فرقه هاي ضاله تصوف و دراويش يا همان قطاع طريقان معنويت

تب‌های اولیه

118 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

«شيخ مفيد»به سند صحيح از امام علي النقي (ع)روايت كرده است كه «محمد ابن حسين بن ابي الخطاب»در خدمت امام علي النقي (ع)در مسجد النبي بودم كه در آن حال جمعي از اصحاب ان حضرت شرفياب حضور آن حضرت شدند و درميان ايشان « ابو هاشم جعفري » نيز بود كه او مردي بسيار بليغ و با كمال بود ودر نزد آن حضرت مقام و منزلت عظيمي داشت و چون اصحاب در كنارش قرار گرفتند ،

بنا گاه جمعي از صوفيه داخل مسجد شدند و حلقه زدند و مشغول ذكر گرديدند ،حضرت فرمود:

« لا تلتفتوا إلي هؤلاء الخّداعين فإنَّهم خلفاء الشياطين و مخربوا قواعد الدين يتزهّدون لراحةالأجسامِ و يتهجّدون لتصييد الأنعام يتجوّ عون عُمُراًحتي...»

« به اين حيله گران اعتنا نكنيد زيرا جانشينان شياطين و خراب كننده قواعد دين مي باشند . زهد ايشان براي راحتي بدنهايشان و تهّجد و شب زنده داريشان براي صيد كردن عوام است. عمري را در گرسنگي به سر برند تا عوام و ناداني را مانند خرها پالان كنند و زين بر پشت آنها گذارند ».

لا يهللون إ لا لغرور الناس ولا يُقَلّلُون الغذاء إلا لملأ العساس واختلاف الدَ فناس يتكلمون الناس بإملائهم في الحبّ و يطر حو نهم بإ ذ لالهم في الجُبّ أورادهم الرقص و التصديقة وأذكار هم الترنّم والتغنية فلا يتبعهم إلّا السفاءولا يعتقدهم إلا الحُمقاء فمن ذهب إلي زيارة أحد ٍ منهم حيّاً أو ميّتاً فكأ نّما ذهب إلي زيارةالشيطانِ و عبدةِ الأو ثان ومن أعان أحداً منهم فكانما أعان يزيد و معاوية وأباسفيان».

« ذكر نمي گويند مگر براي فريب مردم و خوراك خود را كم نمي كنند مگر براي پر كردن قدح و ربودن دل احمقان ، با مردم دم از دوستي خدا زنند تا ايشان را به چاه اندازند ،اوراد ايشان رقص و كفزدن و غنا و آوازه خواني است و كسي به سوي انها ميل نكند و تابع ايشان نگردد مگر آنكه از جمله سفيهان و احمقان باشد هر كس به زيارت يكي از آنان در حال حيات و يا بعد از مرگ برود ،مانند آن است كه به زيارت شيطان و بت پرستان رفته باشد و هر كس ياري ايشان كند ،گويا يزيد ومعاويه و ابو سفيان را ياري كرده است.»در همان موقع يكي از اصحاب آن حضرت عرض كرد :«و إن كان معترفاًبحقوقكم؟»

اگر چه آن كس به حقوق شما اقرار داشته باشد ؟! حضرت نگاه تندي به او كرد و فرمود:

« دَع ذا عنكَ مَنِ اعْتَرَف بحقوقنا لم يذهب في عقوقنا أما تدري انهم أخسّ طوائف الصوفية والصوفية كلهم من مخالفينا و طريقتهم مُغايرة لطريقتنا وإن هم إلاّ نصاري و مجوس هذه لامّة اُولئك الذين يجهدون في إطفاءنور الله والله يُتمُّ نوره و لو كره الكافرون».

«اين سخن را ترك كن ،مگر نمي داني هر كس حق ما را بشنتاسد ،مخالفت امر ما نمي كند ،آيا نمي داني ايشان پست ترين طوائف صوفيه ميباشند و اين صوفيان كلشان مخالف ما هستندو طريقه آنها باطل و برخلاف طريقه ماست و اين گروه نصاري و مجوس اين امت هستند و آنان سعي در خاموش كردن نور خدا (محو اسلام) ميكنند و خداوند نور خود را تمام ميكند اگد چه كافران خوش ندارند».از اين روايت صحيح كه متن و ترجمه آن بيان گرديد چند نكته قابل توجه است :

الف- مضمون ان انكار و مذمت تمام صوفيه است و تصريح به آنكه آنها عموما ً مخالف طريقه اهل بيت (ع) ميباشند و اگر چه دم از علي(ع) و اولاد او بزنند و ادعاي تشييع نمايند آنان از ساير فِرَقِ صوفيه پست تر و نزد شيطان محبوبتر ند زيرا آنان باعث گمراهي شيعيان ميشوند .

ب- غضب آن حضرت نسبت به آن مرد كه گفت : «ولو معترف به حقوق شما باشد»در پاسخ فرمود :آن كس كه معترف به حقوق ما مي باشد با ما مخالفت نمي كند.يعني آنان در ادعاي خود دروغگو هستند و اعتراف به حقوق اهل بيت با تصوف و صوفيگري سازگار نمي باشد.

ج- آنجا كه فرمود صوفيه هم پيمان شيطان هستند و زيارت ايشان زيارت شيطان است معلوم ميشود ايشان روابط تنگاتنگ و سر وسري با شيطان دارند و گمراه كردن بندگان خدا و غيب گوئي و مكاشفات و ادعائي ايشان هم به كمك شيطان است شيطان در نظر مريدان مجسم مي شود و مرشد مي گويد حق تجلي كرده و چون به حق واصل شده اي امام به زيارت شما امده مريد بيچاره از شوق به وجد مي آمد و گريه شوق به سر مي دهد.

د- فرمود: هر كه ياري ايشان كند ، ياري يزيد و معاويه و ابو سفبان كرده با آنها محشور خواهد شد. پس كساني كه نسبت به ايشان خوش بين بوده . كلمات كفر آميز و آلوده به خرافات آنان را تأويل ويا حمل به معاني صحيح ميكنند ، به گناه بزرگي مرتكب شده اند چون ياري ايشان نموده اند ود رواقع بدتر از يزيد و پدران وي هستند زيرا او بدنهاي اهل حق را پايمال كرد و ايشان افكار و عقائد آنان را نابود كردند!

ح- از آنها تعبير به نصاري و مجوس شده است ، شايد به خاطر اينكه تأثير و اديان قديم ايراني در تصوف بيشتر بوده است بنابر اين،صوفيها اگر چه خود را مسلمان مي نمايند ولي در ميان مسلما نان بسان نصاري ومجوس مي باشند.

و- حضرت آنان را به بت پرستان تشبيه فرمود، شايد برا ي آن است كه انان صورت مرشد و قطب خود را در حال عبادت مانند بت مورد توجه قرار مي دهند.

9- در كتب معتبر روايت كرده اند كه جمعي از صوفيان وارد محضر امام رضا (ع)شدند به عنوان اعتراض گفتند :مأمون فكركرد ورأي اوچنين شد كه امامت وولايت را به تو بدهد ولي امامت حق كسي است كه غذاي سفت بخورد و لباس زبر بپوشد و سوار خر شود وبه عيادت مريض برود وتو اين كارها را نمي كني.

حضرت به آنها فر مود:

« إنَّ يوسف كان نبيّا ًيلبس أ قبية الديباج المزورة بالذهب ويجلس علي متكآتِ آلِ فرعون ويحكم، إنّما يراد من الإمام قسطةو عدله إذا قال صدق وإذا حكم عدل وإذا وعد أنجز ثم قرء : (قُل مَن حَرّمَ زِينَةَ اللهِ الّتي أَخْرَجَ لِعِبادِهِ وَ الطَّيِّباتِ مِنَ الرِّزْقِ)

«يوسف پيامبر بود وقباهاي ديباي مطلا مي پوشيد وبر مسند آل فرعون تكيه ميزد و حكم مي راند واي بر شما همانا از امام عدالت و دادگري متوقع است كه چون سخن بگويد ، راست بگويد وچون حكم كند به عدالت باشد و چون وعده دهد ، به وعده خود وفا كند . سپس ان حضرت آيه زير را قرائت فرمود:

« بگو چه كسي زينتهاي خدا را كه براي بندگان آفريده حرام كرده است واز صرف روزي حلال و پاكيزه منع نموده است ».

البته به اين مضمون آيات زيادي وارد شده كه صوفيان وريا كاران به روش زندگي ساير ائمه اطهار (ع) نيز اعتراض كرده اند وپاسخهاي متعددي شنيده اند .

عجيب است كه صوفيان نسلهاي بعد براي جلب عوام سلسله ارشاد خود را گاهي به امامان مانسبت داده و برخي از آنان را جزء مشايخ خود شمرده اند ، در حالي كه نياكانشان در حال حيات امامان با آنان معارضه ميكردند وبه شدت مورد غضب و رد وانكار و اعتراض آنان بودند.

مضمون اين روايت انكار و مذمت تمام فرق صوفيه است وتصريح به اين كه آنها عموماً مخالف طريقه اهل بيت و ائمه اطهار (ع)ميباشند

تعجب آور اينكه اخيراً شنيده ميشود برخي از صوفيان – كه جرأت رد روايات ضد صوفيه را ندارند- ميگويند اين روايات مربوط به صوفيان اهل سنت است و ربطي به صوفيان شيعه ندارد . چنان كه « زين العابدين شيرواني » صاحب كتاب« كشف المعارف» كه يكي از سران صوفيه به ظاهر شيعه است ، مينويسد:

اين مطلب درست است كه ميگويند امام رضا (ع) گفته است:« هر كس كه در حضور او از صوفيان ذكري به ميان آورد ، با زبان يا دل خود آنان را تقبيح نكند ،از ما نيست و هر كس آنها را تقبيح كند ، مانند كسي است كه در ركاب پيامبر با كافران مي جنگد »اما بايد درك كرد كه روي اين سخن صرفا با صوفيان دروغين است كه« آفتاب امامت را تيره ميكنند » يعني صوفيان سني بنا به گفته معصوم عليشاه

فرزند جانشين شيرواني « تصوف حقيقي ،همان تشيع حقيقي است » تشيع امامي ، وجه ييروني ائمه معصوم، و حقائق الهي تصوف وجه دروني آن است.

در پاسخ مي گوئيم :

اولا : مضمون ومنطوق اين روايات عموما بر خلاف اين ادعاست و مضمون برخي از آنهاانكار و مذمت تمام صوفيه است و تصريح به اينكه آنها عموماً مخالف طريقه اهل بيت و ائمه اطهار ميباشند و اگر چه دم از علي(ع) و اولاد او بزنند . آنان در ادعاي خود دروغگو هستند به اين معني محبت اهل بيت و شيعه بودن با تصوف سازگار نيست.

ثانياً: اكر شبهه را قوي بگيريم و بگوئيم اين روايات د رمذمت و انكار صوفيهاي سني مذهب است و شامل صوفيهاي به اصطلاح شيعه نمي باشد ، باز صوفيهاي مدعي تشيع از رد و انكار و غضب ائمه اطهار(ع)

در امان نيستند زيرا در اين روايات تصريح شده است :«هر كس ياري ايشان (صوفيه)كند ، گويا يزيد و معاويه و ابو سفبان را ياري كرده است و هر كس به زيارت يكي از انان در حال حيات يا بعد از مرگ برود ، مثل اين است كه به زيارت شيطان رفته است ».

آيا تعريف و توصيف آنها و ترويج افكار آنها كمك به آنان نيست ؟! آبا توجيه كلمات كفر آميز و آلوده به خرافات آنها ، ياري آنها نيست؟!

آيا صوفيان به ظاهر شيعه ، همان سخنان متقدمان صوفيه را تكرار نمي كنند ؟!آيا اصول عقائد آنها يكي است؟!

1- ثالثاً: روايت امام صادق (ع) كه به سند صحيح روايت شده است ، دقيقا شامل صوفيهاي به ظاهر شيعه نيز ميباشد امام(ع) ضمن بيان اينكه صوفيها دشمنان ما هستند و هر كس به آنان تمايل نشان دهد ، از آنان است فرمود :« در آينده كساني پيدا مي شوند كه ادعاي محبت ما را مي كنند و به صوفيه نيز تمايل نشان ميدهند و خود را به ايشان تشبيه نموده و لقب آنان را بر خود مي گذارندو سخنانشان را تأويل و توجيه مينمايند . هر كس به ايشان تمايل نشان دهد از ما نيست و ما از او بيزاريم». بسيار واضح است كه مراد امام صادق(ع) صوفيهاي به ظاهر شيعه مي باشند كه دعوي محبت اهل بيت مي نمايند و لقب صوفي برخود مي گذارند. پس صوفيهاي شيعه نما مفري از اين روايات ندارند.

fagheer;67358 نوشت:
- ثالثاً: روايت امام صادق (ع) كه به سند صحيح روايت شده است ، دقيقا شامل صوفيهاي به ظاهر شيعه نيز ميباشد امام(ع) ضمن بيان اينكه صوفيها دشمنان ما هستند و هر كس به آنان تمايل نشان دهد ، از آنان است فرمود :« در آينده كساني پيدا مي شوند كه ادعاي محبت ما را مي كنند و به صوفيه نيز تمايل نشان ميدهند و خود را به ايشان تشبيه نموده و لقب آنان را بر خود مي گذارندو سخنانشان را تأويل و توجيه مينمايند . هر كس به ايشان تمايل نشان دهد از ما نيست و ما از او بيزاريم». بسيار واضح است كه مراد امام صادق(ع) صوفيهاي به ظاهر شيعه مي باشند كه دعوي محبت اهل بيت مي نمايند و لقب صوفي برخود مي گذارند. پس صوفيهاي شيعه نما مفري از اين روايات ندارند.


