افكار انسانهاي نخستين (پارينهسنگيان و نوسنگيان)
تبهای اولیه
باسلام
يك سؤال مهم
1-1- پيش از آنكه بگوييم در 6000 يا 7000 سال پيش، آدميان چگونه گردآمدن در شهرهاي نخستين را آغاز كردند و به صورت جامعههايي پيشرفتهتر از جامعههاي گسستهي قبيلهاي درآمدند، بايد سخني از آنچه در درون مغز ايشان ميگذشت بگوييم. تا اين مقطع زماني، مغز انسان دوران 000 , 500 ساله از مرحلهي نيمه انسانان را پشت سر گذاشته است.
به راستي در آن روزگاران بس دور آدميان دربارهي خويشتن و دربارهي جهان چه ميانديشيدند؟
آدميان نخستين جز به امور بسيار فوري و ضروري، كمتر به چيز ديگري ميانديشيدند. مثلاً در اين مايهها به تفكر ميپرداختند: «با اين خرس چه بايد كرد؟» يا «اين گنجشك را چگونه ميتوان گرفت؟».
تا هنگامي كه زبان كمي توانا نشده بود ممكن نميشد كه انسان انديشه به اموري برتر از آنچه در پيش چشم داشت بپردازد. زيرا كه زبان وسيلهي تفكر است. همچنان كه دفترداري و حساب، وسيلهي بازرگاني است. زبان انديشه را ثبت و ضبط ميكند و آن را به پرداختن به انديشههاي پيچيده توانا ميسازد. زبان همچون دست انديشه است كه ميتواند بگيرد و نگاه دارد.
آن زمان كه انسانها زبان نداشتند...
1-2- آدميان نخستين پيش از پديد آمدن زبان، شايد با دقت ميديدند و با هوشمندي فراوان تقليد ميكردند، ميخنديدند و ميرقصيدند، بيتوجه به اينكه از كجا آمده و چرا زيست ميكنند؟ بيگمان از تاريكي و تندر يا رعد و آذرخش يا برق و جانوران بزرگ و چيزهاي شگفت و آنچه در خواب ميديدند بيگمان ترسان بودند و كارهايي ميكردند تا از آنچه ميترسيدند بر سرشان نيايد و بختشان دگرگون نشود و نيروهاي تصوري را كه در سنگ و جانوران و رودها نهفته بود با خويشتن بر سر لطف آورند. جانداران و بيجانان را باز نميشناختند، اگر چوبي به آنان گزند ميرسانيد آن را ميزدند يا اگر رودي سرازير ميشد آن را دشمن ميگرفتند. انديشههايشان شايد بسيار نابخرديِ سادهيِ پرتلوّن و دگرگوني و محدوديت فكري خردسالان را داشتند، اما آن روز كه زبان نداشتند نميتوانستند آنچه را در درونشان ميگذرد به ديگري بگويند و سنتي برجاي گذارند و يا كاري جمعي عليه آنچه آنان را تهديد ميكرد ترتيب دهند.
همه چيز «عادي» بود!
1-3- نقاشيهاي آدميان دورانِ اخيرِ پارينه سنگي، حتي هيچ نمودي از اينكه توجهي به خورشيد يا ماه يا ستاره يا درخت داشتهاند به دست نميدهد. تنها به جانوران و آدميان پرداختهاند. شايد روز و شب و خورشيد و ستارگان و درختها و كوهها را عادي و معمولي تلقي ميكردند. همچنان كه يك كودك، برنامهي خوراك و راه پلهي اطاق خواب خويش را عادي و بيچون و چرا و واجب ميگيرد. تا آنجا كه ميتوانيم داوري كنيم، هيچ تخيل جن و ارواح و چيزهايي همانند آنها نداشتند. موضوع نقاشيهاي دوران گوزن (بخشي از دوران پارينه سنگي) چيزهاي ساده و معمولي است بيهيچ اشارهاي برپرستش. در واقع هيچ نموداري از پرستش در آن نيست، چيزي كه نموداري از دين يا نشانهي عرفان باشد نيز در اينها مطلقاً نيست. با اين حال، بيگمان مقداري از آنچه طلسم و جادو و تعبير ميشود در آنها بوده. آنان كارهاي بيهودهي نامعقول را براي رسيدن به آنچه درنظر داشتند ميكردهاند. چراكه طلسم و جادو همين است كه كاري نامعقول براساس حدس و گمان (بيداشتن پايهي علمي) بكنند و پنداري كاملاً جدا از روح دين، بپردازند. شك نيست كه آنچه در خواب ميديدند آنان را برميانگيخت و گاهي آنچه را در خواب ميديدند، با آنچه در بيداري ميديدند، در ميآميختند و تعجب ميكردند!
انسانهاي نخستين، مرگ را باور نداشتند!
