22 پله تا ملاقات خدا
تبهای اولیه
[h=1][/h]
[/HR]
[/HR]
شهید احمد احمدی سال 1345 در شهر کرسف شهرستان خدابنده به دنیا آمد و دوران کودکی را در دامان پدر و مادری مهربان و باایمان سپری کرد.
پس از گذراندن دوران ابتدایی و راهنمایی، درحالیکه 12 سال داشت و علاقه زیادی به امام حسین (ع) و امام خمینی (ره) داشت، با شروع جنگ تحمیلی به عضویت بسیج محل درآمد و پس از چندی با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی وارد این نهاد شد. چهار ماه از جنگ گذشته بود، او که برای رفتن به جبهه لحظهشماری وبی تابی میکرد، راهی جنگ با متجاوزین به مرزها شد. سرانجام پس از سالها حضور مداوم در جبهه در 16 خرداد سال 1366 هنگام نبرد با دشمن در جبهه سردشت براثر اصابت تیر به شهادت رسید.
قنداقهای برای نجات
سال 1354 شهرک کرسف در شهرستان خدابنده از استان زنجان خدا پدری متدین که به شغل کشاورزی و دامداری اشتغال داشت و مادری مهربان کودکی هدیه کرد. مادر او دوباره تولد فرزندش میگوید: قبل از به دنیا آمدن احمد، در خواب دیدم که در وسط ابر هستم و بالا میروم به خود گفتم یا ابوالفضل مرا ازاینجا نجات بده؛ این را که گفتم، دیدم قنداقی روی دامنم افتاده است. گفتم خدا را شکر که به خاطر این بچه ازاینجا نجات مییابم. ازآنجاکه نجات پیدا کردم و بهجایی رسیدم که از جلوی آن جوی آبی زلال و صاف جریان داشت. ناگهان قنداق از دستم به داخل آب افتاد، سریع دویدم و آن را از آب گرفتم و گفتم خدایا من این بچه را از آب گرفتم ولی نمیدانم عاقبتش چگونه خواهد شد.
احمد، دوران کودکی را در دامان پدر و مادری مهربان و باایمان سپری کرد. پسازآن برای تحصیل، در دبستان زادگاهش نامنویسی کرد و دوره ابتدایی آغاز کرد. در دوران دبستان به خواندن قرآن و گلستان سعدی نیز علاقهمند بود و با شور و حال خاصی مطالعه میکرد.
روزگار خوبی خواهید داشت
مادر روایت میکند: بعد از انجام تکالیف پیش من میآمد و در مورد مدرسه صحبت میکرد. از او سوال میکردم احمد روزگار چگونه خواهد شد، میگفت: خیلی خوب، ایام و روزگار خوبی خواهد آمد، روزگار خوشی خواهید داشت، دلش از خیلی چیزها گواهی میداد.
وقتی به مرخصی میآمد به خانه داییاش میرفت لباسهایش را عوض میکرد و وارد ده میشد. یکبار از او پرسیدم احمد چرا تو بالباس سپاه وارد ده نمیشوی. چند لحظه مکثی کرد و گفت: من اگر بالباس سپاه به ده بیایم آنوقت مردم میگویند پسر چوپان عباس به کجا رسیده که لباس سپاهی میپوشد؟!
عروس، دخترخواهرم بود. یک نفر را پیش احمد فرستادم و گفتم اگر مایل باشد او را نامزد کنیم. او هم در جواب گفت اختیار با مادرم است. با توافق احمد و فاطمه، مراسم عقد برگزار شد.
مبادا اجرت را کم کنی
مادرم مبادا بعد از شهادت من چیزی بگویی و یا ناراحت باشی که اجرت را کم کند. مادرم، خواهرم و همسرم استقامت کنید، گریه نکنید. شهادت یکی از آرزوهای من بوده، لحظهشماری میکردم خدایا قبولم کن.
الآن که من این وصیتنامه را مینویسم نمیدانم سرنوشتم چه خواهد شد؟ آیا سعادت شهادت نصیبم میشود یا با مرگ دیگری خواهم مرد؟
آیا خدا میخواهد از کسانی باشم که بدون حساب و بدون خوف درصحنه قیامت حاضر میشوند و بهافتخار بهصف حسینیان میپیوندند. البته به خواست خدا بایستی راضی بود. خداوند جز خیر چیزی برای انسان نمیخواهد.
[/HR] منابع: وبلاگ راهیان حضور، سایت موج رسا