سلام علیکم
اولا کسی بگوید من صوفی ام که کذاب است چون این صفتی است که خواص به جماعت سالکین حقیقی نسبت میدهند و نه شخصی به خودش و نه عوام به شخصی و به جمعی

صوفیه هرگز اسم نیست. هرگز اسم نمیشود صوفیه صفتی است در شرح موصوف. نه اسمی در مدح خود
صوفی صفتی است که تنها خواصی که از صفات تعبد خبر دارند به اشخاص سالک نسبت میدهند.


و هرکسی به خود و به جمعی که به طمع مادی در زیر یک سقف جمع آورده صفت تصوف بدهد برای خود جواز تصوف صادر کرده و نه اینکه صوفی باشد مورد تائید خواص.
او خود و جمعش را تائید کرده و نه اینکه خواص او را بدین صفت برحق و شایسته بدانند.


پس این جماعت از اهل تصوف نیستند که آنها را بخواهیم با صفت صوفی محاکمه کنیم.


2- عده ای هم از اهل سیر و سلوک و تعالی گری با طریقی مشخص و محمودند

و حال که این جماعت را با نام صوفی میشناسند بهتر است اینها را با نام دیگری بنامیم.

عنایت بفرمائید :

این روایتی هم که فرمودید و هم روایت امام حسین علیه السلام که خطاب به استاد بود هر دو در وصف کسانی است که خود را صوفی مینامند

یاحق

اگر تشيع عبارت است از قبول ولايت، آيا مترادف با تصوف نيست؟


صوفيه همانند شيعيان[1] معتقد به ولايت و وجود ولى در عالم اند و مى گويند هرگز عالم از اين كاملان خالى نيست و به بركت ايشان

بلايا از خلق عالم مندفع مى گردد;[2] و اين مسئله باعث شده كه پنداشته شود تصوف و تشيّع مترادف يا عين هم اند; حتى سيد حيدر

آملى گفته است كه شيعه اى كه صوفى نباشد شيعه نيست و صوفى اى كه شيعه نباشد صوفى نيست.[3]

در مسئله ى ولايت بين تشيع و تصوف تفاوت عميقى وجود دارد و براى روشن شدن اين تفاوت و افتراق، بيان مسائل زير لازم است:

مسئله ى اول: معناى لغوى ولايت: در لغت براى ولايت معانى متعددى از قبيل قرب، محبت، نصرت، ربوبيت، حق تصرف و امثال اين ها ذكر

شده، لكن معنايى كه راغب در مفردات براى ولايت ذكر نموده است جامع ترين معناست. وى مى گويد:

الولاء و التوالى به اين معناست كه دو چيز يا بيشتر از آن، طورى در كنار هم قرار بگيرند كه چيز ديگرى بين آنها فاصله نباشد.[4]

اين معنا در تمام معانى ديگرى كه براى ولا و ولايت ذكر شده به نحوى وجود دارد.[5]

مسئله ى دوم: ولايت در اصطلاح شيعه: در اصطلاح شيعه از ولايت معانى مختلفى اراده مى شود كه نياز به توضيح دارد.

شهيد مطهرى(رحمه الله) براى ولا و ولايت در كتاب ولاءها و ولايتها اقسامى ذكر كرده است و ما هم بحث را بر اساس همين تقسيمات

مطرح مى كنيم.

الف) ولاى منفى: در دين اسلام يكى از ولايت ها ولايت منفى است; يعنى ترك آن ولايت از مسلمانان خواسته شده است.

به اين معنا كه مسلمانان نبايد دوستى و سرپرستى غيرمسلمان را بپذيرند;[6] ولى احسان و نيكى به آنان در عين حالى كه دوستى و

سرپرستى آنان را نمى پذيرد، از نظر اسلام مانعى ندارد، چون اسلام به بشردوستى اهميت خاصى مى دهد.[7] اين ولايت اختصاص به

شيعه ندارد و همه ى مسلمين در اين مسئله با هم متحدند.

ب) ولاى اثباتى: ولاى اثباتى بر دو قسم است: يكى ولاى اثباتى عام و ديگرى ولاى اثباتى خاص. ولاى اثباتى عام به ولايى گفته مى شود كه به همه ى افراد جامعه ى اسلامى تعلّق مى گيرد و اختصاص به فرد و يا طبقه ى خاصى ندارد و آن به اين معناست كه

براى همه ى افراد جامعه ى اسلامى ولاى دوستى و قرابت ثابت است و بر همديگر در مورد امر به معروف و نهى از منكر ولايت دارند.[8]

اين قسم ولايت نيز اختصاص به شيعه ندارد و همه ى مسلمين آن را قبول دارند.

اما ولاى خاص اثباتى با تمام اقسامش، اختصاص به پيامبر(صلى الله عليه وآله) و اهل بيت(عليهم السلام) دارد; يعنى مسلمانان مكلّف اند كه از حيث اعتقاد و عمل، اين ولاها را درباره ى آنان رعايت كنند. اين ولا داراى اقسام زير است:

1. ولاى محبّت يا ولاى قرابت: مراد از اين ولا، دوستى و محبّت اهل بيت رسول الله(صلى الله عليه وآله) است و در قرآن كريم آيه ى

مودّت دلالت صريحى بر وجوب اين محبت و دوستى دارد; آن جا كه مى فرمايد:

(قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلاَّ الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبى);[9]بگو بر رسالتم چيزى از شما نمى خواهم جز دوستى اقربا و اهل بيتم.

در اين قسم ولا، همه ى مسلمين با هم اتحاد دارند و محبّت اهل بيت پيامبر(صلى الله عليه وآله)را واجب مى دانند. شافعى در اين باره

مى گويد:

اگر محبّ اهل بيت رافضى است، پس اى جن و انس شهادت بدهيد كه من رافضى هستم.[10]

و نيز در شعر معروف خود وجوب دوستى اهل بيت را به صراحت مطرح نموده است.[11]زمخشرى نيز در ذيل آيه ى مودّت روايات متعددى

از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) درباره ى دوستى و محبّت اهل بيت(صلى الله عليه وآله) ذكر كرده است.[12]

. ولاى امامت: اين ولا ولايى است كه اگر از طرف خداوند به هر كسى داده شود، پيروى مردم در امور دينى از او واجب مى گردد.

به عقيده ى شيعه، اين ولايت بعد از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله) از طرف خداوند به امامان معصوم دوازده گانه(عليهم السلام) اعطا

شده و مرجعيت دينى بعد از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)در امامان معصوم(عليهم السلام)منحصر گرديده است، مگر اين كه از طرف

آنان نايبى در اين مسئله معين گردد و حديث ثقلين[13] و آيه ى تطهير[14] و آيات و روايات متعدد ديگر بر حقانيت اين عقيده ى شيعه

دلالت دارند.

3. ولاى زعامت: ولاى زعامت عبارت است از رهبرى اجتماعى و سياسى جامعه ى اسلامى كه به عقيده ى شيعه بعد از پيامبر اسلام (صلى الله عليه وآله)از طرف خداوند به امامان معصوم(عليهم السلام)اعطا گرديده و با آيات متعددى، از قبيل آيه ى اطاعت[15] و آيه ى ولايت[16] بر مدعا استدلال شده است.

4. ولاى تصرف: اين ولا برخلاف ولايت هاى سه گانه ى فوق كه تشريعى و قراردادى اند، ولاى تكوينى و بالاترين مرحله ى ولايت است.

در نظر شيعه، بعد از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله)، حامل اين ولايت فقط نفس پاك انسان كامل است و انسان كامل هم منحصر در

حجج الله و امامان معصوم(عليهم السلام)است. پس حامل اين ولايت، كه انسان كامل و معصوم است، داراى نفوذ غيبى بر جهان و

انسان و ناظر بر ارواح، نفوس، قلب ها و اعمال است.[17] اين كه اين ولايت اكتسابى است يا خدادادى در اين جا مجالى براى بيان آن

نيست.

ولاى امامت، زعامت و تصرف مختص عقايد شيعه است و ساير مسلمين به اين ولايت ها نسبت به ائمه ى دوازده گانه كه اهل بيت پيامبر

(صلى الله عليه وآله) هستند اعتقاد ندارند. در نظر تشيع اين ولايت هاى سه گانه از ستون دين به شمار مى آيد. از امام صادق(عليه

السلام)نقل شده است كه اسلام بر پنج چيز استوار شده است: نماز، زكات، روزه، حج و ولايت. و به هيچ كدام از اين ها آن قدر بها داده

نشده است كه به ولايت داده شده است.[18]

پس در مذهب تشيع، ولايت ائمه ى طاهرين(عليهم السلام) در سه جهت مرجعيت دينى، رهبرى سياسى و تصرف و نفوذ غيبى بر جهان

و انسان ها از اصول عقايد دينى به شمار مى آيد.

ج) ولايت در تصوف: ولايتى كه در نزد صوفيه مطرح است از جهات متعددى با ولايتى كه در عقايد شيعى مطرح است تفاوت ريشه اى

دارد كه به برخى از آنها اشاره مى شود:

1. ولايت در تصوف معنا و تعريف خاصى دارد كه هرگز بر معناى ولايت مطرح در تشيّع انطباق ندارد; زيرا صوفيه معتقدند مقام ولايت عبارت

است از مرتبه ى فناى فى الله و ولى در اين مقام، در تجلّى احدى محو و مستهلك شده و به علت سكر و استغراقى كه بر او عارض

مى شود، تابعيت و عبوديت به حسب صورت از او مرتفع مى گردد، اما از نظر معنا او عين تابع و عابد است;[19] لذا به عقيده ى صوفيه،

ولايت و مقام قدس متوقف بر ايمان است نه عمل.[20]

ناگفته پيداست كه هيچ كدام از اين معانى در ولايت شيعى راه ندارد، بلكه مقام ولايت در مذهب شيعه مقتضى عبوديت و تابعيت بهتر و

بيشتر است و لذا ولى و امام، با كمال هوشيارى و علم، بيانگر شريعت است، نه اين كه العياذ بالله در سكر و فنا به سر ببرد.

2. ولايت در تصوّف داراى مراتب مختلف و هر مرتبه مشتمل بر تعداد مشخصى ولى است و بالاترين مرتبه ى ولايت اختصاص به قطب و

دغوث دارد.[21] هر چند برخى از صوفيه به ولايت ائمه ى دوازده گانه به مذاق خودشان، بريده از امامت و رهبرى و ولايت تشريعى، هم

سان با اقطاب خودشان قايل هستند و تنها فرقه ى ذهبيه با جعل ولايت كليه شمسيه و ولايت جزئيه ى قمريه سعى كرده اند كه بين

ولايت ائمه ى دوازده گانه(عليهم السلام) و ساير اوليا تفاوت ايجاد كنند،[22] لكن در مجموع اين عقيده ى آنان كاملا با آنچه در متون

روايات شيعه ثابت است بيگانه است; چون در تشيع ولايت به ائمه ى دوازده گانه(عليهم السلام)اختصاص دارد و هيچ كسى غير از آنان

نمى تواند از اين مقام برخوردار باشد و درآميختن ولايت ائمه(عليهم السلام) با ولايت ديگران، طبق روايتى از امام صادق(عليه السلام)،

آميختن ايمان به ظلم و شرك است.[23]

. به اعتقاد صوفيه، ولايت يك امر اكتسابى است كه با رياضت و انجام برنامه هاى صوفيانه براى هر كس در تحت تربيت و اشراف مرشد

قابل دست رسى است.[24] اما ولايتى كه در تشيع مطرح است نمى تواند اكتسابى باشد، بلكه طبق مقتضاى حكمت خداوند به امامان

دوازده گانه(عليهم السلام) عنايت شده است.

4. ولايت شيعه آن طور كه بيان شد، ريشه در قرآن و روايات دارد، برخلاف ولايت صوفيه كه متكى بر ذوقيات و افكار شاعرانه است و هيچ

پشتوانه اى قرآنى و روايى ندارد.

از مطالب فوق چنين نتيجه مى گيريم كه ولايت مطرح در نزد صوفيه، هيچ گونه سنخيتى با ولايتى كه شيعه به آن معتقد است ندارد و ثابت گرديد كه نه تنها تصوف و تشيع مترادف نيستند، بلكه از جهات مختلف تباين صريح بين آنها كاملا ظاهر و مشهود است.

----------------------------------------

پي نوشت ها:

[1]. محمد بن يعقوب كلينى، اصول كافى، (بيروت: دارالاضواء، چ اول، 1413ق)، ج 1، ص 178 و ج 2، ص 18.

[2]. شمس الدين محمد لاهيجى، مفاتيح الاعجاز فى شرح گلشن راز، (تهران: زوار، چ پنجم، 1383 ش)، ص 239.

[3]. محمد تقى مجلسى، تشويق السالكين، (نور فاطمه، 1375 ش)، ص 12.

[4]. راغب اصفهانى، مفردات غريب القرآن، (دفتر نشر كتاب اول، 1404 ق)، ص 533.

[5]. محمدحسين، طباطبائى، الميزان، (انتشارات جامعه ى مدرسين حوزه ى علميه ى قم، بى تا) ج 6، ص 11، سيد محمدحسين تهرانى، ولاية الفقيه فى حكومة الاسلاميه، (دارالمحجة البيضاء، چ اول، 1418 ق)، ج 1، ص 22، (به نقل از مفردات راغب).

[6]. سوره ى ممتحنه، آيات 1 ـ 3.

[7]. سوره ى ممتحنه، آيه ى 8.

