؟ کجای دنیا را گرفته بود؟ ...
و سنگینی بغض راه بر کلامش بست.
سکوتی بر عرش طنین انداز شد.
فرشتگان همه سر به زیر انداختند.
خدا گفت: ماری در راه لانه‌ات بود ، خواب بودی. باد را گفتم تا خانه‌ات را وارونه کند. آن گاه تو از کمین مار پر گشودی!
گنجشک خیره در خدایی خدا ماند.
خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه‌ی محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به دشمنی پرداختی...
اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.
ناگاه چیزی در درونش فرو ریخت. های های گریه‌هایش ملکوت خدا را پر کرد...
× × × × ×
وَعَسَى أَن تَكْرَهُواْ شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَّكُمْ وَعَسَى أَن تُحِبُّواْ شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّكُمْ وَاللّهُ یَعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
و بسا چیزى را خوش ندارید و آن براى شما بهتر است، و بسا چیزى را دوست دارید و آن براى شما بدتر است، و خدا مى‏داند و شما نمى‏دانید. (... - 216) :Sham:
× × × × ×
تو همان گنجشکی، که همیشه بی‌قراری! اما خاطرت تخت که یکی هست که همیشه به یاد توست
برخیز، آری برخیز و قرآن را بگشا و این آیه را ببوس؛ و بعد کمی بیندیش تا آرام گیری
.

دیوانه آری ! احمق خیر



مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همان جا به تعویض لاستیک بپردازد.


هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت از روی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت و آن ها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.

مرد حیران مانده بود که چه کار کند.
تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت:

از ٣ چرخ دیگر ماشین، از هر کدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا به تعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست. هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت:

خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.

پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟

دیوانه لبخندی زد و گفت:

من اینجام چون دیوانه ام. ولی احمق که نیستم

مادر....

این داستان کمی بلنده ولی به خوندنش می ارزه:


مادر من فقط یك چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود

اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یك روز اومده بود دم در مدرسه كه به من سلام كنه و منو با خود به خونه ببره خیلی خجالت كشیدم . آخه اون چطور تونست این كار رو بامن بكنه ؟

به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه كردم وفورا از اونجا دور شدم روز بعد یكی از همكلاسی ها منو مسخره كرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یك چشم داره فقط دلم میخواست یك جوری خودم رو گم و گور كنم . كاش زمین دهن وا میكرد و منو ..كاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال كنی چرا نمی میری ؟ اون هیچ جوابی نداد....

حتی یك لحظه هم راجع به حرفی كه زدم فكر نكردم ، چون خیلی عصبانی بودم . احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ كاری با اون نداشته باشم سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم اونجا ازدواج كردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...

از زندگی ، بچه ها و آسایشی كه داشتم خوشحال بودم تا اینكه یه روز مادرم اومد به دیدن من

اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد كشیدم كه چرا خودش رو دعوت كرده كه بیاد اینجا ، اونم بی خبر سرش داد زدم ": چطور جرات كردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینكه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .

یك روز یك دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شركت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه

ولی من به همسرم به دروغ گفتم كه به یك سفر كاری میرم . بعد از مراسم ، رفتم به اون كلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی كنجكاوی . همسایه ها گفتن كه اون مرده ولی من حتی یك قطره اشك هم نریختم

اونا یك نامه به من دادند كه اون ازشون خواسته بود كه به من بدن ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فكر تو بوده ام ، منو ببخش كه به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ، خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا

ولی من ممكنه كه نتونم از جام بلند شم كه بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینكه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم آخه میدونی ... وقتی تو خیلی كوچیك بودی تو یه تصادف یك چشمت رو از دست دادی

به عنوان یك مادر نمی تونستم تحمل كنم و ببینم كه تو داری بزرگ میشی با یك چشم

بنابراین چشم خودم رو دادم به تو برای من اقتخار بود كه پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور كامل ببینه

با همه عشق و علاقه من به تو

-[="Red"]جوان عاشق و گوهرشاد[/]

[="#0000ff"]كنار مرقد مطهر حضرت ثامن الائمه ، نيازمند به مسجدى آبرومند ، جهت عبادت زائران و طاعت مطيعان ، و تدريس مدرسان بود .
قرعه اين فال الهى به نمام خانمى ديندار و آگاهى دلسوز ، موسوم به [="DarkRed"]گوهرشاد خانم همسر شاهرخ ميرزا[/] افتاد .
او تمام خانه ها و زمين هاى اطراف را جهت ساختن مسجد خريد ، تنها يك پيرزن حاضر نشد محل مسكونى خود را بفروشد در حاليكه منزل او وسط مسجد مى افتاد ، گوهرشاد خانم از خريد آن منصرف شد ، زيرا نمى خواست در ساخته شدن مسجد به احدى كمترين ظلمى شود .
پس از ساخته شدن مسجد ، آن پيرزن هم خانه خود را بعنوان محل عبادت وقف كرد و ساليان دراز در وسط مسجد گوهرشاد به نام مسجد پيرزن تجلى داست .
از طرفى دستور داد ، در آوردن مصالح ساختمانى ، كسى حق ندارد حيوان باركشى را تند براند ، يا با تازيانه و چوب بزند ، علاوه دستور داد در مسير آورده شدن مصالح ساختمانى جهت حيوانات باربر ، آب و علوفه بگذارند ،
و به معماران و استادكاران دستور داد با كارگران و زيردستان در كمال محبت رفتار كنند و به زيردستان خود در برنامه كار تحكم نكنند و سعى كنند كارگران را در كميت كار آزاد بگذارند .
آرى ، براى ساختن خانه خدا ، بايد تمام جهات حقوق خدائى و مردمى را رعايت كرد به همين خاطر است كه اين مسجد يكى از پر بركت ترين مساجد روى زمين است ، و ساعتى در شبانه روز نيست مگر اينكه خداوند مهربان ، در آن مسجد بوسيله مردم و اولياء خدا بوسيله نماز و قرآن و دعا و تعليم و تعلم عبادت نشود .
در هر صورت مسجد شروع شد ، گوهرشاد خانم هر چند روز يكبار جهت سركشى به ساختمان به محوطه كار مى آمد و دستورات لازم را به معماران و استادكاران مى داد .

روزى براى سركشى ساختمان آمد ، باد مختصرى وزيدن گرفت ، گوشه چادر

خانم بوسيله باد كنار رفت . يكى از عمله ها چهره او را ديد ، دلباخته آن زن شد .

جرأت اظهار نظر براى او نبود ، زيرا بيم آن داشت كه او را اعدام كنند ، عمله و اظهار عشق به ملكه مملكت ! !
دو سه روزى نگذشت كه عمله بيچاره مريض شد ، پرستارش تنها مادر دردمندش بود .

طبيب از علاج او عاجز شد ، مادر مهربان كنار بستر تنها فرزندش گريه مى كرد ، فرزند چاره اى نديد جز اينكه دردش را به مادر اظهار كند . مادر ساده دل و ساده لوح ، براى رفع اين مشكل به گوهر شاد مراجعه كرد ، و درد فرزندش را با او در ميان گذاشت و علاج را از آن زن بزرگوار خواست و به او گفلت اگر اقدام نكنى تنها پسرم از دستم مى رود ، و در قيامت دامن ترا جهت خونخواهى فرزندم خواهم گرفت .
گوهر شاد خانم ، از اين داستان بسيار ناراحت شد و به آن مادر دل سوخته گفت ، چرا اين مشكل را زودتر با من در ميان نگذاشتى تا بنده اى از بندگان خدا را از گرفتارى نجات دهيم ، آنگاه گفت اى مادر به خانه برو و سلام مرا به فرزندت برسان و بگو من حاضرم با تو ازدواج كنم ، ولى شرطى را بايد من رعايت كنم و شرطى را تو بايد رعايت كنى ، اما شرطى كه من بايد رعايت كنم جدائى از شاهرخ ميرزاست ، اما شرطى كه تو بايد رعايت كنى پرداختن مهريه به من است قبل از اينكه در خط اين ازدواج قرار بگيرى ، و آن مهريه اين است كه چهل شبانه روز در محراب زير گنبد مسجد نماز بخوانى و ثوابش را ، بعنوان مهريه من قرار دهى .
مادر ، به خانه برگشت و تمام مسائل را با پسر خود در ميان گذاشت ، پسر از شدت تعجب خيره شد ، و از اين خبر آن چنان شادمان شد كه به زودى از بستر رنج برخاست و با كمال اشتياق پرداخت اين مهريه را به عهده گرفت ، و پيش
خود گفت چهل روز كه چيزى نيست اگر چند سال به من پيشنهاد مى شد حاضر به اجراى آن بودم .
در هر صورت به محراب عبادت رفت ، چهل شبانه روز نماز خواند ، اما براى رسيدن به وصال گوهرشاد خانم ، ولى بتدريج به توفيق حضرت الهى به راه ديگر افتاد .
پس از چهل شبانه روز ، نماينده گوهرشاد خانم ، به محراب عبادت آمد ، تا از حال او خبردار شود ، چون با او سخن گفت ، ملاحظه كرد اهميتى به مسئله نمى دهد ، گفت من نماينده گوهرشاد هستم ، جهت خبر گرفتن از حال تو و گزارش به خانم آمده ام ، گفت به خانم بگو من نمى تونم براى رسيدن به وصال تو ، دست از محبب واقعى عالم حقيقى جهان بردارم برو به او بگو :[/]

