مناجات نامه های علما ، صلحا ، شهدا ، شعرا
تبهای اولیه
بر شاه اولیا، علی مرتضی ببخش
یارب گناه من بود از كوهها فزون
جرم مرا به فاطمه، خیرالنسا ببخش
هركار كردهام، همه بد بوده و غلط
یارب مرا تو بر حسن مجتبی ببخش
یارب اگر كه جود وسخائی نكر
دهام ما را تو بر سخاوت اهل سخا ببخش
یارب مرا به رحمت بیمنتها ببخش
یعنی به ساحت حرم كبریا ببخش
یارب گناهكار و ذلیل و محقرم
عصیان من به شوكت عزّوجلا ببخش
یاب تو را به جاه و جلالت دهم قسم
جرم گذشته عفوكن و ماجرا ببخش
یارب مرا ببخش به اهل صلات و صوم
یعنی به نور صفوت اهل صفا ببخش
یارب تو را به نور جمالت دهم قسم
كز ظلمتم رهان و به نور هدا ببخش
یارب به نور ظلمت خاصان درگهت
این بنده را به ختم همه انبیا ببخش
مستوجب عقوبتم؛ امّا مرا ببخش
مفتون همداني
الهی ، ای کمال بینهایت ، ای دهنده سلامت ، ای نشان دهنده راه سعادت ، ای نقاش صورت ، ای عالم سیرت ، ای اراده و مشیت .
الهی ، ای قدرت وسطوت ، اسیرم در کثرت .
الهی ، عاشقم بوحدت ، نگرانم از بلای شهوت ، تشنه ام بجام محبت ،
بده از دوزخ هجران نجاتم رسان تا اوج پاکیه صفاتم
رهایم کن رها از چاه حرمان به لطفت درد من بنمای درمان
بده راهم به بزم عشق و عرفان دلم روشن نما از نور ایمان
ز رضوان وصالم کن عنایت کرامت کن مرا عقل ودرایت
سبکبارم کن از بار گناهان قبولم کن به بزم عذر خواهان
الهی ، مرغ اندیشه از پرواز در حریم جلال و جبروتت ناتوان است ، همای عقل از درک صفتی از اوصافت و اسمی از اسمائت عاجز و زبون است .
الهی ، بارگاه عظمت وسطوتت از دسترس گمان و وهم بیرون است ، زبان ستایشگران از ستایشت عاجز است .
استاد شیخ حسین انصاریان
بویی است در نسیم روان پرور صبا
کو را نصیبه کرب و بلا شد به کربلا
کو بود در ممالک توحید پادشاه
باقر که بود مخزن اسرار اهتدا
باشد چو صبح بر نفس صدق او گواه
بودی به طور قرب شب و روز در دعا
کو را نهند خسرو معموره ی رضا
اقطاب هفت صومعه را بود مقتدا
یعنی علی نّقی صدف گوهر تقا
کو بود طوطی شکرستان اتقا
باشد به آستانه ی مرفوعش التجا
شب را امید هست که روز آید از قفا
داند خرد که مرکب پیران بود عصا
شد در محیط عشق تو بیگانه ز آشنا
او را به صدر صفّه نشینان کبریا
شعر از مادح اهل بیت خواجوی کرمانی ره
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه در گاه تو جوییم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن وجفت نداری ، تو خور وخفت نداری
احد بی زن وجفتی ، ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت ، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل والجبروتی ، تو نصیر الامرایی
تو حکیمی ، تو عظیمی ، تو کریمی ، تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی ، تو سزاوار ثنائی
بری از رنج و گدازی ، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی ، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن ، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی ، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در و هم نیایی
نبد این خلق و بودی ، نبود خلق تو باشی
نه بجنبی نه بگردی ، نه بکاهی نه فزایی
همه عزّی وجلالی ، همه علمی ویقینی
همه نوری و سروری ، همه جودی وجزایی