[8]. سوره ى توبه، آيه ى 71.

[9]. سوره ى شورى، آيه ى 23.

[10]. فخر رازى، تفسير كبير، (تهران: دارالكتب العلميه، ج دوم، بى تا)، ج 27، ص 166.

[11]. احمد بن حجر هيثمى، الصواعق المحرقة، (مكتبة القاهرة، 1385 ق)، ص 148.

[12]. محمد بن عمر زمخشرى، كشاف، (قم: دفتر تبليغات اسلامى، چ اول، 1416 ق)، ج 4، ص 220.

[13]. علاءالدين بن حسام هندى، كنزل العمال، (بيروت: مؤسسة الرسالة، چ پنجم، 1401 ق)، ج 1، ص 381.

[14]. سوره ى احزاب، آيه ى 33.

[15]. سوره ى نساء، آيه ى 59.

[16]. سوره ى مائده، آيه ى 55.

[17]. تقريرات النائينى (آملى)، كتاب المكاسب و البيع، (مؤسسه ى نشر اسلامى، بى تا)، ج 2، ص 332.

[18]. محمدبن يعقوب كلينى، اصول كافى، همان، ج 2، ص 21.

[19]. شمس الدين محمد لاهيجى، همان، ص 241.

[20]. قاسم غنى، تاريخ تصوف در اسلام، (تهران: زوار، چ هشتم، 1380 ش)، ج 2، ص 221.

[21]. همان، ص 219.

[22]. اسدالله خاورى، ذهبيه، تصوّف علمى، آثار ادبى، (تهران: انتشارات دانشگاه تهران، چ دوم، 1383 ش)، ص 158 ـ 161.

[23]. محمد بن يعقوب كلينى، همان، ج 1، ص 413.

[24]. شمس الدين محمد لاهيجى، همان، ص 236 ـ 237.

سلام بربقیةالله الاعظم ومنتظرانش

واقعا" جای تاسف دارد اینگونه بدون تخصص و افراطی موضوعی با این شدت مورد تهاجم قرار گیرد آن هم در یک سایت دینی!!! در حالیکه اصل تصوف که یک صفت است را تحریف کرده وتفسیر به رای نموده در حالی که صفت تصوف که مترادف با زهد وتقوا است را زیر سؤال برده اند و متاسفانه..... ؟ از شأن ما وشما به دور است که با گروهی که انحراف در تصوف را پیشه کرده هم صدا شویم و یک صفت نیکو را تبدیل به یک صفت شیطانی کنیم ودر بوق وکرنا هم بدمیم که ..... کمی در علوم عرفی عرفان امروز شیعه مطالعه فرمایید بعد عقاید عرفی متداول قدیمه که (لازمه ی آن زمان بوده) را تزریق کنید پس محققین امروزی که عرف متداول را در این زمینه در مراکز مختلف آموزش عالی و دینی تدریس میکنند و در پستهای قبل چند کتاب را معرفی کردم خدمتتان همه منحرفند؟ آیا تا به حال منقول عرفی ومنقول شرعی را شنیده اید تصوف یک منقول عرفی است که با عرف زمان ومکان تعریف میشود نه منقول شرعی که همه گیر باشد و....

پس باید شیوه ی تدریس آموزشهای عالی زیر سؤال برود و آنهایی که به ما این مطالب را آموخته اند و اجازه ی تدریس را داده اند زیر سؤال بروند که مقصودشان جه بوده که تصوف را به ما زهد وتقوا معرفی کرده وملزم ساخته در کلاس هم همین را تدریس کنیم وکتابهایی را هم که باید ازآن استفاده کنیم همین مطلب را نوشته که عرض کردم خدمتتان . (مقدمه ای بر عرفان وتصوف - دکترسید ضیاءالدین سجادی )
بزرگوار اصل تصوف یعنی زهد وتقوا و دوری گزیدن از دنیا . حال اگر گروهی از این صفت نیکو به سود جویی سوءاستفاده کرده اند آیا همه را باید به یک کیش نگریست؟ این یک وصف عمومی است که هر کس در وادی سیرو سلوک قدم نهد را اصطلاحا" صوفی میگویند تعدادی به صواب میرسند وعده ای هم در نیمه ی راه منحرف میشوند .

از واژه ی امام هم سوءاستفاده میشود وبسیاری از مذاهب منحرفه به پیشوای خود امام میگویند بنده چون از علم وصفت امام بودن اطلاع ندارم آیا اجازه دارم با ان گروه هم عقیده شوم وبه کلی بگویم امامت یعنی همان که آن گروه میگویند و این واژه را رد کنم وصفات امام ایشان را عمومی بخوانم؟ ایا این ظلم نیست؟ تقوا پیشه کنید در نوشتار و...... که دین بر ذمه دارد غیبت بدون علم وآگاهی کافی که( آن گروهی مذمومند که از این نام سوءاستفاده کرده اند)

البته که گروهی با نام تصوف دست به سوءاستفاده زده وبه انحراف کشیده شده اند اما این شامل عمومیت بخشیدن به کل نیست که این مطلب (صوفی ) را به کسانی اطلاق میکنند که قدم در راه سلوک الی الله نهاده اند وفقط گروهی از ایشان گمراه شده اند و عده ای هم به عرفان دست یافته وعارف سالک شده اند. وصرف تصوف اشکال ندارد بلکه سوءاستفاده از این صفت وروش است که مورد تکفیر شان شده

این هم یک مطلب از استاد شهید مطهری که جناب سید ضیاءدر تاپیکی دیگر مرقوم فردند

مطلب پایین ، نظر شهید مطهری در این باره است(البته این مطلب توصیف موارد استعمال این دو کلمه است و نیازی به نگاه از منظر خاص شیعی نداره) :
"یکی از علومی که در دامن فرهنگ اسلامی زاده شد و رشد یافت و تکامل‏ پیدا کرد علم عرفان است . درباره عرفان از دو جنبه می‏توان بحث و تحقیق کرد : یکی از جنبه‏ اجتماعی ، و دیگر از جنبه فرهنگی.
عرفا با سایر طبقات فرهنگی اسلامی از قبیل مفسرین ، محدثین ، فقهاء ، متکلمین ، فلاسفه ، ادبا ، شعرا ، یک تفاوت مهم دارند و آن اینکه علاوه‏ بر اینکه یک طبقه فرهنگی هستند و علمی به نام عرفان به وجود آوردند و دانشمندان بزرگی در میان آنها ظهور کردند و کتب مهمی تألیف کردند ، یک‏ فرقه اجتماعی در جهان اسلام به وجود آوردند با مختصاتی مخصوص به خود ، بر خلاف سایر طبقات فرهنگی از قبیل فقهاء و حکماء و غیرهم که صرفا طبقه‏ فرهنگی هستند و یک فرقه مجزا از دیگران به شمار نمی‏روند .اهل عرفان هرگاه با عنوان فرهنگی یاد شوند با عنوان " عرفا " و هر گاه با عنوان اجتماعی شان یاد شوند غالبا با عنوان " متصوفه " یاد می‏شوند ". ( آشنایی با علوم اسلامی، ج 2 ص 83 )
ازدید اساتید فعلی این علم:
عرفان مقصد است و تصوف راه رسیدن به این مقصد حال چه کسی راه را مستقیم بپیماید و چه کسی منحرف شود ؟

.......................................................................... حق یارتان :roz: ...............................................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

دوستان برای پیگیری صحت ادعاهایم تاپیک ذیل مستند خوبی است

http://www.askdin.com/showthread.php?t=4169

Fagheer;66056 نوشت:
من بدون علم به زعم شما در اینده اثبات خواهم نمود که صوفیان شیطان پرستند

برادر بزرگوار این است آنچه را توصیه به تقوا در آن میکنم ابتدا صوفیه را بشناسید(هرکه قدم در راه سلوک عرفانی بگذارد اصطلاحا" صوفی «جهاد کننده در راه زهد ودوری از دنیا» خوانده میشود) واین با شیطان پرستی بسیار تفاوت دارد

........................................................................... حق یارتان :roz:................................................................................

جناب استاد

حدیث پیامبر همه راهها را بسته است بر حرفهای شما

چناب استاد

شما این همه قلم فرسائی فرمودید چرا جواب بنده را نمی دهید؟
عرض کردن حدیث پیامبر را تفسیرکنید و حدیث امام صادق علیهما السلام اجمعین
چرا طفره می روید؟
فکر نمی کنید این روش مغالطه کمی تکراری شده است؟
بنده قصد جدال و بحث در این دهه عظیم را ندارم انشاالله بعد از دهه

هنوز صدای هل من ناصر حسین بر تارک عالم طنین انداز است

Fagheer;68052 نوشت:
چناب استاد

شما این همه قلم فرسائی فرمودید چرا جواب بنده را نمی دهید؟
عرض کردن حدیث پیامبر را تفسیرکنید و حدیث امام صادق علیهما السلام اجمعین
چرا طفره می روید؟
فکر نمی کنید این روش مغالطه کمی تکراری شده است؟
بنده قصد جدال و بحث در این دهه عظیم را ندارم انشاالله بعد از دهه

هنوز صدای هل من ناصر حسین بر تارک عالم طنین انداز است

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

از شما حداقل انتظار کمی رعایت احترام را داشتم اصلا" مغالطه را تعریف کنید تا ببینم از روی قصد توهین میکنید ؟

بزرگوار اگر به متن مطلب بنده دقت کنید جواب را داده ام منقول عرفی بودن این صفت پاسخ شما است به کتاب های علوم بلاغی واصول فقه مراجعه فرمایید متوجه خواهید شد هرگز ندیدم که برای کسی از علم بابی گشوده شود و او پاسخ را با توهین بدهدبنده درشأن خود نمیدانم مغالطه با اساتید فن را چه برسد به اینکه بخواهم در معرض عموم اینقدر دون شأن باشم.انچه را گفتم از علم بوده نه احساسات.

تصوف از قرن دوم هجری پدید آمده و عرف شده بعد حدیث پیامبر(ص) را دویست سال قبل به تصوف ارتباط میدهید ؟

تا به حال حدیث با سند ضعیف را شنیده اید ؟ همه ی این احادیث که جعلی نیست اکثر آنها تغییر وتفسیر به رأی شدها بنا به میل راوی کم وزیاد شده خوب آیا این را قبول ندارید که پیامبر (ص) و ائمه (ع) خودشان هم لباس خشن میپوشیدند و...... اما ایشان نیازی به تصوف نداشته اند زیرا خود نور هدایت بوده اند و مظهر عینی طهارت قلب . اما سالک باید ابتدا در تصوف بکوشد تا به زهد وطهارت برسد . ودر همین مرحله است که پیر واستاد سرنوشت او را رقم میزندواهمیت مرشد وراهنما در همین مرحله روشن میشود و علاوه بر آن گاها"آنانی که بیراهه رفته اند دچار کبر در این وادی شده اند و مسیر را گم کرده اند نه آن که تصوف = شیطان پرستی و کفر باشد
اگرشما در این ایام مشغول هستید بنده تمام طول هفته را مشغولم و دارم همین مطالب که از نظر شما مغالطه ویا شاید کفر است را تدریس میکنم انهم با کتابهایی که خود آموزش عالی معرفی کرده اصلا" این قسمت مطالب بنده رادر پست قبلی خوانده اید؟

و واقعا" فرصت طرح این مطالب ابتدایی که منقولات و مجعولات از کلام و حدیث را عرض کنم خدمتتان را ندارم . در فرصتی بعد از امتحانات دانشگاه وحوزه برای توضیح این مطالب در خدمتم .
این که به بنده میگویید مغالطه میکنم درست مثل این است که به یک سیم کش بگویید فاز و نول را نمی شناسی و انچه من حدس میزنم امکان دارد عین صحیح باشد .اگر او علمش کم باشد که در معرض فنا است و اگر به حرفه اش علم داشته باشد که فکر میکند این پیشنهاد مزاح است .
به شما اطمینان میدهم در آن حدی هستم که نیاز به مغالطه نداشته باشم. واز عاقبت نادانی هایم میترسم وهرگز به ندانسته هایم استناد نمی کنم.فقط رضایت خدا را مد نظر دارم وبس .

آیا این که میگویم باید میان اهل تصوف و روح تصوف مرزی را قایل شویم مغالطه نام دارد؟؟؟

اهل تصوف به بیراهه تمایل پیدا میکنند اما اصل تصوف به زهد و دوری از دنیا تمایل دارد

احادیثی را که شما نقل فرمودید در باب اهل تصوف واحادیثی را که بنده از امام صادق (ع) و... نقل کردم در باب اصل تصوف بوده واین دلیل بر رد هیچکدام نیست بلکه ژرف نگری را باید در این احادیث مد نظر داشته باشیم

............................................................................... حق یارتان :roz:...............................................................................

Fagheer;66855 نوشت:
بسم الله الرحمن الرحیم

جناب بینام فقط به دنبال سند نباشید ببینید چه کسی تایید و چه کسی رد کرده است

رب اشرح لی صدری

بزرگوار خود شما که سند را بی ارزش میدانید حالا از ما تایید مطلبی و حدیثی را میخواهید که خودتان هم به نرخ روز از آن استفاده میکنید؟ و فقط تفسیر ظاهری از آن حدیث دارید؟

............................................................................. حق یارتان :roz:..............................................................................

سلام بر بقیةالله الاعظم ومنتظرانش

دوستان برای پیگیری صحت ادعاهایم تاپیک ذیل مستند خوبی است

http://www.askdin.com/showthread.php?t=4169

مجددا" از دوستان بزرگوار دعوت میکنم برای روشن شدن مطلب حتما" سری به این تاپیک بزنند

به نظر می رسد مطالب این تاپیک برای منظور بنده کافی باشد .
حال شما هر طور که مایلید ادامه بدهید.

