داستانهای اخلاقی شگفت

تب‌های اولیه

1874 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

پیرمرد و صندوق صدقات

پيرمرد خسته کنار صندوق صدقه ایستاد.
دست برد و از جیب کوچک جلیقه‌اش سکه‌ای بیرون آورد.
در حین انداختن سکه متوجه نوشته روی صندوق شد: صدقه عمر را زیاد می‌کند، منصرف شد!!!


روزى بهلول از مجلس درس ابوحنيفه گذر مى كرد او را مشغول تدريس ديد و شنيد كه ابوحنيفه مى گفت حضرت صادق عليه السلام مطالبى ميگويد كه من آنها را نمى پسندم اول آنكه شيطان در آتش جهنم معذب خواهد شد در صورتيكه شيطان از آتش خلق شده و چگونه ممكن است بواسطه آتش عذاب شود؟
دوم آنكه خدا را نمى توان ديد و حال اينكه خداوند موجود است و چيزيكه هستى و وجود داشت چگونه ممكن است ديده نشود؟
سوم آنكه فاعل و بجا آورنده اعمال خود بنى آدمند در صورتيكه اعمال بندگان بموجب شواهد از جانب خداست نه از ناحيه بندگان.
بهلول همين كه اين كلمات را شنيد كلوخى برداشت و بسوى ابوحنيفه پرت كرده و گريخت اتفاقا كلوخ بر پيشانى ابوحنيفه رسيد و پيشانيش را كوفته و آزرده نمود ابوحنيفه و شاگردانش به دنبال بهلول رفتند و او را گرفته پيش خليفه بردند، بهلول پرسيد از طرف من به شما چه ستمى شده است ؟
ابوحنيفه گفت: كلوخى كه پرت كردى سرم را آزرده است. بهلول پرسيد: آيا ميتوانى آن درد را نشان بدهى؟! ابوحنيفه جواب داد مگر درد را مى توان نشان داد بهلول گفت: اگر به حقيقت دردى در سر تو موجود است چرا از نشان دادن آن عاجزى؟!!!
و آيا تو خود نمى گفتى: هر چه هستى دارد قابل ديدن است و از نظر ديگر مگر تو از خاك آفريده نشده اى و عقيده ندارى كه هيچ چيز بهم جنس خود عذاب نمى شود و آزرده نمى گردد آن كلوخ هم از خاك بود پس بنا به عقيده تو من ترا نيازرده ام از اينها گذشته مگر تو در مسجد نميگفتى: هر چه از بندگان صادر شود در حقيقت فاعل خداوند است و بنده را تقصير نيست پس از اين كلوخ هم از طرف خداوند بر سر تو وارد شده و مرا تقصيرى نيست .
ابوحنيفه فهميد كه بهلول با يك كلوخ سه غلط و اشتباه او را فاش كرد در اين هنگام هارون الرشيد خنديد و او را مرخص نمود.

آسانسور



روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده اش وارد یک مرکز تجاری میشوند. پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟ پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد، و دیوار براق از هم جدا شد ، و آن زن خود را بزحمت وارد اطاقکی کرد، دیوار بسته شد، پدر و پسر ، هر دو چشمشان بشماره هائی بر بالای آسانسور افتاد که از یک شروع و بتدریج تا سی‌ رفت، هر دو خیلی‌ متعجب تماشا میکردند که ناگهان ، دیدند شماره‌ها بطور معکوس و بسرعت کم شدند تا رسید به یک، در این وقت دیوار نقره‌ای باز شد، و آنها حیرت زده دیدند، دختر ۲۴ ساله مو طلایی بسیار زیبا و ظریف ، با طنازی از آن اطاقک خارج شد

پدر در حالی که نمیتوانست چشم از آن دختر بردارد، به آهستگی، به پسرش گفت : پسرم ، زود برو مادرت را بیار اینجا

سلام بر سادات عزیز:Gol:

فکر کنم این داستان آخریه به این تاپیک هم مربوط باشه:ok:

http://www.askdin.com/showthread.php?t=1439&p=87873
ممنون:hamdel:

علی یارت:Gol:


وارد اتوبوس شدم، جایی برای نشستن نبود، همانجا روبروی در، دستم را به میله گرفتم

پیرمرد با کتی کهنه، پشت به من، دستش به ردیف آخر صندلی های اقایون میشود گفت تقریبا در قسمت خانم ها گره کرده!

خانم دیگری وارد اتوبوس شد، کنار دست من ایستاد، چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت، شروع کرد به غرلند کردن!

ـ برای چی اومده تو قسمت زنونه! مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی!

ـ خانم جان اینطوری نگو، حتما نمی تونسته بره!

ـ دستش کجه نمی تونه بشینه یا پاش خم نمیشه؟

ـ خب پیرمرده ! شاید پاش درد میکنه نمی تونه بره بشینه !

ـ آدم چشم داره می بینه! نیگاه کن پاش تکون میخوره، این روزها حیا کجا رفته؟!…

سکوت کردم، گفتم اگر همینطور ادامه دهم بازی را به بازار می کشاند! فقط خدا خدا میکردم پیرمرد صحبت ها را نشنیده باشد!

بیخیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برفها را تماشا کنم

به ایستگاه نزدیک می شدیم و پیرمرد میخواست پیاده شود

دستش را داخل جیبش برد و پنجاه تومنی پاره ایی را جلوی صورتم گرفت و گفت : دخترم این چند تومنیه؟!

بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود!

خانم بغل دست من خجالت زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد

برای گفتار و کرداری که از برادرت سر می زند، عذری بجوی و اگر نیافتی، عذری بتراش.
پیامبر اکرم (ص)

روزگاری یک کشاورز در روستایی زندگی می کرد که باید پول زیادی را که از یک پیرمرد قرض گرفته بود، پس می داد.
کشاورز دختر زیبایی داشت که خیلی ها آرزوی ازدواج با او را داشتند.

وقتی پیرمرد طمعکار متوجه شد کشاورز نمی تواند پول او را پس بدهد، پیشهاد یک معامله کرد و گفت اگر با دختر کشاورز ازدواج کند بدهی او را می بخشد، و دخترش از شنیدن این حرف به وحشت افتاد و پیرمرد کلاه بردار برای اینکه حسن نیت خود را نشان بدهد گفت : اصلا یک کاری می کنیم، من یک سنگریزه سفید و یک سنگریزه سیاه در کیسه ای خالی می اندازم، دختر تو باید با چشمان بسته یکی از این دو را بیرون بیاورد. اگر سنگریزه سیاه را بیرون آورد باید همسر من بشود و بدهی بخشیده می شود و اگر سنگریزه سفید را بیرون آورد لازم نیست که با من ازدواج کند و بدهی نیز بخشیده می شود، اما اگر او حاضر به انجام این کار نشود باید پدر به زندان برود...

این گفت و گو در جلوی خانه کشاورز انجام شد و زمین آنجا پر از سنگریزه بود. در همین حین پیرمرد خم شد و دو سنگریزه برداشت.

دختر که چشمان تیزبینی داشت متوجه شد او دو سنگریزه سیاه از زمین برداشت و داخل کیسه انداخت. ولی چیزی نگفت !

سپس پیرمرد از دخترک خواست که یکی از آنها را از کیسه بیرون بیاورد.

اگر خوب موقعیت را تجزیه و تحلیل کنید می بینید که سه امکان وجود دارد :

1. دختر جوان باید آن پیشنهاد را رد کند.

2. هر دو سنگریزه را در بیاورد و نشان دهد که پیرمرد تقلب کرده است.

3. یکی از آن سنگریزه های سیاه را بیرون بیاورد و با پیرمرد ازدواج کند تا پدرش به زندان نیفتد.

لحظه ای به این شرایط فکر کنید. هدف این حکایت ارزیابی تفاوت بین تفکر منطقی و تفکری است که اصطلاحا جانبی نامیده می شود. معضل این دختر جوان را نمی توان با تفکر منطقی حل کرد...

به نتایج هر یک از این سه گزینه فکر کنید، اگر شما بودید چه کار می کردید ؟!

و این کاری است که آن دختر زیرک انجام داد :

دست خود را به داخل کیسه برد و یکی از آن دو سنگریزه را برداشت و به سرعت و با ناشی بازی، بدون اینکه سنگریزه دیده بشود، وانمود کرد که از دستش لغزیده و به زمین افتاده. پیدا کردن آن سنگریزه در بین انبوه سنگریزه های دیگر غیر ممکن بود !!!

در همین لحظه دخترک گفت : آه چقدر من دست و پا چلفتی هستم ! اما مهم نیست. اگر سنگریزه ای را که داخل کیسه است دربیاوریم معلوم می شود سنگریزه ای که از دست من افتاد چه رنگی بوده است ...!

و چون سنگریزه ای که در کیسه بود سیاه بود، پس باید طبق قرار، آن سنگریزه سفید باشد. آن پیرمرد هم نتوانست به حیله گری خود اعتراف کند و شرطی را که گذاشته بود به اجبار پذیرفت و دختر نیز تظاهر کرد که از این نتیجه حیرت کرده است. نتیجه ای که 100 درصد به نفع آنها بود.

1. همیشه یک راه حل برای مشکلات پیچیده وجود دارد.

2. این حقیقت دارد که ما همیشه از زاویه خوب به مسایل نگاه نمی کنیم.

3. هفته شما می تواند سرشار از افکار و ایده های مثبت و تصمیم های عاقلانه باشد

همه درصف ایستاده بودند و به نوبت آرزوهایشان را می گفتند...
بعضی ها آرزوهای خیلی بزرگی داشتند و بعضی ها هم آرزوهای بسیار کوچک و پست !
نوبت به او رسید ، از او پرسیدند: چه آرزویی داری؟
گفت : می خواهم همیشه به دیگران یاد بدهم ، بی آنکه مدعی دانستن و دانایی باشم.
پذیرفته شد! گفتند : چشمانت را ببند و چشمانش را بست...
وقتی چشمانش را باز کرد، دید به شکل درختی در یک جنگل بزرگ در آمده است !
با خود اندیشید: حتما اشتباهی رخ داده، من که این را نخواسته بودم ؟!!
سالها گذشت... روزی داغی اره را بر روی کمر خود حس کرد !
بازاندیشید : عمر به پایان رسید و من بهره خویش را از زندگی نگرفتم ...!
با فریادی غمبار سقوط کرد...
نفهمید چه مدت خواب بود یا بیهوش!
با صدایی غریب؛ که از روی تنش بلند می شد؛ به هوش آمد !
تخته سیاهی بر دیوار کلاسی شده بود ...


روزگاری دراز پیش از این، پادشاهی که عاشق تماشای پرواز پرندگان به بلندای آسمان بود، هدیه‌ای دریافت کرد از سوی دوستی که او را نیکو می‌شناخت.

دو قوش از نژاد زیبای عربی، دو قوش بلندپرواز. دو قوش عاشق آسمان.

آن دو سخت زیبا بودند و اگر بال می‌گشودند گویی تمامی زمین و زمینیان را زیر پر و بال خود می‌دیدند. سوار بر باد، به هر سوی پر می‌کشیدند.

پادشاه، شادمان از دریافت آن دو ارمغان، آنها را به پرورش دهندۀ بازها و قوش‌ها سپرد تا تعلیمشان دهد و به پروازشان در آورد...

ماهها گذشت و روزی قوش‌پرور نزد شاه آمد و سری به فروتنی فرود آورد و شاه را خبر داد که یکی از دو قوش را پروازی بلند آموخته آنچنان که چنان جلال و شکوهی در پرواز نشان می‌دهد که گویی بر آسمان پادشاهی می‌کند. اما اسفا که قوش دیگر ، میلی به پرواز ندارد و از روزی که آمده بر شاخ درختی جای گرفته و هیچ چیز او را به پرواز راغب نمی‌سازد ...!

پادشاه را این امر عجب آمد و متحیر ماند که چه باید کرد ؟!

دست به دامان درمانگران زد تا که شاید در او مرضی بیابند و درمانش کنند و چون کامیاب نشدند به جادوگران روی آورد تا اگر پرنده گرفتار سحری گشته یا که جادویی او را به نشستن واداشته، آن را از او دور کنند تا به پرواز در آید.

اما کسی توفیق را در این راه رفیق نیافت و نومید از دربار برفت. پس شاه، یکی از درباریان را مأمور کرد که راهی بیابد، اما روز بعد از پنجرۀ کاخش پرنده را نشسته بر شاخ دید...

