یادی از دوران کودکی و دوران دبستان

تب‌های اولیه

530 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال

یادش بخیر با دوستام دوچرخه سواری میکردیم
اسکیت بازی می کردیم
یه بار که تصادف کردم
دیگه مامانم نذاشت برم
توی حیاط بازی می کردم
همچین با دوچرخم ویرازززززززز میرفتم انگار که هواپیماست
:khandeh!:

چقدر دلم برای آرد نخودچی هایی که هر روز از مغازه روبروی مدرسه می خریدم تنگ شده است! چه طعم خوبی می داد، طعم کودکی ام را!
چقدر دلم برای زنگ های تفریح مدرسه تنگ شده است. وای چقدر دلم آن ده دقیقه را می خواهد، دلم می خواهد باز هم دنبال هم کنیم، کاش تمام زندگیم تکرار همان ده دقیقه ی کودکیم بود! دلم می خواهد باز هم همیشه ی خدا دست و پایم از بازی های کوچه زخمی بود، و باز هم مادرم زخم های آرنجم را پانسمان می کرد.

خدای من، دلم برای کودکی ام تنگ شده. دلم برای آن خندیدن ها و شادی ها تنگ شده.برای آنوقت ها که بلد نبودم بند های کفشم را ببندم. خدایا، دلم می خواهد باز هم کودک شوم. از آدم بزرگ ها، و دنیای آدم بزرگ ها، متنفرم!
.
.
.
.
.

[B][= ]گربه من ناز نازیه[= ]
همش به فکر بازیه
یه توپ داره قلش میده
می گیره و باز ولش میده
گربه لیلی باهوشه
اما زیاد بازیگوشه
یه توپ داره رنگ ووارنگ
میزنه به شیشه دنگ و دنگ
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
شبها همیشه وقت خواب
میره می خوابه تو رختخواب
گربه پوری شیطونه
هی میره بیرون از خونه
شبها کنار حوض میره
میشینه و ماهی میگیره
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
منظم و مرتبه
مثل خودم مودبه
گربه مصطفی بلاست
بهانه گیر و بد اداست
راه میره و غر می زنه
میخوره و نق می کنه

[= ]گربه من نازنازیه
[= ]همش به فکر بازیه
ساکت و آروم می شینه
فیلمهای کارتون می بینه
گربه مهدی تنبله
تنبل دست اوله
مشغول خواب و خور خوره
از جا تکون نمی خوره
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
آسه میاد ، آسه می ره
جوجه ها رو نمی گیره
گربه مهری ناقلاست
دشمن مرغ و جوجه هاست
مرغه میگه قدقدقدا
وایسا عقب جلو نیا
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
به چیزی دست نمی زنه
نمیندازه نمیشکنه
گربه اکبر فضوله
به بازیگوشی مشغوله
هر چیزی که هر جا باشه
یا میریزه یا می پاشه
گربه من ناز نازیه
همش به فکر بازیه
اینهمه همبازی داره
دوستهای نازنازی داره
گربه هادی پرخوره
چاق و درشت و قلدره
پنجولاشو وا می کنه
با همه دعوا می کنه
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
اینهمه گربه قشنگ
ریز و درشت و رنگارنگ
گربه من قشنگ تره
از همشون زرنگ تره
نه شیطونه ، نه قلدره
نه تنبله ، نه پرخوره
میون همه گربه ها
از همشون خوبتره

[/B]

یادمه این شعرو مامانم بهم یاد داد
چشم چشم دو ابرو
دماغ و دهن یه گردو
بقیشو یادم رفته:khandeh!:

با سلام به همگی وآرزوی سلامتی...
یادش بخیر مامانم بچه که بودم این شعر قشنگو بهم یاد داده بود ومنم یادش گرفتم شاید بلد باشینش...
ماهی من تو آب شنا میکنه برام
وقتیکه نازش میکنم دهنشو وا میکنم برام
یه رو ز به ماهی گفتم از آب بیرون میایی؟
ماهی گفت:ماهی باید تو آب باشه
تا همیشه زنده باشه

نقل قول:
دلم می خواهد باز هم همیشه ی خدا دست و پایم از بازی های کوچه زخمی بود، و باز هم مادرم زخم های آرنجم را پانسمان می کرد.