............................................................................... حق یارتان :roz: ................................................................................

بسم الله الرحمن الرحیم

نگاهي به ادعاي دروايش و صوفيه مبني بر اين که آنان فرقه ناجيه هستند

پیامبر گرامی اسلام(ص) بعد از 23 سال تبلیغ و ترویج دین مبنی اسلام و احیای ارزشهای انسانی و هدایت بشریت از ظلمت و جهل به نور و معرفت، قالب جسمانی را رها کرده و به سوی محبوب شتافتند.

اما هنوز پیامبر(ص) را غسل نداده بودند یا بهتر است بگوئیم هنوز در بستر بیماری بود که ساز مخالفتها زده شد و فریاد «حسبُنا کتابُ الله» دریای اسلام را متلاطم نمود. گویی مسلمین اجرای غدیر و انتصاب علی (ع) جانشینی پیامبر(ص) را فراموش کرده و یا هیچگاه حدیث ثقلین را نشنیده بودند.

پس از این تفرقه بزرگ، قبح فرقه‌سازی شکسته شد، البته هر چند منشأ این تفرقه، مسائل سیاسی بود، اما بهانه‌ای برای پیدایش فرق اعتقادی و غیره شد و پس از آن هر کس به بهانه‌ای برای خود علمی برافراشت و ادعای ناجیه بودن را به دوش کشید؛ زیرا می‌‌خواستندخود را مصداق این روایت پیامبر اسلام (ص) جلوه دهند که فرمودند: امت حضرت موسی(ع) پس از او به هفتاد و یک فرقه و امت حضرت عیسی (ع) پس از او به هفتاد و دو فرقه تقسیم شده‌اند و امت من پس از من به هفتاد و سه فرقه تقسیم خواهد شد و تنها یکی از این فرقه‌ها اهل نجات است.

از جمله فرقه‌هایی که بعد از رحلت پیامبر(ص) تأسیس شد، فرقه«تصوف» بود که همواره مدعی حقانیت بوده و نقطه شروع سیر و سلوک الی الله و نجات از گمراهیها را خانقاه می‌دانست.

این گروه از زمان پیدایش تاکنون، دوران متعدد و متنوعی را گذرانده و به مرور زمان و ضمن در نظر گرفتن شرایط زمان و مکان و سیستم حکومتها، شکافی بین این طریقتها حاصل گردید

و نسبتاً فرق و یا پیروان متعددی در این میان به وجود آمد.البته لازم به ذکر است که واژه تصوف، مشترک لفظی استکه هم عرفا را در بر می‌گیرد و هم دراویش مقیم خانقاه را. عرفای حقیقی مردان سیر و سلوکند که هیچ امتیاز ظاهری با دیگران ندارند، در حالی که صوفیه(دراوش) به‌قول شهید مطهری کسانی هستند که یک سلسله افکار و اندیشه‌ها و حتی آداب و مخصوص در معاشرتها و لباس پوشیدنها و احیاناً آرایش سر و صورت و سکونتی در خانقاه و غیره به آنها به عنوان یک فرقه مخصوص مذهبی و اجتماعی رنگ مخصوص داده است. مراد از تصوف در این مقاله گروههایی است که صدها آداب از خود اختراع کرده و بدعتها ایجاد نموده‌اندو از اشتراک لفظی تصوف سوء استفاده کرده و خود را در سلک عرفا قرار می‌دهند. البته عرفا نه تنها صوفیه فعلی را از خود نمی‌دانند، بلکه ایشان را مورد مذمًت و سرزنش قرار می‌دهند.

حال جای این دغدغه هست که با وجود فرق و مذاهب متعدد و با تشتت آراء، کدام مذهب یا فرقه، حق، مورد اعتماد و ناجیه است؟

برای پاسخ به این سؤال باید دید فرقه ناجیه چه شاخصه‌ها و ملاکهایی دارد؟

معیار فرق ناجیه

حداقل می‌توان برای فرقه ناجیه و حق دو شاخصه مهم لحاظ کرد:

1ـ تأ سیس در زمان پیامبر: طبق آیه «الیوم اکملت لکم دینکم و اتممت علیکم نعمتی و رضیت لکم الاسلام دینا»(1) لازم است که مذهب حق در زمان حیات حضرت رسول خدا(ص) تأسیس شده و به امضای حضرت رسیده باشد و آنچه قطعی است این است که مراد از اکمال دین، ولایت حضرت علی(ع) می‌باشد.

2ـانطباق با قرآن و سنت: با توجه به حدیث ثقلین، مذهبی ناجیه است که منطبق با قرآن و سنت باشد، زیرا حضرت فرمودند: «ان تمسکتم بهما لن تضلّوا ابداً»، یعنی کتاب بدون سنت و سنت بدون کتاب هر دو گمراهی است.

سنجش با معیار حق

برای آگاهی طالبان حق و حقیقت و تمیز عرفان حقیقی از عرفان ساختگی صوفیه، فرقه تصوف رابا شاخصه‌های مذکور مورد سنجش قرار داده تا حقانیت یا عدم حقانیت ایشان آشکار گردد.

معیار اول: تاریخ تأسیس و پیداش تصوف

گروهی از بزرگان اهل تصوف، تاریخ پیدایش صوفیه را به زمان حضرت رسول اکرم(ص) نسبت داده‌اند و گروهی دیگر این فرقه را منسوب به زمان مولی الموحدین علی(ع) می‌دانند.

ایشان مستند خود را روایاتی از پیامبر اسلام(ص) و حضرت امیرالمؤمنین علی(ع) می‌دانند مثل این روایت که پیامبر(ص) فرمودند: بر اهل تصوف و صاحبان خرقه طعن نزنید که اخلاقشان، اخلاق انبیا و لباسشان، لباس انبیاست.(2)

این روایات را سلطان حسین تابنده گنابادی، از قول ابن ابی جمهور احساوی از کتاب غوالی اللئالی نقل کرده است که نویسنده این کتاب نزد علمای علم حدیث محکوم به سهل انگاری و خلط درست و نادرست شده است(3)، حتی دکتر خاوری ـ از بزرگان فرقه ذهبیه ـ نیز ایشان را مورد اعتماد ندانسته و روایات منسوب به پیامبر اسلام(ص) و حضرت علی(ع) در مدح تصوف را مجهول می‌داند.

اما قرائن و شواهد گویای آن است که پیدایش تصوف مربوط به قرن دوم هجری ـ عصر امام صادق(ع)ـ می‌باشد.

آن قرائن و شواهد عبارتند از:

1ـ ابن الجوز می‌نویسد: اسم صوفی اندکی قبل از سال 200 هجری پیدا شد.(5)

2ـ سلطان حسین تابنده گنابادی ـ از سران صوفیه ـ معترف است که پیدایش این کلمه در اسلام موقعی بود که مسلمین شروع به گرفتن علوم از یونان نموده و ضمناً کلمات یونانی را به عربی در می‌آوردند.(6)

3ـ تاریخ گواه آنست که اولین صوفی، ابوهاشم کوفی (م 161 هـ) است که معاصر با امام صادق(ع) (م 14 هـ) می‌باشد.(7)

4ـ روایاتی از پیامبر گرامی اسلام(ص) که ظهور صوفیه در آینده را پیشگویی فرموده‌اند(8) و همچنین مناظرة امام صادق(ع) با سفیان ثوری و استاد ابوهاشم کوفی به همراه جمعی از اهل تصوف که در کتب روایی مفصلاً منقول است(9)

و همچنین روایاتی از امام صادق(ع) دال بر ظهور تصوف در این زمان می‌باشد. مثل روایت احمد بن محمد بزنطی که می‌گوید: مردی به حضرت صادق(ع) عرض کرد: در این زمان قومی پیدا شده‌اند که به آنها صوفی می‌گویند: دربارة آنها چه می‌فرمائید؟ حضرت فرمودند:

ایشان دشمنان ما هستند پس هر کس به آنها میل کند از آنان است و با آنان محشور خواهد شد و بزودی کسانی پیدا می‌شوند که ادعای حجت ما را می‌کند و به ایشان(صوفیه) نیز تمایل نشان می‌دهند و خود را به ایشان تشبیه نموده و لقب آنانرا به خود می‌گذارند و سخنانشان را تأویل و توجیه می‌نمایند. بدان که هرکس به ایشان تمایل نشان دهد از ما نیست و ما از او بیزاریم و هر کس آنانرا ردّ و انکار کند مانند کسی است که در حضور پیامبر اکرم(ص) با کفار جهاد کرده است. (10)

معیار دوم: انطباق با قرآن و سنت

تأمل در کتب، گفتارها و رفتارهای صوفیه وعرضه آنها به قرآن و سنت، این مکتب را به چالش کشانده و موجبات رسوایی صوفیه را فراهم می‌سازد.

در واقع صوفیه برای نظام دادن به تشکیلات خانقاهی و فرقه‌ای ناگزیر به نوآوریهایی در دین شده‌اند که با قرآن و سنت تعارض دارد

بدعتهای صوفیه

الف) اسقاط شریعت پس از رسیدن به حقیقت: قبل از بیان مدعای صوفیه لازم است واژه‌های شریعت، طریقت و حقیقت را تعریف و تبیین نمائیم.

عرفا می‌گویند:

شریعت یعنی تسلیم شدن کامل به قوانین الهی که قاطبة امت در راه آن حرکت می‌کنند و آنچه مورد یقین ایشان است، چیزی است که از دیگران شنیده‌اند بدون اینکه خود آنرا دیده باشند و این مرحله را «علم الیقین» گویند. مثل شنیدن توصیف آتش بدون آنکه آن‌را دیده و حرارت و نور آنرا حس کرده باشند.

طریقت یعنی راست و درست عمل کردن، طریقت راه رسیدن به حقیقت است که این مرحله را «عین القین» می‌گویند. مثل دیدن و حس کردن آتش از نزدیک.

حقیقت یعنی خود شخص به خود راستی تبدیل شود که این مرحله را «حق‌الیقین» گویند مثل آنکه خود شخص، تبدیل به ‌آتش شود. در واقع شریعت همان فقه، طریقت همان اخلاق و حقیقت همان توحید است.

صوفیه این اعتقاد را تحریف نموده و می‌گویند: در روایت آمده است «لو ظهرت الحقایق بطلت الشرایع»

می‌گویند:

شریعت وسیله کمال سالک است و چون سالک به مرتبه کمال شهود و وصول به حق رسید تکالیف از او ساقط می‌شود. از این‌جاست که گفته‌اند: تقید به احکام شریعت وظیفه عوام است و حال خواص و اهل حقیقت عالی‌تر از آن است که به رسوم ظاهر مقید شوند.(11)

ایشان می‌پندارند شریعت همچون شمعی است برای نمایاندن راه و رساندن سالک به حقیقت، هرگاه سالک به حقیقت رسید، او را حاجتی به شمع(شریعت) نخواهد بود.

در پاسخ ایشان باید گفت:

اولاً: روایتی که مستند خود قرار داده‌اید در هیچ‌یک از کتب روایی معتبر موجود نیست وای کاش سند آنرا نیز ذکر می‌کردید.

ثانیاً: اگر ادعای شما صحیح است پس چرا شریعت از انبیاء مخصوصاً پیامبر اسلام(ص) که

اکمل انبیاست ساقط نشده است، چرا ایشان و ائمه اطهار(ع) که به کمال و حقیقت رسیده‌اند تا

آخر عمر، خود را مکلف به تکالیف شرعی می‌دانستند.

اگر مولا علی(ع) را به‌عنوان انسان کامل و به حقیقت رسیده، مقتدای خود می‌دانید، پس خوب است بدانید حضرت در حال نماز و در مسجد به شهادت رسیدند نه در خانقاه.

ب) بیعت:

بزرگان اهل تصوف خود را نائب خاص امام زمان(عج) و مأمور بیعت گرفتن برای آنحضرت می‌دانند، سید هبه الله جزبی(ثابت علی) در تحویل سال 1358 به این مطلب تصریح نموده و می‌گوید:

«البته چون مطابق صلاح خدا آن بزرگوار (امام عصر(عج)) در پشت پردة غیبت است و البته خلاف فضل‌الهی بود که یک همچون مهمی که موجب تکمیل دین و موجب حقیقت است در مدت غیبت از بین رفته باشد، این بود که خود آن بزرگوار یک نفر از اصحاب خودشان را مأمور کردند که از طرف آن‌حضرت بیعت بگیرد. بیعت یعنی چه؟ یعنی بیعت بگیرد برای امام دوازدهم و این اجازه‌ای است که آن‌حضرت مرحمت فرموده‌اند، همینطور دست بدست و سینه به سینه همیشه هست تا ظهور آن بزرگوار، کسانی که اجازه داشته باشند برای گرفتن بیعت وجود دارد، اگر نباشند خلاف فضل الهی است که یکدسته‌ای موفق به ایمان می‌شدند و یکدسته در یک مدت متمادی که معلوم نیست غیبت آن بزرگوار چقدر طول بکشد، محروم از این امر می‌شدند. به این جهت اشخاصی را اجازه فرمود خود آن حضرت، که از طرف آن حضرت بیعت بیگرند یعنی امامت امام دوازدهم را قبول کنند» (12)

صوفیه در این مسأله آنقدر پیش رفته‌ا‌ند که اذن خود را اذن خدا می دانند چنانکه ملاعلی گنابادی در اجازة فرزندش می‌نویسد:«فقرایی که اذن این فقیر را اذن خدا می‌دانند، اقتداء به ایشان(یعنی فرزندش را در نماز)، اقتدا به این فقیر شمارند.»(13)

بطلان ادعای بیعت واضح است زیرا:

اولاً: امام عصر(عج) در غیبت کبری نائب خاص ندارند. چرا که ایشان به نائب چهارم خویش علی بن محمد سمری فرمودند: «بدان هر کس پیش از خروج سفیانی و بر آمدن صیحه‌‌ای از آسمان ادعای مشاهدة من را نماید، دروغگوست.(14) (البته مراد حضرت از مشاهده، ادعای نیابت است، نه صرف رؤیت ایشان).

