·¤.¸ خاطرات دوران اسارت ¸.¤
تبهای اولیه
شوخ طبعياش باز گل كرده بود. همهي بچهها دنبالش ميدويدند و اصرار كه به ما هم آجيل بده؛ اما او سريع دست تو دهانش ميكرد و ميگفت: نميدم كه نميدم.
آخر يكي از بچهها پتويي آورد و روي سرش انداخت و بچهها شروع كردند به زدن. حالا نزدن كي بزن آجيل ميخوري؟ بگير، تنها ميخوري؟ بگير.
و بالاخره در اين گير و دار يكي از بچهها در آرزوي رسيدن به آجيل دست توي جيبش كرد اما آجيل مخصوص چيزي جز نان خشك ريز شده نبود.
همگي سر كار بوديم.
سربازي داشتيم به نام كريم كه عليرغم جثهي بزرگش، عقل كوچكي داشت و بچهها به او لقب الاغ داده بودند. كريم كه ميشنيد وقتي بچهها او را صدا ميزنند، لقب الاغ را نيز به آن اضافه ميكنند از آنها پرسيده بود كه اين كلمه يعني چه و بچهها به او گفته بودند معناي آقا و باهوش را ميدهد. روزي با شكسته شدن پنجره اتاق نگهبانان و داد و فريادي كه از داخل اتاق ميآمد، توجه همه به طرف آنجا معطوف و متمركز گرديد، اما بعد از گذشت دقايقي هنوز نميدانستيم چه خبر شده است و بعد با آمدن يك ماشين دژباني، كريم از اردوگاه به بيرون انتقال پيدا كرد. تقريباً چهار يا پنج روز از اين قضيه گذشته بود كه ديديم كريم با صورتي برافروخته و كابلي سه شاخه در محوطه حاضر شد و در حالي كه از عصبانيت دندانهايش را روي هم فشار ميداد، مرتب اين كلمات را تكرار ميكرد: «الاغ يعني آقا، يعني باهوش؛ نه، الاغ يعني بيهوش، يعني خر!» و با تكرار اين كلمات، ضربات كابل بود كه بر بدن يكايك بچهها مينشست. بعدها فهميديم كه كريم براي خوشمزگي و خودشيريني به افسر توجيه سياسي گفته است كه شما الاغ، خيلي آقا، خيلي باهوش، كه بقيهاش را هم خودتان ميتوانيد حدس بزنيد!
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 53
وقتي سوت آمار به صدا در ميآمد، هر كس مشغول هر كاري بود، ميبايست از آن كار دست ميكشيد و سر صف آمار حاضر ميشد. مشغول اصلاح سر يكي از بچهها بودم. دور سرش را كاملاً اصلاح كرده بودم و داشتم مقدار مويي راكه روي پيشانيش بر جا مانده بود، كوتاه ميكردم كه صداي سوت آمار، فضاي اردوگاه را پر كرد. مستأصل مانده بودم كه چه كنم. اگر ميماندم و ادامه ميدادم، شكنجه و كتك انتظارم را ميكشيد و غير اين صورت تمسخر و استهزاي اين برادرمان از سوي سايرين حتمي بود. پس گفتم بنشين تا اصلاح سرت تمام شود؛ اما خودش نپذيرفت و اصرار كرد كه براي آمار برود. من هم به ناچار ديگر اصرار نكردم. دقايقي بعد صداي خندهي بچهها، فضاي اردوگاه را پر كرد. سربازها و نگهبانها نيز ميخنديدند. يكي از نگهبانان رو به آن برادر عزيزمان كرد و با تحكّم پرسيد: اين چه وضعيتي است؟ و او در پاسخ با شجاعت گفت: وقتي بدون هيچ مقدمه و وقت و زمان مشخصي سوت آمار را ميزنيد، انتظار ديگري نبايد داشته باشيد. و به همين شكل اين جريان نيز پايان گرفت.
يكي از درجهداران عراقي كه سالها در ارتش بعث خدمت كرده بود، در شمردن اسرا خيلي وسواس به خرج ميداد و هميشه هم دست آخر اشتباه ميكرد. يك روز عصر شروع كرد به شمردن بچّههاي اتاق 10 تا آنها را به داخل آسايشگاهشان بفرستد. تعداد افراد هر آسايشگاه حدوداً صد و پنجاه نفر بود؛ ولي گاهي ميشد چند نفري را براي نظافت بيرون نگه ميداشتند و يا مثلاً به جرم مخالفتي به سلّول ميبردند. خلاصه اين كه چند بار تا آخر شمرد و دوباره برگشت و در هر بار از مسئول آسايشگاه چيزي ميپرسيد. مثلاً ميگفت: چند نفر در بيمارستان يا سلّول هستند و بالاخره بعد از كلّي شمردن، دستور داد صف به صف داخل اتاق شوند. بعد از داخل كردن بچّهها هم، در را قفل كرد. اما همين كه خواست به طرف آسايشگاه ديگر برود، ديد دو نفر دوان دوان به طرف آسايشگاه ميآيند. پرسيد: شما مال كدام اتاق هستيد؟ هر دو گفتند: اتاق 10. درجهدار عراقي با تعجب به طرف اتاق 10 برگشت تا آنها را داخل اتاق كند كه ديد چند نفر ديگر هم آمدند. بدبخت درجهدار فداكار صدام از خجالت داشت آب ميشد و بچّهها هم داخل اتاق از خنده رودهبُر شده بودند.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 99
روابط ما با عراقيها رو به تيرگي ميرفت و آنها هنوز موضوع نماز جماعت را مسكوت گذاشته بودند. بعدها فهميديم ما را آزاد گذاشتهاند تا ببينند چهكار ميكنيم. يك روز يكيشان گفت: شما جشن گرفته و خواهيد رقصيد، آواز خواهيد خواند. گفتم: ما نه ميخوانيم نه ميرقصيم. ستوان عراقي اصرار كرد و با لحني كه گويا قصد خواباندن فتنهاي را داشته باشد، گفت: احسنت! مرحبا؟ و ما داوطلبانه شروع كرديم به خواندن يه دونه انار، دو دونه انار، صابون انار! يه جعبه انار، دو جبعه انار، صابون انار! يه فرغون انار، دو فرغون انار، صابون انار! يه وانت انار، دو وانت انار، صابون انار! موج خنده در درون بچهها پيچ و تاب ميخورد و راهي به بيرون نميجست. اجراي ما خيلي جدي بود. يه قطار انار، دو قطار انار، صابون انار! يه كشتي انار، دو كشتي انار، صابون انار! يه دنيا انار، دو دنيا انار، صابون انار!... سرانجام حوصلهي ستوان عراقي سر رفت و گفت چرا آواز شما اينقدر تكراري است!؟ جواب داديم: اتفاقاً تمام شد و حالا آواز ديگري ميخوانيم. بلافاصله شروع كرديم يك مذاكره، دو مذاكره، سه مذاكره، چهار مذاكره. و متعاقب آن آواز شنيدني دوم: بلوار كرج، بلوار كرج، بلوار كرج. مأمور عراقي سرش را تكان داد و گفت: «بد ميخوانيد!» و رفت.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 112
سربازان عراقي نميدانم به چه دليل و برهاني، از هر وسيله و اسبابي براي شكنجه و آزار ما مدد ميگرفتند، آن هم وسيله و اسبابي كه باور كنيد به عقل هيچ تنابندهاي خطور نميكند.
براي انتقال ما به اردوگاه، وسيلهي نقليهاي را آوردند كه بياغراق ميتوان گفت مال حداقل پنجاه شصت سال پيش بود. اين وسيلهي نقليه، اتوبوس دوطبقهاي بود كه صدايش غرشهاي شير را به يادم ميآورد.
وقتي سوار شديم ديديم راننده و چند نفر سربازي كه همراه ما بودند، چيزهاي سفيدي را از بغل پوتينشان درآوردند و در گوششان گذاشتند، ما تصور كرديم براي اين است كه ناله و فرياد مجروحان را كه روي هم ريخته شده بودند، نشنوند؛ ليكن وقتي اتوبوس روشن شد، قضيه را كاملاً فهميديم چون صدايي مهيب و وحشتناك از اگزوز و بدنهي آن درميآمد كه حقيقتاً بُرندهترين سوهان براي روح و فكر ما بود و آنوقت به حكمت آن پنبهها پي برديم. ولي چارهاي نبود و بايد تحمّل ميكرديم.
هنوز ساعتي از حركتمان نگذشته بود كه ديديم از انتهاي اتوبوس، دود بلند شده است. فهميديم كه اين سوهان روح جوش آورده است. وقتي به سرباز عراقي جريان را گفتيم، خيلي عادي و خونسرد رفت و درِ صندوقي را كه به جاي يكي از صندليها تعبيه شده بود، باز كرد و از چندگالني كه آنجا بود، يكي را برداشت و رفت پايين.
