از اشک علی تا راز برادری
تبهای اولیه
.این حلقه های اشک بود که در دریای چشما ن علی (علیه السلام)می گزدید وبدون یافتن ساحلی خود را به اقیانوس خاک فرا می افکند.
نمی دانم این روزها چگونه تبسم کنم و شادباش بگویم. روزهایی که حجة الوداع پیغمبر در غدیر را به یادم می آورد.... به یادم می آورد که دستهایت را فشرد و با صحابه پیمان بست. شاید فرماندهی لشگر بزرگ مسلمانان را سپردن به اسامة بن یزید هجده نوزده ساله برای جنگ با رومیان، در آخرین مأموریت پیغمبر زمینه ساز رهبری تو بود. وحرفی که او به گونه ای دیگر ابراز نمود. می خواست بگوید که ای شیوخ قبایل، من با این عمل انقلابی سنت جاهلیت را کنار می زنم. و چنین می شود که ابوبکر و عمرتحت فرماندهی اسامة به پیش می روند. پیغمبر آگاهانه تصیم می گیرد که زمینه سازی کند برای عدالت تو، مولای شبگریه ها. و تو آشفته از راه می رسی و نیت این انتخاب را می پرسی. که در جواب می شنوی ازپیغمبر: آیا راضی نیستی که تو نسبت به من هارون باشی نسبت به موسی؟
این آغاز غربت تست پس از آنکه رسول به معراجی دیگر می رود. نخلهای سر به فلک کشیده هم می دانند که از اولین روز دعوت پیغمبر (یوم الدار) تا آخرین خطبه اش (حجة الوداع) و آخرین روز حیاتش با او همراه بوده ای و او به صراحت و اشارت بر این مهم توصیه کرده. اما انکار می کنند. شهادت خاص و عام بر این است که ابوبکر نخستین گرونده بوده است. دو سالِ ابوبکرگذشت. ده سال حکومت عمر به پایان رسید و در آخرین لحظات عمرش خلیفه را برمی گزیند. حالا تو مانده ای و یارانت.... همان میثم تمار خرما فروش که مؤاخده اش نمودی که چرا با جدا کردن خرماهای خوب و بد، مردم را در غذایشان به خوب و بد تقسیم می کنی که باید همه را با یک قیمت بفروشی. و سلمان فارسی بیگانه، از ایران، ابوذر غفاری غریب که از صحرا آمده و بلال که یک برده حبشی است. پس از 23 سال با پیغمبر بودن برای استقرار مکتب و 25 سال سکوت که همه در برابر این سکوت تو سکوت کرده اند. اما تو خاک در چشم و استخوان در حلقوم ماندی. دوره پنج ساله ات آغاز شد. آنگاه که طلحه و زبیر دو صحابه نزدیک پیغمبر که پیغمبر طلحه را طلحة الخیر توصیف کرد و گفت اگر دوست دارید شهیدی را روی خاک ببینید که زنده راه می رود به طلحة الخیر نگاه کنید. و زبیر هم که از نامی ترین نیزه داران به شمار می رفت و 23 سال با پیغمبر جهاد کرد. وقتی می بینند که در حکومت عدالتخواهانه تو از بذل و بخشش های عثمانی خبری نیست به سراغت می آیند که دست کم استانداری خطه ای را به آنان محول کنی که دست کم در امور مملکت با آنان شورا داشه باشی و تو می گویی که اگر احتیاجی بود در نظر می گیریم. و چراغ را خاموش می کنی که صحبت احتیاجی به نور ندارد. و همین جواب اینهاست. از تو اجازه حج می گیرند و می گویی که می دانم به کجا می روید اما بروید... آنگاه عایشه را برمیدارند و می آیند و جمل را به راه می اندازند. مولای من! تو بزرگی اما خیلی ها نمی دانند چرا بزرگی. آنان که متملق تو هستند نه شیعه تو. آنان که وقتی خبر ضربت خوردنت را در مسجد شنیدند گفتند علی در مسجد چه می کرد؟ کسی گفت: نماز می خواند. و در جواب گفتند مگر علی نماز هم می خواند؟! آنان که اگر ترا دوست می داشتند آتش خلق نمی شد. آنان که تو رودررویشان گفتی من کوچکتر از آنم که بر زبانتان می آرید و بزرگتر از آنم که در دلهای شما هستم. می گویند همه چیز را باید با اضدادش شناخت و تو را باید با دشمنانت شناخت. انسان به میزانی که به مرحله انسانیت نزدیک می شود بیشتر احساس تنهایی می کند. بقول یکی از نویسندگان روزها شیر نمی نالد. مولای شبگریه ها! شناختن محمد و ابوسفیان، علی و معاویه و حسین و یزید آسان است شناختن طلحه و زبیر دشوار است که پس از 50 سال سابقه با حالتی خشمناک از قتل خلیفه مظلوم سخن می رانند. از تو مولایم! تمام رنجهایت غرامت عظمتهایت بود. آنگاه که نخست پیغمبر ابوبکر را برای فتح قلعه خیبر می فرستد و موفق نمی شود فردای آنروز عمر را مأمور می کند و او هم شکست می خورد تا اینکه روز بعد تو را برمی گزیند. قلعه خیبر فتح می شود و مرحب چنان نقش بر زمین می گردد که آه از نهاد زمین برمی خیزد. و این احساس تحقیریست که چندیست در وجودشان نطفه بسته. مگر می شود فراموش کرد رقص شمشیرت را که آسمان بانگ لا فتی را سر داد و پیغمبر یک ضربه ات را که به فرار ابوسفیان و بتش هبل انجامید را با عبادات انس و ملک می سنجد. ابوسفیانی که مسلمان می شود و لات و هبل را می شکند و به حمایت از تو وقتی که خانه نشین می شوی می خواهد شهر را پر از سواره و پیاده کند. و تو خود را بی نیاز از هر حمایتی نشان می دهی. پیغمبر از دنیا رفته و حالا اسلام علیه اسلام برخاسته. اسلام ابوسفیانی ... که در احد بیرق به بت می بندد. و در صفین قرآن به نیزه. آنجا که لشگر مسلمین بر تو می تازند مولای من که اگر بر قرآن روی نیزه شمشیر بکشی بر تو شمشیر می کشیم. چهره هایی وجیه المذهب که در جنگ تبوک پیغمبر را تنها رها کردند چرا که در برابر چشمان ازرق دختران رومی دلشان تاب نداشت و از رسول خواستند که معافشان کند و او در جواب گفت: بمانید و خودتان را و دینتان را حفظ کنید تا گند تقوای پلیدتان مجاهدان را نیالاید.