1-4- از آنجا كه مردگان را به خاك ميسپردند و از آنجا كه آدميان دوران اخير پارينه سنگي آنها را با خوراك و اسلحه به خاك ميسپردند چنين پنداشته شده كه به زندگي پس از مرگ اعتقاد داشتهاند. اما درستتر اين است كه ايشان مردگان را از آنرو با خوراك و اسلحه به خاك ميسپردند كه در مردن آنها ترديد داشتند نه از آنرو كه ميپنداشتند به زندگي ديگري ميروند. اينكه آنان مردگان را هنوز داراي زندگي ميپنداشتند، شايد اثر خوابهايي بود كه از آنان ميديدند. شايد مردگان را همچون گرگان سرگردان گرسنه ميپنداشتند كه براي پرهيز از دستبرد ايشان به اين گونه كارها توسل ميجستند.
..
گردآمدنها، پراكنده شدنها و جشنها
1-5- مردان دوران گوزن - چنان كه ميپنداريم- مردمي بودند بسيار هوشمند و بسيار همانند ما كه زباني پرتو ماه براي گلهداران كه ديگر تنها به شكار جانوران گله نميپرداختند، بلكه آنها را نگهباني و توجه ميكردند بسيار مهم بود. پرتو ماه شايد زمان عشق بازي آنان را نيز تعيين ميكرد. همچنان كه شايد نياكان آنان نيز چنين ميكردند.
نداشتند كه چندان به كار آيد جز براي بيان چيزهايي ساده و روزمره و نقل آنچه روي داده. اين مردم در گروههاي بزرگتري از گروههاي نئاندرتاليان يا نياكان نئاندرتالي خويش يا جامعههاي ميمونهاي بزرگتر ميزيستند ولي بر ما اندازه اين جامعهها آشكار نيست، جز آنكه بگوييم به هنگام فراواني شكار اين جامعههاي شكارگر وحدت كامل خود را حفظ ميكردند والا محكوم به نابودي بودند. شرايط زندگي سرخپوستاني كه با شكار آهو در لابرادور روزگار ميگذرانند بايد همانند زندگي مردم دوران گوزن باشد. اين سرخپوستان در چنين هنگامي پراكنده ميشوند و با گروههاي كوچك به دنبال آهواني كه در جستجوي خوراك به هر سو ميروند به راه ميافتند. سرانجام هنگامي كه - آهوان براي فصل مهاجرت گرد ميآيند اين سرخپوستان همچنين ميكنند. اين زمان، همانا هنگام دادوستد و برگزاري جشنها و عروسيهاست.
سادهترينِ سرخپوستان فعلي، ده هزار سال سابقه دارتر و تجربه اندوختهتر از آن مردان دوران گوزن هستند. اما شايد شيوهي گردآمدن و پراكندهشدن اين سرخپوستان همان باشد كه در ميان آنان رواج داشته است. در سلوتره در سرزمين فرانسه آثاري از يك اردوگاه بزرگ و جايگاه جشنها يافته شده است. بيگمان در آنجا اخبار را به يكديگر ميگفتند. اما شايد از تعاطي انديشه و فكر چندان خبري نبوده است. در چنين شرايطي نميتوان پنداشت كه محلي براي انديشههاي ديني و كلامي و فلسفي و يا خرافات بوده باشد. ترس در ميان ايشان بود، اما ترس مجهول به بيان نميگنجيد و هكذا تصوراتي و تخيلاتي كه تنها جنبهي شخصي داشت و متغير بود. شايد در اين برخوردها كوششي براي تلقين آنچه دريافته بودند ميشد. براي ابراز ترسي كه كسي داشت چند لغت، كافي بود و براي بيان بهاي يك چيز هم نياز فراواني به لغت نبود.
وقتي بيان نبود، سنت هم نبود
1-6- مردم پيش از توانايي بيان نميتوانستند چندان گنجينهاي از تجربيات و سنتها داشته باشند. يا اگر داشتند بسيار ناچيز بود. همهي مردمِ وحشي و عقب ماندهي امروزي برخلاف آن مردم در سنتهاي هزارها نسل كه بر آنان گذشته است ميزيند و در آنها فرو رفتهاند، در صورتي كه آنان چنين نبودند. مردم وحشي و عقب ماندهي امروزي شايد سلاحهايي همانند پيشينيان دور خويش داشته باشند و شيوهي زندگي آنان نيز دگرگون نشده باشد، اما آثار كم عمق و ناچيز فكري نياكان ايشان با گذشت اين همه نسلها اكنون شيارهاي عميق و پيچيدهتري در مغز ايشان به جاي گذاشته است.
ترس از پيران در ميمونها و آدمها
1-7- سالها پيش از پيدايش زبان، بسياري چيزهاي ضروري در مغز بشر بوده است. انديشهي مردان پارينه سنگي به انديشهي ما نزديك بوده و مانند مغز ما بر پايهي نياكان نيمه انسان ما بوده است. اينك روانكاري با پيشرفت سريعي كه كرده است به رازهاي روياهاي ما وحالات رواني مجهول و انديشههاي كودكانه و آنچه از افكار دوران مردم نخستين كه در ما بر جاي مانده است (از آنرو كه انديشههاي مردم نخستين هنوز هم پايهي افكار ماست) پي ميبرد، و آنها را با شيوههاي خاصي بررسي ميكند. ميمونهاي بزرگ، جفت ميشوند و در پرورش خويش كوشش ميكنند. ميمون جوان از ميمون نر پير ميترسد و ميمون نر پير به جوانان رشك ميبرد و آنها را يا ميكشد يا ميراند. مادگان، كنيزان مورد حمايت ميمون نر پير هستند. اين چنين وضعي، در ميان ميمونها وجود دارد و علتي ندارد كه وضع زندگي نيمه انسانان از اين حال به دور بوده باشد.