با ديدن گالنها و رفتار عادي و خونسرد سرباز عراقي فهميديم كه اين قصه سر دراز دارد و همانطور كه حدس ميزديم، بارها به همين دليل ماشين متوقف شد و بعد از نوشيدن چند جرعه آب، مجدّداً با غمزهي بيحد و بوق و كرنايي بيانتها حركت كرد اما اين تكان آخري و صداي مهيبي كه به گوش رسيد، ديگر از آن تو بميريها نبود.
و هنگامي كه با دقت به عقب اتوبوس و وسط جاده نگاه كرديم با كمال تعجب ميل گاردني را ديديم كه دراز به دراز توي جاده افتاده بود و به ما و سايرين دهنكجي ميكرد.
راننده و ساير سربازها كه ديدند ديگر نميشود كاري كرد، پياده شدند و سربازها دورتادور اتوبوس را محاصره كردند و راننده هم جلوي ماشينهاي عبوري را براي انتقال ما گرفت تا نهايتاً رانندهي مينيبوسي را با تهديد و ارعاب به كنار جاده كشيد و ما را سوار كرد و خود به جاي رانندهي بختبرگشتهي مينيبوس نشست و حركت كرديم.
به پشت سرمان كه نگاه كرديم در واقع آن «اتوبمببيل» را ديديم كه درِ طرف رانندهاش باز و بسته ميشد، گويي براي ما دست تكان ميداد و از ما خداحافظي ميكرد.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 121
يكي از بچههاي اهواز به نام نصرالله قرايي در يكي از نامههايش خطاب به مادرش چنين نوشته بود: « مادر جان، حتماً همراه جواب نامه برايم عكس بفرستيد، چون نامهي بدون عكس مثل غذاي بدون نمك است. » و با اين مثال خواسته بود بر ارسال عكس تأكيد داشته باشد. چند روز گذشته بود تا اين كه ديديم سر و كلّهي عراقيها پيداشد. بچهها را جمع كردند و يكي از آنها خطاب به ما گفت: كِي غذاي ما بينمك بوده كه در نامههايتان از بينمكي غذا شكايت ميكنيد؟ شما قدر خوبيهاي ما را نميدانيد. بعد هم نامه را براي ما خواندند. بچهها كه پي به موضوع برده بودند، به زور توانستند به عراقيها بفهمانند كه در اين نامه چنين منظوري در كار نبوده است و هر طور بود شرّشان را كوتاه كردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت
از پذيراييهاي مقدماتي و اوليهي اسارت، تونلوحشت بود كه در هر نقل و انتقال از اردوگاهي به اردوگاه ديگر و حتي در جابجاييهاي داخل اردوگاهي نيز وجود داشت و با درد و رنجي وصفناشدني همراه بود. اين تبصرهي اسارت، استثناپذير هم نبود و همه اعم از مجروح و سالم و پير و جوان را در بر ميگرفت و طبعاً ما نيز مستثني نبوديم و براي ما نيز در راه انتقال به موصل و دم درِ ورودي اردوگاه وسايل پذيرايي مهيّا شده بود.
بچهها همه در اين فكر بودند كه چه كنند تا ضربات كمتر و درد كمتري را احساس كنند، در اين بين، يكي از بچّهها نظر جالبي داشت، او ميگفت....
نه، اصلاً بهتر است خودتان ماوقع را بخوانيد تا از طرح نوينش بيشتر آگاه شويد.
اتوبوس ايستاد و به دستور افسر عراقي و در معيّت كابل و نبشي، بچّهها تكتك شروع به پياده شدن كردند، تا اينكه نوبت به همان برادرمان رسيد كه پلتيك و روشي نوين براي آرام كردن سربازان عراقي يافته بود. او به محض اينكه خواست پياده شود، بلند و رسا، رو به مأموران عراقي كرد و گفت:«سلام عليكم».
اولين عراقي كه نزديك ركاب اتوبوس ايستاده بود، گروهبان چاق و درشتهيكلي بود كه ديدن صورتش بدترين شكنجه بود و همينكه آن عزيز آزادهمان پايش به روي زمين رسيد، گروهبان مذكور در حاليكه كابل مسياش را بلند كرده بود و ميخواست بر سر وي فرود آورد، گفت:«عليكم السلام» و ضربه را زد. چشمتان روز بد نبيند. آن بندهي خدا بر اثر شدت ضربه، نقش بر زمين شد و از حال رفت.
ما از يك طرف ناراحت بوديم و از طرف ديگر خنده امانمان را بريده بود كه ما چه سادهلوحيم كه چنين ارزشهايي را اينجا جستجو ميكنيم و ميخواهيم براي آرام كردن اين قوم از چنين ارزشهايي بهره بگيريم.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 125
در اردوگاه هر دو يا سه ماه يك بار ميوهاي ميآوردند و به عنوان دِسِر بين اسرا توزيع ميكردند. هر گاه ميخواستند ميوه بدهند، اگر انگور بود، به هر نفر هشت يا نه حبّه ميرسيد، اگر هندوانه بود به هر پانزده نفر يك هندوانه ميدادند. بعضي مواقع هم يك جعبه خرما ميدادند تا بين افراد يك آسايشگاه هفتصد نفري توزيع كنم كه در اين رابطه ارشد آسايشگاه وظيفهي تقسيم را به عهده داشت. يك روز يكي از نگهبانان عراقي با عجله وارد آسايشگاه شد و در حالي كه يك دانه پرتقال را كه تقريباً لاشه و گنديده بود، در دست گرفته بود. پرسيد: آيا شما تا به حال در كشورتان چنين ميوهاي ديدهايد؟ يكي از برادران سپاهي كه از حرف او سخت ناراحت شده بود، جواب داد: ما اين پرتقالها را جلوي گاو و گوسفندهاي خودمان ميريزيم. تحمل اين حرف براي نگهبان عراقي و همراهانش خيلي سخت بود. به خصوص كه بچههاي اردوگاه نيز به اين حاضرجوابي به موقع، حسابي خنديده بودند. او هم براي خالي كردن خشم خود، آن برادر سپاهي را به كناري كشيد و به شدت با كابل كتك زد. سپس او را لخت كرد و در حالي كه فقط يك شورت به تن داشت، وادارش كرد در زميني كه از شدّت گرماي 50 درجه، راه رفتن با كفش يا دمپايي هم غير قابل تحمل بود، با پاي برهنه دور خود بچرخد و هر بار كه ميايستاد و پاهايش را از سوزش گرما در دست ميگرفت، ضربات كابل بود كه بر بدن او فرود ميآمد. تبليغات حزب بعث عراق اصولاً حول اين محور بود كه ايرانيها كلّاً عقبافتادهاند و چيزي نميفهمند. يك شب يكي ديگر از عراقيها آمد و گفت براي شما دستگاهي ميآورند كه توي آن آدمها راه ميروند. ما هر چه فكر كرديم، نتوانستيم حدس بزنيم آن دستگاه چيست، تا آن كه بعداً فهميديم دستگاهي كه سرباز عراقي تعريفش را ميكرد، تلويزيون بود.
