ازدواج یا طلاق

دو راهی ازدواج یا طلاق!


با نام و یاد دوست

سلام

سوال یکی از کاربران که تمایل نداشتند با مشخصات و آیدی خودشون مطرح بشه

با حفظ امانت در این تاپیک طرح می شود و جهت پاسخگویی به کارشناس محترم ارجاع داده می شود.

نقل قول:

سلام
مدت هفت ماهه که با خانمی که سه سال ازم بزرگتره ازدواج کردم, یعنی الان عقد هستیم ولی ایشون الان دیگه زن هستند دختریشون رو ندارند
بذراین از کمی قبل تر شروع کنم:
۴سال به کسی علاقه داشتم که خانواده اش به دلایلی غیر منطقی نه می گفتند, من با اون خانم رابطه نداشتم اما واقعا همو دوست داشتیم...
وقتی دیدم اون خانم داره بخاطر من اذیت میشه و خودم هم پر نیازم تصمیم گرفتم ازدواج کنم تا هم ایشون و هم من راحت بشیم.
چند جا رفتیم که یا من نمی پسندیدم یا دختر خانم؛ تا اینکه بالاخره خواستگاری خانمم رفتیم و آنقدر میل جنسی داشتم و خسته بودم گفتم همین...

اون موقع پدر خانمم سرطان داشتن و البته الان فوت شدن و همین باعث شد رعایت پدر سرطانی شون رو بکنم و سخت نگیرم, مثلا عقیده داشتم یک ماه محرم باشیم , اما وقتی گفتن نه، گفتم باشه بخاطر پدرتون اشکال نداره.
خلاصه بخاطر پدرشون چشامو رو خیلی چیزا بستم. حتی همون اول دعوامون شد باز بخاطر پدرش گفتم حق دارن. بالاخره عقد کردیم.. از همون اول اختلاف و دعوا...
خانمم حدود ۴۰ بار بهم فحش داد و بدترین حرفایی که میشد زده شد, وقتی کار داشت به جدایی می کشید پدرشون فوت شد و باز دلم سوخت و باز ادامه دادیم.
خانمم الان از رفتارش پشیمونه , خیلی رفتارش خوب شده, خیلی اروم و با ادب شده اما من بهش هیچ علاقه ای ندارم, یعنی نه تنها علاقه ندارم بلکه متنفرم ازش.. بهترین لحظاتم وقیه که نیستش. تمام تلاشم رو میکنم پیشش نباشم,
انقدر متنفرم ازش که حد نداره, حس میکنم انتخابم غلط بوده, تمام تلاشمو کردم به خوبیاش فکر کنم اما فایده نداشته.. حتی علی رغم رابطه باهاش ارضا میشم و نمیشم.. حس میکنم اصلا زن ندارم.. فکر اینکه باهاش برم زیر یه سقف نابودم میکنه.. آدم کینه ای نیستم که بخاطر رفتارش کینه کرده باشم..
روزی هزاربار خودمو سرزنش میکنم که چرا این انتخاب رو کردی, روزی صدباراز خدا مرگ میخوام.. همه اینا یکطرف..از طرفی توانایی ندارم بهش محبت کنم, توقعاتش حقه ها, مثلا میگه چرا نگام نمیکنی, چرا نوازشم نمیکنی, چرا ازم فراری هستی, چرا یه زنگ بهم نمیزنی.. اون حق میگه الانم خوب شده اما ذره ای بهش علاقه ندارم, اولا فیلم بازی میکردم براش که ابراز علاقه کنم اما دیگه نمیتونم..
نمیدونم چکار کنم, از طرفی مهریه, از طرفی فکر میکنم مقصرم, از طرفی دیگه دختر نیست، از طرفی میترسم آهش دامنمو بگیره...
از طرفی همه مقابل من هستن حتی خانواده خودم.

تو رو خدا کمکم کنید, هر کار بگید کردم بهش علاقه مند بشم نشد, از صداش, نفساش, حرفاش از هر چیزش بگید بدم میاد.میترسم از سر دلسوزی ادامه بدم و آخرش با یه بچه وضع بدتر بشه.
این قضیه بازی دو سر باخته برام..
اینم بگم حسم طوریه که انگار مجردم, یعنی هیچ کدوم از نیازام ارضا نشده , اونم میگه خواسته هاتو بگو اما من متنفرم ازش

با تشکر

در پناه قرآن و عترت پیروز و موفق باشید :Gol: