مسیح و مسیحیان در تنها کتاب تحریف نشده آسمانی "قرآن "

تب‌های اولیه

87 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

sina178s;88373 نوشت:
با سلام متاسفانه بحث در اين تاپيك به علت جملات موهن آقاي حامد - براي من ميسر نيست - لذا از نوشتن در اين تاپيك معذورم - در ساير تاپيك ها نيز از پاسخ به مطالب ايشان معذور خواهم بود البته من تربيت ايشان را به حساب تربين ديني اسلام نميگذارم به هر حا هر كسي در خانواده اي به دنيا آمده ست و تربيت خاص خود را دارد با عرض معذرت و سپاس از همه دوستان

با سلام به موحدان و لعنت خدا
بر مشرکان و کافران
به تربیت خانوادگیم افتخار می کنم که مرا در مسیری قرار داده که اگر فرمان :
فاقتلوالمشرکین کافه کما یقاتلونکم کافه
را بشنوم در هلاک احدی از کفار و مشرکین درنگ نخواهم کرد
و با این قتال جز بر ایمان و تسلیمم افزوده نخواهد شد
آمدنت در این تاپیک ، نامبارک و رفتنت مبارک است
چه میشود که دیاری از شما بر کره ارض نباشد :
رب لا تذر علی الارض من الکافرین دیارا ان تذرهم لا یلدوا الا فاجرا کفارا
( نوح ع ) پروردگارا بر کره زمین دیاری از کافران باقی مگذار که اگر باقی بگذاری جز جنایت پیشه کافر نمی زایند
به امید آن روز
که دور نیست
الیس الصبح بقریب
زنده باد موحد
مرده باد مشرک و کافر

قدم هفتم


مسیح ع پسر مریم ع است نه پسر خدای سبحان




[سوره النساء (4): آيه 171]

يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلاَّ الْحَقَّ إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ رَسُولُ اللَّهِ وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى‏ مَرْيَمَ وَ رُوحٌ مِنْهُ فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ وَ كَفى‏ بِاللَّهِ وَكِيلاً (171)

ترجمه:

171- اى اهل كتاب در دين خود غلو (و زياده‏روى) نكنيد و در باره خدا غير از حق نگوئيد مسيح عيسى بن مريم فقط فرستاده خدا و كلمه (و مخلوق) او است، كه او را به مريم القا نمود و روحى (شايسته) از طرف او بود، بنا بر اين ايمان به خدا و پيامبران او بياوريد و نگوئيد (خداوند) سه‏گانه است (از اين سخن) خوددارى كنيد كه به سود شما نيست، خدا تنها معبود يگانه است، او منزه است كه فرزندى داشته باشد (بلكه) از آن او است آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است و براى تدبير و سرپرستى آنها خداوند كافى است.

تفسير:

تثليث موهوم است‏

در اين آيه و آيه بعد به تناسب بحثهايى كه در باره اهل كتاب و كفار بود به يكى از مهمترين انحرافات جامعه مسيحيت يعنى" مساله تثليث و خدايان سه‏گانه" اشاره كرده و با جمله‏هاى كوتاه و مستدل آنها را از اين انحراف بزرگ بر حذر ميدارد.

نخست به آنان اخطار مى‏كند كه در دين خود راه غلو را نپويند و جز

حق در باره خدا نگويند:

(يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ وَ لا تَقُولُوا عَلَى اللَّهِ إِلَّا الْحَقَّ).

مساله" غلو" در باره پيشوايان يكى از مهمترين سرچشمه‏هاى انحراف در اديان آسمانى بوده است، از آنجا كه انسان علاقه به خود دارد، ميل دارد كه رهبران و پيشوايان خويش را هم بيش از آنچه هستند بزرگ نشان دهد تا بر عظمت خود افزوده باشد- گاهى نيز اين تصور كه غلو در باره پيشوايان، نشانه ايمان به آنان و عشق و علاقه به آنها است سبب گام نهادن در اين ورطه هولناك مى‏شود" غلو" همواره يك عيب بزرگ را همراه دارد و آن اينكه ريشه اصلى مذهب يعنى خداپرستى و توحيد را خراب ميكند، به همين جهت اسلام در باره غلات سختگيرى شديدى كرده و در كتب" عقائد" و" فقه" غلات از بدترين كفار معرفى شده‏اند.

سپس به چند نكته كه هر كدام در حكم دليلى بر ابطال تثليث و الوهيت مسيح ع است اشاره مى‏كند:

1- عيسى ع فقط فرزند مريم ع بود (إِنَّمَا الْمَسِيحُ عِيسَى ابْنُ مَرْيَمَ).

اين تعبير (ذكر نام مادر عيسى در كنار نام او) كه در شانزده مورد از قرآن مجيد آمده است، خاطرنشان ميسازد كه مسيح ع همچون ساير افراد انسان در رحم مادر قرار داشت و دوران جنينى را گذراند و همانند ساير افراد بشر متولد شد، شير خورد و در آغوش مادر پرورش يافت، يعنى تمام صفات بشرى در او بود چگونه ممكن است چنين كسى كه مشمول و محكوم قوانين طبيعت و تغييرات جهان ماده است خداوندى ازلى و ابدى باشد- مخصوصا كلمه انما كه در آيه مورد بحث آمده است به اين توهم نيز پاسخ مى‏گويد كه اگر عيسى ع پدر نداشت مفهومش اين نيست كه فرزند خدا بود بلكه فقط فرزند مريم بود!.

2- عيسى ع فرستاده خدا بود (رَسُولُ اللَّهِ)- اين موقعيت نيز تناسبى با الوهيت او ندارد، قابل توجه اينكه سخنان مختلف مسيح ع كه در اناجيل كنونى نيز قسمتى از آن موجود است همگى حاكى از نبوت و رسالت او براى هدايت انسانها است، نه الوهيت و خدايى او.

3- عيسى ع" كلمه" خدا بود كه به مريم القا شد (وَ كَلِمَتُهُ أَلْقاها إِلى‏ مَرْيَمَ)- در چند آيه قرآن از عيسى ع تعبير به" كلمه" شده است و اين تعبير به خاطر آن است كه اشاره به مخلوق بودن مسيح ع كند، همانطور كه كلمات مخلوق ما است، موجودات عالم آفرينش هم مخلوق خدا هستند، و نيز همانطور كه كلمات اسرار درون ما را بيان مى‏كند و نشانه‏اى از صفات و روحيات ما است، مخلوقات اين عالم نيز روشنگر صفات جمال و جلال خدايند، به همين جهت در چند مورد از آيات قرآن به تمام مخلوقات اطلاق" كلمه" شده است (مانند آيات 109 كهف و 29 لقمان) منتها اين كلمات با هم تفاوت دارند بعضى بسيار برجسته و بعضى نسبتا ساده و كوچكند، و عيسى ع مخصوصا از نظر آفرينش (علاوه بر مقام رسالت) برجستگى خاصى داشت زيرا بدون پدر آفريده شد.

4- عيسى روحى است كه از طرف خدا آفريده شد (وَ رُوحٌ مِنْهُ)- اين تعبير كه در مورد آفرينش آدم و به يك معنى آفرينش تمام بشر نيز در قرآن آمده است اشاره به عظمت آن روحى است كه خدا آفريد و در وجود انسانها عموما و مسيح و پيامبران خصوصا قرار داد.

گرچه بعضى خواسته‏اند از اين تعبير سوء استفاده كنند كه عيسى ع جزئى از خداوند بود و تعبير" منه" را گواه بر اين پنداشته‏اند، ولى ميدانيم كه" من" در اين گونه موارد براى تبعيض نيست بلكه به اصطلاح" من" نشويه است كه بيان سرچشمه و منشا پيدايش چيزى ميباشد.

جالب توجه اينكه در تواريخ ميخوانيم:" هارون الرشيد" طبيبى نصرانى

داشت كه روزى با" على بن حسين واقدى" كه از دانشمندان اسلام بود مناظره كرد و گفت: در كتاب آسمانى شما آيه‏اى وجود دارد كه مسيح ع را جزئى از خداوند معرفى كرده سپس آيه فوق را تلاوت كرد،" واقدى" بلافاصله در پاسخ او اين آيه از قرآن را تلاوت نمود.

وَ سَخَّرَ لَكُمْ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً مِنْهُ:

" آنچه در آسمانها و آنچه در زمين است مسخر شما كرده و همه از ناحيه اوست" «1» و اضافه كرد كه اگر كلمه" من" جزئيت را برساند بايد تمام موجودات زمين و آسمان طبق اين آيه جزئى از خدا باشند، طبيب نصرانى با شنيدن اين سخن مسلمان شد هارون الرشيد از اين جريان خوشحال گشت و به واقدى جايزه قابل ملاحظه‏اى داد «2».

به علاوه شگفت‏انگيز است كه مسيحيان تولد عيسى ع را از مادر بدون وجود پدر دليلى بر الوهيت او ميگيرند در حالى كه فراموش كرده‏اند كه آدم ع بدون پدر و مادر وجود يافت و اين خلقت خاص را هيچكس دليل بر الوهيت او نميداند! سپس قرآن به دنبال اين بيان ميگويد:" اكنون كه چنين است به خداى يگانه و پيامبران او ايمان بياوريد و نگوئيد خدايان سه‏گانه‏اند و اگر از اين سخن بپرهيزيد، به سود شما است".

(فَآمِنُوا بِاللَّهِ وَ رُسُلِهِ وَ لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ).

بار ديگر تاكيد مى‏كند كه تنها خداوند معبود يگانه است (إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ) يعنى شما قبول داريد كه در عين تثليث خدا يگانه است در حالى كه اگر فرزندى داشته باشد شبيه او خواهد بود و با اين حال يگانگى معنى ندارد.

چگونه ممكن است خداوند فرزندى داشته باشد در حالى كه او از نقيصه احتياج به همسر و فرزند و نقيصه جسمانيت و عوارض جسم بودن مبرا است.

(سُبْحانَهُ أَنْ يَكُونَ لَهُ وَلَدٌ).

به علاوه او مالك آنچه در آسمانها و زمين است مى‏باشد، همگى مخلوق اويند و او خالق آنها است، و مسيح ع نيز يكى از اين مخلوقات او است، چگونه مى‏توان يك حالت استثنايى براى وى قائل شد، آيا مملوك و مخلوق ميتواند فرزند مالك و خالق خود باشد.

(لَهُ ما فِي السَّماواتِ وَ ما فِي الْأَرْضِ).

خداوند نه تنها خالق و مالك آنها است بلكه مدبر و حافظ و رازق و سرپرست آنها نيز مى‏باشد، (وَ كَفى‏ بِاللَّهِ وَكِيلًا).

اصولا خدايى كه ازلى و ابدى است، و سرپرستى همه موجودات را از ازل تا ابد بر عهده دارد چه نيازى به فرزند دارد، مگر او همانند ما است كه فرزندى براى جانشينى بعد از مرگ خود بخواهد؟!

تثليث بزرگترين انحراف مسيحيت‏

در ميان انحرافاتى كه جهان مسيحيت بان گرفتار شده هيچيك بدتر از انحراف تثليث نيست، زيرا آنها با صراحت ميگويند: خداوند سه‏گانه است و نيز با صراحت ميگويند در عين حال يگانه است!، يعنى هم وحدت را حقيقى ميدانند و هم سه‏گانگى را واقعى مى‏شمرند، و اين موضوع مشكل بزرگى براى پژوهشگران مسيحى بوجود آورده است.

اگر حاضر بودند يگانگى خدا را" مجازى" بدانند و تثليث را" حقيقى" مطلبى بود، و اگر حاضر بودند تثليث را" مجازى" و توحيد را" حقيقى" بدانند باز هم مساله، ساده بود، ولى عجيب اين است كه هر دو را حقيقى و

واقعى ميدانند! و اگر مى‏بينيم در پاره‏اى از نوشته‏هاى تبليغاتى اخير كه به دست افراد غير مطلع داده ميشود، دم از سه‏گانگى مجازى مى‏زنند، سخن رياكارانه‏اى است كه به هيچ وجه با منابع اصلى مسيحيت و اعتقاد واقعى دانشمندان آنها نمى‏سازند.

اينجا است كه مسيحيان خود را با يك مطلب غير معقول مواجه مى‏بينند، زيرا معادله" 1 مساوى 3" را هيچ كودك دبستانى هم نمى‏تواند بپذيرد، به همين دليل معمولا ميگويند اين مساله را نبايد با مقياس عقل پذيرفت بلكه با مقياس تعبد و دل! بايد پذيرفته شود، و از اينجا است كه مساله بيگانگى" مذهب" از" منطق عقل" شروع مى‏شود و مسيحيت را به اين وادى خطرناك ميكشاند كه مذهب جنبه عقلانى ندارد بلكه صرفا جنبه قلبى و تعبدى دارد و نيز از اينجا است كه بيگانگى علم و مذهب و تضاد اين دو با هم از نظر منطق مسيحيت كنونى آشكار مى‏شود زيرا علم مى‏گويد: عدد 3 هرگز مساوى با يك نيست اما مسيحيت كنونى مى‏گويد هست! در مورد اين عقيده به چند نكته بايد توجه كرد:

1- در هيچيك از اناجيل كنونى اشاره‏اى به مساله تثليث نشده است به همين دليل محققان مسيحى عقيده دارند كه سرچشمه تثليث در اناجيل، مخفى و ناپيدا است مستر هاكس آمريكايى ميگويد:" ولى مسئله تثليث در عهد عتيق و عهد جديد مخفى و غير واضح است" (قاموس مقدس صفحه 345 طبع بيروت).

و همانطور كه بعضى از مورخان نوشته‏اند، مساله تثليث از حدود قرن سوم به بعد در ميان مسيحيان آشكار گشت و اين بدعتى بود كه بر اثر غلو از يك سو و آميزش مسيحيان با اقوام ديگر از سوى ديگر، در مسيحيت واقعى وارد شد، بعضى احتمال مى‏دهند كه اصولا" تثليث نصارى" از" ثالوث هندى" (سه‏گانه‏پرستى هندوها) گرفته شده است «1».

__________________________________________________

(1) به دائرة المعارف قرن بيستم (فريد وجدى) ماده ثالوث مراجعه نمائيد- خدايان سه‏گانه هندى: برهما- فيشنو، و" سيفا" بودند.

2- تثليث مخصوصا به صورت تثليث در وحدت (سه‏گانگى در عين يگانگى) مطلبى است كاملا نامعقول و بر خلاف بداهت عقل، و مى‏دانيم كه مذهب هرگز نميتواند از عقل و علم جدا شود، علم حقيقى با مذهب واقعى، هميشه هماهنگ است و دوش بدوش يكديگر سير ميكنند، اين سخن كه مذهب را بايد تعبدا پذيرفت، سخن بسيار نادرستى است، زيرا اگر در قبول اصول يك مذهب، عقل كنار برود و مساله" تعبد كور و كر" پيش بيايد، هيچ تفاوتى ميان مذاهب باقى نخواهد ماند، در اين موقع چه دليلى دارد كه انسان خدا پرست باشد نه بت‏پرست! و چه دليلى دارد كه مسيحيان روى مذهب خود تبليغ كنند نه مذاهب ديگر؟!، بنا بر اين امتيازاتى كه آنها براى مسيحيت فكر ميكنند و اصرار دارند مردم را به سوى آن بكشانند خود دليلى است بر اينكه مذهب را بايد با منطق عقل شناخت، و اين درست بر خلاف ادعايى است كه آنها در مساله تثليث دارند يعنى" مذهب" را از" عقل" جدا ميكنند.

به هر حال هيچ سخنى براى درهم كوبيدن بنيان مذهب بدتر از اين سخن نيست كه بگوئيم مذهب جنبه عقلانى و منطقى ندارد بلكه جنبه تعبدى دارد! 3- دلائل متعددى كه در بحث توحيد براى يگانگى ذات خدا آورده شده است هر گونه دوگانگى و سه‏گانگى و تعدد را از او نفى ميكند، خداوند يك وجود بى‏نهايت از تمام جهات است، ازلى، ابدى و نامحدود از نظر علم و قدرت و توانايى است و ميدانيم كه در بى‏نهايت، تعدد و دوگانگى تصور نمى‏شود، زيرا اگر دو بى‏نهايت فرض كنيم هر دو متناهى و محدود مى‏شوند چون وجود اول فاقد قدرت و توانايى و هستى وجود دوم است، و همچنين وجود دوم فاقد وجود اول و امتيازات او است، بنا بر اين هم وجود اول محدود است و هم وجود دوم، به عبارت روشنتر اگر دو" بى‏نهايت" از تمام جهات فرض كنيم، حتما" بى‏نهايت اول" بمرز" بى‏نهايت دوم" كه ميرسد تمام ميگردد، و بى‏نهايت دوم كه بمرز بينهايت اول مى‏رسد، آن هم تمام ميگردد، بنا بر اين

هر دو محدود هستند و متناهى.

نتيجه اينكه: ذات خداوند كه يك وجود غير متناهى است هرگز نميتواند تعدد داشته باشد.

همچنين اگر معتقد باشيم ذات خدا مركب از" سه اقنوم" (سه اصل يا سه ذات) است لازم ميايد كه هر سه محدود باشند، نه نامحدود و نامتناهى.

به علاوه هر" مركبى" نيازمند به" اجزاى" خويش است، و وجودش معلول وجود آنها است و لازمه تركيب در ذات خدا اين است كه او نيازمند و معلول باشد در حالى كه مى‏دانيم او بى‏نياز است و علت نخستين عالم هستى است.

4- از همه اينها گذشته چگونه ممكن است، ذات خدا در قالب انسانى آشكار شود و نياز به جسم و مكان و غذا و لباس و مانند آن پيدا كند؟

محدود ساختن خداى ازلى و ابدى در جسم يك انسان، و قرار دادن او در جنين مادر، از بدترين تهمتهايى است كه ممكن است بذات مقدس او بسته شود، همچنين نسبت دادن فرزند به خدا كه مستلزم عوارض مختلف جسمانى است يك نسبت غير منطقى و كاملا نامعقول محسوب ميشود، بدليل اينكه هر كس در محيط مسيحيت پرورش نيافته و از آغاز طفوليت با اين تعليمات موهوم و غلط خونگرفته است از شنيدن اين تعبيرات كه بر خلاف الهام فطرت و عقل است مشمئز ميشود، و اگر خود مسيحيان از تعبيراتى مانند" خداى پدر" و" خداى پسر" ناراحت نميشوند بخاطر آن است كه از طفوليت با اين مفاهيم غلط انس گرفته‏اند!.

5- اخيرا ديده ميشود كه جمعى از مبلغان مسيحى براى اغفال افراد كم اطلاع در مورد مساله تثليث، متشبث به مثالهاى سفسطه‏آميزى شده‏اند، از جمله اينكه: وحدت در تثليث (يگانگى در عين سه‏گانگى) را مى‏توان تشبيه به" جرم خورشيد" و" نور" و" حرارت" آن كرد كه سه چيز هستند و در عين

حال يك حقيقتند، و يا تشبيه به موجودى كرد كه عكس آن در سه آينه بيفتد با اينكه يك موجود بيشتر نيست، سه موجود به نظر ميرسد! و يا آن را تشبيه بمثلثى ميكنند كه از بيرون سه زاويه دارد و اما اگر زوايا را از درون امتداد دهيم بيك نقطه ميرسند.

با كمى دقت روشن ميشود كه اين مثالها ارتباطى با مساله مورد بحث ندارد، زيرا" جرم خورشيد" مسلما با" نور آن" دو تا است، و" نور" كه امواج ما فوق قرمز است با" حرارت" كه امواج ما دون قرمز است از نظر علمى كاملا تفاوت دارند، و اگر احيانا گفته شود اين سه چيز يك واحد شخصى هستند مسامحه و مجازى بيش نيست.

و از آن روشنتر مثال" جسم" و" آينه‏ها" است زيرا عكسى كه در آينه است چيزى جز انعكاس نور نيست، انعكاس نور مسلما غير از خود جسم است بنا بر اين اتحاد حقيقى و شخصى در ميان آنها وجود ندارد و اين مطلبى است كه هر كس كه فيزيك كلاسهاى اول دبيرستان را خوانده باشد مى‏داند.

در مثال مثلث نيز مطلب همين طور است: زواياى مثلث قطعا متعددند، و امتداد منصف الزاويه‏ها و رسيدن به يك نقطه در داخل مثلث ربطى به زوايا ندارد.

شگفت‏انگيز اينكه بعضى از مسيحيان شرقى با الهام از" وحدت وجود صوفيه" «1» خواسته‏اند توحيد در تثليث را با منطق" وحدت وجود" تطبيق دهند، ولى ناگفته پيدا است كه اگر كسى عقيده نادرست و انحرافى وحدت وجود را بپذيرد بايد همه موجودات اين عالم را جزئى از ذات خدا بداند بلكه عين او تصور كند در اين موقع سه‏گانگى معنى ندارد، بلكه تمام موجودات از كوچك و بزرگ، جزء يا مظهرى براى او مى‏شوند، بنا بر اين تثليث مسيحيت‏

__________________________________________________

(1) منظور از وحدت وجود صوفيه همان وحدت موجود است كه مى‏گويد هستى يك واحد بيش نيست كه در چهره‏هاى مختلف آشكار شده و آن واحد، خدا است!

هيچگونه ارتباطى با وحدت وجود نمى‏تواند داشته باشد اگر چه در جاى خود وحدت وجود صوفيه نيز ابطال شده است.

6- گاهى بعضى از مسيحيان مى‏گويند اگر ما مسيح ع را ابن اللَّه مى‏گوييم درست مانند آن است كه شما به امام حسين ع ثار اللَّه و ابن ثاره (خون خدا و فرزند خون خدا) مى‏گوييد و يا در پاره‏اى از روايات به على ع يد اللَّه اطلاق شده است.

ولى بايد گفت: اولا اين اشتباه بزرگى است كه بعضى" ثار" را معنى به" خون" كرده‏اند، زيرا ثار هيچگاه در لغت عرب بمعنى خون نيامده است بلكه بمعنى" خونبها" است، (در لغت عرب بخون،" دم" اطلاق ميشود) بنا بر اين" ثار اللَّه" يعنى اى كسى كه خونبهاى تو متعلق به خدا است و او خونبهاى تو را ميگيرد، يعنى تو متعلق به يك خانواده نيستى كه خونبهاى تو را رئيس خانواده بگيرد، و نيز متعلق به يك قبيله نيستى كه خونبهاى ترا رئيس قبيله بگيرد تو متعلق به جهان انسانيت و بشريت ميباشى، تو متعلق به عالم هستى و ذات پاك خدايى، بنا بر اين خونبهاى تو را او بايد بگيرد، و همچنين تو فرزند على بن ابى طالب هستى كه شهيد راه خدا بود و خونبهاى او را نيز خدا بايد بگيرد.

ثانيا اگر در عبارتى در مورد مردان خدا تعبير مثلا به يد اللَّه شود قطعا يك نوع تشبيه و كنايه و مجاز است، ولى آيا هيچ مسيحى واقعى حاضر است ابن اللَّه بودن مسيح را يك نوع مجاز و كنايه بداند مسلما چنين نيست زيرا منابع اصيل مسيحيت ابن را بعنوان" فرزند حقيقى" مى‏شمرند و ميگويند: اين صفت مخصوص مسيح ع است نه غير او، و اينكه در بعضى از نوشته‏هاى سطحى تبليغاتى مسيحى ديده ميشود كه ابن اللَّه را بصورت كنايه و تشبيه گرفته‏اند بيشتر جنبه عوام فريبى دارد، براى روشن شدن اين مطلب عبارت زير را كه نويسنده كتاب قاموس مقدس در واژه خدا آورده با دقت توجه كنيد:" و لفظ پسر خدا يكى از القاب منجى و فادى ما است كه بر شخص ديگر اطلاق نمى‏شود

مگر در جايى كه كه از قرائن معلوم شود كه قصد از پسر حقيقى خدا نيست" «1»


ادامه دارد انشاء الله

معجزات پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله 4



نيرنگ يهوديان بنى نضير



31- پيامبر براى مذاكره در مورد پرداخت ديه شخصى، به كنار قلعه يهوديان بنى نضير رفته بود، در سايه ديوارى به استراحت پرداخت. شخصى از اين موقعيت استفاده كرد و خواست از بالاى ديوار سنگى بر سر حضرت بيندازد و ايشان را از بين ببرد! ولى خداوند متعال او را از اين توطئه يهود، آگاه كرد و حضرت، بى‏آنكه عكس العملى نشان دهد يا همراهان خود را خبر كند، راهى مدينه شد.


يهود از ماجرا اطلاع يافتند. و قضيه را از آن شخص يهودى پرسيدند، او هم‏


تصديق كرد. مدتى گذشت و همان شخص به وسيله يكى از نزديكان خود، كشته شد «1».


سحر زن يهودى‏


32- زنى يهودى با بستن گرههايى، پيامبر اكرم را سحر كرد، ولى خداوند متعال، پيامبر را از آن آگاه كرد و آن حضرت شخصى را فرستاد تا آنها را باز كند.


آن شخص آنها را همان طور كه حضرت فرموده بود، يافت‏ «2».


لرزش كوه حرا


33- روزى پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- و على- عليه السّلام- در كوه حرا بودند. كوه به لرزه در آمد. حضرت خطاب به كوه فرمود: «آرام باش! جز پيامبر و وصى او، كسى در روى تو نايستاده است» كوه در همان حال آرام شد «3».


زائده، كنيز عمر


34- عمر كنيزى داشت به نام «زائده» زياد حضور پيامبر مى‏رسيد و خدمتش مى‏كرد. شبى خدمت آن حضرت رسيد و گفت: خميرى درست كردم و آتش افروختم كه آن را بپزم، سواره‏اى را ديدم كه كسى را زيباتر از او نديده بودم، او به من گفت: حال محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- چگونه است؟ گفتم: خوب است، مردم را به سوى خدا دعوت مى‏كند.


گفت: زمانى كه خدمت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- رسيدى سلام مرا به او برسان و بگو: خازن بهشت مى‏گويد: خدا براى امت تو بهشت را سه قسمت كرده است: يك قسم، بدون حساب وارد بهشت مى‏شوند. و قسم دوّم با حساب آسان‏وارد بهشت مى‏شوند. و قسم سوم با شفاعت تو.


زائده مى‏گويد: آن شخص در حال رفتن بود و من مقدارى هيزم برداشتم تا ببرم، ولى سنگين بود. متوجه من شد و گفت: سنگين است؟ گفتم: بلى، با چوب دستى كه داشت به سنگ بزرگى اشاره كرده و گفت: هيزم را برايش حمل كن.


زائده گفت: يا رسول اللَّه! آن سنگ، زمين جلو خود را هموار مى‏كرد و مى‏آمد تا اينكه هيزم را گذاشت و برگشت‏ «1».


شفاى مرض جذام‏


35- شخصى از قبيله جهينه مبتلا به جذام شده بود. حضور پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- رسيد و از آن حضرت شفا خواست. حضرت ظرف آبى را طلبيد و از آب دهانش در آن ريخت و به آن شخص فرمود: «به بدنت بمال» آن شخص به دستور حضرت، عمل كرد و از آن مرض، خلاصى يافت‏ «2».


عمير طائى و گرگ‏


36- ابو سعيد خدرى مى‏گويد: عمير طائى در منطقه حرّه‏ «3» گوسفندان خود را مى‏چرانيد. گرگى آمد تا گوسفندى را بگيرد، عمير جلويش را گرفت و نگذاشت گوسفند را بگيرد. گرگ روى دُمش نشست و گفت: چرا از روزى من كه خدا داده مانع مى‏شوى؟


چوپان گفت: شگفتا! گرگ هم سخن مى‏گويد! گرگ گفت: شگفت انگيزتر از اين، پيامبرى است كه مردم را از احوال گذشتگان آگاه مى‏كند! چوپان گوسفندان را برداشت و به مدينه آمد و حضور پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله-


رسيد و داستان خود را نقل كرد. حضرت او را بيرون برد و فرمود: قصّه‏ات را به مردم بگو «1». 37- در مكّه مى‏خواستند گاوى را ذبح كنند، حيوان بيچاره به سخن آمد و گفت: شخصى شما را با زبان فصيح به طرف عاقبتى خوب كه همان گفتن «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏» است دعوت مى‏كند. در اين هنگام مردم دست از آن گاو كشيدند «2». 38- ام سلمه روايت مى‏كند: روزى پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- در صحرا راه مى‏رفت كه ماده آهويى به بند افتاده را ديد. آهو گفت: «يا رسول اللَّه!» حضرت فرمود: «چه حاجتى دارى»؟


ماده آهو گفت: «اين عرب، مرا شكار كرده و در اين كوه، دو بچه كوچكى دارم، بگو مرا آزاد كند تا بروم آنها را شير دهم و برگردم».


حضرت فرمود: «به عهدت عمل مى‏كنى»؟.


آهو گفت: بلى! اگر عمل نكردم خدا مرا ده برابر عذاب كند.


شكارچى آهو را آزاد كرد. آهو رفت و بچه‏هايش را شير داد و برگشت و شكارچى آهو را در بند كرد و به حضور پيامبر آورد و در محضر آن حضرت، آزادش كرد. آهو در حالى كه مى‏رفت، مى‏گفت: «اشهد ان لا اله الا اللَّه و انّك رسول اللَّه» «3».


داستان دختر پنج ساله‏


39- مردى به حضور پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- آمد، گفت: «يا رسول اللَّه! از سفرى برگشتم و دختر پنج ساله‏اى داشتم كه با من راه مى‏رفت و شيرينكارى مى‏كرد. دستش را گرفتم و به راهى رفتيم اما در آنجا از من دور شد و گم گشت».حضرت فرمود: «مرا به آنجا ببر» آن مرد با پيامبر به همان جا رفت. حضرت فرمود:


«اسمش چيست؟» گفت فلان. آن حضرت فرمود: «اى فلان! به اذن خدا مرا جواب ده!» دخترك بيرون آمد، در حالى كه مى‏گفت: «لبيك يا رسول اللَّه! سعديك ...».


حضرت فرمود: «پدر و مادرت اسلام آورده‏اند، اگر دوست دارى تو را پيش آنها برگردانم».


دختر گفت: من به آنها احتياج ندارم خدا براى من بهتر است‏ «1».


سخن گفتن سوسمار


40- روزى رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- در جمع اصحاب نشسته بود، عرب باديه‏نشينى كه سوسمارى را گرفته و در آستين خود مخفى كرده بود، خدمت پيامبر آمد.


اعرابى گفت: «اين شخص كيست؟».


اصحاب گفتند: «پيامبر خداست».


اعرابى گفت: قسم به لات و عزّى، در دنيا هيچ كس مبغوضتر از تو نزد من نيست، اگر قبيله‏ام به من نمى‏گفتند عجول، فورا تو را به قتل مى‏رساندم.


پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «چه چيز تو را به اين كار وادار كرده است؟


به من ايمان بياور».


اعرابى گفت: «به تو ايمان نمى‏آورم مگر اينكه اين سوسمار به تو ايمان آورد».


در اين لحظه سوسمار را از آستين خود بيرون انداخت.


پيامبر فرمود: اى سوسمار! سوسمار گفت: «لبيك و سعديك! اى زينت كسى كه به قيامت ايمان دارد».


پيامبر فرمود: «چه كسى را مى‏پرستى؟».سوسمار گفت: كسى را كه عرش او در آسمانهاست و سلطنت او در زمين و درياها جارى است و در بهشت، رحمت و در آتش جهنم، عذاب دارد.


پيامبر فرمود: «من كيستم اى سوسمار؟».


سوسمار گفت: تو فرستاده پروردگار عالميان و خاتم پيامبران هستى. رستگار است كسى كه تو را تصديق كند و زيانكار است كسى كه تو را تكذيب نمايد.


اعرابى خطاب به پيامبر گفت: «وقتى پيش تو آمدم مبغوضترين شخص نزد من بودى ولى الآن محبوبترين فرد هستى».


آنگاه اسلام آورد و به يگانگى خدا و رسالت پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- گواهى داد و پيش قبيله خود «بنى سليم» برگشت و قضيه را به آنها گفت و هزار نفر از آنها مسلمان شدند «1».


خريدن عبا


41- انس مى‏گويد: با پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- به بازار رفتيم تا عبايى براى آن حضرت بخريم و ده درهم با خود برده بوديم. در راه كنيزى را ديديم كه گريه مى‏كند. علت گريه‏اش را پرسيديم، گفت: در شلوغى بازار، دو درهم گم كردم و الآن جرات نمى‏كنم به خانه برگردم.


حضرت فرمود: «دو درهم به او بده» من دو درهم به كنيز دادم. از بازار عبايى را به ده درهم خريديم. بعد نگاه كردم ديدم همه ده درهم باقى است‏ «2».


داستان سفينه؛ غلام رسول خدا (ص)


42- وقتى كه «معاذ بن جبل» در يمن از طرف پيامبر، عهده‏دار منصب قضاوت بود، نامه‏اى را توسط شخصى به نام سفينه براى او فرستاد. سفينه، هنگامى كه راهى يمن شد در راه به شيرى كه وسط جادّه نشسته بود رسيد و از ترس نتوانست‏عبور كند، فرياد زد: اى شير! من قاصد رسول خدا هستم و اين نامه اوست. ناگهان شير از جلو قاصد كنار رفت.


هنگامى كه جواب نامه را گرفت و برگشت، درنده ديگرى را بر سر راه خود ديد. همان كار قبلى را كرد و جان سالم به در برد.


وقتى به مدينه رسيد، خدمت پيامبر آمد و سرگذشت خود را براى حضرت، شرح داد. حضرت فرمود: «نفهميدى چه گفت؟».


سفينه گفت: آن حيوان در بار اول گفت حال رسول اللَّه چگونه است. و در بار دوّم گفت سلام مرا به او برسان.


گواهى شتر، بر بى‏گناهى صاحب خود


43- عرب بيابانى كه اهل يمن و در حالى كه سوار بر شتر سرخ رنگى بود، خدمت پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- رسيد. و سلام و تحيّت خود را ابلاغ كرد.


مردم گفتند: «اين شتر را دزديده است!».


حضرت فرمود: بيّنه و شاهدى داريد. گفتند: «آرى يا رسول اللَّه!».


رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به على- عليه السّلام- فرمود: «اى على! اگر بيّنه‏اى آوردند، حق خدا را از او بگير» اعرابى اندكى سرش را به زير انداخت و آرام شد.


سپس حضرت فرمود: «برخيز، يا اينكه دليلى بر بى‏گناهى خود بياور» در اين هنگام، شتر به صدا در آمد و خطاب به پيغمبر- صلّى اللَّه عليه و آله- گفت: قسم به كسى كه تو را به حق مبعوث كرده، اين شخص مرا ندزديده است و من مالكى غير از او ندارم.


پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «چه گفتى كه خدا شتر را براى گفتن بى‏گناهى تو، به سخن آورد؟».


عرب گفت: گفتم: «خدايا! نمى‏شود با تو سخن گفت. و كسى نيست كه تو را كمك كند و كسى نيست كه در ربوبيت تو شريك باشد. تو پروردگار ما هستى‏چنان كه گفتى، و ما فوق گويندگان مى‏باشى. از تو مسألت داريم كه بر محمّد و آل محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- درود فرستى و بى‏گناهى مرا آشكار سازى».


آنگاه رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «قسم به خدايى كه مرا مبعوث كرده، ملائكه را ديدم كه سخن تو را مى‏نوشتند. بدانيد هر كس مثل اين اعرابى گرفتار شد مانند او دعا كند و بر من زياد درود بفرستد» «1».


شفاى چشم سلمة بن اكوع‏


44- در جنگ خيبر «سلمة بن اكوع» ضربتى خورد. به حضور پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- شتافت و شفا خواست. حضرت از آب دهانش بر آن ماليد و خوب شد و تا لحظه مرگ او درد نكرد. و چشم قتاده نيز صدمه ديد و از جايش در آمد. حضرت، آن را برداشت و سر جايش گذاشت و خوب شد «2». 45- در يكى از سفرها عرب بيابانى با پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- برخورد نمود. رسول خدا فرمود: «مى‏خواهى تو را به نيكى راهنمايى كنم».


عرب گفت: آن چيست؟


حضرت فرمود: «شهادت بده پروردگارى جز خداى يگانه نيست و محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- بنده و فرستاده اوست».


عرب گفت: آيا بر اين مطلب دليل و شاهدى دارى.


پيامبر فرمود: «اين درخت شاهد و گواه ادعاى من است»، حضرت درخت را خواند و درخت در حالى كه زمين را مى‏شكافت آمد و در مقابل ايشان ايستاد. پيامبر از او گواهى خواست و درخت به پيامبرى آن حضرت گواهى داد، سپس به جاى اوّلش برگشت. عرب اسلام آورد و به پيامبر گفت: اگر قبيله‏ام از من تبعيت كردند آنها را خدمت تو مى‏آورم در غير اين صورت، خودم برمى‏گردم و تو را خدمت‏مى‏نمايم‏ «1». 46- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- به عرب بيابانى گفت: «اگر بخواهم اين شاخه خرما را صدا مى‏كنم، مى‏آيد و به پيامبرى من گواهى مى‏دهد».


عرب گفت: «پس بخوان».


حضرت شاخه را صدا كرد. شاخه از درخت افتاد و در حالى كه مى‏خزيد خدمت پيامبر آمد. حضرت فرمود: «بر گرد به جايت». شاخه برگشت و گفت:


«گواهى مى‏دهم كه تو فرستاده خدا هستى» «2».


زنده شدن جوان انصارى با توسل به پيامبر (ص)


47- يكى از جوانان انصار مادر پير و كورى داشت. اين جوان مريض شد.


پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- به عيادتش رفت، و جوان مرد.


مادرش گفت: خدايا! من به اميد اينكه در هر مصيبتى يارى‏ام كنى به سوى تو و پيامبرت، هجرت نمودم، اين مصيبت را بر من تحميل نكن! انس مى‏گويد: پارچه را از صورتش برداشتيم زنده شد و با ما سخن گفت‏ «3».


سلام سنگ و درخت، به پيامبر (ص)


48- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: سنگى كه در مكه به من سلام كرده است مى‏شناسم‏ «4». 49- امير المؤمنين على- عليه السّلام- مى فرمايد: در ركاب رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به بعضى از نواحى رفتيم، هيچ سنگ و درختى نماند مگر اينكه به پيامبرسلام كرد «1». 50- جابر مى‏گويد: پيامبر از راهى نمى‏گذشت مگر اينكه همگان آگاه مى‏شدند كه آن حضرت عبور كرده است. و از كنار سنگ و يا درختى عبور نمى‏كرد مگر اينكه بر او سجده مى‏نمود «2».

[=&quot]
ادامه دارد انشاء الله

[/]

قدم هشتم

مسیح پسر مریم است نه پسر خدای سبحان



[سوره النساء (4): آيات 172 تا 173]

لَنْ يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ وَ مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً (172) فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ أَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً (173)

ترجمه:

172- هرگز مسيح از اين استنكاف نداشت كه بنده خدا باشد و نه فرشتگان مقرب او (از اين استنكاف داشتند) و آنها كه از عبوديت و بندگى او استنكاف ورزند و تكبر كنند به زودى همه آنها را به سوى خود محشور خواهد كرد (و در رستاخيز بر مى‏انگيزد).

173- اما آنها كه ايمان آوردند و عمل صالح انجام دادند پاداش آنها را بطور كامل خواهد داد و از فضل و بخشش خود بر آنها خواهد افزود و اما آنها را كه استنكاف كردند و تكبر ورزيدند، مجازات دردناكى خواهد كرد و براى خود غير از خدا سرپرست و ياورى نخواهند يافت.

شان نزول:

جمعى از مفسران در شان نزول اين آيه چنين روايت كرده‏اند كه طايفه‏اى از مسيحيان نجران خدمت پيامبر اسلام ص رسيدند و عرض كردند: چرا نسبت به پيشواى ما خورده مى‏گيرى؟ پيامبر ص فرمود: من چه عيبى بر او


گذاشتم؟ گفتند: تو مى‏گويى او بنده خدا و پيامبر او بوده است. آيه فوق نازل شد و به آنها پاسخ گفت.

تفسير: مسيح بنده خدا بود

گرچه آيات فوق شان نزول خاصى دارد با اين حال پيوند و ارتباط آن با آيات گذشته كه در باره نفى الوهيت مسيح ع و ابطال مساله تثليث بود آشكار است.

نخست با بيان ديگرى مساله الوهيت مسيح ع را ابطال ميكند و ميگويد شما چگونه معتقد به الوهيت عيسى ع هستيد در حالى كه" نه مسيح استنكاف از عبوديت و بندگى پروردگار داشت و نه فرشتگان مقرب پروردگار استنكاف دارند".

يَسْتَنْكِفَ الْمَسِيحُ أَنْ يَكُونَ عَبْداً لِلَّهِ وَ لَا الْمَلائِكَةُ الْمُقَرَّبُونَ‏

).

و مسلم است كسى كه خود عبادت كننده است معنى ندارد كه معبود باشد مگر ممكن است كسى خود را عبادت كند؟ يا اينكه عابد و معبود و بنده و خدا يكى باشد؟! جالب اين است كه در حديثى ميخوانيم كه امام على بن موسى الرضا ع براى محكوم ساختن مسيحيان منحرف كه مدعى الوهيت او بودند به" جاثليق" بزرگ مسيحيان فرمود: عيسى ع همه چيزش خوب بود تنها يك عيب داشت و آن اينكه عبادت چندانى نداشت، مرد مسيحى بر آشفت و به امام گفت چه اشتباه بزرگى ميكنى؟ اتفاقا او از عابدترين مردم بود، امام فورا فرمود: او چه كسى را عبادت ميكرد؟ آيا كسى جز خدا را ميپرستيد؟ بنا بر اين

به اعتراف خودت مسيح بنده و مخلوق و عبادت كننده خدا بود، نه معبود و خدا، مرد مسيحى خاموش شد و پاسخى نداشت «1».

سپس قرآن اضافه مى‏كند:" كسانى كه از عبادت و بندگى پروردگار امتناع ورزند و اين امتناع از تكبر و خودبينى سرچشمه بگيرد، خداوند همه آنها را در روز رستاخيز حاضر خواهد ساخت" و به هر كدام كيفر مناسب خواهد داد.

(مَنْ يَسْتَنْكِفْ عَنْ عِبادَتِهِ وَ يَسْتَكْبِرْ فَسَيَحْشُرُهُمْ إِلَيْهِ جَمِيعاً).

" در آن روز آنها كه داراى ايمان و عمل صالح بوده‏اند پاداششان را بطور كامل خواهد داد، و از فضل و رحمت خدا بر آن خواهد افزود، آنها كه از بندگى خدا امتناع ورزيدند و راه تكبر را پيش گرفتند به عذاب دردناكى گرفتار خواهد كرد و غير از خدا هيچ سرپرست و حامى و ياورى نخواهند يافت".

(فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا وَ عَمِلُوا الصَّالِحاتِ فَيُوَفِّيهِمْ أُجُورَهُمْ وَ يَزِيدُهُمْ مِنْ فَضْلِهِ وَ أَمَّا الَّذِينَ اسْتَنْكَفُوا وَ اسْتَكْبَرُوا فَيُعَذِّبُهُمْ عَذاباً أَلِيماً وَ لا يَجِدُونَ لَهُمْ مِنْ دُونِ اللَّهِ وَلِيًّا وَ لا نَصِيراً).

در اينجا به دو نكته بايد توجه داشت:

1- استنكاف بمعنى امتناع و انزجار از چيزى است و بنا بر اين مفهوم وسيعى دارد كه با ذكر جمله استكبروا بدنبال آن محدود ميشود، زيرا امتناع از بندگى خدا گاهى سرچشمه آن جهل و نادانى است و گاهى به خاطر تكبر و خودبينى و سركشى است گرچه هر دو كار خلافى است ولى دومى بمراتب بدتر است.

2- ذكر عدم استنكاف ملائكه از عبوديت پروردگار يا به خاطر آن است كه مسيحيان قائل به سه معبود بودند (اب و ابن و روح القدس و يا به تعبير ديگر خداى پدر و خداى پسر و واسطه ميان آن دو) بنا بر اين در اين آيه ميخواهد

معبود ديگر يعنى" مسيح" و" فرشته روح القدس" هر دو را نفى كند تا توحيد ذات پروردگار ثابت شود.

و يا بخاطر آن است كه آيه ضمن پاسخگويى به شرك مسيحيان اشاره به شرك بت‏پرستان عرب كرده كه فرشتگان را فرزندان خدا ميدانستند و جزئى از پروردگار و به آنها نيز پاسخ ميگويد.

با توجه به اين دو بيان ديگر جايى براى اين بحث باقى نميماند كه آيا آيه فوق دليل بر افضليت فرشتگان بر انبياء هست يا نه؟ زيرا آيه فقط در مقام نفى" اقنوم سوم" و يا" معبودهاى مشركان عرب" است، نه در صدد بيان افضليت فرشتگان نسبت به مسيح ع.

[سوره النساء (4): آيات 174 تا 175]

يا أَيُّهَا النَّاسُ قَدْ جاءَكُمْ بُرْهانٌ مِنْ رَبِّكُمْ وَ أَنْزَلْنا إِلَيْكُمْ نُوراً مُبِيناً (174) فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَ اعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَ فَضْلٍ وَ يَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِراطاً مُسْتَقِيماً (175)

ترجمه:

174- اى مردم! دليل آشكارى از طرف پروردگارتان براى شما آمد و نور واضحى بسوى شما فرستاديم.

175- اما آنها كه ايمان به خدا آوردند و به آن (كتاب آسمانى) چنگ زدند

ادامه دارد انشاء الله

معجزات پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله 5



51- انس مى‏گويد: پيامبر يك مشت سنگريزه برداشت و سنگريزه‏ها در دست آن حضرت تسبيح گفتند. سپس آنها را در دست على- عليهم السّلام- ريخت، در دست او نيز تسبيح گفتند و ما صداى تسبيح را شنيديم. بعد وقتى كه به دست ما ريخت، تسبيح نگفتند «3».

معجزات پيامبر (ص) نزد يارانش‏

52- عبد اللَّه بعد از رحلت پيامبر به مردم گفت: شما معجزات را عذاب مى‏شماريد در حالى كه ما در زمان پيامبر، آن را رحمت مى‏شمرديم. وقتى كه غذا مى‏خورديم، صداى تسبيح از آن مى‏شنيديم‏ «4».

رؤيت رسول خدا (ص) مردم را از پشت سر

53- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- به مردم فرمود: «ركوع و سجود را تمام كنيد؛ چون وقتى ركوع مى‏كنيد و يا به سجده مى‏رويد، به خدا قسم شما را از پشت سر مى‏بينم‏ «5».

اهل بيت پيامبر (ص)

54- ام سلمه، همسر گرامى پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- نقل مى‏كند. روزى فاطمه- سلام اللَّه عليها- در حالى كه ظرف سفالى در دستش و امام حسن‏

- عليه السّلام- و امام حسين- عليه السّلام- در كنارش بودند، به حضور پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- آمد.

حضرت فرمود: «پسر عمويت را نيز صدا كن بيايد». على- عليه السّلام- آمد.

پيامبر امام حسن- عليه السّلام- را در زانوى راست و امام حسين- عليه السّلام- را در زانوى چپ نشاند. على- عليه السّلام- و فاطمه- سلام اللَّه عليها- يكى پشت سر و ديگرى در جلو نشستند.

رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «بار الها! اينها اهل بيت من هستند، تمام پليديها را از آنها بزداى و آنان را پاكيزه و منزه گردان». و اين مطلب را سه بار تكرار كرد.

ام سلمه مى‏گويد: من در آستانه در بودم. گفتم: آيا من هم از آنها هستم؟

پيامبر فرمود: «تو نيز شخص نيكو كردار هستى».

در خانه، غير از آنها و جبرئيل، كس ديگرى نبود. آنگاه پيامبر، عباى خيبرى را روى آنها انداخت و پوشاند. خودش نيز با آنها بود.

سپس جبرئيل يك طبق انار و انگور آورد. اوّل پيامبر خورد و آنها تسبيح گفتند. سپس امام حسن و امام حسين- عليهما السّلام- خوردند، باز هم انار و انگور تسبيح گفتند. على- عليه السّلام- نيز خورد و آن دو تسبيح گفتند. بعد يكى از اصحاب وارد شد و خواست از آنها بخورد. جبرئيل گفت: از اين ميوه‏ها فقط پيامبر و اولاد پيامبر و وصى او مى‏خورند نه كس ديگر «1».

شفاى ابو طالب با دعاى پيامبر (ص)

55- ابو طالب مريض شد. پيامبر به عيادتش رفت. ابو طالب گفت: اى پسر برادرم! از خدايى كه عبادتش مى‏كنى بخواه تا مرا عافيت دهد. حضرت فرمود:

«خدايا! عمويم را شفا ده» ابو طالب برخاست و نشست مثل اينكه از بند آزاد

شد «1».

شفاى ديوانه‏

56- ابن عباس مى‏گويد: زنى بچّه‏اى را خدمت پيامبر آورد و گفت: يا رسول اللَّه! اين بچّه ديوانه شده و هنگامى كه ناهار يا شام مى‏خوريم بر سر ما خاك مى‏پاشد.

حضرت دست مباركش را به سينه كودك كشيد و دعا كرد. آن كودك هر چه خورده بود استفراغ كرد و چيز سياهى از شكمش خارج شد و در همان حال خوب شد «2».

شفاى مجروحين‏

57- عبد اللَّه بن بريده مى‏گويد: از پدرم شنيدم كه مى‏گفت: پاى عمرو بن معاذ در جنگ قطع شد و پيامبر از آب دهانش به آن ماليد، خوب شد «3». 58- در جنگ بدر، ابو جهل ضربتى زد و دست معاذ بن عفراء را قطع كرد و او با دست بريده حضور پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- آمد. حضرت دست قطع شده را سر جايش گذاشت و از آب دهانش به آن ماليد، بهم چسبيد و خوب شد «4».

دعاى پيامبر (ص) در باره انس‏

59- ام سليم در خدمت پيامبر بود عرض كرد يا رسول اللَّه! خادمت انس را دعا كن. حضرت فرمود: «بار الها! مال و فرزندان او را زياد كن و در چيزى كه به او مى‏بخشى بركت ده». بعدها او بيشتر از صد فرزند پيدا كرد «5».



ابو جهل و آزار پيامبر (ص)

60- ابن مسعود مى‏گويد: با پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- در سايه خانه كعبه نماز مى‏خوانديم و قريش شترى كشته بودند. ابو جهل شكمبه شتر را برداشت و آورد.

وقتى كه پيامبر در سجده بود، بين شانه‏هاى حضرت گذاشت و رها كرد. بعد از آن دخترش فاطمه- سلام اللَّه عليها- آمد و آن را از پيامبر جدا كرد. وقتى پيامبر به خانه مى‏آمد، در راه فرمود: «خدايا! ابو جهل، عتبه، شيبه، وليد بن عقبه، امية بن خلف و عقبة بن أبى معيط را به سزاى عملشان برسان».

ابن مسعود مى‏گويد: آنها را در جنگ بدر ديدم كه كشته شدند «1».

رسول خدا (ص) و رسيدگى به مشكلات مردم‏

61- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- در راهى مى‏رفت، زن مسلمانى به حضور حضرت آمد و گفت: يا رسول اللَّه! من همسر شخصى هستم كه مانند زن مى‏باشد و حقوق شوهرى را ادا نمى‏كند.

حضرت فرمود: شوهرت را صدا كن تا اينجا بيايد. زن، شوهرش را صدا كرد و شوهرش آمد.

پيامبر به زن فرمود: «آيا او را دوست دارى؟» زن گفت: بلى.

رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- براى آن دو دعا كرد و پيشانى زن را بر پيشانى مرد چسباند و دعا كرد و فرمود: «بار پروردگار! ميان اين دو الفت بينداز و آنها را به همديگر دوست گردان».

سپس زن گفت: هيچ يك از كسانى كه از قبل مى‏شناختم و يا از آن پس ديدم، و حتّى پدرم در نظر من محبوبتر از شوهرم نبودند.

پيامبر فرمود: «گواهى بده كه من فرستاده خدا هستم» «2».



اعزام على (ع) به يمن‏

62- على- عليه السّلام- مى‏فرمايد: «پيامبر مى‏خواست مرا براى قضاوت به يمن بفرستد. گفتم: يا رسول اللَّه! مرا براى قضاوت مى‏فرستى در حالى كه من جوان هستم و از آن چيزى نمى‏دانم».

رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «برو خدا قلبت را راهنمايى مى‏كند و زبانت را محكم مى‏گرداند».

على- عليه السّلام- مى‏فرمايد: «بعد از آن در قضاوت بين دو نفر هرگز معطل نماندم» «1».

عبور از باتلاق‏

63- على- عليه السّلام- مى‏فرمايد: با پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- روانه خيبر شده و به منطقه باتلاقى رسيديم. مردم گفتند: يا رسول اللَّه! دشمن پشت سر و باتلاق پيش روى ماست، پس چه بايد كرد؟ همچنان كه اصحاب موسى- عليه السّلام- گفتند.

پيامبر فرمود: «خدايا! براى هر پيغمبر مرسلى، نشانه‏اى قرار داده‏اى، در اين روز قدرت خود را به ما نشان بده».

حضرت سوار شد و حركت كرد. مردم با چهارپايان خود پشت سر او آمدند و حتى سم‏هاى حيوانات آنان خيس نشد. رفتند و قلعه‏هاى خيبر را فتح كردند «2».

رفتار پيامبر (ص) با عقب ماندگان سپاه‏

64- جعيل اشجعى روايت مى‏كند كه: در يكى از جنگها خدمت پيامبر بودم.

حضرت به من گفت: اى سواره! تند بران. گفتم: يا رسول اللَّه! اسبم ضعيف است‏نمى‏تواند بدود. حضرت تازيانه خود را بالا برد و آهسته زد و فرمود: «خدايا اين اسب را براى او پر بركت كن». بعد از آن، اسبم از همه جلو زد و از فروش كرّه اسبهايى كه بدنيا آورد دوازده هزار بهره بردم‏ «1».

پيامبر (ص) و جرهد اسلمى‏

65- جرهد اسلمى به خدمت پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- آمد و طبقى از غذا در جلو حضرت قرار داشت. جرهد دست چپش را دراز كرد تا بخورد، حضرت فرمود: با دست راست بخور گفت: دست راستم زخمى است. پيامبر از آب دهانش به آن زخم ماليد و خوب شد «2».

خرماى ابو هريره‏

66- ابو هريره مى‏گويد: روزى مقدارى خرما حضور پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- آوردم و گفتم: دعا كن خدا اينها را بركت دهد. حضرت دعا نمود و فرمود: اينها را در كيسه قرار بده و هر وقت خواستى از آن بردار، ولى همه‏اش را يكباره بر ندار.

ابو هريره گفت: از اين خرما شترى را بار كردم و از آن تغذيه مى‏نمودم، ولى كيسه تمام نمى‏شد. تا اينكه گناهى را مرتكب شدم و كيسه تمام شد.

توضيح: مى‏گويند ابو هريره براى امامت على- عليه السّلام- شهادت نداد اما بعدا توبه كرد و على- عليه السّلام- دعا نمود و كيسه خرما به حال اوّل برگشت، ولى وقتى به طرف معاويه رفت، بركت آن نيز سلب شد «3».

دعاى پيامبر (ص) در باره مريضان اصحابش‏

67- عثمان بن حنيف مى‏گويد: مرد مريضى خدمت پيامبر آمد و از نابينايى‏

چشمش ناله كرد. پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: برو وضو بگير و دو ركعت نماز بخوان و بعد از نماز بگو «خدايا! از تو مى‏خواهم و محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- را- كه پيغمبر رحمت است- واسطه قرار مى‏دهم تا چشمم را پر نور گردانى. خدايا! شفاعت او را در باره من بپذير».

عثمان بن حنيف مى‏گويد: از مجلس برنخاسته بوديم كه آن مرد آمد مثل اينكه اصلا مريض نبوده است‏ «1». 68- ابيض بن جمال مى‏گويد: در صورتم مرض «قوباء» «2» پيدا شد و رنگ صورتم را تغيير داده بود. پيامبر اكرم دعا نمود و دستش را به صورتم ماليد و بى‏درنگ خوب شد. و هيچ اثرى از آن نماند «3». 69- فضل بن عباس مى‏گويد: مردى خدمت پيامبر آمد و گفت: يا رسول اللَّه! من هم بخيلم، هم ترسو و هم زياد مى‏خوابم، براى من دعا كن.

پيامبر براى او دعا كرد كه خدا او را سخى كند و ترسش را ببرد و زيادى خوابش را برطرف كند. بعدها او سخى‏ترين مردم شد و هيچ نمى‏ترسيد و كم مى‏خوابيد «4».

دعاى پيامبر (ص) در باره ابن عباس‏

70- هنگامى كه ابن عباس خردسال بود، پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- براى او دعا كرد و فرمود: «خدايا! او را در دين فقيه كن. و تأويل قرآن را به او بياموز». ابن عباس بعد از اينكه بزرگ شد، هم فقيه بود و هم تأويل قرآن را

مى‏دانست‏ «1».

ادامه دارد انشاء الله

شالوم بر شما
دوستان دلیلتان را مبنی بر اینکه کتاب مقدس تحریف شده را در توپیک مورد نظر دیدم ولی جوابی دریافت نکردم
اگر مبنی بر اتهام وارده دلیلی دارد خوشال میشوم که بشنوم !!!
در ثانی کتاب مسیحیان و یهودیان با هم در تناقض نیستان ولی تنها دین دارای تناقض با این ۲ دین اسلام است چون مسیحیان کتاب تورات را به صورت کامل همان توراتی را که یهودیان قبول داران و هر روز میخاناند را قبول داشته و به دستوراتش عمل میکنند ولی این دین اسلام است که کتابی مخالف با ۲ دین مقابل خود آورده و کتابی جدید علم کرده
اگر مبناء تاریخی بر اینکه کتاب مقدس دارای تحریف است و قرآن تحریف نشده خواهشان توضیح دهید چون دنیا منتظر این کشف جدید است ؟
شاد باشد و حقیقت یاب

yahova;88776 نوشت:
در ثانی کتاب مسیحیان و یهودیان با هم در تناقض نیستان ولی تنها دین دارای تناقض با این ۲ دین اسلام است چون مسیحیان کتاب تورات را به صورت کامل همان توراتی را که یهودیان قبول داران و هر روز میخاناند را قبول داشته و به دستوراتش عمل میکنند ولی این دین اسلام است که کتابی مخالف با ۲ دین مقابل خود آورده و کتابی جدید علم کرده

سلام بر اهل حق
اساسا یهودیان مسیحیت و مسیح مورد ادعای مسیحیان را قبول ندارند و مدعی اند که هنوز مسیح ع نیامده است . دقیقا همان برخوردی که مسیحیان با اسلام می کنند و مدعی اند پیامبری بعد مسیح ع نیامده است .
و اما شریعت موسی ع و عیسی ع هردو شرایع قوم بنی اسرائیل بوده است . که طی سالیان دراز با دخل و تصرفات لفظی و معنوی علمای این دو دین به انحرافات بزرگی از قبیل تثلیث کشیده شده است .
اسلام دین حق الهی و آخرین دین است و کتاب آسمانی اش محفوظ و مصون از تحریف مانده و جریانات یهودیت و مسیحیت را شرح داده و به انحرافات فکری و عملی آنها اشاره فرموده است .
در ضمن مطالب تاپیک به نکات و موارد مهمی از تحریف اشاره شده است . شاید دقت نکرده اید . در تاپیک " مسیحیت : تثلیث " هم می توانید موارد دیگری ببینید .
موفق آن اهل حق

[=&quot]قدم نهم
[/]

عقاید مشابه در مسیحیت و یهودیت


[سوره التوبة (9): آيات 30 تا 33]

وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ وَ قالَتِ النَّصارى‏ الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ (30) اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ ما أُمِرُوا إِلاَّ لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً لا إِلهَ إِلاَّ هُوَ سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ (31) يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلاَّ أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ (32) هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ (33)

ترجمه:

30- يهود گفتند:" عزير" پسر خدا است! و نصارى گفتند مسيح پسر خدا است! اين سخنى است كه با زبان خود مى‏گويند كه همانند گفتار كافران پيشين است، لعنت خدا بر آنها باد، چگونه دروغ مى‏گويند؟! 31- (آنها) دانشمندان و راهبان (تاركان دنيا) را معبودهايى در برابر خدا قرار دادند و (همچنين) مسيح فرزند مريم را، در حالى كه جز به عبادت معبود واحدى كه هيچ معبودى جز او نيست دستور نداشتند، پاك و منزه است از آنچه شريك وى قرار مى‏دهند.

32- آنها مى‏خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند، ولى خدا جز اين نمى‏خواهد كه نور خود را كامل كند هر چند كافران كراهت داشته باشند.

33- او كسى است كه رسولش را با هدايت و آئين حق فرستاد تا او را بر همه آئين‏ها غالب گرداند هر چند مشركان كراهت داشته باشند.

تفسير: بت پرستى اهل كتاب‏

در آيات گذشته پس از بحث پيرامون مشركان و لغو پيمانهاى آنها و لزوم بر چيده شدن آئين بت پرستى اشاره به وضع" اهل كتاب" شده بود كه آنها نيز تحت شرائطى بايد با مسلمانان همزيستى مسالمت‏آميز داشته باشند و در غير اين صورت بايد با آنها مبارزه كرد.

در آيات مورد بحث وجه شباهت اهل كتاب- مخصوصا يهود و نصارى- را با مشركان و بت پرستان بيان مى‏كند تا روشن شود كه اگر در مورد اهل كتاب نيز تا حدودى سختگيرى به عمل آمده به خاطر انحرافشان از توحيد و گرايش آنها به نوعى از" شرك در عقيده" و نوعى از" شرك در عبادت" است.

نخست مى‏گويد:" يهود گفتند:" عزير" پسر خدا است"! (وَ قالَتِ الْيَهُودُ عُزَيْرٌ ابْنُ اللَّهِ).

" و مسيحيان نيز گفتند:" مسيح" پسر خدا است"! (وَ قالَتِ النَّصارى‏ الْمَسِيحُ ابْنُ اللَّهِ).

" اين سخنى است كه آنها با زبان مى‏گويند و حقيقتى در آن نهفته نيست" (ذلِكَ قَوْلُهُمْ بِأَفْواهِهِمْ).

" اين گفتگوى آنها شبيه گفتار مشركان پيشين است" (يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ).

" خداوند آنها را بكشد و به لعن خود گرفتار و از رحمتش دور سازد، چگونه دروغ مى‏گويند و حقائق را تحريف مى‏كنند" (قاتَلَهُمُ اللَّهُ أَنَّى يُؤْفَكُونَ‏).

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

1-" عزير" كيست؟

" عزير" در لغت عرب همان" عزرا" در لغت يهود است، و از آنجا كه عرب به هنگامى كه نام بيگانه‏اى را به كار مى‏برد معمولا در آن تغييرى ايجاد مى‏كند، مخصوصا گاه براى اظهار محبت آن را به صيغه" تصغير" در مى‏آورد،" عزرا" را نيز تبديل به" عزير" كرده است، همانگونه كه نام اصلى" عيسى" كه" يسوع" است و" يحيى" كه" يوحنا" است پس از نقل به زبان عربى دگرگون شده و به شكل" عيسى" و" يحيى" در آمده است «1».

به هر حال" عزير" يا" عزرا" در تاريخ يهود موقعيت خاصى دارد تا آنجا كه بعضى اساس مليت و درخشش تاريخ اين جمعيت را به او نسبت مى‏دهند و در واقع او خدمت بزرگى به اين آئين كرد، زيرا به هنگامى كه در واقعه" بخت‏النصر" پادشاه" بابل" وضع يهود به وسيله او به كلى درهم ريخته شد، شهرهاى آنها به دست سربازان" بخت‏النصر" افتاد و معبدشان ويران و كتاب آنها تورات سوزانده شد، مردانشان به قتل رسيدند و زنان و كودكانشان اسير و به بابل انتقال يافتند، و حدود يك قرن در آنجا بودند.

__________________________________________________

1- منظور از" تصغير" همانطور كه در بحثهاى ادبى آمده است اين است: براى بيان نوع كوچك چيزى صيغه خاصى از اسم اصلى مى‏سازند مانند" رجل" (مرد) كه تصغير آن (رجيل) (يعنى مرد كوچك) است اما گاهى به كار بردن اين كلمه به خاطر كوچكى نيست بلكه براى اظهار محبت به شخص يا چيزى است، همانگونه كه انسان نسبت به فرزند خود اظهار محبت مى‏كند.

سپس هنگامى كه" كورش" پادشاه ايران" بابل" را فتح كرد،" عزرا" كه يكى از بزرگان يهود در آن روز بود نزد وى آمد و براى آنها شفاعت كرد، او موافقت كرد كه يهود به شهرهايشان باز گردند و از نو" تورات" نوشته شود.

در اين هنگام او طبق آنچه در خاطرش از گفته‏هاى پيشينيان يهود باقى مانده بود" تورات" را از نو نوشت.

به همين دليل يهود او را يكى از نجات دهندگان و زنده كنندگان آئين خويش مى‏دانند و به همين جهت براى او فوق العاده احترام قائلند «1».

اين موضوع سبب شد كه گروهى از يهود لقب" ابن اللَّه" (فرزند خدا) را براى او انتخاب كنند، هر چند از بعضى از روايات مانند روايت" احتجاج طبرسى" استفاده مى‏شود كه آنها اين لقب را به عنوان احترام به" عزير" اطلاق مى‏كردند، ولى در همان روايت مى‏خوانيم: هنگامى كه پيامبر ص از آنها پرسيد:" شما اگر" عزير" را به خاطر خدمات بزرگش احترام مى‏كنيد و به اين نام مى‏خوانيد پس چرا اين نام را بر موسى ع كه بسيار بيش از" عزير" به شما خدمت كرده است نمى‏گذاريد؟ آنها از پاسخ فرو ماندند و جوابى براى اين سؤال نداشتند «2».

ولى هر چه بود اين نامگذارى در اذهان گروهى از صورت احترام بالاتر رفته بود و آن چنان كه روش عوام است آن را طبعا بر مفهوم حقيقى حمل مى‏كردند و او را به راستى فرزند خدا مى‏پنداشتند، زيرا هم آنها را از در بدرى و آوارگى نجات داده بود، و هم به وسيله بازنويسى تورات به آئينشان سر و سامانى بخشيد.

البته همه آنها چنين عقيده‏اى را نداشته‏اند، ولى از قرآن استفاده مى‏شود كه اين طرز فكر در ميان گروهى از آنها كه مخصوصا در عصر پيامبر ص‏

__________________________________________________

1- الميزان جلد 9 صفحه 253 و" المنار" جلد 10 صفحه 322.

2-" نور الثقلين" جلد 2 صفحه 205.

مى‏زيسته‏اند وجود داشت به دليل اينكه در هيچ تاريخى نقل نشده كه آنها با شنيدن آيه فوق اين نسبت را انكار و يا سر و صدا به راه انداخته باشند و اگر چنين بود حتما واكنش از خود نشان مى‏دادند.

از آنچه گفتيم پاسخ اين سؤال روشن مى‏شود كه: امروز در ميان يهود چنين عقيده‏اى وجود ندارد و هيچكس عزير را پسر خدا نمى‏داند، با اينحال چرا قرآن چنين نسبتى را به آنها داده است؟

توضيح اينكه: لزومى ندارد همه يهود چنين اعتقادى را داشته باشند، همين قدر مسلم است كه در عصر نزول آيات قرآن در ميان يهود گروهى با اين عقائد وجود داشته‏اند. به دليل اينكه هيچگاه نسبت فوق را انكار نكردند و تنها طبق روايات آن را توجيه نمودند و نامگذارى عزير را به" ابن اللَّه" به عنوان يك احترام معرفى كردند كه در برابر ايراد پيامبر كه چرا اين احترام را براى خود موسى قائل نيستيد عاجز ماندند.

و به هر حال هر گاه عقيده‏اى را به قومى نسبت مى‏دهند لزومى ندارد كه همه آنها در آن متفق باشند بلكه همين مقدار كه عده قابل ملاحظه‏اى چنين عقيده‏اى را داشته باشند كافى است.

2- مسيح فرزند خدا نبود

در مورد مسيحيان جاى ترديد نيست كه آنها" مسيح" را فرزند حقيقى خدا مى‏دانند و اين نام را به عنوان احترام و تشريفات بلكه به معنى واقعى بر او اطلاق مى‏كنند و صريحا در كتب خود مى‏گويند كه اطلاق اين نام بر غير مسيح به معنى واقعى جائز نيست، و شك نيست كه اين يكى از بدعتهاى نصارى است و همانگونه كه در جلد 4 صفحه 220- 233 گفتيم: مسيح هرگز چنين ادعايى نداشت و او تنها خود را بنده و پيامبر خدا معرفى مى‏كرد، و اصولا معنى ندارد كه رابطه پدر و فرزندى كه مخصوص جهان ماده و عالم ممكنات است ميان خداوند و كسى بر قرار گردد.

3- اقتباس اين خرافات از ديگران‏

قرآن مجيد در آيه فوق مى‏گويد آنها در اين انحرافات شبيه بت پرستان پيشين هستند.

اشاره به اينكه از آنها تقليد كرده‏اند كه بعضى از خدايان را خداى پدر و بعضى را خداى پسر و حتى بعضى را خداى مادر و يا همسر مى‏دانستند. در ريشه عقائد بت پرستان" هند" و" چين" و" مصر" قديم اينگونه افكار ديده مى‏شود كه بعدها به ميان يهود و نصارى رخنه كرده است.

در عصر حاضر گروهى از محققان به فكر افتاده‏اند كه مندرجات" عهدين" (تورات و انجيل و كتب وابسته به آنها) را با عقائد" بودائيان" و" برهمائيان" مقايسه كرده، ريشه‏هاى محتويات اين كتب را در ميان عقائد آنان جستجو كنند، و قابل ملاحظه اين است كه بسيارى از معارف" انجيل" و" تورات" با خرافات بودائيان و برهمائيان تطبيق مى‏كند حتى بسيارى از داستانها و حكاياتى كه در انجيل موجود است عين همان است كه در آن دو كيش ديده مى‏شود.

اگر امروز محققان به اين فكر افتاده‏اند قرآن اين حقيقت را در چهارده قرن پيش در آيه بالا به طور اشاره بيان كرده است.

4- جمله" قاتَلَهُمُ اللَّهُ" گر چه در اصل به معنى اين است كه خدا با آنها مبارزه كند و يا آنها را بكشد، ولى به طورى كه" طبرسى" در" مجمع البيان" از" ابن عباس" نقل كرده اين جمله كنايه از لعنت است، يعنى خداوند آنها را از رحمت خود به دور دارد.

در آيه بعد به شرك عملى آنان (در مقابل شرك اعتقادى) و يا به تعبير ديگر" شرك در عبادت" اشاره كرده، مى‏گويد:" يهود و نصارى دانشمندان و راهبان

خود را، خدايان خود، در برابر پروردگار قرار دادند" (اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ).

و نيز" مسيح فرزند مريم را به الوهيت پذيرفتند" (وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ).

" احبار" جمع" حبر" به معنى دانشمند و عالم و" رهبان" جمع" راهب" به افرادى گفته مى‏شود كه به عنوان ترك دنيا در ديرها سكونت اختيار كرده و به عبادت مى‏پرداختند.

شك نيست كه يهود و نصارى در برابر علماء و راهبان خود سجده نمى‏كردند و براى آنها نماز و روزه و يا سائر عبادتها را انجام نمى‏دادند، ولى از آنجا كه خود را بدون قيد و شرط در اطاعت آنان قرار داده بودند و حتى احكامى را كه بر خلاف حكم خدا مى‏گفتند واجب الاجراء مى‏شمردند قرآن از اين پيروى كوركورانه و غير منطقى تعبير به" عبادت" كرده است.

اين معنى در روايتى كه از امام" باقر" و امام" صادق" ع نقل شده، آمده است كه فرمودند:"

اما و اللَّه ما صاموا لهم و لا صلوا و لكنهم احلوا لهم حراما و حرموا عليهم حلالا فاتبعوهم و عبدوهم من حيث لا يشعرون‏

":" به خدا سوگند آنان (يهود و نصارى) براى پيشوايان خود روزه و نماز بجا نياوردند ولى پيشوايانشان حرامى را براى آنان حلال، و حلالى را حرام كردند و آنها پذيرفتند و پيروى كردند و بدون توجه آنان را پرستش نمودند". «1»

در حديث ديگرى چنين آمده است كه" عدى" ابن حاتم مى‏گويد: خدمت رسول خدا ص آمدم در حالى كه صليبى از طلا در گردن من بود، به من فرمود:

اى" عدى"! اين بت را از گردنت بيفكن! من چنين كردم، سپس نزديكتر رفتم شنيدم اين آيه را مى‏خواند" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً ..." هنگامى كه آيه را تمام كرد گفتم: ما هيچگاه پيشوايان خود را نمى‏پرستيم! فرمود: آيا

__________________________________________________

1- مجمع البيان ذيل آيه و نور الثقلين جلد 2 صفحه 209 [.....]

چنين نيست كه آنها حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال مى‏كنند و شما از آنها پيروى مى‏كنيد؟ گفتم: آرى چنين است، فرمود:" همين عبادت و پرستش آنها است" «1».

دليل اين موضوع روشن است زيرا قانونگذارى مخصوص خدا است، و هيچ كس جز او حق ندارد چيزى را براى مردم حلال و يا حرام كند و قانونى بگزارد، تنها كارى كه انسانها مى‏توانند انجام دهند كشف قانونهاى پروردگار و تطبيق آن بر مصاديق مورد نياز است.

بنا بر اين اگر كسى اقدام به قانونگذارى بر ضد قوانين الهى كند، و كسى آن را به رسميت بشناسد و بدون چون و چرا بپذيرد، مقام خدا را براى غير خدا قائل شده است، و اين يك نوع شرك عملى و بت پرستى و به تعبير ديگر پرستش غير خدا است.

از قرائن چنين بر مى‏آيد كه: يهود و نصارى براى پيشوايان خود چنين اختيارى را قائل بودند كه گاهى قوانين الهى را به صلاحديد خود تغيير دهند و هم اكنون مسئله گناه بخشى در ميان مسيحيان رائج است كه در برابر كشيش اعتراف به گناه مى‏كنند و او مى‏گويد: بخشيدم! «2».

نكته ديگرى كه بايد به آن توجه داشت اين است كه: چون نوع پرستش و عبادت مسيحيان نسبت به" عيسى" با پرستش يهود نسبت به پيشوايشان تفاوت داشته يكى واقعا مسيح را پسر خدا مى‏دانسته و ديگرى به خاطر اطاعت بى قيد و شرط به عنوان عبادت كردن پيشوايان معرفى شده‏اند لذا آيه فوق نيز ميان آن دو تفاوت قائل شده و حسابشان را از هم جدا كرده است و مى‏گويد:" اتَّخَذُوا أَحْبارَهُمْ وَ رُهْبانَهُمْ أَرْباباً مِنْ دُونِ اللَّهِ".

__________________________________________________

1- مجمع البيان ذيل آيه‏

2- در جلد دوم صفحه 484 تفسير نمونه در باره بشر پرستى اهل كتاب نيز توضيحاتى داده‏ايم.

سپس حضرت مسيح را جدا كرده مى‏گويد:" وَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ" و اين نشان مى‏دهد كه در تعبيرات قرآن همه ريزه‏كاريها رعايت مى‏شود.

در پايان آيه روى اين مسئله تاكيد مى‏كند كه تمام اين بشرپرستيها بدعت و از مسائل ساختگى است" و هيچگاه به آنها دستورى داده نشده كه خدايان متعدد براى خود انتخاب كنند بلكه به آنها دستور داده شده كه تنها يك معبود را بپرستند" (وَ ما أُمِرُوا إِلَّا لِيَعْبُدُوا إِلهاً واحِداً).

" معبودى كه هيچكس جز او شايسته پرستش نيست" (لا إِلهَ إِلَّا هُوَ).

" معبودى كه منزه است از آنچه آنها شريك وى قرار مى‏دهند" (سُبْحانَهُ عَمَّا يُشْرِكُونَ).

يك درس آموزنده‏

قرآن مجيد در آيه فوق درس بسيار پر ارزشى به همه پيروان خود مى‏دهد و يكى از عاليترين مفاهيم توحيد را ضمن آن خاطر نشان مى‏سازد، و مى‏گويد:

هيچ مسلمانى حق ندارد اطاعت بى قيد و شرط انسانى را بپذيرد، زيرا اين كار مساويست با پرستش او، همه اطاعتها بايد در چهار چوبه اطاعت خدا در آيد و پيروى از دستور انسانى تا آنجا مجاز است كه با قوانين خدا مخالفت نداشته باشد اين انسان هر كس و هر مقامى مى‏خواهد باشد.

زيرا اطاعت بى قيد و شرط مساوى است با پرستش، و شكلى است از بت پرستى و عبوديت، اما متاسفانه مسلمانان با فاصله گرفتن از اين دستور مهم اسلامى و بر پا ساختن بتهاى انسانى گرفتار تفرقه‏ها و پراكندگيها و استعمارها و استثمارها شده‏اند و تا اين بتها شكسته نشود و كنار نرود نبايد انتظار بر طرف شدن نابسامانيها را داشته باشند.

اصولا اين گونه بت پرستى از بت‏پرستيهاى زمان جاهليت كه در برابر سنگ و چوب سجده مى‏كردند خطرناكتر است زيرا آن بتهاى بى روح پرستش كنندگان خويش را هيچگاه استعمار نمى‏كردند، اما انسانهايى كه به شكل" بت" در مى‏آيند بر اثر خودكامگى، پيروان خود را به زنجير اسارت مى‏كشند و گرفتار همه گونه انحطاط و بدبختى مى‏گردانند.

در سومين آيه مورد بحث تشبيه جالبى براى تلاشهاى مذبوحانه و بى سرانجام يهود و نصارى و يا همه مخالفان اسلام حتى مشركان كرده است و مى‏گويد:" اينها مى‏خواهند نور خدا را با دهان خود خاموش كنند ولى خداوند اراده كرده است كه اين نور الهى را هم چنان گسترده‏تر و كاملتر سازد، تا همه جهان را فرا گيرد، و تمام جهانيان از پرتو آن بهره گيرند هر چند كافران را خوشايند نباشد" (يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا نُورَ اللَّهِ بِأَفْواهِهِمْ وَ يَأْبَى اللَّهُ إِلَّا أَنْ يُتِمَّ نُورَهُ وَ لَوْ كَرِهَ الْكافِرُونَ).

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد:

1- در اين آيه آئين خدا و قرآن مجيد و تعاليم اسلام به نور و روشنايى تشبيه شده و مى‏دانيم كه نور سرچشمه حيات و جنبش و نمو و آبادى در روى زمين و منشا هر گونه زيبايى است.

اسلام نيز آئينى است تحرك آفرين كه جامعه انسانى را در مسير تكاملها به پيش مى‏برد و سرچشمه هر خير و بركت است.

تلاشها و كوششهاى دشمنان را نيز به دميدن و فوت كردن با دهان تشبيه كرده است و چه قدر مضحك است كه انسان نور عظيمى همچون نور آفتاب را بخواهد با پف كردن خاموش كند؟ و براى مجسم كردن حقارت تلاشهاى آنها تعبيرى از اين رساتر به نظر نمى‏رسد و در واقع كوششهاى يك مخلوق ناتوان در برابر اراده بى پايان و قدرت بى انتهاى حق غير از اين نخواهد بود.