بسیاری راهها را آزمود تا مگر پرنده دست از لجاجت بردارد و اوج آسمان را بر شاخه درختی ترجیح دهد. اما سودی نبخشید ، پس با خود گفت : شاید آنان که با طبیعت آشنایند نیک بدانند که چه باید کرد و مُهر از این راز بردارند و پرنده را از شاخه جدا سازند و به بلندای آسمان فرستند.

فریاد برآورد و درباری را گفت : برو و زارعی را نزد من آور تا ببینم او چه می‌تواند انجام دهد...

درباری رفت و چنین کرد و زارعی مأمور شد تا راز را برملا سازد و گره از آن بگشاید.

بامداد روز بعد شاه با هیجان و شادمانی دید که قوش به پرواز در آمده و بر بالای باغ‌های قصر اوج گرفته است. فرمان داد تا زارع را نزد او آورند تا به راز این کار پی ببرد.

زارع را نزد شاه آوردند. پس پرسید راز این معجزه در چیست؟! چگونه قوش به پرواز در آمد و چه امری او را واداشت تا شاخ را ترک گوید و به آسمان بپرد؟!

زارع سری به نشانۀ تعظیم فرود آورده گفت : پادشاها، رازی در میان نیست تا برملا سازم؛ معجزه ای نیز در کار نیست. امری طبیعی است که چون بدان پی ببریم مشکل آسان گردد. شاخه را بریدم و قوش چون دیگر لانه و آشیانه نداشت، دل از آن برید و به آسمان بپرید...!

[=serif]

و این داستان زندگی ما آدمیان است. ما را آفریده‌اند تا پرواز کنیم نه آن که راه برویم.

زمینی نیستیم که به زمین گره خورده باشیم، بلکه آسمانی هستیم و اهل پرواز.

اما مقام انسانی خویش را در نیافته‌ایم که چنین به زمین دل خوش داشته‌ایم و بر آن نشسته‌ایم و شاخۀ درختی را که لانه بر آن داریم گرامی داشته و دل بدان خوش کرده‌ایم.

به آنچه که با آن آشناییم دل خوش کرده‌ایم و از ناشناخته‌ها در هراسیم.

امکانات ما را نهایتی نیست و توانایی‌های ما را پایانی نه؛ امّا هراس داریم از کشف آنها و تلاش برای پی بردن به آنها.

به آشناها خو کرده‌ایم و از ناآشناها دل بریده.

راحتی را پیشه ساخته و از زحمت در هراسیم.

زندگی یک‌نواخت شده و از هیجان تهی گشته است.

از سختی‌ها می‌ترسیم و از رنجها در فراریم.

باید که دل از شاخۀ درخت برید و لانۀ زمینی را به هیچ گرفت و هراس را از دل راند و شکوه پرواز را تجربه کرد که اگر پرواز را تجربه کردیم دیگر زمین را در نظر نیاوریم و از اوج آسمان فرود نیاییم.

پس به فراسوی ترسها پرواز کنیم ...

منبع : متن انگلیسی: Why Walk When You Can Fly اثر ایشا جود Isha Judd

ترجمه: فاروق ایزدی نیا

تاثير دعا



یکشنبه بود و طبق معمول هر هفته ، رزی ، خانم نسبتا مسن محله داشت از کلیسا برمیگشت ...

در همین حال نوه اش از راه رسید و با کنایه بهش گفت : مامان بزرگ ، تو مراسم امروز ، پدر روحانی براتون چی موعظه کرد ؟!

خانم پیر مدتی فکر کرد و سرش رو تکون داد و گفت : عزیزم ، اصلا یک کلمه اش رو هم نمیتونم به یاد بیارم !!!

نوه پوزخند ی زد و بهش گفت : تو که چیزی یادت نمیاد ، واسه چی هر هفته همش میری کلیسا ؟!!

مادر بزرگ تبسمی بر لبانش نقش بست . خم شد سبد نخ و کامواش رو خالی کرد و داد دست نوه و گفت : عزیزم ممکنه بری اینو از حوض پر آب کنی و برام بیاری ؟!

نوه با تعجب پرسید : تو این سبد ؟ غیر ممکنه ، با این همه شکاف و درز داخل سبد آبی توش بمونه !!!

رزی در حالی که تبسم بر لبانش بود اصرا ر کرد : لطفا عزیزم !

دخترک غرولند کنان و در حالی که مادربزرگش رو تمسخر میکرد ، سبد رو برداشت و رفت ، اما چند لحظه بعد ، برگشت و با لحن پیروزمندانه ای گفت : من میدونستم که امکان پذیر نیست ، ببین حتی یه قطره آب هم ته سبد نمونده !

مادر بزرگ سبد رو از دست نوه اش گرفت و با دقت زیادی وارسیش کرد گفت : آره ، راست میگی اصلا آبی توش نیست ، اما بنظر میرسه سبده تمیزتر شده ، یه نیگاه بنداز ...!




سخن روز : اگر روزی عقل را بخرند و بفروشند ما همه به خیال اینکه زیادی داریم فروشنده خواهیم بود ...

چوپان بيچاره خودش را كشت كه آن بز چالاك از آن جوي آب بپرد نشد كه نشد

...!
او مي‌دانست پريدن اين بز از جوي آب همان و پريدن يك گله گوسفند و بز به دنبال آن همان

...
عرض جوي آب قدري نبود كه حيواني چون بز نتواند از آن بگذرد ...

نه چوبي كه بر تن و بدنش مي‌زد سودي بخشيد و نه فريادهاي چوپان بخت برگشته

.
پيرمرد دنيا ديده‌اي از آن جا مي‌گذشت وقتي ماجرا را ديد پيش آمد و گفت من چاره كار را مي‌دانم.

آنگاه چوب دستي خود را در جوي آب فرو برد و آب زلال جوي را گل آلود كرد

.
بز به محض آنكه آب جوي را ديد از سر آن پريد و در پي او تمام گله پريد

.
چوپان مات و مبهوت ماند. اين چه كاري بود و چه تأثيري داشت؟

پيرمرد كه آثار بهت و حيرت را در چهره چوپان جوان مي‌ديد گفت

: تعجبي ندارد تا خودش را در جوي آب مي‌ديد حاضر نبود پا روي خويش بگذارد ، آب را كه گل كردم ديگر خودش را نديد و از جوي پريد.
و من فهميدم اين كه حيواني بيش نيست پا بر سر خويش نمي‌گذارد و خود را نمي‌شكند چه رسد به انسان كه بتي ساخته است از خويش و گاهي آن را مي‌پرستد ...


تجربه بهترین درس است هر چند حق التدریس آن گران باشد.

ميگويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي ميساختند.

روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام ميدادند.

پيرزني از آنجا رد ميشد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه!

کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد ! کارگر بياوريد ! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششششااااررر...!!!

و مدام از پيرزن ميپرسيد: مادر، درست شد؟!!

مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت...

کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند ؟!

معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت ميکرد و شايعه پا ميگرفت، اين مناره تا ابد کج ميماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم...

اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم !

سخن روز : تو ارباب سخنانی هستی که نگفته‌ای،ولی حرفهایی که زده‌ای ارباب تو هستند.

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام

لذت زندگی

يك تاجر آمريكايى نزديك يك روستاى مكزيكى ايستاده بود كه يك قايق كوچك ماهيگيرى از بغلش رد شد كه توش چند تا ماهى بود!

از مكزيكى پرسيد: چقدر طول كشيد كه اين چند تارو بگيرى؟

مكزيكى: مدت خيلى كمى !

آمريكايى: پس چرا بيشتر صبر نكردى تا بيشتر ماهى گيرت بياد؟

مكزيكى: چون همين تعداد هم براى سير كردن خانواده‌ام كافيه !

آمريكايى: اما بقيه وقتت رو چيكار ميكنى؟

مكزيكى: تا ديروقت ميخوابم! يك كم ماهيگيرى ميكنم!با بچه‌هام بازى ميكنم! با زنم خوش ميگذرونم! بعد ميرم تو دهكده میچرخم! با دوستام شروع ميكنيم به گيتار زدن و خوشگذرونى! خلاصه مشغولم با اين نوع زندگى !

آمريكايى: من توي هاروارد درس خوندم و ميتونم كمكت كنم! تو بايد بيشتر ماهيگيرى بكنى! اونوقت ميتونى با پولش يك قايق بزرگتر بخرى! و با درآمد اون چند تا قايق ديگه هم بعدا اضافه ميكنى! اونوقت يك عالمه قايق براى ماهيگيرى دارى !

مكزيكى: خب! بعدش چى؟

آمريكايى: بجاى اينكه ماهى‌هارو به واسطه بفروشى اونارو مستقيما به مشتریها ميدى و براى خودت كار و بار درست ميكنى... بعدش كارخونه راه ميندازى و به توليداتش نظارت ميكنى... اين دهكده كوچيك رو هم ترك ميكنى و ميرى مكزيكو سيتى! بعدش لوس آنجلس! و از اونجا هم نيويورك... اونجاس كه دست به كارهاى مهمتر هم ميزنى ...

مكزيكى: اما آقا! اينكار چقدر طول ميكشه؟

آمريكايى: پانزده تا بيست سال !

مكزيكى: اما بعدش چى آقا؟

آمريكايى: بهترين قسمت همينه! موقع مناسب كه گير اومد، ميرى و سهام شركتت رو به قيمت خيلى بالا ميفروشى! اينكار ميليونها دلار برات عايدى داره !

مكزيكى: ميليونها دلار؟؟؟ خب بعدش چى؟

آمريكايى: اونوقت بازنشسته ميشى! ميرى به يك دهكده ساحلى كوچيك! جايى كه ميتونى تا ديروقت بخوابى! يك كم ماهيگيرى كنى! با بچه هات بازى كنى !

با زنت خوش باشى! برى دهكده و تا ديروقت با دوستات گيتار بزنى و خوش بگذرونى.




به نام خدا

سلام

داستان زیبای طلبه و دختر جوان


نيمه شب طلبه جوانی به نام محمد باقردر اتاق خود در حوزه علمیه مشغول مطالعه بود به ناگاه دختری وارد اتاق او شد در را بست و با انگشت به طلبه بیچاره اشاره کرد که ساکت باش.


دختر گفت : شام چه داری ؟؟ طلبه آنچه را که حاضر کرده بود آورد و سپس دختر در گوشه ای از اتاق نشست و محمد به مطالعه خود ادامه داد. از آن طرف چون این دختر شاهزاده بود و بخاطر اختلاف با زنان دیگر از حرمسرا خارج شده بود لذا شاه دستور داده بود تا افرادش شهر را بگردند ولی هر چه گشتند پیدایش نکردند .

صبح که دختر از اتاق خارج شد ماموران شاهزاده خانم را همراه محمد باقر به نزد شاه بردند شاه عصبانی پرسید چرا شب به ما اطلاع ندادی و .... محمد باقر گفت: شاهزاده تهدید کرد که اگر به کسی خبر دهم مرا به دست جلاد خواهد داد شاه دستور داد که تحقیق شود که آیا این جوان خطائی کرده یا نه ؟ و بعد از تحقیق از محمد باقر پرسید چطور توانستی در برابر نفست مقاومت نمائی؟ محمد باقر 10 انگشت خود را نشان داد و شاه دید که تمام انگشتانش سوخته و ... لذا علت را پرسید طلبه گفت : هنگامی که آن دختر وارد حجله من شد با خودنمایی وافسونگریهای پی در پی خود می کوشید تا توجه مرا به سوی خویش معطوف سازد. نفس اماره نیز مرا مدام وسوسه می نمود اما هر بار که نفسم وسوسه می کرد یکی از انگشتان خود را بر روی شعله سوزان شمع می گذاشتم تا طعم آتش جهنم را بچشم و بالاخره از سر شب تا صبح بدین وسیله با نفس مبارزه کردم و به فضل خدا، شیطان نتوانست مرا از راه راست منحرف کند و ایمان و شخصیتم را بسوزاند.

شاه عباس از تقوا و پرهیز کاری او خوشش آمد و دستور داد همین شاهزاده را به عقد میر محمد باقر در آوردند و به او لقب میرداماد داد و امروزه تمام علم دوستان از وی به عظمت و نیکی یاد کرده و نام و یادش را گرامی می دارند. از مهمترین شاگردان وی می توان به ملا صدار اشاره نمود . نفس اماره یکی از عواملی است که انسان را به ارتکاب گناه وسوسه می کند .