..
ترس از ريشسفيدان، سرآغاز خرد اجتماعي
1-8- ترس از ريشسفيد سرآغاز خرد اجتماعي بود. در جوامع نخستين، خردسالان با ترس از ريش سفيدان رشد ميكردند. دستزدن به چيزهايي كه با ريشسفيد به گونهاي ارتباط داشت نهي شده بود. همه از دستزدن به زوبين او يا از نشستن در جاي او منع شده بودند، همچنان كه امروزه بچهها - از دستزدن به پيپ پدربزرگ يا نشستن در صندلي او نهي شدهاند. وي شايد فرمانرواي همهي زنها بوده است. جوانان جامعهي كوچك بايد اين نكته را به ياد داشته باشند و مادرانشان بايد آن را به ايشان ياد ميدادند. مادران، ترس و هراس و سپاس از ريشسفيد را در انديشهي ايشان جاي ميدادند.انديشهي چيزهاي نهي شده، با فكر چيزهايي كه با عنوان تابو (يعني دست نزدني و نگاه نكردني) ناميده شده بودند، در مغز نيمه انسانان از همان آغاز رسوخ كرد. ج.ج.اتكينسون در قانون كهن تابوهاي نخستين را كه در ميان مردم وحشي در سراسر جهان رواج دارد هوشمندانه بررسي ميكند. تابوهايي كه برادر را به خواهر حرام ميكند و تابوهايي كه جوانان چون صداي پاي زن پدر را ميشنيدند بايد بدوند و پنهان شوند، ريشهاي بس باستاني دارد. جوانان تنها با پيروي از اين قانون كهن ميتوانستند اميدوار شوند كه از خشم ريشسفيدان مصون تقريباً به هر جا كه فرهنگ نوسنگي راه يافت تركيب خورشيد و مار در نشانها و پرستشها نمودار ميشد. پرستش بدوي مار گسترش يافت و حتي به سرزمينهايي رسيد كه ديگر آن جانور چندان اهميتي در زندگي آدميان نداشت.
خواهند بود.
گرايش آدميان به جلب كردن نظر مساعد ريشسفيد حتي پس از مرگ وي نيز موجه مينمايد. ريشسفيد بيگمان چون بختك به خواب بسياري ميآمد و موجب هراس ميشد. از مرگ او اطميناني نميشد داشت. شايد خوابيده باشد يا خود را به خواب زده باشد. مدتها پس از آنكه ريشسفيد ميمرد و از او چيزي بر زمين جز تل خاكي يالوح سنگي بزرگ نمانده بود، زنان همچنان از ترسناكي و شگفتي او براي فرزندان خويش سخن ميگفتند. چون ريشسفيد هنوز هم مايهي هراس مردم قبيلهي خويش بود، ميتوان به آساني باور داشت كه براي ديگر مردم و دشمنان نيز چنين بود. در هنگامي كه زنده بود براي پشتيباني از مردم خويش جنگيده بود گو اينكه آنان را ترسانيده و بيم فراوان داده بود. پس حالا كه مرده، چرا چنين نكند؟ ميتوان دريافت كه انديشهي ريش سفيد براي مغز سادهي آدميان نخستين بسيار طبيعي مينمود و به آساني قابل رشد و نمو بود. ترس از پدر، اندكاندك چنان كه كسي در نيافت و متوجه آن نشد جاي خود را به ترس از خداي قبيله داد.
ريشسفيد در برابر مادر مهربان
1-9- در برابر ريشسفيد، مادر بسيار انسانيتر و مهربانتر قرار داشت كه فرزندان را پناه و پند ميداد. مادر بود كه فرزندان را چنان ميپروراند كه از ريش سفيد بترسند و از او پيروي كنند. مادر در گوشه و كنار در گوش فرزندان خود ميخواند و ميآموخت. روانكاري فرويد و يونگ براي روشن ساختن اينكه ترس از پدر و مهر مادر هنوز براي سازگار ساختن انديشهي آدمي با نيازمنديهاي اجتماعي چه نقش مهمي بر عهده دارد بسيار سودمند بوده است. بررسي پر كوشش آنان در خوابها و تصورات كودكي و جواني بسيار به كار فهم آنچه در روان مردم نخستين ميگذشته، سودمند افتاده است. روان آن مردم آنچنان بود كه انتظار ميرود. يعني روان يك كودك نيرومند. وي جهان را وابسته به بزرگ خانواده ميپنداشت. ترس او از تقصيرهايي كه از او در قبال ريشسفيد سرزده بود با ترس از جانوران خطرناك پيرامونش در آميخت. حتي در شيرخوارگاههاي امروزي نام «دده» را گاهي بر خرس اطلاق ميكنند. يك ريشسفيد متعالي شده كه به صورت خدا نيز در ميآيد به آساني ميتوانست صورت جانوران به خود بگيرد.
با اين حال خدايان ماده، مهربانتر و حيله كارتر بودند. ايشان ياري و پشتيباني ميكردند و نياز ميدادند و تسلي ميبخشيدند. با اين همه در آنها چيزي بود رازناكتر از وحشيگري آشكار ريشسفيد كه خود رازي بزرگ بود. پس زنان نيز زمينهي ترس از مردان نخستين را داشتند. خدايان ماده ترسناك بودند، زيراكه ايشان با رازها و و پنهانيها سروكار داشتند.
آغاز پيدايش سعد و نحس
1-10- شايد يك انديشهي بسيار اساسي كه در مغز آدميان از همان نخست در نتيجهي شيوع و واگيري راز گونهي بيماريهاي مسري پيدا شد همانا انديشهي ناپاكي و ملعنت بود. از آنجا نيز فكر پرهيز از بعضي جاها و به ويژه پرهيز از كساني ريشه گرفت. از اينجا يك مجموعهي ديگر تابوها نيز ريشه ميگرفت. پس آدميان از همان آغازِ پديد آمدنِ انديشه، شايد نسبت به بعضي جاها و چيزها احساس سعد و نحس داشتند. جانوراني كه از تله ميترسند چنين احساسي دارند. ببر چه بسا كه از راهي كه هميشه در جنگل ميرفته با ديدن چند تار نخ پنبه، دست بر دارد. كودكان آدمي نيز مانند نوزادان جانوران ديگر از چيزهاي مختلف به آساني با اشارهي پرستاران و بزرگان هراس پيدا ميكنند. از اينجا نيز يك مجموعهي انديشههاي ديگر (انديشههاي رميدگي و پرهيز كه تقريباً در هر كس پديد ميآيد) ريشه گرفت تا زبان و سخن گفتن رو به كمال گذارد. شايد بر پايهي اين گونه احساسات رشد كرده و تنظيم شده، آدميان به هنگام سخن گفتن با يكديگر ترس را در يكديگر نيرو ميدهند و يك سنت همگاني از تابوها و چيزهاي دست نزدني و ناپاك ميسازند. با انديشهي ناپاكي، انديشههايي از ناپاكي زدودهشدن و دورساختن ملعنت، پديدار ميشود. رهايي از ناپاكي بايد با راهنمايي و رهبري و ياري پيرمردي يا پيرزني بخرد باشد. در چنين كوششي، ريشهي نخستين دستگاه كاهنان و ساحران پديدار شد. براي راندن ملعنت، بايد كارهاي شايسته و بزرگي كرد... آيا كاري بزرگتر و شايستهتر از كشتن يعني خون ريختن وجود دارد؟
سخن گفتن، از ابتداء مكملي نيرومند شد براي آموزش تقليدي و آموزشي كه پدران و مادران بيزبان، بازدن كشيده و مشت ميدادند. مادران به فرزندان خود ميگفتند يا ايشان را مسخره ميكردند. هر چه زبان رو به كمال رفت مردم بيشتر دريافتند كه تجربياتي دارند و معتقداتي كه به ايشان نيرو ميدهد. ايشان اين چيزها را نهان ميساختند.
..
مناهي، همواره بوده است
1-11- در آدميان دو گونه گرايش هست يكي راز داري محيلانه و ديگري (كه شايد بعدها پديدار شده باشد) آن است كه چيزهايي بگوييم كه ديگران را به شگفتي آورد و در ايشان دين نيز مانند همهي چيزهاي طرف دلبستگي آدميان، روبه رشد گذاشت. بنابر آنچه گفته شد بايد آشكار شده باشد كه هرگز نياكان آدمي نميتوانستند تصوري از خدايان ديني داشته باشند. تنها آهسته و به كندي، مغز آدميان توانست نيرويي براي درك چنين مفهوم بزرگ و پهناوري پيدا كند. دين چيزي است كه با واسطه و به واسطهي همبستگي وهمنشيني انسانها پديد آمده است.
اثر گذارد. بسياري از مردم رازها ميسازند براي آنكه آنهار را فاش كنند. اين رازها را پير مردان به جوانان ميگفتند. جواناني كه به حكم جواني، كساني اثرپذيرتر و درستكارتر و مقلدتر بودند. از اينها گذشته يك اصل آموزشي ديگر در آدميان هست و آن اينكه بيشتر مردم دوست دارند به ديگران بگويند «نشايد» و ايشان را از كاري كه ميخواهند بكنند باز دارند. چيزهاي نهي شدهي فراوان چه براي پسران و چه براي دختران و چه زنان از آغاز تاريخ بشر در ميان بوده است و خوي بشري آن را همگاني ساخته است.