2- مسئله خاموش كردن نور خدا در دو مورد از قرآن آمده يكى آيه فوق و ديگرى آيه 8 از سوره" صف" و در هر دو مورد به عنوان انتقاد از تلاشهاى دشمنان اسلام ذكر شده ولى در ميان اين دو آيه مختصر تفاوتى در تعبير ديده مى‏شود، در آيه محل بحث" يُرِيدُونَ أَنْ يُطْفِؤُا" ذكر شده در حالى كه در سوره" صف"" يُرِيدُونَ لِيُطْفِؤُا" آمده است و مسلما اين تفاوت در تعبير اشاره به نكته‏اى است.

" راغب" در مفردات در توضيح تفاوت اين دو تعبير مى‏گويد: آيه نخست اشاره به خاموش كردن بدون مقدمه است ولى در آيه دوم اشاره به خاموش كردن توام با توسل به مقدمات و اسباب است. يعنى خواه آنها بدون استفاده از مقدمات و خواه با توسل به اسباب مختلف براى خاموش كردن نور حق بپاخيزند، با شكست روبرو خواهند شد.

3- كلمه" يابى" از ماده" اباء" به معنى شدت امتناع و جلوگيرى كردن از چيزى است و اين تعبير اراده و مشيت حتمى پروردگار را براى تكميل و پيشرفت آئين اسلام به ثبوت مى‏رساند و مايه دلگرمى و اميدوارى همه مسلمانان نسبت به آينده اين آئين است، اگر مسلمانان، مسلمان واقعى باشند!.

آينده در قلمرو اسلام!

سرانجام در آخرين آيه مورد بحث بشارت عالمگير شدن اسلام را به مسلمانان داده و با آن، بحث آيه گذشته را دائر بر اينكه تلاشهاى مذبوحانه دشمنان اسلام به جايى نمى‏رسد، تكميل مى‏كند و با صراحت مى‏گويد: " او كسى است كه رسول خود را با هدايت و دين حق فرستاد تا او را بر تمام اديان پيروز و غالب گرداند، هر چند مشركان را خوشايند نباشد" (هُوَ الَّذِي أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دِينِ الْحَقِّ لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ كُلِّهِ وَ لَوْ كَرِهَ الْمُشْرِكُونَ).

منظور از هدايت دلائل روشن و براهين آشكارى است كه در آئين اسلام وجود دارد و منظور از دين حق همين آئينى است كه اصولش حق و فروعش نيز حق و بالآخره تاريخ و مدارك و اسناد و نتيجه و برداشت آن نيز حق است و بدون شك آئينى كه هم محتواى آن حق باشد و هم دلائل و مدارك و تاريخ آن روشن، بايد سرانجام بر همه آئينها پيروز گردد.

با گذشت زمان، و پيشرفت علم و دانش، و سهولت ارتباطات، واقعيتها چهره خود را از پشت پرده‏هاى تبليغات مسموم بدر خواهد آورد و موانعى را كه مخالفان حق بر سر راه آن قرار مى‏دهند در هم كوبيده خواهد شد، و به اين ترتيب آئين حق همه جا را فرا خواهد گرفت هر چند دشمنان حق نخواهند و از هيچگونه كار شكنى مضايقه نكنند، زيرا حركت آنها حركتى است بر خلاف مسير تاريخ و بر ضد سنن آفرينش!

در اينجا به چند نكته بايد توجه كرد.

1- منظور از هدايت و دين حق چيست؟

اينكه قرآن در آيه فوق مى‏گويد:" أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدى‏ وَ دِينِ الْحَقِّ" گويا اشاره به دليل پيروزى اسلام بر همه اديان جهان است زيرا هنگامى كه محتواى دعوت پيامبر ص هدايت بود و عقل در هر مورد به آن گواهى داد، و نيز هنگامى كه اصول و فروعش موافق حق و طرفدار حق و خواهان حق بود چنين آئينى طبعا بر همه آئينهاى جهان پيروز مى‏گردد.

از يكى از دانشمندان" هند" نقل شده كه مدتى در اديان مختلف جهان مطالعه و بررسى مى‏كرد عاقبت پس از مطالعه بسيار اسلام را انتخاب كرد و كتابى به زبان انگليسى تحت عنوان" چرا مسلمان شدم؟" نوشت و مزاياى اسلام را نسبت به همه اديان در آن روشن ساخت.

از مهمترين مسائلى كه جلب توجه او را كرده اين است كه مى‏گويد:

" اسلام تنها دينى است كه تاريخ ثابت و محفوظ دارد، او تعجب مى‏كند كه چگونه اروپا آئينى را براى خود انتخاب كرده است كه آورنده آن آئين را از مقام يك انسان برتر برده و خدايش قرار داده است در حالى كه هيچگونه تاريخ مستند و قابل قبولى ندارد" «1».

مطالعه و بررسى در اظهارات كسانى كه اسلام را پذيرفته و آئين سابق خود را ترك گفته‏اند نشان مى‏دهد كه آنها تحت تاثير سادگى فوق العاده و مستدل بودن و استحكام اصول و فروع اين آئين و مسائل انسانى آن واقع شده‏اند مسائلى كه از هر گونه خرافه پيراسته است و نور" حق" و" هدايت" از آن جلوه‏گر است.

2- غلبه منطقى يا غلبه قدرت؟

در اينكه اسلام چگونه بر همه اديان پيروز مى‏گردد؟ و اين پيروزى به چه شكل خواهد بود؟ در ميان مفسران گفتگو است. بعضى اين پيروزى را تنها پيروزى منطقى و استدلالى دانسته‏اند و مى‏گويند اين موضوع حاصل شده است، زيرا اسلام از نظر منطق و استدلال قابل مقايسه با آئينهاى موجود نيست.

ولى بررسى موارد استعمال ماده" اظهار" (لِيُظْهِرَهُ عَلَى الدِّينِ ...) در آيات قرآن نشان مى‏دهد كه اين ماده بيشتر به معنى غلبه جسمانى و قدرت ظاهرى آمده است چنان كه در داستان" اصحاب كهف" مى‏خوانيم:" إِنَّهُمْ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ يَرْجُمُوكُمْ":" اگر آنها (دقيانوس و دار و دسته‏اش) بر شما غالب شوند-

__________________________________________________

1- المنار ج 10 صفحه 389.

سنگ‏سارتان مى‏كنند (كهف آيه 20) و نيز در باره مشركان مى‏خوانيم:"" كَيْفَ وَ إِنْ يَظْهَرُوا عَلَيْكُمْ لا يَرْقُبُوا فِيكُمْ إِلًّا وَ لا ذِمَّةً":" هر گاه آنها بر شما چيره شوند نه ملاحظه خويشاوندى و قرابت را مى‏كنند و نه عهد و پيمان را" (توبه- Dirol بديهى است غلبه در اينگونه موارد غلبه منطقى نيست، بلكه غلبه عملى و عينى است به هر حال صحيحتر اين است كه پيروزى و غلبه فوق را، غلبه همه جانبه بدانيم زيرا با مفهوم آيه كه از هر نظر مطلق است نيز سازگارتر مى‏باشد، يعنى روزى فرا مى‏رسد كه اسلام هم از نظر منطق و استدلال و هم از نظر نفوذ ظاهرى و حكومت بر تمام اديان جهان پيروز خواهد شد و همه را تحت الشعاع خويش قرار خواهد داد.

[=&quot]
[/]

[=&quot]معجزات پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله 6
[/]

كمى آب در حديبيه‏


71- اياس بن سلمه از پدرش روايت مى‏كند كه: من جوان نورسى بودم. اهل و عيالم را به امان خدا رها كردم و با پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- به حديبيه رفتيم.

وقتى آنجا رسيديم پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- بالاى آبى نشست كه خيلى كم بود.

و از آب دهانش در آن ريخت و دعا كرد، در اين هنگام آب زياد شد و هر چه استفاده كرديم تمام نشد «2».

دعا براى باران‏

72- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- در بالاى منبر بود و موعظه مى‏كرد، عربى برخاست و گفت: «اى رسول خدا! در اثر خشكسالى، حيواناتمان از بين رفت و بچه‏هايمان گرسنه ماندند. دعا كن تا خدا باران بفرستد». رسول خدا، دستهاى مبارك خود را بالا برد و دعا كرد. دستهايش را پايين نياورده بود كه ابرها مثل كوه در آسمان پيدا شدند. آن حضرت از منبر پايين نيامده بود كه آب باران از محاسنش سرازير شد. اين بارندگى تا روز جمعه ادامه داشت. بعد، باز هم همان عرب برخاست و گفت: يا رسول اللَّه! در اثر اين بارندگى نيز نزديك است خانه‏ها خراب شود، دعايى بكن.

حضرت فرمود: «خدايا! بر حوالى مدينه بباران نه بر خود مدينه».

راوى مى‏گويد: حضرت، با دست خود به قسمتى از ابرها اشاره كردند و از آنجا شكافى ايجاد شد و ابرها به اطراف مدينه رفتند و دور شهر را حلقه زدند. و يك ماه در صحرا باران باريد در اين موقع پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- خنديد و

فرمود: «خدا ابو طالب را جزاى خير دهد، اى كاش! زنده بود تا چشمش روشن مى‏شد» «1».

نفرين بر مشركين‏

73- رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بر مشركين نفرين كرد كه خداوند شهرهاى آنها را خشك كند و فرمود: «خدايا! چند سال، مثل سالهاى يوسف بر اينها سخت بگير».

پس باران نباريد، درختان خشك شدند و ميوه‏ها از بين رفت و احشام هلاك گشتند. در اين هنگام، گروهى رفتند پيش كسرى تا از او اجازه بگيرند و چارپايان خود را به زمينهاى عراق ببرند. كسرى نيز به علامت موافقت، تيرى به آنها داد. (تا آن تير را به عمّال او نشان دهند) وقتى در اين ايّام بر قريش خيلى سخت گذشت، رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- دعا كرد تا خداوند براى آنها باران بفرستد «2».

نامه حاطب بن ابى بلتعه به قريش‏

74- على- عليه السّلام- مى‏فرمايد: در فتح مكه پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- من، زبير و مقداد را فرستاد و فرمود: «برويد فلان مكان و در آنجا زنى را مى‏بينيد كه حاطب بن ابى بلتعه، نامه‏اى توسط او به مشركان فرستاده است».

على- عليه السّلام- مى‏فرمايد: رفتيم و زن را در همان جا ديديم. به او گفتيم نامه كجاست؟ گفت: من نامه‏اى ندارم. زبير و مقداد او را جستجو كردند ولى چيزى نيافتند. من گفتم: پيامبر دروغ نمى‏گويد. يا بايد نامه را بدهد يا او را لخت مى‏كنم. زن نامه را از ميان گيسوانش خارج كرد! وقتى حضور پيامبر برگشتند. حاطب را طلبيد و فرمود: «چه چيز تو را به اين كار وادار كرده است؟».

گفت: بچّه‏هايم آنجا هستند، خواستم بر گردن آنها منّتى گذاشته باشم.

حضرت فرمود: «راست مى‏گويد».

توضيح: در اينجا چند تا معجزه است: 1- خبر دادن حضرت از نامه 2- خبر دادن از اينكه قاصد نامه در كجاست 3- تصديق گفتار حاطب. همه چيز همان طور بود كه حضرت خبر داده بود «1».

وائل بن حجر در جستجوى دين حق‏

75- وائل بن حجر مى‏گويد: خبر ظهور محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- به ما رسيد و من در ملك بزرگى زندگى مى‏كردم. تمام آنها را ترك كرده و در جستجوى خدا و پيامبرش به مدينه آمدم. وقتى كه به مدينه رسيدم. اصحاب پيامبر به من گفتند:

سه روز پيش، پيامبر آمدن تو را خبر داده و گفته است: وائل بن حجر از مكانى دور مى‏آيد. وقتى بر او وارد شدم مرا نزديك خود خواند. ردايش را بر زمين انداخت و من روى آن نشستم. سپس بالاى منبر رفت و فرمود: «اين وائل بن حجر، بازمانده سلاطين است و بخاطر اسلام آمده است. خدايا! به وائل و فرزندان و ذريّه‏اش، بركت بده» «2».

تقسيم كار در جنگهاى پيامبر (ص)

76 ابو سعيد خدرى مى‏گويد: در جنگها، گروههاى ده نفرى يا نه نفرى تشكيل مى‏داديم و كارها را ميان خود تقسيم مى‏كرديم؛ عده‏اى غذا مى‏پختند، عده‏اى ديگر چارپايان را آب و علف مى‏دادند و عده‏اى نيز كارهاى آنها را انجام مى‏دادند. و كسانى هم پيش پيامبر مى‏رفتند. در گروه ما يك نفر، كار سه نفر را انجام مى‏داد يعنى: هم هيزم جمع مى‏كرد، هم چهارپايان را آب مى‏داد و هم غذا

مى‏پخت. در حضور پيامبر حرف او به ميان آمد. حضرت فرمود: «او اهل آتش است!».

هنگامى كه جنگ در گرفت، اين شخص در جنگ زخمى شد، سرانجام تيرى كشيد و خود را از بين برد.

پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «گواهى مى‏دهم كه من فرستاده خدا و بنده او هستم» «1».

مردى كه با چشم شيطان مى‏نگرد

77- ابن عبّاس مى‏گويد: پيامبر در سايه سنگى نشسته بود، نزديك بود سايه برگردد فرمود: «الآن مردى مى‏آيد كه با چشم شيطان مى‏نگرد؛ وقتى آمد با او سخن نگوييد».

چيزى نگذشت كه مرد زرد چهره‏اى آمد. رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به او گفت: «چرا با رفقايت به من ناسزا مى‏گفتيد؟!».

مرد گفت: نه ما اين كار را نكرديم. بعد گفت: اجازه بده آنها را پيش شما بياورم. آنان آمدند و به خدا قسم خوردند كه چنين چيزى نگفته‏اند. در اين هنگام اين آيه نازل شد:

يَوْمَ يَبْعَثُهُمُ اللَّهُ جَمِيعاً فَيَحْلِفُونَ لَهُ كَما يَحْلِفُونَ لَكُمْ‏ «2».

در روز قيامت نيز مثل امروز قسم مى‏خورند «3».

عبّاس عموى پيامبر (ص) در جنگ بدر

78- وقتى عبّاس؛ عموى پيامبر (ص) در جنگ بدر اسير شد، او را به بند كشيدند. آن شب، حضرت از صداى ناله عباس نتوانست بخوابد. هنگامى كه قضيّه را براى پيامبر گفتند، حضرت فرمود: «صداى عباس را در بند مى‏شنيدم». عباس رااز بند رها كردند.

رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «اى عباس! ديه خود و دو برادرزاده‏ات عقيل و نوفل بن حارث را بده تا آزاد شويد؛ چون تو مرد ثروتمندى هستى».

عباس گفت: من مسلمان هستم و به اختيار خود به جنگ نيامده‏ام، بلكه مرا با زور آوردند! حضرت فرمود: «خدا كار تو را بهتر مى‏داند» ولى در ظاهر امر، تو بر ضد ما بودى.

عباس گفت: يا رسول اللَّه! بيست اوقيه طلا از من گرفتند، آن را فديه حساب كن! پيامبر فرمود: «نه، اين چيزى است كه خدا از جانب تو نصيب ما كرده است».

عباس گفت: من چيزى ندارم! حضرت فرمود: «كجاست آن مالى كه در مكه به ام الفضل سپردى؟ و گفتى:

اگر در اين سفر به سر من بلايى آمد، فلان مقدار به فضل، و فلان مقدار به قثم و فلان مقدار به عبد اللَّه و فلان مقدار به عبيد اللَّه بده!».

عباس گفت: قسم به خدايى كه تو را مبعوث كرده است هيچ كس غير از من و همسرم از آن خبر نداشت. و من دانستم كه تو فرستاده خدايى‏ «1».

ملاقات پيامبر (ص) با فرشته باران‏

79- (عده‏اى از مسلمانان مى‏گويند:) پيغمبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- با ما نشسته بود. پس حضرت كمى جلو رفت و با شخصى مصافحه نمود و دوباره برگشت و با ما نشست. ما گفتگوى آنها را شنيديم ولى كسى را نديديم. لذا از آن حضرت سؤال شد كه آن شخص چه كسى بود كه شما با او مصافحه نمودى؟

حضرت فرمود: «او نگهبان باران بود. از خدا اذن خواسته بود كه به ملاقات من‏

بيايد. آمد و سلام كرد. گفتم بر ما باران بفرست. گفت: فلان ماه، و فلان روز مى‏فرستم».

راوى مى‏گويد: وقتى كه روز موعود رسيد نماز صبح را خوانديم، چيزى نديديم، نماز ظهر را نيز بجاى آورديم، باز هم باران نباريد، تا اينكه نماز عصر را خوانديم كه ابرها در آسمان پديدار شدند، خوشحال شديم و خنديديم. حضرت فرمود:

«به چه مى‏خنديد؟» گفتيم: همان گونه شد كه فرشته گفته بود. حضرت فرمود:

«بلى اين گونه حفظ كنيد» «1».

سزاى استهزاكنندگان‏

80- وقتى كه آيه «فَاصْدَعْ بِما تُؤْمَرُ وَ أَعْرِضْ عَنِ الْمُشْرِكِينَ إِنَّا كَفَيْناكَ الْمُسْتَهْزِئِينَ‏» «2» نازل شد، استهزاكنندگان پنج نفر بودند. پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- به اصحابش خبر داد كه خداوند شرّ آنها را كم خواهد كرد.

رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به خانه كعبه آمد، مردم طواف مى‏كردند و جبرئيل در طرف راست پيامبر قرار داشت. وقتى اسود بن مطلب عبور كرد، جبرئيل ورق سبزى را به صورت او انداخت، خداوند چشمش را كور كرد و اولادش را در ماتم او نشاند.

بعد اسود بن عبد يغوث گذشت، جبرئيل به شكم او اشاره كرد و او آنقدر آب خورد تا شكمش ورم كرد و مُرد.

وليد بن مغيره را ديد جبرئيل به زخمى كه در پايين پاى او بود، اشاره كرد آن زخم بزرگ شد و او را كشت.

عاص بن وائل آمد باز جبرئيل به باطن قدم او اشاره نمود و او سوار الاغش شد و به طرف طائف رفت، دردى او را گرفت و كشت.

و حارث را ديد، به او اشاره كرد جراحتى پيدا كرد و مرد «1».

پيامبر (ص) و فرستادگان كسرى‏

81- فيروز ديلمى از بازماندگان ياران سيف بن ذى يزن بود. و دست نشانده كسرى پادشاه ايران در يمن بود. كسرى به او نوشت: كسى را كه در حجاز ادعاى پيامبرى مى‏كند و به من نامه نوشته و اسم خود را جلوتر از اسم من نوشته و مرا به دينى غير از دين زرتشت مى‏خواند، بگير و پيش من بفرست.

فيروز نيز از يمن به مدينه آمد و خدمت پيامبر رسيد و گفت: بزرگ ما كسرى امر كرده كه تو را پيش او ببرم. پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: خداى من نيز خبر داده كه پادشاه شما ديشب به دست پسرش كشته شد. بعد خبر رسيد كه شيرويه بر پدرش شوريده و او را در همان شبى كه پيامبر خبر داده بود كشته است.

براى همين، فيروز و تمام افرادش ايمان آوردند. وقتى عبسىّ ادعاى پيامبرى كرد. رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فيروز را فرستاد تا او را بكشد. او از بالاى ديوار رفت و سر مدعى نبوت را بريد «2».

مسلمان شدن ابو درداء

82- ابو درداء در جاهليت بتى را مى‏پرستيد عبد اللَّه بن رواحه و محمّد بن مسلمه كمين كردند، وقتى كه از خانه بيرون رفت، وارد شدند و بت او را شكستند.

هنگامى كه برگشت به همسرش گفت: چه كسى اين بت را شكسته. همسرش گفت: نمى‏دانم صدايى را شنيدم اما وقتى رفتم، فرار كرده بودند. سپس همسرش گفت: اگر از دست اين بت كارى ساخته بود نمى‏گذاشت او را بشكنند.

ابو درداء گفت: لباسم را بياور، لباسش را پوشيد و خارج شد تا خدمت پيامبر



بيايد. پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: ابو درداء مى‏آيد تا مسلمان شود.

همان طور هم شد. آمد و اسلام آورد «1».

پيشگوييهاى پيامبر (ص)

83- رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- از تمام وقايعى كه بر سر ابو ذر بعد از وفات آن حضرت آمد، خبر داد و به او فرمود: «كجا مى‏روى وقتى كه تو را از مدينه بيرون مى‏كنند؟».

گفت: به مكه مى‏روم.

فرمود: «اگر از مكه هم بيرونت كنند كجا مى‏روى؟».

گفت: به شام.

فرمود: «اگر از آنجا نيز اخراجت كنند چه مى‏كنى؟».

گفت: شمشير مى‏كشم و مى‏جنگم تا شهيد شوم.

فرمود: «نه اين كار را نكن، بلكه بشنو و اطاعت كن» همين گونه بود تا اينكه به ربذه تبعيد شد «2». 84- رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به فاطمه- سلام اللَّه عليها- فرمود: «تو اولين كس از اهل بيتم هستى كه به من ملحق مى‏شوى».

و اوّلين شخص از اهل بيت پيامبر، حضرت فاطمه بود كه بعد از آن حضرت وفات كرد «3». 85- رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به همسرانش فرمود: «هر كدام از شما كه دستش باز باشد، زودتر به من ملحق مى‏شود».

عايشه مى‏گويد: دستهامان باز بود (يعنى صدقه مى‏داديم) تا اينكه زينب بنت جحش مُرد «4».
ادامه دارد انشاء الله

قدم دهم



کسانی که مسیح ع را خدا می دانند کافرند



سوره المائدة (5): آيه 17]

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِيرٌ (17)

ترجمه:

17- بطور مسلم آنها كه گفتند خدا مسيح بن مريم است كافر شدند، بگو اگر خدا بخواهد مسيح بن مريم و مادرش و همه كسانى را كه در روى زمين هستند هلاك كند چه كسى مى‏تواند جلوگيرى كند؟ (آرى) براى خدا است حكومت آسمانها و زمين و آنچه در ميان آن دو قرار دارد، هر چه بخواهد مى‏آفريند (حتى انسانى از مادر و بدون پدر مانند مسيح) و او بر هر چيزى قدرت دارد.

تفسير: چگونه ممكن است مسيح، خدا باشد؟!

براى تكميل بحثهاى گذشته در اين آيه شديدا به ادعاى الوهيت مسيح ع حمله شده و آن را يك كفر آشكار شمرده و ميگويد:" بطور مسلم كسانى كه گفتند: مسيح بن مريم خدا است كافر شدند و در حقيقت خدا را انكار كرده‏اند".

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ

براى روشن شدن مفهوم اين جمله بايد بدانيم كه مسيحيان چند ادعاى بى اساس در مورد خدا دارند نخست اينكه: عقيده به خدايان سه‏گانه دارند كه

آيه 170 نساء به آن اشاره كرده و آن را ابطال ميكند.

لا تَقُولُوا ثَلاثَةٌ انْتَهُوا خَيْراً لَكُمْ إِنَّمَا اللَّهُ إِلهٌ واحِدٌ «1».

ديگر اينكه: آنها خداى آفريننده عالم هستى را يكى از خدايان سه‏گانه ميشمرند و به او خداى پدر «2» ميگويند، قرآن اين عقيده را نيز در آيه 73 سوره مائده ابطال ميكند (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ) كه تفسير آن بخواست خدا بزودى خواهد آمد.

ديگر اينكه خدايان سه‏گانه در عين تعدد حقيقى، يكى هستند كه گاهى از آن تعبير به وحدت در تثليث ميشود، و اين همان چيزى است كه در آيه فوق به آن اشاره شده كه آنها ميگويند خدا همان مسيح بن مريم و مسيح بن مريم همان خدا است! و اين دو با روح القدس يك واحد حقيقى و در عين حال سه ذات متعدد! را تشكيل ميدهند!! بنا بر اين هر يك از جوانب سه‏گانه تثليث كه بزرگترين انحراف مسيحيت است در يكى از آيات قرآن مورد بحث قرار گرفته، و شديدا ابطال شده است (توضيح بيشتر در باره بطلان عقيده تثليث را در ذيل آيه 171 سوره نساء در همين جلد مطالعه فرمائيد)

از آنچه در بالا گفتيم روشن مى‏شود اينكه بعضى از مفسران مانند" فخر رازى" در فهم آيه فوق گرفتار اشكال شده‏اند و چنين پنداشته‏اند كه هيچيك از نصارى با صراحت عقيده اتحاد خدا و مسيح را ابراز نميكنند بخاطر عدم احاطه كافى‏

__________________________________________________


(2)در منابع مسيحيت مى‏خوانيم" و خدا پدر خالق جميع كائنات است به واسطه پسر"! (قاموس كتاب مقدس ص 345) و نيز مى‏خوانيم:" خدا يعنى از خود بوجود آمده و آن اسم خالق جميع مخلوقات و حاكم كل كائنات مى‏باشد و او روحى است بى انتها و ازلى و در وجود و حكمت و قدرت و عدالت و كرامت بى‏تغيير و تبديل به انواع مختلفه" (قاموس كتاب مقدس ص 344).


او به كتب مسيحيت بوده است و گر نه منابع موجود مسيحيت با صراحت، مساله" وحدت در تثليث" را بيان داشته است ولى شايد اين گونه كتابها در آن زمان به دست امثال فخر رازى نرسيده بوده است.

سپس براى ابطال عقيده الوهيت مسيح ع قرآن چنين ميگويد:" اگر خدا بخواهد مسيح و مادرش مريم و تمام كسانى را كه در زمين زندگى ميكنند هلاك كند چه كسى ميتواند جلو آن را بگيرد".

(قُلْ فَمَنْ يَمْلِكُ مِنَ اللَّهِ شَيْئاً إِنْ أَرادَ أَنْ يُهْلِكَ الْمَسِيحَ ابْنَ مَرْيَمَ وَ أُمَّهُ وَ مَنْ فِي الْأَرْضِ جَمِيعاً).

اشاره به اينكه مسيح ع مانند مادرش مريم و مانند همه افراد بشر انسانى بيش نبود و بنا بر اين از نظر مخلوق بودن در رديف ساير مخلوقات است و بهمين دليل فنا و نيستى در ذات او راه دارد و چنين چيزى كه نيستى براى او تصور ميشود چگونه ممكن است خداوند ازلى و ابدى باشد؟!.

و يا به تعبير ديگر اگر مسيح ع خدا باشد آفريدگار جهان نميتواند او را هلاك كند و به اين ترتيب قدرتش محدود خواهد بود و چنين كسى نميتواند خدا باشد زيرا قدرت خدا مانند ذاتش نامحدود است (دقت كنيد).

تكرار كلمه مسيح ابن مريم در اين آيه شايد براى اشاره باين حقيقت است كه خود شما معترفيد كه مسيح ع فرزند مريم بود و از مادرى متولد شد، روزى جنين بود و روزى ديگرى طفل نوزاد و تدريجا پرورش يافت و بزرگ شد، آيا خدا ممكن است در محيط كوچكى همچون رحم مادر جاى گيرد و اينهمه تغييرات و تحولات پيدا كند و نياز بمادر در دوران جنينى و در دوران شيرخوارگى داشته باشد؟!.

قابل توجه اينكه آيه فوق غير از ذكر عيسى ع نام مادر او را هم بالخصوص با كلمه" و امه" ميبرد و به اين ترتيب مادر مسيح ع را از ميان ساير مردم روى زمين مشخص ميكند، ممكن است اين تعبير بخاطر آن باشد كه مسيحيان بهنگام پرستش، مادر او را هم مى‏پرستند، و هم اكنون در كليساها از جمله مجسمه‏هايى كه در برابر آن تعظيم و پرستش ميكنند مجسمه مريم است و در آيه 116 سوره مائده نيز به اين مطلب اشاره شده:

وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ:

" در روز رستاخيز خداوند ميگويد: اى عيسى ابن مريم آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را علاوه بر خدا پرستش كنيد"؟!.

و در پايان آيه پاسخى به گفتار آنهايى كه تولد مسيح را بدون پدر دليلى بر الوهيت او ميگيرند داده و ميگويد:" خداوند حكومت آسمانها و زمين و آنچه را ميان اين دو است در اختيار دارد هر گونه مخلوقى بخواهد مى‏آفريند (خواه انسانى بدون پدر و مادر مانند آدم، و خواه انسانى از پدر و مادر مانند انسانهاى معمولى، و خواه فقط از مادر مانند مسيح، اين تنوع خلقت دليل بر قدرت او است و دليل بر هيچ چيز ديگر نيست) و خداوند بر هر چيزى توانا است".

(وَ لِلَّهِ مُلْكُ السَّماواتِ وَ الْأَرْضِ وَ ما بَيْنَهُما يَخْلُقُ ما يَشاءُ وَ اللَّهُ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ قَدِير

ادامه دارد انشاء الله

معجزات پیامبر اعظم صلی الله علیه و آله 6




86- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- ياد نمود زيد بن صوحان را و فرمود: زيد و چه زيدى! عضوى از اعضاى او جلوتر از خودش به بهشت مى‏رود تا در جنگ نهاوند، يك دستش در راه خدا قطع شد «1». 87- پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «بعد از كسرى كسراى ديگر و بعد از قيصر، قيصر ديگرى نيست. خزانه‏هاى آنها در راه خدا مصرف مى‏شود. همان گونه شد كه رسول خدا فرموده بود» «2». 88- پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- در جنگ خندق به اصحابش فرمود: «اگر كم باشيد، زياد مى‏شويد و اگر ضعيف باشيد، نور مى‏دهيد، تا اينكه مثل ستارگان، مردم به وسيله شما هدايت مى‏شوند پس همان طور شد كه فرموده بود». 89- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- از شهادت ام ورقه انصاريه خبر داد و فرمود: «بياييد برويم و شهيده را زيارت كنيم» غلامش او را كشته بود و كنيزى بعد از وفاتش از او باقى ماند «3». 90- رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- در باره محمّد بن حنفيّه فرمود: «يا على! در آينده تو پسرى خواهى داشت كه اسم و كنيه‏ام را به او بخشيدم» «4». 91- عبد اللَّه بن زبير مى‏گويد: پيامبر اكرم حجامت كرد و من خون او را گرفتم تا به جايى بريزم. وقتى كه دور شدم آن را نوشيدم! هنگامى كه برگشتم، پيامبر فرمود: «چكار كردى؟» گفتم: در جايى دفن كردم. فرمود: «مى‏بينم كه آن را نوشيده‏اى». بعد فرمود: «واى به حال مردم از شرّ تو و واى به حال تو از شرّ مردم!» «5». 92- پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- به همسرانش فرمود: «كدام يك از شما صاحب شتر پُر موست كه سگهاى «حوأب» او را پارس مى‏كنند» «6». 93- روايت شده است كه در جنگ جمل هنگامى كه عايشه به آبهاى بنى عامر رسيد، شب بود، سگهاى «حوأب» پارس كردند. عايشه گفت: اين مكان‏

كجاست؟ گفتند: اينجا «حوأب» است گفت: من بايد برگردم مرا برگردانيد؛ چون روزى رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «چه كار مى‏كنيد وقتى كه سگهاى حوأب به روى يكى از شما پارس كنند؟» «1». 94- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «جبرئيل به من خبر داد كه پسرم حسين در زمين طفّ به شهادت مى‏رسد. و از خاك آنجا براى من آورد و گفت:

قبر حسين آنجا خواهد بود» «2». 95- ام سلمه مى‏گويد: عمّار، سنگ و آجر براى مسجد پيغمبر حمل مى‏كرد. پيامبر از سينه‏اش خاك را پاك مى‏كرد و مى‏فرمود: «تو را گروه ستمكارى مى‏كشند» «3». 96- ابو سعيد خدرى نقل مى‏كند: روزى پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- غنيمتى را تقسيم مى‏كرد. مردى از بنى تميم گفت: «عدالت را مراعات كن!».

حضرت فرمود: «واى بر تو! اگر من مراعات نكنم چه كسى آن را مراعات خواهد كرد؟».

اصحاب گفتند: اجازه دهيد گردنش را بزنيم. فرمود: «نه، او يارانى پيدا مى‏كند كه نماز و روزه شما در مقابل نماز و روزه آنها خيلى ناچيز است. از دين خارج مى‏شوند، همان گونه كه تير از كمان خارج مى‏شود و رئيس آنها مردى است با چشمان بزرگ و سياه و يكى از دو پستانش شبيه پستان زن است!».

ابو سعيد مى‏گويد: با على- عليه السّلام- در نهروان بودم، وقتى آنها را به قتل رساند ديدم كه در بين كشته‏ها در پى كسى مى‏گردد، و همان كسى را پيدا كرد كه پيامبر توصيف كرده بود «4». 97- پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- فرمود: «شهرى بين دجله و شاخه‏اى از آن و قريه «قطربل» «5» و «صراة» «6» بنا مى‏شود و تمام مالياتهاى روى زمين آنجا

صرف مى‏شود». اين شهر همان بغداد است.

باز هم فرمود: «زمينى است كه به آن بصره مى‏گويند و در نزديك آن رودخانه‏اى جريان دارد كه به آن دجله مى‏گويند؛ نخلستان زيادى در آنجاست.

«بنى قنطوراء» «1» در آنجا سكنى مى‏گزينند. و به سه دسته تقسيم مى‏شوند:

گروهى به اهل آنجا ملحق مى‏شوند و هلاك مى‏گردند. و گروهى تابع هواى نفس مى‏شوند و كفر مى‏ورزند. و گروه سوم، اولادشان را پشت سر مى‏گذارند و مى‏جنگند و كشته‏هاى آنها شهيد هستند «2».

وقايعى كه هنگام تولد پيامبر (ص) رخ داد

98- امام صادق- عليه السّلام- مى‏فرمايد: «وقتى كه پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- متولد شد، ابليس به يارانش گفت: امشب زمين طور ديگرى شده! و فريادى كشيد و تمام شياطين جمع شدند، به آنها دستور داد بروند روى زمين ببينند چه چيز تازه‏اى رخ داده است. آنها رفتند سپس برگشتند و گفتند: چيز تازه‏اى نديديم».

شيطان گفت: «ولى من پيدا مى‏كنم!». آمد تمام روى زمين را گشت تا به مكه رسيد، مشاهده كرد ملائكه جمع شده‏اند. وقتى خواست وارد شود جبرئيل به او بانگ زد: «كجا مى‏روى؟».

گفت: «سؤالى از تو دارم: آيا من در او نصيبى دارم؟».

جبرئيل گفت: «نه» پرسيد: «در امّت او چطور؟». گفت: «بلى».

وقتى صبح شد مردى از اهل كتاب، به جمع قريش آمد و گفت: «آيا امشب براى شما بچّه‏اى متولد شده است يا نه؟».

گفتند: نه. گفت: پس در فلسطين پسرى متولد شده كه اسمش احمد است و بين دو شانه‏اش خال سياه رنگى است. بعد از اينكه مردم متفرق شدند، خبر رسيد

كه براى عبد اللَّه بن عبد المطلب، پسرى متولد شده است رفتند آن شخص را پيدا كردند و به او گفتند: بلى امشب براى ما پسرى متولد شده است. آن مرد گفت: «قبل از گفتگوى ما، يا بعد از گفتگوى ما؟» گفتند: «قبل از گفتگو».

گفت: «بياييد برويم او را ببينيم». رفتند و به مارش گفتند: «پسرت را به ما نشان بده تا نگاهش كنيم».

مادر پيامبر گفت: فرزند من مثل ساير بچّه‏ها زاييده نشد، بلكه وقتى مى‏خواست به زمين بيفتد، دستهاى خود را بر زمين گذاشت و سرش را به طرف آسمان گرفت و از او نورى ساطع شد كه در آن، كاخهاى بصرى را ديدم و هاتفى به من مى‏گفت: تو سرور اين امّت را زاييدى و هنگامى كه وضع حمل كردى بگو.

اعيذه بالواحد



من شرّ كلّ حاسد



و كل خلق مارد



يأخذ بالمراصد



في طرق الموارد



من قائم و قاعد «1»



بعد به من گفت: اسمش را «محمّد» بگذار.

پس مادر پيامبر، آمنه او را آورد. آن كاهن به حضرت نگاه كرد و وقتى كه مهر بنوّت را بين دو شانه‏اش ديد، بيهوش شد. حضرت را برداشتند و به مادرش دادند و گفتند: خدا وى را بر تو مبارك كند.

وقتى كه كاهن بهوش آمد، به او گفتند: چرا از هوش رفتى؟ گفت: پيامبرى، از بنى اسرائيل رخت بر بست. به خدا قسم اين بچّه همان كسى است كه آنها را هلاك مى‏كند. بعد به قريش گفت: الآن خوشحال هستيد؟ ولى او چنان شما را غافلگير خواهد كرد كه تمام اهل مغرب و مشرق از آن سخن خواهند گفت.

در اين هنگام ابو سفيان با حال مسخره گفت: قريش را غافلگير مى‏كند! بعد عبد المطلب آمد و حضرت را بر زانويش نشاند و اين اشعار را خواند:

الحمد للَّه الذي اعطانى‏



هذا الغلام الطيب الاردان‏



قد ساد في المهد على الغلمان‏ «1»و «2»



ملاقات پيامبر (ص) با علماى اهل كتاب‏

99- اين روايت از امام صادق- عليهم السّلام- نقل شده است كه: پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- در خانه ابو طالب رشد كرد و به حدّ نوجوانى رسيد. روزى بين صفا و مروه بود كه مردى از اهل كتاب گفت: «اسمت چيست؟».

جواب داد: «محمّد».

پرسيد: «نام پدرت چيست؟».

جواب داد: «عبد اللَّه».

پرسيد: «او فرزند كيست؟».

جواب داد: «عبد المطلب».

آن مرد به آسمان اشاره كرد و گفت: نام آن چيست؟

جواب داد: «آسمان».

اشاره كرد به زمين و پرسيد: نام اين چيست؟

جواب داد: «زمين».

پرسيد: خداى اين دو كيست؟

فرمود: «اللَّه».

پرسيد: آيا پروردگارى غير از اللَّه دارند؟

فرمود: «نه».

ابو طالب پيامبر را به همراه خود براى تجارت به شام برد. در محلى به نام‏

«بصرى» راهبى زندگى مى‏كرد كه اسمش «بحيرا» بود و هيچ وقت به كاروانهاى قريش اعتنا نمى‏كرد و با آنها سخن نمى‏گفت. يك روز كاروانى كه پيامبر در آن بود به آنجا رسيد. نشانه رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- را در آن ديد، چون ابرى را مشاهده كرد كه بالاى سر پيامبر بود و مانع تابش آفتاب مى‏شد. و هنگامى كه زير درخت نشست، بوته‏هاى درخت به او احترام كردند و ابرى هم بالاى سر حضرت بود. بحيرا، غذايى تهيه و آنها را دعوت كرد. آنان پيامبر را نزد كالاهاى خود گذاشتند و خود براى صرف غذا آمدند. راهب كسى (پيامبر) را كه مى‏خواست، در ميان آنها نديد و از آنها پرسيد. آيا كسى از شما جا مانده؟ گفتند: نه جز يك پسر بچّه! راهب گفت: او را نيز بياوريد.

وقتى كه حضرت آمد، بحيرا به دقت او را نگريست و يقين كرد كه او رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- خواهد بود. وقتى همه رفتند حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- را نگه داشت و به آن حضرت گفت: اگر از تو سؤال كنم جواب مى‏دهى؟

حضرت فرمود: «هر چه مى‏خواهى بپرس».

بحيرا گفت: تو را به لات و عزّى قسم مى‏دهم به پرسشهاى من پاسخ مناسب بده؛ چون او از عربها شنيده بود كه به آن دو بت قسم مى‏خوردند.

حضرت فرمود: «مرا به آن دو بت قسم نده، چون چيزى مبغوض‏تر از آن دو، نزد من نيست».

آنگاه راهب شروع كرد به سؤال كردن در باره بيدارى و خواب و كارهاى ديگر آن حضرت؛ و ايشان نيز جواب مى‏دادند. راهب تمام جوابهاى پيامبر را مطابق سخنانى يافت كه در كتابها خوانده بود.