قران کریم می فرماید : نفس اماره به سوی بدیها امر می کند مگر در مواردی که پروردگار رحم کند ( سوره یوسف آیه 53) انسانهایی که در چنین مواردی به خدا پناه می برند خداوند متعال آنها را از گزند نفس اماره حفظ می کند و به جایگاه ارزشمندی می رساند.

در جائی خواندم که : بومیان آمازون روش جالبی برای شکار میمون دارند بدینصورت که نارگیل را از دو طرف سوراخ می کنند، یک طرف کوچک تر در حدی که بتوانند یک طناب را از آن عبور دهند و یک طرف کمی درشت تر در حدی که دست یک میمون به زور از آن رد شود. از طرف کوچک تر طنابی که انتهایش را گره زده اند رد می کنند و بعد طناب را به تنه درخت می بندند تا اینطوری میمون نتواند جر بزند و نارگیل را با خودش ببرد.
سپس توی نارگیل خالی شده چند تا سنگریزه می اندازند و چند بار تکانش می دهند تا صدایش خوب در جنگل بپیچد ... تله آماده است.
میمون ها که کنجکاوی دیوانه شان کرده تا ببینند این چیست که این جوری صدا می دهد، می آیند و دستشان را می کنند توی نارگیل و سنگریزه ها را توی مشتشان می گیرند تا بیرونشان بیاورند، اما مشت بسته شان از سوراخ رد نمی شود.
میمون ها اگر فقط مشتشان را باز کنند و از سنگریزه های بی ارزش دل بکنند، آزاد می شوند ولی به هیچ قیمتی حاضر نیستند چیزی را که بدست آورده اند از دست بدهند. آنقدر تقلا می کنند و خودشان را به زمین و آسمان می زنند که فردا وقتی صیاد می آید بدن های بی حالشان را به راحتی جمع می کند و توی قفس می اندازد.
این میمون ها چند خاصیت جالب دیگر هم دارند. اولا وقتی می بینند یک هم نوعشان گیر کرده و دارد جیغ و داد می کند باز هم برای کنجکاوی می روند سراغ نارگیل بغلی و چند دقیقه بعد خودشان هم در حال جیغ زدند.
دوما بومی ها اگر میمونی اضافه بر تعداد مورد نیازشان گیر افتاده باشد، آزادش می کنند اما وقتی فردا دوباره برای شکار می آیند باز همین میمون ها گیر می افتند و سر و صدایشان در می آید!!!
این داستان سالهاست که در جریان است! اما حق ندارید فکر کنید که این میمون ها از خنگیشان است که هر روزه توی این دام ها می افتند، اتفاقا خیلی هم ادعای هوش و استعدادشان می شود !!!
اگر خوب فکر کنیم آیا دور و بر خود ما پر از نارگیل های سوراخ داری نیست که صدای تلق و تولوق جذابشان از شدت وسوسه دیوانه مان می کند؟
آیا دستمان را به خاطر بسیاری از چیزهایی که حقیقتا نمی دانیم ارزشی دارند یا نه ، چندین و چند بار در هر مدخل سوئی داخل نمی کنیم؟
آیا دستمان جاهایی گیر نیست که به خاطرش از صبح تا شب جیغ و داد می کنیم و خودمان را به زمین و آسمان می کوبیم؛ در حالی که فقط کافی است از یک سری چیزها دل بکنیم !
افکار قدیمی و تعصبات خشک را کنار بگذاریم و برویم خوش و شاد روی درخت ها، بی دغدغه این جور چیزها، تاب بازیمان را بکنیم؟
آیا صدای جیغ و داد مذبوحانه اکثر دور و اطرافیان که خودشان را اسیر کرده اند را نمی شنویم ...؟!


سخن روز : علت هر شکستی،عمل کردن بدون فکر است.

مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود ...

مرد سالخورده ای از آنجا می گذشت او را دید و متوجه حال پریشانش شد و کنارش نشست

مرد جوان بی اختیار گفت: عجیب آشفته ام و همه چیز در زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟

مرد سالخورده برگی از درختی کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت : به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آب می سپارد وبا آن می رود سپس سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت . سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آب کنار بقیه ی سنگ ها قرار گرفت ...

مرد سالخورده گفت: این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینی اش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و درعمق نهر قرار گیرد اما امواجی را روی آب ایجاد کرد و بر جریان آب تاثیر گذاشت حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را می خواهی یا آرامش برگ را ؟!

مرد جوان مات و متحیر به او نگاه کرد و گفت: اما برگ که آرام نیست او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین می رود و الان معلوم نیست کجاست!؟ لااقل سنگ می داند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمی خورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم !

مرد سالخورده لبخندی زد و گفت : پس حال که خودت انتخاب کردی چرا از جریان های مخالف و ناملایمات جاری زندگی ات می نالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیده ای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی ...آرام و قرار خود را از دست مده در عوض از تاثیری که بر جریان زندگی داری خشنود باش...

مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و از مرد سالخورده پرسید: شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب می کردید یا آرامش برگ را؟


پیرمردلبخندی زد و گفت: من تمام زندگی ام خودم را با اطمینان به خالق رودخانه هستی به جریان زندگی سپرده ام و چون می دانم در آغوش رودخانه ای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دل آشوب نمی شوم من آرامش برگ را می پسندم ولی می دانم که خدایی هست که هم به سنگ توانایی ایستادگی را داده است و هم به برگ توانایی همراه شدن با افت و خیزهای سرنوشت ...




برگ یا سنگ بودن : انتخاب با خود شماست ...




سخن روز : نمي توانيد مانع پرواز پرنده اندوه بر فراز سرتان شويد، اما مي توانيد به او اجازه ندهيد كه روي سرتان فرود آيد...

[=times new roman,times,serif]دختر كوچكی هر روز پیاده به مدرسه می‌رفت و بر می‌گشت. با اینكه آن روز صبح هوا زیاد خوب نبود و آسمان نیز ابری بود، دختر بچه طبق معمولِ همیشه، پیاده بسوی مدرسه راه افتاد.[/]
[=times new roman,times,serif]بعد از ظهر كه شد، ‌هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شدیدی درگرفت.[/]
[=times new roman,times,serif]مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد یا اینكه رعد و برق بلایی بر سر او بیاورد، تصمیم گرفت كه با اتومبیل بدنبال دخترش برود.[/]
[=times new roman,times,serif]با شنیدن صدای رعد و دیدن برقی كه آسمان را مانند خنجری درید، با عجله سوار ماشینش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.[/]
[=times new roman,times,serif]اواسط راه، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل همیشه پیاده به طرف منزل در حركت بود، ولی با هر برقی كه در آسمان زده میشد، او می‌ایستاد ، به آسمان نگاه می‌كرد و لبخند می زد و این كار با هر دفعه رعد و برق تكرار می‌شد.[/]
[=times new roman,times,serif]زمانیكه مادر اتومبیل خود را به كنار دخترك رساند، شیشه پنجره را پایین كشید و از او پرسید:[/]
[=times new roman,times,serif]چكار می‌كنی؟ [/]
[=times new roman,times,serif]چرا همینطور بین راه می ایستی؟[/]
[=times new roman,times,serif]دخترك پاسخ داد: من سعی می‌كنم صورتم قشنگ بنظر بیاید، چون خداوند دارد مرتب از من عكس می‌گیرد!
[/]
[=times new roman,times,serif]نتیجه اخلاقی:
[/]
[=times new roman,times,serif]باشد كه خداوند همواره حامی شما بوده و هنگام رویارویی با طوفان‌های زندگی كنارتان باشد. در طوفانها لبخند را فراموش نكنید![/]

بی نهایت عشق

روایت است كه سیاهی را نزد شاه مردان حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام آوردند كه دزدی كرده بود حضرت به او فرمود: ای اسود! تو دزدی ؟ گفت : آری یا امیرالمؤمنین. حضرت فرمود: آیا قیمت آنچه دزدیدی به یك دانگ و نیم زر می رسد؟ گفت : بله یا امیرالمؤمنین ! حضرت فرمود: یك بار دیگر از تو بپرسم ، اگر اعتراف آوردی دست ترا ببرم . گفت : چنان كن یا امیرالمؤمنین ! حضرت بار دیگر از وی بپرسید و او اعتراف آورد. امیرالمؤمنین علیه السلام دست راستش را ببرید. آن سیاه، دست بریده را در دست چپ گرفت و بیرون رفت . خون از دستش می چكید. ابن كرار به وی رسید، گفت : یا اسود! دست تو را كه برید؟ گفت : امیرالمؤمنین ، پیشرو سفیدرویان و سفید دستان و مولای من و مولای جمله مخلوقات و وصی بهترین پیغمبران . ابن كرار گفت : او دست تو را بریده است و تو مدح و ثنای او می گویی ؟ گفت : چگونه نگویم كه دوستی او با گوشت و پوست و خون من آمیخته است . وی دست من را به حق برید، نه به باطل . ابن كرار پیش امیرالمؤمنین علیه السلام آمد و آنچه شنیده بود باز گفت ، امیرالمؤمنین علیه السلام گفت : ما را دوستانی باشند كه اگر به ناخن پاره پاره شان كنیم ، جز در دوستی نیفزاید و دشمنانی نیز باشند كه اگر عسل در گلویشان كنیم ، جز دشمنی نیفزاید. امیرالمؤمنین علیه السلام ، فرزندش حسن علیه السلام را فرمود كه آن سیاه را باز آورد. حضرت فرمود : ای اسود! من دست تو را بریدم ، تو مدح و ثنای من کردی! مرد سیاه گفت: من كه باشم كه ثنای تو كنم . حضرت دست او بر جای خود نهاد و ردای مبارك خود بر وی افكند و دعایی بر آنجا خواند، در همان حال دست وی درست شد، چنانكه گویی هرگز نبریده اند.
داستان عارفان/کاظم مقدم

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]شخصی در یک تست هوش دردانشگاه که جایزه یک میلیون دلاری براش تعیین شده شرکت کرده .[/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] سوالات این مسابقه به شرح زیر میباشد : [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] 1-جنگ 100 ساله چند سال طول کشید؟ [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]الف-116 سال ب-99 سال ج-100 سال د- 150 سال [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آن شخص از این سوال بدون دادن جواب عبور کرد . [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]2-کلاه پانامایی در کدام کشور ساخته میشود؟ [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]الف-برزیل ب-شیلی ج-پاناما د-اکوادور [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آن ازدانش اموزان دانشگاه برای جواب دادن کمک خواست . [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]3-مردم روسیه در کدام ماه انقلاب اکتبر را جشن میگیرند؟ [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]الف-ژانویه ب-سپتامبر ج-اکتبر د-نوامبر [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آن شخص از خدا کمک خواست . [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]4-کدام یک از این اسامی اسم کوچک شاه جورج پنجم بود؟ [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]الف-ادر ب-البرت ج-جورج د-مانویل [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آن شخص این سوال رو با پرتاب سکه جواب داد . [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]5-نام اصلی جزایر قناری واقع در اقیانوس ارام از چه منبعی گرفته شده است؟ [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]الف-قناری ب-کانگرو ج-توله سگ د-موش صحرایی [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]آن شخص از خیر یک میلیون دلار گذشت . [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] جواب سوالات در پایین [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] اگر شما فکر میکنید که از آن شخص باهوشتر هستید و به هوش او میخندید پس لطفا به جواب صحیح سوالات در زیر توجه کنید : [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif]1- جنگ 100 ساله( 1453-1337 میلادی) به مدت 116 سال به درازا کشید . [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] 2- کلاه پانامایی در کشور اکوادور ساخته میشود. [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] 3- انقلاب اکتبر روسیه در ماه نوامبر جشن گرفته میشود. [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] 4- نام کوچک شاه جورج البرت بود.(در 1936 او نام کوچک خود را تغییر داد.) [/]

[=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] 5- توله سگ . در زبان اسپانیایی insularia canaria که در فارسی به معنی جزایر توله سگها است . [/]

[=times new roman, times, serif][=tahoma, arial, helvetica, sans-serif] نتیجه اخلاقی : هرگز به ذکاوت خود مغرور نشوید و به دیگران نخندید .[/] [/]

روزی ابوریحان درس به شاگردان می گفت که خونریز و قاتلی پای به محل درس و بحث نهاد ...