[="Red"]اگر لذت ترك لذت بدانى دگر لذت نفس لذت نخوانى[/]
[="Blue"]
[="Magenta"]نتیجه:[/]
راهنمائى آن زن بزرگوار را ببينيد ، كه براى علاج هواى نفس چه نسخه اى مى دهد ، و اثر نماز را ببينيد كه با اينكه در اول كار از معنى دور است ولى در عاقبت كار چه نتيجه خوشى مى دهد .[/]

موسسه ی خیریه

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می‌کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند.
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده‌اید. نمی‌خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی‌اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی داد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی‌دانستم. خیلی تسلیت می‌گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی‌تواند کار کند و زن و 5 بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی‌تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه. نمی‌دانستم. چه گرفتاری بزرگی...
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه‌های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی‌دانستم این همه گرفتاری دارید...
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده‌ام، شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم.


تو قضاوت نکن!!!!!!!!

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله‌اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلی‌های خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می‌کرد فریاد زد: پدر نگاه کن درخت‌ها حرکت می‌کنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.

کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرف‌های پدر و پسر را می‌شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار می‌کرد، متعجب شده بودند.

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می‌کنند.
زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می‌کردند.

باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید.

او با لذت آن را لمس کرد و چشم‌هایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران می‌بارد،‌ آب روی من چکید.

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: ‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی‌کنید؟

مرد مسن گفت:
ما همین الان از بیمارستان بر می‌گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می‌تواند ببیند.

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟
و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.
این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.
و ادامه داد:
در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
منبع: تبیان

منطق!

دانشجویی پس از اینكه در درس منطق نمره نیاورد به ‏استادش گفت: قربان،
شما واقعا چیزی در مورد موضوع این درس می دانید؟
استاد جواب ‏داد: بله حتما. در غیر اینصورت نمیتوانستم یك استاد باشم.
دانشجو ادامه داد: بسیار ‏خوب، من مایلم از شما یك سوال بپرسم ،اگر جواب
صحیح دادید من نمره ام را قبول میكنم ‏در غیر اینصورت از شما میخواهم به
من نمره كامل این درس را بدهید.

استاد قبول ‏كرد و دانشجو پرسید: آن چیست كه قانونی است ولی منطقی نیست، ‏
منطقی است ولی قانونی ‏نیست و نه قانونی است و نه منطقی؟
استاد پس از تاملی طولانی نتوانست جواب بدهد و ‏مجبور شد نمره كامل درس
را به آن دانشجو بدهد.

بعد از مدتی استاد با بهترین ‏شاگردش تماس گرفت و همان سوال را پرسید. و ‏
شاگردش بلافاصله جواب داد:

قربان شما 63 ‏سال دارید و با یك خانم 35 ساله ازدواج كردید كه البته ‏
قانونی است ولی منطقی ‏نیست.

همسر شما یك معشوقه 25 ساله دارد كه منطقی است ولی قانونی نیست.واین

حقیقت كه شما به معشوقه همسرتان نمره كامل دادید در صورتیكه باید آن درس ‏ ‏
را رد میشد ‏نه قانونی است و نه منطقی.

پیرمرد تنها....

پیرمدی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد.
او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم

بزند اما این کار خیلی سختی بود .

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در

زندان بود پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد

"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم من
نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول رادوست داشت.

من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام

مشکلات من حل می شد من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی

دوستدار تو پدر"

پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد:

"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام"

4 صبح فردا 12 نفر از و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند

پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

داستان جذاب مرد خوشبخت

از لئو تولستوی

پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:«نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند».

تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند

تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد،

اما هیچ یک ندانست. تنها یکی از مردان دانا گفت :

که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند.

اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،

پیراهنش را بردارید

و تن شاه کنید،

شاه معالجه می شود. شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد.

آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند

ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.

حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد،

یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت.

یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.

خلاصه هر آدمی چیزی داشت که از آن گله و شکایت کند. آخرهای یک شب،

پسر شاه از کنار کلبه ای محقر و فقیرانه رد می شد

که شنید یک نفر دارد چیزهایی می گوید.

« شکر خدا که کارم را تمام کرده ام.

سیر و پر غذا خورده ام

و می توانم دراز بکشم

و بخوابم!

چه چیز دیگری می توانم بخواهم؟»پسر شاه خوشحال شد

و دستور داد که پیراهن مرد را بگیرند

و پیش شاه بیاورند

و به مرد هم هر چقدر بخواهد بدهند.پیک ها برای بیرون آوردن پیراهن مرد توی کلبه رفتند،

اما مرد خوشبخت آن قدر فقیر بود که پیراهن نداشت!!!.


هم نوع

هنگام غروب، پادشاه از شکارگاه به سوی ارگ و قصر خود روانه می شد.

در راه پیرمردی دید که بارسنگینی از هیزم بر پشت حمل میکند.

لنگ لنگان قدم بر میداشت و نفس نفس صدا میداد.

پادشاه به پیرمرد نزدیک شد و گفت : مردک مگر تو گاری نداری که بار به این سنگینی میبری.
هر چیز بهر کاری ساخته اند.

گاری برای بار بردن وسلطان برای فرمان دادن و رعیت برای فرمان بردن

پیرمرد خند ه ای کرد و گفت : علی حضرت، اینگونه هم که فکر میکنی فرمان در دست تو نیست.

به آن طرف جاده نگاه کن. چه میبینی؟

پادشاه : پیرمردی که بارهیزم بر گاری دارد و به سوی شهر روانه است

پیرمرد : میدانی آن مرد، اولادش از من افزون تر است و فقرش از من بیشتراست؟

پادشاه: باور ندارم، از قرائن بر می آید فقر تو بیشتر باشد زیرا آن گاری دارد و تو نداری و بر فزونی اولاد باید تحقیق کرد

پیرمرد : علی حضرت آن گاری مال من و آن مرد همنوع من است.

او گاری نداشت و هر شب گریه ی کودکانش مرا آزار میداد.

چون فقرش از من بیشتر بود گاری خود را به او دادم تا بتواند خنده به کودکانش هدیه دهد.

بارسنگین هیزم، باصدای خنده ی کودکان آن مرد، چون کاه بر من سبک میشود.

آنچه به من فرمان میراند خنده ی کودکان است و آنچه تو فرمان میرانی گریه ی کودکان است.

پل!

دختران روستا به شهر فکر می کنند

دختران شهر در آرزوی روستا می میرند

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند

مردان بزرگ در آروزی آرامش مردان کوچک می میرند

پروردگارا !