نرگسي جان!!!!!!!!
چيكار ميكردي كه كار به پانسمان ميكشيد؟؟؟؟؟؟؟
همون بهتر كه بزرگ شدي...وگرنه همونطور ادامه ميدادي چيزي ازت باقي نمي موند كه!!!!!!!!
:khaneh:

منم يه بار از رو دوچرخه م آنچنان خوردم زمين؛ كه زير گلوم خون اومد!!!!!!!!! والا خودمم نميدونم چه حالتي افتادم كه از زير گلوم!! خون اومد...:Gig:



حسن کچل


چوپان دروغگو


پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد
والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم
که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه
به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه

یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …
جالب اینه که من کل دوازده سال تحصیل رو در وحشت بودم چون هیچ وقت سر صف نبودم :khaneh:

setsoko;387507 نوشت:
نرگسي جان!!!!!!!!
چيكار ميكردي كه كار به پانسمان ميكشيد؟؟؟؟؟؟؟
همون بهتر كه بزرگ شدي...وگرنه همونطور ادامه ميدادي چيزي ازت باقي نمي موند كه!!!!!!!!
:khaneh:

منم يه بار از رو دوچرخه م آنچنان خوردم زمين؛ كه زير گلوم خون اومد!!!!!!!!! والا خودمم نميدونم چه حالتي افتادم كه از زير گلوم!! خون اومد...:Gig:

والا کوچیک که بودم
خیلی درب و داغون شدم
یه بار داشتم سر ظهر که همه خواب بودن تست بدل بازی با دوچرخه رو می دادم:khandeh!:یه فیلم دیده بودم که پسره از لبه دیوار با دوچرخه می رفت
منم دوچرخمو سوار شدمو از لبه ی ایوون خونمون شروع کردم به دوچرخه سواری
جات خالی چنان محکم ارز اسمون به زمین خوردم که واقعا بدل بود
بعد همه خواب بودن گفتم اگه گریه کنم مامانم از خواب بیدار میشه دعوام میکنه
همین طوری عین جغدا خفه خون گرفته بودم از شدت دردم داشتم می مردم اما جرات گریه نداشتم
پاهام همه زخمی شد صورتمم خاکی شد
بعد مامانم از صدای دوچرخه پرید تو حیاط
توی اون گیرو ویری میگه افرین افرین براش دست بزنید
تو درست بشو نیستی
اینکه از اولیش
یه بارم رفتیم یک روستا دعوت بودیم منم رفتم خروسشونو ناز کنم یهو پرید جونم تمام صورتمو نوک نوک کرد گوشوارمم خورد :khandeh!:
هنوزم ردش هس خیلی کمرنگ
ایم که از دومی

بادوچرخمم تا دلت بخواد تصادف کردم طوری که دیگه تعمیر کار دوچرخم دیگه قبولش نمیکرد بابام هرهفته میبردش پیش تعمیر کار تا گردنه دوچرخمو عوض کنه:khandeh!:
خلاصه من ضربه فنی زیاد شدم
به قول تو بهتر که بزرگ شدم

شمس;390243 نوشت:
پسره ۸ سالشه از باباش تبلت میخواد
والا ما ۸ سالمون بود دستمونو گاز میگرفتیم
که جاش بمونه شبیه ساعت مچی بشه
به قدری کیف میکردیم انگار ساعت سواچ دستمونه

دقیقا
یادمه بچه بودم بابام برام ازین اتاری دستیا توشون اب هست ازونا برام گرفته بود چنان ذوق کرده بودم که نگو
حالا ابجیم اصن به اونا نگاهم نمیکنه
به بابام میگه
کی برام لپ تاپ اپل میخریدی من بچه بودم سرم از اپل و این حرفا در نمیومد
بچه های حالا خیلی پرتوقعن
والا.............:khandeh!:

ورود ممنوع;390105 نوشت:



واااااااااااای...من عاشق جودی ابوت بودم....
:hamdel:
کاش بازم پخش شه و وقت کنم ببینم...

[=microsoft sans serif]بدترین شکست عشقی عمرمو کلاس سوم خوردم...

[=microsoft sans serif] که فهمیدم جایزه ها رو مامانم می خریده می داده به معلما!

خیلی کوچیک بودم (5 یا 6 سالم بود)
من یه بار رفتم پیش مرغای باباسیدم اینا( پدربزرگ مادریم چون سیده به جای بابابزرگ بهش می گیم باباسید) یهو خروسه غیرتی شد و بدو بدو افتاد دنبال من .
من هم مثل چی می دویدم.
بالاخره تونستم فرار کنم.
ولی خروس بیچاره به خاطر غیرت و تعصب بی جا(آخه من که با مرغا کاری نداشتم:khaneh:) توسط باباسیدم مجازات شد.
همون روز لب باغچه سرشو برید.
گفت : "پدر سوخته می خواست چشم نوه ام رو در بیاره"
باباسیدم خیلی به ما وابسته است . خار تو پامون بره گریه اش می گیره.:geristan::Moteajeb!:
خدا به باباسیدم و بی بی ام طول عمر بده.:hey:

خوش به حالتون بابا سید دارین
خوش به حالتون بی بی دارین
منکه پدرو مادر مامانمو اصلا ندیدم تا قبل تولدم رفتن پیش خدا
پدر و مادر بابامم وقتی که خیلی بچه بودم رفتن پیش خدا
ارزو دارم مامان بزرگ بابابزرگ داشتم قدرشونو بدونید
خدا حفظشون کنه:Ghamgin:

نرگس الزهرا;392165 نوشت:
خوش به حالتون بابا سید دارین
خوش به حالتون بی بی دارین
منکه پدرو مادر مامانمو اصلا ندیدم تا قبل تولدم رفتن پیش خدا
پدر و مادر بابامم وقتی که خیلی بچه بودم رفتن پیش خدا
ارزو دارم مامان بزرگ بابابزرگ داشتم قدرشونو بدونید
خدا حفظشون کنه:Ghamgin:

بله خیلی نعمت های بزرگی هستند.
به وضوح حس می کنم ، اینکه خانواده و فامیل ما از بلایای عجیب و غریب (مثل قتل و تصادفات سنگین و مرگ جوان و طلاق و ...) مصون بوده است ، همین دعای بی بی و باباسید است.
البته پدر بزرگ پدری ام (که او هم سید است) در سال 81 فوت کردند (لطفا فاتحه ای قرائت کنید برای همه امواتِ همه مون). ولی خدا را شکر مادربزرگ پدری ام (به او هم می گیم بی بی ) هنوز در قید حیات هستند. خدا بهشون طول عمر بدهد.
باور کنید اگر به همین پدر بزرگ و مادربزرگ هامون احترام بگذاریم ، از اکثر بلایا مصون می مانیم.
باور کنید دوسال پیش چند تا دزد توی یکی از محله های اصفهان دایی ام را گیر انداختند (دایی ام تاکسی دارد و خیلی آدم سالم و حلال خوری است) و به شکمش چاقو زدند . :Ghamgin::Moteajeb!: و وسایل ماشینش را دزدیدند.
ولی خدا را شکر یادشان رفت موبایلش را بدزدند و اون در حالی که به شدت زخمی شده بود با موبایل زنگ زد و آمبولانس و پلیس اومدند سراغش و نجات پیدا کرد.فکر کنم دو روز بعد ، اون دو تا جانی دستگیر شدند و محاکمه شون هنوز ادامه داره.
چندین سال پیش همچین اتفاقی برای دایی بزرگه ام هم افتاد (البته بهش چاقو نزدند) و ماشینش را در بیابان دزدیدند .
دایی ام از وسط بیابان پیاده راه افتاد و خود را به ایسگاه پلیس رساند(دایی ام می گفت من جلوی خودم فقط یه نور سبز می دیدم و به طرفش می دویدم)
و دایی ام نجات پیدا کرد و بعد از چند وقت ماشینش پیدا شد.
باور کنید تمام این نجات یافتن های معجزه آسا به خاطر دعا های بی بی و باباسید است(البته نباید مساله مهمی به نام ِ نخوردن مال حرام را فراموش کرد:Nishkhand:)
تا حالا هم خداراشکر هرچی داماد و عروس گیرمون اومده بسیار نجیب و خوب بوده.
از بین بلایا تا حالا فقط یه تصادف داشتیم که اون هم سیزده چهارده سال پیش بوده که خاله بزرگم (خاله زهرا ) در اون کشته شد(تصادف اتوبوس به خاطر خر خری رفتن راننده ای که خودش هم کشته شد.) ولی بقیه بچه های خاله ام زنده موندند.منم خیلی دوست داشتم خاله زهرام الان زنده بود. وقتی من 4 ساله بودم فوت کرد (14 سال پیش) و من یه صحنه بیشتر ازش یادم نیست.:Ghamgin: خدابیامرزدش. خیلی مهربون بوده.
خدا همه رو از همه بلایا حفظ کنه.



