تغییر همسر

با این چند مشکل، زندگیمو چطور بسازم؟

با نام و یاد دوست

سلام

یکی از کاربران سایت سوالی داشتند که مایل نبودند با آیدی خودشون مطرح شود

لذا با توجه به اهمیت موضوع، سوال ایشان با حفظ امانت جهت پاسخگویی توسط کارشناس محترم سایت در این تاپیک درج می شود:

نقل قول:

سلام. خانمی28ساله هستم. سه چهار ماهه وارد زندگی مشترک شدم و یک سال و دوماه عقد بودم. همسرم31سالشه. من لیسانس ایشون فوق دیپلم دارن. هردو مذهبی هستیم ازدواجمون به شدت سنتی بوده. هردوشاغل و کارمندیم (ایشون نظامی ان)و از نظر مالی در بدشرایطی هستیم. حقوق هردومون خیلی کمه.

دردوران عقد همسرم (به اعتراف خودش)بخاطر تردیدهای مسخره اش، ظلم های زیادی در حقم کرد تا ترکش کنم اما متاسفانه من خودم رو به حماقت میزدم یا صبوری میکردم یا نهایتاً غر میزدم و آخرکار هم که پا پس کشیدم با وساطت برادرم و مادرشوهرم به زندگی برگشتم. رفتیم کربلا و با هزار مصیبت و خون به جگر شدن من، ولیمه ساده ای گرفتیم و وارد زندگی مشترک شدیم.

روزای اول اخلاق همسرم خیلی شبیه دوران عقد بود اما یهو عوض شد.

حالا دیگه من اعصابم بهم میریخت از یادآوری روزای سختی که داشتم و تحقیرهایی که شدم و همسرم صبوری و مهربونی میکرد. هنوزم رابطمون همینطوره من غرمیزنم دعوا میکنم باهربهانه کوچیکی و اون آرومم میکنه. حتی چندبار اعتراف کردم به این خوبیش و کلی ذوق زده شده ازاینکه ازش تشکر کردم.
-------------------------------------------------------------------------

اولاً من واقعاً کم آوردم اتفاقاتی در ماه های قبل تاچندروز بعد مراسممون برای روحیه ام افتاد که باعث شد کم بیارم الانم شرایط کاریم سخته و هم بخاطر مسایل مالیم و بدهکاریم و هم تشویقای خیلی زیاد همسرم میرم سرکار و فرسوده تر برمیگردم به خونه. و اعصابم ضعیف تر میشه و حساسیتم بیشتر و دعوا جدی تر. هربار میگم دیگه بعد عید نمیرم همسرم موضع میگیره که نه حتما برو!

حس میکنم شوهرم رو دوس ندارم(اینو خودش هم میگه بهم که حس میکنم ازم زده شدی). از ترس آبرو یاناشکری نکردن ادامه میدم اما بداخلاقیام رو اعصابمه. من آدمی نبودم که به کسی ظلم کنم و الآن دارم این رفتارا رو میکنم حالم خرابه.

بهش هم گفتم که منو ببره پیش روانپزشک من یه چیزیم شده اما هیچ جدی نمیگیره.

البته نه اینکه همیشه من ایراد بگیرم و غر بزنم ایشونم بالاخره مواردی پی میاد غر بزنه و اذیتم کنه. اما خب من از خودم انتظار بیش از این دارم. از شوهرم که از اولش این رفتارا رو دیدم و مهربونی الانش برعکس برام جای تعجب داره!
-----------------------------------------------------------------------

ثانیاً از نظر مزاج اختلاف داریم که به هیچ وجه نمیاد مشاور. گاهی راضی میشه اما به عمل نمیرسه. من واقعاً دراذیتم. اصلاً از رابطمون راضی نیستم. تو این حدود دوسال و نیم بیشتر از سه چهاربار رابطمون راضیمون نکرده. تازه اونم بخاطر حفظ روحیه همسرم کلی پیازداغ زیاد کردم که خیلی خوب بود واین حرفا!
----------------------------------------------------------------------

ثالثاً همسرم درمورد بچه منو فریب داد. خب من در آستانه 29سالگی هستم و همین الان هم زود نیس برا اقدام و ایشون چندسال دیگه احتمال خیلی زیاد، دیگه اصلاً بچه نمیخواد.