قرباني كردن؛ ميراند و ميربايد
1-12- قرباني كردن ريشهاي دو گانه داشته است: يكي بر سر لطف آوردن ريشسفيد، ديگري گرايش به انجام كاري بزرگ. قرباني بيشتر شايد براي اثر جادويي آن انجام گرفته است تا براي جلب لطف و آرامش. قرباني چيزي را ميراند و دور ميكرد و چيزي را هم تأييد ميكرد و چون خاصيتي داشت آن را اندكاندك، راهي براي دلجويي روان ريشسفيدي كه اكنون خداي قبيله شده بود پنداشتند.
پيدايش نخستين عوامل دين
1-13- از اين انديشهها و مشتي انديشههاي همانند آنها، نخستين عوامل دين پديدار شد. هر چه دامنهي زبان گستردهتر ميشد، بيشتر امكان شدت يافتن و تكميل سنتها و تابوها و تشريفات پيدا ميآمد. هيچ نژاد وحشي امروزه وجود ندارد كه در دامي از چنين سنتهايي، گرفتار نيامده باشد.
ستارگان و فصلها
1-14- با آمدن گله داري و به چرا بردن چهارپايان تجربههاي شگرفي بهرهي آدميان شد. آنچه تاكنون شايان توجه نبود اهميت يافت. نوسنگيان بيابانگرد بودند و تنها به تلاش روزانه براي يافتن خوراك همچون شكارگران پيشين قناعت نميكردند. ايشان شبان بودند و با يافتن جهات و انواع پديدههاي زمين آشنا. شبها و روزها گلهها را نگهباني ميكردند. روزها خورشيد و شبها ستارگان راهنماي راهپيمايي ايشان بود. پس از گذشت ساليان دراز دريافتند كه ستارگان از خورشيد راهنماياني ثابتتر و بهتر هستند. ايشان بعضي ستارگان تك و بعضي منظومههاي ستارگان را درنظر ميگرفتند. از لحاظ اين مردم كهن، همهي آنچه به نظرشان ميآمد شخصيتي داشت. هر ستارهاي خود شخصيتي بود. كه با چشمي درخشان و پروقار و مطمئن به آنان مينگريست. هر شب در آسمان پديدار ميشد و آنان را همچون قبيله، ياري ميكرد.
شخمزدن و تخم كاشتن موجب شد كه آدميان به فصلها توجه بيشتري كنند. ستارگان خاصي در آسمان به هنگام تخم افشاني پديدار ميشدند. يك ستارهي مشخص هر شب تا جاي معيني از آسمان مثلاً قلهي كوهي يا چيزي مانند آن بالا ميرفت. بيگمان اين هشداري خاموش و زيبا بود. بايد درنظر داشت كه كشاورزي ابتداء در مناطق نزديك به استوا آغاز شد. در آنجا ستارگان، با تابناكي و شكوه فراوان (آن چنان كه در ديگر مناطق) نيست. فصلها با برف و طوفان آن چنان كه در مناطق شمال هست مشخص نميشوند. پس شناختن وقت باران و سيل نيز دشوار بود در صورتي كه ستارگان در اين راه راهنماي خوبي بودند.
شمارش، نكوداشت 12 و نحوست 13
1-15- نوسنگيان به شمار كردن خو ميگرفتند و براي اعداد اهميت و شأني قائل ميشدند. بعضي زبانهاي وحشيان تنها تا پنج شماره دارد و بعضي ديگر حتي دو شماره بيشتر ندارد. اما نوسنگيان در سرزمينهاي اصلي خويش يعني آسيا و آفريقا بيشتر از نوسنگيان اروپا شماره داشتند و اموال خويش را حساب ميكردند. اينك اينان مهرههايي براي شمارش به كار ميبردند و با شگفت به تثليت عدد سه و تربيع چهار مينگريستند و ميپرسيدند چگونه است كه دوازده اين گونه آسان قابل تقسيم است و سيزده چنين نيست. پس عدد دوازده عدد خوش يمني شد و با آن بسيار خو گرفتند و سيزده عددي رانده شده و نحس گشت.
شايد زمان را با ماه تمام و ماه شب اول محاسبه ميكردند. پرتو ماه براي گلهداران كه ديگر تنها به شكار جانوران گله نميپرداختند، بلكه آنها را نگهباني و توجه ميكردند بسيار مهم بود. پرتو ماه شايد زمان عشق بازي آنان را نيز تعيين ميكرد. همچنان كه شايد نياكان آنان نيز چنين ميكردند. اما از فزوني يافتن كار شايد زمستان را نميتوانستند پيشبيني كنند و فرا رسيدن سرما ايشان را غافلگير ميكرد. نوسنگيان يقين داشتند كه زمستان در پيش است و علوفه و غلات انبار ميكردند. ميبايستي زمان تخم افشاني را تعيين كنند، والاّ كشت نابود ميگشت. در كهنترين آثار، گاه شماري با ماه و نسلهاي بشري بيان شده است.
چون كشاورزي رونق گرفت سازگار كردن ماههاي قمري با سال خورشيدي كاري دشوار شد و آثار آن اكنون در تقويم ما پيدا است. اعياد ديني ما سال به سال جا عوض ميكند كه چندان دلپسند نيست. گاهي بسيار زودتر فرا ميرسد و موجب ناراحتي است و گاهي دير ميآيد؛ زيرا كه آن را بر اساس ماه قمري گذاشتهاند.