منبع: كتاب طنزدراسارت
بچهها در اسرات پس از گذشت سالها و ماهها با شرايط آنجا خو گرفتند و براي اينكه با ايجاد تنوعي، يكنواختي كسالتبار روزهاي اسارت را از بين ببرند، در صدد تدارك سرگرميهايي برآمدند كه از آن جمله برنامه تئاتر بود. يادم ميآيد تئاتري داشتيم طنز و فكاهي كه يكي از بچهها نقش غلام سياهي را در آن بايد ايفا ميكرد. پس از تمرينات بسيار كه عليرغم محدوديتهاي بسيار صورت پذيرفت، تئاتر آماده شد و قرار شد كه در آخر شب اجرا شود. از اين رو بعد از گذاشتن نگهبان و اتخاذ تدابير امنيتي لازم، تئاتر شروع شد، اما اين تئاتر آنقدر جالب و نشاط آور بود كه توجه همه بچهها از جمله نگهبانهاي خودي را هم به خود جلب كرد و به همين خاطر متوجه حضور سرباز عراقي در پشت در آسايشگاه نشدند و هنگامي كلمهي رمز قرمز اعلام شد كه درِ آسايشگاه داشت با كليد باز ميشد. همه پراكنده شدند، از جمله همان برادرمان كه نقش غلام سياه را بازي ميكرد. او هم رفت زيرپتويي و خودش را به خواب زد. سرباز عراقي وارد آسايشگاه شد و در حالي كه دشنام ميداد، گفت: چه خبر است؟ مگر وقت خاموشي نيست؟ ديد همه بچهها نشستهاند و دارند به او نگاه ميكنند اما يك نفر روي سرش پتو كشيده است. به همين جهت شروع به ايجاد سرو صدا كرد. اما باز هم او از زير پتو بيرون نيامد. سرباز عراقي كه از خشم و عصبانيت داشت ميلرزيد، به تندي به طرف او رفت و در حالي كه با مشت و لگد به جانش افتاده بود پتو را از روي سرش كشيد، ولي با ديدن صورت سياه او از ترس نعرهاي كشيد و فرار كرد و خودش را از آسايشگاه بيرون انداخت و سپس خنده بچهها بود كه مثل بمبي آسايشگاه و اردوگاه را بر سر آن سرباز بختبرگشته خراب كرد. حقيقتاً بروز اين صحنه از صدها تئاتر طنزي كه با بهترين امكانات اجرا شود، براي ما جالبتر و زيباتر بود و بعد ازاين جريانات هم به سرعت صورت آن برادرمان را تميز كرديم و وسايل را هم جمع كرديم و متفرق شديم تا با آمدن مسئولان عراقي اردوگاه همه چيز را حاشا كنيم.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 51
مأموران عراقي اردوگاه موصل اكثراً افرادي سادهلوح، بزدل و كوتهفكر بودند و بچههاي آزاده نيز از همين سادگي آنها نهايت استفاده را ميكردند. به عنوان نمونه، عراقيها در اردوگاه مرغ و خروسي داشتند كه وظيفه نگهداري و جوجهكشي از آنها به عهده بچهها بود و آنها با استفاده از همين يك مرغ و خروس توانسته بودند حدود دوازده جوجه مرغ پرورش بدهند. يك بار يكي از مأموران عراقي يك عدد تخممرغ، سفارش داد و ما گفتيم فردا برايت خواهيم آورد. فرداي آن روز بچهها طبق نقشهاي كه پياده كرده بودند، با استفاده از گچ يك تخممرغ گچي درست كردند و به او گفتند تا روغن داخل ماهيتابه بريزي، تخممرغ را برايت ميآوريم. وقتي تخممرغ را به دست او داديم با آن چند ضربه به لبه ماهيتابه زد، ولي ديد كه نميشكند. چند ضربه محكمتر زد، باز ديد نميشكند. سپس قدري تخممرغ را برانداز كرد و تازه متوجه شد كه تخممرغ گچي است و بچهها او را دست انداختهاند! در اين موقع همگي از خنده رودهبُر شده بوديم و صورت قرمز و خشمگين مأمور عراقي بر شدت ما ميافزود. او كه وضعيت را بدين گونه ديد، با عصبانيت بچهها را تهديد كرد كه تلافي اين كار را درخواهد آورد و سرافكنده و خجل از حماقتي كه به خرج داده بود، از آسايشگاه خارج شد!
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 82
مدتي بود نگهبان جديدي به اردوگاه آمده بود كه از نظر چهره واقعاً بدتركيب بود و عجيب اين كه خيلي دست و پا شكسته فارسي حرف ميزد. بعضيها اول فكر ميكردند او يك ايراني وطنفروش است كه به خدمت رژيم عراق درآمده است؛ ولي بعدها ثابت شد كه او عراقي است. رژيم عراق براي اين كه از نظر سياسي و فرهنگي روي بچهها كار كند و آنها را از انقلاب بري سازد، هر چند يك بار عدّهاي روحاني درباري را به اردوگاه ميآورد تا از طريق خطابه و موعظه به خيال خودشان روي رزمندگان اسير كار كنند، ولي هميشه در حين سخنراني اتفاقي ميافتاد كه جلسهي موعظه با قهقههي خندهي بچّهها برچيده ميشد. در يكي از روزها، سوتها در اردوگاه به صدا درآمد و سربازان عراقي همهي اسرا را در گوشهاي جمع كردند. هميشه يكي از برادران عربزبان خودمان را براي ترجمهي حرفهاي اين روحانينماها ميبردند، ولي اين بار افسر عراقي خوشحال بود كه از ميان خودشان مترجمي پيدا شده بود. روحانينما شروع كرد به حرف زدن و سربازي هم كه ذكر او رفت، شروع كرد به ترجمه كردن. روحانينما بعد از مقدّمهاي گفت: « في المسجد الحرام ». مترجم هم فرياد زد: «في مسجد الحروم » و به خيال خود داشت ترجمه ميكرد. در قسمت ديگر سخنراني، روحانينما فرياد زد: « اللتي » مترجم هم با صداي بلند و گوشخراشي فرياد زد: « اللتي» خلاصه هر چه روحانينما مي گفت، او هم با مختصر تغييري همان را تكرار ميكرد و همهي اسرا نشسته بودند و از اين فيلم كمدي ميخنديدند كه روحاني متوجه شد و ميكروفون را از مترجم گرفت و سخنراني با همين وضعيت به پايان رسيد.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 97
روزي عدهاي از افسران و سربازان عراقي در محوّطه حاضر شدند و اعلام كردند چون اين روزها مصادف با تولّد صدام است، شما نيز با ملت عراق بايد همصدا شويد و جشن بگيريد.
البته برنامهي جشن را نيز خود آنها مشخص كردند، بدين شكل كه پذيرايي با شكلاتهايي باشد كه توسط نيروهاي عراقي خريداري شده بود و البته سر ماه هم چند برابر پولي را كه براي خريد اين شكلاتها داده بودند، از حقوق ما تحت همين عنوان كسر كردند.
برنامهي ديگر، اجراي رقص و پايكوبي بود كه ديديم يكي از بچّهها براي اين كار داوطلب شد. اين موضوع براي ما بسيار سنگين بود اما تا ساعت برگزاري آن هيچ كاري از دستمان ساخته نبود.
برنامه شروع شد؛ قبل از اجراي آن چه فكرها و چه دغدغههايي كه نداشتيم اما با آغاز برنامه حقيقتاً مسرور شديم زيرا آن عزيز دلاورمان شعري ساخته بود مثلاً در رثاي افرادي كه بيشتر عراقيها منظور بودند و در آن مطالب تمسخرآميز و گاه اهانتهايي را گنجانده بود كه وقتي به آن عبارتها ميرسيد، با دست به طرف افسران و سربازان عراقي اشاره ميكرد.
پس از خاتمهي برنامه، حقيقتاً تا اندازهاي از بار غمهايمان سبك شده بوديم، اما از طرفي با خيانت يكي از جاسوسها و لو دادن مطالب سروده شده پيش افسر عراقي، آن عزيزمان را بردند و چنان رفتار و ضرب و شتم وحشتناكي را بر او اعمال كردند كه تا مدتها خنده را بر روي لبهايش نديديم.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 123
از ميان خصلتهاي برجستهي برادران آزاده ميتوان به زرنگي، هوش و فراست آنها اشاره كرد كه در عمليات جنگي و يا در اسارت به هنگام بازجويي، با توجه به سادگي و كوته نظري نيروهاي عراقي، از اين خصلتها حداكثر استفاده را ميكردند و در بسياري از موارد نيز موفق بودند. يك نمونه از اين موارد مربوط به بازجويي يكي از برادران آزاده در اردوگاه موصل بود. عراقيها از او خواستند تا اطلاعات و موقعيتهاي مناطق استراتژيك و مهم ايران را در استان خوزستان به آنها نشان دهد. آن برادر آزاده نيز خيلي جدي به عراقيها گفت كه در مورد استان خوزستان چيزي نميداند، ولي در شهرستان بهبهان منطقهاي را ميشناسد كه در آنجا يك چاه ماست خيلي بزرگ و در نوع خود بينظير وجو دارد كه از آن ماست به بيرون فوران ميكند. نقطهاي را هم روي نقشه به آنها نشان داد و گفت:«محل آن دقيقاً اينجاست! عراقيها كه اين ادعاي او را كاملاً باور كرده و خوشحال بودند از اينكه موقعيت جغرافيايي منطقهي مهمي را به اين سادگي به دست آوردهاند، او را تشويق كردند تا ساير نقاط مهم و حياتي را هم كه ميشناسند به آنها نشان بدهد».
منبع: كتاب طنزدراسارت
چند روز بعد از اينكه به اسارت عراقيها درآمديم روانه اردوگاه موصل شديم، در حالي كه نميدانستيم آينده ما چگونه خواهد بود و هيچ چيز درباره زندانهاي عراق نميدانستيم. همين كه اتوبوسهاي حامل اسرا به پشت در اردوگاه رسيدند، متوجه سرو صدايي شديم و بعداً فهميديم عدهاي از اسرا را كه قبل از ما به داخل اردوگاه برده بودند، داشتند كتك ميزدند. به دستور افسر عراقي ما نيز از اتوبوس پياده شديم و پشت سر هم از در گذشتيم و به داخل اردوگاه رفتيم. در اينجا خود را در يك راهرو مشاهده كرديم كه مملو از دژخيمان بعثي بود. نظاميان عراقي در دو طرف راهرو تا حدود صد متري صف كشيده بودند و هر اسير ميبايست از ميان آنها بگذرد و خود را به جايگاه مشخصي كه همه اسرا در آنجا جمع بودند برساند، البته اگر سالم به آنجا ميرسيد! خلاصه هر طور بود از آن معركه با خوردن چند شلاق آبدار گذشتيم و در رديف پنج تايي نشستيم. در همين لحظات پرالتهاب، يكي از دوستان چشمش به ديوار اردوگاه افتاد كه روي آن اين جمله نوشته شده بود: «عاش البعث» (زنده باد بعث). و او كه معني اين جمله را نميدانست، به بچهها گفت: اين كه خورديم آش بعث بود، فردا ظهر نبت چلوي بعث است!