ثانیاً: بیعت با امام برای حکومت است نه برای امامت که ادعای صوفیه است؛ حتی برای اعلام تولی نسبت به امام هم بیعت وجوب شرعی ندارد. مخصوصاً برای امام غائب که هیچ دلیلی بر وجوب بیعت با ایشان نداریم.

بر فرض هم که بیعت واجب باشد، واسطه چگونه معین می‌شود؟ از کجا معلوم که مدعیان وساطت و نیابت کذاب و سودجو نباشند.

ثالثاً: نمی‌توانید بگوئید پس در عصر غیبت بلا تکلیف و سرگردان رها شده‌ایم زیرا حضرت تلکیف را معین کرده و فرموده‌اند: «در پیش آمدهایی که واقع می‌شود به راویان حدیث ما(فقها) رجوع کنید، ایشان حجت من بر شما و من حجت خدا بر شما هستم».(15)

حال که تکلیف مراجعه به فقهاست، از شما می‌پرسیم، کدامیک از اقطاب و شیوخ شما فقیه یا مجتهد هستند که مراجعه و تقلید از ایشان جایز باشد. چه سندی بر اجتهاد ایشان موجود است؟

البته حقیقت آنست که شیوخ تصوف برای خود بیعت می‌گیرند نه برای امام عصر(عج)

ج) ولایت

صوفیه ولایت را به عامه و خاصه تقسیم نموده و می‌گویند: ولایت عامه یعنی هر مؤمنی در حد مقام ایمان و قرب به حق دارای درجه‌ای از مقام ولایت است، این ولایت برای عموم مؤمنین می‌باشد.

ولایت خاصه، مخصوص کسانی است که قربشان به‌حق در حد نهایت سفر اول و مخصوص خواص است. (16)

در واقع ایشان برای اقطاب و رؤسای خود قائل به نوعی ولایت تشریعی انتصابی هستند و لذا شیخ محمد حسن گنابادی (صالح علیشاه)، در اجازه آقای محمدی سلیمانی تنکابنی می‌نویسد:«و پس از غیبت مظهر ولایت کلیه ـ سلام الله علیه ـ که صورتاً دسترسی مظاهر بشریت آن حضرت نبوده، باب ولایت جزئیه مفتوح و مأذونین درایت و روایت که رشته اجازه هر یک مضبوط بوده و در این جزء زمان که عنایت الهی شامل حال این ذره بی مقدار محمد حسن صالح علیشاه ـ غفرذنوبه ـ گردیده و امر ارشاد و هدایت از سلسله جلیلة عرفان(قدس‌الله اسرارهم) یداً بیدٍ‌ و نفساً بنفسٍ به فقیر اتصال یافته و خدمت فقرا به این بیچاره محوًل گشته، باید حتی المقدور طالبان‌ را به شاهراه طریقت هدایت نموده و سالکان را رفیق صحت بوده، به مدارج تحقیق کشانم و تا بشود در تسهیل امر بکوشم.(17)

صوفیه چنین می‌نماید که به برکت ولایت انتصابی وظایف خود را با الهامات قلبی و اشارات غیبی اخذ می‌کند و امر خود را امر خدا می‌دانند. لذا سلطان حسین تابنده در نامه‌ای که برای سید هبه ال‌له جذبی نوشته، متذکر می‌‌شود «لذا به اطلاع می‌رسانم که فرزندم علی تابنده را به سمت جانشینی خود معین نموده‌ام. البته حضرتعالی که وجهه امر را همیشه در نظر دارید، هر چه زودتر تجدید عهد نموده و به دیگران نیز تأکید نمائید و شاید اعتراض و ایراد زیاد باشد ولی حضرتعالی تذکر می‌فرمائید که فکر ناقص خود را نباید مقیاس امر الهی قرار دهیم بلکه جنبة امر و دستور را متوجه باشیم و آنرا مقیاس صحت و بطلان بدانیم».(18)

البته جای سؤال و تعجب است که همین ‌آقای سلطان حسین تابنده که مدعی ارتباط با عالم غیب است، از اوضاع خویش آنهم از اوضاعی که با مسائل الهام و غیبی مآبانه ارتباط مستقیم دارد، بی‌اطلاع است.زیرا ایشان از هانور آ‌لمان که در بیمارستان بستری است نامه‌ای به فرزندش که جانشین اوست می‌نویسد‚ در فرازی از آن نامه آورده است:«خداوند مرا به لقای خود دعوت فرموده شما را بخدا سپرده، سرپرستی فقرای نعمت الهی و هدایت طالبین پس از من با شماست، فرمان و دستورات توسط خانم والده‌ات داده خواهد شد(19) و جالب است که این لقاء الله سه سال بعد اتفاق می‌افتد (تاریخ نامه، شهریور 68 و تاریخ فوت ایشان، 18 شهریور 71 می‌باشد).

معلوم می‌‌شود قصه الهامات قلبی و اشارات غیبی هم از قصه‌هایی است که صوفیه برای اغفال مردم ساده لوح پردازش کرده‌اند. آری، رؤیای ولایت انتصابی هم از آثار پرخوریهای شبانه است، زیرا اولاً: به تصریح قرآن کریم(مائده/55) ولایت، حق انحصاری خدا، رسول و ائمه اطهار(ع) می‌باشد.

ثانیاً: ولایت انتصابی نیز منحصر در رسول و ائمه اطهار(ع) است که بر ولایت هر یک از ایشان به‌طور خاص، دلیل نقلی اقامه شده است. در حالی که ادعای ولایت برای اقطاب تصوف ادعایی است بدون دلیل.

ثالثاً: بر فرض که ایشان اهل کشف و شهود و الهامات قلبی باشند، از کجا معلوم که مشاهدات ایشان، تخیلات ذهنی نباشد، زیرا شهود در صورتی حجت است که مطابق با قرآن، سنت و عقل باشد و حال آنکه غالب مشاهدات ایشان چنین نیست.

البته صوفیه برای فرار از این رسوائیها به ریسمان دیگری تمسک جسته‌اند که از تار عنکبوت هم ناپایدارتر است.

آنها می‌گویند: اولیاء کسانی هستند که مقام قدسی داشته و بخدا نزدیکند و نشانه قدسی بودن این است که کارهای خارق‌العاده انجام داده و صاحب کرامت باشند. ایشان با نقل کراماتی از شیوخ خود، مقام ولایت را برای ایشان اثبات می‌کنند.(20)

به ایشان می‌گوئیم: بر فرض هم که شیوخ شما کارهای خارق‌العاده انجام دهند اما صرف کار خارق‌العاده انجام دادن، دلیل بر ولایت نمی‌شود و الا باید جوکیهای هند(مرتاضها) که در این امورد از شیوخ شما استادترند، بر مسلیمن ولایت داشته باشند، قرآن کریم هم هر کار خارق‌العاده‌ای را نشانه حق بودن ندانسته و ریاضت و سختی برای کسب منافع دنیوی هم، بی‌نتیجه نمی‌شمارد و می‌فرماید: «کسانی که طالب زندگانی مادی و زینت و شهوات دنیوی هستند، مزد سعی آنها را در کار دنیا کاملاً می‌دهیم و هیچ از اجر عملشان کم نخواهد شد».(21)

مرحوم نراقی در ردً ولایت انتصابی برای ایشان می‌گوید:

پیر آن نبود که پوشد کهنه دلق

یا بر او جمع آید انبوهی ز خلق

پیر آن باشد که منصوص از خداست

نور حق او را به هر جا رهنماست

پیریش از نص یزدانی بود

علم او الهام ربانی بود

پیر گمراهی که نبود این چنین

ان عهدی لاینال الظالمین

سم الله الرحمن الرحیم

و اما برخی از شیوع اعظم صوفیه و شرح حالشان

اول حسن بصری

حسن بصری نیز از جمله کسانی است که صوفيان فریبش را خورده اند. وی از خط اهل بیت (ع) منحرف و از پیروی آنان سر بر تافته است با این همه برخی موضوعاتی را که در مورد وی وارد شده یاداور می شویم:

کلینی از امام صادق (ع) روایت کرد که فرمود: (( اما و الله لو قلتم ما اقول لا قررت انکم اصحابی هذا ابوحنیفه

1. به باب 73 فتوحات ج 2 ص 8، چاپ دارالکتب العربیه الکبرا مراجعه شود. عین عبارات وی چنین است: نظیر این ماجرا در دیدار با دو مرد صورت پذیرفت .... تا اینکه می گوید : خداوند باطن آن دو را به صورت خوک برای وی آشکار ساخت و آن علامت و نشانه ای بود که خداوند در طرفداران این مذهب قرار داده است.مصنّف (ره) عبارت وی را فوق العاده خلاصه نقل کرده و دانشمندان اهل سنت بر رد محی الدین کتبی نوشته اند که برخی از آنها را یاد آور می شویم: 1- فاز افاضحه الملحدین و ناصحه الموحدین فی رد محی الدین و امثاله من المتصوفین، نوشتةمحمد بن محمد بن محمد بخاری متوفی سال 834 هجری که نسخة آن در کتابخانة دوستمان علامه فاضل حاج سید لاجوردی موجود است.2- کشف العقائد، نوشتة حامی فرید که خلاصة کشه الغطاء نوشتة حسین بن عبد الرحمان اهدل حسینی است. موضوع دو کتاب یاد شده عقاید اسلامی و ردّ ابن عربی و هواداران اوست.

له اصحاب و هذا الحسن البصری له اصحاب1 ؛ به خدا سوگند! اگر آنچه من بر زبان آورم گفته بودید اذعان داشتم که شما یارانم هستید ولی اینک این ابوحنیفه و این حسن بصری است که هر مدام برای خود دار و دسته ای دارند)).

همان گونه که ملاحظه می کنید این حدیث شریف به صراحت حسن بصری را مورد نکوهش قرار داده و حاکی از سرپیچی وی از پیروان حق و صاحبان حق است و او را نظیر ابوحنیفه دانسته و بدین گونه وی را با اسم اشاره یاد کرد یا به دلیل مخالفت وی با اهل بیت (ع) و یا در جهت تحقیر او صورت گرفته است. از امام باقر (ع) روایت شده که به آن حضرت یاد شد: حسن بصری معتقد است کسانی که علم دانش خود را پوشیده و نهان نگاه دارند بوی باد بد شکمشان دوزخیان را آذار می دهد، امام (ع) فرمود: (( فهلک اذا مومن آل فرعون ما زال العلم مکتوماً منذ بعث الله نوحاً فلیذهب الحسن یمیناً و شمالاً فوالله لا یوجد العلم الّا هیهنا؛ بنابراین، اگر این گونه باشد، مومن آل فرعون ( که ایمانش را پنهان داشت ) به هلاکت افتاد علم و دانش از زمانی که خدا حضرت نوح را به پیامبری برانگیخت ، نهان بوده است و حسن بصری اگر شرق و غرب جهان را زیر پا نهد، به خدا سوگند! علم ودانش را تنها در این خانواده خواهد یافت)).

حدیث ((صرف)) نیز در مورد معروف است امام (ع) وی را تکذیب می کند و در بیان حالات سفیان ثوری نیز حدیثی یادآوری خواهد شد که به صراحت حصن بصری را مورد نکوهش قرار می دهد. طبرسی در احتجاج روایت کرده است: آت گاه که امیر مومنان از نبرد با مردم بصره(( جنگ جمل)) فراغت یافت از کنار حسن بصری که در حال وضو گرفتن بود، گذشت امام (ع) بدو فرمود: (( یا حسن اسبغ وضویک؛ حسن، وضویت را شاداب بگیر)). وی در پاسخ امام (ع) گفت: ای امیر مومنان ! شما دیروز مردمی را به قتل رساندید که شهادت به یگانگی خدای بی شریک و رسالت پیامبر می دادند و وضوی شاداب می گرفتند.

امام (ع)فرمود: (( قد کان ما رأیتم فما منعک ان تعین علینا عدونا؟؛ گیرم همان گونه بود که تو گفتی ولی چه چیز تو را از یاری دشمنان ما بازداشت؟)) عرض کرد : ای امیرمومنان به خدا سوگند! سخن شما را قطعاً تصدیق می کنم. نخستین روزی که از خانه بیرون آمدم و غسل کردم و حنوط نمودم و سلاحم را حمایل کردم، تردیدی نداشتم که سرپیچی از فرمان ام المومنین عایشه، کفر است در بین راه به منطقه ای رسیدم ندایی بر آمد که: ای حسن بازگرد، زیرا قاتل و مقتول هر دو در آتش دوزخ اند. از این رو، وحشت زده برگشتم و در خانه نشستم. روز دوم نیز در این که سرپیچی از ام المومنین کفر است، شک و تردید تداشتم. خود را حنوط کرده و سلاح پوشیدم و به قصد جنگ از خانه خارج شدم. وقتی به همان جایگاه قبلی رسیدم از پشت سر کسی مرا صدا زد و گفت: ای حسن! بازگرد زیرا قاتل و مقتول هر دو در آتش دوزخ اند. امیر مومنان (ع) فرمود: ((صدقت اتدری من ذلک منادی قال: لا، قال: ذاک و اخوک ابلیس و صدقک ان القاتل و المقتول منهم فی النار؛ درست گفتی . آیا می دانی چه کسی تو را صدا می زد ، عرض کرد: خیر، امام (ع) فرمود: وی برادرت شیطان بود و به تو راست می گفت. زیرا قاتل و مقتول، (سپاهیان ام المومنین) در آتش دوزخ بودند)). حسن بصری عرض کرد: اکنون پی بردم که قوم من دستخوش هلاکت شدند.1 ازابو یحیی واسطی منقول است گفت: زمانی که امیر مومنان(ع) بصره را گشود، مردم از جمله حسن بصری لوح حایی با خود داشتند و اطراف حضرت گرد آمدند و هر جمله ای که امیر مومنان (ع) بر زبان می آورد، حسن بصری آن را یاداشت می کرد.