شاگردان با خشم به او می نگریستند و در دل هزار دشنام به او می دادند که چرا مزاحم آموختن آنها شده است .

آن مرد رسوا روی به حکیم نموده چند سئوال ساده نمود و رفت ...

فردای آن روز، شاعری مدیحه سرای دربار، پای به محل درس گذارده تا سئوالی از حکیم بپرسد شاگردان به احترامش برخواستند و او را مشایعت نموده تا به پای صندلی استاد برسد.

که دیدند از استاد خبری نیست هر طرف را نظر کردند اثری از استاد نبود ...

یکی از شاگردان که از آغاز چشمش به استاد بود و او را دنبال می نمود در میانه کوچه جلوی استاد را گرفته و پرسید: چگونه است دیروز آدمکشی به دیدارتان آمد پاسخ پرسش هایش را گفتید و امروز شاعر و نویسنده ایی سرشناس آمده ، محل درس را رها نمودید ؟!

ابوریحان گفت: یک بزهکار تنها به خودش و معدودی لطمه میزند ، اما یک نویسنده و شاعر خود فروخته کشوری را به آتش می کشد...

شاگرد متحیر به چشمان استاد می نگریست که ابوریحان بیرونی از او دور شد ...

ابوریحان بیرونی دانشمند آزاده ایی بود که هیچگاه کسب قدرت او را وسوسه ننمود و همواره عمر خویش را وقف ساختن ابوریحان های دیگر کرد ، روانش شاد ...

برصندلی چوبی نشسته بود و ژاکتی پشمی به تن داشت وچای می نوشید؛ بی خیال.
فنجان چای اما از خاطره پر بود و انگارحکایت می کرد از مزرعه چای ودختر چایکار وحکایت می کرد از لبخندش که چه نمکین بود و چشم هایش که چه برقی می زد ودست هایش که چه خسته بود ودامنش که چقدر گل داشت .
چای ، خوش طعم بود ، پس حتما آن دختر چایکار عاشق بوده و آنکه عاشق است ، دلشوره دارد وآنکه دلشوره دارد ، دعا می کند وآنکه دعا می کند حتما خدایی دارد .
پس دختر چایکار حتما خدایی داشت.

***

ژاکت پشمی گرم بود واو از گرمای ژاکت تاگرمای آغل رفت وتا گوسفندان وآن کوه بلند وآن روستای دور و آن چوپان که هر گرگ ومیش و هرخروس خوان راهی می شد وتنها بود وچشم می دوخت به دور دست ها ونی می زد وسوز دل داشت.
و آنکه سوز دل دارد ونی می زند و چشم می دوزد وتنهاست، حتما عاشق است و آنکه عاشق است ، دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد .
پس چوپان خدایی داشت.

***

دست بر دسته صندلی اش گذاشت . دست بر حافظه چوب و چوب، نجار را به یاد آورد ونجار درخت را و درخت دهقان را ودهقان همان بود که سالهای سال نهال کوچک را ب داد و کود داد وغرس کرد وپیوند زد ودل به هر جوانه بست ودل به هر برگ کوچک.
و آنکه می کارد ودل می بندد وپیوند می زند ، امیدوار است وآنکه امید دارد ، حتما عاشق است و آنکه عاشق است ، دعا می کند و آنکه دعا می کند حتما خدایی دارد.
پس دهقان خدایی داشت.

***

و او که بر صندلب چوبی نشسته بود و ژاکتی به تن داشت و چای می نوشید ، با خود گفت: « حال که دختر چایکار و چوپان جوان و دهقان پیر خدایی دارند ، پس برای من هم خدایی هست.»
وچه لحظه ای بود آن لحظه که دانست از صندلی چوبی و ژاکت پشمی و فنجان چای هم به خدا راهی هست!


مزد هيه جيرينگ است!

- مردي در جنگل هيزم مي شکست. مرد ديگري هم در کنار او روي سنگ نشسته بود. هربار که هيزم شکن تبر را به ضرب پايين مي آورد و به کنده ها مي خورد، مرد دوم با صداي بلند مي گفت: هيه!
بعد از چندي هيزم شکن خيس از عرق هيزم ها را جمع کرد و به طرف آبادي راه افتاد. آن مرد هم از روي سنگ برخاسته، به دنبال او به راه افتاد.
وقتي هيزم شکن، هيزم ها را در آبادي فروخت و مبلغي دريافت کرد، مرد دوم جلو آمد و سهم خود را از مزد کار مطالبه کرد، از هيزم شکن انکار و از مرد اصرار تا جايي که پاي قاضي محل به ميان کشيده شد. قاضي پس از پي بردن به چند و چون ماجرا به هيزم شکن حکم کرد که تمام پول ها را به او بدهد تا او به عدالت سکه ها را بين آن دو تقسيم کند و رو به مرد دوم کرد و گفت: من اين سکه ها را يکي يکي مي شمارم و از يک دستم به دست ديگر مي ريزم تا صداي جيرينگ آن بلند شود، خوب گوش بده!
هنگامي که شمردن سکه ها تمام شد، قاضي تمام پول را به هيزم شکن داد و در پاسخ به اعتراض مرد دوم گفت: تو وقتي که به هيزم شکن کمک مي کردي، فقط مي گفتي" هيه" . حالا هم که پول را مي شمردم، تو به اندازه ي همان "هيه" ها ، "جيرينگ" شنيدي.
مزد هيه جيرينگ است


در يك مدرسه راهنمايي دخترانه در منطقه محروم شهر خدمت مي كردم و چند
سالي بود كه مدير مدرسه شده بودم.
قرار بود زنگ تفريح اول، پنج دقيقه ديگر نواخته شود و دانش آموزان به حياط
مدرسه بروند.

هنوز دفتر مدرسه خلوت بود و هياهوي دانش آموزان در حياط و گفت وگوي همكاران در
دفتر مدرسه، به هم نياميخته بود.
در همين هنگام، مردي با ظاهري آراسته و سر و وضعي مرتب در دفتر مدرسه حاضر شد و
خطاب به من گفت:
«با خانم... دبير كلاس دومي ها كار دارم و مي خواهم درباره درس و انضباط فرزندم
از او سؤال هايي بكنم.»

از او خواستم خودش را معرفي كند. گفت:
«من 'گاو' هستم ! خانم دبير بنده را مي شناسند. بفرماييد گاو، ايشان متوجه مي
شوند.»
تعجب كردم و موضوع را با خانم دبير كه با نواخته شدن زنگ تفريح، وارد دفتر
مدرسه شده بود، درميان گذاشتم.
يكه خورد و گفت: «ممكن است اين آقا اختلال رفتار داشته باشد. يعني چه گاو؟ من
كه چيزي نمي فهمم...»

از او خواستم پيش پدر دانش آموز ياد شده برود و به وي گفتم:
«اصلاً به نظر نمي رسد اختلالي در رفتار اين آقا وجود داشته باشد. حتي خيلي هم
متشخص به نظر مي رسد.»
خانم دبير با اكراه پذيرفت و نزد پدر دانش آموز كه در گوشه اي از دفتر نشسته
بود، رفت.
مرد آراسته، با احترام به خانم دبير ما سلام داد و خودش را معرفي كرد: «من گاو
هستم!»
- خواهش مي كنم، ولي...
- شما بنده را به خوبي مي شناسيد.
من گاو هستم، پدر گوساله؛ همان دختر۱۳ ساله اي كه شما ديروز در كلاس، او را به
همين نام صدا زديد...
دبير ما به لكنت افتاد و گفت: «آخه، مي دونيد...»

- بله، ممكن است واقعاً فرزندم مشكلي داشته باشد و من هم در اين مورد به شما حق
مي دهم.
ولي بهتر بود مشكل انضباطي او را با من نيز در ميان مي گذاشتيد. قطعاً من هم مي
توانستم اندكي به شما كمك كنم.
خانم دبير و پدر دانش آموز مدتي با هم صحبت كردند.
گفت و شنود آنها طولاني، ولي توأم با صميميت و ادب بود. آن پدر، در خاتمه كارتي
را به خانم دبير ما داد
و با خداحافظي از همه، مدرسه را ترك كرد.
وقتي او رفت، كارت را با هم خوانديم.
در كنار مشخصاتي همچون نشاني و تلفن، روي آن نوشته شده بود:
«دكتر... عضو هيأت علمي دانشكده روانشناسي و علوم تربيتي دانشگاه...»


باسمه تعالی

[="DarkOrange"]

حجاب خود بینی
[/]

[="Sienna"]از « شبلی » عارف نامی پرسیدند: ای شیخ از چه زمانی وارد زهد و تقوا شدی ؟

گفت: روزی ای محله ای عبور می کردم که سگی را بر کنار جوی آبی دیدم. آن حیوان می خواست آب بخورد، اما با دیدن عکس

خود در درون آب به خیال اینکه سگی دیگر در درون آب است، میترسید و خود را عقب می کشید.

این روی آوردن و گریز، ساعتی ادامه پیدا کرد. سرانجام سگ به ناگاه سر در آب فرو برد و دانست که سگ دیگری در کار نیست،

بلکه خودش مانع رفع تشنگی اش بوده و وقتی خود را ندید به آسودگی سیراب شد.

با مشاهده آن ماجرا فهمیدم که[/] [="Black"]حجاب و مانع من در رسیدن به کمال و ترقی، خودبینی من است و از آن

پس کوشش نمودم تا خود را نبینم و به خود نیندیشم، تا راه سعادت را پیدا کنم.[/]
:Gol:

روزی شاگردی به استاد خویش گفت: استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟
استاد گفت: واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟
شاگرد گفت: بله با کمال میل.
استاد گفت: پس آماده شو با هم به جایی برویم. شاگرد قبول کرد.
استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند، برد.
استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن.
مکالمات بین کودکان به این صورت بود : الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی.
- نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی !
- اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟
و حرف هایی از این قبیل...

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند.انسان نیز این گونه است. او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد. تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی...


سخن روز : ما اشتباهات جدیدی را مرتکب نمی شویم ؛ تنها اشتباهات گذشته را تکرار می کنیم .

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ۵ سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که می‌توانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.


می‌گویند: روزی یکی از انبیای الهی در گذر خود به مردی پیر و فرتوت برخورد که برای خود جایگاهی در بالای درختی کهن سال ساخته بود و در آن به عبادت خدا مشغول بود. سر سخن را با او باز کرد و در نهایت پرسید: حالا چرا اینجا زندگی می‌کنی؟


گفت: جوان که بودم در عالم رؤیا به من خبر دادند که بیش از 900 سال زندگی نخواهم کرد، لذا حیفم آمد که این عمر کوتاه را به جای عبادت، در راه ساختن خانه و کاشانه تلف کنم.


آن نبی گفت: اما به من خبر رسیده که زمانی خواهد رسید که در آن زمان مردمان بیش از 80 یا 90 سال عمر نخواهند کرد اما برای خود قصرها و برج‌ها می‌سازند.


او گفت: ای بابا، اگر عمر من 90 سال بود که آن را با یک سجده سپری می‌کردم!

گفتگوی دو شیطان چاق و لاغر

يك روز شيطان چاقى ، شيطان لاغرى را ملاقات كرد. شيطان چاق ، از شيطان لاغر پرسيد: چرا تو اينقدر لاغر و ضعيف شده ا‌ى ؟

شيطان لاغر، جواب داد:

من بر شخصى مسلّط و مأمور شده ام كه او را گمراه كنم . ولى آن شخص ‍ در اوّل هر كار، مانند: خوردن ، آشاميدن و ...، زبانش به ذكر بسم الله الرحمن الرحيم گويا است ، از اين رو از نفوذ در او، و شركت در كارهاى او محروم هستم . و همين سبب، موجب لاغرى من شده است ، حال تو بگو بدانم ، چطور چاق شده اى ؟

شيطان چاق پاسخ داد:

چاقى من به خاطر آن است كه شاد هستم ، زيرا بر شخص غافل و بى خبر و بى تفاوت مسلّط شده ام كه در هيچ كارى بسم الله نمى گويد، مثلا هنگام ورود و خروج و هنگام خوردن و نوشيدن ... و در ھر كارى ، آنچنان غافل و سرگرم است كه اصلاً به ياد خدا نيست .

پس ا‌ى مؤمنين در اول هر كارى بسم الله الرحمن الرحيم يادتان نرود زيرا با گفتن بسم الله شيطان از شما دور مى شود.