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 39
بعد از مدتي كه در زندانهاي عراق و به اصطلاح خودمان آسايشگاهها جابجا شديم،دستور دادند كه همه بايد سرهايمان را از ته بتراشيم. بعد هم اعلام كردند كه اسرا موظفند هفتهاي دوبار محاسن خود را با تيغ بتراشند. بعد از اين همه بچهها مثل هم شده بودند و از دور مشكل ميشد كسي را تشخيص داد. عراقيها وقتي مي×واستند كسي را صدا بزنند اول اسم او، بعد نام پدر و بعد فاميلياش را ميگفتند. مثلا ميگفتند «علي جعفر شعباني». نگهبانان عراقي مأمور بودند به كوچكترين بهانهاي نام بچهها را بنويسند و بعدازظهر هنگامي كه براي شمردن اسرا ميآمدند و ميخواستند آنها را به زندانها بفرستند، افرادي را كه نام آنها يادداشت شده بود، بيرون ميآوردند و روانه شكنجه گاهها ميكردند. مثلاً يكي از بهانهها اين بود كه چرا ريشت را كامل نزدهاي، چرا موقعي كه سرباز عراقي از كنار تو رد شده با دوستت خنديدهاي و ... روزي چند تا از دوستان ما مشغول قدم زدن در حياط اردوگاه بودند كه نگهبان متوجه يكي از آنها ميشود و به يكي از همين بهانهها نام او را ميپرسد. دوست ما ميگويد: نام من حبانه1 قوطي كانه2 حلبي زاده است. بعد نگهبان عراقي نام آسايشگاه او را ميپرسد و ميرود. بعدازظهر همان روز سرباز عراقي به همراه افسران و درجه داران براي سرشماري آمدند و وقتي به آسايشگاهي كه اسير مذكور گفته بود، رسيدند، يكي از عراقيها با صداي بسيار كلفت و گوشخراش فرياد زد: «حبانه قوطي كانه حلبيزاده» بيايد بيرون. بچهها كه از اين نام و فاميل حسابي به خنده افتاده بودند به آرامي شروع كردند به خنديدن. يكي از دوستان گفت: بچهها، حالا نخنديد تا به آسايشگاههاي ديگر هم بروند و بقيه هم بهشان بخندند. مسئول اتاق گفت كه چنين شخصي در اينجا نيست و خلاصه به آسايشگاههاي ديگر هم رفته و بالاخره متوجه شده بودند كه آنها را مسخره كردهاند. بعدها سرباز عراقي هر چه ميگشت نميتوانست دوست ما را پيدا كند. 1-ظرف آب 2-به اصطلاح مخفف كهنه.
منبع: كتاب طنزدراسارت - صفحه: 40
بعد از اين كه توسط نيروهاي عراقي به اسارت درآمدم، سؤال تازهاي مطرح شد كه بعداً برايم خيلي جالب بود. سؤال اين بود: « انت حرس خميني ؟ » و من هم در جواب اين سؤال گفتم: « بله » كه ناگهان با پوتين و قنداق اسلحه به جانم افتادند. مجدداً سؤال را تكرار كردند و دوباره جواب قبلي را شنيدند و باز هم به جانم افتادند. با حال مجروحيت كه ديگر رمقي نمانده بود، شكنجهها را تحمل ميكردم. دستها و پاهاي مرا از پشت بستند و دو روز تمام به همين حالت نگه داشتند. روز سوم يك سرباز عراقي كه به زبان فارسي مسلّط بود، به من گفت: « پاسدار هستي؟ » گفتم: نه گفت: پس چرا دو روز قبل هر چه از تو سوال ميكردند، جواب مثبت ميدادي؟ آخر من معناي « انت حرس خميني » را نميدانستم و بعد از آن ديگر ما را شكنجه نكردند.
منبع: كتاب طنزدراسارت
بسم الله الرحمن الرحیم
نظافت تلویزیون
۸ سال در زندان بعثی ها اسیر بوده . خیلی شجاع و باغیرته . تعریف می کنه ؛ روزی که نظافت آسایشگاه نوبتش بود ، تلویزیون را از پایه اش پایین می آره و با شلنگ حسابی شستشو می ده ، با دستمال تمیزمی کنه و سر جایش می ذاره .
بعثی ها با پخش برنامه های مبتذل و ضد ایرانی ، اعصاب همه را خُرد کرده و جنگ روانی به راه انداخته بودند و نادر منتظر چنین روزی بود تا ضرب شَستی به بعثی ها نشان بدهد .
موقع نمایش فیلم بود ، سرباز آسایشگاه آمد بی خبر از همه جا ، دوشاخه را به پریز برق زد و تکمه ی تلویزیون را فشار داد . تلویزیون با صدای وحشتناکی منفجر شد و دود سفیدی توی آسایشگاه پیچید .
- سربازعراقی : چه کسی داخل تلویزیون آب ریخته ؟
- نادر : خیلی کثیف بود ، من آن را شُستم .
- سرباز : چرا ؟ مگر نمی دانی تلویزیون را نباید شُست ؟
- نادر : نه ! ما در روستایمان از اینا نداریم . ما در خانه ی مان همه چیز را با آب می شوییم .
سرباز باور می کنه و می ره . بعد از چند روز که افسر زندان از ماجرا با خبر می شه ، سرباز ساده لوح را تنبیه می کنه و دستور می ده ، نادر را در گونی می اندازند و با چوب و کابل تا می خوره می زنند .
[="Arial"][="DarkOrchid"]
در اردوگاه موصل 1 (آسایشگاه 13) اینجانب باغبان اردوگاه بودم. یک روز در فصل بهار فرمانده اردوگاه از من خواست تا مقداری خیار برای فرمانده عراقی به عنوان تشکر و قدردانی ببرم. من به داخل باغ رفتم و مقداری خیار قلمی ریز چیدم و در یک سطل ریختم و برای فرمانده اردوگاه بردم. فرمانده عراقی به من و فرمانده ایرانی گفت: چرا این خیارها را آورده اید؟ ما در جواب گفتیم که در ایران رسم است بهترین چیز را هدیه می کنند. حال ما این خیارها را برای شما به عنوان هدیه و قدردانی آورده ایم. او در پاسخ گفت: شکراً، حال خیارها را بیاور. رفتم خیارها را آوردم، گفت: ای مسخره، خیارهای بزرگ را خودتان خورده اید و خیارهای کوچک را برای ما آورده اید؟! برو خیار بزرگ بیاور! من هم رفتم و مقداری خیار بزرگ و زرد چیدم و برای او آوردم. او نیز تشکّرکرد و یک بکس سیگار به عنوان قدردانی به من داد!
تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف
کتاب قصه ی نماز آزادگان، صفحه:138[/]
زندان تكريت عراق، نيمي از خرداد گذشته است. هوا بي نهايت، گرم و شرجي. اسرا پيراهن هاي خود را در آورداند، برهنه و سبك حال، توي آسايشگاه نشسته بودند. دَر و پنجره ها هم كه تابستان و زمستان نداشت، هر روز باز مي شد و هرشب بسته، بچه ها بي رمق و كم گفتگو دور هم نشسته اند. تو گوئي كه در صف مردگان هستند؛ توي اين آفتاب گرم عراق، اين سكوت كشنده اردوگاه تكريت، از دور دست، صداي پوتين هاي افسر ارشد اردوگاه است كه به سوي "آسايشگاه 12 " خصمانه گام برمي داشت.
چهره اي سوخته و عبوس، با همراهي چند سرباز وارد شد، در حالي كه لبخندي سنگين برلب داشت، تا آمد داخل گفت:
" خميني مُرد! ايران فرو پاشيد! به آخر خط رسيديد... "
بد حالتي رخ داده بود، نه مي شد پذيرفت نه ترس از واقعيت داشتن اين حرف از توي دل ها خارج مي شد؛ همين طور كه كنايه وار حرف مي زد، آمد داخل و تا انتهاي سوله رژه نظامي رفت، كنار تلويزيون ايستاد و با تركه اش آن را روشن كرد، داشت به زبان عربي اخبار مي گفت. يك لحظه عكس امام را نشان داد و بعد شروع كرد به بيان كردن حرف هايي به زبان عربي. اين افسر هم يك لحظه گوش داد بعد با غيظ گفت:
" ديديد اين هم همين را گفت... "
اين بار شبكه را تغيير داد، مجري گفت: "امام خميني... "
اين جمله مثل آن بود كه يك ظرف پرآتش را بر روي افسر بعثي ريخته باشند، با عصبانيت فرياد زد:
" كي گفت خميني امام است. خميني هرگز امام نيست نيست نيست... "
به سرعت تلويزيون را خاموش كرد و دوباره همان جملات را تكرار كرد؛ توي اين لحظه يكي از بچه ها زير لب با لرزش به طوري كه فقط آهسته شنيده مي شد گفت:
" خميني امام است، امام ماست، امام همه است، اين را همه مي دانند.... "
اين شمر بعثي يك لحظه برگشت و به ماها نگاه كرد تا بفهمد كي اينها را گفت؟
حالا همه واقعا ترسيده بوديم، هم از اين مي ترسيديم كه نكند حرفش راست باشد، و هم از قائله اي كه تازه شروع شده بود...