کدامین پل، در کجای جهان شکسته است که هیچ کس به خانه اش نمی رسد؟

[="blue"][="red"]ابن سيرين و زن فاحشه در امتحان الهي
[/]
محمد بن سيرين هميشه پاکيزه بود و بوي خوش مي داد [="darkgreen"]. روزي شخصي از او پرسيد :چرا هميشه از تو بوي خوش مي آيد ؟[/]ابن سيرين گفت قصه من عجيب است .آن شخص او را قسم داد که :قصه خود را براي من بگو .ابن سيرين گفت :من در جواني بسيار زيبا و خوش صورت بودم و شغلم پارچه فروشي بود .روزي زني و کنيزکي به دکانم آمدند و مقداري پارچه خريدند و گفتند بيا منزل و پول پارچه هايت را بگير ،در دکان را بستم و همراه زن و کنيز به راه افتادم تا به در خانه رن رسيدم آن ها داخل خانه رفتند و من پشت در منتظر ماندم بعد از مدتي زن بدون آن که کنيزش همراهش باشد من را به داخل خانه دعوت کرد .وقتي داخل خانه شدم ديدم فرشهاي بسيار زيبايي داخل خانه پهن بود و خانه داري تزينات خيلي قشنگي بود. زن مرا به نشستن دعوت کرد و چادرش را از سر برداشت .زن بسيار زيبا و دل ربايي بود و خود را به انواع جواهرات آراسته بود زن در کنار من نشست .و با ظرافت و ناز و عشوه وخوش طبعي با من به سخن گفتن مشغول شد ،طولي نکشيد که غذايي مفصل و لذيذ آماده شد بعد از صرف غذا آن زن به من گفت :اي جوان مي بيني که من پارچه زياد دارم ،قصد من از آوردن تو به خانه چيز ديگري است، من مي خواهم با تو هم بستر بشوم و کام دل بر آورم
من چون مهرباني ها و عشوه هاي او را ديده بودم نفس اماره ام به سوي او ميل کرد ،[="darkgreen"]ناگاه الهامي به من رسيد که هاتفي ايه 40 و 41 از سوره نازعات را تلاوت کرد :
وَ أَمَّا مَنْ خافَ مَقامَ رَبِّهِ وَ نَهَى النَّفْسَ عَنِ الْهَوى‏# فَإِنَّ الْجَنَّةَ هِيَ الْمَأْوى‏
و آن کس که از مقام پروردگارش خائف بوده و نفس را از هوى باز داشته.# بهشت جايگاه او است.[/]

وقتي به ياد اين آيه افتادم تصميم گرفتم دامن پاک خودم را به اين گناه آلوده نکنم ،هرچه آن زن خواست با من بازي کند من به او توجه نکردم .
وقتي آن زن ديد من به او توجه ندارم به کنيزان خود گفت من را محکم بستند و چوب زيادي هم آوردند .زن به من گفت يا خواسته من را اجرا ميکني يا تو را مي سوزانم .به او گفتم اگر من را ذره ذره هم بکني دامان خود را به اين عمل پست و کثيف آلوده نمي کنم .آن زن به کنيزان دستور داد که من را کتک مفصلي زدند به طوري که خون از بدنم به راه افتاد با خودم گفتم که بايد يک نقشه اي بريزم تا از دست اين زنان آزاد شوم .....؛گفتم مرا نزنيد راضي شدم ،دست و پايم را باز کردند . به آنها گفتم دسشويي کجاست که من بايد ابتدا به قضاي حاجت بروم .به مستراح رفتم و تمام لباس هايم را به نجاست آلوده کردم و بيرون آمدم چون آن زن و کنيزان به طرفم آمدند من دست نجاست آلود خود را به آن ها نشان مي دادم و به آن ها مي پاشيدم و آن ها فرار مي کردند
به اين وسيله از فرصت استفاده کرده و به طرف در خانه فرار کردم وقتي به در خانه رسيدم ديدم در را قفل کرده اند ،دست به طرف قفل بردم به لطف خدا باز شد و من توانستم از خانه آن زن فرار کنم . خود را به جوي آبي رساندم و لباس هايم را شستم و غسل کردم .ناگهان ديم شخص بسيار زيبايي برايم لباس آورده است آن مرد لباس ها را بر تن من پوشاند و مقداري عطر به من ماليد و گفت :اي مرد پرهيز کار ! تو بر نفس خودغلبه کردي و از روز جزا ترسيدي و فرمان خداوند را تخلف نکردي و نهي خداوند را نهي دانستي ،اين وسيله اي بود براي امتحان تو و ما تو را از آن خلاص کرديم .خوشحال باش که اين لباس تو هرگز چرکين نمي شود و اين بوي خوش تو هرگز از بين نمي رود .از آن روز تا کنون بوي خوش از بدنم برطرف نشده است.و خداوند علاوه به لباس و بوي خوش علم تعبير خواب را هم به اين مرد پرهيزکار داده است
دوستان خوب من اين امتحان الهي هر روز در کوچه و بازار جريان دارد !!! آيا ما هر روز سر بلند از اين امتحان بيرون مي آييم ؟؟؟ بهتر است کمي به امتحاناتي که خداوند تا به حال از ما گرفته فکر کنيم و ببينيم چه نمره هايي کسب کرده ايم.
[="magenta"]آدرس :عاقبت بخيران عالم ج 1[/][/]

کوتاه ترین داستان ترسناک دنیا!

آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند !

نجار

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.

کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.

وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.

نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....

عصبانیت و عشق


مرد درحال تمیز كردن اتومبیل تازه خود بود كه متوجه شد پسر 4 ساله اش تكه سنگی برداشته و بر وری ماشین خط می اندازد .

مرد با عصبانیت دست كودك را گرفت و چندین مرتبه ضربات محكمی بر دستان كودك زد بدون اینكه متوجه آچاری كه در دستش بود شود

در بیمارستان كودك به دلیل شكستگی های فراوان انگشتان دست خود را از دست داد .

وقتی كودك پدرخود را دید با چشمانی آكنده از درد از او پرسید : پدر انگشتان من كی دوباره رشد می كنند ؟

مرد بسیار عاجز و ناتوان شده بود و نمی توانست سخنی بگوید ، به سمت ماشین خود بازگشت و شروع كرد به لگد مال كردن ماشین ..
و با این عمل كل ماشین را از بین برد و ناگهان چشمش به خراشیدگی كه كودك ایجاد كرده بود خورد كه نوشته بود :

( دوستت دارم پدر ! )



روز بعد مرد خودكشی كرد .
عصبانیت و عشق محدودیتی ندارند .
یادمان باشد چیزها برای استفاده كردن هستند و انسان ها برای دوست داشتن .
مشكل دنیای امروزی این است كه انسانها مورد استفاده قرار می گیرند و این درحالی است كه چیزها دوست داشته می شوند .

مراقب افكارت باش كه گفتارت می شود .
مراقب گفتارت باش كه رفتارت می شود .
مراقب رفتارت باش كه عادت می شود .
مراقب عادتت باش كه شخصیتت می شود .
مراقب شخصیتت باش كه سرنوشتت می شود
و اما اینکه هیچ وقت از یادت نبر که در مورد کسی زود قضاوت نکن ...

دنیای مجازی

نوت بوکم را باز کردم که صدایی از پشت سر مرا متوجه خود کرد:

- عمو... میشه کمی پول به من بدی؟

- نه کوچولو، پول زیادی همراهم نیست.

- فقط اونقدری که بتونم نون بخرم.

- باشه برات می خرم.

غذای من رسید. غذای پسرک را سفارش دادم. گارسون پرسید که اگر او مزاحم است، بیرونش کند.

وجدانم مرا منع می کرد. گفتم نه مشکلی نیست، بذار بمونه، برایش نان و یک غذای خوشمزه بیارید.


آنوقت پسرک روبروی من نشست.

- عمو... تو اینترنت داری؟
- بله در دنیای امروز خیلی ضروریه.

- اینترنت چیه عمو؟

اینترنت جائیه که با کامپیوتر می شه خیلی چیزها رو دید و شنید. اخبار، موسیقی، ملاقات با مردم، خواندن و نوشتن، رویاها، کار و یادگیری. همة این ها وجود دارن ولی در یک دنیای مجازی.