بعد به حضرت گفت: شانه‏هايت را به من نشان بده. پيامبر شانه‏هاى مبارك را به او نشان داد. مهر نبوّت را بين شانه‏هاى آن حضرت مشاهده كرد، در اين موقع رعد و برق، صومعه را لرزاند.

راهب از ابو طالب پرسيد: پدر اين نوجوان كيست؟

ابو طالب گفت: من.

راهب گفت: نه، به خدا قسم بايد پدر اين بچّه در حال حيات نباشد.

ابو طالب گفت: او پسر برادر من است.

راهب پرسيد: پدرش كجاست؟

جواب داد: او دو ماهه بود كه پدرش از دنيا رفت.

راهب گفت: الآن راست گفتى.

بعد راهب گفت: اين پسر را به شهر خودت برگردان؛ چون اگر يهوديها او را بشناسند، به او آسيب مى‏رسانند.

ابو طالب نيز بنا به توصيه راهب، حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- را به مكه بر گردانيد «1». 100- سه نفر به نام‏هاى «زبير، تمّام و ادريس» از اهل كتاب بودند، آنها مثل بحيرا، نشانه‏هاى پيامبرى را در وجود حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- ديدند لذا مى‏خواستند حضرت را بگيرند و نگهدارند. ولى بحيرا آنها را از تصميمشان منصرف كرد و خداوند آنچه را كه آنها در كتابها از خصوصيات پيامبر ديده بودند، به ياد آنان آورد. (و اگر هم مى‏خواستند باز نمى‏توانستند آنچه را كه ميل دارند انجام دهند) بحيرا آنقدر ادامه داد تا اينكه به آنچه مى‏گفت يقين كردند و او را تصديق نمودند و برگشتند. و ابو طالب نام آنها را در قصيده‏اش ذكر كرده است‏ «2».

بشارتهاى تورات به ظهور پيامبر (ص) در سفر اوّل‏

فرشته بر حضرت ابراهيم نازل شد و به او گفت: در اين دنيا تو پسرى پيدا خواهى كرد به نام اسحاق. حضرت ابراهيم گفت: اى كاش اسماعيل زنده بود و تو را خدمت مى‏نمود. خداوند متعال به ابراهيم فرمود: «اين به جاى خودش هست و

آرزويت در مورد اسماعيل جامه عمل پوشيد. و من او را مبارك مى‏كنم و جاى او را مكان امن قرار مى‏دهم و او را بزرگ مى‏گردانم» منظور از اين سخن، ظهور حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- است. و همچنين نوشته شده: «اما پسر كنيز (يعنى اسماعيل) او را جدا و جدا مبارك گرداندم و از او دوازده نفر بزرگوار متولد مى‏شوند. و هر يك از آنها را امّتى بزرگ مى‏كنم».

در تورات آمده است: «فرشته بر حضرت هاجر- مادر اسماعيل- فرود آمد در حالى كه او بر ساره غضبناك بود و مى‏گرييد، به هاجر گفت: برگرد و به بانويت خدمت كن و بدان كه پسرى به دنيا مى‏آورى كه در بين ملتها مقامش بزرگ باشد و دستش بالاى دستها باشد». و اين شخص كسى جز پيامبر اسلام نبود «1».

و همچنين در تورات فرمود: «هنگامى كه ابراهيم هاجر و اسماعيل را خارج كرد تا به بيابان مكّه ببرد، در بين راه، آب آشاميدنى آنها تمام گرديد و تشنه شدند، فرشته بر آنها نازل شد و به هاجر گفت: بچّه را سست نگير، دستهايت را محكم كن؛ چون مى‏خواهم او براى كار بزرگى زنده باشد».

توضيح: اگر بگويند در اينجا بشارت به سلطنت داده نه نبوّت. جوابش اين است كه سلطنت دو نوع است؛ سلطنت كفر و سلطنت هدايت و ايمان. و ممكن نيست خدا ابراهيم و هاجر را به سلطنت كفر بشارت دهد.

در تورات آمده است: «اولى از كوه سينا ظهور مى‏كند و دومى از ساعير و سومى از كوه فاران».

سينا كوهى است كه حضرت موسى در آنجا با خدا سخن گفت. و ساعير

كوهى است در شام كه حضرت عيسى در آنجا بود. و كوه فاران همان مكّه است. در تورات آمده است «حضرت اسماعيل در صحراى فاران، ساكن گرديد و در آنجا رشد نمود و تيراندازى ياد گرفت. پس خداوند متعال، فاران را در رديف طور سينا و ساعير- كه انبيائش را از آنها مبعوث كرده- آورده است. و مكّه همان فاران است. دين خود را در آنجا ظاهر كرده و اين مواعد را با حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- كامل كرده است. دين خود را با حج و صداى تلبيه حجّاج در بالاى تپه‏ها و دل صحراها به ظهور رسانده است».

باز هم در تأويل فاران، آنچه كه در كتاب حيقوق پيامبر است ما را كمك مى‏كند، كه مى‏گويد سيّدى از كوه فاران مى‏آيد و به آسمان ارزش مى‏دهد. و زمين را پر از نور مى‏كند. مرگ در دستهاى اوست و پرنده جاى پاى او را نوك مى‏زند.

در كتاب حزقيل پيامبر آمده است كه: «من با ملائكه، بنى قيدار را كمك مى‏كنم.- قيدار جدّ عرب و پسر اسماعيل است- و دين را زير قدمهاى آنها قرار مى‏دهم. پس شما را به خود در مى‏آورند و به غيرت و غضب، تحريك مى‏كنند. و شما هم به آنها نگاه نمى‏كنيد. و من به كارهاى آنها در مورد شما راضيم».

حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- نيز، بنى قيدار را به جنگ آنها فرستاد. و خداوند آنها را در بدر، خندق و خيبر، با ملائكه كمك كرد.

سفر پنجم تورات‏

«مثل تو از برادران بنى اسرائيل، پيامبرى تعيين مى‏كنم و سخنم را در دهان او قرار مى‏دهم».

و برادران بنى اسرائيل فرزندان اسماعيل بودند. در فرزندان اسماعيل غير از پيامبر اسلام، كسى مثل حضرت موسى نبود.

اين سخن حيقوق پيامبر و دانيال پيامبر است كه: «خدا او را از يمن آورد و تقديسش را از كوه فاران و زمين را با ستايش احمد و تقديسش پر كرد. و با هيبتش‏

زمين را مالك شد». باز هم فرمود: «زمين از نور او روشن مى‏شود و سپاهيانش در خشكى و دريا مى‏روند».

و همچنين فرموده: «اغراق را از قلبت مى‏كنيم و تيرها به واسطه تو سيراب مى‏شوند اى محمّد!» در اينجا به اسم حضرت، تصريح شده است.

در كتاب شعياى پيامبر است كه: «بنده‏ام كه بهترين خلايقم است و رضايت من در اوست، از روحم به او افاضه مى‏كنم».

و يا فرمود: «نازل مى‏كنم پس عدلم را در ميان ملتها، ظاهر مى‏كند. و صدايش در بازارها شنيده نمى‏شود. چشمهاى كور را باز مى‏كند. و گوشهاى كر را شنوا مى‏سازد. به لهو و لعب ميل نمى‏كند. و ستون تواضع‏كنندگان است. او نور خداست كه خاموش نمى‏شود تا اينكه حجّتم را در روى زمين ثابت كند و به واسطه او عذر قطع مى‏شود».

در فصل پنجم مى‏فرمايد: «علامت سلطنت او در شانه‏اش است». چون مهر نبوّت در شانه حضرت بود.

نشانه‏هاى پيامبر اسلام (ص) در زبور

حضرت داود مى‏فرمايد: «خدا را تسبيح گوييد و تنزيه كنيد و بايد بنى اسرائيل خوشحال باشند به پيامبرى صهيون. براى اينكه امتى را خدا انتخاب كرده كه به آنها پيروزى مى‏دهد و صالحين آنها را به كرامت مفتخر كرده است. خدا را در قبرهايشان تسبيح مى‏گويند و در دستان آنها شمشيرهاى دو لبه هست، خدا بوسيله آنها از كسانى كه خدا را نمى‏پرستند انتقام مى‏گيرد».

در سرود ديگر زبور مى‏فرمايد: «اى برگزيده! شمشيرت را حمايل كن؛ زيرا سنّت و شريعت تو نزديك است. تيرهاى تو تيز است و ملتها تحت فرمان تو مى‏آيند».

در سرود ديگر است: خدا از صهيون «اكليل محمود» را ظاهر ساخت. اكليل؛

يعنى رئيس و محمود، همان محمّد است. باز هم در اوصافش گفته شده است: «از دريا عبور مى‏كند و به آخر زمين مى‏رسد. و اهل خزينه‏ها پيش او مى‏آيند. پادشاهان فارس به اطاعت او گردن مى‏نهند و ملتها از او اطاعت مى‏كنند. و ضعيف را نجات مى‏دهد و به مسكين رحم مى‏كند».

و در سرود ديگر است: «خدايا! جاعل سنّت را مبعوث كن تا مردم را بگويد كه حضرت عيسى بشر است» «1».

و در كتاب شعياى پيامبر است كه: «به من گفتند برخيز و از آنچه كه مشاهده مى‏كنى خبر ده. پس گفتم: دو سواره را مى‏بينم كه اين طرف مى‏آيند؛ يكى بر الاغ سوار است و ديگرى بر شتر. و يكى به ديگرى مى‏گويد: بابل و بتهايش فرو ريختند. تمام اهل كتاب به اين كتابها ايمان دارند، مگر نصارا كه فقط انجيل را قبول مى‏كنند «2».

نشانه‏هاى پيامبر اسلام (ص) در انجيل‏

حضرت مسيح به حواريين گفت: «من مى‏روم، روح خدا فارقليط مى‏آيد و از جانب خود سخن نمى‏گويد، بلكه از طرف خدا حرف مى‏زند. او همان گونه است كه مى‏گويند. و مرا تصديق مى‏كند، چنانچه شما تصديق مى‏كنيد؛ چون شما قبل از مردم با او هستيد و از تمام چيزهايى كه خدا به شما داده، او خبر مى‏دهد».

يوحنا از مسيح- عليه السّلام- نقل مى‏كند كه فرمود: تا زمانى كه من نرفته‏ام، فارقليط نمى‏آيد. وقتى جهان پر از خرافات و خطا و اشتباه شد، او مى‏آيد و از جانب خود سخن نمى‏گويد. بلكه از طرف خدا حرف مى‏زند و شما را از حوادث آينده و غيب خبر مى‏دهد.

در جاى ديگر مى‏فرمايد: «فارقليط، روح حق است. (خداوند) او را به اسم من‏

مى‏فرستد و از هر چيز خبر مى‏دهد». باز مى‏فرمايد: «من از خدا مى‏خواهم كه فارقليط را به طرف شما مبعوث كند و تا ابد با شما باشد و از هر چيز شما را خبر مى‏دهد».

در حكايت ديگر آمده است: «فرزند بشر (عيسى) مى‏رود و فارقليط بعد از آن مى‏آيد. و شما را از اسرار خبر مى‏دهد. و هر چيزى را تفسير مى‏كند و مرا تصديق مى‏نمايد، چنانچه من او را تصديق مى‏كنم. من امثال را آوردم او تأويل مى‏آورد.

وقتى كه «يحيى بن زكريا» زندانى شد، شاگردانش را خدمت حضرت مسيح فرستاد و گفت: از او بپرسيد: تو هستى آن كسى كه بايد بيايد يا بايد انتظار بكشيم؟! مسيح جواب داد: كسى فاضلتر از يحيى نيست و كتابهاى انبيا به پيامبرى انبياى بعدى بشارت مى‏دادند تا اينكه يحيى آمد؛ اما الآن «اليا» را بايد انتظار بكشيم و هر كس گوش شنوا دارد بايد بشنود».

توضيح: بعضى مى‏گويند: به جاى اليا، احمد بود. آن را تغيير داده و اليا گذاشتند. و اليا، همان على بن ابى طالب- عليه السّلام- است. و بعضى هم گفته‏اند: اليا گفته شده چون در هر جنگى على- عليه السّلام- پيشاپيش پيامبر بود. و اسم محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- در سريانى مشفح است‏ «1» و مشفح، در لغت سريانى همان «محمّد» است وقتى به زبان سريانى بخواهند «الحمد للَّه» بگويند «شفح لالاها» مى‏گويند. پس وقتى شفح به معناى حمد شد؛ پس «مشفح» به معناى «محمّد» است.

كتاب شعياى پيامبر در باب حجّ‏

«از اقصى نقاط روى زمين با سرعت مى‏آيند و صحرا پر مى‏شود. و در دريا و صحرا تسبيح مى‏گويند. و از طرف مشرق، مثل ريگ بيابان، سر مى‏رسند».

شعياى پيامبر مى‏گويد: خدا فرمود: «آگاه باشيد! من در صهيون، خانه‏اى از سنگ تأسيس كردم، هر كس ايمان دارد عجله كند» «1».

رؤياى بخت نصر و تعبير دانيال‏

حضرت دانيال به بخت نصر گفت: «اى سلطان! تو رؤياى وحشتناكى ديدى.

يك بت زيبايى را در خواب ديدى كه جلوتر ايستاده؛ سرش از طلاست و ساعدش از نقره و شكم و رانش از مس و ساق پاهايش از آهن و قسمتى از پايش از گل است. در زير پايش سنگى را ديدى كه ناگهان همه اينها مثل آرد گندم پودر شدند و باد برد و اثرى نماند. و سنگ زير مجسمه، كوه بزرگى شد و تمام زمين را پر كرد.

پرسيد: آيا اين خواب تو بود؟».

بخت‏نصر گفت: آرى.

سپس تعبير كرد و گفت: اما سر مجسّمه كه از طلا بود، كشور توست و بعد از تو مملكت ديگرى خواهد بود مقدارى كوچكتر از كشور تو. و كشور سوّم كه شبيه مس است، تمام روى زمين را در برمى‏گيرد. كشور چهارم مثل آهن است.

و پايى كه يك قسمت آن آهن و يك قسمتش گل بود، معنى آن اين است كه قسمتى از كشور، عزيز و بخش ديگر آن ذليل است، و سخن آنان يكى نيست. در اين هنگام خداى آسمانها پادشاه بزرگى را مبعوث مى‏كند، نه تغيير مى‏كند و نه از بين مى‏رود و هيچ سلطان ديگرى را باقى نمى‏گذارد. و او روزگاران زيادى زندگى مى‏كند.

تأويل رؤيا، مبعث حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- است. هيچ كس قبل از او كشور فارس [ايران‏] را شكست نداده بود. پادشاهانش شكوهمندترين سلاطين روى زمين بودند. شيرويه، با كشتن پدرش اولين ضربه را بر پيكر آنان نواخت. بعد از آن طاعون آمد و شيرويه هلاك شد. سپس اردشير پسر او مرد و مردى غير از اين‏

خاندان به پادشاهى رسيد. و او را نيز «بوران» دختر كسرى كشت. سپس مردى به نام كسرى بن قباد، پادشاه گرديد. بعد از او نيز بوران، خودش حكومت را به عهده گرفت. وقتى اين خبر به پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- رسيد، فرمود: «مردمى كه به زنى اتّكا كنند، رستگار نمى‏شوند».

بعد از آن، دختر ديگر كسرى پادشاه آنان شد، او را مسموم كردند. بعد از او مرد ديگرى به حكومت رسيد كه او نيز كشته شد! وقتى كه ايرانيان اين پراكندگى را در خود ديدند، «يزدگرد» پسر كسرى را به پادشاهى برگزيدند. او هشت سال در مدائن حكمرانى كرد. تجّارى را به چين فرستاد و برادرش رستم را در مدائن گذاشت. و رستم به جنگ مسلمانان شتافت و در قادسيه فرود آمد و در آنجا كشته شد. وقتى اين خبر به يزدگرد رسيد به سيستان گريخت و در آنجا كشته شد «1».

در تورات مى‏فرمايد: «احمد بنده برگزيده من است. بد اخلاق نيست و در بازارها داد نمى‏كشد. جزاى گناه را با گناه نمى‏دهد، بلكه عفو مى‏كند. محل تولدش مكه و هجرتش به مدينه و سلطنتش در شام است. پيروان او خدا را در بالاى هر بلندى مى‏ستايند و در هر منزلى تسبيح مى‏گويند و به كارهاى خود قيام مى‏كنند و مواظب خورشيد هستند تا وقت نماز را تعيين كنند. مؤذّن آنها در آسمان است.

صف آنها در نماز و در جنگ، يكى است. راهبان شب و شيران روز هستند. مثل زنبور، زمزمه مى‏كنند و هر جا وقت نماز رسد، آنجا نمازشان را مى‏خوانند. فقط يهوديها مى‏توانند در كنيسه نماز بخوانند و در جاى ديگر قبول نمى‏شود، ولى خداوند به مسلمانان وسعت داده است و هر جا مى‏توانند نماز بخوانند» «2».

خداوند متعال به حضرت آدم وحى فرستاد: «من صاحب مكه هستم و اهلش همسايگان من هستند و زيارت‏كنندگانش گروه و مهمان من هستند، آن را در ميان‏

اهل آسمان و زمين، آباد مى‏گردانم. گروه گروه به طرف او مى‏آيند و صدايشان را به تكبير و تلبيه بلند مى‏كنند. و هر كس مكّه را زيارت كند و نيّتش من باشم، او مرا زيارت كرده و مهمان من است و بر من فرود آمده است. و بر من واجب است كه از كراماتم به او تحفه بدهم. شرف، بزرگى و رفعت اين خانه را به يكى از فرزندان تو «ابراهيم» قرار مى‏دهم. و اين خانه را به دست او آباد مى‏گردانم. آبش را به دست او جارى مى‏سازم. حل‏ «1» و حرمش‏ «2» را به او نشان مى‏دهم.

مشاعرش‏ «3» را به او ياد مى‏دهم. ملتها او را زيارت مى‏كنند تا اينكه اين همه، نصيب پيامبرى از اولاد تو مى‏شود كه او را «محمّد» مى‏نامند. او خاتم پيامبران است، او را از ساكنين و واليان كعبه قرار مى‏دهم» «4».

از نشانه‏هاى پيامبرى حضرت محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله- اسم مبارك اوست؛ چون خداوند كسى را قبل از او به اين اسم نخوانده است، چنان كه در مورد، يحيى، ابراهيم، اسحاق، يعقوب، صالح و ديگر انبيا همين قضيه، صادق است، يعنى:

كسى قبل از آنها به اين اسامى ناميده نمى‏شد «5».

بشارتهاى رهبانان در باره بعثت پيامبر اسلام (ص)

101- سراقة بن جعشم مى‏گويد: براى تجارت به شام مى‏رفتيم كه نزديك دير عابدى فرود آمديم. راهب از دير، پايين آمد و به ما گفت: شما كيستيد؟ گفتيم:

قومى از قريش. گفت: آگاه باشيد! به زودى در ميان شما پيامبرى مبعوث خواهد شد كه اسمش «محمّد» است. وقتى به مكه برگشتيم، پسرانى متولد شدند ولى فقط اسم پيامبر را «محمّد» گذاشتند «6».

در ادامه تعدادی از کرامات ائمه معصومین علیهم السلام را خواهیم آورد تا باز روشنی چشم اهل ایمان و روسیاهی منکران باشد . انشاء الله

قدم یازدهم


بیزاری مسیح از شرک پیروانش




[سوره المائدة (5): آيات 116 تا 118]

وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ قالَ سُبْحانَكَ ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلاَّمُ الْغُيُوبِ (116) ما قُلْتُ لَهُمْ إِلاَّ ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهِيدٌ (117) إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ (118)

ترجمه:

116- به يادآور زمانى را كه خداوند به عيسى بن مريم مى‏گويد: آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را دو معبود، غير از خدا، انتخاب كنيد؟ او مى‏گويد: منزهى تو، من حق ندارم آنچه را كه شايسته من نيست بگويم، اگر چنين سخنى را گفته باشم تو ميدانى، تو از آنچه در روح و جان من است آگاهى و من از آنچه در ذات (پاك) تو است آگاه نيستم، زيرا تو با خبر از تمام اسرار و پنهانيها هستى.

117- من به آنها چيزى جز آنچه مرا مامور به آن ساختى نگفتم، به آنها گفتم: خداوندى را بپرستيد كه پروردگار من و پروردگار شما است، و تا آن زمان كه ميان آنها بودم مراقب و گواه آنان بودم، و هنگامى كه مرا از ميانشان برگرفتى تو خود مراقب آنها بودى، و تو گواه بر هر چيز هستى.

118- (با اين حال) اگر آنها را مجازات كنى بندگان تواند (و قادر به فرار از مجازات نيستند) و اگر آنها را ببخشى توانا و حكيمى (نه مجازات تو نشانه عدم حكمت و نه بخشش تو نشانه ضعف است).

تفسير:

بيزارى مسيح از شرك پيروانش‏

اين آيات پيرامون گفتگوى خداوند با حضرت مسيح ع در روز رستاخيز بحث مى‏كند، به دليل اينكه در چند آيه بعد مى‏خوانيم: هذا يَوْمُ يَنْفَعُ الصَّادِقِينَ صِدْقُهُمْ:" امروز روزى است كه راستگويى راستگويان به آنها سود مى‏دهد" و مسلما منظور از آن روز قيامت است.

به علاوه جمله فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ دليل ديگرى بر اين است كه اين گفتگو بعد از دوران نبوت مسيح ع واقع شده است و شروع آيه با جمله" قال" كه براى زمان ماضى است مشكلى ايجاد نمى‏كند، زيرا در قرآن بسيار ديده مى‏شود كه مسائل مربوط به قيامت به صورت زمان ماضى ذكر شده و اين اشاره به قطعى بودن قيامت است، يعنى وقوع آن در آينده چنان مسلم است كه گويى در گذشته واقع شده، و با صيغه فعل ماضى از آن ياد مى‏شود.

به هر حال آيه نخست مى‏گويد: خداوند در روز قيامت به عيسى مى‏گويد:" آيا تو به مردم گفتى كه من و مادرم را علاوه بر خداوند معبود خويش قرار دهيد، و پرستش كنيد؟" (وَ إِذْ قالَ اللَّهُ يا عِيسَى ابْنَ مَرْيَمَ أَ أَنْتَ قُلْتَ لِلنَّاسِ اتَّخِذُونِي وَ أُمِّي إِلهَيْنِ مِنْ دُونِ اللَّهِ).

شك نيست كه مسيح ع چنين چيزى را نگفته است و تنها دعوت به توحيد و عبادت خدا نموده، ولى منظور از اين استفهام اقرار گرفتن از او در برابر امتش، و بيان محكوميت آنها است.

مسيح ع با نهايت احترام در برابر اين سؤال چند جمله در پاسخ مى‏گويد:

1- نخست زبان به تسبيح خداوند از هر گونه شريك و شبيه گشوده و مى‏گويد:

" خداوندا! پاك و منزهى از هر گونه شريك" (قالَ سُبْحانَكَ).

2- چگونه ممكن است چيزى را كه شايسته من نيست بگويم (ما يَكُونُ لِي أَنْ أَقُولَ ما لَيْسَ لِي بِحَقٍّ).

در حقيقت نه تنها گفتن اين سخن را از خود نفى مى‏كند، بلكه مى‏گويد اساسا من چنين حقى را ندارم و چنين گفتارى با مقام و موقعيت من هرگز سازگار نيست.

3- سپس استناد به علم بى‏پايان پروردگار كرده، مى‏گويد:" گواه من اين است كه اگر چنين مى‏گفتم مى‏دانستى، زيرا تو از آنچه در درون روح و جان من است آگاهى، در حالى كه من از آنچه در ذات پاك تو است بى‏خبرم، زيرا تو علام الغيوب و با خبر از تمام رازها و پنهانيها هستى" (إِنْ كُنْتُ قُلْتُهُ فَقَدْ عَلِمْتَهُ تَعْلَمُ ما فِي نَفْسِي وَ لا أَعْلَمُ ما فِي نَفْسِكَ إِنَّكَ أَنْتَ عَلَّامُ الْغُيُوبِ) «1» 4-" تنها چيزى كه من به آنها گفتم همان بوده است كه به من ماموريت دادى كه آنها را دعوت به عبادت تو كنم و بگويم خداوند يگانه‏اى را كه پروردگار من و شما است پرستش كنيد" (ما قُلْتُ لَهُمْ إِلَّا ما أَمَرْتَنِي بِهِ أَنِ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ).

5-" و تا آن زمان كه در ميانشان بودم مراقب و گواه آنها بودم و نگذاشتم راه شرك را پيش گيرند، اما به هنگامى كه مرا از ميان آنها برگرفتى تو مراقب و نگاهبان آنها بودى، و تو گواه بر هر چيزى هستى" (وَ كُنْتُ عَلَيْهِمْ شَهِيداً ما دُمْتُ فِيهِمْ فَلَمَّا تَوَفَّيْتَنِي كُنْتَ أَنْتَ الرَّقِيبَ عَلَيْهِمْ وَ أَنْتَ عَلى‏ كُلِّ شَيْ‏ءٍ شَهِيدٌ) «2» 6-" و با اينهمه باز امر، امر تو و خواست، خواست تو است، اگر آنها را در برابر اين انحراف بزرگ مجازات كنى بندگان تواند و قادر به فرار از

__________________________________________________

(1) در اينجا اطلاق كلمه نفس بر خداوند به معنى روح و جان نيست، بلكه يكى از معانى نفس ذات مى‏باشد.

(2) درباره معنى" توفى" و اينكه منظور از آن مردن مسيح ع نيست در ذيل آيه 55 آل عمران در جلد دوم صفحه 30 مشروحا بحث شده است.

زير بار اين مجازات نخواهند بود، و اين حق براى تو در برابر بندگان نافرمانت ثابت است، و اگر آنها را ببخشى و از گناهانشان صرف نظر كنى توانا و حكيم هستى، نه بخشش تو نشانه ضعف است، و نه مجازاتت خالى از حكمت و حساب" (إِنْ تُعَذِّبْهُمْ فَإِنَّهُمْ عِبادُكَ وَ إِنْ تَغْفِرْ لَهُمْ فَإِنَّكَ أَنْتَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ).

در اينجا دو سؤال پيش مى‏آيد:

1- آيا در تاريخ مسيحيان هيچ ديده شده است كه" مريم" را معبود خود قرار دهند؟ يا اينكه آنها تنها قائل به تثليث و خدايان سه‏گانه يعنى" خداى پدر" و" خداى پسر" و" روح القدس" بوده‏اند، و شكى نيست كه روح القدس به پندار آنها، واسطه ميان" خداى پدر" و" خداى پسر"، مى‏باشد و او غير از مريم است، در پاسخ اين سؤال بايد گفت: درست است كه مسيحيان مريم را خدا نمى‏دانستند. ولى در عين حال در برابر او و مجسمه‏اش مراسم عبادت را انجام مى‏داده‏اند، همانطور كه بت پرستان بت را خدا نمى‏دانستند ولى شريك خدا در عبادت تصور مى‏كردند، و به عبارت روشنتر فرق است ميان اللَّه به معنى" خدا" و اله به معنى" معبود"، مسيحيان" مريم" را اله يعنى" معبود" مى‏دانستند نه خدا.

به تعبير يكى از مفسران گرچه هيچيك از فرق مسيحيت كلمه" اله و معبود" را بر مريم اطلاق نمى‏كنند، بلكه او را تنها مادر خداوند مى‏دانند! ولى، عملا مراسم نيايش و پرستش را در برابر او دارند، خواه اين نام را بر او بگذارند يا نه سپس اضافه مى‏كند: چندى قبل در بيروت در شماره نهم سال هفتم مجله" مشرق" كه متعلق به مسيحيان است، مطالب قابل ملاحظه‏اى به عنوان ياد بود پنجاهمين سال اعلان" پاپ بيوس نهم" درباره شخصيت مريم منتشر گرديد و در همين شماره تصريح شده بود كه كليساهاى شرقى همانند كليساهاى غربى" مريم" را عبادت مى‏كنند، و در شماره چهاردهم سال پنجم همان مجله مقاله‏اى به قلم" انستاس

كرملى" درج شده كه خواسته است در آن براى مساله عبادت مريم حتى ريشه‏اى از كتب عهد عتيق و تورات پيدا كند، داستان دشمنى مار (شيطان) و زن (حوا) را به عنوان مريم تفسير مى‏نمايد «1».

بنا بر اين پرستش و عبادت مريم در ميان آنها وجود دارد.

2- سؤال ديگر اين است كه چگونه حضرت مسيح ع با عبارتى كه بوى شفاعت مى‏دهد درباره مشركان امت خود سخن مى‏گويد و عرض مى‏كند: اگر آنها را ببخشى تو عزيز و حكيمى.

مگر مشرك قابل شفاعت و قابل بخشش است؟! در پاسخ بايد به اين نكته توجه داشت كه اگر هدف عيسى ع شفاعت بود مى‏بايد گفته باشد" انك انت الغفور الرحيم" زيرا غفور و رحيم بودن خداوند متناسب با مقام شفاعت است در حالى كه مى‏بينيم او خدا را به" عزيز و حكيم بودن" توصيف مى‏كند، از اين استفاده مى‏شود كه منظور شفاعت و تقاضاى بخشش براى آنها نيست، بلكه هدف سلب هر گونه اختيار از خود و واگذار كردن امر به اختيار پروردگار است يعنى كار به دست تو است، اگر بخواهى مى‏بخشى و اگر بخواهى مجازات مى‏كنى، هر چند نه مجازات تو بدون دليل و نه بخشش تو بدون علت است و در هر حال از قدرت و توانايى من بيرون است.

به علاوه ممكن است در ميان آنها جمعى به اشتباه خود توجه كرده و راه توبه را پيش گرفته باشند، و اين جمله درباره آن جمعيت بوده باشد.

__________________________________________________

(1) تفسير المنار جلد هفتم صفحه 263.

جلوه‏هاى اعجاز معصومين عليهم السلام،


معجزات امير المؤمنين على (ع)

ميلاد على (ع)
1- امام صادق- عليه السّلام- از پدران بزرگوارش نقل مى‏كند كه: عبّاس بن عبد المطلب و نوفل بن قعنب، روبروى خانه كعبه نشسته بودند، در اين هنگام فاطمه بنت اسد آمد و ايستاد و درد زايمان او را گرفت و دعا كرد.
آن دو، مى‏گويند: خانه خدا را ديديم كه از پشت شكافته شد و فاطمه وارد گرديد. و از چشم ما ناپديد شد. در خانه نيز بسته شد. سپس شكاف ديوار به هم آمد و چسبيد. رفتيم كه در را باز كنيم تا زنها داخل خانه بروند، ولى نتوانستيم.
فهميديم كه اين كار از جانب خداست.
فاطمه سه روز در آنجا ماند و همه جا سخن از او بود. بعد از سه روز، باز هم همان جا شكافته شد و فاطمه بيرون آمد. و على- عليه السّلام- روى دستهاى او بود. و گفت: در اين سه روز از ميوه‏هاى بهشت تغذيه مى‏كردم.
على- عليه السّلام- وقتى كه رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- روى دستهاى او بود. و گفت: در اين سه روز از ميوه‏هاى بهشت تغذيه مى‏كردم.
على- عليه السّلام- وقتى كه رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- را ديد. گفت:
«السّلام عليك يا رسول اللَّه!». و به روى پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- لبخند زد.
على (ع) و نشان دادن عالم قبر
2- رميله مى‏گويد: عده‏اى از اصحاب على- عليه السّلام- پيش آن حضرت رفتند و گفتند: وصى موسى دلايل و نشانه‏ها و معجزاتى نشان مى‏داد و جانشين عيسى نيز همان طور. تو نيز اگر چيزى نشان ما بدهى تا قلب ما آرامش پيدا كند، خوب است.
حضرت فرمود: «شما تحمّل ديدن آن را نداريد». ولى آنها اصرار ورزيدند.
حضرت آنها را به طرف خانه‏هاى مهاجرين برد و به آرامى دعا كرد. پرده طبيعت از برابر چشمان آنان كنار رفت، در يك طرف، باغهاى بهشت را ديدند و در طرف ديگر، آتش دوزخ را.
عدّه‏اى گفتند: (اين) سحر است! سحر است! عدّه‏اى نيز در تصديق خود، پايدار ماندند و مانند اين معجزات را انكار نكردند و گفتند: پيامبر اكرم فرموده است: «قبر يا باغى است از باغهاى بهشت و يا دخمه‏اى است از دخمه‏هاى جهنم!» «1».
تعليم قرآن، توسط على (ع)
3- رميله مى‏گويد: على- عليه السّلام- شخصى را در حال خياطى و آوازخوانى ديد و فرمود: «اى جوان! اگر قرآن بخوانى براى تو بهتر است».
گفت: خوب نمى‏توانم بخوانم، دوست داشتم خوب قرآن مى‏خواندم.
حضرت فرمود: «نزديك بيا» جوان نزديك على- عليه السّلام- آمد و على- عليه السّلام- آهسته چيزى در گوش او گفت كه تمام قرآن در قلب او نقش بست و حافظ كل قرآن شد «2».
على (ع) و ردّ امانات مردم‏
4- امام حسين- عليه السّلام- فرمود: روزى على- عليه السّلام- ندا كرد: «هر كس از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- طلبكار است يا عطايى را مى‏طلبد، بيايد و آن را بگيرد».
هر روز عده‏اى مى‏آمدند و چيزى را مى‏خواستند و على- عليه السّلام- جا نماز پيامبر را بلند مى‏كرد و همان مقدار در آنجا مى‏يافت و به شخص طلبكار مى‏داد.
خليفه اوّل به خليفه دوّم گفت: على با اين كار آبروى ما را برد! چاره چيست؟
عمر گفت: تو نيز مثل او ندا كن شايد مانند او بتوانى بدهى‏هاى رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- را ادا كنى.
ابو بكر ندا كرد: هر كس از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- طلبى دارد بيايد.
اين قضيه به گوش على- عليه السّلام- رسيد فرمود: «او بزودى پشيمان مى‏شود».
فرداى آن روز، ابو بكر در جمع مهاجر و انصار نشسته بود، عربى بيابانى آمد و پرسيد: كدام يك از شما جانشين رسول خدا است. به ابو بكر اشاره كردند.
گفت: تو وصى و جانشين پيامبر هستى؟
ابو بكر گفت: بلى، چه مى‏خواهى؟
گفت: پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- قول داده بود كه هشتاد شتر به من بدهد اكنون كه او نيست پس آنها را تو بايد بدهى.
ابو بكر گفت: شترها بايد چگونه باشند؟
عرب گفت: هشتاد شتر سرخ موى و سيه‏چشم.
ابو بكر به عمر گفت: چه كار كنيم؟ عمر گفت: عربها چيزى نمى‏دانند. از او بپرس آيا شاهدى بر گفته خود دارد؟ ابو بكر از او شاهد خواست.
عرب گفت: مگر بر چنين چيزى شاهد مى‏خواهند؟ به خدا سوگند تو جانشين پيامبر نيستى.
سلمان برخاست و گفت: اى عرب! دنبال من بيا تا جانشين پيامبر را به تو
نشان دهم. عرب به دنبال او به راه افتاد تا اينكه به على- عليه السّلام- رسيدند. عرب گفت: تو وصى پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- هستى؟
حضرت فرمود: بلى، چه مى‏خواهى؟
عرب گفت: رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- هشتاد شتر سرخ موى و سيه‏چشم براى من تعهد كرده بود. اكنون از تو مى‏خواهم.
حضرت فرمود: آيا تو و خانواده‏ات مسلمان شده‏ايد؟
در اين هنگام عرب دست على- عليه السّلام- را بوسيد و گفت: تو وصى بحقّ پيغمبر خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- هستى. چون بين من و پيامبر شرط همين بود. ما همه مسلمان‏شده‏ايم.
على- عليه السّلام- فرمود: «اى حسن، تو و سلمان، با اين عرب به فلان صحرا برويد و بگوييد: «يا صالح، يا صالح!» وقتى كه جوابتان را داد، بگو: امير المؤمنين به تو سلام مى‏رساند و مى‏گويد: هشتاد شترى كه رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- براى اين عرب تعهد كرده بود بياور».
سلمان مى‏گويد: به جايى كه على- عليه السّلام- «فرموده بود، رفتيم. امام حسن- عليه السّلام- همان گونه كه على- عليه السّلام- فرموده بود، ندا سر داد. پس جواب دادند: لبيك يا بن رسول اللَّه. امام حسن- عليه السّلام- پيام امير المؤمنين را رساند. گفت: روى چشم، اطاعت مى‏كنم. چيزى نگذشت كه افسار شتر از زمين خارج شد و امام حسن- عليه السّلام- آن را گرفت و به عرب داد و فرمود: بگير.
شترها پيوسته خارج مى‏شدند تا اينكه هشتاد شتر با همان اوصاف تكميل شد «1».
وحشت يكى از ياران على (ع)
5- زاذان و عدّه ديگرى از اصحاب على- عليه السّلام- نقل مى‏كنند كه با آن حضرت در جنگ صفّين بوديم و هنگامى كه با لشكر معاويه مى‏جنگيد، مردى از
سمت راست لشكر آمد و گفت: يا امير المؤمنين! در اين سمت، آشوب بپا شده است. حضرت فرمود: «به جاى خود برگرد».
مرد برگشت و بار دوم آمد و همان جمله را تكرار كرد.
باز هم حضرت فرمود: به جاى خود برگرد.
بار سوّم نيز آمد و مثل اينكه زمين بر او تنگ شده بود، جمله قبلى را تكرار كرد.
حضرت فرمود: بايست. مرد ايستاد. على- عليه السّلام- فرمود: مالك كجاست؟
مالك گفت: لبيك يا امير المؤمنين! حضرت فرمود: سمت چپ لشكر معاويه را مى‏بينى؟ گفت: بلى.
فرمود: «آن شخص سوار بر اسب تربيت شده را مى‏بينى؟».
گفت: بلى.
فرمود: «آن كسى كه لباس قرمز در بر دارد را مى‏بينى؟».
گفت: بلى.
فرمود: برو و سر او را بياور».
مالك اشتر به آن شخص نزديك شد. و گردنش را زد و سرش را آورد و جلو امير- المؤمنين- عليه السّلام- به زمين انداخت.
حضرت رو كرد به آن مرد و فرمود: تو را به خدا قسم! آيا اين شخص را ديدى و ترس او در قلبت افتاد و آشوبى در ميان ياران خود ديدى؟
گفت: بلى.
حضرت فرمود: رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- از اين واقعه خبر داده بود. آنگاه به آن مرد فرمود: «برگرد به جاى خود» «1».
اعراف كيست؟
6- امام باقر- عليه السّلام- مى‏فرمايد: پيش امير المؤمنين- عليه السّلام- سوره‏ إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها «1» تلاوت شد تا رسيد به‏ وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها «2».
حضرت فرمود: من «الانسان» هستم و به من اخبار گفته مى‏شود.
ابن الكوّاء گفت: يا امير المؤمنين‏ وَ عَلَى الْأَعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلًّا بِسِيماهُمْ‏ «3»؛ چه كسانى هستند؟
حضرت فرمود: «ما اعراف هستيم و ياران خود را از سيماى آنها مى‏شناسيم و ما اعرافيها بين بهشت و جهنم مى‏ايستيم. كسى وارد بهشت نمى‏شود مگر اينكه ما او را بشناسيم و او ما را بشناسد. و كسى وارد آتش نمى‏شود مگر اينكه ما او را نشناسيم و او ما را نشناسد».
ابن الكوّاء اظهار تشيع مى‏كرد و على- عليه السّلام- او را با جمله «واى بر تو» مخاطب قرار مى‏داد، وقتى كه جنگ نهروان پيش آمد، ابن الكوّاء طرف مقابل قرار گرفت و با آن حضرت جنگيد! مردى پيش آن حضرت آمد و گفت: من تو را دوست دارم.
حضرت فرمود: «دروغ مى‏گويى».
آن مرد گفت: سبحان اللَّه! مثل اينكه قلبم را مى‏داند.
يك نفر ديگر آمد و گفت: من شما اهل بيت پيامبر را دوست دارم.
حضرت فرمود: «دروغ مى‏گويى، ما را نه مخنّثى دوست مى‏دارد و نه ديّوثى و
نه ولد الزّنايى و نه كسى كه در حيض نطفه‏اش بسته شده است».
آن مرد رفت و وقتى كه جنگ بر پا شد در لشكر معاويه قرار گرفت‏ «1».
على (ع) و پيش بينى بلا
7- ابو حمزه ثمالى از عمرو بن حمق، نقل مى‏كند: هنگامى كه على- عليه السّلام- در مسجد كوفه ضربت خورد، بر او وارد شدم و گفتم: نترس اين فقط يك خراش است! فرمود: قسم به جانم از شما جدا مى‏شوم. سپس فرمود: «تا سال هفتاد بلا مى‏آيد».
پرسيدم: آيا بعد از بلا، نعمت نازل مى‏شود.
امام جواب نداد و از هوش رفت. و ام كلثوم گريه مى‏كرد. وقتى كه به هوش آمد، فرمود: اى ام كلثوم! چرا مرا اذيت مى‏كنى. آنچه را كه من مى‏بينم اگر تو ببينى گريه نمى‏كنى. و ملائكه در آسمانهاى هفتگانه پشت سرهم ايستاده‏اند و پيامبران نيز همان طور و به من مى‏گويند: يا على بيا چيزى كه در پيش رو دارى بهتر از چيزى است كه اكنون در آن بسر مى‏برى.
من گفتم: يا امير المؤمنين! فرمودى تا سال هفتاد بلا مى‏آيد، آيا بعد از سال هفتاد، فراوانى خواهد بود؟
فرمود: بلى بعد از بلا فراوانى است. يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ‏ «2».
ابو حمزه مى‏گويد: به امام باقر- عليه السّلام- گفتم: على- عليه السّلام- فرموده بود كه تا سال هفتاد مردم در بلا خواهند بود. و مثل اينكه گفته بود بعد از سال‏
هفتاد، دوران نعمت و فراوانى خواهد رسيد. ولى سال هفتاد گذشت و ما فراوانى نديديم.
امام فرمود: خداوند متعال تا سال هفتاد بلا را تعيين كرده بود ولى وقتى كه امام حسين- عليه السّلام- شهيد شد، خشم خدا بر اهل زمين شدّت گرفت و بلا را تا سال صد و چهل به تأخير انداخت. ما به شما چيزى گفتيم ولى آن را به همه گفتيد و پرده اسرار را دريديد. پس خدا آن را به تأخير انداخته و زمانى براى آن تعيين نكرده است. يَمْحُوا اللَّهُ ما يَشاءُ وَ يُثْبِتُ وَ عِنْدَهُ أُمُّ الْكِتابِ‏.
ابو حمزه مى‏گويد: از امام صادق- عليه السّلام- نيز پرسيدم او نيز همين جواب را داد «1».
عبور على (ع) از كربلا
8- امام سجاد مى‏فرمايد: على- عليه السّلام- از كربلا عبور كرد، در حالى كه چشمانش پر از اشك شده بود، فرمود: اينجا محل زانو زدن شتران آنهاست. و اينجا محل انداختن بارهاى آنهاست. و در اينجا خون آنها ريخته مى‏شود. خوشا به حال خاكى كه در آن خون دوستان، ريخته مى‏شود! امام باقر- عليه السّلام- مى‏فرمايد: على- عليه السّلام- با مردم مى‏رفت تا به يك يا دو ميلى كربلا رسيدند حضرت جلوتر از مردم رفت و جايى را طواف كرد كه به آن «مقذفان» مى‏گفتند. فرمود: «در اينجا دويست پيامبر و دويست سبط كشته شده است و همه آنها شهدا بودند. و اينجا مركبها را مى‏خوابانند. و اينجا شهدا به خاك مى‏افتند كه هيچ كس قبل از آنها مثل ايشان نبوده و بعدها نيز هيچ كس نمى‏تواند مانند آنها باشد» «2».
جرأت بعضى از اصحاب بر پيامبر (ص)
9- امام صادق- عليه السّلام- فرمود: فلانى و فلانى و عبد الرحمن بن عوف‏
آمدند تا پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- را اذيت كنند.
اولى گفت: خدا ابراهيم- عليه السّلام- را خليل و دوست خود قرار داد با تو چه كار كرد؟! دومى گفت: خدا موسى را كليم خود قرار داد با تو چه كار كرد؟! عبد الرحمن بن عوف گفت: عيسى بن مريم، مرده را به اذن خدا زنده مى‏كرد، تو چه كار مى‏توانى انجام دهى؟! حضرت به اولى گفت: «خدا ابراهيم را خليل خود قرار داد و مرا حبيب خود».
به دومى گفت: «خدا با موسى از پشت پرده سخن مى‏گفت و من عرش خدا را ديدم و با او سخن گفتم».
به سومى گفت: «عيسى بن مريم مرده را به اذن خدا زنده مى‏كرد و اگر بخواهيد من مردگان شما را زنده مى‏كنم».
گفتند: «آرى، مى‏خواهيم». و به اين خاطر هم در آنجا جمع شده بودند.
پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- على- عليه السّلام- را طلب كرد. رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- به او فرمود: «اينها را به قبرستان ببر» سپس به آنها گفت: «دنبال على- عليه السّلام- برويد». وقتى به وسط قبرستان رسيدند، حضرت سخنانى گفت كه زمين لرزيد و دگرگون شد. قلبهاى آنها را وحشت گرفت و ترسيدند و نتوانستند آن را تحمّل كنند.
گفتند: يا على! خدا از تقصيرات تو بگذرد از تقصير ما بگذر.
حضرت فرمود: پس به سوى خدا برگشتيد.
پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- كسى را فرستاد و على- عليه السّلام- را برگرداند «1».
على- عليه السّلام- و خزانه‏دار معاويه‏
10- امام صادق- عليه السّلام- روايت مى‏كند: شخصى به نام جبير، خزانه‏دار
معاويه بود و مادر پيرى داشت كه در كوفه زندگى مى‏كرد. روزى به معاويه گفت:
مادر پيرم در كوفه است و دلم براى او تنگ شده است، اجازه بدهيد بروم و او را ملاقات كنم و حق مادرى را ادا نمايم.
معاويه گفت: در كوفه چه كار مى‏كنى؟ چون در آنجا مرد ساحرى است كه به او «على بن ابى طالب» مى‏گويند و مى‏ترسم تو را فريب دهد! جبير گفت: من با على چه كار دارم، مى‏روم و مادرم را زيارت مى‏كنم و بر مى‏گردم. معاويه اجازه داد. جبير آمد تا به عين التمر «1» رسيد. و مقدار پولى كه همراه آورده بود در آنجا دفن كرد. مأموران على- عليه السّلام- او را گرفتند و پيش آن حضرت آوردند.
وقتى كه چشم على- عليه السّلام- به او افتاد، فرمود: اى جبير! تو گنجى از گنجهاى خدا هستى معاويه به تو گفته است كه من ساحر هستم.
جبير گفت: به خدا سوگند! همين طور است.
امام فرمود: پيش تو مقدارى پول بود كه قسمتى از آن را در عين التمر، مخفى كردى.
جبير گفت: «درست مى‏فرماييد يا امير المؤمنين!».
على- عليه السّلام- رو كرد به امام حسن و فرمود: يا حسن! او را به خانه خود ببر و به او نيكى كن.
فرداى آن روز، على- عليه السّلام- او را صدا كرد و فرمود: در زمان رجعت او از طرف كوه اهواز با چهار هزار سواره مسلح مى‏آيد و كنار قائم اهل بيت- عليه السّلام- مى‏جنگد «2».
ادامه دارد انشاء الله