همين طور كه همه را از زير ذره بين نگاهش مي گذراند به طرز مرموزي از آسايشگاه خارج شد و به سمت دورترين نقطه محوطه اردوگاه يورش برد.
درست مثل عقابي كه از دور موشي، جوجه اي، چيزي را براي شكار انتخاب مي كند، همين طور از پنجره هاي كوتاه و در باز نگاهش مي كرديم. آن هم درحالي كه بدن هاي مان خيس عرق بود و دل هامان پردلهره، محوطه كه به همت نور پرژكتورها روشن تر از روزها بود، آمدن دشمن مسلح را حكايت مي كرد، با آن هيكل ديوگونه اش وارد شد.
ابتدا سعي كرديم توجهي نكنيم، ولي حركات مار وحشي و زهرآگين كه هرلحظه مي رفت تا سر و صورت شيطان را به نيش بكشد، همه را به خود مشغول كرده بود، حتي سربازان را، همه منتظر حمله بوديم، همه منتظر شهادت بوديم؛ منتظر بوديم كه بلايي نازل شود؟ به اولين نفر كه رسيد، مار را بر روي دوش او رها كرد به طوري كه دمش روي كتف جوان 18 يا 19 ساله با بدن عريان قرار داشت، روي كتف و در دست عدو و سر مار بر روي سينه جوان، مار مثل تكه اي طناب رها شد بدون تحرك.
دقايقي بعد درحالي كه به امام ناسزا مي گفت، حرفهايش را تكرار مي كرد، دست برد تا سر مار را بگيرد و مار را از روي بدن جوان بردارد، مار حمله اي كرد به سوي سرش، به سختي آن را كنترل كرد و سمت نفر بعدي رفت؛ اين يورش و آرامش مار هر بار ادامه داشت، و تعجب و حيرت همه بيشتر، تا اينكه رسيد به نوجواني كه هنوز پشت لبش هم سبز نشده بود، اين بار مار را كاملا رها كرد، نيمي از آن روي سينه نيم ديگر بر پشتش، اين نوجوان مثل بقيه سكوت كرده بود و حتي پلك هم نمي زد، سرش رو آورده بود پايين، مار هم همين طور انگار به آرامش تازه اي رسيده بود. آرام و بي حركت، مثل تكه اي چوب، انگار اصلا مار نبود، فقط شعبده اي، فيلمي، چيزي اين چنين، انگار روز موعود موسي و ساحران بود. ساحر اعظم دست برد، تا چوبش را بردارد، نه، چوب كه نبود، ماري وحشي بود كه ديگر چوب شده بود. مار مرده بود! و ديگر هيچ حركت نكرد، بعثي دست برد و مار را گرفت و به سمت پنجره رفت، دستش را از دزدگيرها بيرون برد و مار را به گوشه اي پرت كرد، و سكوتي را شروع كرد؛ تا اين لحظه زبانش مثل توپخانه هايشان مثل ميگ هايي كه از اربابانشان گرفته بودند آتش مي ريخت، ولي انگار گلوله تمام كرده يا نه توپخانه سقوط كرده، سكوتي با گره زدن نگاهش به گوشه اي دور در تنها قسمت تاريك مانده حياط، بين دژباني و ساختمان مديريت، لحظه اي بعد جثه بزرگش مثل گوني سنگر سازي كه از روي وانت به پايين بيافتد، روي زمين پهن شد و لرزه و صدايي از خود برجاي گذاشت؛ تمام سربازانش دورش را گرفتند، دنبال راه حل بودند، ما هم نمي دانستيم از اين پيروزي شاد باشيم، يا غمگين امام مان، چند لحظه همان جا دراز كشيد و همانند بيماران سرعي تشنج كرد و لرزيد، بعد يك هو از جاي خودش بلند شد و به سمت در خروجي رفت، بقيه هم به تقليد، از او خارج شدند، تا وسط حياط اردوگاه نرفته بود كه دوباره ايستاد، مكثي كرد و برگشت و به سمت همان پنجره كه كنارش نقش بر زمين شده بود؛ حركت كرد و كنار پنجره سرش را به دزدگيرها چسباند و چند بار بلند به طوري كه تقريبا همه صدايش را شنيدند فرياد كشيد " والله، خميني امام بود... "
*نويسنده: هادي لاغري فيروزجائي
منبع:خبرگزاري فارس
به نقل از روایتگر
***خاطرات آزادگان***
"كلامى آرام بخش"
[center]مطلب زیر روایتی است از روزهای اسارت که آن را روحانی آزاده اصغر زاغیان نقل کرده است.
در ابتداى اسارتمان، عراقی ها ما را در سالن گرمى كه هیچ گونه راه تنفسى وجود نداشت، جا داده بودند.
جمعیّتمان بیش از ظرفیّت معمول آنجا بود و زیرانداز و فرش مان، شنریزه ها و خاك هاى آغشته به عَرق و خون هایى بود كه از بدن مجروحین رفته بود و راه هواخورى آن فقط درِ ورودى آن بود.
وقتى كه گرمى هوا به نهایت خود مى رسید، براى گریز از گرماى خفه كننده داخل سالن ، مجبور بودیم جلوى در، تجمّع كنیم تا شاید كمى از هواى بیرون بهره اى ببریم. در این هنگام سربازان عراقى در حالى كه ماسك به صورت خود زده بودند، با كابل و چوب به جانمان مى افتادند و ما را از آنجا دور مى كردند. لذا ناچار بودیم از فرط گرما كه تراكم جمعیّت بر شدّت آن مى افزود، صورتهاى خود را روى زمین بگذاریم تا از رطوبت آن كه در اثر ریخته شدن آب در مواقع رفع تشنگى به وجود آمده بود، استفاده كنیم . در نتیجه این وضعیّت ، لباسهایمان خاك آلود و سروكلّ اغلب برادران ، درهم ریخته بود.
روز آخر اقامت در این پادگان ما را براى گرداندن در شهرهاى : ((بصره ، الزّبیر والعماره ))، بیرون آورده و پس از بستن دست هایمان ، هر شش نفر را سوار یك آیفا مى كردند تا تعداد اسرا چند برابر جلوه دهد!
سوار كردن كلّیه اسرا و فراهم كردن مقدّمات حركت ، تقریباً یك ساعت طول كشید. در این مدّت ، تابش اشعه هاى سوزانِ آفتاب بر سرمان ، همه را كلافه كرده بود و باعث شد تا عرق از سروروى همه ببارد و چون دستهایمان بسته بود نمى توانستیم صورت خود را از عرق ، بزداییم .
هنگامى كه نوبت سوار شدن ما شد، شخصى كه كنار من نشسته بود، صورت خود را به زیر پوش من - كه تنها پوشش بدنم بود و از فرط چرك و آلودگى ، رنگش تغییر كرده بود - مالید. با این پیشامد، به طور ناخودآگاه و با ناراحتى به او اعتراض كردم و گفتم : چرا با پیراهن من صورت خود را پاك كردى ؟!
ایشان با تواضع فرمود: ناراحت شدى ؟ و از من معذرت خواهى كرد. از اخلاق نیكوى وى و هم اینكه خودم بلافاصله متوجّه شدم كه اگر پیراهنم هم خیلى تمیز بود، باز قابل او را نداشت ، چه رسد به اینكه چرك و كثیف مى باشد، شدیداً از رفتار خود، شرمگین گشته و بر آن شدم تا از ایشان پوزش بخواهم .
وى كه متوجّه شد گرماى شدید و فشارهاى روحى و جسمىِ اسارت ، مرا كم حوصله كرده ، با كلامى بسیار گرم و شیوا به من دلدارى داد و فرمود: «ناراحت نباش ، ما عزیزتر از اسراى كربلا نیستیم.«
سپس در حالى كه از شدّت عطش ، آب دهان خود را پایین مى داد، زندانى شدن امام كاظم (علیه السّلام ) و مصیبت هایى را كه بر آن حضرت وارد شده بود یادآورى كرد. من در برابر او ساكت بودم و با تأ مّل به حرف هایش گوش مى كردم . و ایشان هم بعد از لحظه اى سكوت معنادار، ادامه داد:
»ما براى دفاع از اسلام جنگیده ایم و حالا كه اسیر شده ایم نباید هیچگونه ناراحتى به خود راه بدهیم ،
بلكه باید تمام این سختیها براى ما شیرین باشد.«
در مقابل صفا و ایمان راسخ او، احساس حقارت به من دست داده بود، ولى با این وجود، دوست داشتم بیشتر برایم سخن بگوید، چرا كه با سخنان دلگرم كننده اش ، آرامش خاصّى به من بخشید و تسكین دهنده آلام و مشكلات روحی ام گردید.