..
آن سوي دره چيست؟
1-16- هنگامي كه آدميان از روي برنامهاي خاص با چارپايان و مايملك خود به مهاجرت و كوچ كردن پرداختند به جاهايي دست يافتند كه نديده بودند و از خود ميپرسيدند كه آن سوتر چيست و كجاست؟ و چون در درهاي بار ميافكندند و جا خوش ميكردند با يادآوردن چگونگي رسيدن به آن نو سنگيان هنوز از لحاظ فكري ناقص بودند و با مقايسه با آدميان تحصيل كردهي امروزي، سخت دچار ابهام و بيخردي بودند. انديشههاي متناقض و ناسازگار در مغزشان بود كه در برابر هم قرار نميگرفتند، بلكه هر چند گاهي يكي از آنها بر آنان فرمانروا ميگشت، بسته به بيمها و اميدها و اعمال ايشان؛ درست مانند شيوهي فكري يك كودك. اينان تحت تأثير انگيزهي لزوم و امكان همكاري و زندگي گروهي، احساس ميكردند كه به راهنما و دانش نيازمندند.
دره از خود ميپرسيدند كه آنچه در اينجاست از كجا آمده و چگونه آنجا رسيده است؟ ميانديشيدند كه آن سوي اين دره چيست؟ و خورشيد چون غروب ميكند كجا ميرود و بر فراز ابرها چيست؟
داستانپردازي، افسانه سرايي و اساطير
1-17- دامنهي بيان مطالب با افزايش واژهها گسترش يافت. تصورات سادهي افراد و اعتقادات سحرآميز و تابوهاي پارينه سنگي از سينهاي به سينهي ديگري نقل شد. آدميان دست به سرودن داستان دربارهي خويش و قبيلهي خويش و تابوها و علت وجودي آنها و گيتي و علت وجودي آنها زدند. انديشهاي خاص قبيله پديد آمد و سنت شد. هر فرد پارينه سنگي تنها و آزاد و هنرمندتر و همچنين وحشيتر از هر فرد نوسنگي بود. يك فرد نوسنگي فرمانبرداري شد كه از خردسالي به او گفته بودند چه بكند و چه نكند. نميتوانست انديشههايي از خودش داشته باشد. انديشهها به او داده شده و نيروي تازه تلقين بر او فرمانروا بود. تنها با داشتن واژههاي بيشتر و با پرداخت بيشتري به كلمات، نيروي فكري افزون نميشود واژهها في نفسه هم نيرومندند و هم خطرناك. واژههاي پارينه سنگيان شايد همه از مقولهي اسم بودند كه بيفعل و بيرابطه به كار برده ميشدند.
يكي از چيزهاي مهم دربارهي انسان نوسنگي آن است كه احساس آزادي بيان هنري را كه خاص پارينه سنگيان بود از دست دادند، در اين هنگام كوشش و مهارت و ابزارهاي صيقلي شده و سفالهاي يكسان، ديده ميشود. همكاري در همهي رشتهها به چشم ميخورد، ولي از آفرينش هنري فردي ديگر خبري نيست. آدميان در آستانهي بندگي و اسارت افتادند، آدميان راهي دراز و پررنج و دشوار به سوي يك زندگي كه هدفش خير و صلاح جامعه است با فديه دادن خواهشهاي نفس آغاز كرده و هنوز هم در همان راه گام ميزنند.
مارها، آدم را تحت تأثير قرار دادند
1-18- بعضي چيزها در اساطير انسانها مكرر آشكار ميشود. نوسنگيان نخست تحت تأثير مارها قرار گرفته بودند و ديگر خورشيد را عادي و خالي از چون و چرا نميديدند. تقريباً به هر جا كه فرهنگ نوسنگي راه يافت تركيب خورشيد و مار در نشانها و پرستشها نمودار ميشد. پرستش بدوي مار گسترش يافت و حتي به سرزمينهايي رسيد كه ديگر آن جانور چندان اهميتي در زندگي آدميان نداشت. اما هنگامي كه سرانجام سهمي از رسم و شيوهي نوسنگي بيابيد، خواهيد ديد كه سرزميني است كه در آن مار و پرتو خورشيد از مهمترين عوامل زندگي بوده است.
سرچشمهي پيچيدهي دين
1-19- با آغاز كشاورزي انديشههاي نوي در آدميان پديدار شد. بستگي دراز مدت ميان تخم كاشتن و قرباني كردن را يادآور شديم. كاشتن مهمترين عامل اقتصادي گشت و طبيعي است كه آن را با درخشانترين اعمالي كه بتوان انديشيد (يعني كشتن آدمي) ميتوان پيوند داد. سرجيمز فريزر پيشرفت اين پيوند را دنبال كرده و در كنار آن به كساني كه به هنگام بذرافشاني قرباني شده و كساني كه عمل قرباني را انجام ميدادند (يعني طبقهي پاكان و روحانيان) پرداخته و مراسم ديني وابستهي آن و برپا كردن جشني كه در آن افراد قبيله از بعضي اندامهاي تن قرباني شده ميخوردند تا در سودهاي قرباني و نزديك شدن به آن سهيم شوند بررسي كرده است. از اينجا مراسم ديني «قرباني بزرگ در فصل معين» سرچشمه گرفت كه هنوز هم ما آن را برپا ميكنيم.
