جمع بندی آیا خداوند می تواند روح انسان را نابود کند؟
تبهای اولیه
بسم من لا هو الا هو
با سلام و عرض ادب و احترام
لطفا سوالاتم رو بادقت بخوانید و به همه موارد پاسخ دهید( متشکرم@};-)
1-ایا خداوند میتواند روح انسان را نابود کند؟
(اگر روح انسان در شان نابودی نباشه پس میتونیم بگیم که واقعا خداوند از روح خودش در انسان دمیده که نابودی به او راه ندارد
و فقط عذاب خواهد شد؟)
2-اگر روح نابود نشود پس چطوری اثبات میشه که انسان مخلوق هست و خداوند خالق؟3-تفاوت صفت( بی نهایت بودن با جاودانگی )در چیست ؟
4-انسانی که مقامش بسیار بالا رونده هست و حد نداره
ممکنه که یک زمانی انسان بی نیاز از خداوند بشه (منظورم یکی که حدش از اولیا الله هم بالاتر بره ))؟
5-ایا انسان در بهشت هم باید خداوند رو پرستش کنه؟ اگر نه , پس چطوری ابراز نیاز به خداوند خواهد کرد وقتی همه چیز محیا هست؟
1-ایا خداوند میتواند روح انسان را نابود کند؟
(اگر روح انسان در شان نابودی نباشه پس میتونیم بگیم که واقعا خداوند از روح خودش در انسان دمیده که نابودی به او راه ندارد
و فقط عذاب خواهد شد؟)
بسم الله الرحمن الرحیم
ضمن عرض سلام و تحیت خدمت شما؛
روح انسان، از آثار کمالات خداوند یا کمالی از کمالات خداوند است و خداوند هم کامل مطلق؛ هیچگاه کامل مطلق کمال خود را معدوم نمیکند؛
البته، تنها کاری که کامل مطلق با کمالات و آثار کمالات خود انجام میدهد آن است که این آثار را ظاهر کند و اگر هم نخواست به کمون ببرد یعنی صفت ظهور را از آن بگیرد. به عبارت عرفانی، خداوند برخی مظاهر اسماء خود را ظاهر میکند در نتیجه مظهر اسم الظاهر میگردند و گاهی هم این مظاهر اسماء را به بطون میبرد و مظهر اسم الباطن میگردند.
2-اگر روح نابود نشود پس چطوری اثبات میشه که انسان مخلوق هست و خداوند خالق؟
در فلسفه خداوند را با وصف واجب الوجودی میشناسند که در برابر او همه موجودات متصف به ممکن الوجود اند. ممکن الوجود یعنی موجودی که در وجودش ضرورتا نیازمند به علت است ولی واجب الوجود اینچنین نیست.
خداوند در عین حال که وجودش بالذات دارای وصف ازلیت و ابدیت است (این وصف از برای خودش است؛ از ذات خودش ناشی گشته و موجود دیگری این وصف را به او نداده است) آنگاه میتوان فرض کرد که آن اثری از کمالات او نیز دارای این گسترهی ازلیت و ابدیت است؛ یعنی، اثر کمالیِ او نیز این وصف ازلیت و ابدیت را دارد منتهی روشن است که این موجود (که مخلوق خداوند است و اثر کمالی از کمالات خداست) مستقلا این وصف ازلیت و ابدیت را ندارد یعنی از جیب خود این وصف را نیاورده است بلکه توسط وجودبخشی خداوند دارای این وصف (ازلیت و ابدیت) شده است. اما خداوند چی؟ خداوند این ویژگی را بالذات دارد یعنی موجود دیگری این صفت را به وی نداده است. در این تصویر، نه به واجبالوجودی خداوند خدشهای وارد شده و نه ممکن الوجودی مخلوقِ ازلی و ابدی متبدل شده است. البته مطلوب در سوال جنابعالی، در قسمت ابدیت است که کار راحتتر است.
مثالی که با حذف تسامحات میتوان برای این جا آورد، مثال خورشید و شعاع نور آن است یا مثال گردش دست و گردش کلید است. فرض کنید خورشید علت تابش نور است؛ از همان زمانی که (با نگاه مسامحی در مورد خدا) خورشید بود، شعاع نورش نیز بود تا وقتی هم که خورشید هست این شعاع نورش نیز هست اما این که کدام علت است و کدام معلول، خلط شده است!