همه غیبی تو بدانی ، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی ، همه کمّی تو فزایی
احدُ لیس کمثله ، صمدّ لیس له ضدّ
لمن الملک تو گویی که مرآن را تو سزایی
لب ودندان ( سنائی ) همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
سنائی غزنوی ( وفات 545 هجری )
ملکا ذکر توگویم که تو پاکی و خدایی
نروم جز به همان ره که توام راهنمایی
همه در گاه تو جوییم ، همه از فضل تو پویم
همه توحید تو گویم که به توحید سزایی
تو زن وجفت نداری ، تو خور وخفت نداری
احد بی زن وجفتی ، ملک کامروایی
نه نیازت به ولادت ، نه به فرزندت حاجت
تو جلیل والجبروتی ، تو نصیر الامرایی
تو حکیمی ، تو عظیمی ، تو کریمی ، تو رحیمی
تو نماینده ی فضلی ، تو سزاوار ثنائی
بری از رنج و گدازی ، بری از درد و نیازی
بری از بیم و امیدی ، بری از چون و چرایی
بری از خوردن و خفتن ، بری از شرک و شبیهی
بری از صورت و رنگی ، بری از عیب و خطایی
نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
نتوان شبه تو گفتن که تو در و هم نیایی
نبد این خلق و بودی ، نبود خلق تو باشی
نه بجنبی نه بگردی ، نه بکاهی نه فزایی
همه عزّی وجلالی ، همه علمی ویقینی
همه نوری و سروری ، همه جودی وجزایی
همه غیبی تو بدانی ، همه عیبی تو بپوشی
همه بیشی تو بکاهی ، همه کمّی تو فزایی
احدُ لیس کمثله ، صمدّ لیس له ضدّ
لمن الملک تو گویی که مرآن را تو سزایی
لب ودندان ( سنائی ) همه توحید تو گوید
مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی
سنائی غزنوی ( وفات 545 هجری )
سلام سلیم
انتخابتون عالی بود سپاسگزارم
ذوالجلالا ! جلاء دل تو دهی
مرهم ریش خستگان تو نهی
تشنگانیم ژاله ای برسان
و ز نوالت نواله ای برسان
بس غریبیم ، چاره ساز تویی
بس گداییم بی نیاز تویی
هر شبی رحمت از تو خواسته ایم
به امیدی به صبح خواسته ایم
کرده ایم از برای خوشحالی
پهلو از جامه خواب خوش ، خالی
ای بسا شب که گشته اندر کوی
( ربّنا ربّنا ظلمنا ) گوی
( یا عبادی الّذین ) که فرمودی
پس وفا کن بدین که فرمودی
کسمان نیست ( انت مولانا )
هیچ مان نیست تحفه ، ( وارحمنا )
( واعف عنّا ) تویی حلیم وشکور
در ازل بوده ای رحیم و غفور
گر تو بر بندگان نبخشایی
گره کارمان بنگشایی
بر که گوینده فقر و با که روند
بنما تا به دیگری گروند
تا نبخشی ز سینه غم نشود
رحمتی کن ، خزینه کم نشود
شرمساریم پرده مان بمدر
خاکساریم آب مان بمبر
همه بر در گه تو معتکفیم
به گناه گذشته معترفیم
کرمت را نگاه می داریم
دامنت را ز دست نگذاریم
بر نخیزیم از آستانه ی تو
ننشینیم جز به خانه ی تو
بر نداریم سر ز خاک رهت
تا نخوانی به لطف پیشگهت
این ( سنائی ) که رو سیاه تر است
و زهمه کس که پر گناه تر است
نقد هستی به باد بر داده
گشته حیران زره بیفتاده
جز به در گاه تو ندارم راه
نبرم جز به حضرت تو پناه
جرم ، بسیار گشت ، غفران کو ؟
گنه از حد گذشت ، احسان کو
بنده گر در گنه گرفتار است
نامی از نامهات غفّار است
من پلید گناه و تو پاکی
جز نژندی چه زاید از خاکی
خوان نهادی مرا نصیب فرصت
یک نواله بدین غریب فرصت
راندم از خون دل ، زدیده دو جو
موج دریای فضل و عفوت کو ؟
کار عاصی به صد نکال شده
تن و اندام چون ژکال شده
همه را راه عذر بر بسته
دست مالک گشاده ، در بسته
آه ! گر لطف او نگیرد دست
کس از این هول چون تواند رست ؟ !
