حضرت عزیز (ع)
تبهای اولیه
حضرت عزیز (ع)
سرگذشت حضرت عُزَير (ع)
يکي از پيامبران حضرت عزير - عليه السلام - است که نام مبارکش يک بار در قرآن آمده، آن جا که در آيه 30 سوره توبه ميخوانيم:
«وَ قالَتِ الْيهُودُ عُزَيرٌ ابْنُ اللَّهِ؛ يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.»
نيز داستاني در قرآن به طور فشرده (در آيه 259 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصي، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روايات متعدّد، اين شخص همان عُزَير پيامبر بوده که خاطر نشان ميشود.
عُزَير که نامش در لغت يهود «عُزراء» است در تاريخ يهود داراي موقعيت خاصّي است. يهوديان معتقدند که با بروز بخت النّصر پادشاه بابل، و کشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاي آنان را ويران کرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و کودکانشان را اسير کرد. سرانجام کوروش پادشاه ايران بابل را فتح کرد و روي کار آمد. عُزَير - عليه السلام - نزد او آمد و براي يهود شفاعت کرد، کوروش موافقت کرد، آن گاه يهوديان به شهرهاي خود بازگشتند. در اين هنگام عُزَير طبق آن چه در خاطرش مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شاياني در بازسازي جمعيت يهود کرد. از اين رو يهوديان براي او احترام شايان قايلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئين خود ميدانند.
همين موضوع باعث شد که گروهي از يهود او را «اِبنْ الله» (پسر خدا) خواندند.
امروز در ميان يهود چنين عقيدهاي وجود ندارد، ولي اين مطلب (که در قرآن آمده) حاکي است که در عصر پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - گروهي از يهود بودند که چنين عقيدهاي داشتند.
مرگ صد ساله عزير
در قرآن داستان مرگ صد ساله عُزَير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يک آيه (بقره - 259) آمده است،(1) که بسيار شگفتانگيز است. نظر شما را به شرح آن که در روايات آمده جلب ميکنيم:
پدر و مادر عُزَير در منطقه بيت المقدس زندگي ميکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام يکي را عُزَير، و نام ديگري را عَزْرَه گذاشتند. عُزَير و عُزْرَه با هم بزرگ شدند تا به سنّ سي سالگي رسيدند، عزير ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسري از او به دنيا آمد.(2)
عُزير - عليه السلام - در اين ايام (که سي سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظي کرد و سوار بر الاغ شد و اندکي انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.
عُزير از پيامبران بني اسرائيل بود و هم چنان به سفر خود ادامه داد تا به يک آبادي رسيد. ديد آن آبادي به شکل وحشتناکي در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوانهاي پوسيده ساکنان آن به چشم ميخورد، هنگامي که اين منظره وحشت زا را ديد، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
«أَنَّي يحْيي هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها؛ چگونه خداوند اين مردگان را زنده ميکند؟»
او اين سخن را از روي انکار نگفت، بلکه از روي تعجّب گفت.
او در اين فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان درآمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاي از طرف خدا از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيدهاي، او که خيال ميکرد، مقدار کمي در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
«لَبِثْتُ يوْماً أَوْ بَعْضَ يوْمٍ؛ يک روز يا کمتر.»
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اين جا بودهاي، اکنون به غذا و آشاميدني خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچ گونه آسيبي نديده است، ولي براي اين که بداني يکصد سال از مرگت گذشته، به الاغ سواري خود بنگر و ببين از هم متلاشي و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است. نگاه کن و ببين چگونه اجزاي پراکنده آن را جمعآوري کرده و زنده ميکنيم.
عُزَير وقتي اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:
«أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي کلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ؛ ميدانم که خداوند بر هر چيزي توانا است.»(3)
يعني اکنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسّي به خود گرفت و قلبم سرشار از يقين شد.(4)
بازگشت عُزير به خانه خود
عُزَير سوار الاغ خود شد، و به سوي خانهاش حرکت کرد. در مسير راه ميديد همه چيز عوض شده و تغيير کرده است. وقتي به زادگاه خود رسيد، ديد خانهها و آدمها تغيير نمودهاند. به اطراف دقّت کرد، تا مسير خانه خود را يافت، تا نزديک منزل خود آمد. در آن جا پير زني لاغر اندام و کمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: «آيا منزل عُزَير همين است؟»
پير زن گفت: آري همين است، ولي به دنبال اين سخن گريه کرد و گفت: دهها سال است که عزير مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزَير را به زبان آوردي؟
عُزير گفت: من خودم عُزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينک بار ديگر مرا زنده کرده است.
آن پيرزن که مادر عُزَير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: «صد سال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستي (عُزَير مردي صالح و مستجاب الدّعوه بود) دعا کن تا من بينا گردم و ضعف پيري از من برود.» عزير دعا کرد، پيرزن بينا شده و سلامتي خود را باز يافت و با چشم تيز بين خود، پسرش را شناخت دست و پاي پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بني اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاي عُزَير خبر داد، آنها به ديدار عزير شتافتند.