شكلگيري اديان بدوي
1-20- از اين عوامل و از سنت ريشسفيد و از هيجانهايي كه زنان نسبت به مردان دارند و مردان به زنان و از ميل به گريز از بيماريهاي واگير و ناپاكي و از گرايش به رسيدن به نيرو و كاميابي از راه سحر و جادو، از سنت قرباني به هنگام بذرافشاني و از اعتقادهايي ديگر از اين گونه و انديشههاي درست و نادرست ديگر، چيزي پيچيده و بغرنج پديد آمد و روبه گسترش نهاد و در زندگي مردم رسوخ كرد و آغاز كرد به همبستگي و پيوند فكري و هيجاني همگاني در زندگي و در كار. اين چيز را ميتوان دين ناميد. اين تنها چيزي ساده و منطقي نبود، بلكه گروهي از انديشهها بود در زمينهي فرمانروايي بر انسانها و غير انسانها و خدايان و هر گونه بايستگيها و نبايستگيها. دين نيز مانند همهي چيزهاي طرف دلبستگي آدميان، روبه رشد گذاشت. بنابر آنچه گفته شد بايد آشكار شده باشد كه هرگز نياكان آدمي نميتوانستند تصوري از خدايان ديني داشته باشند. تنها آهسته و به كندي، مغز آدميان توانست نيرويي براي درك چنين مفهوم بزرگ و پهناوري پيدا كند. دين چيزي است كه با واسطه و به واسطهي همبستگي وهمنشيني انسانها پديد آمده است. خدا را انسانها در گذشته همواره جستهاند و هنوز هم در جستجوي او هستند.
..
ريشههاي عشاء رباني
1-21- سرجيمز فريزر كه پژوهندهاي است گرانمايه در اين زمينه بر آن است كه عشاء رباني از سحر و قرباني ريشه گرفته است. گرانتالن (Grant Allen) به پيروي از هربرت اسپنسر (Herbert Spencer) در كتاب تحول انديشههاي مربوط به خدا (Evolution of the Idea of God) اهميتي براي پرستش پس از مرگ «ريش سفيد» قائل شده است. سرتايلور در كتاب تمدن نخستين توجهي به گرايش مردم روزگار كهن به جاندار بودن همهي چيزها - چه ذيروح و چه غير ذيروح - مبذول ميدارد. كراولي در كتاب درخت زندگي، هيجانات و اميال و به خصوص امور جنسي را انگيزههاي شديد ميپندارد.
شاهان، كاهنان و ساحران
1-22- آنچه آن سوتر از سپيده دم تاريخ (يعني 3000 تا 4000 سال پيش) وقتي كوههاي ويلتشاير را در تاريك و روشن بامداد تابستان در برابر ديده آوريم خواهيم ديد كه مشعلهاي كمسو روشن است. چنين مينمايد كه گروهي در سنگفرش يك آبادي در حركتند. در ميان ايشان كاهناني هستند كه جامههاي شگفت از پوست و شاخ و نقابهاي ترسناك پوشيدهاند
بايد درنظر داشته باشيم آن است كه نو سنگيان هنوز از لحاظ فكري ناقص بودند و با مقايسه با آدميان تحصيل كردهي امروزي، سخت دچار ابهام و بيخردي بودند. انديشههاي متناقض و ناسازگار در مغزشان بود كه در برابر هم قرار نميگرفتند، بلكه هر چند گاهي يكي از آنها بر آنان فرمانروا ميگشت، بسته به بيمها و اميدها و اعمال ايشان؛ درست مانند شيوهي فكري يك كودك. اينان تحت تأثير انگيزهي لزوم و امكان همكاري و زندگي گروهي، احساس ميكردند كه به راهنما و دانش نيازمندند. آدميان برخوردند به اينكه به حمايت و راهبري احتياج دارند كه ايشان را از ناپاكي بزدايد. براي ارضاي اين نيازها مرداني گوناگون از گستاخ گرفته تا خردمند و چارهگر و محيل و بدنهاد از ميان مردم براي تصدي سحر و جادو و رهبري روحاني و رياست و سلطنت برميخاستند. نبايد چنين تصور كرد كه ايشان فريبكار و يا غاصب قدرت بودند و مردم ديگر را اغفال ميكردند. همهي آدميان در ميان هدفهاي خويش سرگردانند و صدها خواست، مردم را وا ميدارد تا بر ديگران برتري جويند، ولي همهي اين هدفها پست و بد نيستند. ساحران هميشه به سِحر خويش و كاهنان نيز به تشريفاتي كه اجرا ميكنند و رئيسان هم به حقوقي كه دارا هستند معتقدند. تاريخ آدميان از اينجا به بعد تاريخي است كمابيش شامل كوشش كور كورانهاي براي رسيدن به هدفي همگاني آن چنان كه همگان بتوانند خوشبخت زندگي كنند و پديد آوردن و پيشرفت يك وظيفهي عمومي و يك دانش همگاني كه با آنها بتوانند به هدف برسند.
