انتشار تصویر یکی از شهدای مقاومت اسلامی لبنان "حزب الله" دقایقی پس از شهادتش در منطقه القلمون فضای شبکه های اجتماعی را بشدت تحت تاثیر قرار داده است. گروه بین الملل مشرق - در این تصویر یکی از رزمندگان حزب الله که در نبردهای سخت "تصرف ارتفاعات راهبردی تل الموسی" در منطقه مرزی میان دو کشور سوریه و لبنان مجروح شده ، بر پیشانی همرزم شهیدش بوسه می زند.
علی رغم کیفیت نه چندان مناسب عکس ، انتشار آن در فضای شبکه های اجتماعی موجی از حزن و اندوه جوانان لبنانی و سوری از طوایف مختلف را بر انگیخته و بازتابهای ویژه ای داشته است. این بازتابها عموما در حمایت و قدردانی از دلاوریها و از جان گذشتگی های حزب الله در تامین امنیت و پاسداری از مرزها و شهرهای کشور لبنان و کمک به تامین امنیت کشور سوریه بوده است.
لازم به ذکر است که این تصویر مربوط به یکی از شهدای حزب الله به نام "شهید محمد حسن هاشم" اهل و ساکن روستای روستای "عین التینه" در دشت غربی بقاع لبنان می باشد که اواخر هفته گذشته در نبرد با تروریستهای تکفیری وابسته به آل سعود ، قطر و ترکیه به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
[h=1][/h] یکی دیگر از رزمندگان حزبالله لبنان در نبرد با گروههای تکفیری در سوریه به شهادت رسید.
به گزارش فرهنگ نیوز، شهید «عبدالله عطیه» ملقب به «ملاک» یکی از رزمندگان حزب الله لبنان بود که در نبرد با گروه های تکفیری در منطقه قلمون به فیض شهادت نائل آمد.
این شهید حزب الله از اهالی روستای «جوبا» از توابع شهر «صور» در جنوب لبنان است.
پیکر این شهید در روزهای آتی در جنوب لبنان تشییع می شود.
حزب الله لبنان در روزهای اخیر عملیات گسترده ای را در منطقه قلمون سوریه آغاز کرده که این عملیات با پیشروی گسترده نیروهای مقاومت و شکست تکفیری همراه بوده است.
نیروهای حزب الله لبنان در آخرین دستاورد خود در قلمون، بخش گسترده ای از مناطق «جرود فلیطا» و «جرود الجراجیر» را از لوث تکفیری ها پاکسازی کردند.
[TD="class: news_title"]دوبیتی جدید جعفریان برای شهدای مدافع حرم[/TD]
[TD="align: center"][/TD]
[TD="class: news_desc"]شهیدنیوز: محمدحسین جعفریان شاعر و مستند ساز در حاشیه اختتامیه سیزدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره به قراعت تازه ترین دو بیتی پرداخت که به گفته خودش در وصف شهید رضا اسماعیل از شهدای مدافع حرم پرداخت.[/TD]
[TD="class: news_body"]محمدحسین جعفریان شاعر و مستند ساز در حاشیه اختتامیه سیزدهمین جشنواره شعر و داستان جوان سوره به قراعت تازه ترین دو بیتی پرداخت که به گفته خودش در وصف شهید رضا اسماعیل از شهدای مدافع حرم پرداخت.
به گفته جعفریان شهید اسماعیل توسط نیروهای داعش و در وضعیتی بسیار اسفبار با رد کردن چرخهای اتومبیل از روی گردنش به شهادت رسیده است.
شهادت یکی دیگر از فرماندهان حزب الله لبنان +عکس
یکی دیگر از فرماندهان میدانی حزب الله لبنان در نبرد با تروریست ها در منطقه قلمون سوریه به شهادت رسید.
به گزارش عصر امروز، حزب الله لبنان شهادت یکی از فرماندهان میدانی خود اعلام کرد.
شهید «علی عباس الحاج حسن» که جزو فرماندهان میدانی حزب الله بود، در نبرد با گروه های تروریستی در منطقه قلمون سوریه به شهادت رسید.
این شهید که ۳۷ سال سن داشت، از اهالی روستای «شمسطار» از روستاهای توابع شهر «بعلبک» بود.
حزب الله لبنان با همراهی نیروهای ارتش سوریه در هفته های اخیر عملیات گسترده ای را کوهستان های منطقه قلمون سوریه آغاز کرده که این عملیات تاکنون با پیشروی نیروهای حزب الله و ارتش سوریه همراه بوده است.
رزمندگان حزب الله در آخرین مرحله از عملیات قلمون، کوهستان های منطقه «جرود فلیطا» از جمله ارتفاعات مهم «صدر البستان» را از لوث تکفیری ها پاکسازی کردند.
وی با بیان اینکه شهادت اوج کامروایی ها و خوشی ها است، افزود: خداوند در قرآن تاکید فرموده شهیدان را نباید کسی مرده بداند.
پیکر مطهر یکی از شهیدان مدافع حرم حضرت زینب (س) عصر دوشنبه در قم تشییع و به خاک سپرده شد.
به گزارش ایرنا، پیکر شهید ساجد حسین که اخیرا در نبرد با تکفیری ها در سوریه به شهادت رسیده است، پس از انتقال به مسجد امام حسن عسگری (ع) و قرائت قرآن و مداحی از میدان بزرگ امام خمینی (ره) به سمت مرقد حضرت معصومه (س) تشییع و پس از طواف گرداگرد مضجع شریف آن حضرت و اقامه نماز به وسیله تولیت آستان مقدس حضرت معصومه(س) برای دفن در کنار دیگر شهدای مدافع حرم به گلزار شهیدان بهشت معصومه این شهر انتقال پیدا کرد.
مشایعت کنندگان پیکر این شهید در حالی که بر سر و سینه می زدند، با سر دادن فریادهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسراییل و مرگ بر آل سعود، نفرت و انزجار خود از تروریست های تکفیری را اعلام نمودند.
مسوول موسسه روایت سیره شهدا در این مراسم گفت: شهادت از نگاه مکتب اسلام اوج عزت و افتخار است.
حجت الاسلام محمد مهدی ماندگاری با بیان اینکه شهادت ناکامی نیست، بلکه کامروایی است، افزود: خداوند به نحوی از شهید تکریم و پذیرایی می کند، که توصیف آن غیر ممکن است.
وی با بیان اینکه شهادت اوج کامروایی ها و خوشی ها است، افزود: خداوند در قرآن تاکید فرموده شهیدان را نباید کسی مرده بداند.
ماندگاری اظهار داشت: شهیدان نزد پروردگار خود روزی می خورند و هر کس این را بفهمد در حقیقت مقام شهید را شناخته است و حضور در تشییع جنازه شهید و همراهی با پیکر مطهر شهید به مفهوم داشتن اعتقاد به این معارف بزرگ قرآنی است.
مسوول موسسه سیره روایت شهدا با اذعان به اینکه شهید با امام حسین (ع) پیوند خورده است، افزود: همه دشمنان داخلی و خارجی و هر کسی که شهادت را نمی فهمد باید مفهوم شهادت را بشناسند.
ماندگاری تصریح کرد: دشمنان شیعه جز کشتن چیز دیگری را برای خود افتخار نمی دانند.
حزب الله لبنان شهادت یکی دیگر از رزمندگان خود را در نبرد با نیروهای تکفیری در سوریه اعلام کرد.
به گزارش افکارنیوز، مجاهدی دیگر از مجاهدان حزب الله لبنان به فیض شهادت نائل آمد. حزب الله لبنان اعلام کرد که شهید «جهاد یوسف مزار» در حین نبرد با عناصر تکفیری در سوریه به شهادت رسید. مکان شهادت این شهید حزب الله در منطقه عملیاتی قلمون سوریه در نزدیکی مرزهای مشترک لبنان و سوریه بوده است. هنوز خبری در خصوص مکان و زمان تشییع این شهید حزب الله منتشر نشده است. حزب الله لبنان با همراهی نیروهای ارتش سوریه در هفته های اخیر عملیات گسترده ای را برای پاکسازی کوهستان های منطقه قلمون آغاز کرده که تاکنون این عملیات با پیشروی نیروهای حزب الله و عقب نشینی تکفیری ها همراه بوده است. رزمندگان حزب الله در آخرین مرحله از عملیات قلمون، بخش اعظمی از منطقه «جرود فلیطه» را از لوث عناصر تکفیری پاکسازی کردند.
سید جاسم نوری شهید مدافع حرم
افتخاری دیگر برای امت شهید پرور خوزستان سید جاسم نوری از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در الرمادی عراق به خیل شهدای مدافعین حرم پیوست
به گزارش دولت بهار به نقل از پیروان موعود؛ ا فتخاری دیگر برای امت شهید پرور خوزستان سید جاسم نوری از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در الرمادی عراق به خیل شهدای مدافعین حرم پیوست.
گفتنی است شهید جاسم نوری در جبهه های مختلف مقاومت در سوریه و عراق به مجاهدت پرداخته است که دیشب به یاران شهیدش پیوست
همچنین این شهید بزگوار چندی پیش با ارسال عکسی به پویش مهدوی کلنا عباسک یا مهدی(عج) پیوست که به صلاح دید مدیریت سایت به به دلیل مسائل امنیتی این عکس منتشر نشد که امروز پس از شهادت ایشان منتشر میگردد که در ذیل همین پست قابل مشاهده است...[/]
زمان جنگ پدرشان جبهه بود. به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد. شهدای ایران: شهید مهدی عزیزی از شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب(س) بود که در مرداد 1392 در دفاع از این بانوی جلیله در مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید.
قسمت مان شد تا پای گفت و گوی مادر این شهید عزیز بنشینیم و با نسل جدید از فرزندان حضرت روح الله بیبشتر آشنا شویم. آنچه خواهید خواند مختصری است از گفته های شمسی عزیزی که از روزهای با مهدی بودن اینگونه روایت می کند:
*پا قدمش خوب بود
یک دختر و دو پسر داشتم که دخترم دو سال از مهدی بزرگتر و مجید فرزند آخرم بود. مهدی روز جمعه اول مهر سال 1361 در محله اتابک( هاشم آباد) تهران به دنیا آمد. بارداری مهدی بر خلاف بارداری اولم که سخت بود، بسیار خوب و آرام سپری شد و با به دنیا آمدنش، تحولی در زندگی ما ایجاد شد. پدرش که نظامی بود به درجه افسری رسید و حقوقش هم زیاد شد. همچنین به ما خانه سازمانی دادند. خواهر شوهر و برادر شوهرم هم ازدواج کردند. مادربزرگش می گفت همه این ها به خاطر پاقدم مهدی است.
مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. خیلی زودتر از بقیه بچه ها و در 8 ماهگی به راه افتاد و زود هم زبان باز کرد و به جای مامان و بابا گفتن، "شهیدم من" اولین کلمه ای بود که گفت.
*میخواهم جبهه کار شوم
زمان جنگ بود و پدرشان در ماموریت به سر می برد، به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد.
*سوغات مکه
مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. 7 ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد.
یکبار هم سال 75 زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلی کوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند.
*نوع لباسی که می پوشید برایش مهم بود
از همان دوران نوجوانی به رنگ لباس حساس بود. سوم راهنمایی بود که برای خرید عید یک پیراهن چهارخانه که رنگ زرشکی هم در آن بود، برایش خریدم ولی از پوشیدن آن امتناع کرد. به همراه هم به مغازه رفتیم و فروشنده هر لباسی آورد قبول نکرد، در آخر یک پیراهن طوسی رنگ انتخاب کرد. برای اینکه از خانه بیرون رود مقید بود مرتب و تمیز باشد.
*به کلاس زبان نمیروم
اغلب لباس مشکی می پوشید و می گفت تا قیام قیامت، عزادار زهرا و فرزندانش هستیم. تابستان یکی از سال های کودکی اش بود که تصمیم گرفتم برای گذراندن ایام فراغت، او را در کلاس زبان و شنا ثبت نام کنم، اما گفت به کلاس زبان نمی روم و به کلاس قرآن و شنا رفت. همیشه در شنا و قرآن، اول بود و تقدیرنامه می گرفت.
*هر چه داریم از بسیج است
کلاس پنجم ابتدایی بود که وارد بسیج محله اتابک، شد. با این که ما در خانه سازمانی شهرک توحید زندگی می کردیم، به محض این که پنج شنبه، جمعه یا تابستان فرا می رسید، پیش مادربزرگش در محله اتابک می آمد و از همان زمان دوستان بسیار خوبی پیدا کرد. می گفت ما هر چه داریم از بسیج است.
زمانی که دبیرستان بود و می خواست انتخاب رشته کند، از او خواستم به خاطر نمرات بالایی که دارد، رشته تجربی را انتخاب کند. مهدی گفت به این رشته علاقه ندارم، ولی چون شما دوست داری قبول می کنم.
بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی (ع) پذیرفته شد.
چند سال بعد از اتمام دوره کارشناسی، دوباره تصمیم گرفت کنکور دهد که در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد گرمسار قبول شد و سال دوم بود که به شهادت رسید.
*عاشق امام و شهدا بود
مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی(ره) بود به طوری که تمام عکس ها و سخنرانی های امام را که در کتاب های درسی اش چاپ شده بود را جدا می کرد و در یک دفتر مخصوص می چسباند.
چون دارای روحیه جهادی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال 80 در سپاه استخدام شد. همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید.
به شهید "ابراهیم هادی" ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود. شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت.
*روزهای فتنه 88
روزهای فتنه 88 بود که 10 شب، به خانه نیامد و وقتی آمد، زیر چشم هایش گود افتاده بود. همیشه عکس امام و حضرت آقا جلوی موتورش نصب بود. در همان روزهای فتنه، به او گفته بودند از این که این عکس جلوی موتورت است، نمی ترسی که بعد از شنیدن این حرف ها، 3 عکس امام و رهبری را کنار موتورش نصب کرده بود تا کسی جرات نکند پشت سر ولی فقیه حرف بزند.
*ماموریت در بیابان
هیچ وقت درباره کارها و ماموریت هایی که می رفت به ما توضیح نمی داد، اگر می پرسیدم ماموریت به کجا می روی یا می گفت بیابان یا این که همین جا تهران هستم. از طرف محل کار سبد کالا می دادند که هیچ وقت ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتش دوستانش سبد کالایی را که سر کارش مانده و وقت نکرده بود به نیازمند برساند، برایمان آوردند.
دوستانش تعریف می کنند که مهدی همیشه سبد کالای خود را برای افراد نیازمند می برد.
*هیچ وقت نتوانستم سیر نگاهش کنم
سالی که من و پدرش برای سفر حج ثبت نام کردیم، خبر داشتم که یکی از آشنایانمان علی رغم علاقه شدید به این سفر، ولی توان مالی برای رفتن ندارند. وقتی مهدی متوجه شد به من پول داد تا به آنها بدهم و گفت که کسی متوجه نشود و بگو یک نفر نذر شما کرده است که شما را به سفر حج بفرستد.
نمی دانم چرا و از وقتی مهدی بچه بود نمی توانستم یک دل سیر به چهره اش نگاه کنم و حس خاصی پیدا می کردم و ناخودآگاه قلبم فرو می ریخت. این موضوع را هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم. حتی وقتی یکه بچه شبیه مهدی می دیدم، بی اختیار گریه می کردم و از مادرش می خواستم که بچه اش را زیاد ببوسد.
*دستمال اشک
حدود 12 سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید.
بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند.
*مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم
10سال است که به بیماری سرطان مبتلا هستم و روزهای سختی را پشت سر گذراندم و در همه روزهایی که به شدت درد می کشیدم و ماه ها در بیمارستان بستری بودم، مهدی کنارم بود و برایم دعا می خواند و برای حضرت ابوالفضل نذر می کرد. روزهایی که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن نداشتم، 40 شب بالای سرم، دعا می خواند، به آب فوت می کرد و به من می داد.
یادم هست، شب ها با خدا مناجات می کرد و از خدا می خواست که حال من بهتر شود و به خدا می گفت مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم که با دادن جان خود در راه حق و عدالت، به وعده خود عمل کرد.
*یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم
سال 91 بود که تصمیم جدی گرفتم برایش به خواستگاری بروم. وسایلی برای عروسم از مکه خریده بودم و آنها را نشانش دادم و گفتم این ها را برای همسر آینده ات خریده ام و دختر یک شهید را برایت در نظر گرفته ام، بدون این که به وسایل نگاه کند، گفت مادر دست بردار، این بنده خدا دختر شهید که هست، همسر شهید هم بشود. مهدی هیچ چیز را برای خودش نمی خواست.