در مثال چرخش دست و چرخش کلید، علت چرخش کلید، چرخش دست است ولی این دو هم زمان اتفاق میافتند در عین حال این همزمانی، موجب خلط معلولیت چرخش کلید نسبت به علیت چرخش دست نمیشود.
تفاوت صفت( بی نهایت بودن با جاودانگی )در چیست ؟
جاودانگی به معنای استمرار و بقاء به نحو بینهایت است ؛ اما وصف بینهایت که برای خدا اثبات میشود، در وجود است یعنی وجودش هیچ گونه محدودیتی ندارد که یکی از این عدم محدودیتها، آن جاودانگی است؛ و روشن است که این جاودانگی، یکی از آیتمهای بینهایتی خداوند است؛ آیتمهای دیگر، هر یک از صفات وجودی خداوند است.
به عنوان مثال: یک موقع میگوییم این استکان آب ابدی است؛ یک موقع میگوییم این استخر ابدی است و یک موقع می گوییم این دریا ابدی است. البته میتوانیم از وصف «بینهایت بودن» نیز استفاده کنیم منتهی این بینهایتی مطلق نیست بلکه مقید است خاص است. در یک مقوله است. نه در مطلق مقولات. خداوند بینهایت است و این بینهایتی برای او مطلق است یعنی در همه شئونش بینهایت است اما انسان اینطور نیست انسان دارای شئون محدودی است؛ که در همان شئون محدود، تا ابد برقرار است.
4-انسانی که مقامش بسیار بالا رونده هست و حد نداره
ممکنه که یک زمانی انسان بی نیاز از خداوند بشه (منظورم یکی که حدش از اولیا الله هم بالاتر بره ))؟
به هر میزان مقام انسان بالا رود در نیازش به خداوند، محتاجتر است. به عبارت دیگر، هر چه گسترهی انسانی وجودیاش عریضتر شود، چون استقلالی در این عرض عریض ندارد، پس به تناسب این عرض عریض، محتاجتر شده است. نه این که چون گسترهی وجودیاش زیاد شده، نشانهی وارستگیاش از خداوند باشد؛ به همین دلیل اولیا و معصومین علیهم السلام بیشتر از همه خود را محتاج و فقیر میدیدند. شاید بتوان برای تفهیم بیشتر از ضرب المثلِ «هر که بامش بیشتر برفش بیشتر» استفاده کرد.
به صورت ریاضی هم اینچنین است؛ اگر کسی 1000 تومان از کسی بگیرد به اندازه هزار تومان محتاج اوست اگر کسی 100000 تومان از کسی بگیرد به تناسب این مقدار، از نفر قبلی محتاجتر به معطی ست (نسبت به شخص اول، محتاجتر است). به هر مقدار عدد بالا برود، مقدار احتیاج نسبت به نفرات قبلی بیشتر خواهد شد.
مثالی دیگر: اگر کسی تنها به شما سلام دهد، شما به اندازهی یک سلام مرهون لطف او میباشید اگر کسی علاوه بر سلام، به شما هدیهای هم بدهد، شما بیشتر از شخص قبلی خود را مدیون او میدانید حال اگر فرض کنید این شخص فرزند شما را از خطر مرگ نجات داده باشد؛ شما خیلی بیشتر از مواردی قبلی خود را مرهوب لطف او دانسته، خیلی بیشتر از دیگران دغدغهی جبران این لطف را در سر میپرورانید.
5-ایا انسان در بهشت هم باید خداوند رو پرستش کنه؟ اگر نه , پس چطوری ابراز نیاز به خداوند خواهد کرد وقتی همه چیز محیا هست؟
«تکلیف» در بهشت بیمعناست. خداوند فیاض علی الاطلاق است و نیاز هر مخلوق و مظهری را عطا میکند و نیازی به ابزار نیاز مخلوقات ندارد. اگر میبینید در دنیا این کار را نمیکند و گاهی اوقات منتظر ابراز نیاز مخلوقی میشود، بر اساس سنتهایی است که این سنتها فقط در دنیا مطرح است و در بهشت از آنها خبری نیست یکی از این سنتها، سنت امتحان و ابتلا است.
البته، تنها کاری که کامل مطلق با کمالات و آثار کمالات خود انجام میدهد آن است که این آثار را ظاهر کند و اگر هم نخواست به کمون ببرد یعنی صفت ظهور را از آن بگیرد. ب
با سلام و ادب
چرا خداوند باید کمالی را که ظهور بخشیده به کمون ببرد؟
به عبارت عرفانی، خداوند برخی مظاهر اسماء خود را ظاهر میکند در نتیجه مظهر اسم الظاهر میگردند و گاهی هم این مظاهر اسماء را به بطون میبرد و مظهر اسم الباطن میگردند.