و از اول اینطور مطرح نکرد و هربار که بحث بچه میشد با احتیاط خیلی زیادی طوری حرف میزد که نفهمم نظر واقعیش رو. اوایل حتی موافق بچه داشتن نشون میداد بااینکه اشاره کوتاهی میکرد که دیگه حوصله ام کم شده. اما الان رک میگه من حوصله بچه ندارم و تا سال ها حرفش رو نزن. منم از روز اول بهش گفته بودم اگه بچه تو زندگیم نباشه جدا میشم.

حتی بدترین دعوای زندگیمون رو همین چندروز پیش کردیم سر موضوع بچه . من عجله ندارم همین الان مخصوصاً با این شرایط ناپایدار روحیم میخوام اول استعفا بدم و به خودم برسم بعد موقعی اقدام کنیم که شرایط روحیم بهتر شده باشه. بهش گفتم یکسال زمان میذاریم برا اینکه شرایط مهیا بشه اما اصلاً زیربار نمیره اول میگفت سه چهارسال الان گاهی میگه اصلاً نمیخوام. گاهی میگه تا سال ها حرفی نزن. بهش میگم ینی حاضری منو از دست بدی؟ میگه از دستت نمیدم بچه دارم نمیشیم!

مسایل ریز دیگه هم هست:

من تشنه یه سفر دونفره هستم حتی سه نفره من و اون و مادرش. حتی موافقت الکی هم کرده اما اصلاً اقدام نمیکنه. بااینکه شدیداً به مادرش وابستس و بفهمه یه کاری برا مادرش کردم کلی ذوق میکنه. پیشنهاد سفر سه نفره هم خودم دادم. اینم بگم همون اول زندگی یه سفر تفریحی با همکاراش رفت شمال! گفت اینطوری روابط کاریمون بهتر میشه! البته اینو چندهفته بعد سفرش گفت اول دروغ گفت ماموریته!

کلاً باهرتغییری تو زندگیش مخالفه بعد که تغییر پیش اومد کم کم خودش رو وفق میده. برا هرمساله کوچیک و بزرگی اینطوره. موقع استخدام، موقع تحصیل، موقع ازدواج یا خیلی مسایل درون زندگی. این اخلاقش کلافه ام کرده.

خیلی دوس داره من به هر درخواست غیرمنطقیش چشم بگم. هر کار دوس داره بکنه . هرتیپ میخواد بزنه. یه مهمونی مهم رو با ظاهر پلشت بیاد و من به پروپاش نپیچم. بااینکه بشدت خونواده خودش دراین موردها از من دفاع میکنن!

اصرار داره رازنگهداری کنه مثلاً جلوی من جاریم زنگ زده از یه مساله ناموسی بهش میگه باهاش مشورت میکنه. من میپرسم هیچی نمیگه فقط میگه رازشه راضی نیس بگم. ینی اینقد سر این دعوای بدی کردیم که چمدونم رو بستم نصف شب برم خونه بابام. تابالاخره فرداش باوساطت مادرش و دلجویی که ازم کرد حل شد.

اصرارداره نشون بده که خیلی چیزا رو نمیگه بهم. مثلاً ازحقوق و سرمایه و بدهیش هیچی نمیدونم.بااینکه حسابگر خونه بابام بودم. دراین مساله با همه سختیش اما ازهمون اول کنار اومدم تا زندگی سربگیره. البته درمسایلی هم که حرف میزنه اینقد بد و چندمدل حرف میزنه هربار بهش میگم داره میپیچونه و چندساعت زمان میذاره فقط ثابت کنه که منظورش چی بوده و چی نبوده. و...


ادامه در پست بعدی ....