اصرار داشت که برادر من اول ازدواج کند و می گفت یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم.
*هر کسی که شهید نمی شود
ماموریت های مختلفی به لبنان و سوریه داشت. در جنگ 33 روزه لبنان، برای جهاد رفته بود. برای دفاع از حرم زینب و حضرت رقیه به سوریه می رفت. هر زمان تهران بود، هیچ وقت در خانه نمی ماند و شب ها دیر وقت می آمد.
همیشه از رفتن و شهادت حرف می زد و من می گفتم از رفتن نگو، بمان و خدمت کن که در جواب می گفت، هدفم همین است ولی هر کسی که شهید نمی شود و من لیاقت ندارم.
می گفت، اگر این یزیدیان دستشان به حرم حضرت زینب برسد، مثل این است که حضرت زینب را دوباره به اسارت برده اند.
*دلم نیامد برای خودم کفن بخرم
2 ماه مانده بود به شهادتش که به آرزویش رسید و به کربلا رفت. فقط تسبیح و تربت به عنوان سوغات آورد. می گفت رفتم کفن بخرم، دلم نیامد، هیهات، آمده ام شهر بی کفن ها و برای خودم کفن بخرم؟
دوستانش تعریف می کنند که زیر قبه امام حسین، خیلی گریه و زاری می کرد و وقتی از پرسیدیم چه می خواهی، گفته بود دو بال می خواهم.
یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم شاه عبدالعظیم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید.
*خدا صبرت دهد
سه روز مانده بود به ماه مبارک رمضان که برادرم عقد کرد و مهدی برای جشن نیامد. قرار بود برود سوریه. بر خلاف معمول این سه روز را فقط در خانه ماند و روزه گرفت. در این سه روز، تمام وسایلش را مرتب می کرد و هر جا در خانه می رفتم به دنبالم می آمد.
دلمه خیلی دوست داشت، ولی این بار که خواستم درست کنم گفت نمی خواهم و هنگام خارج شدن از آشپزخانه، دوبار گفت خدا صبرت دهد.
این بار حس کرده بودم که اگر مهدی برود، دیگر بر نمی گردد و این آخرین دیدار است. از من رضایت خواست و گفت من خودم این راه را انتخاب کرده ام و این دنیا با تمام زیبایی هایش روزی به پایان می رسد. از من خواست که با پدرش هم صحبت کنم. بار دیگر گفت من اگر بر نگردم چه کار می کنی که گفتم تو هر جا باشی، من افتخار می کنم.
مهدی گفت این حرف دلت است یا زبانت، حرف دلت را بزن تا من راضی باشم و با خیال راحت بروم، گفتم حرف دلم است.
هر دفعه که به ماموریت می رفت وصیت می کرد، ولی این بار فرق داشت. به من گفت من اگر شهید شدم، کسی صدایت را نشنود و آبروداری کن.
*آخرین عکس
هیچ وقت اهل عکس انداختن نبود و عکس هایی هم که الان وجود داد، دوستانش بعد از شهادت مهدی، به ما داده اند.
قرار بود ساعت 8 شب اول ماه مبارک رمضان برود. بغض داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم، با دخترم تماس گرفتم که بیاید وسایل مهدی را آماده کند. دوربین را آماده کردم و از مهدی خواستم با مبینا نوه ام، عکس بگیرد که قبول کرد.
دستانم به شدت می لرزید، سعی می کردم خودم را کنترل کنم و بغضم را قورت دهم. به سختی یک عکس گرفتم و این شد آخرین عکس از مهدی.
دخترم، مهدی را از زیر قرآن رد کرد و هنگامی که می خواست از در خارج شود به من گفت مرد مردانه قول داده ای و من گفتم مرد مردانه.
وقتی رفت به دخترم گفتم برو از پشت سر برادرت را نگاه کن، نمی توانستم بگویم از رفتن برادرت فیلم بگیر که این آخرین دیدار است.
بعد از رفتن مهدی، دخترم به منزلش برگشت و به خانم برادرم گفتم مهدی رفت، ولی این آخرین بار بود و دیگر بر نمی گردد که او گریه کرد و من برای این که او اذیت نشود، گفتم نه این بار هم می رود و بر می گردد.
حتی وقتی خواهرم تماس گرفت به او گفتم، مهدی آخرین رفتنش بود.
*آخرین تماس تلفنی و وصیت آخر
به شهرستان رفته بودیم، 23 روز از رفتن مهدی می گذشت و هنوز با او صحبت نکرده بودم. شب قبل از شهادتش تماس گرفت، حس می کردم نفس مهدی به صورتم می خورد. دائم می گفت مولای من، مادر من و خداحافظی کرد. با پدرش که صحبت کرد، گفته بود به همه سلام برسان.
بعد به برادرش مجید تماس گرفته و گفته بود پیش مامان و بابا خیلی باید صبوری کنی و آقا من را دعوت کرده است.
در همین تماس آخر به مجید وصیت کرده و گفته بود که پول 2 تا نان به نانوایی محل بدهکار است. هر وقت دلت تنگ شد و کاری داشتی به قطعه 26 بهشت زهرا بیا. از این که کلید کمدش کجا است گفته بود و سفارش تربت و دستمال اشکش را کرده بود که در کفنش بگذارند.
گفته بود نگران جا و مکان دفن پیکرش نباشیم، یکی از دوستان نزدیکش همه کارها را انجام می دهد.
*خواب عجیب، شب قبل از شهادت
شبی که صبح آن مهدی به شهادت رسید، خواب دیدم که ناگهان یک گلوله آتشین به منزلمان افتاد و همه جا در حال سوختن بود، بلافاصله آقایی وارد خانه شد و بعد از آن تمام خانه گلستان شد.
صبح که این خواب را تعریف کردم، پدرش هم گفت که خواب عجیبی دیده است. خواب روز عاشورا و شمشیر ها و نیزه شکسته ها را دیده است. با دخترم تماس گرفتم که صدقه بدهد.
*شنیدن خبر شهادت
در شهرستان و برای افطار، مهمان داشتیم. هر چه با دخترم، دامادم و کسانی که تهران بودند تماس می گرفتم، جواب نمی دادند.
برادرم به شهرستان آمد و از ما خواست به تهران برگردیم.من فکر می کردم که مادربزرگم فوت کرده است. بعد از مراسم افطاری، برگشتیم. ولی نمی دانم چرا تا رسیدن به تهران به یاد مهدی اشک ریختم. به پمپ بنزین بین راه که رسیدیم، بچه ای شبیه مهدی را دیدم و دوباره حالم دگرگون شد. وقتی رسیدیم، متوجه باز بودن درب خانه مادرم شدم.
برادرم گفت روی مبل بنشین، فکر کردم برای دخترم یا خانواده اش اتفاقی افتاده که دخترم هم، نیست. برادرم برایم صحبت می کرد و تا اسم حضرت زینب را آورد، ناگهان متوجه جریان شدم و گفتم مهدی شهید شده، مبارکش باشد، گوارای وجودش باشد. دیدم که دخترم و خواهرم از اتاق بیرون آمدند. به شدت بی تابی و گریه می کردند.
من به آنها گفتم مهدی را ناراحت نکنید، از دخترم خواستم به مهدی تبریک بگوید و خوشحال باشد که برادرش، به آرزویش رسید.
از منزل تا وقتی برسیم معراج شهدا، احساس می کردم در حال مردن هستم، خیلی آرام اشک می ریختم. یک لحظه احساس کردم، نفسم در حال بند آمدن است و روح از تنم، در حال جدا شدن است.
صورت مهدی را که در معراج دیدم، انگار صبر عالم به دلم آمد و ناگهان حالم به قدری خوب شد که شروع کردم به دلداری دخترم و بقیه و می گفتم به مهدی تبریک بگویید.
مهدی در تاریخ 11 مرداد 1392 در سوریه و در حال دفاع از حرم حضرت زینب به دست داعشی ها به شهادت رسید و پیکر مطهرش در 13 مرداد در قطعه 26 بهشت زهرای تهران به خاک، امانت داده شد.
مهدی به کسانی که سید بودند، احترام خاصی قائل بود و جالب این جاست که مزارش بین 4 سید بزرگوار، قرار گرفته است.
*بی تابی خواهر
به هنگام خاکسپاری، دخترم خیلی بی تابی و گریه می کرد. قرآن را که باز کرد، آیه ای آمد که دخترم کمی آرام شد و مضمون آیه این بود که او را در قصرهای زیبایی جای می دهیم.
دخترم به مهدی، بسیار وابسته بود. مهدی، بچه های دخترم را خیلی دوست داشت. همیشه دختر بزرگش، مبینا را به قرآن خواندن تشویق می کرد و در ازای حفظ یا خواندن آیاتی از کلام الله مجید، برایش هدیه می گرفت.
*تحفه ای از مشهد
شب اول خاکسپاری، برادرم گفت که مهدی وصیت کرده به مشهد بروم و همان شب رفت و صبح برگشت. هیچ وقت از برادرم سوال نکردم مهدی چه گفته بود. بعد از عید فطر، تعدادی از خادمین حرم امام رضا(ع) به منزلمان آمدند و پرچم روی صحن را برای قرار دادن روی مزار مهدی، به همراه خود آورده بودند.
تا 40 روز بعد از شهادتش، دوستانش هر شب تا به سحر، بر سر مزار مهدی می رفتند و دعا می خواندند.
*سفر به کربلا
4 ماه از شهادت مهدی می گذشت که به کربلا رفتیم و سر به سجده گذاشتم و از امام حسین(ع) تشکر کردم حاجت فرزندم که شهادت بود را داد و بچه من را پذیرفت.
با این که مهدی دیگر نیست، ولی او را احساس و با او درد و دل می کنم. دیگر به بیماری ام فکر نمی کنم، چون مرگ و زندگی دست خداست. ولی باور دارم که روز به روز حالم بهتر می شود.
*خواب دیدم که مهدی به عزاداری بی بی دو عالم می رود
سال قبل و شب شهادت حضرت زهرا، وقتی دوستش برایمان نذری آورد، دلم می خواست می پرسیدم که سال گذشته همچین شبی با مهدی کجا بودید؟ شب، خواب مهدی را دیدم که در ماشین نشسته بود و شال عزا بر گردنش بود، گفتم کجا می روی که گفت به عزاداری مادرم می روم. شال عزا را بر سرش انداختم و مهدی، رفت.
دخترم، خواب دیده و از مهدی پرسیده بود راستش را بگو، شب اول قبر نکیر و منکر آمدند که گفته بود، تا زخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند.
رزمندهای که برای عضویت در «فاطمیون» افغانی شد
"ابوحامد میگفت: اگر شما شهید یا زخمی شدید چه کار کنیم؟ گفتم: اگر شهید شدیم ما را ول کنید و بروید. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشید. فقط اجازه دهید در عملیاتها با شما باشیم."
مدت زمان زیادی نیست که در صف شهدای مدافع حرم سوریه، نام «تیپ فاطمیون» شنیده میشود. گروهی خودجوش که با رسیدن خبر تجاوز تکفیریها به حرم سیده عقیله حضرت زینب(س) به سمت سوریه رهسپار شدند. با بازگشت اولین پیکرهای شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون، تعدادی زیادی از جوانان افغانستانی برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کردند. همین امر موجب شد که مدتی بعد تیپ فاطمیون به لشکر ارتقا یابد. «فاطمیون» امروز در مبارزه با تکفیریها در صف نخست جنگ ایستاده است.
متن زیر حاصل گفتوگو با «سید ابراهیم» از اعضای لشکر فاطمیون در خصوص شکلگیری و اقدامات این نیروی رزمی در سوریه است.
سپاه محمد (ص)، اولین هسته تیپ فاطمیون
هستهی اولیهی شکلگیری تیپ فاطمیون، تعدادی از بچههای افغانستانی بودند که به آنها سپاه محمد(ص) میگفتند. این گروه در افغانستان علیه شوروی میجنگیدند و نیروهایی بودند که از انقلاب اسلامی ایران نیز حمایت میکردند و بهنوعی نیروهای امام خمینی(ره) محسوب میشدند و در جنگ با طالبان نیز حضور داشتند.
سپاهیان محمد(ص) در دورههای مختلف از نظر تعداد اعضا در نوسان بودند و کم و زیاد میشدند. اینها به شدت مرید امام خمینی(ره) بودند. حتی یکی از رزمندهها به خاطر اینکه بتواند در جنگ تحمیلی شرکت کند، شناسنامه ایرانی گرفته بود. زمانی که آمریکا در افغانستان مستقر شد، گروه از هم پاشید و بسیاری از رزمندهها مقیم ایران شدند؛ چون دولت افغانستان آنها را بازداشت میکرد و سرویسهای جاسوسی آمریکا به دنبالشان بودند.
زمانی که بحث سوریه پیش آمد از جمهوری اسلامی تقاضا کردند که کمک کند تا در جنگ شرکت کنند. این تقاضا را حاج آقا علوی و شهید ابوحامد(فرمانده تیپ فاطمیون) مطرح کردند. انقلاب اسلامی هم که همیشه و همهجا حامی گروههای مقاومت است، از تشکیل گروه فاطمیون حمایت کرد.
هسته اولیه تیپ فاطمیون با ۲۵ نفر شکل گرفت و اینها اولین نیروهایی بودند که به سوریه رفتند. اوایل با گروههای عراقی کتائب سیدالشهدا و دیگر گروهها کار میکردند و به عنوان دسته کوچکی در کنار آنها قرار میگرفتند. کمکم راه باز شد و هربار که شهیدی از بچههای افغانستانی را برای تشییع به ایران و افغانستان میآوردند، موجی از شیعیان افغانستان برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفتند.
شهید کلانی، شهید بشیر و شهید مرادی از اولین شهدایی بودند که پیکرشان بازگشت. کمکم جمعیت زیادی برای رفتن به سوریه ثبتنام کردند تا اینکه تعدادشان از ۲۵ نفر به ۵۰، ۶۰، ۱۰۰، ۲۰۰ و چند هزار نفر رسید.
تیپی که به لشکر تبدیل شد
[SPOILER]
نام «فاطمیون» به این دلیل انتخاب شد که این تیپ در ایام شهادت حضرت زهرا(س) شکل گرفت. همچنین بچهها میگفتند چون حضرت زهرا(س) غریب بود و در غربت شهید شد و ما هم در سوریه غریب هستیم، نام فاطمیون برازنده است. همه رزمندههای تیپ افغانستانی هستند؛ عدهای از خود افغانستان و عدهای هم از افغانستانیهای مقیم سوریه هستند. افغانستانیهای مقیم سوریه در همان اطراف زینبیه زندگی میکردند و جمعیتی در حدود ۱۵ تا ۱۶ هزار نفر داشتند که بعد از حمله تکفیریها، چیزی حدود ۵ هزار نفر ماندند و از حرم دفاع کردند.
یک عده از افغانستانیها هم با حزبالله کار میکنند، ولی غالباً با تیپ فاطمیون هستند. بهدلیل تعداد زیاد نیروها، مدتی است تیپ به لشکر تبدیل شده و تیپهای لشکر در شهرهای مختلف مستقر شدهاند؛ روز به روز نیز در حال گسترش هستند و موج جمعیت به آنها میپیوندد.
به خاطر بلد نبودن زبان نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم
اوایل که به سوریه آمده بودیم ارتباطگیری بسیار سخت بود. بعضی مواقع بهدلیل بلد نبودن زبان نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم. یک شب از توی سنگر سوریها بیرون رفتم. پشتمان باغ زیتون بود و ۵۰ متر جلوتر از سنگر دشمن قرار داشت. آمدم عقب و میخواستم برگردم به سنگر که یکباره کسی از سنگر داد زد مین! گفتم مین؟! یعنی چهطور میشود در عرض چند دقیقه مین گذاشته باشند. دوباره یک قدم آمدم جلوتر که دیدم با عصبانیت میگوید مییین! تعجب کرده بودم که چطور ممکن است. مگر همچین چیزی میشود. باز با صدای بلند داد زد: مین! چراغ قوه کوچکی که داشتم را روشن کردم شروع کرد به تیراندازی. سریع روی زمین خوابیدم. آن نفر با داد حرف میزد و منم با داد جواب میدادم. هرچه میگفتیم حرف هم را نمیفهمیدیم تا اینکه یکی از نیروهای حزبالله که کمی فارسی بلد بود مرا شناخت. بعد فهمیدم «مین» یعنی تو که هستی که در زبان عامیانه اینطور گفته میشود.