ممنون از زحماتتون
یعنی وجودش هیچ گونه محدودیتی ندارد که یکی از این عدم محدودیتها، آن جاودانگی است؛
سلام ممنونم از پاسخهایتان
پس میشه گفت که به وجود داشتن بی نهایت میگویند جاودانگی
میتونیم بقیه صفات رو هم اینطوری بگیم؟ مثلا:
به علم داشتن بی نهایت میگویند عالم (در صفات خداوند)؟یعنی علمش هرگز تمام شدنی نیست
چرا خداوند باید کمالی را که ظهور بخشیده به کمون ببرد؟
سلام و عرض ادب؛
چون از یک طرف حضرت حق جامع همه صفات متقابل است؛ هم ظاهر است و هم باطن؛ هم اول است و هم آخر؛ و ... . به تبع این مسئله، یک مظاهری دارد که مظهر اسم ظاهر میشوند مثل عالم ماده؛ و در مقابل، مظاهری هم دارد که مظهر باطنیت حق می شوند مثل اسماء مستأثره در صقع ربوبی. همانطور که عقول دارای صفت اولیت میشوند و امور مادی دارای صفت آخریت میشوند.
از سوی دیگر، در یک دستهبندی، میتوان تمام اسماء را تحت حیطهی چهار اسم اصلی گنجاند یعنی: اول، آخر، ظاهر و باطن. آنگاه تمامی اسماء زیر عنوان یکی از این اسماء چهارگانه میگنجد در نتیجه، شما اسمی را و به تبع او، هیچ مظهری را پیدا نمیکنید که یا تحت عنوان اسم ظاهر و باطن نباشد بالاخره یا تحت حکومت و سیطره اسم الظاهر قرار دارد یا تحت اسم الباطن. برای مثال، «سبوح» و «قدوس» اسمای بطونی و «علم» و «قدرت» اسمای ظهوری اند.
اما این که چرا خداوند مظاهر اسم الظاهر را به بطون میبرد؛ روشن است. نظام خلقت بر مبنای «إنا لله» در حرکتی از جانب بطون به طرف ظهور، بسط داده میشود و پس از آن بر مبنای «إلیه راجعون» این سفرهی گسترده، جمع میشود و به طرف بطون میرود. اساسا محور سیر و حرکت از وحدت به طرف کثرت و از کثرت به طرف وحدت جز این معنا نمییابد یعنی برای حرکت از وحدت به طرف کثرت، بحث ظهور مطرح است و در حرکت از کثرت به طرف وحدت، استبطان و جمع شدن و به بطون رفتن مطرح است.
این که چه موقع یک مظهری باید از ظهور به سوی بطون برود، از اقتضائات عین ثابت آن اسم است که در مباحث سرالقدر به آن پرداخته میشود.
احکام هر اسمی در عین ثابتِ آن اسم که در تعین ثانی است، پیاده میشود. آنگاه هر اسمی دولتی دارد؛ یعنی اثر هر اسمی یک دورهای دارد که وقتی این دوره تمام شد، به پایان میپذیرد و نوبت به اسم دیگر میرسد؛ همه اینها برآمده از «اسم دهر» اند. یعنی تدرجی که در سیر آمدن از بطون به سمت ظهور و بالعکس که در برخی اسماء اتفاق میافتد، بر اساس اسم دهر است. مثلا تا الان دورهی فلان شریعتی بود اما الان دیگر دورهای به پایان یافته و باید شریعت فعلی به بطون رفته شریعت دیگری ظاهر گردد. این را میگوییم دولت اسم شریعت اولی به پایان یافته است و نوبت به شریعت بعدی است. در واقع اسم حاکم بر شریعت بعدی غلبه میکند. البته آن قبلیها از بین نمیروند بلکه در پرده میروند. از آن حالت غلبه میافتند. پس اسم دهر است که میگوید اول این مظهر باید بیاید دوم فلان مظهر بیاید سوم، آن دیگری بیاید ... . این تدرج در همه اشیاء مطرح است و در هر عالمی هم جلوهای دارد.
البته اسم دهر هم بر اساس اقتضائات هر یک از اسماء و اعیان ثابتهشان عمل میکند. اسم دهر مانند همه اسماء نسبت معقوله است امر موجود نیست اما در دل امر موجود موج می زند. مثلا ما علم طرف مقابل را نمیبینیم اما خاصیتش را می بینیم. یعنی نسبتی است که می شود فهمید اما خودش موجود مشت پر کنی که جلوی چشممان باشد نیست. اینها معانیایی هستند که در دل موجودات موج میزنند.
آنچه در نفخهی اولی رخ میدهد (هنگام قیامت) همین حکایت است. اگر گفته میشود نور شمس حرکت غیر مستمرهاش به جای این که از شرق به سمت غرب بیاید از غرب به شرق خواهد آمد، و هنگام فنا، و هنگامه نفخهی اولی همه موجودات در حق فانی میشوند، اشاره به رفتن به بطون و حرکت از کثرت به سمت وحدت دارد. از طرفی دیگر حرکت مستمر از حضرت حق به سمت تجلیات، دم به دم باعث بقای عالم میشود و وقتی هم که لحظهی قیامت کبرای انفسی می شود عالم جمع می شود.
پس میشه گفت که به وجود داشتن بی نهایت میگویند جاودانگی
میتونیم بقیه صفات رو هم اینطوری بگیم؟ مثلا:
به علم داشتن بی نهایت میگویند عالم (در صفات خداوند)؟یعنی علمش هرگز تمام شدنی نیست
سلام و تحیت
خداوند در هر یک از اوصافش، بینهایت است. در علمش مطلق است در قدرتش مطلق است ... یعنی هیچ چیز نمیتواند آن را قید بزند و محدود کند. اما مثل ما انسانها در علم محدودیم حتی حضرات معصومین علیهم السلام در برخی احادیث است که فرمودهاند در هر شب جمعه علومی به ما اضافه می شود. تنها چیزی که ما در آن بینهایتیم، در همان وجود محدود. تازه آن هم از منظری که بگوییم سیر تحولاتی که شامل حال ما میشود، موجب تغییر در اصل وجود و هویت شخصی ما نمیشود و الا اگر بگوییم در هر مقطعی ماهیتمان تغییر یافته است و دیگر آن قبلی نیستیم، دیگر نمیتوانیم آن حرف قبلی مان را بزنیم. بله اگر این حقیقتی که ایجاد شده را یک موجود دارای هویتی بدانیم که به خط تدریج مشمول تحولاتی میشود و حرکت این موجود تا بینهایت ادامه خواهد داشت و همانطور که رب العالمین، «کل یوم هو فی شأن» است مظهرش نیز «کل یوم هو فی شأن» است. همچنین، از باب «لا تکرار فی التجلی» (تجلیات خداوند تکراری نیست) یعنی این تجلی بعدی همان تجلی قبلی نیست بلکه یک تجلی نو و جدیدی است. از همین رو، کسی در بهشت خسته نمیشود چون دم به دم تجلیات تازه می شوند.
لطفا پست 6 را نیز مطالعه فرمایید.
ایا خداوند میتواند روح انسان را نابود کند؟
(اگر روح انسان در شان نابودی نباشه پس میتونیم بگیم که واقعا خداوند از روح خودش در انسان دمیده که نابودی به او راه ندارد
و فقط عذاب خواهد شد؟
سلام
ذات روح به ذات الهی متصل است لذا انتفاء ذات روح، امتناع ذاتی دارد هرچند تجلیات روح در مراتب مختلف قابل انتفاء است ولو اینکه این انتفاء هم بواسطه فیض دائم حق متعال برداشتنی نیست.
پس ذات روح به ضرورت ذات حق و تجلیاتش به ضرورت فیض قابل انتفاء نیست و همچنانکه می بینید همه این ضرورتها از او تعالی است و جمع ضرورت و امتناع ممکن نیست یعنی چیزی که خداوند بدان ضرورت بخشیده برداشتن ضرورت از آن ممکن نیست چون برداشتن ضرورت با ایجاب الهی جمع نمی شود.