قدم دوازدهم



خدای سبحان بهشت را بر مشرکان حرام کرد


[سوره المائدة (5): آيات 72 تا 74]

لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ (72) لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلاَّ إِلهٌ واحِدٌ وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ (73) أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ (74)

ترجمه:

72- آنها كه گفتند خداوند همان مسيح بن مريم است بطور مسلم كافر شدند (با اينكه خود) مسيح گفت اى بنى اسرائيل خداوند يگانه‏اى را كه پروردگار من و شماست پرستش كنيد چه اينكه هر كس شريكى براى خدا قرار دهد، خداوند بهشت را بر او حرام كرده است و جايگاه او دوزخ است و ستمكاران يار و ياورى ندارند.

73- آنها كه گفتند خداوند يكى از سه خدا است (نيز) بطور مسلم كافر شدند با اينكه معبودى جز معبود يگانه نيست و اگر از آنچه مى‏گويند دست برندارند عذاب دردناكى به كافران آنها (كه روى اين عقيده ايستادگى كنند) خواهد رسيد.

74- آيا توبه نمى‏كنند و به سوى خدا باز نمى‏گردند و از او طلب آمرزش نمى‏نمايند و خداوند آمرزنده مهربان است.

تفسير:

در تعقيب بحثهايى كه در مورد انحرافات يهود، در آيات قبل، گذشت، اين آيات و آيات بعد از انحرافات مسيحيان سخن مى‏گويد نخست از مهمترين انحراف مسيحيت يعنى مساله" الوهيت مسيح" و" تثليث معبود" بحث كرده مى‏گويد:

" بطور مسلم آنها كه گفته‏اند خدا همان مسيح بن مريم است، كافر شدند" (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ هُوَ الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ).

چه كفرى از اين بالاتر كه خداوند نامحدود از هر جهت را، با مخلوقى كه از هر جهت محدود است يگانه و متحد بدانند، و صفات مخلوق را براى خالق قرار دهند؟! در حالى كه خود مسيح ع با صراحت به بنى اسرائيل گفت:" خداوند يگانه‏اى را پرستش كنيد كه پروردگار من و شما است" (وَ قالَ الْمَسِيحُ يا بَنِي إِسْرائِيلَ اعْبُدُوا اللَّهَ رَبِّي وَ رَبَّكُمْ).

و به اين ترتيب بيزارى خود را از هر گونه شرك و غلو در مورد خويش نفى كرد و خود را همانند ديگران مخلوقى از مخلوقات خدا معرفى نمود.

و نيز مسيح براى تاكيد اين مطلب و رفع هر گونه ابهام و اشتباه اضافه كرد:" هر كس شريكى براى خدا قرار دهد خداوند بهشت را بر او حرام كرده و جايگاه او آتش است" (إِنَّهُ مَنْ يُشْرِكْ بِاللَّهِ فَقَدْ حَرَّمَ اللَّهُ عَلَيْهِ الْجَنَّةَ وَ مَأْواهُ النَّارُ).

و باز براى تاكيد بيشتر و اثبات اين حقيقت كه شرك و غلو يك نوع ظلم آشكار است به آنها گفت:" براى ستمگران و ظالمان هيچگونه يار و ياورى وجود نخواهد داشت" (وَ ما لِلظَّالِمِينَ مِنْ أَنْصارٍ).

همانطور كه در سابق هم اشاره كرده‏ايم تاريخ مسيحيت مى‏گويد: تثليث در قرون نخستين و مخصوصا در عصر مسيح ع وجود نداشت و حتى در اناجيل كنونى با تمام تحريفهايى كه در آن به عمل آمده است كمترين سخنى از تثليث ديده نمى‏شود، و خود محققان مسيحيت به اين امر معترفند، بنا بر اين آنچه در آيه فوق در مورد پافشارى مسيح ع و روى مساله توحيد ديده مى‏شود مطلبى است كه با منابع موجود مسيحيت نيز هماهنگ است و از دلائل عظمت قرآن محسوب مى‏شود «1».

ضمنا بايد توجه داشت كه آنچه در اين آيه مورد بحث واقع شده مساله غلو و وحدت مسيح با خدا و به عبارت ديگر" توحيد در تثليث" است، ولى در آيه بعد اشاره به مساله" تعدد خدايان" از نظر مسيحيان يعنى" تثليث در توحيد" كرده مى‏گويد:" آنها كه گفته‏اند خداوند سومين اقنوم «2» از اقانيم سه‏گانه است به طور مسلم كافر شده‏اند (لَقَدْ كَفَرَ الَّذِينَ قالُوا إِنَّ اللَّهَ ثالِثُ ثَلاثَةٍ) بسيارى از مفسران مانند طبرسى در مجمع البيان و شيخ طوسى در تبيان و فخر رازى و قرطبى در تفسير خود چنين تصور كرده‏اند كه آيه قبل درباره فرقه‏اى از مسيحيان به نام يعقوبيه است كه خدا را با مسيح ع متحد مى‏دانند، ولى اين آيه در باره فرقه ديگرى به نام" ملكانيه" و" نسطوريه" است كه قائل به خدايان سه‏گانه‏اند، اما همانطور كه سابقا هم گفتيم اين برداشت از مسيحيت با حقيقت تطبيق نمى‏كند زيرا اعتقاد به تثليث در ميان همه مسيحيان عموميت دارد، همانطور كه اعتقاد به توحيد و يگانگى خدا در ميان ما مسلمانان قطعى و مسلم است، منتها آنها در عين اينكه خدايان را حقيقتا سه‏گانه مى‏دانند، يگانه حقيقى نيز ميدانند و به اعتقاد آنها سه واحد حقيقى يك واحد حقيقى را تشكيل مى‏دهند!،

__________________________________________________

(1) براى توضيح بيشتر درباره اين موضوع و درباره مساله تثليث و وحدت در تثليث به تفسير نمونه جلد چهارم صفحه 220 تا 230 مراجعه فرمائيد.

(2) اقنوم به معنى اصل و ذات، و جمع آن" اقانيم" است.

دو آيه فوق ظاهرا به دو جنبه مختلف اين دو قضيه اشاره مى‏كند: در آيه اول اشاره به وحدت خدايان سه‏گانه، و در آيه دوم اشاره به تعدد آنها است، و قرار گرفتن اين دو بيان پشت سر هم در حقيقت اشاره به يكى از دلائل روشن ابطال عقيده آنها مى‏باشد كه چگونه خداوند گاهى با مسيح (و روح القدس) حقيقتا يكى و گاهى حقيقتا سه چيز مى‏شود مگر مساوى بودن سه با يك معقول است؟

آنچه اين حقيقت را تاييد مى‏كند اين است كه ما در ميان مسيحيان هيچ طايفه‏اى را نمى‏يابيم كه به خدايان سه‏گانه قائل نباشند «1».

سپس قرآن به طور قاطع در پاسخ آنها مى‏گويد:" هيچ معبودى جز معبود يگانه نيست" (وَ ما مِنْ إِلهٍ إِلَّا إِلهٌ واحِدٌ).

مخصوصا ذكر كلمه" من" قبل از" اله" تاكيد بيشترى را در نفى معبودهاى ديگر مى‏رساند.

دگر بار با لحن شديد و مؤكد به آنها اخطار مى‏كند كه" اگر دست از اين عقيده برندارند عذاب دردناكى در انتظار كسانى كه بر اين كفر باقى بمانند خواهد بود" (وَ إِنْ لَمْ يَنْتَهُوا عَمَّا يَقُولُونَ لَيَمَسَّنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذابٌ أَلِيمٌ).

كلمه" من" در" منهم" به عقيده بعضى بيانيه است ولى ظاهر اين است كه براى" تبعيض" بوده باشد و در حقيقت اشاره به كسانى است كه بر كفر و شرك خود باقى مى‏مانند و بعد از دعوت قرآن به توحيد باز نگشتند، نه آنها كه توبه كردند و بازگشت نمودند.

در تفسير المنار از كتاب اظهار الحق داستانى نقل شده كه ذكر آن در اينجا

__________________________________________________

(1) در بعضى از روايات و بعضى از تواريخ نقل شده كه در ميان مسيحيان اقليتى وجود دارند كه معتقد به خدايان سه‏گانه نيستند بلكه تنها به وحدت عيسى با خدا اعتقاد دارند ولى ما امروز كمتر نام و نشانى از آنها مى‏بينيم. [.....]

بى تناسب نيست و نشان مى‏دهد كه چگونه تثليث و توحيد نصارى غير قابل درك مى‏باشند، نويسنده آن كتاب مى‏گويد: سه نفر به آئين مسيحيت در آمدند، كشيش، عقائد ضرورى مسيحيت از جمله عقيده تثليث را به آنها تعليم كرد.

روزى يكى از علاقمندان مسيحيت نزد كشيش آمد و از كسانى كه تازه به آئين مسيحيت در آمده بودند سؤال كرد، كشيش با كمال خوشوقتى اشاره به آن سه نفر نمود، او بلافاصله پرسيد: آيا از عقائد ضروريه ما چيزى ياد گرفته‏اند، كشيش با شجاعت و تاكيد گفت: آرى سپس به عنوان نمونه يكى از آنها را صدا زد تا او را در حضور ميهمان بيازمايد، كشيش گفت: درباره تثليث چه ميدانى؟

او در جواب گفت: شما به من چنين ياد داديد كه خدايان سه‏گانه‏اند يكى در آسمان است و ديگرى در زمين از شكم مريم متولد شد و سومين نفر به صورت كبوترى بر خداى دوم در سن سى‏سالگى نازل گرديد! كشيش عصبانى شد و او را بيرون كرد و گفت چيزى نمى‏فهمد، و نفر دوم را صدا زد، او در جواب اين سؤال در مورد تثليث، گفت: شما به من چنين تعليم داديد كه خدايان سه بودند، اما يكى از آنها بدار آويخته شد بنا بر اين اكنون دو خدا بيشتر نداريم! خشم كشيش بيشتر شد و او را نيز بيرون كرد و سومى را كه باهوش‏تر و جدى‏تر در حفظ عقائد دينى بود، صدا زد و همان مساله را از او پرسيد او با احترام گفت: پيشواى من! آنچه را به من آموختيد كاملا حفظ كرده‏ام و از بركت مسيح به خوبى فهميده‏ام شما گفتيد: خداوند يگانه سه‏گانه است و خداوندان سه‏گانه يگانه‏اند، يكى از آنها را بدار زدند و مرد و بنا بر اين همه مردند زيرا او با بقيه يگانه بود و به اين ترتيب الان هيچ خدايى وجود ندارد! در آيه سوم از آنها دعوت مى‏كند كه از اين عقيده كفر آميز توبه كنند تا خداوند آنها را مشمول عفو و بخشش خود قرار دهد لذا مى‏گويد:" آيا بعد از تفسير نمونه، ج‏5، ص: 37

اينهمه، آنها بسوى خداى يگانه باز نمى‏گردند و از اين شرك و كفر طلب آمرزش نمى‏كنند با اينكه خداوند غفور و رحيم است؟" (أَ فَلا يَتُوبُونَ إِلَى اللَّهِ وَ يَسْتَغْفِرُونَهُ وَ اللَّهُ غَفُورٌ رَحِيمٌ)

[سوره المائدة (5): آيات 75 تا 77]

مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلاَّ رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ وَ أُمُّهُ صِدِّيقَةٌ كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ (75) قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (76) قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ (77)

ترجمه:

75- مسيح فرزند مريم فقط فرستاده (خدا) بود پيش از وى نيز فرستادگان ديگرى بودند مادرش نيز زن بسيار راستگويى بود هر دو غذا مى‏خوردند (با اين حال چگونه دعوى الوهيت مسيح و عبادت مادرش مريم مى‏كنيد؟) بنگر چگونه نشانه‏ها را براى آنها آشكار مى‏سازيم سپس بنگر چگونه آنها از حق باز داشته مى‏شوند؟

76- بگو آيا جز خدا چيزى را مى‏پرستيد كه نه مالك زيان شماست و نه سود شما، و خداوند شنوا و دانا است.

77- بگو اى اهل كتاب در دين خود غلو (و زياده روى) نكنيد و غير از حق نگوئيد و از هوسهاى جمعيتى كه پيشتر از اين گمراه شدند و دگران را گمراه كردند و از راه راست منحرف گشتند پيروى ننمائيد.

تفسير:

به دنبال بحثى كه در آيات گذشته درباره غلو مسيحيان درباره حضرت مسيح ع و اعتقاد به الوهيت او گذشت، در اين آيات با دلائل روشنى در چند جمله كوتاه اين اعتقاد آنها را ابطال مى‏كند، نخست مى‏گويد: چه تفاوتى در ميان مسيح و ساير پيامبران بود كه عقيده به الوهيت او پيدا كرده‏ايد، مسيح بن مريم نيز فرستاده خدا بود و پيش از آن رسولان و فرستادگان ديگرى از طرف خدا آمدند (مَا الْمَسِيحُ ابْنُ مَرْيَمَ إِلَّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ).

اگر رسالت از ناحيه خدا دليل بر الوهيت و شرك است پس چرا درباره ساير پيامبران اين مطلب را قائل نمى‏شويد؟.

ولى مى‏دانيم كه مسيحيان منحرف هرگز قانع نيستند كه عيسى ع را يك فرستاده خدا بدانند بلكه عقيده عمومى آنها فعلا بر اين است كه او را فرزند خدا و به يك معنى خود خدا مى‏دانند كه براى بازخريد گناهان بشريت (نه براى هدايت و رهبرى آنها) آمده است و لذا به او لقب فادى (فدا شونده در برابر گناهان بشر) مى‏دهند.

سپس براى تاييد اين سخن مى‏گويد: مادر او، زن بسيار راستگويى بود (و امه صديقه).

اشاره به اينكه اولا كسى كه داراى مادر است و در رحم زنى پرورش پيدا مى‏كند و اينهمه نياز دارد چگونه مى‏تواند خدا باشد؟ و ثانيا اگر مادر او محترم است به خاطر اين است كه او هم در مسير رسالت مسيح ع با او هماهنگ بود و از رسالتش پشتيبانى مى‏كرد و به اين ترتيب بنده خاص خدا بود و نبايد او را همچون يك معبود همانطور كه در ميان مسيحيان رائج است كه در برابر مجسمه او تا سرحد پرستش خضوع مى‏كنند، عبادت كرد.

بعد به يكى ديگر از دلائل نفى ربوبيت مسيح ع اشاره كرده، مى‏گويد:

او و مادرش هر دو غذا مى‏خوردند (كانا يَأْكُلانِ الطَّعامَ).

كسى كه اين چنين نيازمند است كه اگر چند روز غذا به او نرسد قادر بر حركت نيست چگونه مى‏تواند خدا يا در رديف خدا باشد.

و در پايان آيه اشاره به روشنى اين دلائل از يك طرف و لجاجت و سرسختى و نادانى آنها در برابر اين دلائل آشكار از طرف ديگر كرده و مى‏گويد: بنگر چگونه دلائل را به روشنى براى آنها شرح مى‏دهيم و سپس بنگر چگونه اينها از قبول حق سرباز مى‏زنند (انْظُرْ كَيْفَ نُبَيِّنُ لَهُمُ الْآياتِ ثُمَّ انْظُرْ أَنَّى يُؤْفَكُونَ) «1» بنا بر اين تكرار" انظر" در اين دو جمله اشاره به اين است كه از يك سو در اين دلائل روشن بنگر كه براى توجه هر كس كافى است و از يك سو به عكس- العملهاى منفى و حيرت‏انگيز آنها بنگر كه براى هر كس تعجب‏آور است.

در آيه بعد براى تكميل استدلال گذشته مى‏گويد: شما مى‏دانيد كه مسيح ع خود سر تا پا نيازهاى بشرى داشت و مالك سود و زيان خويش هم نبود تا چه رسد به اينكه مالك سود و زيان شما باشد" آيا چيزى را پرستش مى‏كنيد كه نه مالك زيان شما است، نه مالك سود شما است" (قُلْ أَ تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ ما لا يَمْلِكُ لَكُمْ ضَرًّا وَ لا نَفْعاً).

و به همين دليل بارها در دست دشمنان گرفتار شد و يا دوستانش گرفتار شدند و اگر لطف خدا شامل حال او نبود هيچ گامى نمى‏توانست بردارد.

و در پايان به آنها اخطار مى‏كند كه گمان نكنيد خداوند سخنان نارواى شما را نمى‏شنود و يا از درون شما آگاه نيست" خداوند هم شنوا است و هم دانا"

__________________________________________________

(1) يؤفكون از ماده افك و آن در اصل به معنى منصرف ساختن از چيزى است و مأفوك به كسى گفته مى‏شود كه از حق باز داشته شده است، اگر چه بر اثر تقصير خودش باشد و از آنجا كه دروغ انسان را از حق باز مى‏دارد به آن افك گفته مى‏شود.

(وَ اللَّهُ هُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ) جالب اينكه مساله بشر بودن مسيح و نيازهاى مادى و جسمانى او كه قرآن در اين آيات و آيات ديگر روى آن تكيه كرده است يكى از بزرگترين مشكلات براى مسيحيان مدعى خدايى او شده كه براى توجيه آن بسيار دست و پا مى‏كنند و گاهى ناچار مى‏شوند براى مسيح دو جنبه قائل شوند جنبه لاهوت و جنبه ناسوت، از نظر لاهوت فرزند خدا و خود خداست و از نظر ناسوت جسم است و مخلوق خدا و امثال اين توجيهات كه بهترين نشانه ضعف و نادرستى منطق آنها است.

به اين نكته نيز بايد توجه كرد كه در آيه بجاى كلمه" من"" ما" به كار برده شده كه معمولا براى موجودات غير عاقل ذكر مى‏شود، اين تعبير شايد به خاطر آن باشد كه ساير معبودها و بت‏ها از قبيل سنگ و چوب را در عموميت جمله داخل كند و بگويد: اگر پرستش مخلوقى جايز باشد بايد بت پرستى بت پرستان نيز مجاز شمرده شود زيرا در مخلوق بودن همه برابر و مساويند و در حقيقت ايمان به الوهيت مسيح ع يك نوع بت پرستى است نه خدا پرستى.

و در آيه بعد به پيامبر ص دستور مى‏دهد كه به دنبال روشن شدن اشتباه اهل كتاب در زمينه غلو درباره پيامبران الهى با استدلالات روشن از آنها دعوت كند كه از اين راه رسما باز گردند و مى‏گويد،" بگو اى اهل كتاب در دين خود، غلو و تجاوز از حد نكنيد و غير از حق چيزى مگوييد" (قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لا تَغْلُوا فِي دِينِكُمْ غَيْرَ الْحَقِّ «1».

__________________________________________________

(1) لا تَغْلُوا از ماده غلو به معنى تجاوز از حق كردن است، منتها هنگامى كه در مورد تجاوز مقام و منزله كسى باشد غلو گفته مى‏شود، اگر در نرخ و قيمت باشد غلاء گفته مى‏شود و اگر در مورد تير باشد غلو (بر وزن دلو) مى‏گويند و اينكه به جوشش، غليان گفته مى‏شود و به حيوانى كه فوق العاده سركش است غلواء مى‏گويند همه از همين ماده است، بعضى معتقدند كه غلو هم در طرف افراط گفته مى‏شود هم در تفريط در حالى كه بعضى ديگر آن را منحصر به طرف تفريط مى‏دانند و نقطه مقابل آن را تقصير مى‏گويند.

البته غلو نصارى روشن است و اما در مورد غلو يهود كه خطاب يا أَهْلَ الْكِتابِ شامل آنها نيز مى‏شود بعيد نيست كه اشاره به سخنى باشد كه درباره عزير مى‏گفتند و او را فرزند خدا مى‏دانستند. و از آنجا كه سرچشمه غلو غالبا پيروى از هوا و هوس گمراهان است، براى تكميل اين سخن مى‏گويد: از هوسهاى اقوامى كه پيش از شما گمراه شدند و بسيارى را نيز گمراه كردند و از راه مستقيم منحرف گشتند، پيروى نكنيد (وَ لا تَتَّبِعُوا أَهْواءَ قَوْمٍ قَدْ ضَلُّوا مِنْ قَبْلُ وَ أَضَلُّوا كَثِيراً وَ ضَلُّوا عَنْ سَواءِ السَّبِيلِ) اين جمله در حقيقت اشاره به چيزى است كه در تاريخ مسيحيت نيز منعكس است كه مساله تثليث و غلو درباره مسيح ع در قرون نخستين مسيحيت در ميان آنها وجود نداشت بلكه هنگامى كه بت پرستان هندى و مانند آنها به آئين مسيح ع پيوستند، چيزى از بقاياى آئين سابق را كه تثليث و شرك بود به مسيحيت افزودند و لذا مى‏بينيم كه ثالوث هندى (ايمان به خدايان سه‏گانه برهما، فيشنو، سيفا) از نظر تاريخى قبل از تثليث مسيحيت بوده است و در حقيقت اين انعكاسى از آن است، در آيه 30 سوره توبه نيز پس از ذكر غلو يهود و نصارى درباره عزير و مسيح ع مى‏خوانيم يُضاهِؤُنَ قَوْلَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ قَبْلُ:" گفتار آنها شبيه سخنان كافران پيشين است".

در اين عبارت دو بار جمله ضلوا درباره كفارى كه اهل كتاب، غلو را از آنها اقتباس كردند تكرار شده است، اين تكرار ممكن است به خاطر تاكيد بوده باشد و يا به خاطر اينكه آنها قبلا گمراه بودند و بعد كه با تبليغات خود ديگران را نيز گمراه كردند به گمراهى جديدى افتادند، زيرا كسى كه سعى مى‏كند ديگران را هم به گمراهى بكشاند در حقيقت از همه كس گمراه‏تر است، چرا كه نيروهاى خود را در مسير بدبختى خويش و ديگران تلف كرده و بار مسئوليت گناهان ديگران را نيز بر دوش كشيده است. آيا كسى كه در جاده مستقيم قرار

گرفته هرگز حاضر مى‏شود كه علاوه بر بار گناه خويش بار گناه ديگران را نيز بر دوش بكشد.

[سوره المائدة (5): آيات 78 تا 80]

لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى‏ لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ (78) كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ (79) تَرى‏ كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ (80)

ترجمه:

78- آنها كه از بنى اسرائيل كافر شدند بر زبان داود و عيسى بن مريم لعن (و نفرين) شدند، اين بخاطر آن بود كه گناه مى‏كردند و تجاوز مى‏نمودند.

79- آنها از اعمال زشتى كه انجام مى‏دادند يكديگر را نهى نمى‏كردند چه بدكارى انجام مى‏دادند.

80- بسيارى از آنها را مى‏بينى كه كافران (و بت پرستان) را دوست مى‏دارند (و با آنها طرح دوستى مى‏ريزند) چه بد اعمالى از پيش براى (معاد) خود فرستادند كه نتيجه آن خشم خداوند بود و در عذاب (الهى) جاودانه خواهند ماند.

تفسير:

در اين آيات براى اينكه از تقليدهاى كوركورانه اهل كتاب از پيشينيانشان جلوگيرى كند اشاره به سرنوشت شوم آنها كرده و مى‏گويد:" كافران از بنى اسرائيل بر زبان داود و عيسى بن مريم، لعن شدند و اين دو پيامبر بزرگ از

خدا خواستند كه آنها را از رحمت خويش دور سازد" (لُعِنَ الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْ بَنِي إِسْرائِيلَ عَلى‏ لِسانِ داوُدَ وَ عِيسَى ابْنِ مَرْيَمَ) در اينكه چرا تنها نام اين دو پيامبر ص برده شده است مفسران احتمالاتى داده‏اند گاهى گفته مى‏شود، علت آن اين است كه سرشناسترين پيامبران بعد از موسى ع اين دو پيامبر بودند، و گاهى گفته مى‏شود كه بسيارى از اهل كتاب افتخار مى‏كردند كه فرزندان داودند، قرآن با اين جمله اعلام مى‏كند كه داود از كسانى كه راه كفر و طغيان پيش گرفتند، متنفر بود، و بعضى گفته‏اند كه اين آيه اشاره به دو واقعه تاريخى است كه خشم اين دو پيامبر بزرگ را برانگيخت و جمعى از بنى اسرائيل را نفرين كردند، داود در مورد ساكنان شهر ساحلى ايله كه به" اصحاب سبت" معروفند و سرگذشت آنها در سوره اعراف خواهد آمد، و حضرت مسيح درباره جمعى از پيروان خود كه بعد از نزول مائده آسمانى باز هم راه انكار و مخالفت را پيش گرفتند لعن و نفرين نمود.

در هر حال آيه اشاره به اين است كه بودن جزء نژاد بنى اسرائيل و يا جزء اتباع مسيح، ما دام كه هماهنگى با برنامه‏هاى آنها نبوده باشد باعث نجات كسى نخواهد شد بلكه خود اين پيامبران از اينگونه افراد ابراز تنفر و انزجار كردند.

جمله آخر آيه نيز اين مطلب را تاكيد مى‏كند و مى‏گويد:" اين اعلام تنفر و بيزارى بخاطر آن بود كه آنها گناهكار و متجاوز بودند" (ذلِكَ بِما عَصَوْا وَ كانُوا يَعْتَدُونَ) به علاوه آنها به هيچ وجه مسئوليت اجتماعى براى خود قائل نبودند، و يكديگر را از كار خلاف نهى نمى‏كردند، و حتى جمعى از نيكان آنها با سكوت و سازشكارى، افراد گناهكار را عملا تشويق مى‏كردند (كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ) و به اين ترتيب برنامه اعمال آنها بسيار زشت و ناپسند بود (لَبِئْسَ ما كانُوا يَفْعَلُونَ)

در تفسير اين آيه رواياتى از پيامبر ص و ائمه اهل بيت ع نقل شده كه بسيار آموزنده است.

در حديثى از پيامبر ص مى‏خوانيم‏

لتامرن بالمعروف و لتنهون عن المنكر و لتاخذن على يد السفيه و لتاطرنه على الحق اطرا، او ليضربن اللَّه قلوب بعضكم على بعض و يلعنكم كما لعنهم‏

:" حتما بايد امر به معروف و نهى از منكر كنيد و دست افراد نادان را بگيريد و به سوى حق دعوت نمائيد و الا خداوند قلوب شما را همانند يكديگر مى‏كند و شما را از رحمت خود دور مى‏سازد همانطور كه آنها را از رحمت خويش دور ساخت"! «1» در حديث ديگرى از امام صادق ع در تفسير كانُوا لا يَتَناهَوْنَ عَنْ مُنكَرٍ فَعَلُوهُ چنين نقل شده است:

اما انهم لم يكونوا يدخلون مداخلهم و لا يجلسون مجالسهم و لكن كانوا اذا لقوهم ضحكوا فى وجوههم و انسوا بهم‏

«2»:" اين دسته كه خداوند از آنها مذمت كرده هرگز در كارها و مجالس گناهكاران شركت نداشتند، بلكه فقط هنگامى كه آنها را ملاقات مى‏كردند، در صورت آنان مى‏خنديدند و با آنها مانوس بودند".

و در آيه بعد به يكى ديگر از اعمال خلاف آنها اشاره كرده، مى‏گويد:

بسيارى از آنان را مى‏بينى كه طرح دوستى و محبت با كافران مى‏ريزند (تَرى‏ كَثِيراً مِنْهُمْ يَتَوَلَّوْنَ الَّذِينَ كَفَرُوا) بديهى است كه دوستى آنها ساده نبود، بلكه دوستى آميخته با انواع گناه و تشويق آنان به اعمال و افكار غلط بود، و لذا در آخر آيه مى‏فرمايد:" چه بد

__________________________________________________

(1) تفسير مجمع البيان ذيل آيه و در تفسير قرطبى جلد چهارم صفحه 2250 نيز حديثى به همين مضمون از ترمذى نقل كرده است.

(2) تفسير برهان جلد اول صفحه 492 و تفسير نور الثقلين جلد اول صفحه 661

.

اعمالى از پيش براى معاد خود فرستادند، اعمالى كه نتيجه آن، خشم و غضب الهى بود و در عذاب الهى جاودانه خواهند ماند" (لَبِئْسَ ما قَدَّمَتْ لَهُمْ أَنْفُسُهُمْ أَنْ سَخِطَ اللَّهُ عَلَيْهِمْ وَ فِي الْعَذابِ هُمْ خالِدُونَ) درباره اينكه منظور از الذين كفروا در اين آيه چه اشخاصى هستند بعضى احتمال داده‏اند منظور مشركان مكه‏اند كه يهود با آنها طرح دوستى ريخته بودند، و بعضى احتمال داده‏اند كه منظور جباران و ستمگرانى بوده‏اند كه يهود در اعصار گذشته طرح دوستى با آنها مى‏ريختند حديثى كه از امام باقر ع در اين زمينه نقل شده نيز اين معنى را تاييد مى‏كند

ادامه دارد انشاء الله

جلوه‏هاى اعجاز معصومين عليهم السلام




معجزات امام حسن مجتبى (ع)




سخن گفتن امام حسن (ع) در چهارده ماهگى‏ «1»

1- محمّد بن اسحاق روايت مى‏كند: ابو سفيان جهت تجديد پيمان با پيامبر، به مدينه آمد و حضرت او را نپذيرفت. سپس پيش على- عليه السّلام- آمد و گفت: آيا ممكن است پسر عمويت براى من امان بدهد؟

على- عليه السّلام- فرمود: پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- تصميمى گرفته كه هرگز برگشتى در آن نيست امام حسن در آن موقع، چهارده ماه بيشتر نداشت. به زبان فصيح گفت: «اى پسر صخر! شهادتين (لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ‏) را بگو تا اينكه من تو را نزد جدّم رسول خدا شفاعت كنم».

ابو سفيان متحير شد. آنگاه حضرت على- عليه السّلام- فرمود: «حمد خداى را كه در ذريّه محمّد، نظير يحيى بن زكريا، قرار داده است». امام حسن- عليه السّلام- در اين هنگام راه مى‏رفت.

امام حسن (ع) در مجلس معاويه‏

2- روايت شده است كه عمرو بن عاص به معاويه گفت: حسن بن على مردى‏است با حيا و هنگامى كه بر فراز منبر برود و مردم با تندى به او نگاه كنند، خجل گرديده و كلامش را قطع مى‏كند. پس اجازه بده او به منبر برود. معاويه، خطاب به امام حسن- عليه السّلام- گفت: اى ابا محمّد! برو منبر و ما را موعظه كن.

حضرت، منبر رفت و حمد و ثناى خداى را بجا آورد و بر جدّش درود فرستاد و سپس فرمود: اى مردم! هر كس مرا شناخته كه شناخته و هر كس مرا نمى‏شناسد پس بداند كه من حسن فرزند على، فرزند بانوى زنان عالم فاطمه دختر رسول خدا، فرزند رسول خدا، فرزند نبى خدا، فرزند سراج منير، فرزند بشير نذير، فرزند رحمة للعالمين، فرزند كسى كه بر جنّ و انس، بر انگيخته شده، فرزند بهترين مردمان بعد از رسول خدا، فرزند صاحب فضائل، فرزند صاحب معجزات و دلايل، فرزند امير مؤمنان هستم. و من كسى هستم كه از حقّم باز داشته شده‏ام. من و برادرم، دو آقاى جوانان اهل بهشت هستيم. و من زاده ركن و مقامم. و من زاده مكّه و منى، مشعر و عرفاتم.

معاويه، خشمگين شد و گفت: اين مطالب را رها كن و در توصيف خرما سخن بگو! حضرت فرمود: باد آن را بارور مى‏كند و گرما مى‏رساندش و سرماى شب، آن را مرغوب مى‏كند. سپس به كلام سابقش برگشته و فرمود: من زاده شفيع و مطاعم، من فرزند كسى هستم كه ملائكه در كنار او جنگ كرده‏اند. من پسر كسى هستم كه قريش در مقابل او سر فرود آوردند. و من پسر امام مردم و زاده رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- هستم.

در اين هنگام، معاويه از آشوب مردم ترسيد و گفت: اى ابا محمّد! بس است! از منبر پايين بيا، آنچه بيان كردى براى ما كافى است.

آنگاه حضرت از منبر پايين آمد. معاويه گفت: گمان كردم مى‏خواهى خليفه شوى، تو را چه به خلافت!!! امام فرمود: خليفه، كسى است كه عمل به كتاب خدا و سنّت پيامبرش نمايد،نه كسى كه ظلم كند و تعطيل سنّت پيامبر نمايد و دنيا را پدر و مادر خويش گيرد.