نیروهای ایرانی که زخمی میشدند هم خیلی مظلوم بودند. در بیمارستان نمیتوانستند ارتباط بگیرند یا اینکه نمیدانستند چطور هزینه بیمارستان را پرداخت کنند.
اجازه حضور ما را «ابوحامد» داد
محرم دو سال پیش بود. ما ۲۴ ـ ۴۸ کار میکردیم. یعنی ۲۴ ساعت با ارتش بودیم و ۴۸ ساعت با نیروهای حزبالله. تقریباً هر روزمان پر بود تا اینکه به ایام محرم رسیدیم. ۷ محرم بود و ما هیچ هیئتی نرفته بودم. از نیروهای سوری و حزبالله اجازه گرفتیم که به هیئت برویم. پرسوجو کردیم که هیئت فارسیزبانان کجاست. گفتند یک هیئت در یکی از مناطق دمشق هست. رفتیم در مجلس نشستیم. همینطور که سخنران صحبت میکرد دیدیم جمعیتی با لباس نظامی که همه افغانستانی هستند وارد هیئت شدند.
هیئت که تمام شد و سفره غذا را پهن کردند دیدیم به ظاهر اهالی افغانستانی هستند، ولی یکی با لهجه قمی، یکی با لهجه تهرانی یکی با لهجه مشهدی صحبت میکند. چون افغانستانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف میزنند و ما و آنها هیچ کدام زبان هم نمیفهمیم، اما این دسته اینطور نبودند.
کمی صحبت کردیم و گرم گرفتیم. ازشان خواهش کردیم که کاری کنید ما هم با شما باشیم. گفتند ایرانیها اجازه ندارند توی گروه ما باشند، چون بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. خیلی اصرار کردیم. یکی گفت میدانی من که هستم که اینطور اصرار میکنی؟ گفتیم نه. گفت من مسئول حفاظت هستم. زدیم توی سر خودمان! چون کار حفاظت همین بود که اگر ایرانی داخل گروه میشد، او را بیرون میکردند و به شدت در این موضوع سختگیری داشتند. نمیدانم چهطور شد و خدا به دلش انداخت و با «ابوحامد» صحبت کرد.
ابوحامد میگفت اگر شما شهید یا زخمی شدید چه کاری کنیم؟ گفتم اگر شهید شدیم ما را ول کنید و بروید. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشید. فقط اجازه دهید در عملیاتها با شما باشیم.
برای عضویت در تیپ فاطمیون زبان افغانستانی یاد گرفتیم
اولین عملیاتی که با تیپ فاطمیون همراه شدیم عملیات حجیره پشت حرم حضرت زینب(س) بود. عملیات بسیار خوبی بود و توانستیم پشت حرم را آزاد کنیم. روز تاسوعای دو سال پیش این عملیات انجام شد و ما هم توانستیم جزوی از تیپ فاطمیون باشیم.
۷۰ روز با نیروهای تیپ در منطقه بودیم. مدتی میشد که در منطقه حضور داشتیم و عملیاتی هم نبود؛ برای همین تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم. با نیروهای تیپ صحبت کردیم که برای بازگشت دوباره به سوریه مشکلی برای حضور در تیپ نداشته باشیم. بهمحض اینکه به ایران برگشتیم مدتی کارهای مجروحیت یکی از دوستان را انجام دادیم. بعد که خواستیم از کانال نیروهای فاطمیون به سوریه برگردیم، دیدیم اجازه نمیدهند. به هر ترتیب ظاهرمان را تغییر دادیم، شناسنامه افغانستانی گرفتیم، زبان کار کردیم و دوباره عضو تیپ شدیم.
این پروسه نزدیک به دو ماه طول کشید. فقط یک ماه زبان کار کردیم. لهجهای که گرفته بودیم شبیه به سنیهای افغانستان شده بود، برای همین شک کرده بودند از نیروهای نفوذی هستیم. مرتب ما را به حفاظت میبردند. خیلی سختی کشیدیم تا اینکه ما را پذیرفتند.
هیچ گردان و دسته نظامی ایرانی در سوریه نیست
در حال حاضر وضعیت خوبی در سوریه وجود دارد. اگر بگوییم ۵۰ درصد کشور دست نیروهای تکفیری است و ۵۰ درصد دست نیروهای ما؛ نکتهی مثبتی که این وسط وجود دارد این است که نیروهای ما همه یکی و متحد هستند؛ اما قسمتی که دست نیروهای دشمن است بین گروههای مختلف مانند جیش الحر، النصره، داعش و غیره درگیری است.
نکته مهم دیگر در درگیریهای سوریه این است که هیچ گردان و دسته�" نظامی از ایران در سوریه نیست. ایران تنها حضور مستشاری دارد و کمک کرده تا سوریها نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. دفاع وطنی هم سعی کرده است تا روی اعتقادات و اخلاق بچهها کار کند. این همان چیزی است که سید حسن نصرالله نیز در سخنرانیهای خود به آن اشاره کرده و گفته اگر سراسر سوریه را بگردید ۵۰ نفر ایرانی را پیدا نمیکنید.
مقاومت دیگری کنار اسرائیل شکل گرفته است
امروز موضوع مقاومت همانگونه که در لبنان زنده شد در سوریه نیز زنده شده است. اینچنین گروهی که متکی به خود است نیز در سوریه نیز شکل گرفته است. گروهی قوی و اسرائیلستیز بغل گوش رژیم صهیونیستی شکل گرفته و این از برکات جنگ است.
برکت دیگری که این جنگ داشت این است که بسیاری از علویهای سوریه، از لحاظ اعتقادی به شیعیان دوازده امامی نزدیک شوند. نکته دیگر هم اینکه بسیاری از نیروهای سوری و دفاع وطنی که اهل نماز نبودند نمازخوان شدند. نفوذ ایران سلاح و تکاور و کوماندوها نیست، نفوذ ایران نفوذ روحی بوده است.
یکی از فرماندهان سوری با گریه به یکی از فرماندهان ما میگفت ما از شما خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ اینکه در خط مقدم با نیروهایمان باشیم، با نیروها غذا بخوریم، کنارشان باشیم؛ ما اینها را بلد نبودیم.
سیستم نظامی خاصی در سوریه هست، شاید یک سرباز بالاتر از گروهبان را در سیستم ارتشی سوریه نمیدید. وقتی سوریها نیروهای ما را دیدند گفتند ما را با ارتش نگذارید میخواهیم با شما باشیم. ما به اینها میگفتیم سوریهایی که نَفَسِ پاسداری خوردهاند. دلشان میخواست پاسدارها بالا سرشان باشند ولی ایران محدودیت داشت. واقعاً عاشق بچههای ایرانی شده بودند.[/SPOILER]
[h=1]پیکر مطهر سیدجاسم نوری، شهید مدافع حرم در اهواز تشییع شد[/h] [h=1][/h] مراسم تشییع پیکر سردار شهید سیدجاسم نوری در اهواز برگزار شد. پیکر مطهر سردار شهید سید جاسم نوری، دهمین شهید مدافع حرم پیش از ظهر دوشنبه با حضور عبدالحسن مقتدایی استاندارخوزستان , نماینده ولی فقیه و امام جمعه اهواز و جمعی از دیگرازعلما , روحانیون , فرماندهان نظامی و انتظامی و اقشار مختلف مردم اهواز تشییع و به خاک سپرده شد. شهید سید جاسم نوری از فرماندهان هشت سال دوران دفاع مقدس است که هفتم خرداد امسال در الرمادی عراق در محور سامرا به خیل شهدای مدافعان حرم پیوست. این شهید والا مقام در جبهه های مختلف مقاومت در سوریه و عراق حضوری فعال داشت.
پیکر مطهر سیدجاسم نوری، شهید مدافع حرم عصر روز یکشنبه، دهم خرداد از طریق فرودگاه بین المللی اهواز وارد این شهر شد.
پیکر این شهید با حضور امام جمعه اهواز، جمعی از فرماندهان نظامی و انتظامی، نمایندگان مردم خوزستان در مجلس خبرگان رهبری و مجلس شورای اسلامی از حسینیه ثارالله اهواز تشییع و در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.
شهید سید جاسم نوری در دوران دفاع مقدس در تیپ ۸۵ موسی ابن جعفر، تیپ ۵۱ حجت، تیپ امام صادق(ع) و تیپ ۳۷ نور حضوری فعال داشت.
[h=1][/h] از آغاز تجاوز نیروهای تکفیری به حرم اهل بیت(ع) تا کنون مدافعان بسیاری به شهادت رسیدهاند. هادی کجباف، بهروز هلیسایی و سیدجاسم نوری هرسه از شهدای مدافع حرم خوزستان هستند که در ایام هشت سال دفاع مقدس نیز با هم همرزم بودهاند. به گزارش "کوگانا"، تجاوز نیروهای تکفیری به حریم آل الله باعث شد تا افراد بسیاری به صورت داوطلبانه برای دفاع از حریم اهل بیت(ع) به سوریه و عراق رفته و برای مقاومت و دفاع از این مناطق با نیروهای تروریستی و تکفیری مبارزه کنند. از آغاز تجاوز نیروهای تکفیری به حرم اهل بیت(ع) تا کنون مدافعان بسیاری به شهادت رسیدهاند. هادی کجباف، بهروز هلیسایی و سیدجاسم نوری نیز از زمره شهدای مدافع حرمی بودند که در این درگیریها به شهادت رسیدند.
«هادی کجباف» جزء اولین نیروهای داوطلبی بود که از ایران راهی عراق و سپس سوریه شد تا از حرمهای اهل بیت مقابل تروریستها دفاع کند. شهید کجباف با ورود به سوریه فرماندهی، سازماندهی و آموزش عدهای از مدافعان حرم را به عهده گرفت و تا جایی موفق بود که داعشیها به اسم و رسم، او را میشناختند و مدتها به دنبالش بودند. او چندی پیش در منطقه بصری الحریر استان درعا در مرز سوریه و اردن به آرزوی خود رسید. واکنش همسر شهید کجباف به خبر شهادت ایشان نشان داد که این شهید نه تنها خود عاشق شهادت بود، بلکه خانوادهای داشت که تکتک اعضایش کم از خود او ندارند. خانم "شایسته احمدیزاده" وقتی مطلع شد که میخواهند برای تحویل گرفتن پیکر شهید کجباف از تروریستها، به آنها پول بدهند و یا اسیر از آنها آزاد کنند، با اینگونه پیشنهادها مخالفت کرد و گفت آنچه در راه خدا داده است، پس نمیگیرد.
«بهروز هلیسایی» نیز یکی از شهدای مدافع حرم از اهالی خوزستان بود که در دفاع از حرم اهل بیت(ع) و در درگیری با نیروهای تروریست تکفیری به شهادت رسید. یکی از فرماندهان دفاع مقدس میگوید به شهید گفتم شما جانباز و برادر دو شهید هستید بروید عقب، خانواده شما داغدار دو شهید دفاع مقدسند. او در پاسخ به من گفت: برادرانم مرا صدا زدهاند باید بروم. همچنین «سید جاسم نوری» نیز از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در الرمادی عراق در جبهههای مقاومت عراق در درگیری با نیروهای تکفیری و تروریست به خیل شهدای مدافعین حرم پیوست.
در ادامه عکس مشترکی از این سه شهید اهوازی که در زمان هشت سال دفاع مقدس ثبت شده است، میآید: در این عکس به ترتیب از سمت راست: شهیدان سید جاسم نوری، بهروز هلیسایی و هادی کجباف.
منابع نزدیک به حزب الله از شهادت نخستین رزمنده مسیحی عضو حزب الله در درگیریهای منطقه القلمون خبر داده اند.
به گزارش ماسال نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران، منابع نزدیک به حزب الله از شهادت نخستین رزمنده مسیحی عضو حزبالله در درگیریهای روز گذشته منطقه القلمون خبر داده اند. شهید مجاهد "شربل حرب" در نبردهای محور عملیاتی جرود عرسال میان مقاومت اسلامی لبنان و تروریستهای القاعده و داعش به کاروان شهدای کربلاء پیوست.
شهید "حرب" از ساکنین منطقه "المریجه" واقع در حاشیه شهرک "ضاحیه" در حومه جنوبی بیروت بود و از رزمندگان واحد نیروهای ویژه حزب الله بوده است.
لازم به ذکر است که هزاران رزمنده اهل سنت، مسیحی و دروزی لبنانی در سازمان رزم نظامی و اطلاعاتی مقاومت اسلامی "حزب الله" حضور فعال دارند.
در مراسمی از پیرترین عضو حشد الشعبی (نیروهای مردمی عراق) با حضور برخی مسئولین عراقی تقدیر به عمل آمد. آفتاب : به گزارش مشرق، تقدیر از پیر ترین داوطلب نیروهای حشد الشعبی که به فتوای مرجعیت جهان تشیع آیت الله سیستانی سلاح به دست گرفته و به مقابله با داعش برخواستند با حضور شماری از مسئولین عراقی از جمله عمار حکیم رئیس مجلس علای اسلامی عراق برگزار شد.
[TD="class: news_desc"] خبرنگار اعزامی سابق خبرگزاری صدا و سیما به سوریه در صفحه اینستاگرامش عکسی از یک شهید ایرانی مدافع حرم منتشر کرد.
[/TD]
[TD="class: news_body"]مرتضی ساری (سواری)، از مدافعان حرم، از خطه شهید پرور، سوسنگرد (دشت آزادگان)، در دفاع از حرم اهلبیت علیهم السلام، در الرمادی عراق، بدست ناپاک تروریستها و تکفیریها، به شهادت رسید.
دیدارصمیمی «راهیان بهشت » با خانواده شهدای مدافع حرم؛
ماجرای اولین درگیری رسول خلیلی با داعش/ خوابی هم ندیدم که بخواهم صدقه بدم
[SPOILER]اردوی یک روزه ویژه خادمین خواهر راهیان نور ۱۳۹۳، تحت عنوان «راهیان بهشت» توسط قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی برگزار شد.
در روز ۵ شنبه ۲۱ خردادماه، اردوی یک روزه ویژه خادمین خواهر راهیان نور ۱۳۹۳، تحت عنوان «راهیان بهشت» توسط قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی برگزار شد. در این برنامه جمعی از خادمان خواهر ابتدا در دیداری صمیمانه، در منزل، حضور یافتند و با مادر بزرگوار این شهید گفتگو کردند.
محمدحسن خلیلی معروف به «رسول خلیلی»، از مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که به صورت داوطلبانه جهت دفاع از حریم حرم حضرت امالمصائب(س) به سوریه رفته بود و در ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۲ مصادف با چهاردهم محرم در سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
پس از این دیدار، خادمین جهت تجدید میثاق با آرمانهای امام خمینی(ره) به حرم امام رفته و پس از اقامه نماز ظهر به سالن رضوان در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) رفتند و در دیداری، پای صحبتهای همسر «شهید اکبر شهریاری» نشستند و پس از آن به همراه ایشان بر سر مزار شهید شهریاری در قطعه ۲۶، ردیف ۷۲، شماره ۱۶ حضور یافتند.
شهید اکبر شهریاری از دیگر شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) است که از وی یک پسر به نام محمدباقر به یادگار مانده است.
متن زیر گزیدهای از صحبتهای مادر شهید رسول خلیلی میباشد:
خداوند به ما لطف کرد که توانستیم شهیدی را در این راه بدهیم، هدیه ناقابلی را تقدیم کنیم به انقلاب و اسلام، ان شاءالله خدا از ما قبول کند. نه ما قابل بودیم و نه پسر ما قابلی داشته، این لطفی بوده که خدا قسمت ما کرد.
بالاخره خانواده تاثیر دارند در تربیت فرزند، ولی بیشتر لطف خدا بوده که باعث شده رسول به این مرتبه برسد. به لحاظ دینداری من و پدرش همیشه سعی میکردیم به آنچه اسلام از ما خواسته، عمل کنیم و خودمان عامل به دستورات دین باشیم، ما که رعایت میکردیم رسول دیگه خودش میگرفت و نیازی نبود ما چیزی بگیم یا تذکری به او بدهیم.
شبهای جمعه به بهشت زهرا(س) و از آنجا هم به شاه عبدالعظیم میرفت. در هیئتهای مختلفی شرکت میکرد از جمله هیئت ریحانهالنبی را خیلی دوست داشت. به راپل و کوهنوردی خیلی علاقه داشت، برای آموزش سلاح میرفت.