اگر روح نابود نشود پس چطوری اثبات میشه که انسان مخلوق هست و خداوند خالق؟3-تفاوت صفت( بی نهایت بودن با جاودانگی )در چیست ؟
تفاوت به ضرورت ذاتی حق تعالی و ضرورت بالغیر روح است
در بی نهایت بودن و جاودانگی هم تفاوت به همان بالذات و بالغیر بودن است
انسانی که مقامش بسیار بالا رونده هست و حد نداره
ممکنه که یک زمانی انسان بی نیاز از خداوند بشه (منظورم یکی که حدش از اولیا الله هم بالاتر بره ))؟
بی نیازی مطلق خاص ذات الهی است و این تفاوت بنیادین واجب و ممکن است
ایا انسان در بهشت هم باید خداوند رو پرستش کنه؟ اگر نه , پس چطوری ابراز نیاز به خداوند خواهد کرد وقتی همه چیز محیا هست؟
انسان در بهشت هم به تمام وجودش تجلی حق تعالی و نیازمند اوست و مبنای اساسی پرستش هم معرفت و باور به این حقیقت بزرگ و شکوهمند است
یا علیم
آیا روح انسان میتواند نابود شود؟
اگر نابود شود چه میشود؟
ضمن عرض سلام و تحیت؛
قسمت اول سؤال در پستهای ابتدایی بیان شد.
البته پاسخی که داده شد از منظر هستی شناسی عرفانی بود اما از منظر هستیشناسی فلسفی هر ممکن بالذاتی، محتاج به علت است و مادامی که علت داشته باشد، وجوب بالغیر دارد (موجود است) و به محض این که علت هستیبخش، به او وجود بخشی نکند، از بین خواهد رفت. روح انسانی نیز از این قانون مستثنی نیست. چون مناط امکان زوال، امکان ذاتی شیء است. اگر چه آن وقتی که روح موجود است، واجب الغیر است اما این وجوبش، مستقل نیست. یعنی فقر محض است و فقر محض تا وقتی که علت هستیبخش او بخواهد، موجود خواهد بود و الا خیر. همان است که بیدل شیرازی میگوید: «اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها».
البته یک چیزی را در فلسفه میگویند و آن این که خداوند فیاض محض است و هر چیزی که وجودش امکان داشته باشد، هستیبخشی حقتعالی، او را موجود خواهد کرد. پس اگر بگوییم روح الی الابد موجود شدنش ممکن باشد، پس خداوند الی الابد او را باقی نگه خواهد داشت.
اما از منظر هستی شناسی عرفانی، که بر اساس نظام تجلی و تشأن تبیین شده است، مسئلهی بطون و ظهور مطرح است چون وجود همه چیز بر اساس وجود مطلق حضرت حق معنا می یابد و وجود حضرت حق هم که اصل هستی و وجود است و هیچ گاه گَرد انعدام بر دامن او نخواهد نشست. ایجاد و اعدامهایی که در عالم مادی دیده میشود همه از باب آن است که همه اشیاء مظاهر اسماء الله اند (البته نه اسمهای کلی بلکه اسمهای جزئی) و هر اسمی یک دولتی و یک وقتی دارد وقتش که تمام شود به کمون و بطون خواهد رفت اما آیا وجودش از بین میرود؟! وجودش که همان حضرت حق است! حضرت حق از بین میرود؟
حتی آن وقتی که صعقه اولی رخ میدهد و همه چیز نابود می شود، و خداوند ندا سر میدهد «لمن الملک» و بعد خود خداوند متعال پاسخ میدهد: «لله الواحد القهار» چیزی معدوم نمیشود بلکه همه تحت اسم قهاریت خدا، مشمول استیلای حق تعالی، کامن شدهاند. از باب مثال، مثل این که بگوییم خداوند اشیاء را بسط داده و سپس جمع کردهاست.
بله، اگر جمع شدن یک تجلی را به معنای نابودی بگیریم، آنوقت میتوان راجع به هر تجلی ایی این حرف را بزنیم لذا حتی جبرئیل و عزرائیل هم نابود میشوند. اما اگر نابودی را به معنای نابودی مطلق و نیستی محض بگیریم به سختی میتوان این نسبت را به روح و ملائکه و ... بدهیم.
اما قسمت دوم سؤآل:
با دقت در پاسخ قسمت اول از سؤال؛ پاسخ این قسمت نیز روشن است؛ مگر میشود وجود و هستی از بین برود؟! هستی چیزی جز ذات بینهایت حقتعالی نیست! منتهی این بینهایت در هر لحظه و آن، در حال یک تجلی و شأن است «کل یوم هو فی شأن». به اصطلاح عرفانی و تخصصی، حتی در احدیت (تعین اول از صقع ربوبی) که هنوز پای هیچ تفصیلی و اسم و رسمی به میان نیامده، همه کثرات از ابتدا تا بینهایت موجودند منتهی هیچ تعینی ندارند ولی هستند چون در آن مقام (مقام احدیت) هیچ غلبهی اسمی مطرح نیست فقط وحدت مطلقهی حقتعالی برجسته است تنها تعین، تعین وحدتی خداوند است. (این قسمت کاملا تخصصی است لذا از عزیزانی که متوجه نشدند عذرخواهم).
ضمن عرض سلام و تحیت؛
قسمت اول سؤال در پستهای ابتدایی بیان شد.
البته پاسخی که داده شد از منظر هستی شناسی عرفانی بود اما از منظر هستیشناسی فلسفی هر ممکن بالذاتی، محتاج به علت است و مادامی که علت داشته باشد، وجوب بالغیر دارد (موجود است) و به محض این که علت هستیبخش، به او وجود بخشی نکند، از بین خواهد رفت. روح انسانی نیز از این قانون مستثنی نیست. چون مناط امکان زوال، امکان ذاتی شیء است. اگر چه آن وقتی که روح موجود است، واجب الغیر است اما این وجوبش، مستقل نیست. یعنی فقر محض است و فقر محض تا وقتی که علت هستیبخش او بخواهد، موجود خواهد بود و الا خیر. همان است که بیدل شیرازی میگوید: «اگر نازی کند از هم فرو ریزند قالبها».
البته یک چیزی را در فلسفه میگویند و آن این که خداوند فیاض محض است و هر چیزی که وجودش امکان داشته باشد، هستیبخشی حقتعالی، او را موجود خواهد کرد. پس اگر بگوییم روح الی الابد موجود شدنش ممکن باشد، پس خداوند الی الابد او را باقی نگه خواهد داشت.
اما از منظر هستی شناسی عرفانی، که بر اساس نظام تجلی و تشأن تبیین شده است، مسئلهی بطون و ظهور مطرح است چون وجود همه چیز بر اساس وجود مطلق حضرت حق معنا می یابد و وجود حضرت حق هم که اصل هستی و وجود است و هیچ گاه گَرد انعدام بر دامن او نخواهد نشست. ایجاد و اعدامهایی که در عالم مادی دیده میشود همه از باب آن است که همه اشیاء مظاهر اسماء الله اند (البته نه اسمهای کلی بلکه اسمهای جزئی) و هر اسمی یک دولتی و یک وقتی دارد وقتش که تمام شود به کمون و بطون خواهد رفت اما آیا وجودش از بین میرود؟! وجودش که همان حضرت حق است! حضرت حق از بین میرود؟
حتی آن وقتی که صعقه اولی رخ میدهد و همه چیز نابود می شود، و خداوند ندا سر میدهد «لمن الملک» و بعد خود خداوند متعال پاسخ میدهد: «لله الواحد القهار» چیزی معدوم نمیشود بلکه همه تحت اسم قهاریت خدا، مشمول استیلای حق تعالی، کامن شدهاند. از باب مثال، مثل این که بگوییم خداوند اشیاء را بسط داده و سپس جمع کردهاست.
بله، اگر جمع شدن یک تجلی را به معنای نابودی بگیریم، آنوقت میتوان راجع به هر تجلی ایی این حرف را بزنیم لذا حتی جبرئیل و عزرائیل هم نابود میشوند. اما اگر نابودی را به معنای نابودی مطلق و نیستی محض بگیریم به سختی میتوان این نسبت را به روح و ملائکه و ... بدهیم.
اما قسمت دوم سؤآل:
با دقت در پاسخ قسمت اول از سؤال؛ پاسخ این قسمت نیز روشن است؛ مگر میشود وجود و هستی از بین برود؟! هستی چیزی جز ذات بینهایت حقتعالی نیست! منتهی این بینهایت در هر لحظه و آن، در حال یک تجلی و شأن است «کل یوم هو فی شأن». به اصطلاح عرفانی و تخصصی، حتی در احدیت (تعین اول از صقع ربوبی) که هنوز پای هیچ تفصیلی و اسم و رسمی به میان نیامده، همه کثرات از ابتدا تا بینهایت موجودند منتهی هیچ تعینی ندارند ولی هستند چون در آن مقام (مقام احدیت) هیچ غلبهی اسمی مطرح نیست فقط وحدت مطلقهی حقتعالی برجسته است تنها تعین، تعین وحدتی خداوند است. (این قسمت کاملا تخصصی است لذا از عزیزانی که متوجه نشدند عذرخواهم).