(داستانهای بسم الله الرحمن الرحیم ، ص 69)

پیری برای جمعی سخن میراند،
لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند...
او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید، پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

می خواستم به دنیا بیایم، در زایشگاه عمومی، پدر بزرگم به مادرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. مادرم گفت: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به مدرسه بروم، مدرسه ی سر کوچه ی مان. مادرم گفت: فقط مدرسه ی غیر انتفاعی! پدرم گفت: چرا؟...مادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

به رشته ی انسانی علاقه داشتم. پدرم گفت: فقط ریاضی! گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

با دختری روستایی می خواستم ازدواج کنم. خواهرم گفت: مگر من بمیرم. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم پول مراسم عروسی را سرمایه ی زندگی ام کنم. پدر و مادرم گفتند: مگر از روی نعش ما رد شوی. گفتم: چرا؟...گفتند: مردم چه می گویند؟!...

می خواستم به اندازه ی جیبم خانه ای در پایین شهر اجاره کنم. مادرم گفت: وای بر من. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

اولین مهمانی بعد از عروسیمان بود. می خواستم ساده باشد و صمیمی. همسرم گفت: شکست، به همین زودی؟!...گفتم: چرا؟... گفت:مردم چه می گویند؟!...

می خواستم یک ماشین مدل پایین بخرم، در حد وسعم، تا عصای دستم باشد. زنم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟... گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به دنیا بیاید، در زایشگاه عمومی. پدرم گفت: فقط بیمارستان خصوصی. گفتم: چرا؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

بچه ام می خواست به مدرسه برود، رشته ی تحصیلی اش را برگزیند، ازدواج کند... می خواستم بمیرم. بر سر قبرم بحث شد. پسرم گفت: پایین قبرستان. زنم جیغ کشید. دخترم گفت: چه شده؟...گفت: مردم چه می گویند؟!...

مُردم. برادرم برای مراسم ترحیمم مسجد ساده ای در نظر گرفت. خواهرم اشک ریخت و گفت: مردم چه می گویند؟!...

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده ای بر سر مزارم گذاشتند. اما برادرم گفت: مردم چه می گویند؟!...

خودش سنگ قبری برایم سفارش داد که عکسم را رویش حک کردند...


حالا من در اینجا در حفره ای تنگ خانه کرده ام و تمام سرمایه ام برای ادامه ی زندگی جمله ای بیش نیست: مردم چه می گویند...؟!
و مردمی که عمری نگران حرفهایشان بودم، لحظه ای نگران من نیستند...


سخن روز : وقتی انسان آرامش را در خود نیابد ، جستجوی آن در جای دیگر کار بیهوده ای است .

روزي شاگردان نزد حکيم رفتند و پرسيدند:

استاد زيبايي انسان درچيست؟

حکيم 2 کاسه کنارشاگردان گذاشت وگفت: به اين 2 کاسه نگاه کنيد اولي ازطلا درست شده است ودرونش زهراست و دومي کاسه اي گليست ودرونش آب گوارا است، شما کدام رامي خوريد؟

شاگردان جواب دادند: کاسه گلي را.

حکيم گفت: آدمي هم همچون اين کاسه است.
آنچه که آدمي را زيبا مي کند درونش واخلاقش است
.

درکنارصورتمان بايد سيرتمان را زيبا کنيم

نهي از منكر به روش غير مستقيم






يك پيرمرد بازنشسته، خانه جديدي در نزديكي يك دبيرستان خريد. يكي دو هفته اول همه چيز به خوبي و در آرامش پيش مي رفت تا اين كه مدرسه ها باز شد. در اولين روز مدرسه، پس از تعطيلي كلاس‌ها سه تا پسر بچه در خيابان راه افتادند و در حالي كه بلند، بلند با هم حرف مي زدند، هر چيزي را كه در خيابان افتاده بود شوت مي‌كردند و سر و صداي عجيبي راه انداختند. اين كار هر روز تكرار مي شد و آسايش پيرمرد كاملاً مختل شده بود. اين بود كه تصميم گرفت كاري بكند.

روز بعد كه مدرسه تعطيل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا كرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خيلي بامزه هستيد و من از اين كه مي‌بينم شما اينقدر نشاط جواني داريد خيلي خوشحالم. من هم كه به سن شما بودم همين كار را مي‌كردم. حالا مي خواهم لطفي در حق من بكنيد. من روزي 1000 تومن به هر كدام از شما مي دهم كه بياييد اينجا، و همين كارها را بكنيد.»

بچه ها خوشحال شدند و به كارشان ادامه دادند. تا آن كه چند روز بعد، پيرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: « ببينيد بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگي من اشتباه شده و من نمي‌تونم روزي 100 تومن بيشتر بهتون بدم. از نظر شما اشكالي نداره؟»

بچه ها گفتند: « 100 تومن؟ اگه فكر مي‌كني ما به خاطر روزي فقط 100 تومن حاضريم اينهمه بطري نوشابه و چيزهاي ديگه رو شوت كنيم، كور خوندي. ما نيستيم.»

و از آن پس پيرمرد با آرامش در خانه جديدش به زندگي ادامه داد.

[=Microsoft Sans Serif]شكایت از روزگار

[=Microsoft Sans Serif]
مفضل بن قیس ، سخت در فشار زندگی واقع شده بود .
فقر و تنگدستی ، قرض و مخارج زندگی او را آزار می‏داد . یك روز در محضر امام صادق ، لب‏ به شكایت گشود و بیچارگیهای خود را مو به مو تشریح كرد :
" فلان مبلغ‏ قرض دارم ، نمی دانم چه جور اداء كنم ، فلان مبلغ خرج دارم و راه در آمدی‏ ندارم ، بیچاره شدم ، متحیرم ، گیج شده‏ام ، به هر در بازی می‏روم به رویم‏ بسته می‏شود . . . "
در آخر از امام تقاضا كرد درباره‏اش دعایی بفرماید و از خداوند متعال بخواهد گره از كار فرو بسته او بگشاید .
امام صادق ، به كنیزكی كه آنجا بود فرمود :
" برو آن كیسه اشرفی كه‏منصور برای ما فرستاده بیاور " .
كنیزك رفت و فورا كیسه اشرفی را حاضر كرد
. آنگاه به مفضل‏ بن قیس فرمود :
" در این كیسه چهار صد دینار است و كمكی است برای‏ زندگی تو " .
- " مقصودم از آنچه در حضور شما گفتم این نبود ، مقصودم فقط خواهش‏ دعا بود " .
- " بسیار خوب ، دعا هم می‏كنم .
اما این نكته را به تو بگویم ، هرگز سختیها و بیچارگی های خود را برای مردم تشریح نكن ، اولین اثرش این است‏ كه وانمود می‏شود تو در میدان زندگی زمین خورده‏ ای و از روزگار شكست‏ یافته ‏ای
در نظرها كوچك می‏شوی .
شخصیت و احترامت از میان می‏رود ".

[=Microsoft Sans Serif] " لا تخبر الناس بكل ما انت فیه فتهون علیهم » " .

[=Microsoft Sans Serif]
بحارالانوار، جلد 11 ، صفحه . 114


قراربودعروس توحجله بمیره ولی...

حضرت عیسى علیه السلام به جمعى گذشت كه شادى مى كردند، سبب شادى آن ها را

پرسید: خطاب به آن حضرت عرض كردند:
یا روح الله ! دختر فلانى را امشب براى فلان مرد به عروسى مى برند.
حضرت عیسى علیه السلام فرمود:
امروز شادى مى كنند ولى فردا گریان خواهند بود.
یكى پرسید:
چرا اى پیغمبر خدا؟
فرمود:
به جهت آن كه عروس آن ها امشب خواهد مرد.
این سخن سبب اختلافى میان پیروان آن حضرت و منافقان گردید، تا چون روز دیگر شد به نزد آن دختر آمده او را سالم در جاى خود دیدند، ازاین رو به نزد حضرت عیسى علیه السلام رفته گفتند: یا روح الله ، آن عروسى را كه دیروز گفتى خواهد مرد، نمرده است ؟
عیسى علیه السلام فرمود:
خدا هرچه خواهد مىكند، اكنون ما را به نزد وى ببرید، آنان با عجله حضرت عیسى علیه السلام را بدان جاآوردند و دَر خانه را زدند، شوهر آن زن (تازه عروس ) بیرون آمد، حضرت عیسى علیهالسلام به او فرمود:
از همسرت اجازه بگیر من به نزدش ‍ مى روم .
داماد به داخلخانه رفت و به همسرش گفت
: حضرت روح الله علیه السلام با جمعى بر دَر خانه اند. آنزن در چادر رفت ، و عیسى علیه السلام داخل شده بدو فرمود:
دیشب چه كار خیرى كردى؟
پاسخ داد:
اضافه بر كارهاى قبل خود كارى نكردم .
در هر شب جمعه سائلى بر درخانه مى آمد و ما خوراك یك هفته را به او مى دادیم ، دیشب نیز سائل مزبور آمد و منو اهل خانه هر كدام به كارى سرگرم بودیم و كسى متوجه او نشد. یك بار فریاد زد كسى پاسخش را نداد، بار دوم صدا زد كسى جوابش را نداد تا چند بار صدا زد و من صداى اورا شنیدم بطور ناشناس برخاستم و به اندازه معمول هر هفته به او خوراكى دادم و رفت.
حضرت عیسى علیه السلام كه این سخن را از وى شنید به او فرمود:
از جاى خودبرخیز.
و چون آن زن از جاى خود برخاست ، یك افعى (درشت ) چون شاخه درخت ، در زیر اوبود كه دُم خود را به دندان گرفته بود.
عیسى علیه السلام فرمود:
به خاطر آن عملىكه انجام دادى خداوند این بلا را از تو دور گردانید
منبع:داستاتهای شگفت انگیز ازصدقه وفواید ان
مولف:آرزمی


جوان خیلی آرام و متین به مرد نزدیک شد و با لحنی موأدبانه گفت :

ببخشید آقا! من می تونم یه کم به خانوم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که اصلا توقع چنین حرفی را نداشت و حسابی جا خورده بود، مثل آتشفشان از جا در رفت و میان بازار و جمعیت، یقه جوان را گرفت و عصبانی، طوری که رگ گردنش بیرون زده بود، او را به دیوار کوفت و فریاد زد

مردیکه عوضی، مگه خودت ناموس نداری ... غلط مي كني تو و هفت جد آبادت ... خجالت نمی کشی؟ ...

جوان امّا، خیلی آرام، بدون اینکه از رفتار و فحش های مرد عصبی شود و عکس العملی نشان دهد، همانطور موأدبانه و متین ادامه داد

خیلی عذر می خوام فکر نمی کردم این همه عصبی و غیرتی شین، دیدم همه بازار دارن بدون اجازه نگاه میکنن و لذت می برن، من گفتم حداقل از شما اجازه بگیرم که نامردی نکرده باشم ... حالا هم یقمو ول کنین، از خیرش گذشتم

مرد خشکش زد ... همانطور که یقه جوان را گرفته بود، آب دهانش را قورت داد و زیر چشمی زنش را برانداز کرد ...

روزي خانمي سخني را بر زبان آورد كه مورد رنجش خاطر بهترين دوستش شد ، او بلافاصله از گفته خود پشيمان شده و بدنبال راه چاره اي گشت كه بتواند دل دوستش را بدست آورده و كدورت حاصله را برطرف كند .
او در تلاش خود براي جبران آن ، نزد پيرزن خردمند شهر شتافت و پس از شرح ماجرا ،* از وي مشورت خواست ...
پيرزن با دقت و حوصله فراوان به گفته هاي آن خانم گوش داد و پس از مدتي انديشه ، چنين گفت : تو براي جبران سخنانت لازمست كه دو كار انجام دهي و اولين آن فوق العاده سختتر از دوميست .

خانم جوان با شوق فراوان از او خواست كه راه حلها را برايش شرح دهد .

پيرزن خردمند ادامه داد : امشب بهترين بالش پري را كه داري ، *برداشته و سوراخی در آن ايجاد ميكني ،* سپس از خانه بيرون آمده و شروع به قدم زدن در كوچه و محلات اطراف خانه ات ميكني و در آستانه درب منازل هر يك از همسايگان و دوستان و بستگانت كه رسيدي ،* مقداری پر از داخل بالش درآورده و به آرامي آنجا قرار ميدهي .
بايستي دقت كني كه اين كار را تا قبل از طلوع آفتاب فردا صبح تمام كرده و نزد من برگردي تا دومين مرحله را توضيح دهم ...!