امام (ع) با صدای بلند بدو فرمود: ((ما تصنع؛ چه میکنی؟)) حسن گفت: سخنان شما را یاداشت می کنم تا پس از شما آنان را به مردم بگوییم. امیر مومنان (ع) فرمود: ((أما ان لکل قوم سامریاً و هذا سامریّ هذه الامه اما انه لا یقول لامساس و لکنه یقول لاقتال؛2 هر گروهی دارای یک سامری است و سامری این امت حسن بصری است. سامری قوم موسی می گفت: ((با من تماس نگیرید.)) و این یکی می گوید: ((نبرد نکنید)).


از امام زین العابدین(ع) روایت شده بر حسن بصری که در منا مردم را پند و اندرز می داد، عبور کرد. لحضه ای در کنارش درنگ کرد و سپس فرمود: ((امسک اسئک عن الحال التی انت علیها مقیم أترضاها لنفسک فیما بینک و بین الله للموت؛3 لحظه ای درنگ کن تا از حالتی که در ان هستی از تو پرسشی کنم آیا از چنین حالتی میان خود و خدا خرسندی اگرمر گت فرا رسد؟))

گفت: خیر؛

امام فرمود: ((افتحدث نفسک بالتحول و الانتقال عن الحال التی لاتر ضاها لنفسک الی الحال التی تر ضاها؛ آیا خود را به تحول نقل و انتقال از حالی که از آن ناخشنودی به حالتی از خرسندی ، فرا خوانی ؟)). راوی می گوید : حسن بصری لحظه ای درنگ کرد و سپس عرضه داشت سخن عاری از حقیقت بر زبان می آورم . امام (ع) فرمود : (( افتر جوا نبیا بعد محمد : آیا پس از محمد انتظار پیامبر دیگری داری ؟ )) .

گفت خیر .امام (ع) فرمود : (( افتر جوا دارا بعد هذه الدار یعمل فیها : آیا در پی دنیایی غیر از این دنیا هستی که محل عمل است ؟ ))

گفت خیر :

امام فرمود : (( افرایت احدا به مسکه عقل یرضی بهذا لنفسه و یعظ الناس : آیا به نظر تو کسی که ذره ای از عقل و خرد برخوردار باشد می تواند برای خود چنین حالتی را بپسندد و مردم را پند و اندرز دهد ؟ )) حسن بصری پس شنیدن این سخن یه کلی دست از پند و اندرز مردم برداشت . ))

ابو حمزه ثمالی از امام باقر (ع) روایت کرده که ازحسن بصری پرسید : (( انت فقیه اهل البصره ؟

قال : نعم

قال : فیها احد تاخذعنه ؟

قال : لا ،

قال کالهم یا خذون عنک ؟

قال : نعم :

قال لقد تقلدت عظیما من الا مر بلغنی انک تقول ان الله خلق الخلق ففوض الیهم امورهم فسکت فذکر کلاما طویلا فی بطلان التفویض ثم قال ابوجعفر : انی اعرض علیک آیه و انهی الیک خطبا و لا احسبک الا احسبک الا و قد فسرته علی غیر وجهه فان کنت فعلت ذلک فقد هلک و اهلکت و اهلکت ثمذاکرانه فسره علی غیر وجهه و آورد کلاما فی اختصاصهم باالعلم و تفسیر القرآن الی ان قال : فلم ینته الا صطفا ء الیکم بل انتهی الینا و نحن تلک الذریه لا انت اشباهک یا حسن : 1

تو فقیه مردم بصره ای ؟

گفت آری :

فرمود : آیا ، دانشمندی در بصره وجود دارد که دانش خود را از او فرا گیری ؟

گفت : خیر :

امام (ع) فرمود : همه مردم احکامشان را از تو یاد می گیرند ؟

گفت: آری :

امام فرمود مسئولیت بزرگی را به گردن گرفته ای ، به من خبر رسیده که می گویی : خداوند آفریدگانش را خلق کرده امور مربوط به آن ها را به خودشان سپرده، سپس سکوت کرد و سخنانی طولانی در بطلان تفویض بیان داشت . پس از آن امام صادق (ع) فرمود : من آیه ای از قرآن بر تو عرضه می کنم و سخن گفتن پیرامون آن را به تو وا می نهم . ولی می دانم که تو آن به غیر معنای و اقعی اش تفسیر خواهی کرد . اگر چنین کنی ، خود به خود هلاکت رسیده ای و دیگران را نیز به هلاکت افکنده ای . سپس یاد آور شد که آن را به غیر معنای واقعی اش تفسیر کرده است . آن گاه در مورد اختصاص اهل بیت به علم و تفسیر قرآن به سخن پرداخت تا این که فرمود : ای حسن ! گزینش الهی در خاندان ماصورت گرفته نه شما ، دودمان پاک رسول خدا ماییم نه تو و امثالث )) . ماجرای ابن ابوالعوجاء نیز معروف است .

در کافی و فقیه و احتجاج از عیسی بی یونس روایت شده که گفت : ابن ابو العوجاء از جمله شاگردان حسن بصری بود که از مسیر یکتا پرستی منحرف گشت . بدو گفته شد : چرا مذهب استادت را رها کردی ؟ گفت : (( استادم مسائل را به هم می آمیخت گاهی قائل به قدر بود و گاهی از جبر سخن می گفت و نمی دانم آیا واقعا او به مسلکی که بر آن پایدار بماند ، اعتقاد داشت یا نه ) .

خلاصه شیوه حسن بصری مشخصا مخالف با روش شیعه و ائمه معصومین (ع) بو د . وی همواره از آنان دوری می جست و به تحکیم پایه های ریاست و صدور فتوای به رای اشتغال داشت و مردم را به سوی خود فرا خواند و کار هایی از این دست که از حالات وی پیداست .

برگرفته از سایت صوفیان

از منظري ديگر

مناظره امام باقر با حسن بصری

حسن بصری نزد امام باقر علیه السلام رفت و عرض کرد:« آمده‌ام سؤالاتی از شما بپرسم.»
امام فرمود:« مگر تو فقیه اهالی بصره نیستی؟»
گفت:« چنین می‌گویند.»
امام فرمود:« امر بزرگی را به عهده گرفته‌ای. شنیده‌ام که می‌گویی خداوند مردم را به خودشان واگذار کرده است!»
حسن بصری ساکت شد. امام فرمود:« اگر خداوند به کسی وعده‌ی امن و امان دهد، آیا او دیگر باید از چیزی بترسد؟»
گفت:« نه»
امام فرمود:« من آیه‌ای می‌خوانم که تو آن را به اشتباه تفسیر کرده‌ای.»
پرسید:« کدام آیه؟»
فرمود:«و جعلنا بینهم و بین القری التی بارکنا فیها قریً ظاهرةً وقدرنافیها الّّسیر سیروا فیها لیالی و ایّاماً آمنین. » (سوره سبا آیه 18)
شنیده‌ام که جای امن را به مکّه تفسیر کرده‌ای؟ وای بر تو! این چه امنیتی است که اموال اهالی آنجا به سرقت می‌رود و همواره عده‌ای کشته می‌شوند؟!»
سپس امام باقر علیه السلام به سینه مبارک خود اشاره کرد و فرمود:« آن قریه‌های مبارک ماییم.»
حسن بصری گفت:« فدایت شوم! آیا در قرآن آیه‌ای هست که به انسان‌ها بگوید قریه؟»
امام فرمود:«بله، آیه 8 سوره طلاق:« و کاین من قریه عتت عن امر ربها ورسله فحاسبناها حسابا شدیدا و عذبناهاعذابا نُّکرا" (و چه بسیار قریه‌هایی که از امر پروردگاروپیامبرانش سرپیچی کردند ،وماحسابسختی از آنان کشیدیم و به عذاب بدی مجازاتشان کردیم.)
بعد فرمود:«آیا سرپیچی‌کننده در و دیوار است یا انسان‌ها؟»
حسن بصری گفت:«بله؛ منظور همان انسان‌هاست.»
امام فرمود:« در آیه‌ی « واسأل القریه التی کنافیها»» _سوره یوسف،آیه 82_ (از قریه ای که ما بودیم بپرس.) از قریه و دهستان سؤال می‌شود یا از اشخاص؟!»
سپس فرمود:« قری یعنی علمای شیعیان ما و مقصود از سیر، علم است. یعنی هر کس به سوی ما آمد و حلال و حرام را از ما آموخت، دیگر از شک و گمراهی در امان است؛ زیرا احکام را از آنجا که باید بیاموزد، آموخته است؛ چون اهل بیت وارثان علم و فرزندان برگزیده‌اند و آن فرزندان ما هستیم، نه تو و امثال تو. و مبادا بگویی خداوند بندگان را به خودشان واگذاشته زیرا خداوند عزوجل، دچار سستی و ضعف نیست تا کاری را به مردم واگذار کند. آنها را هم به چیزی مجبور نمی‌کند که در این صورت به آنها ظلم می‌شود؛ خدا با بندگانش نه با جبر رفتار می‌کند نه با تفویض؛ بلکه با امری بین آن دو رفتار می‌کند.»

منابع:
بحار الانوار، ج 24، ص 232، ح 1.
بحار الانوار، ج 24، ص 235، ح 4.

بسم الله الرحمن الرحيم

منصور حلاج مدعی دروغین

چندیست بحث مدعیان کذاب امامت وارتباط دروغین با امام زمان در جامعه جریان یافته است و هر از چند گاهی نیز رسانه ها به دنبال طرح این موضوع برنامه های را در معرض دید عموم نهاده اند.آنچه قابل توجه و بررسی می باشد اینست که ادعای نیابت خاص و ارتباط به امام زمان (ارواحنا فداه) در این مقطع از زمان امری نو وتازه محسوب نمی گرددو ریشه در تاریخی کهن ازسوء استفاده مدعیان دروغین دارد .

تاریخ گواهی می دهد که افراد بسیاری از طیفهای مختلف ادعای سفارت، نیابت،بابیت و حتی امامت نموده اندو هر کدام نیز برای خود طرفدارانی را فراهم نموده اند وگروهی نیز پیشرفتهایی بسزا در این امر داشته اند.اولین فرد از این کاروان منحوس و ملعون فردی به نام ابومحمد حسن شريعي است:

شيخ طوسي(رحمت الله عليه) درباره «شريعي» مي‏نويسد:

نخستين کسي که به دروغ و افترا، دعوي نيابت خاص از جانب امام زمان‏(عليه السلام) کرد، شخصي ‏معروف به «شريعي» بود. جماعتي از عالمان از ابومحمد تلعکبري از ابوعلي محمد بن همام نقل کرده‏اند: کنيه شريعي «ابومحمد» بود.

تلعکبري مي‏گفت: «گمان دارم نام وي حسن باشد». او از اصحاب امام هادي(عليه السلام) و امام حسن عسکري(عليه السلام) به شمار مي‏آمد. او نخستين کسي است که مدعي مقامي شد که خداوند براي او قرار نداده بود و شايسته آن هم نبود. در اين خصوص، بر خدا و حجّت‏هاي پروردگار دروغ بست و چيزهايي به آنان نسبت داد که شايسته مقام والاي آنان نبود و آن‌ها از آن به دور بودند؛ از اين رو، شيعيان هم او را ملعون دانسته و از وي دوري جستند و توقيعي از جانب ولي عصر(عليه السلام) دربارة لعن و دوري از وي صادر شد.( شيخ طوسي، كتاب الغيبة، ص 398

محمد بن نصير نميري، ابوطاهر محمد بن علي بن هلال، ابوجعفر محمد بن علي شلمغاني، احمد بن هلال کرخي و حسين بن منصور حلاج از جمله این مدعیان دروغین بوده اند. در اینجا به گوشه ای از زندگی و افکارمنصور حلاج می پردازیم.

حسين بن منصور در سال 244 هجري قمري در قريه طور از قراي بيضاي فارس در خانواده اي جديدالاسلام وسني مذهب ديده به جهان گشود و در دارالحفاظ شهر واسط به كسب علوم مقدماتي پرداخت و در 12 سالگي حافظ قرآن كريم شده و سپس جهت درك مفاهيم قرآن به تُستر (شوشتر) رفت آن گاه دو سال در خدمت سهل بن عبدالله تستري درآمد و راه و رسم تصوف را از او فراگرفت و خرقه پوشيد.

در هجده سالگي عازم بغداد شد و از آنجا به سوي بصره رفت و با عمرو بن عثمان مكي همنشين شد و اين مجالست هجده ماه به طول انجاميد. در اين ايام شطحيات حلاج آغاز شد از اين رو عمرو از او رنجيد و او را از خود راند. حلاج نيز رهسپار بغداد شد و در حلقه درس جنيد وارد شد اما جنيد او را به سكوت و خلوت نشيني فرا خواند.