- مجازی یعنی چی عمو؟
تصمیم گرفتم جوابی ساده و خالی از ابهام بدهم تا بتوانم غذایم را با آسایش بخورم.

- دنیای مجازی جائیه که در اون نمی شه چیزی رو لمس کرد. ولی هر چی که دوست داریم اونجا هست. رویاهامون رو اونجا ساختیم و شکل دنیا رو اون طوری که دوست داریم عوض کردیم.
- چه عالی. دوستش دارم.

- کوچولو فهمیدی مجازی چیه؟
- آره عمو، من توی همین دنیای مجازی زندگی می کنم.

- مگه تو کامپیوتر داری؟

- نه ولی دنیای منم مثل اونه... مجازی. مادرم تمام روز از خونه بیرونه. دیر برمی گرده و اغلب اونو نمی بینیم.

وقتی برادر کوچیکم از گرسنگی گریه می کنه، با هم آب رو به جای سوپ می خوریم.

پدرم سالهاست که زندانه، و من همیشه پیش خودم همه خانواده رو توی خونه دور هم تصور می کنم.
یه عالمه غذا، یه عالمه اسباب بازی و من به مدرسه می رم تا یه روز دکتر بزرگی بشم.

مگه مجازی همین نیست عمو؟

قبل از آنکه اشکهایم روی صفحه کلید بچکد، نوت بوکم را بستم. صبر کردم تا بچه غذایش را که حریصانه می بلعید، تمام کند. پول غذا را پرداختم.

من آن روز یکی از زیباترین و خالصانه ترین لبخندهای زندگیم را همراه با این جمله پاداش گرفتم:

- ممنونم عمو، تو معلم خوبی هستی.

آنجا، در آن لحظه، من بزرگترین آزمون بی خردی مجازی را گذراندم.

ما هر روز را در حالی سپری می کنیم که از درک محاصره شدن وقایع بی رحم زندگی توسط حقیقت ها عاجزیم.

[="darkgreen"][="red"]دخترفراری وطلبه جوان[/]

شب هنگام محمد باقر ( طلبه جوان ) در اتاق خود مشغول مطالعه بود که به ناگاه دختری وارد اتاق او شد. در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ، سکوت کند و هیچ نگوید.

دختر پرسید: شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر که شاهزاده بود و به خاطر اختلاف با زنان حرم سرا خارج شده بود در گوشه‌ای از اتاق خوابید.

صبح که دختر از خواب بیدار شد و از اتاق خارج شد ماموران،شاهزاده خانم را همراه طلبه جوان نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید ؟ چرا شب به ما اطلاع ندادی!
محمد باقر گفت : شاهزاده تهدید کرد که ، اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد...

شاه دستور داد که، تحقیق شود . که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید؟ چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ...

علت را پرسید؟ طلبه گفت : چون او به خواب رفت نفس اماره مرا وسوسه می نمود هر بار که نفسم وسوسه می کرد. یکی از انگشتانم را بر روی شعله سوزان شمع می‌گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا ، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمانم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدرا اشاره نمود .

برگرفته از وب : حاج امیری [/]

[="blue"]مترجم تفسیر المیزان آقای سید محمد باقر موسوی همدانی که 4 سالی هست به رحمت خدا رفتن ایشون این داستان رو نقل می کنند . علی نامیه که در محله فعلی که مصلای همدانه اون موقع بهش گنداب میگفتن زندگی می کنه! چون تو این محله زندگی میکنه بهش میگن علی گندابی! علی گندابی چهره خیلی زیبایی داشته چشای زاغ و موهای بور یه کلای پشمی خیلی زیبایی هم سرش میزاشته . لات بوده اما یه جور مرام و معرفت ته دلش بوده . آقا شیخ حسنی توی همدان روضه خونه . این هفته تو یه روستایی دعوت شده باسه روضه خونی . تعریف میکنه رفتم روضرو خوندم اومدم بیام دیر وقت بود دروازه های شهر رو بسته بودند. اومدم بر گردم روستا دیدم که فردا نماز جمعه سخنرانی دارم گفتم بمونم از دست حیونای درندن در امان نیستم. اومدم در بزنم دیدم وای ویلا چی شده علی گندابی با رفقاش عرق خورده داره اربده کشی میکنه نه میشه برگشت. دیگه گفتم خدایا توکل به تو درو زدم دیدم علی گندابی درو باز کرد . اربده میکشه و قمه به دست. گوشه عبای منو گرفتو کشون کشون برد گفت آ شیخ حسن این موقع شب اینجا چیکار میکنی . گفتم رفته بودم یه چند شبی یه جایی روضه بخونم . علی گندابی گفت بابا شما هم نوبرشو اوردی. هر 12 ماه سال هی روضه هی روضه. گفتم: علی فرق میکنه آخه . امشب شب اول ماه محرمه . آقا تا بهش اینو گفتم علی عرق خورده قمه به دست جا خورد . به طوری که انقدر سرشو به این دروازه زد با خودش میگفت: علی این همه گناه توی ماه محرمم گناه. به شیخ حسن گفت شیخ به خدا تیکه تیکت میکنم اگه برام همینجا روضه نخونی . شیخ میگه: آخه حسن روضه منبر میخواد . روضه چایی میخواد مستمع میخواد . گفت: من این حرفاحالیم نیست منبر میخوای باشه من خودم میشم منبرت. چهار دستو پا نشست تو خاکا بشین رو شونه من روضه بخون. اومدیم نشستیم رو شونه های علی شروع کردیم به روضه خوندن . علی گفت [="red"]آهای شیخ این تجهیزاتو بزار زمین منو معطل نکن [/]صاف منو ببر سر خونه آقا ابولفضل عباس بهش بگو آقا علیت اومده . ما هم روضه رو شروع کردیم ای اهل حرم میر علمدار نیامد. سقای حسین سيد و سالار نیامد. دیدم یه دفعه دارم بالا پایین میره دیدم علی گندابی از شدت گریه این گوشه صورتو گذاشته رو زمینو هی زار زار اشک میریزه. روضه که تموم شد علی گندابی گفت: های شیخ ازت ممنونم میشه یه کاره دیگه برام انجام بدی این روتو بکنی به سمت نجف امیر المومنین به آقا بگی علی قول میده دیگه عرق نخوره. گفتم باشه ما هم گفتیم و دیگه خداحافظی کردیم و رفتیم خونه . فردا که مسجد رفته بودم بالای منبر رفتم گفتم : آهای مردم به گوش باشید که علی گندابی توبه کرده . کسی که گوشش به این حرفا بدهکار نمیشد. روضه که تموم شد رفتیم مستقیم به در خونه علی گندابی . درو زدیم زنش دور باز کردیم سلام کردیم گفتیم علی گندابی کار داریم .زنش گفت علی گندابی رفت. کجا رفت گفت: ***ب که اومد خونه حاله عجیبی داشت گفت باید برم جایی جز کربلا ندارم یا علی آدم میشه بر میگرده یا دیگه بر نمیگرده. علی گندابی رفت مدتی مقیم کربلا شد کم کم که دیگه خالی شده بود رفت نجف اشرف . میرزای شیرازی داره تو نجف نماز میخونه. علی اومد پشت میرزا شروع میکرد به نماز خوندن. میرزا که به مسجد میومد تا علی رو نمیدید نماز نمیخوند تاعلی هم خودشو برسونه. یه روزی که با هم تو مسجد نشسته بودن . علی داشته نماز میخونده به میرزای شیرازی خبر میدن که فلان عالم تو نجف مرده گفت: باشه همینجا یه قبری بکنید نمازشو میخونم بعد خاکش میکنیم. خبر اومد که قبر حاضره اما مرده زنده شده قلبش به کار افتاده . میرزا گفت که قبرو نپوشونید. حتما یه حکمتی در کاره. نماز دوم شروع کردن تموم که شد گفتن میرزا هر کاری میکنیم علی از سجده بلند نمیشه اومدن دیدن علیاز دنيا رفته. علی تموم کرده بود . میرزا گفت: میدونید علی تو سجده چی گفت: خدا رو به حق علی قسم داد گفت: خدایا یه قبر زیر قدم زایرای علیت خالیه میزاری برم اونجا....
دانلود فایل صوتی
[/]

برگرفته : انجمن برنده 24

خدایا توفیق توبه واقعی به ما عنایت بفرما(آمین یارب العالمین)

مدیر فرهنگی;18551 نوشت:
گفت: خدایا یه قبر زیر قدم زایرای علیت خالیه میزاری برم اونجا....