در اين دنيا، مدت كمى لذّت مى‏برد و زود باشد كه تمام شود و عذابى پشت سر آن بيايد. در آن مجلس جوانى از بنى اميّه حضور داشت كه به امام حسن- عليه السّلام- و پدر بزرگوارش ناسزا گفت. حضرت فرمود: خدايا! نعمتت را از او بگير و او را به صورت زنى در بياور كه از او عبرت بگيرند. در اين لحظه آن جوان متوجه شد كه مانند زنان است. امام فرمود: گم شو اى زن! تو را چه به مجلس مردان! بعد از آن، امام لحظه‏اى سكوت فرمود سپس لباسش را تكان داد و قصد عزيمت كرد.

عمرو عاص گفت: بنشينيد از شما پرسشهايى دارم.

حضرت فرمود: بپرس.

عمرو عاص پرسيد: كرم، شجاعت و مروّت چيست؟

امام پاسخ داد: «كرم» كار نيك انجام دادن، و بخشش قبل از سؤال است. و «شجاعت» دفاع كردن از محارم و صبر بر مصيبتها و سختيهاست. و «مروّت» ديندارى و دورى از ناپاكيها و اداى حقوق مردم و افشاى سلام است.

امام از مجلس بيرون رفت و معاويه، عمرو عاص را ملامت كرد و گفت: كار را خراب كردى. عمرو عاص گفت: نترس، اهل شام تو را بخاطر دين و ايمان نمى‏خواهند بلكه تو را بخاطر دنيا دوست مى‏دارند. و زر و زور، در دست توست و سخنان حسن بن على اثرى ندارد.

سپس جريان آن جوان اموى بين مردم شايع شد. همسرش نزد امام حسن آمد و تضرع و زارى كرد. حضرت، به حال او دلسوزى كرد سپس دعا كرد و خداوند آن جوان را به حالت سابق برگرداند «1».

امام حسن (ع) و مژده ولادت پسر

3- امام صادق- عليه السّلام- از پدران بزرگوارش- عليهم السّلام- روايت مى‏كند كه: امام حسن- عليه السّلام- با پاى پياده از مدينه به طرف مكّه حركت كرد. در راه پاهاى حضرت ورم كرد. به حضرت گفتند اگر سوار شوى، ورم پايت خوب مى‏شود. فرمود: هرگز (سوار نخواهم شد)، ولى اگر به منزلى رسيديم، مرد سياهى نزد ما مى‏آيد كه روغنى همراه دارد و آن روغن، براى اين ورم خوب است. آن را از او بخريد و (در قيمت آن) چانه نزنيد.

يكى از دوستان حضرت گفت: در مسير راه ما، منزلى نيست كه كسى در آن اين دوا را بفروشد.

حضرت فرمود: چرا هست. وقتى چند ميل‏ «1» رفتند. آن مرد سياه پيدا شد. امام به غلامش فرمود: نزد آن برو و از او آن روغن را به قيمتش بخر. مرد سياه به غلام امام گفت: روغن را براى چه كسى مى‏خواهى؟ غلام گفت: براى حسن بن على بن ابى طالب- عليه السّلام- مرد گفت: مرا نزد او ببر.

خدمت حضرت رسيدند. آن مرد گفت: اى فرزند رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله-! من از دوستداران شما هستم براى اين دارو پولى نمى‏گيرم. ولى از شما تقاضا دارم برايم دعا بفرماييد تا خداوند پسرى سالم و بى‏عيب به من عطا كند كه شما اهل بيت پيغمبر را دوست داشته باشد؛ چون وقتى كه از خانه خارج شدم، هنگام زايمان همسرم نزديك بود.

حضرت فرمود: به سوى خانه‏ات مراجعت نما كه خداوند متعال به تو پسرى سالم و بى‏عيب عطا نموده است.

مرد سياه فورا به خانه‏اش برگشت و ديد كه زنش پسرى زاييده است. سپس نزد امام حسن- عليه السّلام- برگشت و از ايشان به جهت اين امر، تشكر كرد. و حضرت‏ آن روغن را به پاهاى خود ماليد و ورم پايش، خوب شد «1».

علاقه رسول خدا (ص) به امام حسن (ع)

4- روايت شده است كه حضرت فاطمه- سلام اللَّه عليها- خدمت پيامبر اكرم- صلّى اللَّه عليه و آله- رسيد و در حالى كه گريه مى‏كرد، گفت: حسن و حسين از خانه خارج شده‏اند و نمى‏دانم به كجا رفته‏اند؟ حضرت فرمود: مطمئن باش كه آنها در پناه خدا هستند.

در اين هنگام جبرئيل شتابان آمد و گفت: آنها در باغ بنى نجّار، در كنار هم خوابيده‏اند. و خداوند فرشته‏اى را فرستاده كه يك بالش را زير آنها و يك بالش را روى آنها گسترده است.

رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- با اصحابشان بيرون آمدند و آن دو را همان جا ديدند در حالى كه مارى دور آنها حلقه زده بود. حضرت آنها را بر دوش خود گرفت. اصحاب گفتند: بگذار ما آنها را بياوريم. حضرت فرمود: چه خوب مركوب است مركوب آنها! و چه سواران خوبى! و پدرشان بهتر از آنهاست‏ «2».

اسرار علوم‏

5- روايت شده است كه امام حسن- عليه السّلام- و برادرانش و عبد اللَّه بن عباس، بر سر سفره‏اى نشسته بودند كه ناگهان ملخى بر سفره آنها افتاد. عبد اللَّه از امام حسن- عليه السّلام- پرسيد: بر بال اين ملخ چه نوشته شده است؟

حضرت فرمود: نوشته شده است «من خدايى هستم كه بجز من خدايى نيست.

چه بسا ملخها را براى قوم گرسنه‏اى به عنوان رحمت مى‏فرستم تا از آنها استفاده كنند. و چه بسا براى قومى موجب بلا هستند و محصولات آنها را مى‏خورند». عبد اللَّه ايستاد و سر حضرت را بوسيد و گفت: اين سخن از اسرار علوم است‏ «1».

امام حسن (ع) و خبر از مسموميّتش‏

6- امام صادق از اجدادش روايت كرده كه امام حسن- عليه السّلام- به اهل خانواده‏اش گفت: من به وسيله سمّ كشته مى‏شوم چنانچه رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- با آن كشته شد. پرسيدند: چه كسى به شما سمّ مى‏خوراند.

فرمود: همسرم جعده دختر اشعث. معاويه او را دسيسه مى‏كند و مأمور به اين كار مى‏كند.

گفتند: او را از خانه‏ات بيرون كن و از خودت دور نما. حضرت فرمود: چگونه اين كار را بكنم در حالى كه فعلا كارى نكرده است (يعنى قصاص قبل از جنايت است) و اگر هم بيرونش كنم كسى غير از او مرا نخواهد كشت و او نزد مردم، معذور خواهد بود.

چند روزى سپرى شده بود كه معاويه براى جعده مالى فرستاد و در ضمن، به او وعده داد كه اگر امام را شهيد نمايى، صد هزار درهم ديگر به تو مى‏دهم و تو را به ازدواج فرزندم يزيد در مى‏آورم. سپس به او شربت سمّى داد تا اينكه به حضرت بخوراند. در يكى از روزهايى كه هوا گرم بود و حضرت روزه داشت، براى افطار به منزل تشريف آورد. جعده سمّ را در شير ريخت و جهت افطار، آن را مقابل حضرت قرار داد. امام آن را نوشيد و فرمود: اى دشمن خدا! مرا كشتى، خدا تو را بكشد. به خدا قسم! بعد از من خيرى نخواهى ديد و معاويه به تو نيرنگ زده است و خداوند تو و معاويه را خوار خواهد نمود.

بعد از گذشت دو روز، حضرت به شهادت رسيد. و معاويه نيز به وعده‏هاى خود وفا نكرد «2».

شهادت امام حسن (ع)

7- امام صادق- عليه السّلام- فرمود: زمانى كه رحلت امام حسن نزديك شد، بشدت گريست و فرمود: من بر امرى بزرگ و هولناك وارد مى‏شوم كه هرگز بر مثل آن وارد نشده بودم. سپس وصيّت كرد كه در بقيع دفنش نمايند. و خطاب به برادرش امام حسين فرمود: برادر! مرا بر تختى بگذاريد و كنار قبر جدّم رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- ببريد تا با او تجديد پيمان كنم. سپس به كنار مزار مادرم فاطمه بنت اسد برده و در آنجا دفن نماييد. اى پسر مادرم! مى‏بينيد كه مردم خيال مى‏كنند كه مرا كنار قبر رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- مى‏خواهيد دفن كنيد، لذا جمع مى‏شوند و غوغا مى‏كنند تا مانع اين كار شوند. تو را به خدا قسم مى‏دهم كه بخاطر من، هيچ خونى ريخته نشود! وقتى امام حسين- عليه السّلام- برادرش را غسل داد و كفن نمود، او را بر تختى قرار داد و به طرف قبر جدّش رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- حركت داد تا با او تجديد پيمان كند. مروان بن حكم و يارانش از بنى اميّه، مقابل حضرت قرار گرفتند و گفتند: آيا سزاوار است عثمان در خارج از مدينه دفن شود ولى حسن در كنار قبر پيامبر؟ هرگز نخواهيم گذاشت تا چنين شود! در اين هنگام عايشه سوار بر استرى بود، از راه رسيد و گفت: مرا با شما چه كار اى بنى هاشم! آيا مى‏خواهيد كسى را داخل خانه من نماييد كه من او را دوست ندارم؟! ابن عبّاس خطاب به مروان گفت: برويد، ما قصد نداريم او را نزد رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- دفن كنيم. چون او خودش به حرمت قبر جدّش عارف‏تر بود. و او بدون اذن، داخل نمى‏شود چنانچه ديگران داخل شدند. بر گرديد ما او را بر طبق وصيتش، در بقيع دفن مى‏كنيم.

سپس به عايشه گفت: بدا به حال تو! روزى بر استر و روزى بر شتر سوار مى‏شوى!و در روايت ديگر آمده است. روزى بر شتر و روزى بر استر سوار مى‏شوى و اگر زنده بمانى بر فيل هم سوار خواهى شد! ابن حجاج؛ شاعر بغدادى، همين سخن را به صورت شعر در آورده و مى‏گويد:

يا بنت ابى بكر لا كان و لا كنت‏



لك التسع من الثمن و بالكل تملكت‏ «1»



تجمّلت، تبغّلت و ان عشت تفيّلت‏ «2»




توضيح: قول شاعر كه گفت براى تو، يك نهم از يك هشتم است، اين در بحث و مناظره فضّال بن حسن با ابو حنيفه بود. فضال به ابو حنيفه گفت: آيه شريفه‏ يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ‏ «3» منسوخ شده است يا نه؟

ابو حنيفه گفت: خير، منسوخ نشده است. فضال پرسيد: به نظر تو بهترين مردم بعد از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- ابو بكر و عمر هستند يا على بن ابى طالب؟

گفت: آيا نمى‏دانى آن دو (ابو بكر و عمر) پهلوى پيامبر دفن شده‏اند؟ چه دليلى مى‏خواهى كه روشنتر از اين باشد بر فضل آن دو بر على بن ابى طالب؟

فضال به او گفت: اين دو با وصيّت خود به دفنشان در خانه پيامبر، به آن حضرت ظلم كردند؛ چون در آنجا حقى نداشتند. و اگر آنجا مال خودشان بوده و به رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- بخشيده بودند پس كار بدى كردند كه آن را پس گرفتند و عهدشان را شكستند. و خودت اقرار كردى كه آيه شريفه: لا تَدْخُلُوا بُيُوتَ النَّبِيِّ إِلَّا أَنْ يُؤْذَنَ لَكُمْ‏ غير منسوخ است.

ابو حنيفه قدرى سكوت كرد و گفت: آنجا نه مال پيامبر بود و نه مال آن دو نفر فقط، ولى چون دختران آنها در آنجا حقّ داشتند لذا در حق آنها دفن شده‏اند!

فضال به او گفت: تو مى‏دانى كه زمانى كه پيامبر رحلت فرمود، نُه همسر داشت و هر كدام يك هشتم ارث مى‏بردند؛ چون دخترش فاطمه- سلام اللَّه عليها- در قيد حيات بود. وقتى بررسى كنيم براى هر يك از همسرانش يك نهم از يك هشتم مى‏رسد. و اين چيزى در حدود يك وجب در يك وجب هم نمى‏شود. و عرض و طول حجره هم كه مشخّص بود. پس چگونه آن دو (ابو بكر و عمر) بيشتر از آن مستحق شده‏اند؟

تازه، چگونه عايشه و حفصه ارث مى‏برند ولى فاطمه كه دختر پيامبر است، ارث نمى‏برد؟ پس در سخنان ابو حنيفه، تناقض گويى، از جوانب مختلف، روشن و آشكار است.

سپس ابو حنيفه خشمگين شد و گفت: او را از من دور كنيد كه او- به خدا قسم- رافضى خبيث است! «1».
ادامه دارد انشاء الله

قدم سیزدهم

نصارای شایسته کیانند ؟


[سوره البقرة (2): آيه 62]

إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصارى‏ وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (62)

ترجمه:

62- كسانى كه (به پيامبر اسلام) ايمان آورده‏اند، و يهود و نصارى و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) آنها كه ايمان بخدا و روز رستاخيز آورده‏اند و عمل صالح انجام داده‏اند پاداششان نزد پروردگارشان مسلم است، و هيچگونه ترس و غمى براى آنها نيست (و هر كدام از پيروان اديان كه در عصر و زمان خود بر طبق وظائف و فرمان الهى عمل كرده‏اند ماجورند و رستگار).

تفسير:

قانون كلى نجات‏

در تعقيب بحثهاى مربوط به بنى اسرائيل در اينجا قرآن به يك اصل كلى و عمومى، اشاره كرده مى‏گويد: آنچه ارزش دارد واقعيت و حقيقت است، نه تظاهر و ظاهر سازى، در پيشگاه خداوند بزرگ ايمان خالص و عمل صالح پذيرفته مى‏شود" كسانى كه به پيامبر اسلام ايمان آورده‏اند و همچنين يهوديان و نصارى و صابئان (پيروان يحيى يا نوح يا ابراهيم) آنها كه ايمان به خدا و روز قيامت آورند و عمل صالح انجام دهند پاداش آنها نزد پروردگارشان ثابت است" (إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ النَّصارى‏ وَ الصَّابِئِينَ مَنْ آمَنَ بِاللَّهِ وَ الْيَوْمِ الْآخِرِ وَ عَمِلَ صالِحاً فَلَهُمْ أَجْرُهُمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ).

و بنا بر اين" نه ترسى از آينده دارند و نه غمى از گذشته" (وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ). تفسير نمونه، ج‏1، ص: 283

اين آيه تقريبا با همين عبارت در سوره مائده آيه 69 آمده، و با تفاوتى بيشتر در سوره حج آيه 17 آمده است.

مطالعه آياتى كه بعد از اين در سوره مائده آمده است نشان مى‏دهد كه يهود و نصارى به خود مى‏باليدند كه دينشان از اديان ديگر بهتر است و بهشت را دربست منحصر به خود مى‏دانستند.

شايد همين تفاخر ميان جمعى از مسلمانان نيز بود، آيه مورد بحث مى‏گويد:

ايمان ظاهرى مخصوصا بدون انجام عمل صالح، چه از مسلمانان باشد و چه از يهود و نصارى و پيروان اديان ديگر بى ارزش است، تنها ايمان واقعى و خالص به خدا و دادگاه بزرگ قيامت كه با كار نيك و عمل صالح و توام باشد در پيشگاه خدا ارزش دارد، تنها اين برنامه موجب پاداش و جلب آرامش و امنيت مى‏گردد.

يك سؤال مهم.

بعضى از بهانه‏جويان آيه فوق را دستاويزى براى افكار نادرستى از قبيل صلح كل و اينكه پيروان هر مذهبى بايد به مذهب خود عمل كنند قرار داده‏اند، آنها مى‏گويند بنا بر اين آيه لازم نيست يهود و نصارى و پيروان اديان ديگر اسلام را پذيرا شوند، همين قدر كه به خدا و آخرت ايمان داشته باشند و عمل صالح انجام دهند كافى است.

پاسخ: به خوبى مى‏دانيم كه آيات قرآن يكديگر را تفسير مى‏كنند، قرآن در آيه 85 سوره آل عمران مى‏گويد: وَ مَنْ يَبْتَغِ غَيْرَ الْإِسْلامِ دِيناً فَلَنْ يُقْبَلَ مِنْهُ:" هر كس دينى غير از اسلام براى خود انتخاب كند پذيرفته نخواهد شد".

بعلاوه آيات قرآن پر است از دعوت يهود و نصارى و پيروان ساير اديان به سوى اين آئين جديد اگر تفسير فوق صحيح باشد با بخش عظيمى از آيات قرآن تفسير نمونه، ج‏1، ص: 284

تضاد صريح دارد، بنا بر اين بايد به دنبال معنى واقعى آيه رفت.

در اينجا دو تفسير از همه روشنتر و مناسبتر به نظر مى‏رسد.

1- اگر يهود و نصارى و مانند آنها به محتواى كتب خود عمل كنند مسلما به پيامبر اسلام ص ايمان مى‏آورند چرا كه بشارت ظهور او با ذكر صفات و علائم مختلف در اين كتب آسمانى آمده است كه شرح آن در ذيل آيه 146 سوره بقره خواهد آمد.

مثلا قرآن در آيه 68 سوره مائده مى‏گويد: قُلْ يا أَهْلَ الْكِتابِ لَسْتُمْ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ حَتَّى تُقِيمُوا التَّوْراةَ وَ الْإِنْجِيلَ وَ ما أُنْزِلَ إِلَيْكُمْ مِنْ رَبِّكُمْ:

" اى اهل كتاب شما ارزشى نخواهيد داشت مگر آن زمانى كه تورات و انجيل و آنچه را از سوى پروردگارتان بر شما نازل شده بر پا داريد" (و از جمله به پيامبر اسلام ص كه بشارت ظهورش در كتب شما آمده است ايمان بياوريد).

2- اين آيه ناظر به سؤالى است كه براى بسيارى از مسلمانان در آغاز اسلام مطرح بوده، آنها در فكر بودند كه اگر راه حق و نجات تنها اسلام است، پس تكليف نياكان و پدران ما چه مى‏شود؟، آيا آنها به خاطر عدم درك زمان پيامبر اسلام و ايمان نياوردن به او مجازات خواهند شد؟

در اينجا آيه فوق نازل گرديد و اعلام داشت هر كسى كه در عصر خود به پيامبر بر حق و كتاب آسمانى زمان خويش ايمان آورده و عمل صالح كرده است اهل نجات است، و جاى هيچگونه نگرانى نيست.

بنا بر اين يهوديان مؤمن و صالح العمل قبل از ظهور مسيح، اهل نجاتند، همانگونه مسيحيان مؤمن قبل از ظهور پيامبر اسلام.

اين معنى از شان نزولى كه براى آيه فوق ذكر شده و بعدا به آن اشاره خواهيم كرد نيز استفاده مى‏شود.

تفسير نمونه، ج‏1، ص: 285

نكته‏ها:

1- سرگذشت جالب سلمان فارسى‏

بد نيست در اينجا شان نزولى را كه براى تفسير آيه فوق آمده است و در تفسير جامع البيان (طبرى) جلد اول نقل شده براى تكميل اين بيان بياوريم، در اين تفسير چنين مى‏خوانيم:

" سلمان" اهل جنديشاپور بود. با پسر حاكم وقت رفاقت و دوستى محكم و ناگسستنى داشت، روزى با هم براى صيد به صحرا رفتند، ناگاه چشم آنها به راهبى افتاد كه به خواندن كتابى مشغول بود، از او راجع به كتاب مزبور سؤالاتى كردند راهب در پاسخ آنها گفت: كتابى است كه از جانب خدا نازل شده و در آن فرمان به اطاعت خدا داده و نهى از معصيت و نافرمانى او كرده است، در اين كتاب از زنا و گرفتن اموال مردم به ناحق نهى شده است، اين همان" انجيل" است كه بر عيسى مسيح نازل شده.

گفتار راهب در دل آنان اثر گذاشت و پس از تحقيق بيشتر بدين او گرويدند به آنها دستور داد كه گوشت گوسفندانى كه مردم اين سرزمين ذبح مى‏كنند حرام است از آن نخورند.

سلمان و فرزند حاكم وقت روزها هم چنان از او مطالب مذهبى مى‏آموختند روز عيدى پيش آمد حاكم، مجلس ميهمانى ترتيب داد و از اشراف و بزرگان شهر دعوت كرد، در ضمن از پسرش نيز خواست كه در اين مهمانى شركت كند، ولى او نپذيرفت.

در اين باره به او زياد اصرار نمودند، اما پسر اعلام كرد كه غذاى آنها بر او حرام است، پرسيدند اين دستور را چه كسى به تو داده؟ راهب مزبور را معرفى كرد.

حاكم راهب را احضار نموده به او گفت: چون اعدام در نظر ما گران تفسير نمونه، ج‏1، ص: 286

و كار بسيار بدى است تو را نمى‏كشيم ولى از محيط ما بيرون برو! سلمان و دوستش در اين موقع راهب را ملاقات كردند، وعده ملاقات در" دير موصل" گذاشته شد، پس از حركت راهب، سلمان چند روزى منتظر دوست با وفايش بود، تا آماده حركت گردد، او هم هم چنان سرگرم تهيه مقدمات سفر بود ولى سلمان بالاخره طاقت نياورده تنها به راه افتاد.

در دير موصل سلمان بسيار عبادت مى‏كرد، راهب مذكور كه سرپرست اين دير بود او را از عبادت زياد بر حذر داشت مبادا از كار بيفتد، ولى سلمان پرسيد آيا عبادت فراوان فضيلتش بيشتر است يا كم عبادت كردن؟ در پاسخ گفت:

البته عبادت بيشتر اجر بيشتر دارد.

عالم دير پس از مدتى به قصد بيت المقدس حركت كرد و سلمان را با خود به همراه برد در آنجا به سلمان دستور داد كه روزها در جلسه درس علماى نصارى كه در آن مسجد منعقد مى‏شد حضور يابد و كسب دانش كند.

روزى سلمان را محزون يافت، علت را جويا شد، سلمان در پاسخ گفت تمام خوبيها نصيب گذشتگان شده كه در خدمت پيامبران خدا بوده‏اند.

عالم دير به او بشارت داد كه در همين ايام در ميان ملت عرب پيامبرى ظهور خواهد كرد كه از تمام انبياء برتر است، عالم مزبور اضافه كرد من پير شده‏ام، خيال نمى‏كنم او را درك نمايم، ولى تو جوانى اميدوارم او را درك كنى ولى اين را نيز بدان كه اين پيامبر نشانه‏هايى دارد از جمله نشانه خاصى بر شانه او است، او صدقه نمى‏گيرد، اما هديه را قبول مى‏كند.

در بازگشت آنها به سوى موصل در اثر جريان ناگوارى كه پيش آمد سلمان عالم دير را در بيابان گم كرد. تفسير نمونه، ج‏1، ص: 287

دو مرد عرب از قبيله بنى كلب رسيدند، سلمان را اسير كرده و بر شتر سوار نموده به مدينه آوردند و او را به زنى از قبيله" جهينه" فروختند! سلمان و غلام ديگر آن زن به نوبت روزها گله او را به چرا مى‏بردند، سلمان در اين مدت مبلغى پول جمع‏آورى كرد و انتظار بعثت پيامبر اسلام ص را مى‏كشيد.

در يكى از روزها كه مشغول چرانيدن گله بود رفيقش رسيد و گفت: خبر دارى امروز شخصى وارد مدينه شده و تصور مى‏كند پيامبر و فرستاده خدا است؟! سلمان به رفيقش گفت: تو اينجا باش تا من بازگردم، سلمان وارد شهر شد، در جلسه پيامبر حضور پيدا كرد اطراف پيامبر اسلام مى‏چرخيد و منتظر بود پيراهن پيامبر كنار برود و نشانه مخصوص را در شانه او مشاهده كند.

پيامبر ص متوجه خواسته او شد، لباس را كنار زد، سلمان نشانه مزبور يعنى اولين نشانه را يافت، سپس به بازار رفت، گوسفند و مقدارى نان خريد و خدمت پيامبر آورد، پيامبر فرمود چيست؟ سلمان پاسخ داد: صدقه است، پيامبر فرمود: من به آنها احتياج ندارم به مسلمانان فقير ده تا مصرف كنند.

سلمان بار ديگر به بازار رفت مقدارى گوشت و نان خريد و خدمت رسول اكرم آورد، پيامبر پرسيد اين چيست؟ سلمان پاسخ داد هديه است، پيامبر فرمود:

بنشين. پيامبر و تمام حضار از آن هديه خوردند، مطلب بر سلمان آشكار گشت زيرا هر سه نشانه خود را يافته بود.

در اين ميان سلمان راجع به دوستان و رفيق و راهبان دير موصل سخن به ميان آورد، و نماز، روزه و ايمان آنها به پيامبر و انتظار كشيدن بعثت وى را شرح داد.

كسى از حاضران به سلمان گفت آنها اهل دوزخند! اين سخن بر سلمان گران آمد، زيرا او يقين داشت اگر آنها پيامبر را درك مى‏كردند از او پيروى تفسير نمونه، ج‏1، ص: 288

مى‏نمودند.

اينجا بود كه آيه مورد بحث بر پيامبر نازل گرديد و اعلام داشت: آنها كه به اديان حق ايمان حقيقى داشته‏اند و پيغمبر اسلام را درك نكرده‏اند داراى اجر و پاداش مؤمنان خواهند بود.

2- صابئان كيانند؟

دانشمند معروف" راغب" در كتاب" مفردات" مى‏نويسد: آنها جمعيتى از پيروان نوح ع بوده‏اند، و ذكر اين عده در رديف مؤمنان و يهود و نصارا نيز دليل آن است كه اينان مردمى متدين به يكى از اديان آسمانى بوده، و به خداوند و قيامت نيز ايمان داشته‏اند.

و اينكه بعضى آنها را مشرك و ستاره‏پرست، و بعضى ديگر آنها را مجوس مى‏دانند صحيح نيست، زيرا آيه 17 سوره حج،" مشركان" و" مجوس" را در كنار" صابئان" آورده مى‏گويد: إِنَّ الَّذِينَ آمَنُوا وَ الَّذِينَ هادُوا وَ الصَّابِئِينَ وَ النَّصارى‏ وَ الْمَجُوسَ وَ الَّذِينَ أَشْرَكُوا ...

بنا بر اين صابئان بطور يقين غير از مشركان و مجوسند.

اما اينكه آنها چه كسانى هستند؟ بين مفسران و علماى ملل و نحل اقوال گوناگونى وجود دارد و نيز در اينكه ماده اصلى اين لغت (صابئين) چيست؟

بحث است.

" شهرستانى" در كتاب" ملل و نحل" مى‏نويسد:" صابئه" از" صبا" گرفته شده، چون اين طائفه از طريق حق و آئين انبياء منحرف گشتند لذا آنها را" صابئه" مى‏گويند.

در" مصباح المنير فيومى" آمده:" صبا" به معنى كسى است كه از دين خارج شده و به دين ديگرى گرويده. تفسير نمونه، ج‏1، ص: 289

در" فرهنگ دهخدا" پس از تاييد اينكه اين كلمه عبرى است مى‏گويد:

" صابئين" جمع" صابى" و مشتق از ريشه عبرى (ص- ب- ع) به معنى فرو رفتن در آب (يعنى تعميد كنندگان) مى‏باشد. كه به هنگام تعريب" ع" آن ساقط شده و" مغتسله" كه از دير زمانى نام محل پيروان اين آئين در خوزستان بوده و هست ترجمه جامع و صحيح كلمه" صابى" است.

محققان معاصر و جديد نيز اين كلمه را عبرى مى‏دانند.

" دائرة المعارف" فرانسه جلد چهارم صفحه 22 اين واژه را عبرى دانسته و آن را به معنى فرو بردن در آب يا تعميد مى‏داند.

" ژسينوس" آلمانى مى‏گويد: اين كلمه هر چند عبرى است ولى محتمل است از ريشه‏اى كه به معنى ستاره است مشتق باشد.

نويسنده" كشاف اصطلاح الفنون" مى‏گويد:" صابئين فرقه‏اى هستند كه ملائكه را مى‏پرستند، و" زبور" مى‏خوانند، و به قبله توجه مى‏كنند.

در كتاب" التنبيه و الاشراف" به نقل" امثال و حكم" صفحه 1666 آمده:

" پيش از آنكه زرتشت آئين مجوس را به" گشتاسب" عرضه كند و او آن را بپذيرد مردم اين ملك بر مذهب" حنفاء" بودند و ايشان صابئانند، و آن آئينى هست كه" بوذاسب" آن را به زمان" طهمورس" آورده است.

و اما علت اختلافات و گفتگو در باره اين طائفه اين است كه: در اثر كمى جمعيت آنها و اصرار به نهان داشتن آئين خود، و منع از دعوت و تبليغ و اعتقاد بر اينكه: آئين آنها، آئين اختصاصى است، نه عمومى، و پيغمبرشان فقط براى نجات آنها مبعوث شده است و بس، وضع آنها به صورت اسرارآميزى در آمده، و جمعيت آنها به سوى انقراض مى‏رود. اين به خاطر همان احكام خاص و اغسال مفصل و تعميدهاى طولانى است كه بايد در زمستان و تابستان انجام دهند، ازدواج با غير همكيش خود را حرام مى‏دانند و حتى الامكان به رهبانيت و ترك معاشرت تفسير نمونه، ج‏1، ص: 290

بانوان دستور مؤكد دارند و بسيارى از آنها بر اثر آميزش فراوان با مسلمانان تغيير آئين مى‏دهند.

3- عقايد صابئان‏

آنها معتقدند نخست كتابهاى مقدس آسمانى به آدم، و پس از وى به نوح، و بعد از او به سام، و سپس به" رام"، و بعد به ابراهيم خليل، سپس به موسى و بعد از او بر يحيى بن زكريا نازل شده است.

كتابهاى مقدسى كه از نظر آنان اهميت دارد عبارتند از: 1-" كيزاربا" كه اين كتاب را" سدره" يا" صحف" آدم نيز مى‏نامند كه از چگونگى خلقت و پيدايش موجودات بحث مى‏كند.

2- كتاب" ادرافشادهى" يا" سدرادهى" كه در باره زندگى حضرت يحيى و دستورات و تعاليم او سخن مى‏گويد. آنها معتقدند اين كتاب به وسيله جبرئيل به يحيى وحى و الهام شده.

3- كتاب" قلستا" در باره مراسم ازدواج و زناشويى و كتابهاى فراوان ديگرى نيز دارند كه به خاطر اختصار از ذكر آنها صرفنظر مى‏شود.

چنان كه از گفته بالا و از نظر محققان در اثر چگونگى پيروان اين آئين به دست مى‏آيد آنان پيروان يحيى بن زكريا مى‏باشند، و هم اكنون قريب پنجهزار نفر از پيروان اين آئين در خوزستان (كنار رود كارون و در اهواز، خرمشهر، آبادان شادگان) به سر مى‏برند.

آئين خود را به حضرت يحيى بن زكريا كه مسيحيان او را يحيى تعميد دهنده يا" يوحناى معمد" مى‏خوانند منسوب نموده‏اند «1».

ولى نويسنده كتاب" بلوغ الارب" مى‏گويد:" صابئين" يكى از ملتهاى‏

__________________________________________________

(1) براى اطلاع بيشتر به كتاب" آراء و عقائد بشرى" مراجعه شود.

تفسير نمونه، ج‏1، ص: 291

بزرگ هستند و اختلاف نظر در باره آنها به نسبت معرفت افراد از آئين آنان است و همانطور كه از آيه 62 بقره بر مى‏آيد اين جمعيت به دو گروه مؤمن و كافر تقسيم مى‏شوند، اينان همان قوم ابراهيم خليلند كه ابراهيم مامور دعوت آنان بود، آنها در" حران" سرزمين صابئان زندگى مى‏كردند، و بر دو قسم بودند: صابئان حنيف و صابئان مشرك.

مشركان آنها به ستارگان و خورشيد و قمر و ... احترام مى‏گذاشتند و گروهى از آنان نماز و روزه انجام مى‏دادند، كعبه را محترم مى‏شمردند و حج را به جا مى‏آوردند، مردار، خون، گوشت خوك و ازدواج با محارم را همچون مسلمانان حرام مى‏دانستند. عده‏اى از پيروان اين مذهب از بزرگان دولت در بغداد بودند كه" هلال بن محسن" صابئى از آن جمله است.

اينان اساس دين خود را به گمان خويش بر اين پايه قرار داده‏اند كه: بايست خوبى هر كدام از اديان جهان را گرفت و آنچه بد است از آن دورى جست، اينان را به اين جهت صابئين گفتند كه از تقيد به انجام تمام دستورات يك دين سرپيچيدند ...

بنا بر اين اينها با تمام اديان از يك نظر موافق و از نظر ديگر مخالف هستند.

جمعيت صابئان حنيف با اسلام هماهنگ شدند و مشركان آنها با بت پرستان همراه گرديدند.

وى در پايان بحث بار ديگر متذكر مى‏شود كه اين گروه دو قسم بودند: صابئان مشرك و صابئان حنيف و بين اين دو مناظرات و بحثهاى فراوانى رد و بدل مى‏شد «1».

از مجموع بحثهاى فوق بر مى‏آيد كه آنها در اصل پيرو يكى از پيامبران الهى بوده‏اند، اگر چه در تعيين پيامبرى كه آنها خود را وابسته به او معرفى مى‏كنند اختلاف است. همچنين روشن شد كه آنها جمعيت بسيار كمى هستند كه در حال انقراض مى‏باشند.

__________________________________________________

[=tahoma](1)[=&quot] [/][/]اقتباس از بلوغ الارب جزء 2 صفحه 228 و 222.


ادامه دارد انشاء الله

جلوه‏هاى اعجاز معصومين عليهم السلام


باب چهارم: در معجزات امام حسين (ع)



زنده شدن مرده با دعاى امام حسين (ع)

1- يحيى بن امّ طويل مى‏گويد: خدمت امام حسين- عليه السّلام- بوديم كه جوانى بر آن حضرت وارد شد در حالى كه مى‏گريست. حضرت به او فرمود: براى چه گريه مى‏كنى؟

پاسخ داد: هم اكنون مادرم بدون وصيت، فوت نمود، در حالى كه ثروتى داشت و به من امر كرده بود تا كارى نكنم مگر اينكه شما را از آن باخبر نمايم.

امام به اصحاب خود فرمود: برخيزيد تا نزد آن زن برويم.

راوى مى‏گويد: پس به اتفاق ايشان به آن خانه‏اى كه زن را در آن خوابانيده بودند، رفتيم. امام حسين- عليه السّلام- دعا كرد و از خدا خواست تا او را زنده كند تا وصيّت نمايد. در آن هنگام خداوند متعال او را زنده كرد.

پس، آن زن نشست و شهادتين گفت. و متوجه حضرت شد و عرضه داشت: اى مولاى من! بفرماييد داخل خانه. حضرت داخل شده و نزديك او نشست و به او فرمود: خدا تو را رحمت كند! وصيّت كن.

زن گفت: اى پسر پيغمبر- صلّى اللَّه عليه و آله- من فلان مقدار مال در فلان محل دارم؛ يك سوم آن را براى شما قرار دادم تا آن را در هر كجا كه مى‏خواهيد، مصرف كنيد و دو سوّم ديگر آن، براى پسرم باشد. البته اگر از دوستان شماست. و اگر از

مخالفين شما باشد، حقّى در آن ندارد و همه اموال، مال شماست. سپس آن زن از امام حسين- عليه السّلام- تقاضا كرد كه بر او نماز گزارده و متولى كارهاى او بشود.

سپس آن زن مرد همان طور كه اوّل مرده بود «1».

معناى اصوات حيوانات‏

2- در ايام كودكى از امام حسين- عليه السّلام- در باره صداى حيوانات سؤال كردند؛ چون از شرائط امامت اين است كه عالم به زبان تمام حيوانات باشد. امام- عليه السّلام- در پاسخ آنان- كه حيوانات هنگامى كه صدا مى‏كنند چه مى‏گويند- فرمود:

- كركس مى‏گويد: اى فرزند آدم! هر گونه كه مى‏خواهى زندگى كن ولى بدان كه عاقبت مرگ است.

- باز مى‏گويد: اى عالم به خفيّات و اى رفع‏كننده بلاها!- طاوس مى‏گويد: خدايا! به خود ظلم كردم و به زينتم مغرور شدم، پس مرا ببخش.

- خارپشت مى‏گويد: خداوند بر عرش خود قرار گرفته است.

- خروس مى‏گويد: هر كس خدا را شناخت او را فراموش نمى‏كند.

- مرغ مى‏گويد: اى خدايى كه بر حقى، تو بر حقى و سخن تو حق است.

يا اللَّه! يا حق!- قرقى مى‏گويد: به خدا و روز قيامت، ايمان دارم.

- لاشخور مى‏گويد: به خدا توكل كن كه او روزى مى‏دهد.

- عقاب مى‏گويد: هر كس از خدا اطاعت كند، سختى نمى‏بيند.

- شاهين مى‏گويد: خداوند، پاك، منزه و حقّ است چه حقّى!- جغد مى‏گويد: انس در دورى نمودن از مردم است.

- كلاغ مى‏گويد: اى روزى دهنده! روزى حلال برسان.- دُرنا مى‏گويد: خدايا! مرا از شرّ دشمنانم حفظ كن.

- لك لك مى‏گويد: هر كس از مردم فاصله بگيرد، راحت‏تر است.

- اردك مى‏گويد: آمرزش تو را خواهانم اى خدا!- هدهد مى‏گويد: چقدر شقى و بدبخت است كسى كه گناه مى‏كند.

- قمرى مى‏گويد: اى داناى به اسرار و پنهانها، اى خدا!- كبوتر مى‏گويد: تويى خدا و غير از تو خدايى نيست.

- زاغ مى‏گويد: منزّه است كسى كه بر او چيزى مخفى نيست.

- طوطى مى‏گويد: ياد خدا باعث مغفرت گناهان است.

- گنجشك مى‏گويد: طلب آمرزش مى‏كنم از گناهانى كه خدا را به خشم آورد.

- بلبل مى‏گويد: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏ حقّا حقّا».

- كبك مى‏گويد: قيامت نزديك است.

- بلدرچين مى‏گويد: اى فرزند آدم! چه چيز تو را از مرگ غافل كرده است.

- مرغ شكارى مى‏گويد: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللَّهِ‏ و آله خيرة اللَّه».

- قمرى مى‏گويد: «يا واحد يا احد يا فرد يا صمد».

- داركوب مى‏گويد: خداى من! مرا از آتش نجات بده.

- چكاوك مى‏گويد: خدايا! گناهان مؤمنين را ببخش.

- كبوتر صحرايى مى‏گويد: خدايا! اگر مرا نبخشى، بدبخت مى‏شوم.

- مرغ عشق مى‏گويد: «لا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ‏ [العلىّ‏] العظيم».

- شتر مرغ مى‏گويد: معبودى به غير از خدا نيست.

- پرستو هنگام صدا كردن، سوره حمد را مى‏خواند و مى‏گويد: اى قبول‏كننده توبه‏كنندگان! اى خدا! حمد و ثنا براى توست.

- زرّافه مى‏گويد: «لا إِلهَ إِلَّا اللَّهُ‏ وحده».

- ميش مى‏گويد: مرگ بهترين پند دهنده است.


- بزغاله مى‏گويد: (خدايا!) مرگم را برسان تا گناهانم كم باشد.- وقتى كه شير غرش مى‏كند؛ يعنى امر خداوند مهم است مهم.

- گاو نر مى‏گويد: اى فرزند آدم! صبر كن. تو در مقابل كسى هستى كه تو را مى‏بيند و ديده نمى‏شود و آن خداست.

- فيل مى‏گويد: از مرگ، گريزى نيست.