خانم جوان بسرعت به سمت خانه اش شتافت و پس از اتمام كارهاي روزمره خانه ، شب هنگام شروع به انجام كار طاقت فرسائي كرد كه آن پيرزن پيشنهاد نموده بود .
او با رنج و زحمت فراوان و در دل تاريكي شهر و در هواي سرد و سوزناكي كه انگشتانش از فرط آن ، يخ زده بودند ، توانست كارش را به انجام رسانده و درست هنگام طلوع آفتاب به نزد آن پيرزن خردمند بازگشت ...

خانم جوان با اينكه بشدت احساس خستگي ميكرد ، اما آسوده خاطر شده بود كه تلاشش به نتيجه رسيده و با خشنودي گفت :*بالش كاملا خالي شده است !

پيرزن پاسخ داد : حال براي انجام مرحله دوم ، بازگرد و بالش خود را مجددا از آن پرها ،* پر كن ، تا همه چيز به حالت اولش برگردد !!!

خانم جوان با سرآسيمگي گفت : اما ميدونيد اين امر كاملا غير ممكنه ! باد بيشتر آن پرها را از محلي كه قرارشان داده ام ،* پراكنده است ، *قطعا هرچقدر هم تلاش كنم ، *دوباره همه چيز مثل اول نخواهد شد !

پيرزن با كلامي تامل برانگيز گفت : كاملا درسته !
هرگز فراموش نكن كلماتي كه بكار ميبري همچون پرهائيست كه در مسير باد قرار ميگيرند .
آگاه باش كه فارغ از ميزان صمميت و صداقت گفتارت ، ديگر آن سخنان به دهان بازنخواهند گشت ، بنابراين در حضور كساني كه به آنها عشق ميورزي ،* كلماتت را خوب انتخاب كن ...

پيرمردی ‏ مى‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏ی برای رفتن نداشت. ..

به هر حال يكی از دوستان او، اسبی برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود.

يكی دو روز اول، اسب پيرمرد را با خود برد و پيرمرد خوشحال از اينكه وسيله‏‌ی برای سفر گير آورده، به اسب رسيدگی می‏كرد، غذا می‏داد و او را تيمار می‏كرد.

اما دو سه روز كه گذشت ناگهان پی اسب زخمی شد و ديگر نتوانست راه برود.

پيرمرد مرهمی تهيه كرد و پی اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد.

چند روزی با او حركت كرد اما اين بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پيرمرد تهيه مى‏كرد اسب لب به غذا نمى‏زد و معلوم نبود چه مشكلی دارد.

پيرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به اين در و آن در مى‏زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى‏زد و روز به روز ضعيف‏تر و ناتوان‏تر مى‏شد تا اينكه يك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمين شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.

اين بار پيرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری می‏كرد...

روزها گذشت و هر روز يك اتفاق جديد برای اسب مى‌‏افتاد و پيرمرد او را تيمار مى‏كرد تا اينكه ديگر خسته شد و آرزو كرد كاش يك اتفاقی بيفتد كه از شر اسب راحت شود.

آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پيرمرد را ديد خواست آن را از پيرمرد خريداری كند.

پيرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت. وقتی صاحب جديد، سوار بر اسب دور مى‏شد، ناگهان يك سؤال در ذهن پيرمرد درخشيد و از خود پرسيد من اصلا اسب را برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟!!

اما هر چقدر فكر كرد يادش نيامد اسب به چه دليلی همراه او شده بود ؟!!

پس با پای پياده به ده خود بازگشت و چون مدت غيبت پيرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اينكه از زيارت برمى‏گردد، زيارتش را تبريك گفتند!

تازه پيرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب می‏كردند كه چرا پيرمرد مدام دست حسرت بر دست می‏كوبد و لب می‏گزد...!!!

بسياری از ما در زندگی محدود خود، مانند اين پيرمرد، به چيزها يا كارهايی مشغول مى‏‌شويم كه ما را از رسيدن به هدف واقعی‏مان بازمى‏دارند ولی تا موقعی كه مشغول آنها هستيم، چنان آنها را مهم و واقعی تلقی می‏كنيم كه حتی به خاطر نمى‏آوريم هدفی غير از آنها هم داشته ‏ايم...؟!

پیرزن با تقوایی در خواب خدا را دید و به او گفت:« خدایا، من خیلی تنها هستم، آیا مهمان خانه من می شوی؟»



خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به دیدنش خواهد آمد.

پیرزن از خواب بیدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقیقه بعد در خانه به صدا در آمد. پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پیرمرد فقیری بود. پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد. پیرزن با عصبانیت سر فقیر داد زد و در را بست.

نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پیرزن دوباره در را باز کرد. این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد. پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد. این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوی در دوید. در را باز کرد ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود. زن از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذایی بخرد. پیرزن که خیلی عصبانی شده بود، با داد و فریاد، زن فقیر را دور کرد.

شب شد ولی خدا نیامد. پیرزن ناامید شد و رفت که بخوابد و در خواب بار دیگر خدا را دید.

پیرزن با ناراحتی به خـدا گفت:« خدایـا، مگر تو قول نداده بودی که امـروز به دیـدنم مـی آیی؟»

خدا جواب داد:« بله، ولی من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رویم بستی!»



سخن روز : بهترین خوشبختی ها ، یاری به دیگران است. آلبرت هوبار


در ایام صدارت میرزاتقی خان امیرکبیر روزی احتشام الدوله (خانلر میرزا) عموی ناصرالدین شاه که والی بروجرد بود به تهران آمد و به حضور میرزاتقی خان رسید.

امیر از احتشام الدوله پرسید: خانلر میرزا وضع بروجرد چطور است؟

حاکم لرستان جواب داد: قربان اوضاع به قدری امن و امان است که گرگ و میش از یک جوی آب میخورند !

امیر برآشفت و گفت: من میخواهم مملکتی که من صدراعظمش هستم آنقدر امن و امان باشد که گرگی وجود نداشته باشد که در کنار میش آب بخورد. تو میگویی گرگ و میش از یک جوی آب میخورند؟

خانلر میرزا که در قبال این منطق امیرکبیر جوابی نداشت بدهد سرش را پائین انداخت و چیزی نگفت...

جنایت کاری که یک آدم را کشته بود، در حال فرار و آوارگی، با لباس ژنده و پرگرد و خاک و دست و صورت کثیف، خسته و کوفته ، به یک دهکده رسید.



چند روزی چیزی نخورده و بسیار گرسنه بود.



او جلوی مغازه میوه فروشی ایستاد و به پرتقال های بزرگ و تازه خیره شد.



اما بی پول بود.



بخاطر همین دو دل بود که پرتقال را به زور از میوه فروش بگیرد یا آن راگدائیکند.



دستش توی جیبش تیغه چاقو را لمس می کرد که به یکباره پرتقالی را جلوی چمششدید.



بی اختیار چاقو را در جیب خود رها کرد و.... پرتقال را از دست مرد میوه فروشگرفت.



میوه فروش گفت : بخور نوش جانت ، پول نمی خواه !



سه روز بعد آدمکش فراری باز در جلو دکه میوه فروش ظاهر شد.



این دفعه بی آنکه کلمه ای ادا کند ،صاحب دکه فوراً چند پرتقال را در دست او گذاشت، فراری دهان خود را باز کرده گوئی میخواست چیزی بگوید، ولی نهایتاً در سکوت پرتقال ها را خورد و با شتاب رفت.



آخر شب صاحب دکه وقتی که بساط خود را جمع می کرد، صفحه اول یک روزنامه بهچشمش خورد.



میوه فروش مات و متحیر شد وقتی که عکس توی روزنامه را شناخت.



عکس همان مردی بود که با لباسهای ژنده از او پرتقال مجانی میگرفت.



زیر عکس او با حروف درشت نوشته بودند قاتل فراری و برای کسی که او را معرفیکند نیز مبلغی بعنوان جایزه تعیین کرده بودند.



میوه فروش بلافاصله شماره پلیس را گرفت.



پلیس ها چند روز متوالی در اطراف دکه در کمین بودند.



سه چهار روز بعد مرد جنایتکار دوباره در دکه میوه فروشی ظاهر شد، با همانلباسی که در عکس روزنامه پوشیده بود.



او به اطراف نگاه کرد، گوئی متوجه وضعیت غیر عادی شده بود.



دکه دار و پلیس ها با کمال دقت جنایتکار فراری را زیر نظر داشتند.



او ناگهان ایستاد و چاقویش را از جیب بیرون آورده و به زمین انداخت و بابالا نگهداشتن دو دست خود به راحتی وارد حلقه محاصره پلیس شده و بدون هیچ مقاومتی دستگیر گردید.



موقعی که داشتند او را می بردند زیر گوش میوه فروش گفت : "آن روزنامه را منپیش تو گذاشتم، برو پشتش را بخوان".



سپس لبخند زنان و با قیافه کاملاً راضی سوار ماشین پلیس شد.



میوه فروش با شتاب آن روزنامه را بیرون آورد و در صفحه پشتش، چند سطر دستنویس را دید که نوشته بود : من دیگر از فرار خسته شدم از پرتقالت متشکرم .



هنگامی که داشتم برای پایان دادن به زندگیم تصمیم میگرفتم، نیکدلی تو بود کهبر من تاثیر گذاشت.



بگذار جایزه پیدا کردن من ،جبران زحمات تو باشد !!!!



سخن روز :

شما بدون تسلط بر خود نمی توانید فاتح دیگران باشید .
کیم وو چونگ

تا حالا دقت کردید؟
به اینکه بنا برای ساختن یک منزل حتی در گرمترین لحظه های تابستان زیر تابش مستقیم نور خورشید به کار مشغوله؟
یا اینکه یک مکانیک توی کثیفترین محیط مشغول دست و پنجه نرم کردن با قطعات کثیف ماشینه؟
یا نانوا برای پختن نان چقدر صورتش میسوزه؟
یا هر کاری که شما فکرشو بکنید و سختی های خودشو داره...
حتی اون کارهایی که ما فکر میکنیم اون شخص روی صندلی راحتش لم داده و زیر باد کولر اونم از نوع گازیش و پول میشماره که سختی نمیکشه اما سخترین کار اون شخص ترس از دست دادن اون کارشه!!!!!
خلاصه هر کاری که بگی انجام میدند تا چیزی به نام پول را بدست بیارند؟
اما آیا به خرج کردنشم فکر کردیم؟
خرج کردن چیزی که براش روزهای زیادی از خانواده هامون گذشتیم
اشکو تو دیدگان بچه هامون دیدیم
روزای پر از خاطره خودمونا بی خیالش شدیم
گذشتیم از چیزایی که گذشتن ازش گذشتن از واقعیتی به نام خودمونه
چقدر تلخ وقتی آخر این جاده بی انتهای با پایان ،میرسیم و اون چیزایی که کمشون گذاشتیم و فراموششون کردیم یه چیزی رو به یادمون میاره
چیزی به نام حسرت
حسرت لحظه های پر پر شده ای به نام گذشته و دیدن لحظه های تلخی به نام حالو ترس و نا امیدی از جنس آینده
وقتی اون کسانی که ما به خاطر پول فراموششون کردیمو به فکر تامین نیازهاشون روزایی از بودن باهاشون خودداری کردیم
اون روز که منتظر جواب زحماتمون هستیم به خاطر چیزی به نام پول ما فراموش میشیم
بعد یاد اون ضرب المثلی میفتیم که با هر دستی بدی با همون دست پس میگیری میوفتیم
پس تا دیر نشده کمی از وقتمونا برای چیزی بگذاریم که جایی اون وقت برامون گذاشته بشه...
با تشکر فراوان از سادات محترم بخاطر داستانهای زیباشون
اینم جملاتی بود که توی چند لحظه از ذهنم گذشتو به صفحه نگاه های شما ثبتش کردم

رحمت خدا

پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد. از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و درهمان حالی که به خانه بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار می کرد: ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای. پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت، یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت:


من تو را کی گفتم ای یار عزیز / کاین کره بگشای و گندم را بریز /

آن گره را چون نیارستی گشود/ این گره بگشوندنت دیگر چه بود

پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است. پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد و از خدا طلب بخشش نمود.