مدتي بدين منوال – خلوت گزيني – گذراند اما تاب نياورد و به قصد زيارت كعبه راهي حجاز شد.(2) يك سال مجاور بيت الحرام ماند و جز براي قضاي حاجت از آن خارج نمي شد و از باد و باران و آفتاب گريزي نداشت. در اين مدت غذايش در هر روز سه لقمه نان و اندكي آب بود.(بر خلاف دستور پیامبر در ترک رهبانیت)
پس از مجاورت كعبه به بغداد بازگشت و دوباره به حلقه ياران جنيد بغدادي پيوست اما به جهت دعوي "اناالحق" از جانب آنها طرد شد و رابطه خود را با صوفیه بريد بعد از سفر سوم خود به حج، پدر زنش ابويعقوب و استادش عمروبن عثمان نيز از او بيزاري جستند.(3)

جنيد نيز پس از ايجاد اختلاف و شنيدن سخنان حلاج به او گفت: تو در اسلام رخنه اي و شكافي افكنده اي كه سر جدا شده از پيكرت مي تواند آن را مسدود كند. (4) (البته خود جنید هم از منحرفین است)

از آن پس حلاج مسافرتهاي فراواني به هند ، خراسان، ماوراء النهر، تركستان، چين و .... كرد و پيروان بسياري را به دور خود جمع كرد. به طوري كه مردم هندوستان او را "ابوالمُغيث" مردم چين و تركستان ابوالمعين، مردم خراسان و فارس ابوعبدالله زاهد و مردم خوزستان او را شيخ حلاج اسرار خطاب مي كردند.(5)
حلاج پس از سفرهاي طولاني و ديدار با مانويان، بودائيان و .... به بغداد بازگشت و دايره فعاليت خود را در اين نقطه متمركز ساخت. او در ميان مردم كوي و برزن مي گشت و با انجام اموري خارق العاده آنها را به عقايد خويش دعوت مي كرد و چنان به مردم تزريق مي كرد كه مهدي موعود از طالقان ظهور خواهد كرد و ظهور وي نزديك است.(۶)

حلاج به رغم سني بودن با ارسال نامه به بزرگان اماميه چون سهل نوبختي و ابوالحسن بابويه خود را وكيل و نايب امام زمان(عج) معرفي مي كرد.

حلاّج پس از ادعاي بابيّت، بر اين شد که ابوسهل اسماعيل بن علي نوبختي (متکلم امامي) را در سلک ياران خود در آورد و به تبع او، هزاران شيعه امامي را که در قول و فعل تابع او بودند، به عقايد حلولي خويش معتقد سازد؛ به‌ويژه آن‌که جماعتي از درباريان خليفه به حلاّج، حسن نظر نشان داده و جانب او را گرفته بودند.
ولي ابوسهل که پيري مجرّب بود، نمي‏توانست ببيند او با مقالاتي تازه، خود را معارض حسين بن روح نوبختي وکيل امام غايب معرفي مي‏کند.

اسماعيل در پاسخ گفت: «وکيل امام زمان(عليه السلام) بايد معجزه(گواهی بر مدعا) داشته باشد. اگر راست مي‏گويي، موهاي مرا سياه کن. اگر چنين کاري انجام دهي، همه ادعاهايت را مي‏پذيرم». ابن حلاج که مي‏دانست ناتوان است، با استهزاي مردم روبه‏رو شد و از شهر بيرون رفت. آن‌گاه به قم شتافت و به مغازه علي بن بابويه، (پدربزرگوار شيخ صدوق‏(رحمت الله عليه)) رفت و خود را نماينده امام زمان(عليه السلام) خواند. مردم بر وي شوريدند و او را با خشونت از شهر بيرون افکندند. ابن حلاج، پس از آن‌که جمعي از خراسانيان ادعايش را پذيرفتند، ديگر بار به عراق شتافت.( ر.ک: سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج2، ص 48؛ صدر، سيد محمد، تاريخ الغيبة الصغری، ص 532.)

سخنان شطح گونه، رفتار خارق العاده و .... حلاج باعث شد كه در سال 296 معتزليان او را به حيله گري و شعبده محكوم كنند.در اصفهان نيز كه زعامت صوفيان آن بر عهده علي بن سهل اصفهاني (وفات280) بود، هنگامي كه سهل سخن از معرفت مي كند، حلاج گفت: اي بازاري، شايد كه من زنده باشم و تو سخن معرفت گويي؟ علي سهل به فارسي گفت: هر آن شهري كه مسلمانان در آن باشند البته امثال ترا در آن شهر رها نكنند و حلاج كه فارسي نمي دانست نفهميد. مردم اصفهان قصد جان حلاج را كردند و حلاج نيز به ناچار از اصفهان خارج شد و به شيراز رفت.(7)

نكته جالب توجه در زندگي حلاج اين است كه به رغم سني بودن و گرايشهای عرفاني پس از انزوا و دوري از اهل تصوف سعي نمود تا در ميان اماميه براي خود پيرواني جمع كند از اين رو در ميان شهرهاي شيعه نشين مي گشت و آنها را به نوعي تصوف مربوط به مهدويت دعوت مي نمود و با ارسال نامه به بزرگان اماميه چون سهل بن اسماعيل نوبختي و ابوالحسن حسين بن علي بن بابويه خود را وكيل و نايب امام زمان (عج) معرفي مي كرد و چنان وانمود مي كرد كه ظهور امام زمان نزديك است و به زودي از طالقان خراسان ظهور خواهد كرد. (8)

به همين جهت بزرگاني چون شيخ طوسي،(9) ابن اثير (10) و ابن نديم (11) او را در زمره مدعيان بابيت قرار داده اند.

سرانجام حلاج مورد لعن امام زمان قرار گرفت و بر اثر فتواي ابوبكر محمد بن داوود مؤسس مذهب ظاهريه مبني بر وجوب قتل او و اقامه دعواي سهل بن اسماعيل بن علي نوبختي و پيگيريهاي ابوالحسن علي بن فرات وزير شيعي مقتدر عباسي در سال 301 در بغداد به زندان افتاد و پس از هفت ماه محاكمه در سال 309 به فرمان حامد بن عباس وزير وقت عباسي به دار آويخته شد.(12)

انحرافات حلاج

علت اصلي اين همه اختلاف در باب حلاج اتهاماتي است كه گروههاي مختلف از قبيل:متصوفه، اماميه و حكومتيان به او وارد كرده اند اهم اتهامات حلاج عبارت بود از:

1- سحر، جادو و شعبده: اين اتهام توسط دختر ابوالحسن سامري يكي از شاگردان حلاج بر او وارد شد.اين زن همسر پسر حلاج ،حمد است كه چهار داستان برای تأييد اتهام خود نقل مي كند، يكي اين كه حلاج به او گفته بود: من تو را به همسري پسرم درآوردم. ميان زن و شوهر ممكن است سوء تفاهم هايي پيش بيايد. ممكن است تو از برخي كارهاي شوهرت بي خبر باشي و بخواهي در مورد كار او اطلاعي كسب كني؛ در چنين مواردي، آن روز روزه بگير و چون شب فرارسد، بر پشت بام و از آنجا خاكستر برگير و با خاكستر و نمك به غذاي خود چاشني بزن سپس حجاب از روي خود بردار و هر چه را مي خواهي درباره شوهرت بداني براي من حكايت كن، زيرا من صداي تو را مي شنوم.(13) غير از اين زن شيخ ابوعبدالله محمد خفيف شيرازي و خواجه عبدالله انصاري نيز بر اين اتهام صحه گذاشتند و هر كدام داستانهايي در اين باره نقل كرده اند.

2- دعوي ربوبي: اين اتهام توسط ابوسهل ابن اسماعيل بن علي نوبختي بر او وارد شد اين اتهام نامه اي است كه از يكي از اهالي دينور به دست آمد و بر بالاي نامه نوشته شده بود. از رحمان رحيم به فلان بن فلان. اين نامه توسط حلاج تأييد شد و وي پذيرفت او اين نامه را نوشته است اما اتهام ربوبيت را نپذيرفت.اكثر فقها بر اين اتهام صحه گذاشته اند و حلاج را گناهكار خوانده اند حتي ابومحمد جريري و شبلي نيز اين اتهام را تأييد كرده اند.

-مسئله عشق الهي: اين مقوله از دعاوي مانوي مبني بر تصور وجود جزء الهي در انسان و انجذاب اجزاء نور به مركز انوارفراگرفته شده است بدين گونه ،قول به عشق الهي نوعي دعوت به عقايد و تعاليم مانوي بود.(14)
4- تبديل حج و ساير عبادات: اين طرز تفكر كه در حقيقت بنيان شريعت را به مخاطره مي انداخت يكي ديگر از اتهاماتي بود كه متوجه حلاج بود و به سادگي قابل تأويل و تفسير نبود و در واقع همين اتهام منجر به صدور حكم قتل حلاج شد. حلاج به ياران خود آموخته بود كه هر كه نمي تواند به حج برود گوشه پاکیزه ای از منزل خود را در هنگام حج عبادتگاه خود قرار دهد و در پايان موسم حج شصت فقير را با دست خود طعام دهد و آنها را لباس نو بپوشاند و هر كدام را هفت درهم دهد به مانند آن است كه حج واجب انجام داده است.حلاج مدعي بود اين مطلب را از كتاب الاخلاص حسن بصري اقتباس كرده است.(15)

سوال: چرا مردم به مدعیان دروغین گرایش پیدا می کنند؟

در جامعه ای که ادبیات و زندگی اجتماعی آن آلوده به عقایدصوفیگری و عرفان های دروغین و ذهن جوانان آن پر شده از کرامات خود ساخته است و مطالعات اهل مطالعه مشتی خرافات به نام زندگی نامه عرفا است جایگاهی مناسب برای نشر مدعیان دروغین عرفان،نیابت، ارتباط و حتی ادعای امامت پیش خواهد آمد و دراین خلال بسیاری از دینداران ساده انگار نیز قربانی این دروغ پردازان می گردند.

قدم اول برای حل معزل مدعیان دروغین پاک نمودن متون درسی و ادبی و همچنین سخنان سخنرانان از خرافات است.چه بسیار دیده می شود که یک سخنران در تلویزیون و حتی منبرساعتها از ابو سعید ابوالخیر- حلاج-عطار-مولوی-و.... از اهل خانقاه سخن پردازی میکنند و به تبلیغ کتب آنان مانندتذکره الاولیاء،مثنوی،کیمیای سعادت و.... می پردازند اما گوشه ای از کمالات نفسانی و طریق رحمانی اولیای حقیقی خداوند که حضرات معصومین(علیهم السلام) باشند را به سمع مستمعان خود نمی رسانند و باید نتیجه آن را امروز در جامعه اینگونه دید که می بینید......

پي نوشت:

1- معارف و معاريف.سيد مصطفي حسيني دشتي ،ج4 ،ص641
2- مباني عرفان و تصوف و احوال عارفان ،علي اصغر حلبي ،تهران ،انتشارات اساطير، ص302
3- جستجو در تصوف ايران.عبدالحسين زرين كوب.انتشارات اميركبير،ص136
4- مصائب حلاج.لوئي ماسينيون ،ص320
5- تراژدي حلاج در متون كهن، قاسم ميرآخوندي،انتشارات شفيعي،ص23
6- آثار الباقيه ،ابوريحان بيروني.ص275

7- جستجو در تصوف ايران، ص132
8- آثار الباقيه، ابوريحان بيروني، ص275
9- الغيبه، شيخ طوسي، ص262
10- الكامل ابن اثير ،ج8، ص7-126
11- الفهرست، ابن نديم، ص284، چاپ مصر، ص 284
12- فرهنگ فرق اسلامي، محمد جواد مشكور، آستان قدس رضوي، ص163
13- مصائب حلاج، ص258-260 و 94-97
14- همان 176-207
15- نقد صوفي، دكتر محمد كاظم يوسف پور، انتشارات روزنه4 -151

سايت بحار

[=&quot]بسم الله الرحمن الرحيم
بيش از هر چيز ابتدا به سخنان پير روشن ضمير امام خميني -رحمه الله- توجه مي‌كنيم كه فرمود[/]
[=&quot]:

حلاج و ابراهيم الخواص جاهل به مقام توحيد و توکل بودند؛ زيرا صحراگردي و قلندري را با مقام توکل اشتباه کردند

و ترک سعي و از کارانداختن قوايي را که حق تعالي عنايت فرموده به خرج توحيد و توکل گذاشتند. (1)

ايشان در شعري خطاب به حلاج مي فرمايد: (2)

گر تو آدم‌زاده هستي علّم الاسماء چه شد (3)

قاب قوسينت کجا رفته است أو أدني چه شد؟ (4)

بر فراز دار فرياد انا الحق مي‌زني

مدعي حق طلب انيت و انا چه شد؟

مرشد از دعوت به سوي خويشتن بردار دست

لا الهت را شنيدستم ولي الّا چه شد؟ (5)

و در جاي ديگر مي‌فرمايد: (6)

از صوفي‌ها صفا نديدم هرگز

زين طايفه من وفا نديدم هرگز

زين مدعيان که فاش انا الحق گويند (7)

با خودبيني فنا نديدم هرگز

[/]

[=tahoma][=&quot]و يا: (8[/][=&quot])

تا کوس انا الحق بزني خودخواهي

در سرّ هويتش تو ناآگاهي

بردار حجاب خويشتن از سر راه

با بودن آن هنوز اندر راهي

و يا: (9)

گر نيست شوي کوس انا الحق نزني

با دعوي پوچ خود معلق نزني

تا خودبيني تو مشرکي بيش نيي

بي خود بشوي که لاف مطلق نزني

و يا: (10)

فرياد انا الحق ره منصور بود

يارب مددي که فکر راهي بکنم

اما اين كه امام مي‌فرمايد «همچو حلاج خريدار سر دار شدم» واقعيت اين است كه حلاج فرد پراستقامتي بود و در راه انديشه باطل خود، اراده‌اي قوي داشت

و از اين حيث به اراده معروف شد و مورد مثل قرار گرفت و در واقع اين صبر و استقامت وي را مي‌توان الگو قرار داد، البته در راه حق.