- يوز پلنگ مى‏گويد: «يا عزيز يا جبّار يا متكبّر يا اللَّه!».

- شتر مى‏گويد: منزّه است خدايى كه خواركننده ستمكاران است.

- اسب مى‏گويد: سبحان ربّنا سبحانه!- گرگ مى‏گويد: كسى را كه خدا حفظ كند، هرگز ضايع نمى‏گردد.

- شغال مى‏گويد: واى! واى! واى! بر گناهكارى كه در گناه كردن، اصرار مى‏نمايد.

- سگ مى‏گويد: گناهان، باعث خوارى است.

- خرگوش مى‏گويد: خدايا! مرا هلاك نكن و حمد و ستايش براى توست.

- روباه مى‏گويد: دنيا خانه غرور است.

- غزال مى‏گويد: خدايا! مرا از آزار و اذيت نجات بده.

- كركدن مى‏گويد: (خدايا) به فريادم برس و الّا هلاك مى‏گردم.

- گوزن مى‏گويد: خداوند مرا كفايت مى‏كند و بهترين وكيل است.

- پلنگ مى‏گويد: پاك و منزه است خدايى كه با قدرت، عزيز شده است.

- مار مى‏گويد: اى خدا! چقدر شقى و بدبخت است كسى كه تو را معصيت مى‏كند.

- عقرب مى‏گويد: بدى، چيز وحشتناكى است.

سپس امام- عليه السّلام- فرمود: تمام مخلوقات خداوند او را تسبيح مى‏كنند. بعد امام اين آيه را تلاوت فرمود:

وَ إِنْ مِنْ شَيْ‏ءٍ إِلَّا يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لا تَفْقَهُونَ تَسْبِيحَهُمْ‏ «1».

«همه مخلوقات، خدا را تسبيح مى‏كنند ولى شما تسبيح آنان را درك نمى‏كنيد» «1».

توسل فطرس به امام حسين (ع)

3- وقتى كه امام حسين- عليه السّلام- متولد شد، خداوند سبحان، به جبرئيل دستور داد تا با گروهى از ملائكه، نزد پيامبر- صلّى اللَّه عليه و آله- رفته و به او تبريك و تهنيت بگويند. وقتى كه پايين آمدند، از جزيره‏اى عبور كردند كه در آن ملكى به نام فطرس بود. خداوند او را دنبال كارى ارسال داشت ولى او سستى نمود، پس بالش شكست و در آن جزيره، رها شد. پس در آنجا هفتصد سال خدا را عبادت نمود.

فطرس خطاب به جبرئيل گفت: به كجا مى‏روى؟

جبرئيل گفت: به سوى محمّد- صلّى اللَّه عليه و آله-.

فطرس گفت: مرا نيز همراه خود به سوى او ببريد، شايد برايم دعا كند.

وقتى كه جبرئيل خدمت پيامبر رسيد و شرح حال فطرس را گفت، حضرت فرمود: به فطرس بگو: بال شكسته‏اش را به اين طفل بمالد. در آن هنگام فطرس خود را به گهواره امام حسين- عليه السّلام- ماليد و شفا يافت. سپس با جبرئيل به آسمان پرواز كرد و از آن به بعد، به او آزادشده حسين- عليه السّلام- لقب دادند «2».

امام حسين (ع) و ام سلمه‏

4- هنگامى كه امام حسين- عليه السّلام- قصد خروج به عراق نمود، ام سلمه به او گفت: به طرف عراق نرو؛ چون از رسول خدا شنيدم كه فرمود: پسرم حسين در زمينى به نام «كربلا» شهيد مى‏شود. و مقدارى از خاك آنجا را در شيشه‏اى كرد و به من داد.

حضرت فرمود: به خدا قسم! كه من اين گونه كشته مى‏شوم و اگر به عراق هم نروم مرا خواهند كشت. اگر مى‏خواهى، مقتل خود و يارانم را به تو نشان دهم.

سپس دستش را بر صورت ام سلمه كشيد، خداوند به او بصيرت داد تا اينكه همه آنها را ديد. حضرت مقدارى از تربت آنجا را برداشت، در شيشه‏اى ديگر گذاشته به او داد و فرمود: هر وقت اين دو شيشه، خونى گرديد، بدان كه من كشته شده‏ام.

ام سلمه مى‏گويد وقتى روز عاشورا فرا رسيد، بعد از ظهر به هر دو شيشه نگاه كردم و ديدم خونى شده‏اند. ام سلمه گريه و شيون نمود. در آن روز، هيچ سنگى را بلند نكردند مگر اينكه زيرش خون تازه يافتند «1».

پيشگويى امام حسين (ع) در باره شهادت يارانش‏

5- امام سجاد- عليه السّلام- مى‏فرمايد: شب عاشورا امام حسين- عليه السّلام- ايستاد و رو به يارانش نمود و فرمود: اينها قصد كشتن مرا دارند نه شما را. اگر مرا بكشند با شما كارى ندارند. پس شما آزاديد كه برويد و خودتان را نجات بدهيد؛ چون اگر بمانيد فردا همگى كشته خواهيد شد.

اصحاب عرضه داشتند: ما تو را تنها نمى‏گذاريم و زندگى بعد از تو ارزشى ندارد. حضرت فرمود: همه شما به شهادت مى‏رسيد و يك نفر هم باقى نمى‏ماند. و همان گونه شد كه امام فرموده بود «2».

ادامه دارد انشاء الله



با سلام
طبق آيات صريح قران حضرت محمد هيچ معجزه اي نداشته اند و معجزاتي كه به ايشان منتسب ميشود خرافاتي بيش نيستند
طبق نظر قران:

1 – سوره الاعراف آيه 203

وَإِذَا لَمْ تَأْتِهِم بِآيَةٍ قَالُواْ لَوْلاَ اجْتَبَيْتَهَا قُلْ إِنَّمَا أَتَّبِعُ مَا يِوحَى إِلَيَّ مِن رَّبِّي هَـذَا بَصَآئِرُ مِن رَّبِّكُمْ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ{203}



ترجمه آيه: و چون نياري ايشان را ايتي گويند چرا اختيار نكردي آنرا بگو جز اين نيست پيروي ميكنم آنچه وحي ميشود بمن از پرودگارم اين نشانهاي بينش است از پروردگارتان و هدايت و رحمت مر گروهي را كه ميگروند

تفسير امام فخر رازي جلد 4 صفحه 499
اهل عرب از حضرت ايتي از جانب پروردگار طلبيدند و در اثبات اينكه او از جانب پروردگار رسول است – پس او مامور گشت كه در جواب گويد : قُلْ إِنَّمَا أَتَّبِعُ مَا يِوحَى إِلَيَّ مِن رَّبِّي هَـذَا بَصَآئِرُ مِن رَّبِّكُمْ وَهُدًى وَرَحْمَةٌ لِّقَوْمٍ يُؤْمِنُونَ – زيرا اينكه او معجزه اي مقتدر نياورده بود آنچنانكه از وي طلب كردند فرضا باعث ملامت نيست زيرا ظهور قران بر وفق دعوايش معجزه بالغه قاهره بود پس چون فقط يك معجزه ظاهر شد براي صحت نبوتش كافي بود پس خواستن چيزي بيشتر از قبيل عناد بود
ملاحظه
چون اهل عرب از حضرت محمد ايتي ميخواستند كه اينرا ثابت كند كه وي از جانب خداست اين نشان از خلوص نيت انان است تا يقين كنند در نبوت محمد – و نه فقط اين بلكه ايتي خواستند كه ثابت كند خود قران نوشته اي از طرف خداست ايا اين درخواست غير منطقي بود؟ گويا يهود در خلوت گفتگو كرده و پرسيدند چرا ايتي اختيار نكرده است نظير ساير انبيا تا نبوتش بر ما عيان شود و حال در روبرو اين خواسته مطرح كردند و البته جواب محمد اين بود جز اين نيست كه من پيروي ميكنم آنچه وحي ميشود به من از پروردگارم – ايا اين جوابي منطقي است از سوي محمد؟

2 – سوره الرعد ايه 7
وَيَقُولُ الَّذِينَ كَفَرُواْ لَوْلا أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَةٌ مِّن رَّبِّهِ إِنَّمَا أَنتَ مُنذِرٌ وَلِكُلِّ قَوْمٍ هَادٍ{7}

ترجمه ايه : و ميگويند انانكه كافر شدند چرا فرو فرستاده نشد بر او ايتي از پروردگارش – جز اين نيست تو بيم دهنده و براي هر گروهي راه نماينده

تفسير امام فخر رازي جلد 5 صفحه 270
همانا مراد آن است كه گروهي از حضرت محمد ايتي خواستند به اثبات نبوتش – تا در معجزه برابري كند با انبيا گذشته – اما چون هر معجزه بر شرايط ان قوم مناسب بود به آن قسم كه جادوگري به زمان موسي و طب در زمان عيسي – در ايام محمد بلاغت و فصاحت رايج بود پس خداي تعالي معجزه وي بر موافق اهل عرب قرار دادو يهود نپذيرفتند لذا اگر معجزه اي ديگ نيز ميبود هر آينه از پذيرفتن آن روي گردان بودند

ملاحظه:
همانطور كه از معني هويداست هيچ كنايه اي از معجزه بودن قران در آن نيست كه قران به لحاظ فصاحت يا بلاغت به عنوان معجزه اشاره شود بلكه سلب مسئوليت است از محمد تا پرهيز كند از ارائه ايت و اكتفا كند به بيم دادن و رهبري كردن – در حاليكه موسي و جانشينان او چون يوشع و ايليا و اليشع و همچنين عيسي و حواريان به معجزاتعديده مجهز بودند تا ادعاي خويش ثابت كنند در حاليكه هم يهود و هم يونانيان نيز در زمان انبيا به نهايت در كلام و ادب فصيح و بليغ بوده اند چنان كه از تاليفات و خطبه ها و اشعار انان هويداست – چرا موسي و عيسي و جانشينان انان كتاب به جاي معجزه نياوردند و كتب خويش را معجزه ندانستند در حاليكه ايات متعدد را دليل ادعا قرار دادند
پس خواست يهود به نهايت منطقي مينمود كه ايتي هم سنخ با ساير انبيا ببينند تا ايمان اورند

3 – سوره بنس الاسرا ايه 59
وَمَا مَنَعَنَا أَن نُّرْسِلَ بِالآيَاتِ إِلاَّ أَن كَذَّبَ بِهَا الأَوَّلُونَ وَآتَيْنَا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُواْ بِهَا وَمَا نُرْسِلُ بِالآيَاتِ إِلاَّ تَخْوِيفاً{59}

ترجمه ايه : و باز نداشت مارا كه فرستيم آيتها را مگر آنكه تكذيب كردند به ان پيشينييان .....

تفسير امام فخر رازي جلد 5 صفحه 607

خلاصه شان نزول ان است كه كفار قريش نزد نبي امدند و چون اديان گذشته درخواست آيت كردند كه در ميان انبيا بودند كه باد فرمانشان ميبرد و مردگان احيا نمودند – پس خداي چنين جواب داد : وَمَا مَنَعَنَا أَن نُّرْسِلَ بِالآيَاتِ إِلاَّ أَن كَذَّبَ بِهَا الأَوَّلُونَ وَآتَيْنَا ثَمُودَ النَّاقَةَ مُبْصِرَةً فَظَلَمُواْ بِهَا وَمَا نُرْسِلُ بِالآيَاتِ إِلاَّ تَخْوِيفاً و معني ايه اين است كه اگر آنها نپذيرتند همانا به غذاب قهر اميز چون گذشتگان گرفتار شدند – پس خداي معجزه اي نداد تا آنها گرفتار آن بلايا نشده و هلاك نشوند شايد از ميان آنها يا فرزندانشان كسي باشد كه در آينده ايمان آورد و خداي مسالت ايشان پاسخ نداد

ملاحظه:
همانطور كه از متن ايه مشخص است محمد براي قريش كه خواهان معجزه بودند چيزي عرضه نكرد به بهانه نزول بلا و هلاكت آنها در صورت عدم ايمان آوردن پس از ديدن معجزه – حال دو سوال پيش مي آيد:
1 – محمد از كجا ميدانست آنها پس از ديدن معجزه ايمان نخواند اورد – ايا اين پيش داوري و قصاص قبل از جنايت نيست؟ حال اگر من نوعي ادعاي نبوت كنم و شما از من آيتي طلب كنيد ايا به اين بهانه عدم ارائه معجزه را دال بر صحت ادعاي من قبول ميكنيد؟ ايا اين اعتراف به نياوردن معجزه از يك سو و انتظار قبول دعوت و علم به اينكه طرف مقابل ايمان نخواهد آورد بطلان كل ادعا نيست؟
2 – در كدام سند تاريخي يا ديني چنين ادعايي موجود است كه مردم به واسطه ديدن معجزه و عدم قبول آن تماما هلاك شده اند؟؟
در همان دو مورد قوم ثمود و عاد كه البته وجود تاريخي نداشتند با اين حال دليل عدم پذيرش معجزه نبوده بلكه از حد گذراندن شرارت بيان شده است

ايا ايمان اوردن مردم بدون ارائه ايت مورد نظر خداي بوده است كه چون علي و خديجه بدون سوالي قبول ايمان كردند؟

4 – سوره عنكبوت آيه 50
وَقَالُوا لَوْلَا أُنزِلَ عَلَيْهِ آيَاتٌ مِّن رَّبِّهِ قُلْ إِنَّمَا الْآيَاتُ عِندَ اللَّهِ وَإِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ{50}

ترجمه آيه : و گفتند چرا فرو فرستاده نشد بر او آيات از پروردگارش – بگو – بدرستيكه آيات نزد خداست و جز اين نيست كه من بيم كننده اشكار هستم

تفسير اما فخر رازي جلد 6 صفحه 681
خلاصه اين است كه قوم به محمد گفتند كه تو ميگويي كه فرستاده از طرف خدا هستي و قران نيز كتاب توست در حاليكه به موسي 9 ايت داده شد تا مردم بدانند كه متاب موسي از طرف خداوند است و به تو چيزي از معجزه داده نشده است پس خدا به نبي گفت همانا بگو ايات نزد خداست و معجزه مقتدره شرط رسالت نيست پس الان من پيغمبر خدا هستم و اگر خدا بخواهد ايتها ميفرستد و اگر نخواهد نميفرستد – و اينكه امده است : إِنَّمَا أَنَا نَذِيرٌ مُّبِينٌ يعني اينكه فرو فرستد يا نفرستد من كاره اي نيستم جز بيم دهنده و مرا بر وي در هيچ چيز امر نيست

ملاحظه :
همانطور كه از ترجمه وتفسير آيه پيداست ك اولا قوم به غايت با هوش بودند كه نه فقط براي اثبات نبوت ايتي طلب كردند بلكه براي اثبات كتاب او نيز ايتي طلب نمودند و سوال اول اين است كه ايا اين سوال آنان نشان از زيركي و باريك بيني آنان است يا از سر جهل و لجاجت و دوم اينكه ايا گفتن اينكه من فقط رسولم و كارم گفتن است و كاره اي نيستم جز بيم دهنده ايا جواب سوال قوم بوده است؟ و اگر چنين است ايا بيم دان را نياز به نبي بودن است ؟ آيا قوم در ميان خود بيم دهنده اي براي خدا نداشته است ؟ ايا ادعاي محمد فقط بيم دادن بوده است يا نسخ انبيا پيشين و آوردن ديني جديد؟

اميد است خرافات از هر نوع برانداخته شوند

sina178s;89546 نوشت:
با سلام طبق آيات صريح قران حضرت محمد هيچ معجزه اي نداشته اند و معجزاتي كه به ايشان منتسب ميشود خرافاتي بيش نيستند

به این اباطیل در چندین پست پاسخ داده شده است اما ظاهرا نویسنده آن قدرت درک جواب را ندارد و باز آنرا تکرار می کند در حالی که نمی داند تکرار پست دردی دوا نمی کند باید برود و برای فهم خود درمانی بجوید

قدم چهاردهم

یک ادعا از نصارا و یهود


[سوره البقرة (2): آيات 111 تا 112]

وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلاَّ مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصارى‏ تِلْكَ أَمانِيُّهُمْ قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ (111) بَلى‏ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ (112)

ترجمه:

111- آنها گفتند هيچكس جز يهود يا نصارى هرگز داخل بهشت نخواهد شد، اين آرزوى آنها است، بگو اگر راست مى‏گوئيد دليل خود را (بر اين موضوع) بياوريد.

112- آرى كسى كه در برابر خداوند تسليم شود و نيكوكار باشد، پاداش او نزد پروردگارش ثابت است، نه ترسى بر آنها است و نه غمگين خواهند شد (بنا بر اين بهشت خداوند در انحصار هيچ طايفه‏اى نيست).

تفسير: انحصار طلبان بهشت!

قرآن در آيات فوق اشاره به يكى ديگر از ادعاهاى پوچ و نابجاى گروهى از يهوديان و مسيحيان كرده و سپس پاسخ دندانشكن به آنها مى‏گويد:" آنها گفتند: هيچكس جز يهود و نصارى داخل بهشت نخواهد شد" (وَ قالُوا لَنْ يَدْخُلَ الْجَنَّةَ إِلَّا مَنْ كانَ هُوداً أَوْ نَصارى‏) «1».

__________________________________________________

(1) گر چه جمله" قالوا" به صورت واحد ذكر شده ولى پيدا است كه بيان حال دو گروه است كه هر كدام ادعاى جداگانه‏اى دارند، يهود مدعى بودند بهشت مخصوص ما است، نصارى نيز مى‏گفتند بهشت از آن ما است.

تفسير نمونه، ج‏1، ص: 403

در پاسخ ابتدا مى‏فرمايد:" اين تنها آرزويى است كه دارند" (و هرگز به اين آرزو نخواهند رسيد) (تِلْكَ أَمانِيُّهُمْ).

بعد روى سخن را به پيامبر ص كرده مى‏گويد:" به آنها بگو هر ادعايى دليلى مى‏خواهد چنانچه در اين ادعا صادق هستيد دليل خود را بياوريد" (قُلْ هاتُوا بُرْهانَكُمْ إِنْ كُنْتُمْ صادِقِينَ).

پس از اثبات اين واقعيت كه آنها هيچ دليلى بر اين مدعى ندارند و ادعاى انحصارى بودن بهشت، تنها خواب و خيالى است كه در سر مى‏پرورانند، معيار اصلى و اساسى ورود در بهشت را به صورت يك قانون كلى بيان كرده، مى‏گويد:

آرى كسى كه در برابر خداوند تسليم گردد و نيكوكار باشد پاداش او نزد پروردگارش ثابت است" (بَلى‏ مَنْ أَسْلَمَ وَجْهَهُ لِلَّهِ وَ هُوَ مُحْسِنٌ فَلَهُ أَجْرُهُ عِنْدَ رَبِّهِ).

و بنا بر اين" چنين كسانى نه ترسى خواهند داشت و نه غمگين مى‏شوند" (وَ لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ).

خلاصه اينكه بهشت و پاداش خداوند و نيل به سعادت جاودان در انحصار هيچ طايفه نيست، بلكه از آن كسانى است كه واجد دو شرط باشند:

در مرحله اول تسليم محض در مقابل فرمان حق و ترك تبعيض در احكام الهى، چنان نباشد كه هر دستورى موافق منافعشان است بپذيرند و هر چه مخالف آن باشد پشت سر اندازند، آنها به طور كامل تسليم حقند.

و در مرحله بعد آثار اين ايمان در عمل آنها به صورت انجام كار نيك منعكس گردد، آنها نيكوكارند، نسبت به همگان و در تمام برنامه‏ها.

در حقيقت قرآن با اين بيان مساله نژاد پرستى و تعصبهاى نابجا را بطور كلى نفى مى‏كند و سعادت و خوشبختى را از انحصار طايفه خاصى بيرون مى‏آورد تفسير نمونه، ج‏1، ص: 404

ضمنا معيار رستگارى را كه ايمان و عمل صالح است، مشخص مى‏سازد.

نكته‏ها:

[1- معنى" امانيهم"]

" امانيهم" جمع" امنية" به معنى آرزويى است كه انسان به آن نمى‏رسد.

البته در اينجا اين مدعيان اهل كتاب يك آرزو بيشتر نداشتند و آن انحصار بهشت به آنها بود، ولى از آنجا كه اين آرزو خود سرچشمه آرزوهاى ديگر و به اصطلاح داراى شاخ و برگهاى ديگرى است به صورت" جمع" (امانى) ذكر شده.

[2- معنى" وجه"]

جالب توجه اينكه در آيه فوق اسلام به" وجه" نسبت داده شده (آنها صورت خود را در برابر خدا تسليم مى‏كنند) اين به خاطر آن است كه روشنترين دليل براى تسليم در برابر چيزى آن است كه انسان با تمام صورت متوجه آن شود.

اين احتمال نيز وجود دارد كه" وجه" به معنى ذات بوده باشد، يعنى آنها با تمام وجود خود تسليم فرمان پروردگارند.

3- آيات فوق، ضمنا اين نكته را به همه مسلمانان تعليم مى‏كند كه در هيچ مورد زير بار سخنان بى دليل نروند و هر كس ادعايى كرد، از او مطالبه دليل كنند، و به اين ترتيب سد تقليدهاى كوركورانه را بشكنند و تفكر منطقى بر جامعه آنان حاكم شود.

[4- معنى جمله" وَ هُوَ مُحْسِنٌ"]

ذكر جمله" و هو محسن" بعد از بيان مساله تسليم، اشاره به اين است كه تا ايمان راسخ وجود نداشته باشد، نيكوكارى به معنى وسيع كلمه حاصل نخواهد شد. تفسير نمونه، ج‏1، ص: 405

ضمنا اين جمله نشان مى‏دهد كه نيكوكارى براى اين افراد با ايمان جنبه يك فعل زودگذر ندارد، بلكه وصف آنها شده و در عمق جانشان نفوذ كرده است.

نفى خوف و غم از پيروان خط توحيد، دليلش روشن است، چرا كه آنها تنها از خدا مى‏ترسند، و از هيچ چيز ديگر وحشت ندارند، ولى مشركان خرافى از همه چيز ترس دارند، از گفته‏هاى اين و آن، از فال بد زدن، از سنتهاى خرافى و از بسيار چيزهاى ديگر.

[سوره البقرة (2): آيه 113]

وَ قالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصارى‏ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ وَ قالَتِ النَّصارى‏ لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتابَ كَذلِكَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ (113)

ترجمه:

113- يهوديان گفتند: مسيحيان هيچ موقعيتى (نزد خدا) ندارند، و مسيحيان نيز گفتند:

يهوديان هيچ موقعيتى ندارند (و بر باطلند) در حالى كه هر دو دسته، كتاب آسمانى را مى‏خواندند (و بايد از اين گونه تعصبها بر كنار باشند) افراد نادان (ديگر همچون مشركان) نيز سخنى همانند سخن آنها داشتند، خداوند در روز قيامت در اختلاف آنها داورى خواهد كرد.

شان نزول:

جمعى از مفسران از ابن عباس چنين نقل كردند: هنگامى كه گروهى از مسيحيان" نجران" خدمت رسول خدا ص آمدند، عده‏اى از علماى يهود نيز در آنجا حضور يافتند، بين آنها و مسيحيان در محضر پيامبر ص نزاع و مشاجره تفسير نمونه، ج‏1، ص: 406

در گرفت،" رافع بن حرمله" يكى از يهوديان رو به جمعيت مسيحيان كرد و گفت:

آئين شما پايه و اساسى ندارد و نبوت عيسى و كتاب او انجيل را انكار كرد، مردى از مسيحيان نجران نيز عين اين جمله را در پاسخ آن يهودى تكرار نمود و گفت آئين يهود پايه و اساسى ندارد، در اين هنگام آيه فوق نازل شد و هر دو دسته را بخاطر گفتار نادرستشان ملامت نمود «1».

تفسير: تضادهاى ناشى از انحصارطلبى‏

در آيات گذشته گوشه‏اى از ادعاهاى بى‏دليل جمعى از يهود و نصارى را ديديم آيه مورد بحث نشان مى‏دهد كه وقتى پاى ادعاى بى دليل به ميان آيد نتيجه‏اش انحصارطلبى و سپس تضاد است.

مى‏گويد:" يهوديان گفتند: مسيحيان هيچ موقعيتى نزد خدا ندارند، و مسيحيان نيز گفتند: يهوديان هيچ موقعيتى ندارند و بر باطلند" (وَ قالَتِ الْيَهُودُ لَيْسَتِ النَّصارى‏ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ وَ قالَتِ النَّصارى‏ لَيْسَتِ الْيَهُودُ عَلى‏ شَيْ‏ءٍ).

جمله" ليست ... على شى‏ء" اشاره به اين است كه آنها در پيشگاه خدا مقامى ندارند، يا اينكه دين و آئين آنها چيز قابل ملاحظه‏اى نيست.

سپس اضافه مى‏كند:" آنها اين سخنان را مى‏گويند در حالى كه كتاب آسمانى را مى‏خوانند"! (وَ هُمْ يَتْلُونَ الْكِتابَ).

يعنى با در دست داشتن كتابهاى الهى كه مى‏تواند راهگشاى آنها در اين مسائل باشد اين گونه سخنان كه سرچشمه‏اى جز تعصب و عناد و لجاج ندارد بسيار عجيب است.

__________________________________________________

(1) تفسير" مجمع البيان" و تفسير" قرطبى" و تفسير" المنار"، ذيل آيات فوق‏

تفسير نمونه، ج‏1، ص: 407

سپس قرآن اضافه مى‏كند:" مشركان نادان نيز همان چيزى را مى‏گفتند كه اينها مى‏گويند" (با اينكه اينها اهل كتابند و آنها بت‏پرست) (كَذلِكَ قالَ الَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ مِثْلَ قَوْلِهِمْ).

اين آيه سرچشمه اصلى تعصب را، جهل و نادانى معرفى كرده، چرا كه افراد نادان همواره در محيط زندگى خود محصورند و غير آن را قبول ندارند، به آئينى كه از كودكى با آن آشنا شده‏اند هر چند خرافى و بى اساس باشد سخت دل مى‏بندند، و غير آن را منكر مى‏شوند.

در پايان آيه آمده است" خداوند داورى اين اختلاف را در قيامت به عهده خواهد گرفت" (فَاللَّهُ يَحْكُمُ بَيْنَهُمْ يَوْمَ الْقِيامَةِ فِيما كانُوا فِيهِ يَخْتَلِفُونَ).

آنجا است كه حقايق روشنتر مى‏شود و اسناد و مدارك هر چيز آشكار است، كسى نمى‏تواند حق را منكر شود و به اين ترتيب اختلافات بر چيده خواهد شد، آرى يكى از ويژگيهاى قيامت، پايان يافتن اختلافات است.

ضمنا آيه فوق به مسلمانان دلگرمى مى‏دهد كه اگر پيروان اين مذاهب به مبارزه با آنها برخاسته‏اند و آئين آنها را نفى مى‏كنند، هرگز نگران نباشند، آنها خودشان را هم قبول ندارند، هر يك چوب نفى بر ديگرى مى‏زند، و اصولا جهل و نادانى سرچشمه تعصب و تعصب سرچشمه انحصارگرى است.
ادامه دارد انشاء الله

جلوه‏هاى اعجاز معصومين عليهم السلام


باب پنجم: در معجزات امام زين العابدين (ع)




برخورد امام سجاد (ع) با عبد الملك مروان‏

1- امام باقر- عليه السّلام- فرمود: روزى عبد الملك بن مروان در خانه خدا طواف مى‏كرد و پدرم در پيشاپيش او طواف خود را انجام مى‏داد و به او توجهى نداشت. و عبد الملك هم او را نمى‏شناخت.

عبد الملك گفت: اين شخص كيست كه در مقابل ما طواف مى‏كند و به ما توجهى نمى‏كند؟

گفتند: اين شخص؛ على بن حسين است. پس به جايگاه خود رفته و نشست و گفت: او را نزد من آوريد. حضرت را آوردند. عبد الملك گفت: اى على بن حسين! من كه قاتل پدرت نيستم چرا نزد من نمى‏آيى؟

امام فرمود: قاتل پدرم دنيا را از پدرم گرفت ولى پدرم آخرت او را خراب كرد.

اگر تو نيز دوست دارى چنين شوى پس باش.

عبد الملك گفت: هرگز، ولى نزد ما آى تا از دنياى ما بهره برى! حضرت نشست و رداى خود را گشود و دعا كرد: «خدايا! حرمتى را كه دوستانت نزد تو دارند آن را نشان بده» در اين هنگام، رداى حضرت پر از مرواريدهاى درخشان شد كه شعاع نورشان، ديدگان را خيره مى‏كرد.

حضرت خطاب به عبد الملك فرمود: كسى كه چنين حرمتى نزد خدا دارد چه‏

نيازى به دنياى تو دارد؟! سپس فرمود: خدايا! اينها را بگير كه من احتياجى به آنها ندارم.

گواهى حجر الأسود بر امامت امام سجاد (ع)

2- ابو خالد كابلى مى‏گويد: بعد از شهادت امام حسين- عليه السّلام- و برگشتن امام سجاد- عليه السّلام- به مدينه طيبه، ما، در مكّه بوديم. محمّد بن حنفيّه به من گفت: نزد على بن حسين برو و از طرف من به او بگو كه: من بعد از برادرانم امام حسن و امام حسين- عليهما السّلام-، بزرگترين اولاد امير المؤمنين على- عليه السّلام- هستم و براى امامت شايسته‏تر مى‏باشم. پس سزاوار است كه امامت را به من تسليم نمايى. و اگر شكّ دارى، داورى انتخاب كن تا بين ما حكم كند.

راوى گويد: نزد امام سجاد رفتم و پيغام محمّد بن حنفيّه را به حضرت، رساندم.

حضرت فرمود: بر گرد و به او بگو: «اى عمو! از خدا بترس و چيزى را كه خدا براى تو قرار نداده، ادّعا نكن. اگر قبول ندارى پس حجر الأسود بين ما حكم كند و او به نفع هر كس كه حكم نمود، او امام است».

ابو خالد مى‏گويد: جواب حضرت را رساندم و او قبول كرد. و هر دو با هم به مسجد الحرام رفته تا اينكه مقابل حجر الأسود رسيدند. امام فرمود: عموجان! چون تو مسنّ‏تر هستى، جلو برو و از او براى امامت خودت گواهى بخواه.

محمّد بن حنفيه پيش رفت، دو ركعت نماز خواند، دعا كرد و از حجر الأسود گواهى خواست، ولى جوابى نشنيد.

بعد از او امام- عليه السّلام- پيش رفت، دو ركعت نماز خواند و فرمود: اى سنگى كه خدا تو را شاهد قرار داده بر كسانى كه به زيارت خانه‏اش مى‏آيند، اگر من صاحب امر و امام واجب الاطاعه هستم، گواهى بده تا عمويم بفهمد كه او حقّى در رابطه با امامت ندارد.

پس حجر الأسود به امر خدا با زبان عربى آشكار گفت: «اى محمّد بن على! امامت با على بن حسين است و اطاعت او بر تو و بر جميع بندگان واجب است».

پس در اين هنگام، محمّد بن حنفيه پاى حضرت را بوسيد، و گفت: امامت، حقّ شماست.

و در روايت ديگر چنين آمده است كه: به امر خدا حجر الأسود گفت: اى محمّد بن على! على بن حسين آن حقى است كه در او شك راه پيدا نمى‏كند و واجب الاطاعه مى‏باشد. به او گوش بسپار و اطاعتش كن.

محمّد گفت: شنيديم، شنيديم (اطاعت مى‏كنيم) اى حجّت خدا در زمين و آسمانش! گويند: اين كار محمّد بن حنفيه براى رفع شكّ از مردم بود و خود او شكّى در امامت حضرت سجاد- عليه السّلام- نداشت‏ «1».

ضمانت آهو توسط امام سجاد (ع)

3- جابر بن يزيد جعفى از امام باقر- عليه السّلام- روايت مى‏كند كه فرمود:

پدرم (امام سجّاد) با عدّه‏اى نشسته بود كه ناگاه آهويى از صحرا آمد و مقابل ايشان ايستاد. همهمه كرده و دستهايش را به زمين مى‏كوبيد.

بعضى از اصحاب عرض كردند: يا بن رسول اللَّه! اين آهو چه مى‏گويد؟ گويا شما را مى‏شناسد.

حضرت فرمود: او مى‏گويد يكى از پسران يزيد از او يك بچه آهويى طلب كرده است و او نيز به شكارچى‏ها دستور داده تا يكى را شكار كنند. و ديروز آنها بچه مرا گرفته‏اند در حالى كه به او شير نداده بودم. مى‏خواهم كه بچه‏ام را برگردانند تا به او شير بدهم و سپس به آنها بدهم.

امام- عليه السّلام- شخصى را به دنبال شكارچى فرستاد و او آمد. حضرت فرمود:

اين آهو مى‏گويد كه شما بچه‏اش را گرفته‏ايد و او را شير نداده است و از من مى‏خواهد كه از تو بخواهم تا بچه‏اش را به او برگردانى.

شكارچى گفت: يا ابن رسول اللَّه! من جرأت اين كار را ندارم.

حضرت فرمود: پس بچه آهو را بده تا به او شير دهد و برگرداند. و شكارچى نيز پذيرفت و بچه آهو را آورد. وقتى كه آهو بچه‏اش را ديد همهمه‏اى كرد و اشك از چشمانش سرازير گرديد.

حضرت فرمود: اى شكارچى! بخاطر من بچه‏اش را به او ببخش. شكارچى هم قبول كرد. آهو با بچه‏اش مى‏رفت و مى‏گفت: گواهى مى‏دهم كه شما از خاندان رحمت هستيد و بنى اميّه از خاندان لعنت‏ «1».

تكلّم امام سجّاد (ع) با آهو

4- امام باقر- عليه السّلام- از پدر بزرگوارش نقل مى‏كند كه: پدرم با عدّه‏اى از خاندان و يارانش به باغى رفتند. دستور داد تا سفره‏اى گسترده شود. وقتى خواستند مشغول خوردن شوند، آهويى از طرف صحرا آمد و ناله كنان نزد پدرم رفت. از پدرم پرسيدند: اى پسر رسول خدا! اين آهو چه مى‏گويد؟

حضرت فرمود: او مى‏گويد سه روز است كه چيزى نخورده‏ام، دست به او نزنيد تا بگويم با ما غذا بخورد. آنها قبول كردند. حضرت آهو را خواند و آهو مشغول خوردن گشت اما يكى از ياران امام، دست بر پشت آهو ماليد كه سبب فرار آهو گرديد.

پدرم فرمود: مگر من نگفتم به او دست نزنيد؟ آن مرد قسم خورد كه نيّت بدى نداشتم.

پدرم به آهو گفت: برگرد، اينها كارى با تو ندارند. آهو برگشت و غذا خورد تا اينكه سير شد و صدايى كرد و رفت.

از حضرت پرسيدند: يا ابن رسول اللَّه! اين بار چه گفت؟

حضرت فرمود: براى شما دعا كرد «2».

ابو خالد و امامت حضرت سجّاد (ع)

5- ابو خالد كابلى، مدّت زيادى در خدمت محمّد بن حنفيّه بود و او را امام بر حقّ مى‏دانست. تا اينكه روزى نزد وى آمد و گفت: براى من حرمتى هست. پس تو را به رسول خدا و امير المؤمنين قسم مى‏دهم آيا تو همان امامى هستى كه خداوند اطاعت تو را واجب كرده است؟

محمّد بن حنفيه گفت: امام تو و من و تمام مسلمانان، على بن حسين- عليه السّلام- است.

پس ابو خالد خدمت امام- عليه السّلام- رسيد وقتى كه سلام كرد، امام فرمود:

آفرين بر تو اى كنكر! تو به ديدار ما نمى‏آمدى چه شده است كه آمده‏اى؟

ابو خالد وقتى چنين شنيد به سجده افتاد و گفت: حمد خدايى را كه مرا نميراند تا اينكه امامم را شناختم.

حضرت فرمود: امامت را چگونه شناختى؟

ابو خالد گفت: تو مرا به اسمى خواندى كه مادرم ناميده بود. و من در جهل بودم و عمرى محمّد بن حنفيّه را خدمت كردم تا اينكه امروز او را قسم دادم كه آيا تو امام بر حقّ هستى؟ و او مرا به تو راهنمايى كرد و گفت: تو امام واجب الإطاعه هستى و وقتى كه خدمت شما رسيدم مرا با اسم اصليم صدا كردى. لذا فهميدم كه شما امام مسلمين هستى.

ابو خالد در ادامه گفت: وقتى كه مادرم مرا زاييد نام مرا «وردان» نهاد و بعد از آن، پدرم آن را نپسنديد و اسم مرا «كنكر» گذاشت. و قسم به خدا تا به حال كسى مرا به اين اسم صدا نكرده بود. پس من گواهى مى‏دهم كه تو امام آسمانها و زمين هستى‏ «1».

پيشگويى امام (ع) از وقايع بعد از خود

6- امام باقر- عليه السّلام- مى‏فرمايد: پدرم در وصيّتش اين گونه فرمود: فرزندم! وقتى كه از دنيا رفتم، فقط تو مرا غسل بده؛ چون امام را بايد امام غسل دهد. و بدان كه برادرت عبد اللَّه، مردم را به سوى خود مى‏خواند! اما او را از اين كار منع كن و اگر قبول نكرد رهايش كن؛ زيرا عمرش كوتاه است.

امام باقر- عليه السّلام- فرمود: وقتى كه پدرم رحلت نمود، برادرم عبد اللَّه، ادعاى امامت نمود و من به او چيزى نگفتم و بعد از چند ماه، همان طور كه پدرم خبر داده بود، از دنيا رفت‏ «1».

مناجات امام سجاد (ع) در شب طوفانى‏

7- حمّاد كوفى مى‏گويد: سالى براى حجّ، خارج شديم. وقتى كه از منزل زباله، كوچ كرديم، ما را طوفان سياهى در برگرفت و قافله ما از هم پاشيد و در بيابان، گم شديم. من به وادى كويرى افتادم و شب فرا رسيد. در آن حال به درختى پناه بردم. اوايل شب بود كه جوانى را ديدم كه لباس سفيدى در برداشت با خود گفتم كه اين شخص حتما از اولياى خداست من ساكت بودم تا اينكه بجايى رفته و براى نماز آماده شد در اين هنگام آبى از زمين جوشيد و او وضو گرفت و مناجات كرد و چنين گفت: اى كسى كه ملكوت تو همه چيز را در بر گرفته و جبروتت همه را غالب شده، بر محمّد و آل محمّد درود فرست و قلب مرا با شادى اقبال به خودت، پر كن. و مرا در زمره مطيعين خود قرار بده.

سپس مشغول نماز شد و من نيز آماده شدم و پشت سر او ايستادم. ناگاه محرابى را در مقابل او ديدم. و هر گاه به آيه‏اى مى‏رسيد كه در آن وعده و وعيد بود، با ناله و حزن، دوباره آن را تكرار مى‏كرد. وقتى كه شب به آخر رسيد، ايستاد و گفت: اى‏

كسى كه گمشدگان، او را قصد مى‏كنند و به او مى‏رسند! و اى پناهگاه خائفان! و اى ملجأ گرويدگان! چه وقت راحت مى‏شود كسى كه به غير تو تكيه كند؟ و چه وقت شاد مى‏گردد كسى كه غير تو را بجويد. خدايا! شب پشت كرد و تمام شد و من نتوانستم خدمت تو را شايسته بجا آورم و سينه‏ام را از مناجات تو پر كنم. درود بفرست بر محمّد و آل محمّد و با من آنچه به مصلحتم مى‏باشد، رفتار كن.

ايستاد و من دامن او را گرفتم پس گفت: اگر درست توكل مى‏كردى، هرگز گم نمى‏گشتى. دست مرا بگير و با من بيا. خيال كردم زمين زير پايم پيچيد و وقتى كه سپيده صبح دميد و گفت: اينجا مكّه است.

پس گفتم: تو را به خدا قسم مى‏دهم، خودت را براى من معرفى كن.