عُزير با همان قيافهاي که رفته بود با همان قيافه (که نشان دهنده يک مرد سي ساله بود) بازگشت.
همه به ديدار او آمدند، با اين که خودشان پير و سالخورده شده بودند. يکي از پسران عزير گفت: «پدرم نشانهاي در شانهاش داشت، و با اين علامت شناخته ميشد.» بني اسرائيل پيراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش ديدند.
در عين حال براي اين که اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ بني اسرائيل به عزير گفت: «ما شنيديم هنگامي که بخت النصر بيت المقدّس را ويران کرد، تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يکي از آنها عُزَير - عليه السلام - بود، اگر تو همان عزير هستي، تورات را از حفظ بخوان.»
عزير تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق کردند و به او تبريک گفتند، و با او پيمان وفاداري به دين خدا بستند.
ولي به سوي کفر، اغوا شدند و گفتند: «عزير پسر خدا است.»(5)
شخصي از حضرت علي - عليه السلام - پرسيد: «آيا پسري بزرگتر از پدرش سراغ داري؟» فرمود: او پسر عزير است که از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر کرد.
راهب مسيحي از امام باقر - عليه السلام - پرسيد: «آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يک ساعت مردند، ولي يکي از آنها صد و پنجاه سال عمر کرد، ديگري پنجاه سال؟»(6)
امام باقر - عليه السلام - پاسخ داد: «آنها عُزَير و عَزْرَه بودند که هر دو از يک مادر دو قلو به دنيا آمدند، در سي سالگي عُزَير از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.»(7)
------------------------------
1- بعضي اين داستان را مربوط به خضر - عليه السلام - و بعضي مربوط به «اِرْميا» ميدانند.
2- اقتباس از يک روايت مفصّل به نقل از امام باقر - عليه السلام -؛ روضة الکافي، ص 123؛ دلائل الامامه طبري، ص 107 و 108.
3- بقره، 259.
4- اقتباس از مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 370.
5- توبه، 30.
6- بحار، ج 14، ص 374.
7- همان، ص 378.
يکي از پيامبران حضرت عزير - عليه السلام - است که نام مبارکش يک بار در قرآن آمده، آن جا که در آيه 30 سوره توبه ميخوانيم:
«وَ قالَتِ الْيهُودُ عُزَيرٌ ابْنُ اللَّهِ؛ يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.»
نيز داستاني در قرآن به طور فشرده (در آيه 259 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصي، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده که طبق روايات متعدّد، اين شخص همان عُزَير پيامبر بوده که خاطر نشان ميشود.
عُزَير که نامش در لغت يهود «عُزراء» است در تاريخ يهود داراي موقعيت خاصّي است. يهوديان معتقدند که با بروز بخت النّصر پادشاه بابل، و کشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاي آنان را ويران کرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و کودکانشان را اسير کرد. سرانجام کوروش پادشاه ايران بابل را فتح کرد و روي کار آمد. عُزَير - عليه السلام - نزد او آمد و براي يهود شفاعت کرد، کوروش موافقت کرد، آن گاه يهوديان به شهرهاي خود بازگشتند. در اين هنگام عُزَير طبق آن چه در خاطرش مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شاياني در بازسازي جمعيت يهود کرد. از اين رو يهوديان براي او احترام شايان قايلند و او را نجاتبخش و زنده کننده آئين خود ميدانند.
همين موضوع باعث شد که گروهي از يهود او را «اِبنْ الله» (پسر خدا) خواندند.
امروز در ميان يهود چنين عقيدهاي وجود ندارد، ولي اين مطلب (که در قرآن آمده) حاکي است که در عصر پيامبر اسلام - صلّي الله عليه و آله - گروهي از يهود بودند که چنين عقيدهاي داشتند.
مرگ صد ساله عزير
در قرآن داستان مرگ صد ساله عُزَير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يک آيه (بقره - 259) آمده است،(1) که بسيار شگفتانگيز است. نظر شما را به شرح آن که در روايات آمده جلب ميکنيم:
پدر و مادر عُزَير در منطقه بيت المقدس زندگي ميکردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام يکي را عُزَير، و نام ديگري را عَزْرَه گذاشتند. عُزَير و عُزْرَه با هم بزرگ شدند تا به سنّ سي سالگي رسيدند، عزير ازدواج کرده بود، و همسرش حامله بود، که بعدها پسري از او به دنيا آمد.(2)
عُزير - عليه السلام - در اين ايام (که سي سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظي کرد و سوار بر الاغ شد و اندکي انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.
عُزير از پيامبران بني اسرائيل بود و هم چنان به سفر خود ادامه داد تا به يک آبادي رسيد. ديد آن آبادي به شکل وحشتناکي در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوانهاي پوسيده ساکنان آن به چشم ميخورد، هنگامي که اين منظره وحشت زا را ديد، به فکر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
«أَنَّي يحْيي هذِهِ اللَّهُ بَعْدَ مَوْتِها؛ چگونه خداوند اين مردگان را زنده ميکند؟»
او اين سخن را از روي انکار نگفت، بلکه از روي تعجّب گفت.