مخمونهتاغللت

می خواهم برگردم به روزهای کودکی :

آن زمان ها که : پدر تنها قهرمان بود...


عشــق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد...

بالاترین نــقطه ى زمین ، شـانه های پـدر بــود...

بدتـرین دشمنانم ، خواهر و برادر های خودم بودند...

تنــها دردم ، زانو های زخمـی ام بودند...

تنـها چیزی که میشکست ، اسباب بـازیهایم بـود...

و معنای خداحافـظ ، تا فردا بود......

من که مطمئنم قارچ توی4هستش
داخل 3 هم ستاره هستش

واقعا یادش بخیر همیشه این بازیو میکردم
یه رمزم داشت ازون راه میرفتم که نسوزم همیشه تمام مرحله هاشو میرفتم
راستی پرچمشو یادتونه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اون تونلا چی؟
ستاره هایی که وقتی میخوردیم میرفت روی دور تند
خیلی بازی قشنگی بود یکسره سر دسته ها با داداشم دعوا میکردیم همیشه دسته ی خراب دست من بود
فقط منتظر بودم داداشم بره بخوابه تا من بازی کنم
حالا دیگه این بازیا نیست
دلم لک زده یه بار دیگه این بازیو بکنم:Ghamgin:


سانسور پسر شجاع

setsoko;383374 نوشت:
يه سرياش مختص به " نسل سوخته" س؟؟؟ چون ما يادم نمياد ميگم...!!! Smile خخخخخخخخخ

یه پیامک جالبی برای من اومده بود مضمونش این بود:
" اگر این ابتدایی ها و راهنمایی های الان که دو روز در هفته تعطیل هستند(پنجشنبه و جمعه) ، فردا اومدن زر زر کردن که ما نسل سوخته ایم ، چنان با پشت دست بزن تو اون دهنشون که خون بالا بیارند" :Nishkhand:
پیامک خشن و جالبی بود نه؟:khaneh:
گل نرگس313;383608 نوشت:
یه بار هم با یه پسری دعوام شد.اون من رو زد!بعد مدیر بهش گفت بیا کارِت دارم.تا میتونست کتکش زد.ای حال میداددلم خنک شد.بچه طلاق هست.حالا هم در زمره ی ارازل و اوباش زحمتکش شهرمون مشغول فعالیت هستش.خدا هدایتش کنه

خدا همه مون رو هدایت کنه.:Ghamgin:
تقصیر کار پدر و مادرش هستند که تشنگی بچه شان نسبت به محبت را سیراب نکرده اند.:Narahat::Narahat::Narahat::Narahat::Narahat:

شمس;390246 نوشت:
یکی از وحشتناک ترین لحظه های دوران مدرسه این بود که صبح دیر برسی مدرسه و ببینی هیچ کسی توی حیاط نیست …
جالب اینه که من کل دوازده سال تحصیل رو در وحشت بودم چون هیچ وقت سر صف نبودم :khaneh:

خداییش خیلی باحال بود.:khaneh::khaneh:
خداییش.:khaneh::khandeh!::khandeh!::khandeh!::khandeh!::khandeh!:
من هم دقیقا مثل شما همیشه دوست داشتم دیر برسم مدرسه.(البته نه خیلی دیر:Khandidan!:)
پارسال هم توی پیش دانشگاهی دیر می رسیدم و چند تا بچه از سوم دبیرستان وای می سادند دم در و اسم ما رو می نوشتند و می دادند به مدیر.:khandeh!:(آخه معاون مدرسه مون سال های قبل مدیر مدرسه راهنمایی بوده:khaneh: و دنبال روش های بچه گانه برای تنبیه بود:ok:)
یه بار تقریبا 30 نفر پشت در بسته مدرسه موندند (به خاطر دیر رسیدن) و مدیر اومد با خفت و خواری کیشمون داد توی کدرسه.(کیش کیش کیش ......)
من و دوستم شهیدی خیلی دوست داشتیم دیر برسیم مدرسه . البته من یه ذره دیر می آمدم مدرسه و مبصر های دم در مرا خفت می کردند ولی شهیدی عزیز اونقدر دیر می آمد مدرسه که دیگه مبصر ها رفته بودند سر کلاس:Khandidan!:.(البته همین شهیدی عزیز ما رتبه 270 کشور در رشته ریاضی شد:ok: و من شدم 4000 کشور :Nishkhand:)
دلم لک زده برای کلاس فیزیک با آقای عسکر پور عزیز و کلاس دیفرانسیل با آقای آخوندی که همیشه دوست داشت زودی درس بده و بره سراغ کارش.:Nishkhand:
و آقای ربیعی که بچه ها سر به سرش می گذاشتند ولی آدم متعهد و در عین حال بسیار ساده بود.:ok:
و آقای میرجعفری معلم دین و زندگی که آدم حزب اللهی و بسیار مهربان بود و من خیلی دوستش داشتم.(وقتی سر کلاسش بچه ها سوالای انحرافی می پرسیدند:Khandidan!: و همه با هم قهقهه می زدیم ، معلم گاهی وقتا نمی تونست جلوی خنده شو بگیره و نمی تونست کلاس را جمع و جور کنه.)
آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآاه ه ه ه ه . یادش بخیر .
الان بغضی توی گلوم جمع شده که دوست دارم بترکه و هق هق گریه کنم.
دوست دارم یه روز دوباره سر کلاس مدرسه بشینم.
دوستان فردا نتایج کنکور سراسری میاد و معلوم میشه من کجا قبولم ولی دلم همیشه برای مدرسه تنگ میشه.:Ghamgin: و برای دوستام.
سال پیش دانشگاهی به شدت بچه ها با هم دوست شده بودند و همه با هم صمیمی بودند و بهترین بازیمون سر کلاس پیش دانشگاهی (در مدرسه نمونه دولتی!!!!!!) گچ پرت کردن به همدیگه بود.:khaneh: یهو کلاس می شد میدون جنگ. و تند تند گچ شلیک می شد. حتی توسط من و شهیدی.:Khandidan!:
یادش بخیر .
:Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin::Ghamgin:




بهترین خاطراتم بر می گرده به دوران دبستان خانواده آقای هاشمی
چونکه صمیمیت بینشون موج میزد و خیلی هم ساده زیست بودند
واونجاش باحال بود که از کازرون اومدن به مشهد
(فکر کنم میخواستن برن نیشابور برای کار آقای هاشمی و اینکه تو مشهد مریم گم شد)



نوه فاطمه;393354 نوشت:
همین شهیدی عزیز ما رتبه 270 کشور در رشته ریاضی شد و من شدم 4000 کشور )

من به این نتیجه رسیدم اکثرا افراد غیر منضبط زودتر به نتایج دلخواه میرسن منم خودم از مدرسه ای که بودم تنها من تهران قبول شدم همه شاخ در آوردن به نظرم نباید زیاد سخت گرفت البته منم مثل دوست شما طوری می رفتم که مبصر ها نباشن معمولا با معلم وارد کلاس می شدم

مدرسه رو خیلی دوست داشتم و دارم ...هنوزم دوست دارم پشت نیمکت بشینم و به تخته وایت برد ذول بزنم .....
اما خاطره ی من از زنگ تفزیحمه

یه روز سرد زمستونی از مدرسه اومدم و کوله ام و وسط اتاق انداختم
لباسام و با بی حوصلگی عوض کردم
هر چی فکر کردم ..دیدم نه نمیشه
راز به این بزرگی خیلی سخته که خودم تنهایی نگه اش دارم
وقتی خواهرم خواب بود ....و داداشم تو کوچه با دوستاش بازی میکرد
اروم به مامانم گفتم
من امروز یه کار خیلی بد انجام دادم
مامانم - چیکار کردی؟
-دست دوستم و کشیدم ..اونم خورد زمین و دندونش شکست ....
میخواستم بگم اگه میشه به بابا نگو
که داد مامانم بلند شد
اینقدر من و دعوا کرد و غر زد که از گفتن راز دل مثل چیز پشیمون شدم
اخه مادر من ..تا یه هفته دیگه منو سرزنش کن ...اون دندون برمیگرده ؟
خلاصه ...یه کم که اروم شد بهش گفتم به بابا نگو
دلیلم این بود که دلم نمیخواست وجهه ام پیش بابام خراب بشه
شب شد ....
واسه اینکه بابا از حال زارم نفهمه ناراحتم سریع رفتم خوابیدم
اینقدر شب زود خوابیده بودم که صبح زود از خواب بیدار شدم
.و متاسفانه صدای مامانم و شنیدم که گفت
مهرنوش یکی از دوستاش و هل داده و دندونش و شکسته ....میخوام امروز برم مدرسه اش ببینم چه دسته کلی به اب داده
بابام چیز خاصی نگفت
مامانم هم مدرسه اومد
دلم میخواست یه حرفی رو که به عنوان راز به کسی میگم پیش خودش حفظ کنه
مامانم توی امتحان من رد شد
با خودم عهد کردم دیگه رازم و به مامانم نگم