ما توبه میکنیم برای اینکه از اول شروع کنیم،بعضیا با همون توبه تا آخرش میرن.
آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند
(حافظ)

[]

  • قشنگ کوچک
  • [=Arial Black]گفت : کسی دوستم ندارد. میدانی چقدر سخت است این که کسی دوستت نداشته باشد؟ تو برای دوست داشتن بود که جهان را ساختی. حتی تو هم بدون دوست داشتن… !
  • [=Arial Black] خدا هیچ نگفت.
  • [=Arial Black] گفت : به پاهایم نگاه کن! ببین چقدر چندش آور است. چشم ها را آزار می دهم. دنیا را کثیف می کنم. آدم هایت از من میترسند. مرا میکشند برای اینکه زشتم. زشتی جرم من است.
  • [=Arial Black] خدا هیچ نگفت.
  • [=Arial Black] گفت : این دنیا فقط مال قشنگ هاست.مال گل ها و پروانه ها‚مال قاصدک ها‚ مال من نیست.
  • [=Arial Black] خدا گفت : چرا مال تو هم هست.
  • [=Arial Black] دوست داشتن یک گل‚ دوست داشتن یک پروانه یا قاصدک کار چندان سختی نیست. اما دوست داشتن یک سوسک‚ دوست داشتن تو کاری دشوار است.
  • [=Arial Black] دوست داشتن کاری است آموختنی؛ و همه رنج آموختن را نمی برند.
  • [=Arial Black] ببخش کسی را که تو را دوست ندارد.زیرا که هنوز مؤمن نیست. زیرا که هنوز دوست داشتن را نیاموخته. او ابتدای راه است.
  • [=Arial Black] مؤمن دوست دارد. همه را دوست دارد.زیرا همه از من است. و من زیبایم. من زیبائیم‚ چشم های مؤمن جز زیبا نمیبینند. زشتی در چشم هاست. در این دایره هرچه که هست‚نیکوست. آن که بین آفریده های من خط کشید‚ شیطان بود. شیطان مسئول فاصله هاست.
  • [=Arial Black] حالا قشنگ کوچکم! نزدیکتر بیا و غمگین نباش.
  • [=Arial Black] قشنگ کوچک حرفی نزد و دیگر هیچگاه نیندیشید که نازیباست
  • [=Arial Black]..............
  • [=Arial Black]......
  • [=Arial Black]...!!
    [/]
  • خيلي قشنگ بود .

    تحت تاثير قرار گرفتم.

    سوسك چي بياااااااااا تو بغلم ، من دوست دارم :hamdel:

    عشق

    خدا گفت :لیلی یک ماجراست ، ماجرایی آکنده از من .
    ماجرایی که باید بسازیش .
    شیطان گفت : تنها یک اتفاق است . بنشین تا بیفتد .
    آنان که حرف شیطان را باور کردند ، نشستند
    و لیلی هیچ گاه اتفاق نیافتاد .

    مجنون اما بلند شد ، رفت تا لیلی را بسازد .
    خدا گفت : لیلی درد است ، درد زادنی نو ، تولدی به دست خویشتن .
    شیطان گفت : آسودگی ست . خیالی ست خوش .
    خدا گفت : لیلی ، رفتن است ، عبور است و رد شدن .
    شیطان گفت : ماندن است . فرو ریختن در خود .
    خدا گفت : لیلی جستجوست . لیلی نرسیدن است و بخشیدن

    شیطان گفت : خواستن است . گرفتن و تملک .
    خدا گفت : لیلی سخت است . دیر است و دور از دست .
    شیطان گفت : ساده است . همین جا و دم دست
    و دنیا پر شد از لیلی های زود . لیلی های ساده اینجایی .
    لیلی های نزدیک لحظه ای .
    خدا گفت : لیلی زندگی است . زیستنی از نوعی دیگر .

    لیلی جاودانه شد و شیطان دیگر نبود
    مجنون ، زیستنی از نوعی دیگر را برگزید و می دانست که لیلی تا ابد طول می کشد
    لیلی گریه کرد
    لیلی گفت : امانتی ات زیادی داغ است . زیاد تند است .
    خاکستر لیلی هم دارد می سوزد ، امانتی ات را پس می گیری ؟
    خدا گفت : خاکسترت را دوست دارم ، خاکسترت را پس می گیرم .

    لیلی گفت : کاش مادر می شدم ، مجنون بچه اش را بغل می کرد .
    خدا گفت : مادری بهانه عشق است ، بهانه سوختن ؛ تو بی بهانه عاشقی ، تو بی بهانه می سوزی .
    لیلی گفت : دلم می خواهد ، ساده ، بی تاب ، بی تب
    خدا گفت : اما من تب و تابم ، بی من می میری

    لیلی گفت : پایان قصه ام زیادی غم انگیز است ، مرگ من ، مرگ مجنون ، پایان قصه ام را عوض می کنی ؟
    خدا گفت : پایان قصه ات اشک است . اشک دریاست ؛
    دریا تشنگی است و من تشنگی ام ، تشنگی و آب . پایانی از این قشنگتر بلدی ؟
    لیلی گریه کرد . لیلی تشنه تر شد .
    خدا خندید
    خدا گفت : زمین سردش است . چه کسی می تواند زمین را گرم کند ، لیلی گفت : من .

    خدا شعله ای به او داد . لیلی شعله را توی سینه اش گذاشت سینه اش آتش گرفت . خدا لبخند زد . لیلی هم .
    خدا گفت : شعله را خرج کن . زمین ا م را به آتش بکش
    لیلی خودش را به آتش کشید . خدا سوختنش را تماشا می کرد .
    لیلی گر می گرفت .خدا حافظ می کرد .
    لیلی می ترسید . می ترسید آتش اش تمام شود . لیلی چیزی از خدا خواست . خدا اجابت کرد .
    مجنون سر رسید . مجنون هیزم آتش لیلی شد . آتش زبانه کشید . آتش ماند . زمین خدا گرم شد .

    خدا گفت : اگر لیلی نبود ، زمین من همیشه سردش بود

    [="blue"][="darkgreen"]و اینک آخر الزمان... [/]

    از پله های مترو که بالا آمدم، آسمان در شفق بود. دوساعتی می‌شد که راه افتاده بودم. کمی که در مسیر خیابان قدم برداشتم صدای اذان راهم شنیدم ، البته نه از گلدسته های مسجد، از رادیوی مغازه ها.

    از مغازه ها عبور کرده بودم. پیاده رو ها تاریک شده بود و تنها چیزی که باعث می شد در چاله های سر راهم فرو نروم کورسوی نوری بود که از چراغهای کنار خیابان که در ارتفاع 4 یا5 متری نصب شده بودند به سطح پیاده رو می پاشید.

    کمی جلوتر جمعیتی از آقایان را دیدم که به زعم خود اهل کتاب و فرهنگ و... بودند.

    چرا ؟ چون این خیابان، خیابان انقلاب است. که به گرد چیزی یا کسی حلقه زده بودند.

    کنجکاو شدم.

    البته چند قدمی که برداشتم، دیدم ماجرا آنقدر شفاف است که نیازی به کنجکاوی نیست.

    زنی کفشهایش را درآورده، پاچه های شلوارش رابالا زده و همین طور آستین‌هایش را، روسریش را برداشته و در حال خواندن آواز درخواستی است.

    سیاهی شب در کنار ظلماتی که می دیدم، روشنی روز بود.

    ...کنار مغازه ای زنی نشسته بود و کودکش را شیر می داد، در انظار مردم.

    چقدر نگران معصومیت کودکی بودم که با باد همراه شده بود.

    ***

    [="magenta"]کتاب مهدی موعود (جلد سیزدهم بحارالانوار) را ورق می‌زنم.

    حضرت صادق (سلام الله علیه) از رسول گرامی اسلام (که سلام و صلوات خداوند و فرشتگانش بر او و خاندان مطهرش باد) نقل فرمود: "اسلام با غربت ظاهر شد و عنقریب نیز چنانکه بود به حال غربت برمی گردد ،پس خوشا به حال غربا"...[/]
    [="red"]سمیه کاووسی[/]
    [/]

    خدا چه می کند؟؟؟

    حکایت است که پادشاهی از وزیرخدا پرستش پرسید :

    بگو خداوندی که تو می پرستی چه می خورد، چه می پوشد ، و چه کار می کند و اگر تا فردا جوابم نگویی عزل می گردی!!!

    وزیر سر در گریبان به خانه رفت ...

    وی را غلامی بود که وقتی او را در این حال دید پرسید که او را چه شده؟

    و او حکایت بازگو کرد.

    غلام خندید و گفت : ای وزیر عزیز این سوال که جوابی آسان دارد.

    وزیز با تعجب گفت : یعنی تو آن میدانی؟ پس برایم بازگو ؛ اول آنکه خدا چه میخورد؟

    - غم بندگانش را، که میفرماید من شما را برای بهشت و قرب خود آفریدم. چرا دوزخ را برمیگزینید؟

    - آفرین غلام دانا.

    - خدا چه میپوشد؟

    - رازها و گناه های بندگانش را

    - مرحبا ای غلام

    وزیر که ذوق زده شده بود سوال سوم را فراموش کرد و با شتاب به دربار رفت و به پادشاه بازگو کرد

    ولی باز در سوال سوم درماند، رخصتی گرفت و شتابان به جانب غلام باز رفت و سومین را پرسید.

    غلام گفت : برای سومین پاسخ باید کاری کنی.

    - چه کاری ؟

    - ردای وزارت را بر من بپوشانی، و ردای مرا بپوشی و مرا بر اسبت سوار کرده و افسار به دست به درگاه شاه ببری تا پاسخ را باز گویم.

    وزیر که چاره ای دیگر ندید قبول کرد وبا آن حال به دربار حاضر شدند

    پادشاه با تعجب از این حال پرسید ای وزیر ای چه حالیست تو را؟

    و غلام آنگاه پاسخ داد که این همان کار خداست ای شاه که وزیری را در خلعت غلام و غلامی را در خلعت وزیری حاضر نماید.

    پادشاه از درایت غلام خوشنود شد و بسیار پاداشش داد و او را وزیر دست راست خود کرد


    داستان آموزنده ی لاک پشت ها

    یک (روز) خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیک نیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

    در نهایت خانواده ی لاک پشت، خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیک نیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
    پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.

    لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گرچه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!

    او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.

    سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.

    در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!!! !!!!

    نتیجه اخلاقی:
    بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم

    گردنبند مروارید



    جینی دختر کوچولوی زیبا و باهوش پنج ساله ای بود ...

    یک روز که همراه مادرش برای خرید به مغازه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش 5/2 دلار بود،چقدر دلش اون گردنبند رو می خواست.پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که اون گردن بند رو براش بخره.

    مادرش گفت : خب! این گردنبند قشنگیه، اما قیمتش زیاده،اما میگم که چکار میشه کرد!

    من این گردنبند رو برات می خرم اما شرط داره : ' وقتی رسیدیم خونه، لیست یک سری از کارها که می تونی انجامشون بدی رو بهت می دم و با انجام اون کارها می تونی پول گردن بندت رو بپردازی و البته مادر بزرگت هم برای تولدت بهت چند دلار هدیه می ده و این می تونه کمکت کنه.'

    جنی قبول کرد.. او هر روز با جدیت کارهایی که بهش محول شده بود رو انجام می داد و مطمئن بود که مادربزرگش هم برای تولدش بهش پول هدیه می ده.بزودی جینی همه کارها رو انجام داد و تونست بهای گردن بندش رو بپردازه.

    وای که چقدر اون گردن بند رو دوست داشت.همه جا اونو به گردنش می انداخت ؛ کودکستان، رختخواب، وقتی با مادرش برای کاری بیرون می رفت، تنها جایی که اون رو از گردنش باز می‌کرد تو حمام بود، چون مادرش گفته بود ممکنه رنگش خراب بشه!

    پدر جینی خیلی دوستش داشت. هر شب که جینی به رختخواب می رفت، پدرش کنار تختش روی صندلی مخصوصش می نشست و داستان دلخواه جینی رو براش می خوند. یک شب بعد از اینکه داستان تموم شد، پدرجینی گفت :
    - جینی ! تو منو دوست داری؟
    - اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
    - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!!!
    - نه پدر، اون رو نه! اما می تونم رزی عروسک مورد علاقمو که سال پیش برای تولدم بهم هدیه دادی بهت بدم، اون عروسک قشنگیه ، می تونی تو مهمونی های چای دعوتش کنی، قبوله؟
    - نه عزیزم، اشکالی نداره...
    پدر گونه هاش رو بوسید و نوازش کرد و گفت : 'شب بخیر کوچولوی من.'

    هفته بعد پدرش مجددا ً بعد از خوندن داستان ،از جینی پرسید:
    - جینی! تو منو دوست داری؟
    اوه، البته پدر! تو می دونی که عاشقتم.
    - پس اون گردن بند مرواریدت رو به من بده!
    - نه پدر، گردن بندم رو نه، اما می تونم اسب کوچولو و صورتیم رو بهت بدم، اون موهاش خیلی نرمه و می تونی تو باغ باهاش گردش کنی، قبوله؟
    - نه عزیزم، باشه ، اشکالی نداره!
    و دوباره گونه هاش رو بوسید و گفت : 'خدا حفظت کنه دختر کوچولوی من، خوابهای خوب ببینی.'

    چند روز بعد ، وقتی پدر جینی اومد تا براش داستان بخونه، دید که جینی روی تخت نشسته و لباش داره می لرزه.
    جینی گفت : ' پدر ، بیا اینجا.' ، دستش رو به سمت پدرش برد، وقتی مشتش رو باز کرد گردن بندش اونجا بود و اون رو تو دست پدرش قل داد.
    پدر با یک دستش اون گردن بند بدلی رو گرفته بود و با دست دیگه اش، از جیبش یه جعبه مخمل آبی بسیار زیبا رو درآورد. داخل جعبه، یک گردن بند زیبا و اصل مروارید بود!!! پدرش در تمام این مدت اونو نگه داشته بود.
    او منتظر بود تا هر وقت جینی از اون گردن بند بدلی صرف نظر کرد ، اونوقت این گردن بند اصل و زیبا رو بهش هدیه بده ...

    --------------------------------------------------------------------------------
    این مسأله دقیقا ً همون کاریه که خدا در مورد ما انجام میده!

    او منتظر می مونه تا ما از چیزهای بی ارزش که تو زندگی بهشون چسبیدیم دست برداریم، تا اونوقت گنج واقعی اش رو به ما بده.

    [=times new roman,times,serif]«حیل النساء»
    [/]
    [=times new roman,times,serif]
    [/]
    [=times new roman,times,serif]آورده اند مردی بود که پیوسته تحقیق ِ مکرهای زنان می کرد و از غایت غیرت، هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب «حیل النساء» (مکرهای زنان) را پیوسته مطالعه می‌کرد. روزی در هنگام سفر به قبیله‌ای رسید و به خانه‌ای مهمان شد.[/]
    [=times new roman,times,serif]مرد ِخانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت و نهایت لطافت. زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفت آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد، به مطالعه کتاب مشغول شد. زن میزبان گفت: خواجه! این چه کتاب است که مطالعه می‌کنی؟ گفت: حکایات مکرهای زنان است. زن بخندید و گفت: آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک، برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید. پس تیر ِغمزه در کمانِ ابرو نهاد و بر هدف ِ دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت درآمد چنان که دلبسته‌ی ِ او شد. در اثنای آن حال، شوهر او در رسید...[/]
    [=times new roman,times,serif]زن گفت: شویم آمد و همین آن که هر دو کشته خواهیم شد. مهمان گفت: تدبیر چیست؟ گفت: برخیز و در آن صندوق رو. مرد در صندوق رفت. زن سرِ صندوق قفل کرد. چون شوهر درآمد پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز ِ خود خبر هست؟ گفت نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه می‌کرد من چون آن را بدیدم خواستم که او را بازی دهم به غمزه بدو اشارت کردم، مرد غافل بود که چینه دید و دام ندید. به حسن و اشارت من مغرور شد و در دام افتاد. و بساط عشق بازی بسط کرد و کار معاشقت رسید. که تو برسیدی و عیش ما منغض کردی! زن این می‌گفت و شوهر او می‌جوشید و می‌خروشید و آن بی‌چاره در صندوق از خوف می‌گداخت و روح را وداع می‌کرد. پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت: اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم... کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی. مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچ یک نمی‌باخت. مرد چون در خشم بود بیاد نیاورد که بگوید «یادم» و زن در دم فریاد کشید «یادم تو را فراموش!» مرد چون این سخن بشنید کلید بینداخت و گفت: «لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.»[/]
    [=times new roman,times,serif]پس با شوهر به بازی در آمد و او را خوش دل کرد. چندان که شوهرش برون رفت، درِ صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی، هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟[/]
    [=times new roman,times,serif]گفت: توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیلت ِ شما زیادت از آن باشد که در حد تحریر در آید.[/]