تبیان
[/center]
تبیان
[/spoiler]
منبع: كتاب برگهایی از اسارت+نویدشاهد
تبیان
خاطرات آزاده سرافراز عباس باقری
[=Microsoft Sans Serif]ورزش های یواشكی
تبیان
خاطراتی ار روزهای سخت اسارت به روایت آزادگان
در ایام ماه مبارک رمضان هر شب زیارت عاشورا و دعای کمیل و شبزندهداری [در اسارتگاه] برقرار بود تا اینکه شب نوزدهم فرشته عذاب آمد و گفت دکتر آمده و میخواهد واکسن وبا به شما بزند.
همه را صف کردند و آمپول زدند؛ با آمپولها همه بچهها بیهوش شدند، فهمیدیم همه اینها کلک است که ما عزاداری نکنیم.
دوباره شب بیست و یکم هم آمدند و آمپول زدند ولی بالاخره هر جوری بود بچهها همه ماه رمضان را روزه گرفتند و زمستان رفت و روسیاهی به زغال ماند.
مجبور شدند آزادمان بگذارند!
وقتی در بیست و سوم خرداد ماه 67 در شلمچه اسیر شدم، یك روز نگه مان داشتند توی بصره، بعد منتقل مان كردند پادگان «الرشید» بغداد و توی سلول های خیلی تنگی جای مان دادند. 20نفر را می ریختند توی سلول دو در دو یا دو در دو و نیم. آن قدر جا تنگ بود كه بچه ها حتی نمی توانستند پای شان را دراز كنند. با این حال، نماز جماعت بچه ها ترك نمی شد. وقتی مأمور عراقی می آمد، آمار می گرفت و می رفت، ما تازه كارمان شروع می شد. می رفتیم سراغ برنامه های نماز و دعا.
برای هر سلول، سطل آبی می گذاشتند و یك لیوان، تا اگر كسی تشنه شد، آب داشته باشد. صبح ها هم در را برای بچه ها باز نمی كردند كه بروند دستشویی، وضو بگیرند و نماز بخوانند. همه از همان آبی كه برای خوردن گذاشته بودند استفاده می كردند. صورت شان را كه می شستند، برای اینكه سلول بیشتر خیس نشود، دست ها را از لای میله ها می بردند بیرون و می شستند. هر طور بود، نماز جماعت در بین بچه ها ترك نمی شد.
بعد از هشت روز منتقل شدیم به اردوگاه 12 تكریت. همان اول، حسابی كتك مان زدند. بعد توی هر آسایشگاه، 150نفر را جا دادند كه می شود گفت به هر نفر یك وجب و چهار انگشت جا رسید. نماز جماعت هم ممنوع شد. حتی گفتند: جمع شدن سه چهار نفر با همدیگر ممنوع است.
داشتن مهر هم ممنوع شد. یك عده از بچه ها از قبل با خودشان مهر داشتند، اما اكثریت مهر نداشتند. برای همین مجبور شدیم از سنگ استفاده كنیم. روز كه می رفتیم هواخوری، می گشتیم و سنگ هایی كه برای مهر مناسب بود، برمی داشتیم. وقتی عراقی ها این را دیدند، گفتند: هیچ كس حق ندارد از توی حیاط همراه خودش سنگ ببرد توی آسایشگاه.
ترفند جدید بچه ها جعبه های تاید بود كه وقتی تمام می شد، كاغذش را پاره می كردند تا به عنوان مهر استفاده كنند. باز سر و صدای مأموران عراقی درآمد. هر كس كاغذ داشت تنبیه می شد. مجبور شدیم كار دیگری بكنیم؛ كاغذها را نگه داریم توی دست های مان تا وقتی می رویم سجده، آن را بگذاریم جای مهر و دوباره وقتی سر از سجده بر می داریم، كاغذ را بگیریم توی دست مان.
چند بار بین بچه ها و عراقی ها درگیری پیش آمد. هر بار، مأمورها مهر بچه ها را می گرفتند و حسابی كتك شان می زدند؛ اما بچه ها دست بردار نبودند. دوباره چیزی پیدا می كردند تا به جای مهر از آن استفاده كنند. این وضعیت یكی دو هفته ای ادامه داشت تا اینكه مأموران عراقی خسته شدند. وقتی دیدند در زمینه نماز حریف ما نمی شوند، مجبور شدند آزادمان بگذارند.
منبع: ساجد راوی: محمود گشتاسبى
تبیان
ادامه دارد...
منبع: ساجد
منبع: ساجد
تبیان
[=Microsoft Sans Serif]مفاتیحالجنان در اسارتگاه موصل
[=Microsoft Sans Serif]
راوی: آزاده سرافراز محمدرضا گلشنی
منبع: سایت جامع دفاع مقدس
راوی: یوسف یساری
منبع: عصر انتظار
تبیان
منبع: كتاب حماسههای ناگفته
تبیان
تبیان
ادامه...
تبیان
یعقوب مرادی طی 10 سال سخت ترین دوران اسارت را گذرانده است. او یک روز در محوطه اردوگاه، با اسیری برخورد می کند که تعادل روحی ندارد. آن اسیر که چند ماهی را بیرون از این اردوگاه گذرانده به او می گوید...
تبیان[=Microsoft Sans Serif]
خاطره ای از آزاده شهید شهسواری
سال 64 بود. اعتصاب شروع شد. تازه از حمام آمده بودم. با یکی از بچه های کرمان در طبقه دوم اردوگاه رومادی 3 کمپ 9 با سایر بچه هاشروع کردیم
به الله اکبر گفتن. در لابلای شعارها و فریادها ، "یا ایها المسلمون اتحدوا اتحدوا" می گفتم و بعد شروع به گفتن مرگ بر صدام به زبان عربی کردم.
عادل، سرباز عراقی از توی حیاط مرا دید و شناخت. نیم ساعت بعد وقتی عراقی ها به داخل بازداشتگاه ها هجوم آوردند و با هر چه داشتند توی سر و کله ما می زدند، عادل مرا از صف بیرون کشید و یک نفر عراقی دیگر شروع به زدن با کابل به کمرم کرد. تا هفتاد که شمرد، خلف، یکی از اسرایی که کار ترجمه را انجام می داد به عادل التماس کرد و به او می گفت: طفل طفل.خلاص. منظورش این بود که بچه است دیگر او را نزنید. آنها هم دلشان سوخت و مرا رها کردند. سیم کابل توی گوشت های بدنم نشسته بود.
از آن به بعد وقتی عادل سرباز ملعون عراقی مرا می دید دستانش را جلوی دهانش می گرفت و اطراف خود را می پایید تا سربازان عراقی او را نبینند. آرام می گفت: تو بدرسگ می گفتی مرگ بر صدام؛ و بعدش دو سه تا سیلی می زد و مرا به کناری پرت می کرد و می رفت.
چند روز بعد که اعتصاب شکسته شد نزد مرحوم شهسواری رفتم. او در حالی که داشت با گِل مُهر نماز درست می کرد دستانش را شست و با یک چیزی که درست یادم نیست شروع کرد به درآوردن تکه های کوچک سیم کابل برق ازبدنم و آرام آرام اشک می ریخت. او روزهای بعد برای چندین دفعه مرا صدا زد و با روغن هایی که از برنج ظرف مانده بود و آنها را جمع کرده بود جای زخم هایم را چرب می کرد.
یادش به خیر باشد.روحش شاد و گرامی باد!
------------------------------------------------------------------------------------------------------------
گفتنی است شهید"محمدشهسواری" که تصویرش دربالا دیده می شود کسی بود که هنگام اسارتش به دست بعثی ها، باشجاعت تمام, درست درهمین تصویر با صدای بلند شعار:"مرگ برصدام،ضداسلام"را سرداد که پس از آن نظامیان بعثی با قنداق اسلحه به جانش افتادند.
کرامت یزدانی
منبع:ساجد
عمل جراحی در اسارت
خاطره ای شگفت انگیز از عمل جراحی «آزاده جانباز نوراله فردوسی» در اردوگاه
پنج ماه از مدت اسارت ما می گذشت ولی هنوز یکی از زخم هایی که در اثر اصابت تیر به بدنم ایجاد شده بود، خوب نشده بود. استخوان دستم جوش خورده بود و من می توانستم با دست راستم هر کاری بکنم ولی هر روز زخمی که روی سینه ام بود، بدتر و بدتر می شد. تا آنجا که یک روز درمیان، حدود یک استکان چِرک از آن تخلیه می کردم.
چند مرتبه به بهداری رفتم ولی پزشک عراقی هیچ توجهی به این زخم نمی کرد؛ فقط چند کپسول آنتی بیوتیک برایم می نوشت که آن هم کارساز نبود. دیگر هم اتاقی های من، طاقتشان طاق شده بود؛ به خصوص آنهایی که در کنار من می خوابیدند، چون بوی عفونت آنها را اذیت می کرد. طوری شده بود که کسی کنار من چند دقیقه هم تحمل نمی کرد.