داستانى عجيب از غيبت

انس بن مالك مى‏گويد : روزى رسول خدا صل الله ‏عليه‏ و‏آله امر به روزه فرمود و دستور داد كسى بدون اجازه من افطار نكند . مردم روزه گرفتند ، چون غروب شد هر روزه‏دارى براى اجازه افطار به محضر آن جناب آمد و آن حضرت اجازه افطار داد .
در آن وقت مردى آمد و عرضه داشت : دو دختر دارم تاكنون افطار نكرده‏اند و از آمدن به محضر شما حيا مى‏كنند اجازه دهيد هر دو افطار نمايند حضرت جواب نداد ، آن مرد گفته‏اش را تكرار كرد ، حضرت پاسخ نگفت ، چون بار سوم گفتارش را تكرار كرد ، حضرت فرمود : روزه نبودند ، چگونه روزه بودند در حالى كه گوشت مردم را خورده‏اند ، به خانه برو و به هر دو بگو استفراغ كنند ، آن مرد به خانه رفت و دستور استفراغ داد ، آن دو استفراغ كردند در حالى كه از دهان هر يك قطعه‏اى از خون بسته بيرون آمد ، آن مرد در حال تعجب به محضر رسول خدا صلى‏الله‏ عليه‏ و‏آله آمد و داستان را گفت ، حضرت فرمود : به آن كسى كه جانم در دست اوست اگر اين گناه غيبت بر آنان باقى مانده بود اهل آتش بودند ! !

برگرفته از کتاب حکایتهای عبرت آموز استاد حسین انصاریان

نقل است که روزی شاه عباس کبیر در اصفهان به خدمت عالم زمانه " شیخ بهائی" رسید پس از سلام واحوالپرسی از شیخ پرسید :
در برخورد با افراد اجتماع " اصالت ذاتی آنها برتر است یا تربیت خانوادگی شان " ؟
شیخ گفت : هر چه نظر حضرت اشرف باشد همان است ولی به نظر من " اصالت " ارجح است .
و شاه بر خلاف او گفت : شک نکنید که " تربیت " مهم تر است !
بحث میان آن دو بالا گرفت و هیچیک نتوانستند یکدیگر را قانع کنند بناچار شاه برای اثبات حقانیت خود او را به کاخ دعوت کرد تا حرفش را به کرسی نشاند .
فردای آن روز هنگام غروب شیخ به کاخ رسید بعد از تشریفات اولیه وقت شام فرا رسید سفره ای بلند پهن کردند ولی چون چراغ وبرقی نبود مهمانخانه سخت تاریک بود در این لحظه پادشاه دستی به کف زد و با اشاره او چهار گربه ، حامل شمع حاضر شدند وآنجا را روشن کردند !
درهنگام ِ شام ، شاه دستی پشت شیخ زد و گفت دیدی گفتم " تربیت " از " اصالت " مهم تر است ما این گربه های نا اهل را اهل و رام کردیم که این نتیجه اهميت " تربیت " است !
شیخ در عین اینکه هاج و واج مانده بود گفت من فقط به یک شرط حرف شما را می پذیرم و آن اینکه فردا هم گربه ها مثل امروز چنین کنند!!!
شاه که از حرف شیخ سخت تعجب کرده بود گفت : این چه حرفیست فردا مثل امروز وامروز هم مثل دیروز!!! کار آنها اکتسابی است که با تربيت وممارست وتمرین زیاد انجام می شود ...
ولی شیخ دست بردار نبود که نبود تا جایی که شاه عباس را مجبور کرد تا این کار را فردا تکرار کند .
لذا شیخ فکورانه به خانه رفت .
او وقتی از کاخ برگشت بیدرنگ دست به کار شد چهار جوراب برداشت و چهار موش بخت برگشته در آن نهاد...
فردا او باز طبق قرار قبلی به کاخ رفت تشریفات همان و سفره همان و گربه های بازیگر همان . . .
شاه که مغرورانه تکرار مراسم دیروز را تاکیدی بر صحت حرفهایش می دید زیر لب برای شیخ رجزمی خواند که در این زمان شیخ موشها را رها کرد که درآن زمان بود که هنگامه ای به پا شد : یک گربه به شرق دیگری به غرب آن یکی شمال واین یکی جنوب !!!
واین بار شیخ گفت : شهریارا ! یادت باشد اصالت گربه موش گرفتن است گرچه " تربیت " هم بسیار مهم است ولی" اصالت " مهم تر !
يادت باشد با " تربيت" ميتوان گربه اهلي را رام و آرام كرد ولي هرگاه گربه موش را ديد به اصل و " اصالت " خود بر مي گردد و همان موجود نا اهل ونا آرام و درنده خو مي شود !

جوان ثروتمند وپند عارف

جوان ثروتمندی نزد عارفی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست.
عارف او را به کنار پنجره برد و پرسید: چه می بینی؟
گفت: آدم هایی که می آیند و می روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می گیرد
بعد آینه بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در آینه نگاه کن و بعد بگو چه می بینی؟
گفت: خودم را می بینم !
عارف گفت: ....


دیگر دیگران را نمی بینی !
آینه و پنجره هر دو از یک ماده ی اولیه ساخته شده اند : شیشه
اما در آینه لایه ی نازکی از نقره در پشت شیشه قرار گرفته و در آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی
این دو شی شیشه ای را با هم مقایسه کن :
وقتی شیشه فقیر باشد، دیگران را می بیند و به آن ها احساس محبت می کند.
اما وقتی از جیوه (یعنی ثروت) پوشیده می شود، تنها خودش را می بیند
تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی و آن پوشش جیوه ای را از جلو چشم هایت برداری،
تا بار دیگر بتوانی دیگران را ببینی و دوستشان بداری

رنگ خـــدا

ـ مامان! یه سوال بپرسم؟
زن کتابچه سفید را بست. آن را روی میز گذاشت : بپرس عزیزم .
- مامان خدا زرده ؟!!
زن سر جلو برد: چطور؟!
- آخه امروز نسرین سر کلاس می گفت خدا زرده !
- خوب تو بهش چی گفتی؟
- خوب، من بهش گفتم خدا زرد نیست. سفیده !!!
مکثی کرد: مامان، خدا سفیده؟ مگه نه؟
زن، چشم بست و سعی کرد آنچه دخترش پرسیده بود در ذهن مجسم کند. اما، هجوم رنگ های مختلف به او اجازه نداد...
چشم باز کرد و گفت: نمی دونم دخترم. تو چطور فهمیدی سفیده؟
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه...
زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش ...

سخن روز : مهم تر از آموختن اعداد به بچه ها این است که به آنها ارزشها را آموزش دهید...

seyyed ali dadvand;131763 نوشت:
دخترک چشم روی هم گذاشت. دستانش را در هم قلاب کرد و لبخند زنان گفت: آخه هر وقت تو سیاهی به خدا فکر می کنم، یه نقطه سفید پیدا میشه... زن به چشمان بی فروغ و نابینای دخترک نگاه کرد و دوباره چشم بر هم نهاد و بی اختیار قطره ای اشک از گوشه چشمانش

سلام
صبغه الله و من احسن من الله صبغه و نحن له عابدون (بقره 138)
رنگ خدا (بهترین رنگهاست ) و چه کسی از خدا رنگش نیکوتر است در حالیکه ما پرستندگان اوییم ؟
رنگ خدا رنگ بندگی است و این بهترین رنگهاست هرکس رنگ بندگی دارد بهترین رنگها را دارد چه سیاه باشد چه سفید
موفق باشید

دروغهای مادرم ...

"فرزندم برنج بخور، من گرسنه نیستم." و این اوّلین دروغی بود که به من گفت.

زمان گذشت و قدری بزرگتر شدم. مادرم کارهای منزل را تمام می‎کرد و بعد برای صید ماهی به نهر کوچکی که در کنار منزلمان بود می‏رفت. مادرم دوست داشت من ماهی بخورم تا رشد و نموّ خوبی داشته باشم. یک دفعه توانست به فضل خداوند دو ماهی صید کند. به سرعت به خانه بازگشت و غذا را آماده کرد و دو ماهی را جلوی من گذاشت. شروع به خوردن ماهی کردم و اوّلی را تدریجاً خوردم. مادرم ذرّات گوشتی را که به استخوان و تیغ ماهی چسبیده بود جدا می‎کرد و می‎خورد؛ دلم شاد بود که او هم مشغول خوردن است. ماهی دوم را جلوی او گذاشتم تا میل کند. امّا آن را فوراً به من برگرداند و گفت: "بخور فرزندم؛ این ماهی را هم بخور؛ مگر نمی‎دانی که من ماهی دوست ندارم؟" و این دروغ دومی بود که مادرم به من گفت.

قدری بزرگتر شدم و ناچار باید به مدرسه می‎رفتم و آه در بساط نداشتیم که وسایل درس و مدرسه بخریم. مادرم به بازار رفت و با لباس‎فروشی به توافق رسید که قدری لباس بگیرد و به در منازل مراجعه کرده به خانم‎ها بفروشد و در ازاء آن مبلغی دستمزد بگیرد. شبی از شب‎های زمستان، باران می‏بارید. مادرم دیر کرده بود و من در منزل منتظرش بودم. از منزل خارج شدم و در خیابان‎های مجاور به جستجو پرداختم و دیدم اجناس را روی دست دارد و به در منازل مراجعه می‎کند. ندا در دادم که، "مادر بیا به منزل برگردیم؛ دیروقت است و هوا سرد. بقیه کارها را بگذار برای فردا صبح." لبخندی زد و گفت: "پسرم، خسته نیستم." و این دفعه سومی بود که مادرم به من دروغ گفت.

به روز آخر سال رسیدیم و مدرسه به اتمام می‎رسید. اصرار کردم که مادرم با من بیاید. من وارد مدرسه شدم و او بیرون، زیر آفتاب سوزان، منتظرم ایستاد. موقعی که زنگ خورد و امتحان به پایان رسید، از مدرسه خارج شدم. مرا در آغوش گرفت و بشارت توفیق از سوی خداوند تعالی داد. در دستش لیوانی شربت دیدم که خریده بود من موقع خروج بنوشم. از بس تشنه بودم لاجرعه سر کشیدم تا سیراب شدم. مادرم مرا در بغل گرفته بود و "نوش جان، گوارای وجود" می‏گفت. نگاهم به صورتش افتاد دیدم سخت عرق کرده؛ فوراً لیوان شربت را به سویش گرفتم و گفتم، "مادر بنوش." گفت: "پسرم، تو بنوش، من تشنه نیستم." و این چهارمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

بعد از درگذشت پدرم، تأمین معاش به عهده مادرم بود؛ بیوه‎زنی که تمامی مسئولیت منزل بر شانهء او قرار گرفت. می‏بایستی تمامی نیازها را برآورده کند. زندگی سخت دشوار شد و ما اکثراً گرسنه بودیم. عموی من مرد خوبی بود و منزلش نزدیک منزل ما. غذای بخور و نمیری برایمان می‏فرستاد. وقتی مشاهده کرد که وضعیت ما روز به روز بدتر می‏شود، به مادرم نصیحت کرد که با مردی ازدواج کند که بتواند به ما رسیدگی نماید، چه که مادرم هنوز جوان بود. امّا مادرم زیر بار ازدواج نرفت و گفت: "من نیازی به محبّت کسی ندارم..." و این پنجمین دروغ او بود.

درس من تمام شد و از مدرسه فارغ‎التّحصیل شدم. بر این باور بودم که حالا وقت آن است که مادرم استراحت کند و مسئولیت منزل و تأمین معاش را به من واگذار نماید. سلامتش هم به خطر افتاده بود و دیگر نمی‏توانست به در منازل مراجعه کند. پس صبح زود سبزی‎های مختلف می‏خرید و فرشی در خیابان می‏انداخت و می‏فروخت. وقتی به او گفتم که این کار را ترک کند که دیگر وظیفهء من بداند که تأمین معاش کنم. قبول نکرد و گفت: "پسرم مالت را از بهر خویش نگه دار؛ من به اندازهء کافی درآمد دارم." و این ششمین دروغی بود که به من گفت.