من اسم محمدرسول را خیلی دوست داشتم و این اسم را برایش انتخاب کرده بودم، زمانی که به دنیا آمد، مصادف شد با ولادت امام حسن عسگری علیه السلام، پدرش گفت اسمش را بذاریم محمدحسن، تو شناسنامه گذاشتیم محمد حسن ولی در خانه «رسول» صدایش میکردیم. ماموریت که بودند اسم مستعار انتخاب میکردند؛ رسول اسم مستعار «ابوخلیل» را انتخاب کرده بود، دفعه آخر که رفته بود چون یک نفر به نام ابوخلیل داشتند اسم رسول را برای خودش انتخاب کرده بود.
مادر شهید در مورد این که چطور راضی شدند فرزندشان به سوریه برود، این طور گفتن:اصلا مسئله شهادت برای ما حل شده بود، در این رابطه با او بحثی نداشتم و هیچ وقت هم مانعش نبودم چون میدانست که من، خودم طالب شهادت هستم و دوست داشتم در این راه باشم یا جزء خانواده شهدا باشم، هیچ گاه در این مورد نه من نگران بودم و نه رسول که بخواهد بگوید مادرم نگران من میشه، یعنی نیازی نبود که بخواهد از من اجازه بگیرد. و حتی من موافق رفتنش هم بودم. رفتنش هم داوطلبانه بود.
سری اول که رفته بود، رسول را فرستاده بودند مناطق شهری. معمولا افرادی که دفعه اول میروند مناطق جنگی و خط مقدم نمیروند. رسول ناراحت شده بود و گفته بود اگر این طور باشد دیگه من نمیروم، میخواهم برم مناطق جنگی. از سری بعد دیگه به مناطق جنگی اعزام شد.
قضیه اولین درگیری را رسول این طور تعریف کرد:
روز اولی که رفته بودم به مناطق جنگی، یک درگیری شدیدی پیش آمد که مجبور شدیم عقبنشینی کنیم. من و چند نفر دیگر در محاصره داعش قرار گرفتیم، یکی از بچهها بلند شد تا اوضاع را بررسی کند، تیر خورد و افتاد روی پای من، یک نفر دیگه بلند شد او هم تیر خورد و کنار من افتاد روی زمین! (حالا رسول طوری بود که اگر خون میدید حالش بد میشد، به حدی که به حالت بیهوشی میافتاد!) ولی گفت من اصلا حالم بد نشد. و بالاخره توانستیم خودمان را از محاصره دشمن نجات بدهیم.
آن طور که دوستانش تعریف میکردند خیلی شجاع بوده، یک بار در جریان درگیری یکی از فرماندهان تیر خورده بوده و باید به عقب برمیگشته، به رسول میگویند تو پشتیبانی کن و آتش بریز تا ما بتوانیم فرمانده را ببریم عقب. گفتم الآن رسول میرود پشت درختی جایی کمین میکند. ولی رسول رفت وسط جاده و شروع به تیراندازی کرد. من گفتم تا بروم و برگردم رسول شهید شده. یک ربع طول کشید تا برگردم، دیدم نه هنوز مشغول تیراندازی بود. گفتم بپر پشت وانت! دیدم درحال حرکت رسول اسلحههای روی زمین را جمع میکند میگفت حیف است باید این اسلحهها استفاده شود.
هر بار که رسول میخواست به ماموریت برود به من سفارشهایی میکرد، من میگفتم مامان زبانی فایده ندارد، آدم فراموش میکند سعی کن بنویسی، وصیتنامه داشته باشی؛ رسول میگفت: میدونم ولی وصیت نامه نوشتن سخته. مطالبی را یادداشت میکرد به من میداد. دفعه آخری که آمده بود خونه یک شب تا صبح بیدار بود و وصیتنامه مینوشت. با پسر خالهاش هم یک وصیت نامه ویدئویی کوتاه تهیه کرده بود که تو اینترنت پخش شده است.
آخرین باری که میخواست برود، مثل کسی که مطمئن باشد برگشتی در کار نیست، همه کارهایش را انجام داد؛ وصیتنامهاش را نوشت، گفت من تمام بدهکاری هایم را دادم، مبلغی را به عنوان خمس مالش، به پدرش داد که پرداخت کند چون خودش فرصت نکرد. تعدادی کتاب داشت که روی زمین اتاقش گذاشته بود تا برایش قفسهای درست کند، ولی فرصت نمیکرد این کار را انجام دهد، به شوخی گفتم مامان این کتابها را جمع و جور کن، داری میروی اگر فردا اتفاقی برات بیفتد، مهمان قرار است بیاید تو این خانه! دفعه آخر که آمد قفسه درست کرد و کتابها را جمع کرد.
یک ماشین خریده بود، گفته بود اگر من شهید شدم خانوادهام خواستند بروند بهشت زهرا(س) بتوانند. خودش را کاملا آماده کرده بود ولی برای من عادی بود. اصلا فکر نمیکردم که رفتنی است. همسرم هم در هشت سال دفاع مقدس مرتب جبهه بود، و این رفت و آمدها برایم عادی بود و فکر نمیکردم حتما اتفاقی میافتد. اتفاقا وقتی همسرم از جبهه به خانه میآمد، بیشتر نگرانش بودم، بالاخره آدم میبیند آدمهایی را که صبح میروند بیرون و شب برنمیگردند، خب میگفتم حیف است کسی که مدام در جبهه است، این طور عمرش تمام شود، اگر قرار است از این دنیا بروند چه بهتر که با شهادت باشد! و اصلا نگران این مسائل نبودم.
زمانی هم که پسرم شهید شد خدا را شکر کردم که این افتخار نصیبمان شد که جزء خانواده شهدا باشیم پیش حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س) و آقا امام حسین(ع) روسفید باشیم؛ ما هم یک هدیه ناقابلی داشتیم که در این راه دادیم.
یک بار خواب خیلی واضحی دیدم؛ در خواب دیدم رسول به من میگه مامان برای من نماز میخوانی؟ به شوخی گفتم اگر بخوانم پول میدهی؟ گفت بله میدهم. بعد گفت: مامان برایم نماز وحشت هم میخوانی؟" این را که گفت از خواب پریدم، گفتم این چه خوابی بود که من دیدم؟ نماز وحشت را برای میت میخوانند! همان لحظه صدقه دادم. بعد از چند روز که تلفنی با رسول صحبت کردم، گفتم فلان روز اتفاقی برات نیفتاد؟ گفت چطور؟ گفتم خوابی دیدم، برات صدقه دادم. گفت اتفاقا خطر بزرگی از ما رفع شد. دفعه آخری که رفت چون تقدیرش این بود که شهید شود دیگه خوابی هم ندیدم که بخواهم صدقه بدم.
حدود ده روز قبل از شهادت پسرم، بعد نماز دعا میکردم، -همیشه برای سلامتیاش دعا میکردم که خدایا صحیح و سالم برگرده،- یک دفعه به فکر فرو رفتم؛ گفتم این همه ما ادعا میکنیم خدایا کاش ما در زمان امام حسین(ع) میبودیم و از ایشان دفاع میکردیم و در این راه شهید میشدیم یا بچههامون به شهادت میرسیدند؛ چرا من فقط برای سلامتیاش دعا میکنم، چرا برای شهادت پسرم دعا نکنم؛ گفتم خدایا اگر قسمتش شهادت هست من راضیام به رضای تو. که بعد از این دعا یک هفته ده روز بیشتر طول نکشید که شهید شد.
[/SPOILER] در پایان دیدار ضمن تقدیر از مادر بزرگوار، وصیت نامه شهید رسول خلیلی توسط یکی از خادمین خواهر قرائت شد. در ادامه وصیتنامه شهید را ملاحظه میکنیم:
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند، جهاد کردند و کشته شدند، همانجا بدیهای آنان را میپوشانیم و آنان را به بهشتهایی که زیر درختان آن نهرهای آب جاری و روان است، داخل میکنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
[SPOILER]
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان(عج) و روح پاک امام راحل(ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سیدعلی خامنهای(مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهدا اباعبداللهالحسین(ع) که جانها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه «کل نفس ذائقه الموت» تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی میباشد.
این دنیا با تمامی زیباییها و انسانهای خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد!
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت(ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمکحال من بودهاید. از شما عذرخواهی میکنم و سرافکندهام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکردهام. از شما میخواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. میدانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموختهاید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
خوش ندارم که این شادمانی را با لباسهای سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بیبی جان حضرت زینب(س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان اباعبداللهالحسین(ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته، روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
اما چه خوشحالی بالاتر از اینکه فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.
برادر عزیزم!
مرا حلال کن و ببخش، میدانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند میخواهم همیشه کمکحال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.
از فامیل، همبستگان نیز میخواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیزم!
که شاید بیشترین اوقات زندگیام را در کنار شما بودهام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاریدهنده من باشید.
شما همگی میدانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمککننده من بودید. از تمامی شما عذر میخواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضههای ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت(ع) مرا فراموش نکنید.
من خود را در حد و اندازهای نمیبینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط میخواهد چشم بینا و گوش شنوا.
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
پناه میبرم به خداوند مهربان و از او میخواهم که بر من سخت نگیرد.
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمدحسن خلیلی(رسول)[/SPOILER]
فرمانده عملیات نظامی حزبالله در عملیات «رنگین کمان» در منطقه عویجه واقع در جنوب شرقی حلب به فیض عظیم شهادت نائل آمد.
به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ فرمانده شهید «حسن علی فحص» با کنیه (ابوالفضل) که روز گذشته در منطقه جبشيت واقع جنوب لبنان تشییع و به خاک سپرده شد از سال ۱۹۹۸ در مبارزات حزب الله لبنان با رژیم صهیونیستی در اقلیم تفاح حضور داشت و در عملیاتهای متعددی علیه اشغالگران قبل از سال ۲۰۰۰، در مزارع شبعا و جنگ تموز (۳۳ روزه) مشارکت داشت. وی که همزمان با آغاز بحران سوریه در این کشور حضور داشت، سه بار زخمی شده بود و در عملیات بزرگ پاکسازی القصیر حضوری فعالانه داشت. حسن علی فحص که از هوش و درایتی نظامی برخوردار بود از یک سال گذشته در حلب به عنوان فرمانده، عملیات نظامی حزبالله را هدایت میکرد و سرانجام در عملیات اخیر «قوس قزح» (رنگین کمان) در منطقه عویجه واقع در جنوب شرقی حلب به فیض عظیم شهادت نائل آمد. گفتنی است عملیات سرنوشت ساز ارتش سوریه که به عملیات «رنگین کمان» معروف شده از سه روز پیش برای تکمیل محاصره بخش شرقی شهر حلب که در کنترل عناصر تروریستی است آغاز شده است. پیکر این شهید والامقام پس از طواف در حرم مطهر حضرت زینب(س) به لبنان منتقل شد و روز گذشته با حضور گسترده شیعیان جنوب لبنان در منطقه جبشيت به خاک سپرده شد.
دختر شهید حسن علی فحص در مراسم تشییع پیکر پدر
گزارش تصویری مراسم تشییع پیکر شهید حسن علی فحص از اینجا قابل مشاهده است. ...............
با سلام
این خبر مشکل داره،دختر شهید نیست ایشون پسر شهید هستند
نمیدونم از کجا این خبرگزاری نوشته دختر شهید
والا من به منبعش توی نظرات گفتم که این دخترش نیست بعد نظرم رو پاک کرد و زیر خبر نوشت این مال سایر رسانه هاست و ما فقط بازنشر میکنیم
مهم نیست،شما درستش کنید :ok:
انتشار تصویر یکی از شهدای مقاومت اسلامی لبنان "حزب الله" دقایقی پس از شهادتش در منطقه القلمون فضای شبکه های اجتماعی را بشدت تحت تاثیر قرار داده است.
گروه بین الملل مشرق - در این تصویر یکی از رزمندگان حزب الله که در نبردهای سخت "تصرف ارتفاعات راهبردی تل الموسی" در منطقه مرزی میان دو کشور سوریه و لبنان مجروح شده ، بر پیشانی همرزم شهیدش بوسه می زند.
علی رغم کیفیت نه چندان مناسب عکس ، انتشار آن در فضای شبکه های اجتماعی موجی از حزن و اندوه جوانان لبنانی و سوری از طوایف مختلف را بر انگیخته و بازتابهای ویژه ای داشته است. این بازتابها عموما در حمایت و قدردانی از دلاوریها و از جان گذشتگی های حزب الله در تامین امنیت و پاسداری از مرزها و شهرهای کشور لبنان و کمک به تامین امنیت کشور سوریه بوده است.
لازم به ذکر است که این تصویر مربوط به یکی از شهدای حزب الله به نام "شهید محمد حسن هاشم" اهل و ساکن روستای روستای "عین التینه" در دشت غربی بقاع لبنان می باشد که اواخر هفته گذشته در نبرد با تروریستهای تکفیری وابسته به آل سعود ، قطر و ترکیه به درجه رفیع شهادت نائل آمده است.
[="Tahoma"][="DarkGreen"]تا حالا زیاد شنیدی و گفتی خون نوشته .
حالا از یکم نزدیکتر ببینش.
سقطنا شهداء ولن نرکع.. انظروا دمائنا وتابعوا الطریق) در خون خود غلتیدیم و هیچگاه تسلیم نخواهیم شد.. به خون ما بنگرید و راهمان را ادامه دهید
[/]
[="Blue"][h=2]به یاد شهید هادی "باغبانی.......... ... "[/h]
[/]
[h=1][/h] یکی دیگر از رزمندگان حزبالله لبنان در نبرد با گروههای تکفیری در سوریه به شهادت رسید.
به گزارش فرهنگ نیوز، شهید «عبدالله عطیه» ملقب به «ملاک» یکی از رزمندگان حزب الله لبنان بود که در نبرد با گروه های تکفیری در منطقه قلمون به فیض شهادت نائل آمد.
این شهید حزب الله از اهالی روستای «جوبا» از توابع شهر «صور» در جنوب لبنان است.
پیکر این شهید در روزهای آتی در جنوب لبنان تشییع می شود.
حزب الله لبنان در روزهای اخیر عملیات گسترده ای را در منطقه قلمون سوریه آغاز کرده که این عملیات با پیشروی گسترده نیروهای مقاومت و شکست تکفیری همراه بوده است.
نیروهای حزب الله لبنان در آخرین دستاورد خود در قلمون، بخش گسترده ای از مناطق «جرود فلیطا» و «جرود الجراجیر» را از لوث تکفیری ها پاکسازی کردند.
منبع: ابنا
انتهای پیام
[h=2][/h]
[h=2][/h]
به گفته جعفریان شهید اسماعیل توسط نیروهای داعش و در وضعیتی بسیار اسفبار با رد کردن چرخهای اتومبیل از روی گردنش به شهادت رسیده است.
این دو بیتی به این شرح است:
بیا سعدی از اینجا کن طوافی
تو با یک قافیه در عشق ماندی
منبع:صابر
[="Blue"][h=2]ســـــردار شهید اسکندری[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]شهیدی که جسد مطهرش هنوز هم دست تکفیریهاست... شهید "سید محمد ابراهیم"...[/h]
[/]
خدا خیرتون بده ٰ کلنا عباس یا زینب
شهادت یکی دیگر از فرماندهان حزب الله لبنان +عکس
یکی دیگر از فرماندهان میدانی حزب الله لبنان در نبرد با تروریست ها در منطقه قلمون سوریه به شهادت رسید.
به گزارش عصر امروز، حزب الله لبنان شهادت یکی از فرماندهان میدانی خود اعلام کرد.
شهید «علی عباس الحاج حسن» که جزو فرماندهان میدانی حزب الله بود، در نبرد با گروه های تروریستی در منطقه قلمون سوریه به شهادت رسید.
این شهید که ۳۷ سال سن داشت، از اهالی روستای «شمسطار» از روستاهای توابع شهر «بعلبک» بود.
حزب الله لبنان با همراهی نیروهای ارتش سوریه در هفته های اخیر عملیات گسترده ای را کوهستان های منطقه قلمون سوریه آغاز کرده که این عملیات تاکنون با پیشروی نیروهای حزب الله و ارتش سوریه همراه بوده است.
رزمندگان حزب الله در آخرین مرحله از عملیات قلمون، کوهستان های منطقه «جرود فلیطا» از جمله ارتفاعات مهم «صدر البستان» را از لوث تکفیری ها پاکسازی کردند.
