***ده خاطره از ده مادر شهید***
تبهای اولیه
1) نه دلشان می آمد من را تنها بگذارند ،نه دلشان می آمد جبهه نروند .این اواخر قبل از رفتنشان هر روز با هم یکی به دو می کردند. شوهرم به پسرم می گفت :«از این به بعد ،تو مرد خونه ای .باید بمونی از مادرت مراقبت کنی .»
پسرم می گفت :«نه آقاجون .من که چهارده سالم بیش تر نیست.کاری ازم بر نمی آد.شما بمونید پیش مادر بهتره»
-اگه بچه ای ،پس می ری جبهه چه کار ؟بچه بازی که نیست.
- لااقل آب که می تونم به رزمنده ها بدم.
دیدم هیچ کدام کوتاه نمی آیند،گفتم «برید هر دو تاییتون برید»
2) برام نامه می دادند؛سواد نداشتم بخوانم .دلم می خواست خودم بخوانم ،خودم جواب بنویسم ،به شان زنگ بزنم .اما همیشه باید صبر می کردم.تا یکی بیاید و کارهای من را بکند. یک روز رفتم نهضت اسم نوشتم. تازه شماره ها را یاد گرفته بودم .یک روز بچه ها یک برگه دادند دستم ،گفتم «شماره پادگان محسنه .می تونی به ش زنگ بزنی.»
خیلی وقت بود ازش بی خبر بودم .زود شماره را گرفتم .تانگاه کردم ،دلم هری ریخت .گفتم « این که شماره بیمارستانه.»گفتند:«نه مادر .شما که سواد نداری.این شماره ی پادگانه .»
گفتم :« راستش رو بگید .خودم می دونم بچه ام طوریش شده . هم (ب) رو بلدم ، هم (الف) رو. پادگان رو که با (ب) نمی نویسن.»
3) کم حرف می زد. سه تا پسرش شهید شده بودند. ازش پرسیدم «چند سالته ،مادر جان؟» گفت :«هزار سال.» خندیدم . گفت «شوخی نمی کنم. اندازه هزار سال به م سخت گذشته .» صداش می لرزید.
4)صبح آمدم بیمارستان وقت صبحانه دیدم به هر کدام از مجروح ها نان خشک داده اند با یک تکه پنیر . به پرستار ها گفتم «این چیه ؟ این که ازگلوشان پایین نمی ره.»
گفتند «ما تقصیر نداریم .همین رو به ما داده اند .»گشتم آبدار خانه را پیدا کردم .در را باز کردم ،دیدم دارند صبحانه می خورند.نان داغ توی سفره شان بود .دادم بلندشد.گفتم «انصافه شما که سالمید نون تازه بخورید،مجروح ها نون خشک؟»
نان ها را از جلوشان جمع کردم ،بردم برای مجروح ها.
5)بین چهار تا پسرم که شهید شدند، اصغرم چیز دیگری بود. برای من هم کار پسر ها را می کرد، هم کار دختر ها را وقتی خانه بود، نمی گذاشت دست به سیاه وسفید بزنم .ظرف می شست، غذا می پخت .اگر نان نداشتیم ،خودش خمیر می کرد ،تنور روشن می کرد. خیلی کمک حالم بود. وقتی رفت جبهه ،همه می پرسیدند«چطور دلت آمد بفرستیش ؟» فقط به شان می گفتم « آدم چیزی رو که خیلی دوست داره ،باید در راه دوست بده»
6)به راننده ی آمبولانس سپرده بود «اگه شهید شدم ،حتما باید جنازه م رو به مادرم برسونی.یه برادرم شهید شده یکی هم مجروحه .دلم نمی خواد چشم انتظار من هم بمونه.»
7)پسرم که شهید شد، دیدم یک پیرمرد توی مجلس بیش تر از همه ناراحتی می کند. بعد ها فهمیدم این پیرمرد همان مغازه داری بوده که علی به ش کمک می کرده. تا نرفته بود جبهه ،صبح ها قبل از مدرسه مغازه اش را آب و جارو می کرد. این آخری ها دیده بودم موتورش نیست.سراغ موتور را ازش گرفتم،گفت داده به پیرمرد.به من سپرده بود به کسی نگویم.
همه چیز را آماده کرده بودند؛کت وشلوار براش سفارش داده بودند؛ برای اتاق ها پرده ی نو دوخته بودند؛ حتی میوه ها را هم شسته بودند توی حیاط گذاشته بودند. دیگر جز منتظر ماندن کاری نمانده بود. انتظاری که هیچ وقت تمام نشد.
9) اخبار جنگ را که تلویزیون می دیدم،ازخودم خجالت می کشیدم که پسرهام توی خانه هستند. بالاخره خودم راهیشان کردم. آن ها هم از خدا خواسته ،هر چهار تا با هم رفتند.
10)بعد از چند وقت آمده بود خانه .مثل پروانه دورش می گشتم.شام که خوردیم ،خودم رختخوابش را انداختم .خیلی خسته بود . صبح که آمدم بیدارش کنم،دیدم رختخواب جمع شده گوشه اتاق است،خودش هم خوابیده .بیدار که شد ، ازش پرسیدم «پس چرا این جوری خوابیدی؟ رختخوابت رو چرا جمع کردی؟ گفت دلم نیومد توش بخوابم . بچه ها اون جا روی زمین می خوابن.»
هر روز با خیال راحت بدون اینکه دغدغه چیزی رو داشته باشیم از خونه میریم بیرون زندگیمون رو میکنیم و بعدش تمام. اما هیچکدوممون نمیفهمیم انتظار مادری رو که چشم به راه اومدن پیکر فرزند شهیدش هست شهیدی که خیلی ساله هویت خودشو گم کرد تا خیلی شیرین تر از دیگران بره پیش معشوق کجای کاریم رفقا؟؟ یکم مشکل برامون پیش میاد دهنمون رو باز میکنیم هرچی از دهنمون در میاد به خدا و خلق خدا میگیم پس اون مادر شهیدی که تنهاست کسی نیست حتی یه دکتر ببره کسی نیست تر و خشکش بکنه کسی نیست حتی به درداش برسه ، کسی نیست حتی بهش بگه حالت خوبه مادر ؟؟ اون مادر شهید داره چیکار میکنه که زندگیش پر از مشکلاتی که ما تو کل زندگیمون یکیشم تجربه نکردیم امانتیشو داد به صاحبش و سال هاست چشم انتظار فرزندی رو میکشه که روزی قرار بود بشه عصای دستش ...شبا با امید این میخوابه که فردا بره سر مزار شهیدی که نمیدونه پسرشه یا نه ما هر کاریم که کنیم نمیتونیم حتی چند لحظه خودمون رو جای اون مادر شهید بزاریم که ببینیم واقعا این انتظاری که میکشه چطوریاست ؟؟ نابود میشیم فقط در یک چشم بهم زدن... ببین خدا چه صبری داده به مادری که سال هاست فقط با عکس روی تاقچه ی پسر زندگی رو سر میکنه.
[=arial]در گمنامی مشترکیم ای شهید...! تو پلاکت را گم کرده ای و من هویتم را ...
منبع:معبر سایبری بی سنگر
به یاد شهدای مفقودالاثر
مصاحبه با مادر شهید مفقود الاثر ...
کوچه شهید مهرایی
شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» از شهدای محله است؛ خانه کلنگی قدیمی خانواده شهید با
خانههای اطراف فرق میکرد؛ در این خانه پدر و مادری زندگی میکنند که 30 سال است خواب
راحت ندارند؛ 30 سال حتی در ورودی خانه را عوض نکردند و در همان محله زندگی میکند تا
مبادا پسرشان بیاید و خانه را پیدا نکند.
مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی»
* شب زمستانی که «حمیدرضا» به دنیا آمد
«لیلا بیطرف» مادر شهید مفقود «حمیدرضا مهرایی» میگوید: اصالتاً برای شهر طبس هستیم؛ در 16 سالگی بعد از ازدواج با آقا طاهر به تهران آمدیم؛ همسرم باغبانی میکرد؛ سه پسر داشتم و پنج دختر که «حمیدرضا» بچه چهارم خانواده ما در آزادسازی خرمشهر به شهادت رسید و هیچ وقت پیکرش را برای ما نیاوردند.
15 اسفند 43 همان شبی که قرار بود حمیدرضا به دنیا بیاید، حالم بد شد و رفتند و قابله آوردند؛ بچهها خوابیده بودند زیر کرسی؛ پسر دومم در همان اتاق به دنیا آمد؛ بچههایم در یک اتاق 9 متری بزرگ شدند؛ وقتی که حمیدرضا به دنیا آمد، خانواده ما 6 نفره شد.
اسم اولین پسرم را «محسن» گذاشته بودیم؛ بعد که «حمیدرضا» به دنیا آمد، همسرم گفت: «اسمش را بگذاریم حبیب؛ چون اسم پدرم بوده» من هم دوست داشتم اسم پسر دومم را «حمید» بگذارم و گذاشتم؛ چون اسم رضا را دوست داشتم، پسرم را «حمیدرضا» صدا میزدم؛ حاج آقا ناراحت شد، به او گفتم اسم پسر بعدی را «حبیب» میگذاریم؛ او گفت «اگر دیگر پسر دار نشدیم چی؟» گفتم «نگران نباش یک پسر میآورم که اسم پدرت را روی او بگذاری!» آخرین پسرمان هم به دنیا آمد و اسم او را «حبیب» گذاشتیم.