درسم را تمام کردم و وکیل شدم. ارتقاء رتبه یافتم. یک شرکت آلمانی مرا به خدمت گرفت. وضعیتم بهتر شد و به معاونت رئیس رسیدم. احساس کردم خوشبختی به من روی کرده است. در رؤیاهایم آغازی جدید را می‏دیدم و زندگی بدیعی که سراسر خوشبختی بود. به سفرها می‏رفتم. با مادرم تماس گرفتم و دعوتش کردم که بیاید و با من زندگی کند. امّا او که نمی‏خواست مرا در تنگنا قرار دهد گفت: "فرزندم، من به خوش‏گذرانی و زندگی راحت عادت ندارم." و این هفتمین دروغی بود که مادرم به من گفت.

مادرم پیر شد و به سالخوردگی رسید. به بیماری سرطان ملعون دچار شد و لازم بود کسی از او مراقبت کند و در کنارش باشد. امّا چطور می‏توانستم نزد او بروم که بین من و مادر عزیزم شهری فاصله بود. همه چیز را رها کردم و به دیدارش شتافتم. دیدم بر بستر بیماری افتاده است. وقتی رقّت حالم را دید، تبسّمی بر لب آورد. درون دل و جگرم آتشی بود که همهء اعضاء درون را می‏سوزاند. سخت لاغر و ضعیف شده بود. این آن مادری نبود که من می‎‏شناختم. اشک از چشمم روان شد. امّا مادرم در مقام دلداری من بر آمد و گفت: "گریه نکن، پسرم. من اصلاً دردی احساس نمی‎کنم." و این هشتمین دروغی بود که مادرم به من گفت. وقتی این سخن را بر زبان راند، دیدگانش را بر هم نهاد و دیگر هرگز برنگشود. جسمش از درد و رنج این جهان رهایی یافت.
این سخن را با جمیع کسانی می‎گویم که در زندگی‎اش از نعمت وجود مادر برخوردارند. این نعمت را قدر بدانید قبل از آن که از فقدانش محزون گردید. این سخن را با کسانی می‎گویم که از نعمت وجود مادر محرومند. همیشه به یاد داشته باشید که چقدر به خاطر شما رنج و درد تحمّل کرده است و از خداوند متعال برای او طلب رحمت و بخشش نمایید. مادر دوستت دارم. خدایا او را غریق بحر رحمت خود فرما همانطور که مرا از کودکی تحت پرورش خود قرار داد.


موفق باشید *seyyed ali dadvand

:Ghamgin:
گرسنگی و رنج محرومین، تقصیر ماست. خود ما. خود خود ما.
کی به فکر آنها بوده ایم؟ همه اش به فکر خودمانیم.
کی با خودمان فکر کرده ایم که خوراک کافی داریم، لباس کافی داریم، پول کافی (برای گذران یک ماه) داریم، بقیه اش را به محرومان بدهیم؟

من از خودم بدم می آید.
من مقصرم.
رنج محرومین به خاطر بی خیال نشستن من است.
وای بر من....

پیرمردی ضعیف و رنجور تصمیم گرفت با پسر و عروس و نوه ی چهارساله اش زندگی کند.دستان پیرمرد میلرزید،چشمانش تار شده بودو گام هایش مردد و لرزان بود.

اعضای خانواده هر شب برای خوردن شام دور هم جمع میشدند،اما دستان لرزان پدربزرگ و ضعف چشمانش خوردن غذا را تقریبا برایش مشکل می ساخت.
نخود فرنگی ها از توی قاشقش قل می خوردند و روی زمین می ریختند، یا وقتی لیوان را می گرفت غالبا شیر از داخل آن به روی رومیزی می ریخت.پسر و عروسش از آن همه ریخت و پاش کلافه شدند…

پسر گفت: ” باید فکری برای پدربزرگ کرد.به قدر کافی ریختن شیر و غذا خوردن پر سر و صدا و ریختن غذا بر روی زمین را تحمل کرده ام.‌” پس زن و شوهر برای پیرمرد، در گوشه ای از اتاق میز کوچکی قرار دادند.در آنجا پیرمرد به تنهایی غذایش را میخورد،در حالی که سایر اعضای خانواده سر میز از غذایشان لذت میبردند و از آنجا که پیرمرد یکی دو ظرف را شکسته بود حالا در کاسه ای چوبی به او غذا میدادند.

گهگاه آنها چشمشان به پیرمرد می افتاد و آن وقت متوجه می شدند هم چنان که در تنهایی غذایش را می خورد چشمانش پر از اشک است.اما تنها چیزی که این پسر و عروس به زبان می آوردند تذکرهای تند و گزنده ای بود که موقع افتادن چنگال یا ریختن غذا به او میدادند.

اما کودک چهارساله اشان در سکوت شاهد تمام آن رفتارها بود.یک شب قبل از شام مرد جوان پسرش را سرگرم بازی با تکه های چوبی دید که روی زمین ریخته بود.با مهربانی از او پرسید: ” پسرم ، داری چی میسازی ؟‌” پسرک هم با ملایمت جواب داد : ”
” یک کاسه چوبی کوچک ، تا وقتی بزرگ شدم با اون به تو و مامان غذا بدهم .” وبعد لبخندی زد و به کارش ادامه داد.

این سخن کودک آن چنان پدر و مادرش را تکان داد که زبانشان بند آمد و سپس اشک از چشمانشان جاری شد. آن شب مرد جوان دست پدر را گرفت و با مهربانی او را به سمت میز شام برد...

موفق باشید
سید علی دادوند:Gol:

NEED WASHING?



به شستشو نیاز داری؟



A little girl had been shopping with her Mom in Wal-Mart. She must have been 6 years old, this beautiful red haired, freckle faced image of innocence.

دختر کوچکی با مادرش در وال مارت مشغول خرید بودند. دخترک حدوداً شش ساله بود. موی قرمز زیبائی داشت و کک و مک های صورتش حالت بیگناهی به او می داد



It was pouring outside. The kind of rain that gushes over the top of rain gutters, so much in a hurry to hit the earth it has no time to flow down the spout.. We all stood there, under the awning, just inside the door of the WalMart.

در بیرون باران بسختی می بارید. از آن بارانهایی که جوی ها را لبریز می کرد و آنقدر شدید بود که حتی وقت برای جاری شدن نمی داد. ما همگی در آنجا ایستاده بودیم. همه پشت درهای وال مارت جمع شده بودیم و حیرت زده به باران نگاه می کردیم




We waited, some patiently, others irritated because nature messed up their hurried day.

ما منتظر شدیم، بعضی ها با حوصله، و سایرین دلخور، زیرا طبیعت برنامه کاری آنها را به هم زده بود



I am always mesmerized by rainfall. I got lost in the sound and sight of the heavens washing away the dirt and dust of the world. Memories of running, splashing so carefree as a child came pouring in as a welcome reprieve from the worries of my da

باران همیشه مرا سحر می کند. من در صدای باران گم شدم. باران بهشتی گرد و غبار را از دنیا می زدود و پاک می کرد. خاطرات بارش، و چلپ چلپ کردن بیخیال در باران در دوران کودکی به اندرون من سرریز شد و به تکرار آن حاطرات خوشامد گفتم



Her little voice was so sweet as it broke the hypnotic trance we were all caught in, 'Mom let's run through the rain,'

صدای کم سن و سال و شیرین دخترک آن حالت افسون زدگی که ما را در بر گرفته بود در هم شکست. گفت: مامان، بیا زیر بارون بدویم



she said.

'What?' Mom asked.


مادر گفت: چه؟



'Let's run through the rain!' She repeated.

دخترک تکرار کرد: بیا زیر بارون بدویم



'No, honey. We'll wait until it slows down a bit,' Mom replied.

مادر جواب داد: نه عزیزم. ما صبر می کنیم تا بارون آهسته بشه



This young child waited a minute and repeated: 'Mom, let's run through the rain..'

دختربچه لحظه ای صبر کرد و تکرار کنان گفت: مامان، بیا از زیر بارون رد بشیم



'We'll get soaked if we do,' Mom said.

مادر گفت: اگر برویم خیس خواهیم شد



'No, we won't, Mom. That's not what you said this morning,' the young girl said as she tugged at her Mom's sleeves

دخترک درحالیکه آستین مادرش را می کشید گفت:این اون چیزی نیست که امروز صبح می گفتی



'This morning? When did I say we could run through the rain and not get wet?'

امروز صبح؟ من کی گفتم که اگر زیر بارون بدویم خیس نمیشیم؟



'Don't you remember? When you were talking to Daddy about his cancer, you said, ' If God can get us through this, He can get us through anything! ' '

یادت نمیاد؟ وقتی داشتی با پدر در مورد سرطانش حرف می زدی. تو گفتی، اگر خدا می تونه ما رو از این مخمصه نجات بده، پس در هر حالت دیگه ای هم ما رو نجات خواهد داد



The entire crowd stopped dead silent.. I swear you couldn't hear anything but the rain.. We all stood silently. No one left. Mom paused and thought for a moment about what she would say.

تمامی حاضرین سکوتی مرگبار اختیار کردند. قسم می خورم که غیر از صدای باران چیزی شنیده نمیشد. همه در سکوت ایستاده بودند. هیچکس آنجا را ترک نکرد. مادر لحظاتی درنگ کرد و به تفکر پرداخت. باید چه بگوید؟



Now some would laugh it off and scold her for being silly. Some might even ignore what was said. But this was a moment of affirmation in a young child's life. A time when innocent trust can be nurtured so that it will bloom into faith.

ممکن بود یک نفر او را بخاطر احمق بودن مسخره کند و بعضی ها ممکن بود به آنچه او گفته بود بی تفاوت بمانند. اما این لحظه ای تثبیت کننده در زندگی این دختر بچه بود لحظه ای که باوری سالم می توانست به ایمانی محکم تبدیل شود



'Honey, you are absolutely right. Let's run through the rain. If GOD lets us get wet, well maybe we just need washing,' Mom said.

مادر گفت:عزیزم، تو کاملاً درست می گوئی. بیا زیر باران بدویم. اگر خداوند اجازه بده که ما خیس بشویم، خب، فقط به یک شستشو احتیاج خواهیم داشت



Then off they ran. We all stood watching, smiling and laughing as they darted past the cars and yes, through the puddles. They got soaked.

و سپس آن دو دویدند. ما همه ایستادیم و درحالیکه آنها از کنار اتومبیلها می گذشتند تا به ماشین خود برسند و از روی جوی های آب می پریدند نظاره می کردیم. آنها خیس شدند



They were followed by a few who screamed and laughed like children all the way to their cars. And yes, I did.
I ran. I got wet. I needed washing

آن دو مانند بچه ها جیغ می زدند و می خندیدند و بطرف اتومبیل خود می رفتند. و بله، منم همین کار رو کردم. خیس شدم. باید لباسهام رو می شستم



Circumstances or people can take away your material possessions, they can take away your money, and they can take away your health. But no one can ever take away your precious memories...So, don't forget to make time and take the opportunities to make memories every day.

شرایط یا مردم می توانند آنچه به شما تعلق دارد را از شما بگیرند، می توانند پول شما، و سلامتی شما را از شما بدزدند. اما هیچکس قادر نیست خاطرات طلائی شما را بدزدد.... پس، فراموش نکنید که وقت بگذارید و از این فرصت های هر روزه خاطراتی شیرین بسازید



To everything there is a season and a time to every purpose under heaven.

برای هر چیزی زمانی هست و برای هر منظوری هم زمانی معین شده است



I HOPE YOU STILL TAKE THE TIME TO RUN THROUGH THE RAIN.

امیدوارم شما هنوز هم وقت برای دویدن زیر باران داشته باشید



They say it takes a minute to find a special person, an hour to appreciate them, a day to love them, but then an entire life to forget them

می گویند برای یافتن یک شخص بخصوص فقط یک دقیقه، و برای یافتن ارزش او یک ساعت، و برای دوست داشتن آنها یک روز، و برای فراموش کردن آنها تمامی عمر لازم است



Send this to the people you'll never forget and remember to also send it to the person who sent it to you. It's a short message to let them know that you'll never forget them.

این متن را برای کسانی که هرگز فراموششان نمی کنی این یک پیام کوتاه است تا به آنها بگویی که هرگز فراموشان نخواهی کرد



Take the time to live!!!

از زمانی که زنده هستی بهره ببر



Keep in touch with your friends; you never know when you'll need each other

با دوستانت در تماس باش. شما هرگز نمی دونین کی به هم محتاج میشین



And don't forget to run in the rain!

و فراموش نکن که زیر باران بدوی

از کتاب " مــن، مــــنم؟! "


با تشکر از استاد عزیزم جناب آرمیون

موضوع قفل شده است