مرجع : ابنا
خدا قوت دلاور ، انشاللله به زودی زود شر تکفیری ها و داعش به خصوص سعودیان کافر از سر مسلمانان کوتاه گردد .
خدایا ما را هم به خیل شهدا برسان
تشییع یک شهید مدافع حرم در قم
وی با بیان اینکه شهادت اوج کامروایی ها و خوشی ها است، افزود: خداوند در قرآن تاکید فرموده شهیدان را نباید کسی مرده بداند.
پیکر مطهر یکی از شهیدان مدافع حرم حضرت زینب (س) عصر دوشنبه در قم تشییع و به خاک سپرده شد.
به گزارش ایرنا، پیکر شهید ساجد حسین که اخیرا در نبرد با تکفیری ها در سوریه به شهادت رسیده است، پس از انتقال به مسجد امام حسن عسگری (ع) و قرائت قرآن و مداحی از میدان بزرگ امام خمینی (ره) به سمت مرقد حضرت معصومه (س) تشییع و پس از طواف گرداگرد مضجع شریف آن حضرت و اقامه نماز به وسیله تولیت آستان مقدس حضرت معصومه(س) برای دفن در کنار دیگر شهدای مدافع حرم به گلزار شهیدان بهشت معصومه این شهر انتقال پیدا کرد.
مشایعت کنندگان پیکر این شهید در حالی که بر سر و سینه می زدند، با سر دادن فریادهای مرگ بر آمریکا، مرگ بر اسراییل و مرگ بر آل سعود، نفرت و انزجار خود از تروریست های تکفیری را اعلام نمودند.
مسوول موسسه روایت سیره شهدا در این مراسم گفت: شهادت از نگاه مکتب اسلام اوج عزت و افتخار است.
حجت الاسلام محمد مهدی ماندگاری با بیان اینکه شهادت ناکامی نیست، بلکه کامروایی است، افزود: خداوند به نحوی از شهید تکریم و پذیرایی می کند، که توصیف آن غیر ممکن است.
وی با بیان اینکه شهادت اوج کامروایی ها و خوشی ها است، افزود: خداوند در قرآن تاکید فرموده شهیدان را نباید کسی مرده بداند.
ماندگاری اظهار داشت: شهیدان نزد پروردگار خود روزی می خورند و هر کس این را بفهمد در حقیقت مقام شهید را شناخته است و حضور در تشییع جنازه شهید و همراهی با پیکر مطهر شهید به مفهوم داشتن اعتقاد به این معارف بزرگ قرآنی است.
مسوول موسسه سیره روایت شهدا با اذعان به اینکه شهید با امام حسین (ع) پیوند خورده است، افزود: همه دشمنان داخلی و خارجی و هر کسی که شهادت را نمی فهمد باید مفهوم شهادت را بشناسند.
ماندگاری تصریح کرد: دشمنان شیعه جز کشتن چیز دیگری را برای خود افتخار نمی دانند.
[="Blue"][h=2]آخرین شهید ایرانی مدافع حرم حضرت زینب(س)[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]شهادت رزمنده شیعه سودانی[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]شهادت «ذوالفقار» حزب الله در منطقه قلمون سوریه[/h]
[/]
با سلام
حضرت آقای پازوکی، خدا به شما خیر دنیا و آخرت رو عطا کنه که یاد شهدا رو زنده نگه می دارید
من که هر وقت به تصاویر شهدا نگاه می کنم، لذت می برم از این همه غیرت و شجاعت و لیاقت و عظمت این شهدا
کاش شهدا دعا کنند خداوند افتخار شهادت و این تاج بزرگ و با عظمت رو هم به همه ما نصیب کنه
۰
«جهاد»حزب الله در قلمون آسمانی شد+عکس
مرجع : ابنا
حزب الله لبنان شهادت یکی دیگر از رزمندگان خود را در نبرد با نیروهای تکفیری در سوریه اعلام کرد.
به گزارش افکارنیوز، مجاهدی دیگر از مجاهدان حزب الله لبنان به فیض شهادت نائل آمد. حزب الله لبنان اعلام کرد که شهید «جهاد یوسف مزار» در حین نبرد با عناصر تکفیری در سوریه به شهادت رسید. مکان شهادت این شهید حزب الله در منطقه عملیاتی قلمون سوریه در نزدیکی مرزهای مشترک لبنان و سوریه بوده است. هنوز خبری در خصوص مکان و زمان تشییع این شهید حزب الله منتشر نشده است. حزب الله لبنان با همراهی نیروهای ارتش سوریه در هفته های اخیر عملیات گسترده ای را برای پاکسازی کوهستان های منطقه قلمون آغاز کرده که تاکنون این عملیات با پیشروی نیروهای حزب الله و عقب نشینی تکفیری ها همراه بوده است. رزمندگان حزب الله در آخرین مرحله از عملیات قلمون، بخش اعظمی از منطقه «جرود فلیطه» را از لوث عناصر تکفیری پاکسازی کردند.
کد مطلب: 418592
[="Blue"][h=2]تصویر شهید میرزا مهدی صابری اثر استاد گرانقدر عباس گودرزی | مدافع حرم[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]تقدیم یک شهید مدافع حرم دیگر از کرج/[/h]
سعید قارلقی به چمع شهدای مدافع حرم آل الله پیوست.
تشیع پیکر شهید روز یکشنبه دهم خرداد ماه در کرج مسجد جامع کیانمهر راس ساعت 8:30 صبح برگزار می شود.[/]
[="Blue"][h=2]سید جاسم نوری شهید مدافع حرم[/h]
سید جاسم نوری شهید مدافع حرم
افتخاری دیگر برای امت شهید پرور خوزستان سید جاسم نوری از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در الرمادی عراق به خیل شهدای مدافعین حرم پیوست
به گزارش دولت بهار به نقل از پیروان موعود؛ ا فتخاری دیگر برای امت شهید پرور خوزستان سید جاسم نوری از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در الرمادی عراق به خیل شهدای مدافعین حرم پیوست.
گفتنی است شهید جاسم نوری در جبهه های مختلف مقاومت در سوریه و عراق به مجاهدت پرداخته است که دیشب به یاران شهیدش پیوست
همچنین این شهید بزگوار چندی پیش با ارسال عکسی به پویش مهدوی کلنا عباسک یا مهدی(عج) پیوست که به صلاح دید مدیریت سایت به به دلیل مسائل امنیتی این عکس منتشر نشد که امروز پس از شهادت ایشان منتشر میگردد که در ذیل همین پست قابل مشاهده است...[/]
زمان جنگ پدرشان جبهه بود. به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد.
شهدای ایران: شهید مهدی عزیزی از شهدای مدافع حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب(س) بود که در مرداد 1392 در دفاع از این بانوی جلیله در مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید.
قسمت مان شد تا پای گفت و گوی مادر این شهید عزیز بنشینیم و با نسل جدید از فرزندان حضرت روح الله بیبشتر آشنا شویم. آنچه خواهید خواند مختصری است از گفته های شمسی عزیزی که از روزهای با مهدی بودن اینگونه روایت می کند:
*پا قدمش خوب بود
یک دختر و دو پسر داشتم که دخترم دو سال از مهدی بزرگتر و مجید فرزند آخرم بود. مهدی روز جمعه اول مهر سال 1361 در محله اتابک( هاشم آباد) تهران به دنیا آمد. بارداری مهدی بر خلاف بارداری اولم که سخت بود، بسیار خوب و آرام سپری شد و با به دنیا آمدنش، تحولی در زندگی ما ایجاد شد. پدرش که نظامی بود به درجه افسری رسید و حقوقش هم زیاد شد. همچنین به ما خانه سازمانی دادند. خواهر شوهر و برادر شوهرم هم ازدواج کردند. مادربزرگش می گفت همه این ها به خاطر پاقدم مهدی است.
مهدی از همان بدو تولد آرام و خوش خنده بود و خیلی کم گریه می کرد. خیلی زودتر از بقیه بچه ها و در 8 ماهگی به راه افتاد و زود هم زبان باز کرد و به جای مامان و بابا گفتن، "شهیدم من" اولین کلمه ای بود که گفت.
*میخواهم جبهه کار شوم
زمان جنگ بود و پدرشان در ماموریت به سر می برد، به بچه ها می گفتم دعا کنید برای بابا اتفاقی نیفتد، مهدی با این که دو سال و نیم بیشتر نداشت می گفت می خواهم جبهه کار شوم و صدام از من بترسد و با همان زبان کودکانه من را دلداری می داد.
*سوغات مکه
مهدی از همان بچگی، همراه مادربزرگش به مسجد می رفت. 7 ساله بود که مکبر مسجد شهرک توحید شد. به همین واسطه بود که به خواندن قرآن علاقه پیدا کرد تا جایی که پدرم یک جلد قرآن از محل کارش هدیه گرفته بود و مهدی که کلاس سوم ابتدایی بود، از مادربزرگش خواست که قرآن را به او بدهد.
یکبار هم سال 75 زمانی که پدر و مادرم از سفر حج برگشتند، برای مهدی یک هلی کوپتر سوغات آوردند اما او از مادرم خواست جای این سوغات قرآنی که از مکه آوردند را به او بدهند.
*نوع لباسی که می پوشید برایش مهم بود
از همان دوران نوجوانی به رنگ لباس حساس بود. سوم راهنمایی بود که برای خرید عید یک پیراهن چهارخانه که رنگ زرشکی هم در آن بود، برایش خریدم ولی از پوشیدن آن امتناع کرد. به همراه هم به مغازه رفتیم و فروشنده هر لباسی آورد قبول نکرد، در آخر یک پیراهن طوسی رنگ انتخاب کرد. برای اینکه از خانه بیرون رود مقید بود مرتب و تمیز باشد.
*به کلاس زبان نمیروم
اغلب لباس مشکی می پوشید و می گفت تا قیام قیامت، عزادار زهرا و فرزندانش هستیم. تابستان یکی از سال های کودکی اش بود که تصمیم گرفتم برای گذراندن ایام فراغت، او را در کلاس زبان و شنا ثبت نام کنم، اما گفت به کلاس زبان نمی روم و به کلاس قرآن و شنا رفت. همیشه در شنا و قرآن، اول بود و تقدیرنامه می گرفت.
*هر چه داریم از بسیج است
کلاس پنجم ابتدایی بود که وارد بسیج محله اتابک، شد. با این که ما در خانه سازمانی شهرک توحید زندگی می کردیم، به محض این که پنج شنبه، جمعه یا تابستان فرا می رسید، پیش مادربزرگش در محله اتابک می آمد و از همان زمان دوستان بسیار خوبی پیدا کرد. می گفت ما هر چه داریم از بسیج است.
زمانی که دبیرستان بود و می خواست انتخاب رشته کند، از او خواستم به خاطر نمرات بالایی که دارد، رشته تجربی را انتخاب کند. مهدی گفت به این رشته علاقه ندارم، ولی چون شما دوست داری قبول می کنم.
بعد از گرفتن دیپلم، برای ورود به دانشگاه افسری، امتحان داد و تا زمانی که جواب آن بیاید به سربازی رفت. دو ماه نگشته بود که جواب آن آمد و در دانشگاه افسری امام علی (ع) پذیرفته شد.
چند سال بعد از اتمام دوره کارشناسی، دوباره تصمیم گرفت کنکور دهد که در رشته علوم سیاسی دانشگاه آزاد گرمسار قبول شد و سال دوم بود که به شهادت رسید.
*عاشق امام و شهدا بود
مهدی، از بچگی عاشق امام خمینی(ره) بود به طوری که تمام عکس ها و سخنرانی های امام را که در کتاب های درسی اش چاپ شده بود را جدا می کرد و در یک دفتر مخصوص می چسباند.
چون دارای روحیه جهادی بود، کار اداری را دوست نداشت و سال 80 در سپاه استخدام شد. همیشه احساس می کردم، این دنیا برایش تنگ است و آرام و قرار نداشت و سخنرانی ها و فیلم های زمان جنگ را می دید.
به شهید "ابراهیم هادی" ارادت ویژه ای داشت، به طوری که عکس این شهید همیشه در جیب لباسش بود. شب های جمعه و گاهی صبح جمعه به بهشت زهرا و سر مزار شهدا به خصوص شهدای گمنام می رفت. همچنین خیلی به دیدار خانواده های شهدا می رفت.
*روزهای فتنه 88
روزهای فتنه 88 بود که 10 شب، به خانه نیامد و وقتی آمد، زیر چشم هایش گود افتاده بود. همیشه عکس امام و حضرت آقا جلوی موتورش نصب بود. در همان روزهای فتنه، به او گفته بودند از این که این عکس جلوی موتورت است، نمی ترسی که بعد از شنیدن این حرف ها، 3 عکس امام و رهبری را کنار موتورش نصب کرده بود تا کسی جرات نکند پشت سر ولی فقیه حرف بزند.
*ماموریت در بیابان
هیچ وقت درباره کارها و ماموریت هایی که می رفت به ما توضیح نمی داد، اگر می پرسیدم ماموریت به کجا می روی یا می گفت بیابان یا این که همین جا تهران هستم. از طرف محل کار سبد کالا می دادند که هیچ وقت ما از آن اطلاع نداشتیم و بعد از شهادتش دوستانش سبد کالایی را که سر کارش مانده و وقت نکرده بود به نیازمند برساند، برایمان آوردند.
دوستانش تعریف می کنند که مهدی همیشه سبد کالای خود را برای افراد نیازمند می برد.
*هیچ وقت نتوانستم سیر نگاهش کنم
سالی که من و پدرش برای سفر حج ثبت نام کردیم، خبر داشتم که یکی از آشنایانمان علی رغم علاقه شدید به این سفر، ولی توان مالی برای رفتن ندارند. وقتی مهدی متوجه شد به من پول داد تا به آنها بدهم و گفت که کسی متوجه نشود و بگو یک نفر نذر شما کرده است که شما را به سفر حج بفرستد.
نمی دانم چرا و از وقتی مهدی بچه بود نمی توانستم یک دل سیر به چهره اش نگاه کنم و حس خاصی پیدا می کردم و ناخودآگاه قلبم فرو می ریخت. این موضوع را هیچ وقت نتوانستم به کسی بگویم. حتی وقتی یکه بچه شبیه مهدی می دیدم، بی اختیار گریه می کردم و از مادرش می خواستم که بچه اش را زیاد ببوسد.
*دستمال اشک
حدود 12 سال پیش، مهدی به همراه تعدادی از دوستانش به دیدن آیت الله حق شناس رفته بودند که آیت الله از بین دوستانش، فقط به مهدی یک دستمال داده و گفته بود اشک هایی که برای امام حسین می ریزی را با این دستمال پاک کن و آن را نگه دار تا در کفنت بگذارند. به دوستانش هم گفته بود که احترام این آقا را خیلی داشته باشید.
بار دیگر که به دیدن ایشان رفته بودند، آیت الله به محض این که مهدی را می بیند، گریه می کند.
*مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم
10سال است که به بیماری سرطان مبتلا هستم و روزهای سختی را پشت سر گذراندم و در همه روزهایی که به شدت درد می کشیدم و ماه ها در بیمارستان بستری بودم، مهدی کنارم بود و برایم دعا می خواند و برای حضرت ابوالفضل نذر می کرد. روزهایی که حتی توان راه رفتن و غذا خوردن نداشتم، 40 شب بالای سرم، دعا می خواند، به آب فوت می کرد و به من می داد.
یادم هست، شب ها با خدا مناجات می کرد و از خدا می خواست که حال من بهتر شود و به خدا می گفت مادرم را شفا بده، قول می دهم جبران کنم که با دادن جان خود در راه حق و عدالت، به وعده خود عمل کرد.
*یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم
سال 91 بود که تصمیم جدی گرفتم برایش به خواستگاری بروم. وسایلی برای عروسم از مکه خریده بودم و آنها را نشانش دادم و گفتم این ها را برای همسر آینده ات خریده ام و دختر یک شهید را برایت در نظر گرفته ام، بدون این که به وسایل نگاه کند، گفت مادر دست بردار، این بنده خدا دختر شهید که هست، همسر شهید هم بشود. مهدی هیچ چیز را برای خودش نمی خواست.
اصرار داشت که برادر من اول ازدواج کند و می گفت یک ماه بعد از دایی، من داماد می شوم.