    آهنگری که روحش را وقف خدا کرده بود


    آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.
    یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.
    آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.
    سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.


    این پاسخ آهنگر بود:
    در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.


    آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:
    گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.


    باز مکث کرد و بعد ادامه داد:
    می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :
    «خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن».


    [=arial]
    حکايت بهلول و شيخ جنيد بغداد

    آورده‌اند كه شيخ جنيد بغداد به عزم سير از شهر بغداد بيرون رفت و مريدان از عقب او شيخ احوال بهلول را پرسيد. گفتند او مردي ديوانه است. گفت او را طلب كنيد كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرايي يافتند. شيخ پيش او رفت و در مقام حيرت مانده سلام كرد. بهلول جواب سلام او را داده پرسيد چه كسي (هستي)؟ عرض كرد منم شيخ جنيد بغدادي. فرمود تويي شيخ بغداد كه مردم را ارشاد مي‌كني؟ عرض كرد آري.. بهلول فرمود طعام چگونه ميخوري؟ عرض كرد اول «بسم‌الله» مي‌گويم و از پيش خود مي‌خورم و لقمه كوچك برمي‌دارم، به طرف راست دهان مي‌گذارم و آهسته مي‌جوم و به ديگران نظر نمي‌كنم و در موقع خوردن از ياد حق غافل نمي‌شوم و هر لقمه كه مي‌خورم «بسم‌الله» مي‌گويم و در اول و آخر دست مي‌شويم..

    بهلول برخاست و دامن بر شيخ فشاند و فرمود تو مي‌خواهي كه مرشد خلق باشي در صورتي كه هنوز طعام خوردن خود را نمي‌داني و به راه خود رفت. مريدان شيخ را گفتند: يا شيخ اين مرد ديوانه است. خنديد و گفت سخن راست از ديوانه بايد شنيد و از عقب او روان شد تا به او رسيد. بهلول پرسيد چه كسي؟ جواب داد شيخ بغدادي كه طعام خوردن خود را نمي‌داند. بهلول فرمود آيا سخن گفتن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول پرسيد چگونه سخن مي‌گويي؟ عرض كرد سخن به قدر مي‌گويم و بي‌حساب نمي‌گويم و به قدر فهم مستمعان مي‌گويم و خلق را به خدا و رسول دعوت مي‌كنم و چندان سخن نمي‌گويم كه مردم از من ملول شوند و دقايقعلوم ظاهر و باطن را رعايت مي‌كنم. پس هر چه تعلق به آداب كلام داشت بيان كرد.

    بهلول گفت گذشته از طعام خوردن سخن گفتن را هم نمي‌داني.. پس برخاست و دامن بر شيخ افشاند و برفت. مريدان گفتند يا شيخ ديدي اين مرد ديوانه است؟ تو از ديوانه چه توقع داري؟ جنيد گفت مرا با او كار است، شما نمي‌دانيد. باز به دنبال او رفت تا به او رسيد. بهلول گفت از من چه مي‌خواهي؟ تو كه آداب طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمي‌داني، آيا آداب خوابيدن خود را مي‌داني؟ عرض كرد آري. بهلول فرمود چگونه مي‌خوابي؟ عرض كرد چون از نماز عشا فارغ شدم داخل جامه‌ خواب مي‌شوم، پس آنچه آداب خوابيدن كه از حضرت رسول (عليه‌السلام) رسيده بود بيان كرد.

    بهلول گفت فهميدم كه آداب خوابيدن را هم نمي‌داني. خواست برخيزد جنيد دامنش را بگرفت و گفت اي بهلول من هيچ نمي‌دانم، تو قربه‌الي‌الله مرا بياموز.
    بهلول گفت چون به ناداني خود معترف شدي تو را بياموزم.

    بدانكه اينها كه تو گفتي همه فرع است و اصل در خوردن طعام آن است كه لقمه حلال بايد و اگر حرام را صد از اينگونه آداب به جا بياوري فايده ندارد و سبب تاريكي دل شود. جنيد گفت جزاك الله خيراً! و در سخن گفتن بايد دل پاك باشد و نيت درست باشد و آن گفتن براي رضاي خداي باشد و اگر براي غرضي يا مطلب دنيا باشد يا بيهوده و هرزه بود.. هر عبارت كه بگويي آن وبال تو باشد. پس سكوت و خاموشي بهتر و نيكوتر باشد. و در خواب كردن اين‌ها كه گفتي همه فرع است؛ اصل اين است كه در وقت خوابيدن در دل تو بغض و كينه و حسد بشري نباشد.

    توپ هاي گلف پروفسور

    پروفسور مقابل کلاس فلسفه خود ایستاد و چندشیء رو روی میز گذاشت. وقتی کلاس شروع شد، بدون هیچ کلمه ای، یک شیشه بسیار بزرگ روبرداشت و شروع به پر کردن آن با چند توپ گلف کرد.

    بعد از شاگردان خود پرسید که آیا این ظرف پر است؟ و همه موافقت کردند.

    سپس پروفسور ظرفی از سنگریزه برداشت و آنها رو به داخل شیشه ریخت و شیشه رو به آرامی تکان داد. سنگریزه ها در بین مناطق باز بین توپهای گلف قرار گرفتند؛ و سپس دوباره از دانشجویان پرسید که آیا ظرف پر است؟ و باز همگی موافقت کردند.

    بعد دوباره پروفسور ظرفی از ماسه را برداشت و داخل شیشه ریخت؛ و خوب البته، ماسه ها همه جاهای خالی روپر کردند.

    او یکبار دیگر پرسید که آیا ظرف پر است و دانشجویان یکصدا گفتند: 'بله'.

    بعدپروفسور دو فنجان پر از قهوه از زیر میز برداشت و روی همه محتویات داخل شیشه خالی کرد. در حقیقت دارم جاهای خالی بین ماسه ها رو پر می کنم!' همه دانشجویان خندیدند.

    در حالی که صدای خنده فرو می نشست، پروفسور گفت: 'حالا من می خوام که متوجه این مطلب بشین که :

    این شیشه نمایی از زندگی شماست،
    توپهای گلف مهمترین چیزها در زندگی شما هستند: خدا، خانواده تان،فرزندانتان، سلامتیتان، دوستانتان و مهمترین علایقتان- چیزهایی که اگر همه چیزهای دیگر ازبین بروند ولی اینها بمانند، باز زندگیتان پای برجا خواهد بود.
    سنگریزه ها سایر چیزهای قابل اهمیت هستند مثل کارتان، خانه تان و ماشینتان. ماسه ها هم سایر چیزها هستند- مسایل خیلی ساده.'

    پروفسور ادامه داد:
    'اگر اول ماسه ها رو در ظرف قرار بدید، دیگر جایی برای سنگریزه ها و توپهای گلف باقی نمی مونه، درست عین زندگیتان. اگر شما همه زمان و انرژیتان را روی چیزهای ساده و پیش پاافتاده صرف کنین، دیگر جایی و زمانی برای مسایلی که برایتان اهمیت داره باقی نمی مونه.