میتونیم به طور خلاصه اینطور بگیم که؟ : مثال خداوند و تمام مخلوقات شبیه
اسم (خدا) و صفت( مخلوقات ) هست
و صفت هرگز از اسم جدا نمیشه و همیشه اسم رو توصیف میکنه
مثل زیبایی و طراوت گل که هرگز از خود گل جدا نمیشه ؟
اسم (خدا) و صفت( مخلوقات ) هست و صفت هرگز از اسم جدا نمیشه و همیشه اسم رو توصیف میکنه مثل زیبایی و طراوت گل که هرگز از خود گل جدا نمیشه ؟میتونیم به طور خلاصه اینطور بگیم که؟ : مثال خداوند و تمام مخلوقات شبیه
سلام و تحیت؛
عینیتر از این سؤال، مثال آب نهر و آب دریاست. آب نهر، اگر چه الان به صورت ساختار نهر در آمده و به حسب ظاهر از دریا جدا شده است اما هستی خود را از دریا گرفته است و بدون دریا، هیچ موجودیتی ندارد حال اگر از این نهر،قطع نظر کنیم، آیا به حسب وجودیاش هیچ جایگاهی در دریا ندارد؟ بله در حالی که در دریا قرار دارد این شاکله و ساختار را ندارد اما هستیاش که از بین نرفته!
سؤال:
آيا در نهایت روح انسان نابود میشود؟ یا آن که دارای حیاتی ابدی است؟
پاسخ:
روح انسان اگر چه بعد از تعلق گرفتن به بدن مادی به صورت نفس انسانی تشخص مییابد؛ اما به اعتبار حقیقتش، ازلی بوده، نمیتوان برای آن آغازی تصور کرد؛ حتی آنجا که برای ذات خداوند یک نوع تقدم (تقدم رتبی) نسبت به تعینات و مراتب تجلیات در نظر میگیریم تمام جزئیات در ذات به صورت اندکاکی و اندماجی حاضرند؛ روح انسانی نیز از این قاعده مستثنی نیست. دلیل این مطلب آن است که نه تنها روح انسان، بلکه همه مخلوقات، از آثار کمالات بیپایان حقتعالی بوده؛ هیچ گاه نمیتوان آن ذات غنیِ کامل را خالی از این کمالات در نظر گرفت.
با این توضیح، روشن میگردد که چرا خداوند توانایی نابود ساختن روح را ندارد؟
زیرا، همانطور که در فلسفه مطرح است، قدرت الهی به امر محال تعلق نمیگیرد و این، نه به خاطر وجود محدودیت در قدرت اوست بلکه به خاطر نقص در متعلق قدرت -عدم قابلیت قابل- است. به همین وزان، در سؤال حاضر میگوییم، نابود ساختن روح، به معنای نابود ساختن کمالی از کمالات - یا اثری از آثار کمالات- است و هیچ گاه، یک موجود عاقل و حکیم اقدام به چنین کاری نمیکند.
به بیانی دیگر، هیچگاه قدرت الهی با دیگر صفات او در تعارض نمینشیند.
اما آنچه از تغییرات و تبدلات از قبیل اماته و احیاء نسبت به مظاهر و مخلوقات مشاهده میشود، در حقیقت نابودی محض نبوده، از سنخ اظهار و اخفاء میباشد؛ به این معنا که اسمها و به تبع آنها، مظاهر اسمهایی که به ظاهر حکمشان منقطع است، دو گونه اند یا به طور کلی منقطع می شوند که حتی در این شرایط هم نمیتوان آنان را نابود شده بدانیم بلکه تنها از ظاهر به باطن میروند؛ و یا آن که اسم جزئی تحت اسم قویتر که دارای حیطهی وسیعتر است قرار میگیرد. در این جا نیز نمیتوان گفت آن اسم و مظهر آن، محو و نابود شد؛ بلکه در شعاع نوری قویتر قرار گرفت. همانطور که در اموری که دارای فرایند تکاملی میباشند، امر قبلی به طور کامل محو نمیگردد بلکه با انتقال به مرحلهی بعد، در امر بعدی خود را نشان میدهد؛ در واقع، در وجودی قویتر مستتر میگردد.
در تجلیات صفاتی نیز آنجا که حق به صفتی جلوهگر میگردد، نه آن که صفات دیگر نباشند بلکه در اثر شدت نور آن صفت خاص، مستور شده اند.