*هر کسی که شهید نمی شود
ماموریت های مختلفی به لبنان و سوریه داشت. در جنگ 33 روزه لبنان، برای جهاد رفته بود. برای دفاع از حرم زینب و حضرت رقیه به سوریه می رفت. هر زمان تهران بود، هیچ وقت در خانه نمی ماند و شب ها دیر وقت می آمد.
همیشه از رفتن و شهادت حرف می زد و من می گفتم از رفتن نگو، بمان و خدمت کن که در جواب می گفت، هدفم همین است ولی هر کسی که شهید نمی شود و من لیاقت ندارم.
می گفت، اگر این یزیدیان دستشان به حرم حضرت زینب برسد، مثل این است که حضرت زینب را دوباره به اسارت برده اند.
*دلم نیامد برای خودم کفن بخرم
2 ماه مانده بود به شهادتش که به آرزویش رسید و به کربلا رفت. فقط تسبیح و تربت به عنوان سوغات آورد. می گفت رفتم کفن بخرم، دلم نیامد، هیهات، آمده ام شهر بی کفن ها و برای خودم کفن بخرم؟
دوستانش تعریف می کنند که زیر قبه امام حسین، خیلی گریه و زاری می کرد و وقتی از پرسیدیم چه می خواهی، گفته بود دو بال می خواهم.
یک ماه مانده بود به شهادتش، که من و مادرم را با خود همراه کرد. نماز صبح را در حرم شاه عبدالعظیم خواندیم و به بهشت زهرا و بر سر مزار شهدای گمنام رفتیم. می گفت هر حاجتی که دارید، از این شهدا بخواهید و هر وقت دلتان گرفت، سر مزار این شهدا بیایید.
*خدا صبرت دهد
سه روز مانده بود به ماه مبارک رمضان که برادرم عقد کرد و مهدی برای جشن نیامد. قرار بود برود سوریه. بر خلاف معمول این سه روز را فقط در خانه ماند و روزه گرفت. در این سه روز، تمام وسایلش را مرتب می کرد و هر جا در خانه می رفتم به دنبالم می آمد.
دلمه خیلی دوست داشت، ولی این بار که خواستم درست کنم گفت نمی خواهم و هنگام خارج شدن از آشپزخانه، دوبار گفت خدا صبرت دهد.
این بار حس کرده بودم که اگر مهدی برود، دیگر بر نمی گردد و این آخرین دیدار است. از من رضایت خواست و گفت من خودم این راه را انتخاب کرده ام و این دنیا با تمام زیبایی هایش روزی به پایان می رسد. از من خواست که با پدرش هم صحبت کنم. بار دیگر گفت من اگر بر نگردم چه کار می کنی که گفتم تو هر جا باشی، من افتخار می کنم.
مهدی گفت این حرف دلت است یا زبانت، حرف دلت را بزن تا من راضی باشم و با خیال راحت بروم، گفتم حرف دلم است.
هر دفعه که به ماموریت می رفت وصیت می کرد، ولی این بار فرق داشت. به من گفت من اگر شهید شدم، کسی صدایت را نشنود و آبروداری کن.
*آخرین عکس
هیچ وقت اهل عکس انداختن نبود و عکس هایی هم که الان وجود داد، دوستانش بعد از شهادت مهدی، به ما داده اند.
قرار بود ساعت 8 شب اول ماه مبارک رمضان برود. بغض داشتم ولی به روی خودم نمی آوردم، با دخترم تماس گرفتم که بیاید وسایل مهدی را آماده کند. دوربین را آماده کردم و از مهدی خواستم با مبینا نوه ام، عکس بگیرد که قبول کرد.
دستانم به شدت می لرزید، سعی می کردم خودم را کنترل کنم و بغضم را قورت دهم. به سختی یک عکس گرفتم و این شد آخرین عکس از مهدی.
دخترم، مهدی را از زیر قرآن رد کرد و هنگامی که می خواست از در خارج شود به من گفت مرد مردانه قول داده ای و من گفتم مرد مردانه.
وقتی رفت به دخترم گفتم برو از پشت سر برادرت را نگاه کن، نمی توانستم بگویم از رفتن برادرت فیلم بگیر که این آخرین دیدار است.
بعد از رفتن مهدی، دخترم به منزلش برگشت و به خانم برادرم گفتم مهدی رفت، ولی این آخرین بار بود و دیگر بر نمی گردد که او گریه کرد و من برای این که او اذیت نشود، گفتم نه این بار هم می رود و بر می گردد.
حتی وقتی خواهرم تماس گرفت به او گفتم، مهدی آخرین رفتنش بود.
*آخرین تماس تلفنی و وصیت آخر
به شهرستان رفته بودیم، 23 روز از رفتن مهدی می گذشت و هنوز با او صحبت نکرده بودم. شب قبل از شهادتش تماس گرفت، حس می کردم نفس مهدی به صورتم می خورد. دائم می گفت مولای من، مادر من و خداحافظی کرد. با پدرش که صحبت کرد، گفته بود به همه سلام برسان.
بعد به برادرش مجید تماس گرفته و گفته بود پیش مامان و بابا خیلی باید صبوری کنی و آقا من را دعوت کرده است.
در همین تماس آخر به مجید وصیت کرده و گفته بود که پول 2 تا نان به نانوایی محل بدهکار است. هر وقت دلت تنگ شد و کاری داشتی به قطعه 26 بهشت زهرا بیا. از این که کلید کمدش کجا است گفته بود و سفارش تربت و دستمال اشکش را کرده بود که در کفنش بگذارند.
گفته بود نگران جا و مکان دفن پیکرش نباشیم، یکی از دوستان نزدیکش همه کارها را انجام می دهد.
*خواب عجیب، شب قبل از شهادت
شبی که صبح آن مهدی به شهادت رسید، خواب دیدم که ناگهان یک گلوله آتشین به منزلمان افتاد و همه جا در حال سوختن بود، بلافاصله آقایی وارد خانه شد و بعد از آن تمام خانه گلستان شد.
صبح که این خواب را تعریف کردم، پدرش هم گفت که خواب عجیبی دیده است. خواب روز عاشورا و شمشیر ها و نیزه شکسته ها را دیده است. با دخترم تماس گرفتم که صدقه بدهد.
*شنیدن خبر شهادت
در شهرستان و برای افطار، مهمان داشتیم. هر چه با دخترم، دامادم و کسانی که تهران بودند تماس می گرفتم، جواب نمی دادند.
برادرم به شهرستان آمد و از ما خواست به تهران برگردیم.من فکر می کردم که مادربزرگم فوت کرده است. بعد از مراسم افطاری، برگشتیم. ولی نمی دانم چرا تا رسیدن به تهران به یاد مهدی اشک ریختم. به پمپ بنزین بین راه که رسیدیم، بچه ای شبیه مهدی را دیدم و دوباره حالم دگرگون شد. وقتی رسیدیم، متوجه باز بودن درب خانه مادرم شدم.
برادرم گفت روی مبل بنشین، فکر کردم برای دخترم یا خانواده اش اتفاقی افتاده که دخترم هم، نیست. برادرم برایم صحبت می کرد و تا اسم حضرت زینب را آورد، ناگهان متوجه جریان شدم و گفتم مهدی شهید شده، مبارکش باشد، گوارای وجودش باشد. دیدم که دخترم و خواهرم از اتاق بیرون آمدند. به شدت بی تابی و گریه می کردند.
من به آنها گفتم مهدی را ناراحت نکنید، از دخترم خواستم به مهدی تبریک بگوید و خوشحال باشد که برادرش، به آرزویش رسید.
از منزل تا وقتی برسیم معراج شهدا، احساس می کردم در حال مردن هستم، خیلی آرام اشک می ریختم. یک لحظه احساس کردم، نفسم در حال بند آمدن است و روح از تنم، در حال جدا شدن است.
صورت مهدی را که در معراج دیدم، انگار صبر عالم به دلم آمد و ناگهان حالم به قدری خوب شد که شروع کردم به دلداری دخترم و بقیه و می گفتم به مهدی تبریک بگویید.
مهدی در تاریخ 11 مرداد 1392 در سوریه و در حال دفاع از حرم حضرت زینب به دست داعشی ها به شهادت رسید و پیکر مطهرش در 13 مرداد در قطعه 26 بهشت زهرای تهران به خاک، امانت داده شد.
مهدی به کسانی که سید بودند، احترام خاصی قائل بود و جالب این جاست که مزارش بین 4 سید بزرگوار، قرار گرفته است.
*بی تابی خواهر
به هنگام خاکسپاری، دخترم خیلی بی تابی و گریه می کرد. قرآن را که باز کرد، آیه ای آمد که دخترم کمی آرام شد و مضمون آیه این بود که او را در قصرهای زیبایی جای می دهیم.
دخترم به مهدی، بسیار وابسته بود. مهدی، بچه های دخترم را خیلی دوست داشت. همیشه دختر بزرگش، مبینا را به قرآن خواندن تشویق می کرد و در ازای حفظ یا خواندن آیاتی از کلام الله مجید، برایش هدیه می گرفت.
*تحفه ای از مشهد
شب اول خاکسپاری، برادرم گفت که مهدی وصیت کرده به مشهد بروم و همان شب رفت و صبح برگشت. هیچ وقت از برادرم سوال نکردم مهدی چه گفته بود. بعد از عید فطر، تعدادی از خادمین حرم امام رضا(ع) به منزلمان آمدند و پرچم روی صحن را برای قرار دادن روی مزار مهدی، به همراه خود آورده بودند.
تا 40 روز بعد از شهادتش، دوستانش هر شب تا به سحر، بر سر مزار مهدی می رفتند و دعا می خواندند.
*سفر به کربلا
4 ماه از شهادت مهدی می گذشت که به کربلا رفتیم و سر به سجده گذاشتم و از امام حسین(ع) تشکر کردم حاجت فرزندم که شهادت بود را داد و بچه من را پذیرفت.
با این که مهدی دیگر نیست، ولی او را احساس و با او درد و دل می کنم. دیگر به بیماری ام فکر نمی کنم، چون مرگ و زندگی دست خداست. ولی باور دارم که روز به روز حالم بهتر می شود.
*خواب دیدم که مهدی به عزاداری بی بی دو عالم می رود
سال قبل و شب شهادت حضرت زهرا، وقتی دوستش برایمان نذری آورد، دلم می خواست می پرسیدم که سال گذشته همچین شبی با مهدی کجا بودید؟ شب، خواب مهدی را دیدم که در ماشین نشسته بود و شال عزا بر گردنش بود، گفتم کجا می روی که گفت به عزاداری مادرم می روم. شال عزا را بر سرش انداختم و مهدی، رفت.
دخترم، خواب دیده و از مهدی پرسیده بود راستش را بگو، شب اول قبر نکیر و منکر آمدند که گفته بود، تا زخم هایم را دیدند گفتند آفرین و رفتند.
*فارس
[="Blue"] خاتم;681451 نوشت:
باسلام
می بخشید پیام شما رو من الان دیدم
التماس دعا[/]
افغانی شوید تا اعزام "شوید//رزمنده
رزمندهای که برای عضویت در «فاطمیون» افغانی شد
"ابوحامد میگفت: اگر شما شهید یا زخمی شدید چه کار کنیم؟ گفتم: اگر شهید شدیم ما را ول کنید و بروید. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشید. فقط اجازه دهید در عملیاتها با شما باشیم."
مدت زمان زیادی نیست که در صف شهدای مدافع حرم سوریه، نام «تیپ فاطمیون» شنیده میشود. گروهی خودجوش که با رسیدن خبر تجاوز تکفیریها به حرم سیده عقیله حضرت زینب(س) به سمت سوریه رهسپار شدند. با بازگشت اولین پیکرهای شهدای مدافع حرم تیپ فاطمیون، تعدادی زیادی از جوانان افغانستانی برای رفتن به سوریه اعلام آمادگی کردند. همین امر موجب شد که مدتی بعد تیپ فاطمیون به لشکر ارتقا یابد. «فاطمیون» امروز در مبارزه با تکفیریها در صف نخست جنگ ایستاده است.
متن زیر حاصل گفتوگو با «سید ابراهیم» از اعضای لشکر فاطمیون در خصوص شکلگیری و اقدامات این نیروی رزمی در سوریه است.
سپاه محمد (ص)، اولین هسته تیپ فاطمیون
هستهی اولیهی شکلگیری تیپ فاطمیون، تعدادی از بچههای افغانستانی بودند که به آنها سپاه محمد(ص) میگفتند. این گروه در افغانستان علیه شوروی میجنگیدند و نیروهایی بودند که از انقلاب اسلامی ایران نیز حمایت میکردند و بهنوعی نیروهای امام خمینی(ره) محسوب میشدند و در جنگ با طالبان نیز حضور داشتند.
سپاهیان محمد(ص) در دورههای مختلف از نظر تعداد اعضا در نوسان بودند و کم و زیاد میشدند. اینها به شدت مرید امام خمینی(ره) بودند. حتی یکی از رزمندهها به خاطر اینکه بتواند در جنگ تحمیلی شرکت کند، شناسنامه ایرانی گرفته بود. زمانی که آمریکا در افغانستان مستقر شد، گروه از هم پاشید و بسیاری از رزمندهها مقیم ایران شدند؛ چون دولت افغانستان آنها را بازداشت میکرد و سرویسهای جاسوسی آمریکا به دنبالشان بودند.
زمانی که بحث سوریه پیش آمد از جمهوری اسلامی تقاضا کردند که کمک کند تا در جنگ شرکت کنند. این تقاضا را حاج آقا علوی و شهید ابوحامد(فرمانده تیپ فاطمیون) مطرح کردند. انقلاب اسلامی هم که همیشه و همهجا حامی گروههای مقاومت است، از تشکیل گروه فاطمیون حمایت کرد.
هسته اولیه تیپ فاطمیون با ۲۵ نفر شکل گرفت و اینها اولین نیروهایی بودند که به سوریه رفتند. اوایل با گروههای عراقی کتائب سیدالشهدا و دیگر گروهها کار میکردند و به عنوان دسته کوچکی در کنار آنها قرار میگرفتند. کمکم راه باز شد و هربار که شهیدی از بچههای افغانستانی را برای تشییع به ایران و افغانستان میآوردند، موجی از شیعیان افغانستان برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه رفتند.
شهید کلانی، شهید بشیر و شهید مرادی از اولین شهدایی بودند که پیکرشان بازگشت. کمکم جمعیت زیادی برای رفتن به سوریه ثبتنام کردند تا اینکه تعدادشان از ۲۵ نفر به ۵۰، ۶۰، ۱۰۰، ۲۰۰ و چند هزار نفر رسید.
تیپی که به لشکر تبدیل شد
[SPOILER]
نام «فاطمیون» به این دلیل انتخاب شد که این تیپ در ایام شهادت حضرت زهرا(س) شکل گرفت. همچنین بچهها میگفتند چون حضرت زهرا(س) غریب بود و در غربت شهید شد و ما هم در سوریه غریب هستیم، نام فاطمیون برازنده است. همه رزمندههای تیپ افغانستانی هستند؛ عدهای از خود افغانستان و عدهای هم از افغانستانیهای مقیم سوریه هستند. افغانستانیهای مقیم سوریه در همان اطراف زینبیه زندگی میکردند و جمعیتی در حدود ۱۵ تا ۱۶ هزار نفر داشتند که بعد از حمله تکفیریها، چیزی حدود ۵ هزار نفر ماندند و از حرم دفاع کردند.
یک عده از افغانستانیها هم با حزبالله کار میکنند، ولی غالباً با تیپ فاطمیون هستند. بهدلیل تعداد زیاد نیروها، مدتی است تیپ به لشکر تبدیل شده و تیپهای لشکر در شهرهای مختلف مستقر شدهاند؛ روز به روز نیز در حال گسترش هستند و موج جمعیت به آنها میپیوندد.
به خاطر بلد نبودن زبان نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم
اوایل که به سوریه آمده بودیم ارتباطگیری بسیار سخت بود. بعضی مواقع بهدلیل بلد نبودن زبان نزدیک بود جانمان را از دست بدهیم. یک شب از توی سنگر سوریها بیرون رفتم. پشتمان باغ زیتون بود و ۵۰ متر جلوتر از سنگر دشمن قرار داشت. آمدم عقب و میخواستم برگردم به سنگر که یکباره کسی از سنگر داد زد مین! گفتم مین؟! یعنی چهطور میشود در عرض چند دقیقه مین گذاشته باشند. دوباره یک قدم آمدم جلوتر که دیدم با عصبانیت میگوید مییین! تعجب کرده بودم که چطور ممکن است. مگر همچین چیزی میشود. باز با صدای بلند داد زد: مین! چراغ قوه کوچکی که داشتم را روشن کردم شروع کرد به تیراندازی. سریع روی زمین خوابیدم. آن نفر با داد حرف میزد و منم با داد جواب میدادم. هرچه میگفتیم حرف هم را نمیفهمیدیم تا اینکه یکی از نیروهای حزبالله که کمی فارسی بلد بود مرا شناخت. بعد فهمیدم «مین» یعنی تو که هستی که در زبان عامیانه اینطور گفته میشود.