فرمود: اكنون كه مرا قسم دادى، من على بن الحسين هستم‏ «1».

جريان هشام بن عبد الملك و اشعار فرزدق‏

8- امام زين العابدين (ع) در سالى به حج رفته بود كه در آن سال، خليفه وقت هشام، نيز آمده بود. هنگام طواف، مردم كنار مى‏رفتند و براى امام راه باز مى‏كردند و او را با ديده اكرام مى‏نگريستند. از هشام پرسيدند اين كيست؟

هشام گفت: نمى‏شناسم، در حالى كه مى‏شناخت! فرزدق شاعر حاضر بود، گفت: ولى من او را مى‏شناسم و اشعار معروف خود را در مدح امام- عليه السّلام- سرود كه مطلع آن اين است.

هذا الذى تعرف البطحاء وطأته‏



و البيت يعرفه و الحلّ و الحرم‏






بدين سبب، هشام او را دستگير نموده و زندانى كرد. و اسمش را نيز از ديوان، حذف كرد.

حضرت براى او صله‏اى فرستاد ولى او برگرداند و گفت: من از روى وظيفه دينى، اين اشعار را سرودم نه براى پول. امام- عليه السّلام- دوباره فرستاد و فرمود:

اين كار تو مورد قبول خداوند واقع شد.

هنگامى كه زندان او طول كشيد و حتى او را تهديد به قتل كرده بودند، از امام- عليه السّلام- خواست دعا كند تا خداوند نجاتش دهد. و امام سجاد- عليه السّلام- نيز دعا كرد و او آزاد شد.

سپس، فرزدق خدمت امام رسيد و گفت: يا ابن رسول اللَّه! هشام اسم مرا از دفتر بيت المال خارج كرده است.

امام فرمود: از او چه مقدار مى‏گرفتى؟

گفت: فلان مقدار.

امام آن مقدار را به مدت چهل سال به او عطا نمود و فرمود: اگر مى‏دانستم بيشتر از اين نياز دارى، بيشتر از اين مى‏دادم. فرزدق بعد از گذشت چهل سال، از دنيا رفت‏ «1».

نصب حجر الأسود

9- وقتى كه حجّاج بن يوسف در جنگ با عبد اللَّه بن زبير، خانه كعبه را خراب كرد، پس از جنگ كه خانه را تعمير كردند، هنگامى كه خواستند دوباره حجر الأسود را بر جاى خود نصب كنند، هر عالم يا قاضى و يا زاهدى كه آن را نصب مى‏نمود، متزلزل مى‏شد و برقرار نمى‏ماند. تا اينكه امام سجاد- عليه السّلام- پيش آمد و حجر الأسود را از دست آنها گرفت و با نام خدا آن را در جايش گذاشت و مستقر گرديد و مردم تكبير گفتند. فرزدق نيز در شعرش به همين اشاره دارد كه مى‏گويد: «2»

يكاد يمسكه عرفان راحته‏



ركن الحطيم اذا ما جاء يستلم‏







امام سجاد (ع) و جعفر كذّاب‏

10- ابو خالد كابلى مى‏گويد: به امام سجّاد- عليه السّلام- عرض كردم كه امام بعد از شما كيست؟ فرمود: پسرم محمّد، كه علم را مى‏شكافد و باقر العلوم است. و بعد از او پسرش جعفر است كه اسم او در آسمانها «صادق» مى‏باشد.

گفتم: همه شما صادق و راستگو هستيد. چرا تنها لقب او صادق است؟

فرمود: من از پدرم و پدرم از پدرش و او از رسول خدا- صلّى اللَّه عليه و آله- شنيده است كه فرمود: وقتى كه جعفر بن محمّد بن على متولد شد او را «صادق» لقب دهيد؛ چون از نسل او كسى است كه اسمش جعفر است و به دروغ ادعاى امامت مى‏كند و او نزد خدا «جعفر كذّاب» مى‏باشد.

سپس امام سجاد- عليه السّلام- گريست و فرمود: گويا مى‏بينم كه چگونه او طاغوت زمان خود را براى تفتيش ولى خدا و جستجوى امام غائب- عليه السّلام- تحريك مى‏كند. پس همان طور شد كه امام فرموده بود «1».

عبادت امام سجّاد (ع)

11- فاطمه يكى از دختران حضرت على- عليه السّلام- وقتى كه ديد برادرزاده‏اش چگونه خود را در عبادت خدا به سختى انداخته است به جابر «2» گفت: برو و به اين على بن حسين- كه يادگار پدرش است و از كثرت عبادت و سجده، بينى‏اش شكافته و پيشانى و زانوانش پينه بسته- بگو از خودش مواظبت نمايد و خود را اين قدر در عبادت خدا به رنج و زحمت نيندازد.

پس جابر به درب خانه امام- عليه السّلام- آمد كه فرزند امام سجّاد، محمّد باقر

- عليه السّلام- را ديد و گفت: نزديك بيا، به خدا قسم! تو همان باقرى هستى. كه پيامبر توسط من به تو سلام رسانده است. پيامبر به من فرمود: تو بقدرى عمر خواهى كرد تا اينكه چشمت كور مى‏شود و امام باقر- عليه السّلام- را ملاقات خواهى كرد و او چشمت را شفا خواهد داد «1».
ادامه دارد انشاء الله

با سلام به بري از خرافه پرستي!!!!!!!!!
اولا بارزترين معجزات پيامبر اسلام (ص)قرآن بوده است.
دوما اگه قرآن ومطالعه كني در قرآن آمده كه پيامبر از مردم خواست فقط آيه اي مثل آيات آن بياورند
مگر جز اين است كه هر پيامبري كار خارق العاده اي كند كه مردم عادي از انجام مثل آن ناتوان باشند
حالا كه شما معتقدي كه پيامبر ما معجزه نداشته پس چون انسان عادي مثل شما بوده ما منتظر هستيم شما نيز آيه اي مثل آن ايات مستحكم بياريد.
سوما برادر عزيز حتما در استدلالاتت از كتب تفسيري شيعه استفاده كن.

با سلام
اولا بنده عرب نيستم - كه شعر عربي بگم -
دوم مگه هركس شعري بگه كه كسي نتونه نظير اونو بياره - پيامبر ميشه ؟
سوم اگر عربي پيدا كرديد كه بتونه يا شما كه فارسي بلدي ميتوني يه شعر مثل اشعار حافظ بگي؟
چهارم در زمان خود حضرت افرادي بودند كه بهتر از حضرت ميسرائيدند اما به دستور حضرت و توسط علي تكه تكه شدند - فكر ميكني اگه من بتونم يه ايه مثل قران بگم همه مشكلات حل ميشه؟
پنجم چه كسي قرار داوري كنه كه شعر من بهتره يا اوني كه تو قران نوشته؟؟؟ مگه استاندارد شعر برتر تدوين شده ؟؟
اين استدلال ها خيلي كهنه شده

sina178s;89605 نوشت:
با سلام اولا بنده عرب نيستم - كه شعر عربي بگم - دوم مگه هركس شعري بگه كه كسي نتونه نظير اونو بياره - پيامبر ميشه ؟ سوم اگر عربي پيدا كرديد كه بتونه يا شما كه فارسي بلدي ميتوني يه شعر مثل اشعار حافظ بگي؟ چهارم در زمان خود حضرت افرادي بودند كه بهتر از حضرت ميسرائيدند اما به دستور حضرت و توسط علي تكه تكه شدند - فكر ميكني اگه من بتونم يه ايه مثل قران بگم همه مشكلات حل ميشه؟ پنجم چه كسي قرار داوري كنه كه شعر من بهتره يا اوني كه تو قران نوشته؟؟؟ مگه استاندارد شعر برتر تدوين شده ؟؟ اين استدلال ها خيلي كهنه شده

سلام بر اهل حق
1- نه تنها عرب نیستی بلکه عربی هم بلد نیستی وگرنه به وضوح تفاوت قرآن با شعر عرب را می توانستی بفهمی .
اشعار عرب سجع و قافیه خاص خودرا داشته و دارد که اتفاقا در زمان پیامبر این شعر به اوج خود رسیده بود اما در میان اشعار عرب هیچ نشانی از حقایق و معارف و حتی ساختار بیانی قرآن -که یک مکتب الهی را عرضه می کرد - یافت نمی شود .
2- آخر هم در برابر این برهان که یک فرد درس نخوانده چطور می تواند در فضای فرهنگ منحط عرب چنین کتاب متعالی بیاورد جوابی نیاوردی و نمی توانی بیاوری .
3- واما قصه شعر حافظ و که و که :
شاید تو و چند نفر دیگربلکه دهها و صدها نفر نتوانند مثل حافظ شعر بگویند اما در مجموع شعرای فارسی زبان و غیر فارسی زبان هستند کسانی که در حد حافظ یا برتر از او شعر گفته اند در حالیکه ادعای قرآن در مقابل عموم بشر است یعنی تمام بشر هم جمع شوند نمی توانند. تفاوت این دو مطلب واضح است
3- و گفتی حضرت ص و علی ع شاعران را کشتند
خوب چند بیت از آن شعرها را بیاور تا مقایسه کنیم و ببینیم آیا لفظ بافی عده ای کذاب بوده یا کلماتی متعالی . اگر راست می گویی بیاور .
4- و اما دادن نسبت شعر به قرآن لایق به بیسوادان و منکران لجوج است وگرنه هیچ دانشمندی قرآن را کتاب شعر نیافته است
موفق اهل حق

sina178s;89605 نوشت:
با سلام
اولا بنده عرب نيستم - كه شعر عربي بگم -
دوم مگه هركس شعري بگه كه كسي نتونه نظير اونو بياره - پيامبر ميشه ؟
سوم اگر عربي پيدا كرديد كه بتونه يا شما كه فارسي بلدي ميتوني يه شعر مثل اشعار حافظ بگي؟
چهارم در زمان خود حضرت افرادي بودند كه بهتر از حضرت ميسرائيدند اما به دستور حضرت و توسط علي تكه تكه شدند - فكر ميكني اگه من بتونم يه ايه مثل قران بگم همه مشكلات حل ميشه؟
پنجم چه كسي قرار داوري كنه كه شعر من بهتره يا اوني كه تو قران نوشته؟؟؟ مگه استاندارد شعر برتر تدوين شده ؟؟
اين استدلال ها خيلي كهنه شده

با سلام و احترام جناب سینا
در مورد معجزات علمی قرآن نظرتان چیست؟ عرب جاهلی که آن ها را نمی فهمید، در عصر حاضر این حقایق علمی مشخص شده اند ،به نظر شما چگونه این مطالب متقن پس از چهارده قرن همچنان باعث تحیر است؟

هادي;90886 نوشت:
با سلام و احترام جناب سینا
در مورد معجزات علمی قرآن نظرتان چیست؟ عرب جاهلی که آن ها را نمی فهمید، در عصر حاضر این حقایق علمی مشخص شده اند ،به نظر شما چگونه این مطالب متقن پس از چهارده قرن همچنان باعث تحیر است؟

با سلام
اول اینکه عرب هیچگاه جاهل نبود و اگر اینگون تصور کنید که اصل نبوت باطل میشود - مگر میشود از افراد جاهل توقع پذیرش دعوت نبی کرد - اینکه با نبی خدا مخالفت کنند طبیعت جاهل است و حرجی نیست و از سوی دیگر پذیرندگان دعوت نبی هم از سر جهل قبول کرده اند
دوم معجزات علمی - یک به یک در تاپیک مجزا بیان کنید تا بررسی کنیم و اگر تاپیکی موجود است لینک بدید در خدمتتان هستم و اما اینکه شما در معجزات علمی قران در حیرت هستید خود دانید اما من از غلط های علمی قران در حیرت هستم

sina178s;91013 نوشت:
اول اینکه عرب هیچگاه جاهل نبود و اگر اینگون تصور کنید که اصل نبوت باطل میشود - مگر میشود از افراد جاهل توقع پذیرش دعوت نبی کرد - اینکه با نبی خدا مخالفت کنند طبیعت جاهل است و حرجی نیست و از سوی دیگر پذیرندگان دعوت نبی هم از سر جهل قبول کرده اند دوم معجزات علمی - یک به یک در تاپیک مجزا بیان کنید تا بررسی کنیم و اگر تاپیکی موجود است لینک بدید در خدمتتان هستم و اما اینکه شما در معجزات علمی قران در حیرت هستید خود دانید اما من از غلط های علمی قران در حیرت هستم

با این حرفها فقط بی سوادی و عناد و دشمنیت را با اسلام به همه ثابت می کنی . چه کسی در انحطاط فرهنگی و فکری عرب در عصر ظهور اسلام شک دارد . از تاریخ هیچ نمی دانی . و اما غلط های علمی قرآن را بیاور اگر راست می گویی . آن غلطها غلطهای اناجیل شماست که تصور و خیال خودت به همه کتابهای آسمانی تعمیمش می دهی . بله پله به پله ذاتت آشکار می شود و جز رسوایی برایت نمی ماند

sina178s;91013 نوشت:
با سلام
اول اینکه عرب هیچگاه جاهل نبود و اگر اینگون تصور کنید که اصل نبوت باطل میشود ...
دوم معجزات علمی - ...اینکه شما در معجزات علمی قران در حیرت هستید خود دانید اما من از غلط های علمی قران در حیرت هستم

با سلام و احترام جناب سینا
اینکه به عرب قبل از اسلام جاهلی گفته شده به سبب اعمال غیر انسانی بوده که به آن ها مشهور بوده مثل زنده به گور کردن دختران و این اصطلاح بین همه مورخین مشهور است و ما درست نکردیم.
اما اینکه شما از غلط های علمی قرآن در شگفت هستید، می طلبد که از حیرت به درآیید و با عنوان کردن اغلاط جوینده حق باشید.
اما اگر قرار بود این کلام برای همان عرب در آن مقطع زمانی باشد بسیاری از مطالب قرآن اصولا با علم عرب صدر اسلام قابل تحلیل نیست ، و این گواه بر همیشگی بودن این کتاب و کشف اسرار آن توسط آیندگان دارد. به عنوان مثال جنابعالی آیه زیر را بر اساس منطق خود چگونه تفسیر می کنید؟
وَ تَرَى الْجِبالَ تَحْسَبُها جامِدَةً وَ هِيَ تَمُرُّ مَرَّ السَّحابِ صُنْعَ اللَّهِ الَّذِي أَتْقَنَ كُلَّ شَی.
و كوه‏ها را مى‏بينى [و] مى‏پندارى كه آنها بى‏حركتند و حال آنكه آنها ابرآسا در حركتند. [اين‏] صُنعِ خدايى است كه هر چيزى را در كمال استوارى پديد آورده است(نمل 88)
آیا عرب در آن زمان می دانست حرکت کوه یعنی چه؟

10-آسمانها را بدون ستونى كه قابل رؤ يت باشد آفريد، و در زمين كوههائى افكند تا شما را به لرزه در نياورد، و از هر گونه جنبنده روى آن منتشر ساخت ، و از آسمان آبى نازل كرديم ، و به وسيله آن در روى زمين انواع گوناگونى از جفتهاى گياهان پر ارزش رويانديم .
11 - اين آفرينش خداست ، اما به من نشان دهيد معبودانى كه غير او هستند چه چيز را آفريده اند؟ ولى ظالمان در گمراهى آشكارند (لقمان)
این آیات را چه طور؟

با سلام
به بخشی از آیات قران توجه فرمائید و امیدوارم این پست هم نظیر تاپیک عقل و ایمان حذف نشود - چون حضرات هر جا کم میاورند دست به حذف فیزیکی میزنند

1 - فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّمَاءُ فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهَانِ(الرحمن/37)

در آن هنگام که آسمان شکافته شود و همچون روغن مذاب گلگون گردد تر جمه مکارم

2 - وَ جَعَلْنَا السَّمَاءَ سَقْفًا محَّْفُوظًا وَ هُمْ عَنْ ءَايَاتهَِا مُعْرِضُون‏ (32)
ما آسمان را سقف محفوظی قرار دادیم ولی آنها از آیات آن روی گردانند ". سوره مباركه نبا
3 -آیه 6 سوره ی قاف
أَفَلَمْ یَنْظُرُوا إِلَى السَّمَاءِ فَوْقَهُمْ کَیْفَ بَنَیْنَاهَا وَزَیَّنَّاهَا وَمَا لَهَا مِنْ فُرُوجٍ

چرا به آسمان بالاسرشان نگاه نمی کنند که چگونه آن را ساختیم و آراستیم و در آن هیچگونه سوراخی نیست

4 - داستان هفت آسمان
هفت آسمان در سوره طلاق آیه 12 به روشنی مادی آند چون آنها را با زمین مقایسه کرده است
و آسمان ها و زمین هم در آن حدیث به روشنی مادی اند چون می گوید زمینی که بر وری آن ساکن هستید و آسمانی که بالای سرتان است , و آن را میبینید و عرشی که بالای این هفت آسمان است نه آسمان معنوی وجود دارد و نه عرش معنوی این که حضرت محمد این حرف ها را از کجا بر داشته خیلی روشن است. این ها همه اعتقادات یهودیان بود که ایشان لطف می فرمودند از این ها برداشت می کردند این حرف ها هم که " قرآن هفتاد بطن دارد" برای این است که یک عده مفسر چون امروزه تمام اظهار نظر های قرآن ثابت شده است که اشتباه است سعی می کنند با این حرف ها آیات را به نظر خودشان تفسیر و تاویل کنند تا یک جوری ماس مالی بنمایند . نظیر این که آقای مکارم شیرازی وقتی ازش می پرسند این که آسمان سقفی بالای سر زمین است یعنی چی می گوید منظورش جو زمین است !!! یا طباطبایی وقتی ازش می پرسند این که شهاب سنگ ها به سمت اجنه پرتاب می شوند یعنی چه ؟ می گوید این ها تمثیل است و یعنی انبیا سمت کفار پرتاب می شوند !!!
بگذریم یک حدیث دیگه و آیه ای دیگه از قرآن برایتان می گذارم
بابلی ها و یهودی ها آسمان را سقف و گنبد و قبه ای مادی بالای سر زمین فرض می کردند که آسمان درهایی دارد! خورشید هر روز از یکی از این در ها وارد می شود و موقع غروب از دیگر در(در آن طرف زمین) خارج می شود! و پس از خروج آسمان ها را یکی یکی بالا می رود تا این که دوباره پایین می آید و از درهای آسمان(که مانند یک کاسه بر روی زمین است) دوباره وارد می شود و نورش به زمین می رسد و هر روز این کار را تکرار می کند

به آیه ای از قرآن توجه کنید :

وَالشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَّهَا ذَلِكَ تَقْدِيرُ الْعَزِيزِ الْعَلِيمِ ﴿۳۸﴾
و خورشيد به [سوى] قرارگاه ويژه خود روان است تقدير آن عزيز دانا اين است (۳۸)

حدثنا أبو كُرَيب، قال: ثنا جابر بن نوح، قال: ثنا الأعمش، عن إبراهيـم التـيـمي، عن أبـيه، عن أبـي ذرّ الغفـاريّ، قال: كنت جالساً عند النبـيّ صلى الله عليه وسلم فـي الـمسجد، فلـما غَرَبت الشمس، قال: " يا أبـا ذَرّ هَلْ تَدْرِي أيْنَ تَذْهَبُ الشَّمْسُ؟ " قلت: الله ورسوله أعلـم، قال: " فإنها تذهب فتسجد بَـينَ يَدَيْ رَبِّها، ثُمّ تَسْتأذِنُ بـالرُّجُوعِ فَـيُؤْذَنُ لَهَا، وكأنَّها قَدْ قِـيـلَ لَهَا ارْجِعِي مِنْ حَيْثُ جِئْتِ، فَتَطْلُعَ مِنْ مَكانِهَا، وَذلكَ مُسْتَقَرّها

ابوذر برای ما تعریف کرد یک روز زمانی که خورشید غروب می کرد محمد به من ( ابی ذر) فرمود:ای اباذر آیا می دانی موقع غروب آفتاب (هنگامی که ازآیمان خارج می شود) خورشید به کجا می رود؟ ابی ذر گفت :الله و رسولش خوب و بهتر می داند. پس محمد گفت :خورشید می رود تا (آسمان ها را یکی یکی بالا رود) و به زیر عرش الله برسد و برای الله سجده کند و طلب اذن می کند و به او اذن داده می شود.نزدیک است خورشید سجده کند ولی از او قبول نشود و طلب اذن طلوع کند ولی اذن طلوع داده نشود.پس به او گفته شود از جائی که آمدی برگرد(دوباره آسمان ها را پایین می آید) و خورشید از مغرب طلوع خواهد کرد. و این است تفسیر قول الله در قرآن که گفت
وَٱلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَّهَـا ذَلِكَ تَقْدِيرُ ٱلْعَزِيزِ ٱلْعَلِيمِ
و خورشيد به [سوى] قرارگاه ويژه خود روان است تقدير آن عزيز دانا اين است

یعنی قرار گاه خورشید عرش است که موقع غروب از بین آسمان اول و زمین خارج می شود تا آسمان ها را بالا برود و به زیر عرش برسد !!!

آیه ی دیگری از قرآن همین حرف را تایید می کند

وَجَعَلَ الْقَمَرَ فِيهِنَّ نُورًا وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجًا

و ماه را در ميان و در درون آنها(هفت آسمان) روشنايى‏بخش گردانيد و خورشيد را [چون] چراغى قرار داد (۱۶)

از ابن عباس روایت شده است

حدثنا ابن عبد الأعلى، قال: ثنا ابن ثور، عن معمر، عن قتادة، عن عبد الله بن عمرو أنه قال: إن الشمس والقمر وجوههما قِبَل السموات، وأقفيتهما قِبَل الأرض، وأنا أقرأ بذلك آية من كتاب الله: { وَجَعَلَ القَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجاً }.

ترجمه : معنای این آیه قرآن که ماه و خورشید را در درون هفت آسمان مایه روشنایی قرار داد این است که خورشید و ماه ( پس از خروج و گذشت از آسمان اول یا همین آسمان و سقف آبی بالای سر ما) آسمان ها را یکی یکی بالا می رود و دوباره به سمت زمین پایین می آید !!!

حال چند سوال پیش می آید اگر آسمان ها و عرش مادی نیستند چگونه خورشید و ماه آسمان ها را یکی یکی بالا می روند تا این که به زیر عرش می رسند و دوباره به سمت زمین پایین می آیند ؟؟؟؟؟؟؟؟
دوم رفت و آمد شب و روز به علت حرکت خورشید و ماه است یا حرکت زمین ؟؟؟؟؟؟

اگر مطالب حذف نشود ادامه بحث را ارسال خواهم داد

سلام بر اهل خرد
چیزی نداشتی و نداری که کسی بخواد پاکش کنه اتفاقا باید بمونه تا معلوم بشه که منکران حقیقت روشن قرآن چه
آدمهایی و با چه سطح از درک و فهم هستند

sina178s;91206 نوشت:
هفت آسمان در سوره طلاق آیه 12 به روشنی مادی آند چون آنها را با زمین مقایسه کرده است و آسمان ها و زمین هم در آن حدیث به روشنی مادی اند چون می گوید زمینی که بر وری آن ساکن هستید و آسمانی که بالای سرتان است , و آن را میبینید و عرشی که بالای این هفت آسمان است نه آسمان معنوی وجود دارد و نه عرش معنوی

خوب ببینیم چی گفتی ؟ گفتی که قرآن می فرماید ما هفت آسمان و هفت زمین داریم . درسته ؟ فرض که منظور زمین آسمان مادی باشه حالا شما دلیل و سند و مدرکی داری که ثابت کنی ما هفت زمین و هفت آسمان مادی نداریم ؟؟؟؟ تا کجای عالم مادی رو شناختی که میخوای ادعایی بکنی ؟
و اما میگی که منظور از هفت آسمان هفت آسمان معنوی نیست چون در مقابل هفت زمین قرارش داده . خوب این چه استدلالیه ؟ شما برچه اساسی می توانید ثابت کنید منظور از هفت زمین هفت زمین مادی است تا آسمانهای مقابل آنها هم الزاما مادی بشه ؟؟؟ ما مدعی هستیم منظور از هفت زمین هفت زمین معنوی است شما چطور می خوای ردش کنی ؟

sina178s;91206 نوشت:
این که حضرت محمد این حرف ها را از کجا بر داشته خیلی روشن است. این ها همه اعتقادات یهودیان بود که ایشان لطف می فرمودند از این ها برداشت می کردند

خوب این هم که یک ادعای خامه . چون یهود در مدینه بوده اند نه مکه . دیگر اینکه فضای فکری مکه فضای افکار کفرآمیز و شرک آلود قریش بوده نه افکار یهود . دیگه اینکه شما با کدام سند و مدرک فراگیری این مطالب رو از یهود ثابت میکنی ؟ صرف اینکه این افکار افکار یهوده برای ارتباط این دو کافیه ؟ خوب ما هم میگیم چند خدایی افکار رومیان چند گانه پرست بود که مسیحیان اونو کپی کردند نظرت چیه ؟ و مهمتر اینکه چرا کفار قریش هیچ اشاره ای به این مطلب شما نکرده اند که پیامبر داره از یهود یاد میگیره . و آخر اینکه اگر محمد کارش کپی برداری از عقاید این و اون بوده چه انگیزه ای داشته که از اندیشه های کفار و مشرکین هیچ چیزی نگرفت اگه میگرفت که خیلی راحت تر مورد قبول واقع می شد ؟ یعنی حسابی گیر هستی و حرفی برای گفتن نداری ها
sina178s;91206 نوشت:
این حرف ها هم که " قرآن هفتاد بطن دارد" برای این است که یک عده مفسر چون امروزه تمام اظهار نظر های قرآن ثابت شده است که اشتباه است سعی می کنند با این حرف ها آیات را به نظر خودشان تفسیر و تاویل کنند تا یک جوری ماس مالی بنمایند

خوب خدا دو چشم داده که ببینه ولی اگر نخواد ببینه چیکارش میکنی ؟ اون کتاب که خطاها و اشتباهات فاحشش اونو از گردونه علوم و دانشها بیرون انداخت انجیل بود نه قرآنی که هر روز حقیقتی برین از حقایقش بر عالمیان آشکار میشه ؟ حالا آقای دانشمند ! در مورد همین هفت آسمان و زمین با فرض مادی بودن که فرض خودته دلیل رو کن که غلطه .
sina178s;91206 نوشت:
نظیر این که آقای مکارم شیرازی وقتی ازش می پرسند این که آسمان سقفی بالای سر زمین است یعنی چی می گوید منظورش جو زمین است !!! یا طباطبایی وقتی ازش می پرسند این که شهاب سنگ ها به سمت اجنه پرتاب می شوند یعنی چه ؟ می گوید این ها تمثیل است و یعنی انبیا سمت کفار پرتاب می شوند !!!

خوب مگه ثابت نشده که جو زمین در مقابل شهابسنگها مثل یک سپر عمل می کنه و با سوزندان اونها رو از بین میبره . حال اگر جناب علامه به حقیقتی دیگر از حقایق قرآن اشاره کرده که تو نمی تونی هضمش کنی چرا تو سر خودت می زنی . صبر کن بزرگ میشی می فهمی . مگه حرفهای حق ما مثل شهاب سنگ بر جان تو نباریده که اینطور آتیش گرفتی ؟؟؟چه برسه به کلام نافذ انبیاء .
sina178s;91206 نوشت:
ابوذر برای ما تعریف کرد یک روز زمانی که خورشید غروب می کرد محمد به من ( ابی ذر) فرمود:ای اباذر آیا می دانی موقع غروب آفتاب (هنگامی که ازآیمان خارج می شود) خورشید به کجا می رود؟ ابی ذر گفت :الله و رسولش خوب و بهتر می داند. پس محمد گفت :خورشید می رود تا (آسمان ها را یکی یکی بالا رود) و به زیر عرش الله برسد و برای الله سجده کند و طلب اذن می کند و به او اذن داده می شود.نزدیک است خورشید سجده کند ولی از او قبول نشود و طلب اذن طلوع کند ولی اذن طلوع داده نشود.پس به او گفته شود از جائی که آمدی برگرد(دوباره آسمان ها را پایین می آید) و خورشید از مغرب طلوع خواهد کرد. و این است تفسیر قول الله در قرآن که گفت وَٱلشَّمْسُ تَجْرِي لِمُسْتَقَرٍّ لَّهَـا ذَلِكَ تَقْدِيرُ ٱلْعَزِيزِ ٱلْعَلِيمِ

خوب اگر بی سوادی مثل تو بخواد ترجمه کنه و فکر خودش رو به حدیث تحمیل کنه بهتر از این نمیشه .
اول اینکه در جایی از حدیث عنوان یا حتی اشاره به عرش نیست خودت این را آورده ای تا با عقاید بابلی ها منطبق بشه که از خیانتهای توست در حق حدیث . باز هم در متن حدیث و در پرانتز چیزی آوردی که این انطباق رو به زعم خودت کامل کنه . و اما ترجمه سر راست حدیث :
فرمود : ای اباذر می دانی خورشید کجا می رود ؟ گفتم خدا و رسولش بهتر می دانند . فرمود : می رود و در پیشگاه پروردگارش سجده می کند سپس برای بازگشت اجازه می گیرد و به او اجازه داده می شود مثل اینکه به او بگویند : برگرد از همان جایی که آمدی پس خورشید از مکان خودش طلوع می کند و این مستقر اوست .
خوب انسان خردمند منصف چه ارتباطی بین این حدیث شریف و آن ادعای بی جا می یابد . بلکه چقدر زیبا رسول خاتم عدم جابجایی خورشید را تفهیم کرده است چونکه فرمود خورشید از مکان اولی خودش طلوع می کند که بیان همان حقیقتی است که امروز همگان بدان رسیده اند که در پیدایش شب و روز خورشید جابجا نمی شود بلکه زمین بدور خودش گردش می کند .
خوب عداوت آدم را کور می کند . ما که با آدم صاف و صادق طرف نیستیم . با آدمی طرفیم که از کتب خودشون سرخورده شده . بعد آمده تا قرآن کریم را هم به خیال خام خودش بی اعتبار کند اما نمی داندمعونه سواد او بسیار کمتر از این حرفهاست .

sina178s;91206 نوشت:
حدثنا ابن عبد الأعلى، قال: ثنا ابن ثور، عن معمر، عن قتادة، عن عبد الله بن عمرو أنه قال: إن الشمس والقمر وجوههما قِبَل السموات، وأقفيتهما قِبَل الأرض، وأنا أقرأ بذلك آية من كتاب الله: { وَجَعَلَ القَمَرَ فِيهِنَّ نُوراً وَجَعَلَ الشَّمْسَ سِرَاجاً }. ترجمه : معنای این آیه قرآن که ماه و خورشید را در درون هفت آسمان مایه روشنایی قرار داد این است که خورشید و ماه ( پس از خروج و گذشت از آسمان اول یا همین آسمان و سقف آبی بالای سر ما) آسمان ها را یکی یکی بالا می رود و دوباره به سمت زمین پایین می آید !!! حال چند سوال پیش می آید اگر آسمان ها و عرش مادی نیستند چگونه خورشید و ماه آسمان ها را یکی یکی بالا می روند تا این که به زیر عرش می رسند و دوباره به سمت زمین پایین می آیند ؟؟؟؟؟؟؟؟ دوم رفت و آمد شب و روز به علت حرکت خورشید و ماه است یا حرکت زمین ؟؟؟؟؟؟

خوب این روایت آخری هم که به عبدالله بن عمر ختم شده و برای ما اعتباری ندارد . سوالات آخری هم که معلوم شده از پایه خراب است .
خوب این بود اشکالت بر قرآن . برو جمع کن بساط رو . مزدوری شیطان تا کی ؟
خدا کم کند بی خردان را

با سلام و احترام جناب سینا
شما جوابی ندادید که حرکت کوهها از نظر شما به چه معناست؟
اصولا عرب صدر اسلام چه می دانست که پوسته سنگی زمین روی مایعی مذاب قرار دارد و کوهها همواره بر روی صفحات تکنوتیکی زمین در حال حرکتند، آیا این شواهد دلیل بر حقانیت این کتاب نیست؟
ضمن آن که عرش الهی مقام تدبیر خداست و جملات کنایه امیز است.
منظور ازاستواي خداوند بر عرش ، تسلط خداوند بر حكم راني بر تمام موجودات است ؛يعني همه چيز عالم در تحت سلطه و فرمان روايي مطلق خداوند متعال است. گرچه بعضي ها آن را به معناي ظاهريش گرفته و گفته اند : خداوند مثل پادشاهان بر روي تخت مي نشيند و فرمان روايي مي كند؛ ولي چنين معنايي خداوند متعال را در حد موجودات جسماني تنزل مي دهد و ساحت كبريايي خداوند منزه از چنين تشبيهات است . در اين باره بحث هاي مفصلي است. براي آگاهي بيشتر به تفسير الميزان ، ذيل آيه 54، سوره اعراف مراجعه نماييد .

به نام خدایی که نوح نبی الله ،ابراهیم خلیل الله ،موسی کلین الله، عیسی روح الله و محمد رسول الله را فرستاد و نازل کرد تورات و زبور و انجیل و قران را

با سلام و عرض ادب خدمت جناب سینا

درمورد ستون های نا پیدا چه می گویید

آیا شما از نظریه جاذبه زمین و بین کرات مطلع هستید؟

شما بهتر است وقتی می خواهید متون مربوط به 1400 سال قبل را با عقل بشری در زمان

حال بررسی کنید بهتر است متون گذشته را با تعبیرات زمان حال مقایسه کنید

(عقل بشر در آن زمان کجا و حالا کجا شما آیا می توانستید به بشر آن زمان آن هم افرادی که تا قبل از آن دخترانشان را زنده به گور می کردن علم نوین امروزی را تفهیم کنید؟:Mohabbat:)

sina178s;91206 نوشت:
1 - فَإِذَا انْشَقَّتِ السَّمَاءُ فَكَانَتْ وَرْدَةً كَالدِّهَانِ(الرحمن/37) در آن هنگام که آسمان شکافته شود و همچون روغن مذاب گلگون گردد تر جمه مکارم


تا حالا موقع غروب خورشید به آسمان نگاه کرده اید؟

یا در زمان خورشید گرفتگی چه طور؟:Mohabbat::Cheshmak:

sina178s;91206 نوشت:
با سلام
به بخشی از آیات قران توجه فرمائید و امیدوارم این پست هم نظیر تاپیک عقل و ایمان حذف نشود - چون حضرات هر جا کم میاورند دست به حذف فیزیکی میزنند

اگر مطالب حذف نشود ادامه بحث را ارسال خواهم داد


[=Verdana]
با سلام
جناب سینا جواب سخنان بیهوده شما اینجا داده شده

اسلام و مسیحیت در دادگاه عقل و منطق
.
.

هادي;91546 نوشت:
با سلام و احترام جناب سینا
شما جوابی ندادید که حرکت کوهها از نظر شما به چه معناست؟
اصولا عرب صدر اسلام چه می دانست که پوسته سنگی زمین روی مایعی مذاب قرار دارد و کوهها همواره بر روی صفحات تکنوتیکی زمین در حال حرکتند، آیا این شواهد دلیل بر حقانیت این کتاب نیست؟
ضمن آن که عرش الهی مقام تدبیر خداست و جملات کنایه امیز است.
منظور ازاستواي خداوند بر عرش ، تسلط خداوند بر حكم راني بر تمام موجودات است ؛يعني همه چيز عالم در تحت سلطه و فرمان روايي مطلق خداوند متعال است. گرچه بعضي ها آن را به معناي ظاهريش گرفته و گفته اند : خداوند مثل پادشاهان بر روي تخت مي نشيند و فرمان روايي مي كند؛ ولي چنين معنايي خداوند متعال را در حد موجودات جسماني تنزل مي دهد و ساحت كبريايي خداوند منزه از چنين تشبيهات است . در اين باره بحث هاي مفصلي است. براي آگاهي بيشتر به تفسير الميزان ، ذيل آيه 54، سوره اعراف مراجعه نماييد .

با سلام
اگر منظورتان از طرح اين آيه اين است كه مثلا قران در مورد لايه لايه بودن پوسته زمين براي اعراب 1400 سال پيش سخن گفته است و اين نشان از اعجاز قران است - هيچ دليلي و حتي اتفاق نظري بين مفسرين قران نيست و در مقدمه فرمايشان همه مفسران كلماتي نظير - بعضي معتقدند - حدس غالب اين است - ممكن است اشاره به فلان باشد - امده است و در اين باب عده اي چون اين تفسير را با ساير آيات نظير :
وَإِذَا الْجِبَالُ سُيرَتْ(التکوير/3)
و در آن هنگام که کوه‌ها به حرکت درآيند،

وَإِذَا الْجِبَالُ نُسِفَتْ(المرسلات/10)

و در آن زمان که کوه‌ها از جا کنده شوند،

وَسُيرَتِ الْجِبَالُ فَكَانَتْ سَرَابًا(النبأ/20)

و کوه‌ها به حرکت درمي‌آيد و بصورت سرابي مي‌شود!

در مغايرت ميبيندد لذا يا به ايام قيامت نسبت ميدهند ( چيزي كه در انجيل هم آمده است ) و يا به ثابت نبودن زمين و حركت آن به دور خورشيد كه اين فقره اخير نيز خود جاي بحث فراوان دارند

اگر قران كتاب معجزه و مادر علم است!!!!!! و خداي اسلام سعي دارد بشريت را هدايت و به زندگي عقلاني سوق دهد !!!!!!!!!!!!!!!!!! در هر حال چند سوال باقي است؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
چرا مسلمانان منتظرند تا كشفي يا اختراعي در جهان غرب يا بقول شما جهان شرك اتفاق بيافتد و مسلمانان فرياد بر آورند اين در قران بود؟؟؟؟ چرا مسلمانان خود تا كنون حتي يك كشف علمي يا اختراع اخذ شده از آيات قران نداشته اند اگر اسلام دين عقلانيت است؟؟؟؟
آيا فرهنگ و تمدن مسلمانان در طول تاريخ نفعي براي بشريت داشته است؟؟؟؟

sina178s;91945 نوشت:
چرا مسلمانان منتظرند تا كشفي يا اختراعي در جهان غرب يا بقول شما جهان شرك اتفاق بيافتد و مسلمانان فرياد بر آورند اين در قران بود؟؟؟؟ چرا مسلمانان خود تا كنون حتي يك كشف علمي يا اختراع اخذ شده از آيات قران نداشته اند اگر اسلام دين عقلانيت است؟؟؟؟ آيا فرهنگ و تمدن مسلمانان در طول تاريخ نفعي براي بشريت داشته است؟؟؟؟

سلام بر اهل حق
1- همه عالم می داند که غرب در علم دانش مدیون تمدن اسلامی است .
2- دنیای غرب امروز دنیای کفرو الحاد است و پیشرفت علمی غربیها هم هیچ ربطی به تعالیم مسیحیت ندارد
3- مفسرین قرآن عالم غیب نبوده اند تا بتوانند در زمان خود نظریه تکتونیک صفحه ای را بر مباحث قرآنی منطبق کنند
4- بسیاری از دانشمندان مسلمان از گذشته تا بحال در ابداعات علمی دخیل بوده و هستند
5- بزودی ایران اسلامی گوی سبقت علمی را از همگان خواهد ربود تا ثابت شود برعکس تفکر همه ادیان منحرف شده ، علم و دین هیچ مشکلی با هم ندارند
6- هرکس با ذات پاک به دعوتهای قرآن درخصوص تفکر و اندیشه و علم نظر کند می فهمد که نظر اسلام و قرآن در مورد علم و دانش و عقل چیست و می خواهد بشریت را به کجا برساند
7- نه علم امروز بلکه علم صد میلیارد سال بعد هم سر سفره قرآن تغذیه خواهد کرد باش تا دولت دانش قرآن بدمد
8- حداقل آنستکه هیچیک از اصول علمی قطعی و یقینی با تعالیم قرآن تضادی نیافته و نخواهد یافت بر عکس تعالیم کتب تحریف شده که از اصول تا فروعشان غیر عقلانی و غیر علمی است
موفق اهل حق
موضوع قفل شده است