روزی دوستانم «مفید و مهدی» به من پیشنهاد دادند که زخم را بشکافند. آنها اعتقاد داشتند که این عفونت به خاطر وجود تیر و یا ترکش است. من باورم نمی شد و از طرفی هم می ترسیدم زخم با شکافته شدن، از آن چیزی که هست، بدتر شود. اصرار آنها و تأیید دیگر هم آسایشگاهی ها باعث شد که من تن به عمل جراحی بدهم … .
پیراهنم را درآوردم، مفید با تکه های باندی که از قبل آماده کرده بود، آنقدر به زخمم فشار داد تا تمام چرک ها از آن خالی شد. بعد با چوب کبریتی، پوستی را که بر روی زخم بسته شده بود، کنار زد. خیلی ها تحمل نگاه کردن را نداشتند، ولی دوست داشتند ببینند نتیجه این عمل جراحی چه می شود. مفید با دو چوب کبریت که به جای پنس از آنها استفاده می کرد در لابه لای زخم به دنبال تیر و ترکش بود و مهدی هم با پاک کردن خونی که از زخم خارج می شد، نقش پرستار را ایفا می کرد. بعد از چند دقیقه مفید فریادی کشید و گفت: «تیر را یافتم.» همه صلوات فرستادند. بعد مفید با دو چوب کبریت تیر را از بدنم خارج ساخت … .
بعد از خارج شدن تیر از بدنم، مدتی طول نکشید که زخم خشک شد و دیگر عفونتی از آن خارج نشد.
هنگامی که سیلی می زدند، باید راست می ایستادیم و سر را بالا می گرفتیم و آنها هم تا هنگامی که دستشان درد نگرفته یا سِر نشده بود بر چهره ی ما می کوبیدند. گاهی دو دست را با هم از دو سو بر گوش ها می کوبیدند که حالتی چون موج انفجار در سر ایجاد می شد و موجب پارگی پرده ی گوش میشد. اگر کسی سرش را بالا نمیگرفت یا به زمین می افتاد، باید دوباره بلند می شد، راست می ایستاد و سر را بالا می گرفت تا دوباره بر چهره ش بکوبند. از آنجا که بیشتر نگهبانان اردوگاه دُرشت بودند و دستان بسیار سنگینی داشتند، نوجوان ها نمی توانستند هنگام سیلی خوردن روی پا بایستند و پس از هر سیلی که نقش بر زمین می شدند باید دوباره روی پا می ایستادند تا سیلی بعد را بخورند. آنها هنگام سیلی زدن انگشتان خود را باز می کردند تا پهنای دستشان صورت، گردن و گوش را سرخ و کبود کند. گاهی فک بچه ها بر اثر ضربه ی سیلی جابه جا میشد؛ به گونه ای که خوردن غذا را دشوار می کرد.
گوشه ای از خاطرات آزاده جمشید سرمستانی
یک روز من و ولی پور ( اینجا را دقیق بیاد میارم) باهم داشتیم قدم می زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در حالیکه باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب بویژه عراقیها و اینکه اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می کرد. ما هم همینطور نگاهش میکردیم . ولی پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخر آمیز بود ( البته الان دیگه برای خودش رجل سیاسی شده دیگه این کارها را نمیکنه ، فقط ترکه چوب میگیره دستش و علنا کتک می زنه !!!!!) چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخند های مثال زدنی خودشو زد ، من هم همینطور ساکت گوش میدادم و چون ساکت بودم ، رحیم باورش شده بود که من حرفهای بی ربط رحیم را قبول کرده و باوردارم. در حالیکه از ولی پور بشدت عصبانی بود ، رو به من کرد و گفت : مگه اینطور نیست حمید ؟ من داشتم فکر میکردم خدایا جوابشو چی بدم ، ذاتا رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ . یکدفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان میکردند. با آرامش بهش گفتم : آره واقعا شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یادگرفتیم. رحیم شتابزده پرید وسط حرفهای من و درحالیکه ذوق زده شده بود و فکر میکرد من تاییدش کردم با خوشحالی پرسید مثلا چه چیزهایی ؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش های عراقیها نظیر : کلب ابن الکلب ، قشمار ، قندره و ... .
رحیم بشدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت پس اینم بهش اضافه کنید . سخت اما شیرین بود . در هر حال ، حال عراقیها را گرفتن لذت بخش بود.
خاطرات حمید رضایی از گروهبان رحیم-جماعت خمسین
به خاطر وضعیت بسیار بد اردوگاه اعتصاب کرده بودیم. روز سوم اعتصاب بود که گردانی از نیروهای عراقی ریختند به آسایشگاه ها و همه را خونین کردند.
بعد ها شنیدیم که مسئولان اردوگاه، علت اعتصاب ما را چنین به مقام های بالا گزارش کرده بودند: (ایرانی ها اعتصاب کرده اند و می گویند ما زن می خواهیم!!)
راوی: آزاده محمد یاراحمدی- دورود
مدّتها پشت میلههای خاکستری مانده بودیم و همه چیز که تا قبل برایمان آشنا و همدم بود، حالا غریب شده بود. یکروز صبح که برای گرفتن آمار به محوطه آمده بودیم، سرباز عراقی داشت اسرا را میشمرد که در میان سکوت بچّهها، صدای عَر عَر الاغی از راه دور، به گوش رسید. این را هم مدّتها بود که نشنیده بودیم. یکی از بچّهها همین که صدا را شنید، از سر شوخی گفت: آخ جون... همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا میخندن صبح اولِ وقت؟ مسئول آسایشگاه که خودش از آن معرکه بگیرها بود، گفت: بچّهها میگن چه قدر خوب عربی عَرعَر میکنه. سرباز عراقی که زیاد باجی به آن زبان بسته نمیداد، گفت: نَعم...فصیح...
زینب سیفی-سرزمین عشق
یک روز من و ولی پور ( اینجا را دقیق بیاد میارم) باهم داشتیم قدم می زدیم که گروهبان رحیم صدامون زد و در حالیکه باد به غب غب انداخته بود و خیلی سرخوش بود و با افتخار از فرهنگ امت عرب بویژه عراقیها و اینکه اعراب دارای تمدن کهن و فرهنگ غنی هستند و بقیه ملل دنیا پشیزی ارزش ندارند سخنوری می کرد. ما هم همینطور نگاهش میکردیم . ولی پور هم که استاد پوزخند زدن تمسخر آمیز بود ( البته الان دیگه برای خودش رجل سیاسی شده دیگه این کارها را نمیکنه ، فقط ترکه چوب میگیره دستش و علنا کتک می زنه !!!!!) چند بار سرش را بالا و پایین کرد و همراه همین کار پوزخند های مثال زدنی خودشو زد ، من هم همینطور ساکت گوش میدادم و چون ساکت بودم ، رحیم باورش شده بود که من حرفهای بی ربط رحیم را قبول کرده و باوردارم. در حالیکه از ولی پور بشدت عصبانی بود ، رو به من کرد و گفت : مگه اینطور نیست حمید ؟ من داشتم فکر میکردم خدایا جوابشو چی بدم ، ذاتا رحیم پررو هست اگر کوتاه بیام که دیگه هیچ . یکدفعه یاد فحش و ناسزاهایی افتادم که شب و روز نثارمان میکردند. با آرامش بهش گفتم : آره واقعا شما دارای فرهنگ غنی هستید و ما از شما چیزهای زیادی یادگرفتیم. رحیم شتابزده پرید وسط حرفهای من و درحالیکه ذوق زده شده بود و فکر میکرد من تاییدش کردم با خوشحالی پرسید مثلا چه چیزهایی ؟ منم شروع کردم به بازگو کردن تمام فحش های عراقیها نظیر : کلب ابن الکلب ، قشمار ، قندره و ... .
رحیم بشدت عصبانی شد و دو سه تا چک آبدار زد تو گوش من و ولی پور و با پوتین کوبید تو ساق پاهامون و گفت پس اینم بهش اضافه کنید . سخت اما شیرین بود . در هر حال ، حال عراقیها را گرفتن لذت بخش بود.
خاطرات حمید رضایی از گروهبان رحیم-جماعت خمسین
بسیار اتفاق افتاد که بچه ها نماز بعد از فلک را باجبار نشسته اقامه کنند
« مرتضی،خ» دانش آموزسال سوم هنرستان بود که اسیرشده بود.پای راست این نوجوان تا قوزک قطع بود. یادم نمی رود دریکی از روزهایی که ایشان فلک شده بود لنگ کفش بدست« لی لی» کنان از انبار بیرون آمد به اولین ستونی که رسید نشست ودستانش را برروی زانوانش گذاشت و از شدت دردسرخود را برروی دستانش قرارداد. معتقدم اگر این عزیزگریه کرده بهترین عمل راانجام داده بود.