نیروهای ایرانی که زخمی میشدند هم خیلی مظلوم بودند. در بیمارستان نمیتوانستند ارتباط بگیرند یا اینکه نمیدانستند چطور هزینه بیمارستان را پرداخت کنند.
اجازه حضور ما را «ابوحامد» داد
محرم دو سال پیش بود. ما ۲۴ ـ ۴۸ کار میکردیم. یعنی ۲۴ ساعت با ارتش بودیم و ۴۸ ساعت با نیروهای حزبالله. تقریباً هر روزمان پر بود تا اینکه به ایام محرم رسیدیم. ۷ محرم بود و ما هیچ هیئتی نرفته بودم. از نیروهای سوری و حزبالله اجازه گرفتیم که به هیئت برویم. پرسوجو کردیم که هیئت فارسیزبانان کجاست. گفتند یک هیئت در یکی از مناطق دمشق هست. رفتیم در مجلس نشستیم. همینطور که سخنران صحبت میکرد دیدیم جمعیتی با لباس نظامی که همه افغانستانی هستند وارد هیئت شدند.
هیئت که تمام شد و سفره غذا را پهن کردند دیدیم به ظاهر اهالی افغانستانی هستند، ولی یکی با لهجه قمی، یکی با لهجه تهرانی یکی با لهجه مشهدی صحبت میکند. چون افغانستانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف میزنند و ما و آنها هیچ کدام زبان هم نمیفهمیم، اما این دسته اینطور نبودند.
کمی صحبت کردیم و گرم گرفتیم. ازشان خواهش کردیم که کاری کنید ما هم با شما باشیم. گفتند ایرانیها اجازه ندارند توی گروه ما باشند، چون بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد. خیلی اصرار کردیم. یکی گفت میدانی من که هستم که اینطور اصرار میکنی؟ گفتیم نه. گفت من مسئول حفاظت هستم. زدیم توی سر خودمان! چون کار حفاظت همین بود که اگر ایرانی داخل گروه میشد، او را بیرون میکردند و به شدت در این موضوع سختگیری داشتند. نمیدانم چهطور شد و خدا به دلش انداخت و با «ابوحامد» صحبت کرد.
ابوحامد میگفت اگر شما شهید یا زخمی شدید چه کاری کنیم؟ گفتم اگر شهید شدیم ما را ول کنید و بروید. به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشید. فقط اجازه دهید در عملیاتها با شما باشیم.
برای عضویت در تیپ فاطمیون زبان افغانستانی یاد گرفتیم
اولین عملیاتی که با تیپ فاطمیون همراه شدیم عملیات حجیره پشت حرم حضرت زینب(س) بود. عملیات بسیار خوبی بود و توانستیم پشت حرم را آزاد کنیم. روز تاسوعای دو سال پیش این عملیات انجام شد و ما هم توانستیم جزوی از تیپ فاطمیون باشیم.
۷۰ روز با نیروهای تیپ در منطقه بودیم. مدتی میشد که در منطقه حضور داشتیم و عملیاتی هم نبود؛ برای همین تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم. با نیروهای تیپ صحبت کردیم که برای بازگشت دوباره به سوریه مشکلی برای حضور در تیپ نداشته باشیم. بهمحض اینکه به ایران برگشتیم مدتی کارهای مجروحیت یکی از دوستان را انجام دادیم. بعد که خواستیم از کانال نیروهای فاطمیون به سوریه برگردیم، دیدیم اجازه نمیدهند. به هر ترتیب ظاهرمان را تغییر دادیم، شناسنامه افغانستانی گرفتیم، زبان کار کردیم و دوباره عضو تیپ شدیم.
این پروسه نزدیک به دو ماه طول کشید. فقط یک ماه زبان کار کردیم. لهجهای که گرفته بودیم شبیه به سنیهای افغانستان شده بود، برای همین شک کرده بودند از نیروهای نفوذی هستیم. مرتب ما را به حفاظت میبردند. خیلی سختی کشیدیم تا اینکه ما را پذیرفتند.
هیچ گردان و دسته نظامی ایرانی در سوریه نیست
در حال حاضر وضعیت خوبی در سوریه وجود دارد. اگر بگوییم ۵۰ درصد کشور دست نیروهای تکفیری است و ۵۰ درصد دست نیروهای ما؛ نکتهی مثبتی که این وسط وجود دارد این است که نیروهای ما همه یکی و متحد هستند؛ اما قسمتی که دست نیروهای دشمن است بین گروههای مختلف مانند جیش الحر، النصره، داعش و غیره درگیری است.
نکته مهم دیگر در درگیریهای سوریه این است که هیچ گردان و دسته�" نظامی از ایران در سوریه نیست. ایران تنها حضور مستشاری دارد و کمک کرده تا سوریها نیروهای دفاع وطنی داشته باشند. دفاع وطنی هم سعی کرده است تا روی اعتقادات و اخلاق بچهها کار کند. این همان چیزی است که سید حسن نصرالله نیز در سخنرانیهای خود به آن اشاره کرده و گفته اگر سراسر سوریه را بگردید ۵۰ نفر ایرانی را پیدا نمیکنید.
مقاومت دیگری کنار اسرائیل شکل گرفته است
امروز موضوع مقاومت همانگونه که در لبنان زنده شد در سوریه نیز زنده شده است. اینچنین گروهی که متکی به خود است نیز در سوریه نیز شکل گرفته است. گروهی قوی و اسرائیلستیز بغل گوش رژیم صهیونیستی شکل گرفته و این از برکات جنگ است.
برکت دیگری که این جنگ داشت این است که بسیاری از علویهای سوریه، از لحاظ اعتقادی به شیعیان دوازده امامی نزدیک شوند. نکته دیگر هم اینکه بسیاری از نیروهای سوری و دفاع وطنی که اهل نماز نبودند نمازخوان شدند. نفوذ ایران سلاح و تکاور و کوماندوها نیست، نفوذ ایران نفوذ روحی بوده است.
یکی از فرماندهان سوری با گریه به یکی از فرماندهان ما میگفت ما از شما خیلی چیزها یاد گرفتیم؛ اینکه در خط مقدم با نیروهایمان باشیم، با نیروها غذا بخوریم، کنارشان باشیم؛ ما اینها را بلد نبودیم.
سیستم نظامی خاصی در سوریه هست، شاید یک سرباز بالاتر از گروهبان را در سیستم ارتشی سوریه نمیدید. وقتی سوریها نیروهای ما را دیدند گفتند ما را با ارتش نگذارید میخواهیم با شما باشیم. ما به اینها میگفتیم سوریهایی که نَفَسِ پاسداری خوردهاند. دلشان میخواست پاسدارها بالا سرشان باشند ولی ایران محدودیت داشت. واقعاً عاشق بچههای ایرانی شده بودند.[/SPOILER]
[h=1]پیکر مطهر سیدجاسم نوری، شهید مدافع حرم در اهواز تشییع شد[/h] [h=1][/h] مراسم تشییع پیکر سردار شهید سیدجاسم نوری در اهواز برگزار شد. پیکر مطهر سردار شهید سید جاسم نوری، دهمین شهید مدافع حرم پیش از ظهر دوشنبه با حضور عبدالحسن مقتدایی استاندارخوزستان , نماینده ولی فقیه و امام جمعه اهواز و جمعی از دیگرازعلما , روحانیون , فرماندهان نظامی و انتظامی و اقشار مختلف مردم اهواز تشییع و به خاک سپرده شد. شهید سید جاسم نوری از فرماندهان هشت سال دوران دفاع مقدس است که هفتم خرداد امسال در الرمادی عراق در محور سامرا به خیل شهدای مدافعان حرم پیوست. این شهید والا مقام در جبهه های مختلف مقاومت در سوریه و عراق حضوری فعال داشت.
پیکر مطهر سیدجاسم نوری، شهید مدافع حرم عصر روز یکشنبه، دهم خرداد از طریق فرودگاه بین المللی اهواز وارد این شهر شد.
پیکر این شهید با حضور امام جمعه اهواز، جمعی از فرماندهان نظامی و انتظامی، نمایندگان مردم خوزستان در مجلس خبرگان رهبری و مجلس شورای اسلامی از حسینیه ثارالله اهواز تشییع و در بهشت شهدای اهواز به خاک سپرده شد.
شهید سید جاسم نوری در دوران دفاع مقدس در تیپ ۸۵ موسی ابن جعفر، تیپ ۵۱ حجت، تیپ امام صادق(ع) و تیپ ۳۷ نور حضوری فعال داشت.
«هادی کجباف» جزء اولین نیروهای داوطلبی بود که از ایران راهی عراق و سپس سوریه شد تا از حرمهای اهل بیت مقابل تروریستها دفاع کند. شهید کجباف با ورود به سوریه فرماندهی، سازماندهی و آموزش عدهای از مدافعان حرم را به عهده گرفت و تا جایی موفق بود که داعشیها به اسم و رسم، او را میشناختند و مدتها به دنبالش بودند. او چندی پیش در منطقه بصری الحریر استان درعا در مرز سوریه و اردن به آرزوی خود رسید. واکنش همسر شهید کجباف به خبر شهادت ایشان نشان داد که این شهید نه تنها خود عاشق شهادت بود، بلکه خانوادهای داشت که تکتک اعضایش کم از خود او ندارند. خانم "شایسته احمدیزاده" وقتی مطلع شد که میخواهند برای تحویل گرفتن پیکر شهید کجباف از تروریستها، به آنها پول بدهند و یا اسیر از آنها آزاد کنند، با اینگونه پیشنهادها مخالفت کرد و گفت آنچه در راه خدا داده است، پس نمیگیرد.
«بهروز هلیسایی» نیز یکی از شهدای مدافع حرم از اهالی خوزستان بود که در دفاع از حرم اهل بیت(ع) و در درگیری با نیروهای تروریست تکفیری به شهادت رسید. یکی از فرماندهان دفاع مقدس میگوید به شهید گفتم شما جانباز و برادر دو شهید هستید بروید عقب، خانواده شما داغدار دو شهید دفاع مقدسند. او در پاسخ به من گفت: برادرانم مرا صدا زدهاند باید بروم. همچنین «سید جاسم نوری» نیز از فرماندهان هشت سال دفاع مقدس در الرمادی عراق در جبهههای مقاومت عراق در درگیری با نیروهای تکفیری و تروریست به خیل شهدای مدافعین حرم پیوست.
در ادامه عکس مشترکی از این سه شهید اهوازی که در زمان هشت سال دفاع مقدس ثبت شده است، میآید: در این عکس به ترتیب از سمت راست: شهیدان سید جاسم نوری، بهروز هلیسایی و هادی کجباف.
منبع: تسنیم
[="Blue"][h=2]اقا جان فردا در کدام جبهه ای ؟لبنان یا سوریه،یمن یا عراق // مدافع منتظر است//اقای من 40 شهید امروز کربلاست[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]مولا جان منتظریم // چهل شهید در یک روز کربلا[/h]
اقا جان
ما مدافعان حرمیم
در آستانه نیمه شعبان صورت گرفت؛
وداع غمبار مردم کربلا با دهها شهید حمله انتحاری داعش به غرب سامراء + تصاویر[/]
[="Blue"][h=2]«نحن ابناء الخمینی»[/h]
[/]
«نحن ابناء الخمینی»
[="Blue"]
[/]
[="Blue"]
[/]
کلنا عباس یا زینب ..................
کلنا عباس یا حسین ..............
[="Blue"][h=2]منوچهر نیز اسمانی شد...مرد حنده در روزهای سخت به شهادت رسید///[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]عروج «حاج فداء»[/h]
عروج «حاج فداء» حزب الله در نبرد با تکفیری های سوریه
خبر شهادت «حاج فداء» از رزمندگان حزب الله در نبرد با تروریست های تکفیری در سوریه اعلام شد.
به گزارش خبرگزاری اهلبیت(ع) ـ ابنا ـ شهادت یکی دیگر از رزمندگان حزب الله در سوریه اعلام شد.[/]
منابع نزدیک به حزب الله از شهادت نخستین رزمنده مسیحی عضو حزب الله در درگیریهای منطقه القلمون خبر داده اند.
به گزارش ماسال نیوز به نقل از باشگاه خبرنگاران، منابع نزدیک به حزب الله از شهادت نخستین رزمنده مسیحی عضو حزبالله در درگیریهای روز گذشته منطقه القلمون خبر داده اند. شهید مجاهد "شربل حرب" در نبردهای محور عملیاتی جرود عرسال میان مقاومت اسلامی لبنان و تروریستهای القاعده و داعش به کاروان شهدای کربلاء پیوست.
شهید "حرب" از ساکنین منطقه "المریجه" واقع در حاشیه شهرک "ضاحیه" در حومه جنوبی بیروت بود و از رزمندگان واحد نیروهای ویژه حزب الله بوده است.
لازم به ذکر است که هزاران رزمنده اهل سنت، مسیحی و دروزی لبنانی در سازمان رزم نظامی و اطلاعاتی مقاومت اسلامی "حزب الله" حضور فعال دارند.
خوش به حالشون ما رو که نمی برن بمی ریم راحت شیم
[="Blue"][h=2]جشن میلاد حضرت رقیه(س) در دمشق[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]مادری که شیرینی شهادت پسرش را پخش کرد[/h]
[/]
[="Blue"][h=2]امروز // شهید «علی سمیر عاقصه»[/h]
[/]
کلنا عباس یا زینب یا زینب یا زینب:Doaa::Doaa:
در مراسمی از پیرترین عضو حشد الشعبی (نیروهای مردمی عراق) با حضور برخی مسئولین عراقی تقدیر به عمل آمد.
آفتاب : به گزارش مشرق، تقدیر از پیر ترین داوطلب نیروهای حشد الشعبی که به فتوای مرجعیت جهان تشیع آیت الله سیستانی سلاح به دست گرفته و به مقابله با داعش برخواستند با حضور شماری از مسئولین عراقی از جمله عمار حکیم رئیس مجلس علای اسلامی عراق برگزار شد.
[="Blue"][h=2]کلنا عباسک یا زینب (س)[/h]
[/]
[h=2]شهید کمالی /// خدا حافظ رفییق[/h]
[="Blue"] align: center
[TD="class: news_title"]شهید سوسنگردی مدافع حرم [/TD]
[TD="align: center"][/TD]
[TD="class: news_desc"] خبرنگار اعزامی سابق خبرگزاری صدا و سیما به سوریه در صفحه اینستاگرامش عکسی از یک شهید ایرانی مدافع حرم منتشر کرد.
[/TD]
[TD="class: news_body"]مرتضی ساری (سواری)، از مدافعان حرم، از خطه شهید پرور، سوسنگرد (دشت آزادگان)، در دفاع از حرم اهلبیت علیهم السلام، در الرمادی عراق، بدست ناپاک تروریستها و تکفیریها، به شهادت رسید.
[/]
[/TD]
دیدارصمیمی «راهیان بهشت » با خانواده شهدای مدافع حرم؛
ماجرای اولین درگیری رسول خلیلی با داعش/ خوابی هم ندیدم که بخواهم صدقه بدم
[SPOILER]اردوی یک روزه ویژه خادمین خواهر راهیان نور ۱۳۹۳، تحت عنوان «راهیان بهشت» توسط قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی برگزار شد.
در روز ۵ شنبه ۲۱ خردادماه، اردوی یک روزه ویژه خادمین خواهر راهیان نور ۱۳۹۳، تحت عنوان «راهیان بهشت» توسط قرارگاه نور سازمان بسیج دانشجویی برگزار شد. در این برنامه جمعی از خادمان خواهر ابتدا در دیداری صمیمانه، در منزل، حضور یافتند و با مادر بزرگوار این شهید گفتگو کردند.
محمدحسن خلیلی معروف به «رسول خلیلی»، از مدافعان حرم حضرت زینب(س) بود که به صورت داوطلبانه جهت دفاع از حریم حرم حضرت امالمصائب(س) به سوریه رفته بود و در ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۲ مصادف با چهاردهم محرم در سوریه به فیض شهادت نائل آمد.