    به چیزهایی که برای شاد بودنتان اهمیت داره توجه زیادی کنین،
    با فرزندانتان بازی کنین،
    زمانی رو برای چک آپ پزشکی بذارین.
    با دوستان و اطرافیانتان به بیرون بروید و با اونها خوش بگذرونین.

    همیشه زمان برای تمیز کردن خانه و تعمیر خرابیها هست.
    همیشه در دسترس باشین.
    اول مواظب توپهای گلف باشین، چیزهایی که واقعاً برایتان اهمیت دارند،
    موارد دارای اهمیت رو مشخص کنین.
    بقیه چیزها همون ماسه ها هستند.'

    یکی از دانشجویان دستش را بلند کرد و پرسید: 'پس دو فنجان قهوه چه معنی داشتند؟'

    پروفسور لبخند زد و گفت:
    'خوشحالم که پرسیدی. این فقط برای این بود که به شما نشون بدم که مهم نیست که زندگیتان چقدرشلوغ و پر مشغله ست، همیشه در اون جایی برای دو فنجان قهوه ، برای صرف با یک دوست هست.'

    بليط سيرك

    وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیم .
    جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند . به نظر می رسید پول زیادی نداشتند .
    شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد .
    بچه ها همگی با ادب بودند .
    دوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند .
    مادر بازوی شوهرش را گرفته بود و با عشق به او لبخند می زد .
    وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسید: چند عدد بلیط می خواهید؟
    پدر جواب داد: لطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان .
    متصدی باجه، قیمت بلیط ها را گفت. پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی پرسید: ببخشید، گفتید چه قدر؟!
    متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد .
    پدر و مادر بچه ها با ناراحتی زمزمه کردند .
    معلوم بود که مرد پول کافی نداشت .
    حتماً فکر می کرد که به بچه های کوچکش چه جوابی بدهد؟

    ناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت .
    بعد خم شد، پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا، این پول از جیب شما افتاد !
    مرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفت: متشکرم آقا.

    مرد شریفی بود ولی درآن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد.. .
    بعد از این که بچه ها داخل سیرک شدند، من و پدرم از صف خارج شدیم و به طرف خانه حرکت کردیم...

    به پیمانى كه با خدا بستید وفا كنید....

    مولا حسین واعظ كاشفى در اخلاق محسنى مى نویسد: یكى از پادشاهان را پیش آمد دشوارى روى داد و با خدا عهد كرد كه اگر كار من به نیكى پایان پذیرد هر چه پول موجودى در خزینه داشتم به مستمندان و بینوایان مى دهم .

    خداوند بزودى خواسته او را برآورد. پادشاه تصمیم گرفت به پیمان خود وفا كند. خزینه دار را خواست . دستور داد موجودى را حساب كند. بعد از بررسى معلوم شد مقدار زیادى پول موجود است .

    امراء دولت گفتند این همه مال را به مستمندان نمى توان پرداخت زیرا مملكت از نظر مالى آشفته خواهد شد و اداره لشگر احتیاج به این پول دارد. شاه گفت من عهد كرده ام و خلاف آن نمى كنم....

    گفتند علماء مى گویند لشگریان خود كسانى هستند كه خراج جمع مى كنند و خود ایشان بنابر این آیه یك دسته از مستحقین مى باشند.

    پادشاه از این سخن در اندیشه شد، پیوسته براى آشكار شدن تكلیف خود فكر مى كرد. روزى كنار غرفه اى نشسته بود، ژولیده اى شبیه دیوانگان از راه مى گذشت .

    پادشاه او را خواست و جریان پیمان را با او صحبت كرد كه علما لشگریان را جزء مستمندان مى دانند نظر تو چیست . گفت اگر شهریار در موقع انعقاد پیمان سپاهیان را از خاطر گذرانده باشند صحیح است و الا به آنها نمى توان داد.

    شاه گفت در موقع عهد فقط به یاد مستمندان و بیچارگان بودم . یكى از امراء گفت اى دیوانه مال بسیار است و سپاهیان هم بى برگ و نوایند.

    ژولیده روى از او برگردانید به شاه گفت با آن كسى كه پیمان بسته اى اگر دیگر كارى ندارى وفا نكن ولى چنانچه به او احتیاج دارى به عهد خویش وفا كن .

    پادشاه از این جمله چنان تحت تأثیر واقع شد كه اشك از دیدگان فرو ریخت و همان دم دستور داد اموال را بین فقرا تقسیم كنند.

    وعده ها باید وفا كردن تمام -------------ور نخواهى كرد، باشى سرد و خام

    وعـده اهـل كـرم گنــج روان -------------- وعـــده نــااهــل شــــد رنــــج روان

    در كلام خــود خـداونــد ودود -------------- امر فـرمــوده است اوفــوا بـالـعهود

    گـر ندارى خوى ابلیسى بیا--------------- بـاش مـحــكم بــر سـر عـهــد وفــا

    ديوانه تر از بهلول .......

    آورده اند که خلیفه هارون الرشید در یکی از اعیاد رسمی با زبیده زن خود نشسته و مشغول بازی شطرنج بودند.
    بهلول بر آنها وارد شد او هم نشست و به تماشای آنها مشغول شد.
    در آن حال صیادی زمین ادب را بوسه داد و ماهی بسیار فربه قشنگی را جهت خلیفه آورده بود.

    هارون در آن روز سر خوش بود امر نمود تا چهار هزار درهم به صیاد انعام بدهند.
    زبیده به عمل هارون اعتراض نمود و گفت : این مبلغ برای صیادی زیاد است به جهت اینکه تو باید هر روز به افراد لشگری و کشوری انعام بدهی و چنانکه تو به آنها از این مبلغ کمتر بدهی خواهند گفت که ما به قدر صیادی هم نبودیم و اگر زیاد بدهی خزینه تو به اندک مدتی تهی خواهد شد.

    هارون سخن زبیده را پسندیده و گفت الحال چه کنم؟
    گفت صیاد را صدا کن و از او سوال نما این ماهی نر است یا ماده؟
    اگر گفت نر است بگو پسند مانیست و اگر گفت ماده است باز هم بگو پس ند ما نیست و او مجبور می شود ماهی را پس ببرد و انعام را بگذارد.
    بهلول به هارون گفت : فریب زن نخور مزاحم صیاد نشو ولی هارون قبول ننمود.

    صیاد را صدا زد و به او گفت : ماهی نر است یا ماده ؟
    صیاد باز زمین ادب بوسید و عرض نمود این ماهی نه نر است نه ماده بلکه خنثی است.

    هارون از این جواب صیاد خوشش آمد و امر نمود تا چهار هزار درهم دیگر هم انعام به او بدهند.
    صیادپولها را گرفته، در بندی ریخت و موقعی که از پله های قصر پایین می رفت یک درهم از پولها به زمین افتاد.
    صیاد خم شد و پول را برداشت.
    زبیده به هارون گفت : این مرد چه اندازه پست همت است که از یک درهم هم نمی گذرد.
    هارون هم از پست فطرتی صیاد بدش آمد و او را صدازد و باز بهلول گفت : مزاحم او نشوید.

    هارون قبول ننمود و صیاد را صدا زد وگفت : چقدر پست فطرتی که حاضر نیستی حتی یک درهم از این پولها قسمت غلامان من شود.

    صیاد باز زمین ادب بوسه زد و عرض کرد : من پست فطرت نیستم.
    بلکه نمک شناسم و از این جهت پول را برداشتم که دیدم یک طرف این پول آیات قرآن و سمت دیگر آن اسم خلیفه است و چنانچه روی زمین بماند شاید پا به آن نهند و از ادب دور است.

    خلیفه باز از سخن صیاد خوشش آمد و امر نمود چهار هزار درهم دیگر هم به صیاد انعام دادند.
    هارون به بهلول گفت : من از تو دیوانه ترم به جهت اینکه سه دفعه مرا مانع شدی من حرف تو را قبول ننمودم و حرف آن زن را به کار بستم و این همه متضرر شدم.