سر کلاس بودیم که تقه ای به در خورد
خانوم معلم حینی که از کلاس بیرون میرفت به بچه ها یاد اور میشد که شلوغی نکنن
بچه ها هم حرف گوش کن ...شلوغی نکردن ..اما کلاس پر شد از پچ پچ های در گوشی
در کلاس باز شد
همه سیخ سر جاشون نشستن ...انگار نه انگار که داشتن چی کار میکرد
یه خانوم چادری وارد کلاس شد
خانوم معلم گفت هیس ..ساکت ..فلانی بیا پای تخته
همکلاسی هم همینطور که لبخند دندون نما میزد رفت پای تخته
لبختد اش اینقدر گشاد بود که سی دو تا دندون اش مشخص بود
از هزار کیلومتری داد میزد که قند داره تو دلش شکلات میشه
خانوم معلم ...بسته مربع شکل کادو پیچ شده رو به دست اش داد و گفت
اینم جایزه ات واسه اینکه درس ات و خوب میخونی
این شد که از فردا گاه و بیگاه شاهد تشویق بچه ها توسط مادر هاشون میشدم
من که درسم خوب بود ....هیچ وقت از مامانم توی درسام کمک نگرفته بودم ...پس چرا برام جایزه نمیگرفت؟
غرورم اجازه نمیداد که ازش بخوام برام جایزه بگیره
پول تو جیبی هام و جمع کردم و واسه خودم یه دفترو مداد و پاک کن خریدم
کادو اش کردم ....داداشم و که از خودم دو سال بزرگتر بود و صدا زدم و گفتم
این و فردا بیار مدرسه مون ..بگو مهرنوش خیلی دختر خوبیه ....
داداشم هم خجالتی ..میگفت نه ..من نمیام ...کلی تاقچه بالا گذاشت ..اما راضی اش کردم
فردا توی کلاس دل تو دلم نبود ....نکنه داداش از خجالت کادو رو پرت کنه دم در مدرسه و فرار کنه ..نکنه یادش بره ..نکنه به مامان بگه ....نکنه ...........
تا اینکه در کلاس به صدا در اومد ...قلبم گروپ گروپ میزد ....کف دستام عرق کرده بود و مداد از تو دستم سر میخورد
سرم و بیشتر توی دفترم فرو کردم ..انگار با نگاه کردن تو چشم همکلاسی هام خودم و لو میدم و میگم ..این کادو از طرف خودم به خودم اهدا میشه
خانوم معلم بیرون رفت و به تنهایی وارد کلاس شد ....صدام زد
با سری پایین انداخته شده پای تخته رفتم و کادو رو گرفتم
لبخند از رو لبم پر کشیده بود ....خبری از اب کردن قند تو دلم نبود ..به جاش یه بغض گنده بود
به خودم که نمیتونستم دروغ بگم

یکی از تفریحاتم پیاده روی بود ...تو فصل پاییز لی لی کنان رو برگای خشک بپری و با دوستام مسابقه بدم ...یا زیر بارون قدم بزنی .....اب ناودون خیس ات کنه و به جای اینکه جیغ بزنی و بگی اه ..یه لبخند بزنی و بگی اخ جون ارزوم بر اورده میشه ....اینقدر از این اتفاق خوشحال میشدم که ارزوم از یادم میرفت .....
وقتی ماه بهمن میشد ...هر چی خوشی تو دنیا بود به دلم سرازیر میشد
میدونی چرا ؟
ماه بهمن ...22بهمن ...جشن و سرود ....عاشق اون لحظه ای بودم که یکی در میزد و میگفت ..بچه های سرود بیان سالن تمرین دارن
لبخند من اینجوری:khandeh!:تا حلزونی باز میشد
مخصوصا اگه اون زنگ درس جغرافی داشتم ....
دیگه تمام
تا سالن تمرین از خوشی در و دیوار مدرسه رو ماچ میکردم و بالا پایین میپریدم :khaneh:

یکی از تفریحاتم توی مدرسه این بود که وقتی مبصر میشدم ....همه ی بچه ها رو توی بدها مینوشتم ....از ترس روزه ی سکوت میگرفتن
اما وقتی که دوستم مبصر میشد و خودم مبصر نبودم
کلاس رو هوا بود
نمیدونم چرا تا اخرین سالی که درس میخوندم ....ناظممون میگفت
بدترین کلاس مدرسه این کلاسه
شانس نداشتیم دیگه :Gig:

و

آخرین بت شکن;394668 نوشت:
بهترین خاطراتم بر می گرده به دوران دبستان خانواده آقای هاشمی

یکی از ارزو هام تو دوران مدرسه این بود که اقای هاشمی منو به فرزند خوندگی قبول کنه :khaneh:
همیشه میگفتم خوش به حالشون ....چقدر مسافرت میرن

روزگار عادی از پی هم میگذشت ...توی کلاس ..مثل همیشه ...یا چشمم به تخته سیاه بود ..یا به دفتر سفید رنگ روی میزم
تا اینکه ...خانوم معلم ازمون خواست به مادر هامون بگیم فردا راس ساعت فلان بیان مدرسه
وقتی رفتم خونه کیفم و گوشه ای پرت کردم و موضوع و به مامانم گفتم
اونم با گفتن باشه ای گفتگو رو به پایان رسوند
فردا ...توی حیاط مدرسه به دیوار تکیه دادم
هر خانوم چادری که وارد میشد فکر میکردم مامانمه
هر چی برام مهم نبود ...درس و مدرسه خیلی برام مهم بود...همش منتظر بودم که مامان بیاد
بچه ها با دیدن مامانشون به سمت اش میدویدن و تا دم در دفتر مدرسه همراهشون قدم برمیداشتن و از یه روز تکراری سخن میگفتن
چند بار از بابای مدرسه اجازه گرفتم و بیرون توی خیابون و نگاه کردم ...اما هیچ خبری نبود ...اگر هم بود ..مال من نبود
عقربه ها با هم مسابقه گذاشته بودن ... هر لحظه که میگذشت ..احساس میکردم بغض توی گلوم بیشتر و بیشتر میشه ......زمان به سرعت گذشت و مامان نیومد
همه از مدرسه بیرون رفتن .....کیفم و روی شونه ام انداختم و با گریه به سمت خونه دویدم
انگار میترسیدم حرفای توی دلم و یادم بره ...در و زدم و وارد خونه شدم
مامانم توی اشپزخونه بود و داشت غذا درست میکرد
هر چی نفرت تو دلم بود جمع کرد م و توی چشمام ریختم ....توی چشمای مامانم ذول زدم و داد زدم
ازت متنفرم ... ازت متنفرم ... ازت متنفرم ...
احساس کردم رنگ مامانم سرخ شد و اخم هاش توی هم رفت ....شاید یه نم اشک و دیدم
اما به روی خودم نیوردم .. همین یه قطره اشک برای خنکی دلم کافی بود .....رفتم تو اتاقم و در و محکم بهم کوبیدم

هر موقع یادش می افتم ...از بی رحمی خودم دلم میگیره .....میرم بغل مامانم و گونه اش و میبوسم و میگم ....مامان ببخشید ...من خیلی اذیتت کردم ...من و حلال کن
مامانم هم میخنده و میگه چند بار یه حرف و میزنی ..من که هزار بار گفتم که اشکالی نداره و فراموشش کردم

الان که به این موضوع فکر میکنم ...میفهمم شدیدا با مامانم کارد و پنیر بودم .....
دوم اینکه هر چی میشد ....میگفتن از نمره انضباطتت کم میکنیم ...منم حساسسس
کلا با همین یه جمله کلی رو اعصاب و روان بچه های مردم قدم زدن
تکون میخوردی ... ازنمره انضباطتت کم میشه ......دیر به مدرسه میرسیدی ...از نمره انظباطتت کم میشه
:khaneh:ای خدا ....چرا اینقدر زود باور و ساده بودم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