گونههاي فراواني از اين شاهان و كاهنان و ساحران در سراسر جهان در شرايط دوران اخير پارينه سنگي و نوسنگي برميخاستند. آدميان در همه جا در پي يافتن دانش و نيروي فرمانروايي بر سحر بودند. همه جا افراد خواهان آن بودند كه يا درستكاري با با نيرنگ فرمانفرمايي و رهبري كنند يا آن وجود سحرآميزي گردند كه پاشيدگي اجتماع را سامان دهند.
وقتي انسان، اندام خود را قطع ميكرد، تا كراماتي بيابد
1-23- يك نتيجهيِ شگفتِ دورانهاي اخير پارينه سنگي و نوسنگي، همانا قطع كردن اندامي از تن بود. آدميان دست بردند به بريدن اندامهاي خود (از بيني و گوشها و انگشتان و كندن دندانها و مانند آنها) و انتظارِ داشتنِ كراماتي از اين راه. هم اكنون بسياري از كودكان در چنين مرحلهاي از انديشه هستند، بسياري از دختران در مرحلهاي از زندگاني اگر تنها باشند و قيچي در دسترسشان باشد گيسوان خويش را ميبرند، هيچ جانوري به چنين كاري دست نميبرد.
شگفتيهاي رفتاري پارينه سنگيها و نوسنگيها
1-24- سادگي و روشني و آزادگي نقاشيهاي صخرهاي پارينه سنگيان بيشتر بر دل جوانان امروزي مينشيند تا حالت انديشهي اين نوسنگيان كه پر است از ترس از ريش سفيدي كه خداي قبيله شده است و غوطهور است در قربانيكردن براي جلب نظر مساعد و قطع اندامها و سحر و جادو. بيگمان شكارگر گوزن مردي بود گستاخ و پيكارگر و پرهيجان و براي علتي ميكشت كه بر ما روشن نيست. احتمالاً او زير تأثير سخنان گوناگون ميكشت. وي كساني را هم كه دوست ميداشت بر اثر ترس و يا دستور ديگران ميكشت. نوسنگيان نه تنها آدميان را به هنگام تخمافشاني ميكشتند شواهدي به دست آمده كه نشان ميدهد زنان و بندگان را در هنگام به خاك سپردن رئيسان قبيله ميكشتند. مردان و زنان و كودكان را هر آن گاهكه به سختي ميافتادند و خدايان را تشنه ميپنداشتند ميكشتند. همهي اين چيزها به عصر مفرغ به ميراث رسيد. تاكنون شعور اجتماعي به خواب عميق فرو رفته بود چنان كه خواب هم نميديد. با اين حال، پيش از بيدارشدن، كابوس پديدار شد.
..
در آستانه 3000 تا 4000 سال قبل از ميلاد
1-25- آن سوتر از سپيده دم تاريخ (يعني 3000 تا 4000 سال پيش) وقتي كوههاي ويلتشاير را در تاريك و روشن بامداد تابستان در برابر ديده آوريم خواهيم ديد كه مشعلهاي كمسو روشن است. چنين مينمايد كه گروهي در سنگفرش يك آبادي در حركتند. در ميان ايشان كاهناني هستند كه جامههاي شگفت از پوست و شاخ و نقابهاي ترسناك پوشيدهاند (نه آن چنان كاهناني كه هنرمندان نقاش با جامهها و ريشهايي ميپردازند كه بيننده را تحت تأثير ميگيرد) و رئيساني كه پوست پوشيده و به گردن بندهايي كه مهرههاي آنها از دندان است آراسته شدهاند و زوبين و تبر بر كف دارند و سر و موهاي ايشان را سنجاقهاي استخواني بالا نگاه داشته است و زنهايي كه جامههاي پوستي و كتاني بر تن دارند و گروهي انبوه از مردم سركشان و كودكان برهنه به اين دستهاي كه در حركت است، نگاه ميكنند. ايشان از بسيار جاها گرد آمدهاند و در چادرها در سيلبري هيل منزل كردهاند. گونهاي شادي و سرور همه را فرا گرفته است. در ميان دستهي در حركت تني چند مشخص و شناخته شده هستند كه به خاطر فراواني محصول آينده، محكوم به مرگ هستند. اينان به قربانگاه پردودي چشم دوختهاند و فرمانبردار و بيچاره گام برميدارند. چه رنجآور است زندگي انسان. آيا سخن بودا را نبايد باور كرد كه: «زندگي انسان، تنيده در رنج است»؟
پانوشتها
1- بر گرفته از "The Outline of Histor" اثر اج. جي. ولز، برگردان مسعود رجبنيا.
کانون ايرانی پژوهشگران فلسفه و حکمت