بریده از خاک
ارسال شده توسط *طهورا* در سهشنبه, ۱۳۹۳/۰۴/۱۰ - ۱۷:۰۹
فرزند دوم عبدالحسین در تاریخ 29 اردیبهشت 1340 چشم به جهان گشود. دایی مادرش، فرزندی نداشت. فرزند خواهر زاده اش را که در آغوش گرفت از دیدن زیبایی و جذابیت او دچار تحیر شد و پیشانی کودک را بوسید و گفت: برای او نامی از اسماء الحسنی باید گذاشت و نام احد را برای او برگزید.
اما وقتی خودش بزرگ شد گفت: به من بگویید عبدالاحد. احد درست نیست. یگانه فقط خداست. من بنده آن یگانه عالمم!
نور بزرگ
پدر خیلی در تربیت فرزندانش و بخصوص عبدالاحد دقیق بود. مادر بدون وضو به او شیر نمی داد. گاهی اوقات که فرزندش را در آغوش می گرفت و یا به او شیر می داد یا بالای سرش شبهایی را بیدار می نشست، سیدی را می دید با لباس و ردایی سبز که نور بزرگش اتاق را پر می کرد و مادر بهت زده فقط نگاه می کرد. به کسی چیزی نمی گفت اما می دانست هرچه هست مربوط به فرزند شیرخواره اوست.
********************
نابغه
در تمام دوران تحصیل شاگرد ممتاز محسوب می شد. نمره هایش عالی بود و استعداد وافری در ریاضیات داشت. معلمهایش می گفتند « نابغه » است. در مدرسه جامع ( که مخصوص استعداد های برتر است ) درس می خواند و بعد هم که به دبیرستان رفت ( دبیرستانی که بعدها شهید چمران نام گرفت ) بازهم شاگرد ممتاز بود.
از دانش آموزان ممتاز رشته ریاضی بود....
********************
و نظم امرکم
همه کارهایش حساب و کتاب داشت. یعنی نظم عجیبی در تمام امور روزمره اش جریان داشت و این از همان کودکی در رفتارش مشهود بود. تسلط زیادی بر امور شخصی خویش داشت. به نوجوانی هم که رسید مصداق بارز « و نظم امرکم » شد.
********************جای دیگری
آنچه برای کودکان و نوجوانان همسن و سال او مهم بود، برای او اهمیتی نداشت! از بازیهای دوران کودکی گرفته تا آوردن نمره های خوب و عالی تا بزرگ منشی و جوانمردی که او را علیرغم سن و سال کمش مردی تمام عیار می نمود. کارنامه هایش را که می گرفت بی آنکه به کسی نشان دهد یا حرفی از شاگرد ممتازی اش بزند لای کتاب می گذاشت و می رفت مسجد! انگار اصلا هیچ علاقه ای به هر آنچه از این دنیا باشد نداشت.
حتی بعدها که با رتبه خوب در دانشگاه علم و صنعت پذیرفته شد اصلا برایش فرقی نکرد. نه خوشحالی کرد و نه خندید. فکرش جای دیگری بود انگار، همیشه!
طی طریق به عنایات الهی
برای همه همسایگان و اهل فامیل یک معمای بزرگ شده بود! کودکی به این سن و سال چگونه این همه عاقل و رشید است؟ از مادر دلیلش را که جویا می شدند تبسم می کرد. او الطاف بخصوص الهی را از همان کودکی در حق عبدالاحد دیده بود و خوب می دانست برای زندگی در دنیای خاکی آفریده نشده است. می دانست به نوری دارد راه را طی می کند و گرنه حتی کسی به این کودک یاد نداده بود برود مسجد. خودش داشت طی طریق می کرد.