وقتی که 7ساله شدم .....وقتی قرار بود مدرسه برم ...از خوشی روی پا بند نبودم .....فردا اول مهره ....از ترس اینکه دیر به مدرسه برسم ..تموم لباس هام و پوشیدم ....صح که از خواب بیدار شدم چروک شده بودن ...انگار گاو جوییده بودش .....:khandeh!:

یه مدرسه و شعر هایی که باید حفظ میشد ....واسم از فتح اورست هم سخت تر بود ....
صد دانه یاقوت ....دسته به دسته ...........
واییی خیلی جالب بود
یا شعر باز باران با ترانه ..با گوهر های فراوان ..میخورد بر سقف خانه
وقتی پای تخته احضار میشدم ...انگار به قتلگاه میرفتم .....کتاب توی دستم و اینقدر لوله میکردم که تا یه هفته میزارشتمش زیر تشک تا یه ذره حالت اولیه اش و به دست بیاره
اما همه ی زنگ های مدرسه یه طرف ..زنگ جغرافی هم یه طرف ............روزایی که درس جغرافی داشتم دعا میکردم خدا یا منو بکشه ....یا معلممون مدرسه نیاد ..یا خدا یه رحمی تو دل مدیر اموزش پرورش بندازه و درس جغرافی رو حذف کنه :khaneh:

وقتی 6 سالم بود آجی بزرگم یه برگه بهم داد، چندتا سوال درباره خدا ازم پرسید بعد بهم گفت میتونی خدارو نقاشی کنی؟منم گفتم آره خیلی آسونه مگه تو بلد نیستی؟
منم یه خط راست وسط برگه کشیدم مداد آبیمو برداشتم و رنگش کردم.

(فکر میکردم آسمون خداست،چون بهم میگفتن خدا همه جاست)

[=courier new,courier,monospace]کی اینو یادشه؟!!!
[=courier new,courier,monospace]کی میدونه چی هست؟
منبع

[="Tahoma"][="#4169e1"]رقابت احمقانه ای که بین بیک و استدلر (البته ورژنای اولیه اش!) تو ذهنم بر قرار کرده بودم هنوزم منو به خنده میندازه
تو دلم کودکانه استدلر رو می ستودم به نظرم خودکار روون تر و راه دست تری بود! همیشه داشتن استدلر برام مث رویا بود!:khandeh!:

بابا خودکارها شو جمع می کرد و یه جا بین ما تقسیم می کرد. با اینکه ته تغاریم اما زیر بار اینکه بهم زوری بگه کسی نمیرفتم که هیچ! خیلی زیرکانه سعی می کردم سهم استدلرهامو بیش از بیک ها کنم!

اون پیشفرض کودکانه هنوز تو ذهنم هست و یه جا بیک می بینم و استدلر ولو اینکه بیک خیلی روون تر بنویسه استدلر رو ترجیح میدم!

راستی اینو تو دانشگاه فهمیدم که فقط خدامیدونه دوران کودکی، موقع جویدن شیشه های خودکار بیک، چقدر استایرن سرطانزا نوش جان کردم:khandeh!:

یاد دوران گذشته رو خیلی دوس دارم. شاید بازم بنویسم اینجا اما بازم بچگانه مینویسم. چون همین معصومیت کودکانشه که برام جذاب نگه داشته این خاطرات رو.[/]

یادش به خیر ....وقتی بچه بودیم عاشق خانوم معلممون بودیم
اگه یکی میگفت الهی خانوم معلمت بمیره
مثل ابر بهار گریه میکردم و مثل اسفند رو اتیش بالا و پایین میپریدم ومیگفتم
خانوم معلم خودتون بمیره ....(همین ساده بازی ها رو در اوردیم که شدیم نسل سوخته )
اخه اینقدر ادم خنگ ..با یه حرف باور میکردم که خانومم میمیره

[="Tahoma"][="#4169e1"]بهترین کاری که تو دوران کودکیام میکردم این بود که بشمار سه ی بابام ، کاری که میخواستو انجام میدادم. حتی اگه قبلش عزم قهر کردن داشتم:Gol:
بعدها شد بشمار سی، سیصد، سیصدهزار، الخ...:khejalati::Ghamgin:

و خشن ترین کارم انداختن داداشم تو استخر پارک بود! که با چالاکی عموم نقشه ی من نصفه موند و داداش، زنده:khandeh!:[/]

موضوع قفل شده است