حامد فتح اللهی

ستاره درخشان

انجمن: 

بسم الله الرحمن الرحیم


:Gol:یادکردی از

شهید فرشید (حامد) فتح اللهی :Gol:


منبع عکس: تبیان

تولد یک پروانه

دومین فرزند ایوب در ارومیه به دنیا آمد و نامش را گذاشتند «فرشید». روز بیست و سوم مهر ماه 1345 در خانواده ای مذهبی و دارای باورهای اصیل.
پدر به شدت به تربیت فرزندانش حساس بود و مادر زنی عفیفه و پاکدامن و مومن بود...
تاثیرات مراقبتهای پدر و دلسوزیهای مادر از همان اوان کودکی در حالات و رفتار فرشید بروز و ظهور پیدا می کرد و او را از تمام همسن و سالانش متمایز می نمود.


********************

من نمی توانم دروغ بگویم

آن موقع پدر شهردار سردشت بود و روزانه ارباب رجوع بسیاری داشت. فرشید سه ساله بود. پدر کسالتی داشت و آن روز نمی خواست ارباب رجوع ببیند. به فرشید گفت اگر کسی آمد بگویید من در خانه نیستم. فرشید گفت: من نمی توانم دروغ بگوییم. پدر گفت: پس تو برای باز کردن در نرو! و اصلا تعجب نکرد که یک کودک سه ساله با این قاطعیت از دروغ گفتن پرهیز می کند؛ چرا که با آنهمه دقت و وسواسی که او در انتخاب همسر و بعدها در تربیت فرزندانش داشت، جز این انتظار نمی رفت....


********************

نماز اول وقت

دوران ابتدایی را می گذراند که به خاطر شغل پدر رفتند میاندوآب. درس و مشقش خیلی خوب بود. از آن بچه هایی که در کلاس می خواند و می نوشت و یاد می گرفت.
اما خوبیهای او فقط در اخلاقش یا خوب درس خواندنش خلاصه نمی شد. از سن نه سالگی شروع کرد نماز خواندن و روزه گرفتن. یازده ساله که شد نمازهایش شدند نمازهای همیشه اول وقت. بموقع و سر وقت.

********************


ستاره درخشان

چهار، پنج سالی هم در میاندوآب ماندند و بعد از پنج سال به ارومیه آمدند. فرشید آن موقع در مقطع دبیرستان تحصیل می کرد و برای همین بعد از آمدن به ارومیه وارد دبیرستان شهید چمران شد. مدرسه ای که بیشتر شهدای محصل و یا دانشجوی ارومیه از دانش آموزان آن بوده اند. نمرات خوب و استعداد بالای فرشید و حسن خلق او و روح بلندش باعث شد تا آنجا هم چونان ستاره ای درخشان بدرخشد...


********************

سالهای مدرسه

شرایط پدر خاص بود و نباید مطلقا سر و صدایی در خانه می بود. پدر در اتاق بزرگتر در بستر می خوابید. و بچه ها بدون کوچکترین سر و صدایی می رفتند و می آمدند و درس می خواندند. حتی لامپ هم نمی شد روشن کنند. فرشید با کاغذ کاهی بالای چراغ گرد سوزی را گرفته بود و سالها همینطوری و شبها در نور آن چراغ درس
می خواند.

********************
یک حدیث

به ورزش فوتبال و کوهنوردی خیلی علاقه داشت. در کوهنوردی مقام کسب کرده بود و به او یک کوله پشتی جایزه داده بودند. بعضی وقتها کوله را بر می داشت و راه
می افتاد. مادر می پرسید: شماها ساعت 4 صبح می روید کوهنوردی؟!
می گفت: نه، مربی کوهنوردی به هرکسی که زودتر برسد یک حدیث یاد می دهد!