او در اين فکر بود که ناگهان خداوند جان او را گرفت، او جزء مردگان درآمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده کرد. فرشتهاي از طرف خدا از او پرسيد: چقدر در اين بيابان خوابيدهاي، او که خيال ميکرد، مقدار کمي در آن جا استراحت کرده، در جواب گفت:
«لَبِثْتُ يوْماً أَوْ بَعْضَ يوْمٍ؛ يک روز يا کمتر.»
فرشته از جانب خدا به او گفت: بلکه صد سال در اين جا بودهاي، اکنون به غذا و آشاميدني خود بنگر که چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچ گونه آسيبي نديده است، ولي براي اين که بداني يکصد سال از مرگت گذشته، به الاغ سواري خود بنگر و ببين از هم متلاشي و پراکنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است. نگاه کن و ببين چگونه اجزاي پراکنده آن را جمعآوري کرده و زنده ميکنيم.
عُزَير وقتي اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:
«أَعْلَمُ أَنَّ اللَّهَ عَلي کلِّ شَيءٍ قَدِيرٌ؛ ميدانم که خداوند بر هر چيزي توانا است.»(3)
يعني اکنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شکل حسّي به خود گرفت و قلبم سرشار از يقين شد.(4)
بازگشت عُزير به خانه خود
عُزَير سوار الاغ خود شد، و به سوي خانهاش حرکت کرد. در مسير راه ميديد همه چيز عوض شده و تغيير کرده است. وقتي به زادگاه خود رسيد، ديد خانهها و آدمها تغيير نمودهاند. به اطراف دقّت کرد، تا مسير خانه خود را يافت، تا نزديک منزل خود آمد. در آن جا پير زني لاغر اندام و کمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: «آيا منزل عُزَير همين است؟»
پير زن گفت: آري همين است، ولي به دنبال اين سخن گريه کرد و گفت: دهها سال است که عزير مفقود شده و مردم او را فراموش کردهاند، چطور تو نام عُزَير را به زبان آوردي؟
عُزير گفت: من خودم عُزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينک بار ديگر مرا زنده کرده است.
آن پيرزن که مادر عُزَير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انکار کرد و گفت: «صد سال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستي (عُزَير مردي صالح و مستجاب الدّعوه بود) دعا کن تا من بينا گردم و ضعف پيري از من برود.» عزير دعا کرد، پيرزن بينا شده و سلامتي خود را باز يافت و با چشم تيز بين خود، پسرش را شناخت دست و پاي پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بني اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاي عُزَير خبر داد، آنها به ديدار عزير شتافتند.
عُزير با همان قيافهاي که رفته بود با همان قيافه (که نشان دهنده يک مرد سي ساله بود) بازگشت.
همه به ديدار او آمدند، با اين که خودشان پير و سالخورده شده بودند. يکي از پسران عزير گفت: «پدرم نشانهاي در شانهاش داشت، و با اين علامت شناخته ميشد.» بني اسرائيل پيراهنش را کنار زدند، همان نشانه را در شانهاش ديدند.
در عين حال براي اين که اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ بني اسرائيل به عزير گفت: «ما شنيديم هنگامي که بخت النصر بيت المقدّس را ويران کرد، تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يکي از آنها عُزَير - عليه السلام - بود، اگر تو همان عزير هستي، تورات را از حفظ بخوان.»
عزير تورات را بدون کم و کاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق کردند و به او تبريک گفتند، و با او پيمان وفاداري به دين خدا بستند.
ولي به سوي کفر، اغوا شدند و گفتند: «عزير پسر خدا است.»(5)
شخصي از حضرت علي - عليه السلام - پرسيد: «آيا پسري بزرگتر از پدرش سراغ داري؟» فرمود: او پسر عزير است که از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر کرد.
راهب مسيحي از امام باقر - عليه السلام - پرسيد: «آن کدام دو برادر بودند که دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يک ساعت مردند، ولي يکي از آنها صد و پنجاه سال عمر کرد، ديگري پنجاه سال؟»(6)
امام باقر - عليه السلام - پاسخ داد: «آنها عُزَير و عَزْرَه بودند که هر دو از يک مادر دو قلو به دنيا آمدند، در سي سالگي عُزَير از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.»(7)
------------------------------
1- بعضي اين داستان را مربوط به خضر - عليه السلام - و بعضي مربوط به «اِرْميا» ميدانند.
2- اقتباس از يک روايت مفصّل به نقل از امام باقر - عليه السلام -؛ روضة الکافي، ص 123؛ دلائل الامامه طبري، ص 107 و 108.
3- بقره، 259.
4- اقتباس از مجمع البيان، ج 1 و 2، ص 370.
5- توبه، 30.
6- بحار، ج 14، ص 374.
7- همان، ص 378.