مانند اين كه حاتم طايي به بذل و بخشش معروف شد و مثال زدن به وي دليل [/][=&quot]بر اين كه[/][=&quot] وي حتما فرد خوب و خداپرستي نيز بوده نمي‌شود، اما بخشش وي را مي‌توان الگو قرار داد[/][=&quot].

[/][/]

[=tahoma][=&quot]و اما مريدپروري حلاج به علت اين بود كه وي به[/][=&quot] علت برخي رياضت‌ها كنترل نفس خود را در اختيار گرفته بود (همانند مرتاضان هندي كه حتي ممكن است خدا را نيز قبول نداشته باشند[/][=&quot])

و عده‌اي از عوام گمان مي‌كردند وي شخصيت بزرگي است كه اين گونه خرق عادت مي‌كند.

اينجا بود كه وي با اين كه از اهل سنت بود، حتي ادعاي نيابت امام عصر (عج) را نمود. ابوريحان بيروني -رحمه الله- در مورد او مي‌فرمايد

حلاج در ميان مردم كوي و برزن مي‌گشت و با انجام اموري خارق‌العاده آن‌ها را به عقايد خويش دعوت مي‌كرد

و چنان به مردم تزريق مي‌كرد كه مهدي موعود از طالقان ظهور خواهد كرد و ظهور وي نزديك است. (11)

وي به سراغ علي بن بابويه (12) -رحمه الله- فقيه زمان در قم رفت و جالب اين كه در حضور وي كه از مرتبطين با نواب ولي عصر (عج) بود، ادعاي نيابت حضرت را نمود!

اما علي بن بابويه كه نيك وي را مي‌شناخت و از نيت پليد او آگاه بود، به حلاج فرمود «اتّدعي المعجزات؟ عليک لعنة الله»!

(ادعاي معجزه‏اي داري؟ لعنت خدا بر تو باد!)

سپس به فرمان ايشان از پشت گردن حلاج گرفتند و با خشونت از شهر بيرون راندند. (13)

[/][/]

[=tahoma][=&quot]و[/][=&quot] اما علت اصلي اين همه مخالفت با حلاج اتهاماتي است كه گروه‌هاي مختلف به خصوص اماميه و حتي متصوفه به او وارد كرده‌اند. اهم اتهامات حلاج عبارت بود از[/][=&quot]:

1- سحر و جادو: چهل اتهام در اين باب توسط دختر ابوالحسن سامري كه عروس حلاج بوده است، به وي وارد شد. (14)

خواجه عبدالله انصاري اين اتهام‌ها را صحيح دانسته است. (15)

2- دعوي ربوبي: اين اتهام توسط عالم جليل‌القدر شيعه ابوسهل بن اسماعيل بن علي نوبختي بر او وارد شد. ابومحمد جريري و حتي شبلي كه از مريدان حلاج بود، اين اتهام را تاييد كردند.

حلاج در يكي از نامه‌هاي خود مي‌نويسد از رحمن رحيم (16) به فلان بن فلان! اين نامه از يكي از مريدان حلاج در منطقه دينور كرمانشاه به دست آمده است. (17)

3- وحدت وجود: (18) حلاج قائل به وحدت وجود از نوع شرك‌آميز آن بود. (19)

4- تبديل حج و ساير عبادات: وي در عباداتي همچون حج بدعت گذاشته بود و مثلا مي‌گفت هر كه نمي‌تواند به حج برود

گوشه‌اي از منزل خود را در هنگام حج عبادتگاه خود قرار دهد و اين به مانند آن است كه حج واجب انجام داده است! (20)

5- دفاع از شيطان و فرعون: حلاج مي‌گويد صاحب من و استاد من ابليس است. به آتش بترسانيدند ابليس را، از دعوي خود بازگشت.

فرعون را به دريا غرق کردند و از دعوي خود بازگشت. فرعون از روي کشفي که از خدا پيدا کرده بود، ادعاي ربوبيت کرد ! (21)[/][/]

[=tahoma][=&quot]
بعدها كار به جايي رسيد كه مريدان حلاج ابليس را سيدالموحدين ناميدند و تا اين حد گمراه شدند! (22)

پس از اين همه جنايت امام زمان (عج) در توقيعي حلاج را لعن فرمود و اين توقيع را مرحوم مقدس اردبيلي به آن اشاره كرده است. (23)

پس از اين توقيع، علماي معاصر حلاج حسين بن روح سومين نايب امام، علي بن بابويه،

شيخ صدوق و قطب راوندي با حلاج مخالفت كردند و وي را مطرود و ملعون به حساب آوردند. (24)

برخي ديگر از علماي شيعه که به مخالفت با منصور حلاج برخواستند عبارتند از:

شيخ طوسي، (25)

ابن نديم، (26)

شيخ مفيد، (27)

ابوسهل نوبختي، (28)

شيخ طبرسي، (29)

شيخ حر عاملي، (30)

علامه بحراني، (31) ...

بنابراين اين كه عده‌اي مي‌گويند حلاج را تنها مشايخ زمانش تكفير كردند، چنين نبوده و از بين علماي گذشته تاكنون شمار زيادي وي را تكفير يا رد كرده‌اند.

[/][/]

پي‌نوشت‌ها

(1) امام خميني، شرح حديث جنود عقل و جهل، ص 214

(2) امام خميني، ديوان اشعار، ص 94

(3) اگر تو فرزند آدم هستي، پس اسماء الهي كه آدم ياد گرفته بود را چرا بلد نيستي؟! بنابراين تو اصلا فرزند آدم نيستي! يعني انسان نيستي!

(4) كي تو مي‌تواني به مقام قاب قوسين و أو أدني (از بالاترين مقامات عرفاني) برسي؟!

(5) تو كافري! زيرا مرز بين ايمان و كفر يك الا الله است و تو تنها لا اله را گفتي و الا الله را نگفتي!

(6) همان، ص 217

(7) از بالاترين مراتب عرفان وحدت وجود است، البته در مسير توحيد. حلاج نه تنها به اين وحدت وجود در مسير شرك و نه توحيد رسيده بود، بلكه گناه ديگر وي فاش كردن همين اعتقاد باطل است كه به خيال خودش حق بود.

(8) همان، ص 248

(9) همان، ص 246

(10) همان، ص 226

(11) ابوريحان بيروني، آثار الباقيه، ص 275

(12) پدر بزرگوار شيخ صدوق -عليه الرحمة-

(13) شيخ طوسي، الغيبه، ص 403

(14) قاسم ميرآخوري، تراژدي حلاج در متون كهن، ص 70

(15) لويي ماسينيون، مصائب حلاج، صص 94-97 و 258-260

(16) منظور وي خودش بوده است! (العياذ بالله)

(17) عبدالحسين زرين‌کوب، جستجو در تصوف ايران، ص 132 و لويي ماسينيون، مصائب حلاج، ص 152

(18) علامه طهراني، مهر تابان، ص 200: انواع وحدت وجود و اين كه كدام يك از آن‌ها شرك‌آلود است، توسط علامه معزز آيت‌الله طباطبايي در اين كتاب بيان شده است.

(19) عبدالحسين زرين‌کوب، جستجو در تصوف ايران، صص 176-207

(20) محمدكاظم يوسف پور، نقد صوفي، صص 4 -151 و لويي ماسينيون، مصائب حلاج، ص 153

(21) حلاج، الطواميس، ص 51

(22) خيراتيه ج، ۲ ص ۱۲۶: به عنوان نمونه احمد غزالي

(23) مقدس اردبيلي، حديقةالشيعه، ص 726

(24) لوئي ماسينيون، مصائب حلاج، ص360

(25) شيخ طوسي، الغيبه، ص 262

(26) ابن نديم، الفهرست، ص 284

(27) شيخ مفيد، الرد علي اصحاب الحلاج

(28) سيد محسن امين، اعيان الشيعه، ج2، ص 48 و سيد محمد صدر، تاريخ الغيبة الصغري، ص 532

(29) شيخ طبرسي، احتجاج، ج 2، ص 289 و 290

(30) شيخ حر عاملي، الاثني عشريه في الرد علي الصوفيه، ص53

(31) بحراني، کشکول، ج 3، ص 228

سايت اعتقادات

Fagheer;74275 نوشت:
[=&quot]

اما اين كه امام مي‌فرمايد «همچو حلاج خريدار سر دار شدم» واقعيت اين است كه حلاج فرد پراستقامتي بود و در راه انديشه باطل خود، اراده‌اي قوي داشت

و از اين حيث به اراده معروف شد و مورد مثل قرار گرفت و در واقع اين صبر و استقامت وي را مي‌توان الگو قرار داد، البته در راه حق.

مانند اين كه حاتم طايي به بذل و بخشش معروف شد و مثال زدن به وي دليل

[=&quot]بر اين كه[=&quot] وي حتما فرد خوب و خداپرستي نيز بوده نمي‌شود، اما بخشش وي را مي‌توان الگو قرار داد[=&quot].


سلام برادر متحیر:Gol:
خوب است برادر متحیر حدفاصل عرفان ناب و تصوف منحرف را تعیین بفرمایند
تا جامعه اسلامی راه را از چاه بشناسند
البته اگر آنقدر توان دارید وگرنه بهتر است مطلب ننویسند
این وادی حساس تر از اینست که هرکسی درباره آن چیز بنویسد .
موفق برادر در پناه حق :Gol:

بيزارى از روش صوفيه
مرحوم سيد نعمة اللّه جزائرى مى نويسد: هنگامى كه مردم مشهد رضوى درباره برخى از كارهاى صوفيه - همانند: ذكر جلى كردن ، در اثناى تكلم به كلمه طيبه اشعار عاشقانه خواند و وجد نمودن و رقصيدن ، حيوانى (گوشت ) نخوردن و چله داشتن و... - از مرحوم فيض كاشانى پرسيدند: آيا شما اين كارها را پذيرفته و به آنان اجازه داده ايد؟! آن بزرگوار در پاسخ چنين مرقوم فرمود:
بسم اللّه الرحمن الرحيم سبحانك هذا بهتان عظيم : حاشا! كه بنده تجويز كنم رسم تعبدى را كه در قران و حديث اذنى در آن وارد نشده باشد و تعبد رسمى (عادت و روشى را اجازه دهم ) كه از ائمه معصومين (عليهم السلام ) خبرى در مشروعيت آن نرسيده باشد، بلكه نص قرآن به خلاق آن نازل باشد:
قال اللّه تعالى : ادعوا ربكم تضرعا و خفية انه لا يحب المعتدين ؛ يعنى : بخوانيد پروردگار خود را از روى زارى و پنهانى ، بدرستى كه خداى سبحان و تعالى دوست نمى دارد آنانى را كه از حد اعتدال بيرون مى روند. و در جاى ديگر مى فرمايد:
و اذكر ربك فى نفسك تضرعا و خيفة و دون الجهر من القول يعنى : بخوانيد پروردگار خود را از روى زارى و ترس و پست تر از بلند گفتن ؛ و در حديث وارد است كه حضرت پيغمبر (صلى الله عليه وآله ) اصحاب را منع فرمودند از فرياد برآوردن به تكبير و تهليل منع بليغ ؛ و فرمودند: ندا نمى كنيد شما كسى را كه نشنود يا دور باشد؛ و ساير امور مذكوره نيز يا منع از آن بخصوص وارد است يا اذن در آن وارد نيست ، يعظكم اللّه ان تعودوا لمثله ان كنتم مؤ منين (خداوند شما را اندرز مى دهد كه هرگز چنين كارى را تكرار نكنيد اگر ايمان داريد) . و كتب محمد بن مرتضى المدعو بمحسن .
عذرخواهى ملاخليل قزوينى
مرحوم ملا خليل قزوينى ، كه فقيهى بزرگ و محدثى موثق و حكيمى متكلم و محقق بوده است ، حكايت شده از مكارم اخلاق او اينكه در مسئله اى ميان وى و ميان صاحب وافى (مرحوم ملا محسن فيض ) مناظره طولانى واقع شد، و او به حقيقت صاحب وافى اعتراف نكرد و بر كلام خود پافشارى مى كرد! تا آنكه يك وقتى در قزوين به اشتباه خود پى برد و دانست كه حق با صاحب وافى بود. در همان وقت به جهت اعتراف به تقصير خود و عذر خواهى از مرحوم فيض ، پياده از قزوين به كاشان آمد. چون به در خانه اش رسيد، صدا بلند كرد:
يا محسن قد اتاك المسيى ء (اى نيكوكار! گنهكار به در خانه تو آمده است !). مرحوم فيض صداى او را شناخت ، بيرون آمد و دست به گردن او افكند و با هم مهربانى كردند، و بعد از ساعتى ديگر مولى خليل به سوى قزوين حركت كرد! هر چه فيض اصرار كرد كه مقدارى توقف نمايد، قبول نكرد! حذرا عن تخلل شائبة فى اخلاصه (از بيم اينكه مبادا شائبه اى در اخلاص او پديد آيد).
نفس خود را شكنى تا كه اسير تو شود
به ز اشكستن كفار و اسيران بردن