مرا

صاحب این تصویر، مرا از قمارخانه نجات داد

[="Tahoma"][="Black"]هرچند معمولا قصاب‌ها آدمهای خشن و سختی به نظر می‌رسند، ولی شهید عبدالحسین کیانی، بسیار متواضع و مهربان بود. با لبخندی که همیشه بر لبانش داشت، جاذبه‌اش بیشتر می‌شد. با صدای اذان ظهر، مغازه را به شاگردش سپرده و راهی مسجد می‌شد. مرور چند خاطره از او که از قصابی محله به علمداری گردان رسید، خواندنی است.

تا زنده‌ام به کسی نگو

در دوران جنگ تحمیلی که کمبود کالا به مردم فشار می‌آورد، روزی مشهدی عبدالحسین کیانی به من گفت: شخصی به من پول می‌دهد که به افراد نیازمند گوشت برسانم. شما هم اگر نیازمندی سراغ داشتی بفرست مغازه. من هم همین کار را کردم و کسانی را که می‌دانستم توان مالی‌شان کم است، معرفی می‌کردم و او ‌‌بسیار آبرومندانه کمک‌ها را به آن‌ها می‌رساند. به این شکل که هنگام تحویل گوشت، دست خود را دراز و وانمود می‌کرد که دارد پول می‌گیرد یا اینکه پولی می‌گرفت و دوباره پول را زیر گوشت گذاشته و بر می‌گرداند تا دیگران متوجه قضیه نشوند.

این کار او من را به وجد آورد و به فکر افتادم این کار خوب و نیک را ترویج دهم. به همین دلیل، یک روز سراغ شهید عبدالحسین رفتم و به او گفتم: دوست دارم این آدم نیکوکار را بشناسم و من هم به نوبه خودم از او تشکر کنم. گفت: چون می‌دانم راضی نیست نامش را نمی‌گویم. اصرار کردم و او با لبخند همیشگی سعی می‌کرد، مرا از این کار منصرف کند. با حدسی که زده بودم، به او گفتم: حالا که معرفی نمی‌کنی، پس فقط به یک پرسش من پاسخ بده.


او پذیرفت و گفت: بپرس. من هم از فرصت استفاده کردم و گفتم: آن شخص خودت نیستی؟ با شنیدن این سوال دستش را به دور گردنم انداخت و گفت: این سؤالات چیه می‌پرسی؟ خواست بحث را عوض کند. اما من دوباره ‌تکرار کردم و گفتم: قرار بود جواب این پرسش من را بدهی؛ یا بگو آره یا نه.

عبدالحسین با تواضع گفت: اگر بگویم نه، دروغ گفته‌ام اگر بگویم بله، ریا شده، ولی راضی نیستم این را جایی بگویی لااقل تا زنده‌ام.

پس از شهادت او در عملیات فتح المبین تازه متوجه شدم که او کمک‌های زیادی می‌کرد حتی کسانی بودند که همیشه خرجی آن‌ها را می‌داد، ولی تلاش می‌کرد کمک‌ها و امور خیر خود را به نام دیگران ثبت کند. [/][/]

مرا با لباس پاسداری دفن کنید


نماز ظهر و عصرش را که خواند دو زانو روبروی مادر نشست:

می خوام برا یکی که خیلی برام عزیزه کادو بخری!

مادر نگاهی متعجبانه به او دوخت و گفت: دوست داری کادوی گرونی باشه یا ارزون؟! اصلاً خودت بگو قیمتش چقدر باشه!

«عبدالرحمن» با حالتی صمیمی جواب داد: نه مادر! او اون قدر برام عزیزه که مطمئنم در هیج مغازه و بازاری چیزی وجود نداره که ارزش اون را داشته باشه!

مادرکه از پاسخ فرزندش متعجب شده بود، گفت: مگه اون کیه که این قدر برای تو عزیزه و اصلاً چرا من باید براش هدیه بخرم؟!

عبدالرحمن لبخندی زد و بعد از مکثی کوتاه گفت : اون عزیز ، خداست!

مادر که همه ماجرا را فهمیده بود از اینکه او با ایماء و اشاره حرفش را گفته بود بر آشفت و با صدایی نه چندان آرام گفت: یعنی میگی تو رو به خدا کادو بدم؟!

بعد هم بغضش ترکید و زار زار گریست...

عبدالرحمن مجبور شد لحن خودش را عوض کند و از راه دیگری وارد شود: مادر من! این همه تو جبهه تعریف تو رو کرده ام و به بچه ها گفتم مادرم خیلی صبر و استقامت داره! اونوقت تو می خوای من جلو دیگرون سرافکنده بشم؟! از تو می خوام که پدر و خواهران و برادرانم را دلداری بدی و سمبلی از استقامت باشی.

این را گفت و دست مادر را بوسید و با بدرقه اش راهی منطقه عملیاتی شوش شد...

ساعاتی بعد وصیت نامه کوتاه خود را می نویسد و وسایل شخصی اش را به دوستانش می دهد و تنها کارت پستال عکس امام و لباس سبز سپاه را نزد خویش نگاه می دارد...

دوستی تقاضای عکس امام را از او می کند؛ ناراحت شده و می گوید : من دو چیز را برای خودم باقی می گذارم اول همین عکس امام ، و دوم لباس پاسداری ام را!

او بامداد سی امین روز از بهار سال 1360 با گلوله دشمن آسمانی شد و خانواده و دوستانش فقط این چند کلمه را از «عبدالرحمن عطوان» به یادگار در گوشه قلب شان نشاندند:

1 ـ تفنگ و وسایل جنگی ام را به برادر بزرگم در صورتی که سپاه اجازه دهد بدهید.

2ـ کتابخانه ام نصیب بچه های محل .

3 ـ مرا با همان لباس سبز سپاه و بدون غسل دفن کنید