پس از این دیدار، خادمین جهت تجدید میثاق با آرمانهای امام خمینی(ره) به حرم امام رفته و پس از اقامه نماز ظهر به سالن رضوان در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) رفتند و در دیداری، پای صحبتهای همسر «شهید اکبر شهریاری» نشستند و پس از آن به همراه ایشان بر سر مزار شهید شهریاری در قطعه ۲۶، ردیف ۷۲، شماره ۱۶ حضور یافتند.
شهید اکبر شهریاری از دیگر شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) است که از وی یک پسر به نام محمدباقر به یادگار مانده است.
متن زیر گزیدهای از صحبتهای مادر شهید رسول خلیلی میباشد:
خداوند به ما لطف کرد که توانستیم شهیدی را در این راه بدهیم، هدیه ناقابلی را تقدیم کنیم به انقلاب و اسلام، ان شاءالله خدا از ما قبول کند. نه ما قابل بودیم و نه پسر ما قابلی داشته، این لطفی بوده که خدا قسمت ما کرد.
بالاخره خانواده تاثیر دارند در تربیت فرزند، ولی بیشتر لطف خدا بوده که باعث شده رسول به این مرتبه برسد. به لحاظ دینداری من و پدرش همیشه سعی میکردیم به آنچه اسلام از ما خواسته، عمل کنیم و خودمان عامل به دستورات دین باشیم، ما که رعایت میکردیم رسول دیگه خودش میگرفت و نیازی نبود ما چیزی بگیم یا تذکری به او بدهیم.
شبهای جمعه به بهشت زهرا(س) و از آنجا هم به شاه عبدالعظیم میرفت. در هیئتهای مختلفی شرکت میکرد از جمله هیئت ریحانهالنبی را خیلی دوست داشت. به راپل و کوهنوردی خیلی علاقه داشت، برای آموزش سلاح میرفت.
من اسم محمدرسول را خیلی دوست داشتم و این اسم را برایش انتخاب کرده بودم، زمانی که به دنیا آمد، مصادف شد با ولادت امام حسن عسگری علیه السلام، پدرش گفت اسمش را بذاریم محمدحسن، تو شناسنامه گذاشتیم محمد حسن ولی در خانه «رسول» صدایش میکردیم. ماموریت که بودند اسم مستعار انتخاب میکردند؛ رسول اسم مستعار «ابوخلیل» را انتخاب کرده بود، دفعه آخر که رفته بود چون یک نفر به نام ابوخلیل داشتند اسم رسول را برای خودش انتخاب کرده بود.
مادر شهید در مورد این که چطور راضی شدند فرزندشان به سوریه برود، این طور گفتن:اصلا مسئله شهادت برای ما حل شده بود، در این رابطه با او بحثی نداشتم و هیچ وقت هم مانعش نبودم چون میدانست که من، خودم طالب شهادت هستم و دوست داشتم در این راه باشم یا جزء خانواده شهدا باشم، هیچ گاه در این مورد نه من نگران بودم و نه رسول که بخواهد بگوید مادرم نگران من میشه، یعنی نیازی نبود که بخواهد از من اجازه بگیرد. و حتی من موافق رفتنش هم بودم. رفتنش هم داوطلبانه بود.
سری اول که رفته بود، رسول را فرستاده بودند مناطق شهری. معمولا افرادی که دفعه اول میروند مناطق جنگی و خط مقدم نمیروند. رسول ناراحت شده بود و گفته بود اگر این طور باشد دیگه من نمیروم، میخواهم برم مناطق جنگی. از سری بعد دیگه به مناطق جنگی اعزام شد.
قضیه اولین درگیری را رسول این طور تعریف کرد:
روز اولی که رفته بودم به مناطق جنگی، یک درگیری شدیدی پیش آمد که مجبور شدیم عقبنشینی کنیم. من و چند نفر دیگر در محاصره داعش قرار گرفتیم، یکی از بچهها بلند شد تا اوضاع را بررسی کند، تیر خورد و افتاد روی پای من، یک نفر دیگه بلند شد او هم تیر خورد و کنار من افتاد روی زمین! (حالا رسول طوری بود که اگر خون میدید حالش بد میشد، به حدی که به حالت بیهوشی میافتاد!) ولی گفت من اصلا حالم بد نشد. و بالاخره توانستیم خودمان را از محاصره دشمن نجات بدهیم.
آن طور که دوستانش تعریف میکردند خیلی شجاع بوده، یک بار در جریان درگیری یکی از فرماندهان تیر خورده بوده و باید به عقب برمیگشته، به رسول میگویند تو پشتیبانی کن و آتش بریز تا ما بتوانیم فرمانده را ببریم عقب. گفتم الآن رسول میرود پشت درختی جایی کمین میکند. ولی رسول رفت وسط جاده و شروع به تیراندازی کرد. من گفتم تا بروم و برگردم رسول شهید شده. یک ربع طول کشید تا برگردم، دیدم نه هنوز مشغول تیراندازی بود. گفتم بپر پشت وانت! دیدم درحال حرکت رسول اسلحههای روی زمین را جمع میکند میگفت حیف است باید این اسلحهها استفاده شود.
هر بار که رسول میخواست به ماموریت برود به من سفارشهایی میکرد، من میگفتم مامان زبانی فایده ندارد، آدم فراموش میکند سعی کن بنویسی، وصیتنامه داشته باشی؛ رسول میگفت: میدونم ولی وصیت نامه نوشتن سخته. مطالبی را یادداشت میکرد به من میداد. دفعه آخری که آمده بود خونه یک شب تا صبح بیدار بود و وصیتنامه مینوشت. با پسر خالهاش هم یک وصیت نامه ویدئویی کوتاه تهیه کرده بود که تو اینترنت پخش شده است.
آخرین باری که میخواست برود، مثل کسی که مطمئن باشد برگشتی در کار نیست، همه کارهایش را انجام داد؛ وصیتنامهاش را نوشت، گفت من تمام بدهکاری هایم را دادم، مبلغی را به عنوان خمس مالش، به پدرش داد که پرداخت کند چون خودش فرصت نکرد. تعدادی کتاب داشت که روی زمین اتاقش گذاشته بود تا برایش قفسهای درست کند، ولی فرصت نمیکرد این کار را انجام دهد، به شوخی گفتم مامان این کتابها را جمع و جور کن، داری میروی اگر فردا اتفاقی برات بیفتد، مهمان قرار است بیاید تو این خانه! دفعه آخر که آمد قفسه درست کرد و کتابها را جمع کرد.
یک ماشین خریده بود، گفته بود اگر من شهید شدم خانوادهام خواستند بروند بهشت زهرا(س) بتوانند. خودش را کاملا آماده کرده بود ولی برای من عادی بود. اصلا فکر نمیکردم که رفتنی است. همسرم هم در هشت سال دفاع مقدس مرتب جبهه بود، و این رفت و آمدها برایم عادی بود و فکر نمیکردم حتما اتفاقی میافتد. اتفاقا وقتی همسرم از جبهه به خانه میآمد، بیشتر نگرانش بودم، بالاخره آدم میبیند آدمهایی را که صبح میروند بیرون و شب برنمیگردند، خب میگفتم حیف است کسی که مدام در جبهه است، این طور عمرش تمام شود، اگر قرار است از این دنیا بروند چه بهتر که با شهادت باشد! و اصلا نگران این مسائل نبودم.
زمانی هم که پسرم شهید شد خدا را شکر کردم که این افتخار نصیبمان شد که جزء خانواده شهدا باشیم پیش حضرت زهرا(س)، حضرت زینب(س) و آقا امام حسین(ع) روسفید باشیم؛ ما هم یک هدیه ناقابلی داشتیم که در این راه دادیم.
یک بار خواب خیلی واضحی دیدم؛ در خواب دیدم رسول به من میگه مامان برای من نماز میخوانی؟ به شوخی گفتم اگر بخوانم پول میدهی؟ گفت بله میدهم. بعد گفت: مامان برایم نماز وحشت هم میخوانی؟" این را که گفت از خواب پریدم، گفتم این چه خوابی بود که من دیدم؟ نماز وحشت را برای میت میخوانند! همان لحظه صدقه دادم. بعد از چند روز که تلفنی با رسول صحبت کردم، گفتم فلان روز اتفاقی برات نیفتاد؟ گفت چطور؟ گفتم خوابی دیدم، برات صدقه دادم. گفت اتفاقا خطر بزرگی از ما رفع شد. دفعه آخری که رفت چون تقدیرش این بود که شهید شود دیگه خوابی هم ندیدم که بخواهم صدقه بدم.
حدود ده روز قبل از شهادت پسرم، بعد نماز دعا میکردم، -همیشه برای سلامتیاش دعا میکردم که خدایا صحیح و سالم برگرده،- یک دفعه به فکر فرو رفتم؛ گفتم این همه ما ادعا میکنیم خدایا کاش ما در زمان امام حسین(ع) میبودیم و از ایشان دفاع میکردیم و در این راه شهید میشدیم یا بچههامون به شهادت میرسیدند؛ چرا من فقط برای سلامتیاش دعا میکنم، چرا برای شهادت پسرم دعا نکنم؛ گفتم خدایا اگر قسمتش شهادت هست من راضیام به رضای تو. که بعد از این دعا یک هفته ده روز بیشتر طول نکشید که شهید شد.
[/SPOILER] در پایان دیدار ضمن تقدیر از مادر بزرگوار، وصیت نامه شهید رسول خلیلی توسط یکی از خادمین خواهر قرائت شد. در ادامه وصیتنامه شهید را ملاحظه میکنیم:
بسم الله الرحمن الرحیم
سوره آل عمران آیه ۱۹۵
"فَالَّذِينَ هَاجَرُوا وَأُخْرِجُوا مِنْ دِيَارِهِمْ وَأُوذُوا فِي سَبِيلِي وَقَاتَلُوا وَقُتِلُوا لَأُكَفِّرَنَّ عَنْهُمْ سَيِّئَاتِهِمْ وَلَأُدْخِلَنَّهُمْ جَنَّاتٍ تَجْرِي مِنْ تَحْتِهَا الْأَنْهَارُ ثَوَابًا مِنْ عِنْدِ اللَّهِ وَاللَّهُ عِنْدَهُ حُسْنُ الثَّوَابِ
آنان که از وطن خود هجرت کردند و از دیار خود بیرون رانده شدند و در راه خدا رنج کشیدند، جهاد کردند و کشته شدند، همانجا بدیهای آنان را میپوشانیم و آنان را به بهشتهایی که زیر درختان آن نهرهای آب جاری و روان است، داخل میکنیم و این پاداشی است از جانب خدا.
[SPOILER]
با نام و یاد خداوند رحمان و رحیم و مهربان که در حق بنده حقیر از هیچ چیزی کم نگذاشته است و سلام و دورد به محضر صاحب العصر و الزمان(عج) و روح پاک امام راحل(ره) و رهبر عالم تشیع و اسلام قائدنا آیت الله سیدعلی خامنهای(مدظله العالی) و روح پاک تمامی شهدای اسلام به خصوص سیدالشهدا اباعبداللهالحسین(ع) که جانها همه فدای آن بزرگوار.
به موجب آیه شریفه «کل نفس ذائقه الموت» تمامی موجودات از چشیدن شربت مرگ ناگزیر بوده و حیات ابدی منحصر به ذات اقدس باری تعالی میباشد.
این دنیا با تمامی زیباییها و انسانهای خوب و نیکوی آن محل گذر است نه وقوف و ماندن! و تمامی ما باید برویم و راه این است. دیر یا زود فرقی نمی کند؛ اما چه بهتر که زیبا برویم.
پدر و مادر عزیزم که سلام و درود خداوند بر شما باد!
از شما کمال قدردانی را دارم که مرا با محبت اهل بیت(ع) و راه ایشان و در کمال صبر و عاشقانه بزرگ کردید و همیشه کمکحال من بودهاید. از شما عذرخواهی میکنم و سرافکندهام که فرزندی خوب برای شما نبودم و در حق شما آنچنان که باید خوبی نکردهام. از شما میخواهم که مرا حلال کنید.
در حق این فرزند حقیرتان دعا کرده و از خداوند بخواهید که او را ببخشد و این قربانی را در راه خود بپذیرد. میدانم که شما ناراحت نیستید؛ زیرا هیچ راهی بهتر از این نیست و این را شما به من آموختهاید و این همیشه آروزی دیرینه من بوده که خدا عاقبت مرا با شهادت در راهش ختم به خیر گرداند.
خوش ندارم که این شادمانی را با لباسهای سیاه و غمگین ببینم، غم اگر هست برای بیبی جان حضرت زینب(س) باید باشد، اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان اباعبداللهالحسین(ع) باید باشد و اگر دلتان گرفته، روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است.
اما چه خوشحالی بالاتر از اینکه فدایی راه این بزرگواران شویم. پس غمگین نباشد.
برادر عزیزم!
مرا حلال کن و ببخش، میدانم که در حق تو هم کوتاهی کردم، برایم دعا کن و مرا نیز حلال کن، خدا را سرلوحه کارهای خود قرار بده. از خداوند میخواهم همیشه کمکحال تو برادر عزیزم باشد. دعا برایم یادت نرود.
از فامیل، همبستگان نیز میخواهم که مرا حلال کنند و ببخشند و برایم دعا کنند.
رفقا، دوستان و همکاران و همنشینان عزیزم!
که شاید بیشترین اوقات زندگیام را در کنار شما بودهام، خداوند را شاکرم که در رفاقت هم به من لطف عطا کرده که دوستان و هم نشینانی به خوبی شما دارم تا تکمیل کننده و یاریدهنده من باشید.
شما همگی میدانید من راه خود را انتخاب کردم و این راه را دوست داشته و دارم و خیلی از شماها هم کمککننده من بودید. از تمامی شما عذر میخواهم که رفاقت را در حق شما تمام نکرده و ملتمسانه خواهانم که مرا عفو کنید و حلالم کنید.
مرا ببخشید، برایم بسیار دعا کنید و در روضههای ارباب و مجالس عزاداری اهل بیت(ع) مرا فراموش نکنید.
من خود را در حد و اندازهای نمیبینم که برای کسی نصیحت و پندی داشته باشم و اگر ما دنبال پند و نصیحت باشیم چه بسیار است. فقط میخواهد چشم بینا و گوش شنوا.
خنک آن روز که پرواز کنم تا بر دوست
به امید سر کویش پر و بالی بزنم
من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
آن که آورد مرا باز برد تا وطنم
مرغ بال ملکوتم نیم از عالم خاک
چند روزی قفسی ساختهاند از بدنم
پناه میبرم به خداوند مهربان و از او میخواهم که بر من سخت نگیرد.
شب اول قبر دعا برایم را فراموش نکنید رفقا
و من الله التوفیق
العبد الحقیر محمدحسن خلیلی(رسول)[/SPOILER]
[="Blue"] شهید شاطری
اولین مدافع حرم ایرانی
[/]
چقدر این تاپیک زیباست.
نفس کشیدن در این فضا عبادته
[=arial]با سلام
به زیبایی این تایپک تقدیم به اسک دینی ها
دیرگاهیست گلو بغض مکرر دارد
چند روزیست قلم حالت نشتر دارد
کوفیان داعیه ی مسجد و منبر دارند
عمر سعد زمان٬ وسوسه ی زر دارد
یادمان هست٬ اجداد شما٬کرب بلا…
شیعه از تیغ شما داغ به پیکر دارد
بی سبب نیست که از شام٬ عراق آمده اید
حضرت عمه ی سادات٬ برادر دارد
و شما کمتر از آنید٬ حسین تیغ کشد
کمتر از آنکه علمدار علم بردارد
ما جوانان بنی فاطمی اربابیم
بی حیا!عمه ی ما مالک اشتر دارد
با سلام
این خبر مشکل داره،دختر شهید نیست ایشون پسر شهید هستند
نمیدونم از کجا این خبرگزاری نوشته دختر شهید
والا من به منبعش توی نظرات گفتم که این دخترش نیست بعد نظرم رو پاک کرد و زیر خبر نوشت این مال سایر رسانه هاست و ما فقط بازنشر میکنیم
مهم نیست،شما درستش کنید :ok:
اللهم صل علی محمد و ال محمد و عجل فرجهم
[="Tahoma"][="DarkGreen"]خوزستان در دو هفته اخیر 3 شهید مدافع حرم تقدیم کرده است .[/]