خداوند دارای دو اسم کلی و جامعِ «الاسم الباطن» و «الاسم الظاهر» میباشد. از طرفی هر اسم جزئی نیز دارای یک دولت یا به اصطلاح مسامحی یک دورهی معین است[1] که در این دوره، مظهرش تحت اسم الظاهر قرار میگیرد و یا تحت اسم «واحد قهار» قرار میگیرد؛[2] در نتیجه، کثرت، مقهورِ وحدتِ قاهر میشود و ما گمان میکنیم این کثرات فانی (به معنای نابودی) گشتهاند در حالی که این فنا به معنای نابودی نبوده، میتواند در قالب ملاقات و رجوع فرع به اصل تبیین گردد. میتوان کریمهی قرآنیِ «يا أَيُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقيه»[3]؛ ترجمه: «اى انسان البته با هر رنج و مشقت (در راه طاعت و عبادت حق بكوش كه) عاقبت حضور پروردگار خود مىروى» را تأییدی بر این مطلب بدانیم. همانطور که مفهوم رجعت در «إنا إلیه راجعون»[4] به همین معناست که از همان موطن اصلی که آمدیم، به همان جا خواهیم رفت و این به معنای نیستی و نابودی نخواهد بود. پس تحولاتی که در قوس صعودی روح مشاهده میشود در واقع، حرکت از ظهور به بطون است به گونهای که روح، از دولت یک اسم دست کشیده، تحت دولت اسم دیگری (الباطن) قرار گرفته است و این از باب اختفاء است نه إعدام و نابودی.
بله، میتوان به یک معنا، إعدام را در حق همه مظاهر جاری ساخت به این معنا که گفته شود، مراد از اعدام و نابودی، نابودیِ در همان نشئه و در محدودهی همان اسم است یعنی روح، در نشئهی مادی، از میان برچیده شد؛ که در این صورت، از یک منظر دیگری به این موضوع نگاه شده است.
تفاوت خالق و مخلوق در این ابدیت:
حال این پرسش پیش میآید که اگر روح تا ابد زنده است پس چه تفاوتی میان او که مخلوق است و خداوند که خالق است خواهد بود؟
در پاسخ باید گفت اگر چه بر اساس این تبیین، وصف ازلیت و ابدیت میان خالق و مخلوق مشترک شد اما ازلیت و ابدیت در خداوند، بالذات است (از ذات خودش ناشی گشته و مرهون و مدیون موجود دیگری نیست) اما در مخلوق، بالذات نیست و مرهون و مدیون خالق است. به عبارت دیگر، مخلوق در این ابدی بودن، نگاهش به خالق است اما عکس آن صادق نیست؛ یعنی خالق در این ابدی بودن، نگاهش به مخلوق نیست.
پس از آنجا که مخلوق هر چه دارد بالذات نیست (از خودش نیست) ابدی بودنش موجب بینیازی وی از خالق نمیشود؛ بلکه به پهنای این بینهایت، محتاجتر به خالق خویش است.
نتیجه:
از آنجا که روح انسان از آثار کمال خداوند است و آثار کمال خداوند به تبع کمالات بیپایان وی، نابود شدنی نیست، پس روح نیز از بین رفتنی نخواهد بود؛ چیزی که هست، از موطن اسمی به موطن اسمی دیگر منقلب و منتقل خواهد شد. در نصوص دینی، تعابیری از قبیل «رجوع، انقلاب و صیرورت» دال بر این معنا میباشند. البته میتوان از یک منظر، روح را نابود شدنی دانست وقتی که مثلاً دورهی حضورش در عالم طبیعت به اتمام رسیده باشد؛ در آنصورت، گفته میشود از در نشئهی دنیوی نابود شد؛ اما باید دقت شود که نابودی مطلق معنا ندارد بلکه بر اساس همین معنا هم گفته میشود روح از عالم دنیا رخت بربسته است.
منابع:
[1]. ناگفته نماند که دولت برخی اسماء دائمی است.
[2]. ر.ک: قیصری، شرح فصوص الحکم، تصحیح سیدجلال آشتیانی، انتشارات علمی و فرهنگی، تهران: 1375، ص 17 و 47؛ فناری، محمد حمزه، مصباحالانس، تصحیح محمد خواجوی، انتشارات مولی، تهران: 1374، ص 527.
[3] انشقاق/ 84: 6.
[4] بقره/ 2: 156.