معمولا برای ضربه زدن از کابل هایی در سایزهای مختلف استفاده می کردند. بهنگام خروج از اتاقک محل تنبیه سرعت عمل حرف اول را میزد چونکه می بایست کفشها وجورابهایت را بر می داشتی وکلون درب رابرای خروج می کشیدی دراین فاصله ی زمانی ضربات مشت ولگد ُکابل بود که بر سروضورت بچه ها فرود میآمد.
راوی می گفت:یکبار هنگام فلک شدن موقع درازکشیدن باسنم داخل طشت پلاستیکی موجود در انبارقرار گرفت و عراقی هادرهمان وضعیت شروع به ضربه زدن به کف پاهایم نمودند که با هر حرکت من طشت بسرعت ازاین طرف به آنطرف می رفت ، همین امر موجب وارد شدن درد و فشار زیادی بر پا هایم می شد. موقع خروج کلون درب راکه می خواستم بسمت چپ بکشم کلون از جا درآمد حالا خر بیار وباقلا بار کن چند دقیقه ای را که مشغول جا گذاری کلون بودم نیزکتک مفصلی خوردم.
در موصل چهار ، دكتري كه درجه نظامي اش سرواني بود، به مريضهايش دستور مي داد كه جلو او بايستند و احترام نظامي بگذارند. اگر كسي براي جناب دكتر پا نمي كوباند، برايش پانزده روز زنداني نوشته مي دش. گاهي اوقات نيز خودش بلند شده ، به جان مريضها مي افتاد.
اگر مريضي حالش خيلي وخيم مي شد كه حتما بايد به بيمارستان مي رفت، دست و پا و چشمش را مي بستند و او را اعزام مي كردند . در بيمارستانها نيز چون هيچ گونه مراقبت و توجهي به اسراي مريض نمي شد ، يا شهيد مي شدند كه "مهدي حاج كريمي " و " صادقي" از اردوگاه ما به چنين سرنوشتي دچار شدند و يا با بيماريهاي بيشتر از قبل ، به اردوگاه برمي گشتند.
راوی: آزاده
منبع :كتاب برگهايي از اسارت
با دلي پراز شور، اميد و عشق به سالار شهيدان رهسپار كربلا شديم . علي رغم مراقبت دقيق مأوران استخبارات عراق، برخورد گرم و نگاههاي مهربان مردم مسلمان عراق كه به تماشاي ما آمده بودند، برايمان تعجب آور بود.
اطراف را مينگريستم كه چشمم به بچه اي در كنار خيابان افتاد كه با نگاهي مردد و كنجكاو به ما نزديك مي شد اما سربازان عراقي مانع شدند. او با نگراني به نزد خانمي چادرمشكي كه به نظر مي رسيد مادرش باشد و درآن سوي كوچه ايستاده بود، برگشت . خانم چادر مشكي با اصرار بچه را ترغيب و تشويق مي كرد تا به نزد ما بيايد.
ما از نگهبانان داخل ماشين خواستيم تا اجاز دهند تا يكي از كاردستي هايي را كه از سنگ و چوب ساخته بوديم به عنوان يادگاري به آن كودك بدهيم اما آنها نگذاشتند.
كودك با استفاده از كوچكي جثّۀخود در موقعيتي مناسب نزديك شدو، يك پاكت سيگار و مقداري شكلات داخل ماشين انداخت وبسرعت دور شدو به نزد مادرش برگشت
راوي :آزاده
منبع :كتاب مقاومت در اسارت
یک بار دو نفر از بچّه ها سر کولی گرفتن از سرباز عراقی شرط بندی کردند.
یکی از آنها مدّعی بود که میتواند از او سواری بگیرد و دیگری میگفت که سر یک بسته سیگار شرط میبندم که نمیتوانی!
همون موقع سرباز وارد آشپزخانه شد و آن برادر از او پرسید: تو قویتری یا من؟ سرباز عراقی بادی به غبغب انداخت و خندید و گفت: البته من! تو با این بدن ضعیف و لاغر مردنی و تغذیه ی کم اصلاً زوری نداری و من از تو خیلی قویترم.
برادر بسیجی گفت: اگر راست میگویی که زورت زیادتر است، دو دور مرا دور آشپزخانه بچرخان، بعد هم من تو را میچرخانم تا ببینیم زور چه کسی بیشتر است؟
سرباز عراقی با نگاهی مردّد کمی دربارهی این پیشنهاد فکر کرد و سپس پذیرفت که او را پشت خود سوار کند و دور آشپزخانه بگرداند.
نوبت به برادر بسیجی که رسید، او بظاهر قدری تلاش کرد و سپس گفت که متأسفانه نمیتواند آن هیکل گنده را بچرخاند.
خبر این موضوع بسرعت در تمام اردوگاه پیچید و تا مدتها اسباب خنده و شادمانی ما بود.
از خوشحالی سر از پای نمی شناختند. گویی بزرگ ترین فرمانده ی ارتش ایران را به اسارت خود درآورده اند. با داد و بیدادهایی که راه انداختند دو تا از سربازهایشان با برانکارد سر رسیدند. مرا روی آن انداختند و دوان دوان به پشت یکی از خاکریزها منتقل کردند و رفتند.
نگاهی به مچ پای راستم انداختم. بدجوری ترکش خورده بود و درد و سوزش آن به شدت آزارم می داد. چپیه ام را از دور گردنم باز کردم و پایم را با آن بستم. نگاهی به اطراف انداختم. چند تا عراقی از دور مواظب ام بودند و وقتی دیدند بلند شدم و نشستم یکی از آنها به طرفم آمد و بدون حرفی شروع به گشتن جیب هایم کرد. نگاهی به پشت و روی کارت شناسایی ام انداخت و آن را داخل جیب اش گذاشت و شروع کرد به سوال و جواب. ترک بود. هر چه او به ترکی می پرسید من به فارسی می گفتم: نمی دانم…. نمی فهمم… نگاهی به دفترچه ای که از جیبم درآورده بود کرد و در حالی که آن را تکان می داد گفت: این چیه؟
در آن دفتر سرودهای سینه زنی و نوحه خوانی را نوشته بودم. تنها چیزی که حیف ام آمد پیش او باشد، همین دفترچه بود. مانده بودم چه بگویم. گفتم: سرود سینه زنی است. منظورم را نفهمید. دوباره سوالش را تکرار کرد. دستم را بلند کردم و در حالی که روی سینه می زدم گفتم: حسین، حسین. گفت: اینجا هم حسین، حسین؟ گفتم: ان شاالله کربلا. لبخند سردی روی لب هایش نقش بست و شروع کرد به تهدید کردن من. فکر کردم چقدر خوب است آدم نفهمد اینها چه می گویند!
دیگر حوصله ی گوش دادن به حرف هایش را نداشتم. چپیه ام پر از خون شده بود و چشم هایم سیاهی می رفت. یکی زیر بغلم را گرفت. یک سرباز عراقی بود. هیچ واکنشی نشان ندادم. مرا کشان کشان تا نزدیکی یک نفربر برد و با آن به پشت جبهه منتقل ام کردند. از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم دیدم در بیمارستان هستم. هیچ کس اطرافم نبود. شروع کردم به ناله کردن. یکی از سربازها آمد بالای سرم و به عربی گفت: چی می خوای؟ اشاره به پایم کردم. خیلی درد می کرد به طوری که رمقم را گرفته بود. زیر لب چیزی گفت و رفت.
چند دقیقه بعد چند تا سرباز دیگر آمدند و شروع کردند به بستن زخم پای من. خون بند آمده بود و از شدت ضربه سیاه و کبود شده بود. هر تکانی که می دادند از شدت درد فریاد می کشیدم. تا اینکه یکیآامد و با زدن آمپول درد را مقداری تسکین داد. ولی طرفل انگار بلد نبود آمپول بزند! از آمپول های بعدی فهمیدم اینجا محل آموزش است نه بیمارستان. دو سه روز گذشت. مرا به بهانه ی عمل جراحی به اتاق عمل بردند. باندهایی که به پایم بسته بودند پر از خون شده بود. نمی دانستم چه بلایی می خواهند سر من بیاورند. کسی هم نبود که به دردم برسد.
راوی: آزاده قنبر گرگه وندی
منبع:سجاد
اتوبوس ها جلوی درب اردوگاه ایستادند.همه اسرا را سوار کردند ؛
فکر کردیم می خواهند ما را به بغداد ببرند اما تا چشم باز کردیم وسط شهر بصره میان مردم بودیم….
صدام می خواست نمایش قدرت بدهد و به عنوان پیروزی،
اسرای ایرانی را در شهر بچرخاند. صحنه خیلی عجیبی بود.
مردم کنار خیابان رقص و هلهله می کردند.
جلوی اتوبوس را می گرفتند،
درب اتوبوس را باز می کردند و بچه ها را با چوب و سنگ می زدند…
توی صورت بچه ها آب دهن می انداختند…
بعضی ها را هم پیاده می کردند و با مشت و لگد میزدند…
بغض بچه ها ترکید، آسمان چشمانشان ابری شد.
نه بخاطر کتک ها و بی احترامی ها نه، یاد اسرای کربلا افتاده بودند…