سنائی غزنوی ( وفات 545 هجری )
ای همه هستی ز تو پیدا شده
خاک ضعیف از تو توانا شده
زیر نشین علمت کاینات
ما به تو قائم چو تو قائم به ذات
هستی تو صورت پیوند نی
تو به کس وکس به تو مانند نی
آن چه تغیّر نپذیرد تویی
و آن که نمرده است ونمیرد تویی
ما همه فانی و بقا بس تو راست
ملک تعالی و تقدّس تو راست
خاک به فرمان تو دارد سکون
قبضه ی خضرا تو کنی بی ستون
جز تو فلک را خم چوگان که داد ؟
دیگ جسد را نمک جان که داد ؟
هر که نه گویای تو خاموش به
هر چه نه یاد تو فراموش به
ساقی شب دست کش جام توست
مرغ سحر دستخوش نام توست
پرده بر انداز و برون آی فرد
گر منم آن پرده به هم در نورد
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان وا گشای
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را
آب بریز آتش بیداد را
زیر تر از خاک نشان باد را
دفتر افلاک شناسان بسوز
دیده ی خورشید پرستان بدوز
تا به تو اقرار خدایی دهند
بر عدم خویش گوایی دهند
ای یه ازل بوده و نا بوده ما
وای به ابد زنده و فرسوده ما
دور جنیبت کش فرمان توست
سفت فلک غاشیه گردان توست
حلقه زن خانه به دوش توایم
چون در تو حلقه بگوش توایم
از پی توست این همه امید و بیم
هم تو ببخشای و ببخش ای کریم
چاره ی ما ساز که بی داوریم
گر تو برانی به که روی آوریم
دل ز کجا وین پرو بال از کجا
من که و تعظیم جلال از کجا ؟
در صفتت گنگ فرو مانده ایم
من عرف الله فرو خوانده ایم
چون خجلیم از سخن خام خویش
هم تو بیاموز به انعام خویش
پیش تو گر بی سر وپای آمدیم
هم به امید تو خدای آمدیم
یار شو ای مونس غم خوارگان
چاره کن ای بیچار ه ی بیچارگان
بر که پناهیم تویی بی نظیر
در که گریزیم تویی دستگیر
جز در تو قبله نخواهیم ساخت
گر ننوازی تو که خواهد نواخت ؟
دست چنین پیش ، که دارد که ما
زاری از این بیش که دارد ، که ما ؟
در گذر از جرم که خواننده ایم
چاره ی ما کن که پناهنده ایم
نظامی گنجوی ( وفات 535 هجری )
درونم را به نور خود بر افروز
زبانم را ثنای خود در آموز
خداوندا در توفیق بگشای
( نظامی ) را ره تحقیق بنمای
دلی ده کو یقینت را بشاید
زبانی کافرینت را سراید
مده نا خوب را بر خاطرم راه
بدار از ناپسندم دست کوتاه
درونم را به نور خود برافروز
زبانم را ثنای خود در آموز
خداوندی که چون نامش بخوانی
نیایی در جوابش ( لن ترانی )
مبرّا حکمش از زودی ودیری
منزّه ذاتش از بالا و زیری
چو دانستی که معبودی تو را هست
بدار از جستجوی چون و چه دست
زهر شمعی که جویی روشنایی
به واحدنیّتش یابی گوایی
که از خاکی چو گل رنگی بر آرد
که آبی چو ما نقشی نگارد
زهی قدرت که حیرت فزودن
چنین ترتیبها داند نمودن
نظامی گنجوی ( 535 هجری )
الهی مرا محرم راز کن
در معرفت بر دلم باز کن
دلی ده مرا باشد شناسای تو
زبانی که بستاند آلای تو
چو با من در اول کرم کرده ای
به فضل خودم محترم کرده ای
در آخر همان کن که کردی نخست
که در هر دو حالت امیدم به توست
چو لطفت مرا رایگان آفرید
خردمندیم داد و جان آفرید
هم آخر به لطف خودم دستگیر
به فضلت مرا رایگان در پذیر
چو دانی که بی زادو بی توشه ام
هم از خرمن خویش ده خوشه ام
مبر آبم ای آبرویم به تو
امید من و آرزویم به تو
به روی من از کردهی ناپسند
دری را که هرگز نبستی مبند
زرحمت به رویم دری بر گشای
مرا قهر منمای و لطفی نمای
عزیزا ! به خواری زپیشم مران
به قهر از در لطف خویشم مران
که برگیردم گر توام بفکنی
که بپذیردم گر توام رد کنی
اگر لطف تو بر نگیرد مرا
کرا زهره کاندر بپذیرد مرا
مخوف است راهم دلیلی فرست
گذر آتش آمد خلیلی فرست
اگر دوزخ این ناسزا را جزاست
تو آن کن که از رحمت تو سزاست
من اربی رهم از لئیمی خویش
تو مگذار راه کریمی خویش
خط عفو درکش خطای مرا
ببخش از کرم کرده های مرا
مدر پرده ی من که بی پرده ام
به رویم میار آنچه من کرده ام
به آب کرم دفترم را بشوی
مریز این سیه نامه را آبرو
اگر من گنهکارم ای کردگار
تو آمرزگاری و پروردگار
اگر چند بر نفس خود فاسقم
به لا تقنطوا ، همچنان واثقم
زدستم مده چون تویی دستگیر
وگر زلّتی رفت برمن مگیر
مگیرم بدان ماجرایی که رفت
پشیمانم ازهرخطایی که رفت
سراپای من گرچه آلایش است
امیدم زعفوتو،بخشایش است
در اوّل چو پاک آفریدی مرا
ز یک مشت خاک آفریدی مرا
درآخرچو بازم سپاری به خاک
کنی پاکم ای داد فرمای پاک
چو باشد گل تیره مآوای من
بود تنگنای لحد جای من
درآن دم که با ما تومانی و ئبس
خدایا به رحمت به فریاد رس
چو زین خاکدان باز خاکم بری
به پاکان راهت که پاکم بری
مرحوم محمد بن حسام خوسفی ( وفات 875 هجری )
حسین (علیه السلام) جان
اگر کوفیان تو را تنها گذاشتند
ولی ما جوانان هرگز فرزندت را تنها نخواهیم گذاشت .
شهید محمد تقی قربانی
... اگر عاشق شدی، عشق مایه آسودگی است، هر چند مایه فرسودگی نیز هست. دل عاشق همیشه بیدار و دیده او گهربار است. محنت او پیوسته با محبت قرین است. دل عاشق، خانه شیر است. عشق و عاشقی، چون مرید و مراد است. کار مرید با جستجو، کار مراد با گفتو گوست، کار مرید ریاضت و کار مراد با عنایت است.
اگر عاشقی، خلاصی مخواه، اگر کشته عشقی، قصاص مجوی که عشق آتش سوزان است و بحر بیکران. عشق، قصه بیپایان است و درد بیدرمان، عقل در ادراک آن سرگردان است و دل از دریافت آن ناتوان. در عشق چیزها نهفته است که با قلم شکسته نمیتوان آن را نوشت. دل پاک میخواهد و قلم راست.
روز محشر عاشقان را با قیامت کار نیست/ کار عاشق جز تماشای وصال یار نیست
از سر کویش اگر سوی بهشتم میبرند/ پای ننهم گر در آن جا وعده دیدار نیست»
خدایا! بارالها! معبودا! ما را عاشق بمیران.
آن چه مینویسم آهی از سینه سوزان من است. به قول شاعر:
آتش از خانه همسایه درویش مخواه/ آن چه ازروزن آن میگذرد خون دل است»
شاید یکی از رموز وصیتنامه نوشتنها همین باشد که انسان درآخرین لحظههای رفتن، خودش را سبک و دلش را خالی کند، هر چند نمیتوان همه چیز را نوشت.
آیا میتوان قطرههای خونی که به زمین میریزد ترسیم نمود؟ هر چیز را از دست دادن راحت است و آسان، ولی در این معامله جان باید داد، جان دادن بسیار مشکل است، از هر چیز مشکل تر، ولی برای عاشق آسان است، یک کلمه: عسل از هر شیرینی شیرین تر است، شهادت از عسل شیرین تر است.
بخشی از وصیت نامه سردار شهید علی اکبر انگورج تقوی فرمانده گردان مهندسی فلق لشکر 25 کربلا