* نمیگذاشت خواهرهایش به مغازه بروند
همه بچهها برای من یکی بودند اما اخلاق، رشد و محبت حمیدرضا با بچههای دیگرم فرق میکرد؛ وقتی به او کاری میگفتم، «نه» نمیگفت؛ او بعد از مدرسه میآمد و کارها را انجام میداد و خودش هم میگفت «کاری ندارید انجام بدهم؟» اما «محسن» گاهی اوقات جرزنی میکرد و کارها را روی دوش حمیدرضا میانداخت؛ وقتی از بقالی وسیلهای لازم داشتیم و به دخترها میگفتم بروند مغازه، حمید اگر خیلی هم خسته و خوابآلود بود، بلند میشد و میگفت «کجا؟ خودم میروم»؛ اگر هم یک وقت حمیدرضا خواب بود به او میگفتم «بلند شو برو نان بگیر» او اول بلند نمیشد؛ تا میگفتم نرگس، زهرا بروید نان بگیرید، خودش بلند میشد و میرفت نانوایی. دخترهایم در دوران قبل از انقلاب، حجاب داشتند و نمازشان را میخوانند؛ یک بار قرار بود به جشن عروسی برویم؛ حمیدرضا به خواهرهایش گفت «اگر میخواهید بیایید، باید هم دامن بپوشید و هم شلوار؛ جوراب و دامن حق ندارید، بپوشید».
* در زمان قحطی نفت، برای امام جماعت مسجد هم نفت میگرفت
حمیدرضا هر جا میرفت، فقط نگاهش به مردم بود که چه کسی کمک میخواهد؛ اوایل انقلاب، قحطی نفت بود؛ در تپه قیطریه «نفت» توزیع میکردند و سهمیه هر خانواده دو گالن بود؛ حمیدرضا یک چوب را در کنار دوچرخهاش گذاشت، دو گالن نفت را به دو طرف چوب آویزان کرد؛ وقتی که از قیطریه آمد، یکی از گالنها را به من داد و دیگری را بُرد؛ به او گفتم «نفت را کجا میبری؟» گفت «کسی نیست که برای آقا امام، (سید و امام جماعت حسنآباد زرگنده) نفت ببرد و گالنش را پر کند؛ من برای او میبرم» حمیدرضا هر بار که وسیلهای میخرید برای آنها هم میبرد.
آن موقع صفهای نفت خیلی شلوغ بود؛ یکبار یادم هست حمیدرضا صبح زود رفت در صف نفت و ساعت 4 بعد از ظهر نوبتش شد؛ دوباره او نصف نفتی را گرفته بود، به «آقا امام» داد.
* 30 سال است که «طالبی» نخوردم
حمیدرضا از دانشآموزان فعال بسیج بود؛ او به روستاهای اطراف میرفت و برای درو کردن محصولات مردم روستاها کمکشان میکرد؛ 30 سال پیش هم ماه مبارک رمضان در تابستان بود؛ پسرم بعد از سحر با بچههای جهاد میرفت و نزدیک غروب به خانه برمیگشت؛ خیلی عطش داشت و تا قبل از افطار دو سه بار دوش میگرفت؛ به او میگفتم: «تو که میروی کار میکنی، خیلی اذیت میشوی، پس روزه نگیر» او میگفت: «نه نمیشه».
برای افطار طالبی قاچ شده را در ظرف پر از یخهای قالبی میریختم؛ او در کنار سفره مینشست؛ منتظر اذان مغرب بود و به خواهر و برادرهایش میگفت «بچهها بگذارید اول من بخورم و خنک شوم، بعد شما بخورید!» او طالبی دوست داشت؛ الان 30 سال است که دیگر تابستانها طالبی نمیگیرم.
عکسی که برای گمنامی گرفته شد
* عکسش را داد به نیت «گمنامی»
موقعی که حمیدرضا میخواست برود، رفت عکاسی و یک عکس از خودش گرفت؛ عکسش را آورد و گفت: «این را نگه دارید، اسم مرا هم بزنید شهید گمنام؛ دوست ندارم که حتی جنازه مرا از جبهه بیاورند» به او گفتم: «حالا تو برو هر چی خدا بخواهد همان میشود». بابای حمیدرضا هم گفت: «اگر یک روز خبر شهادت پسرم را بیاورند، خودم را میکشم» گفتم «این حرفها نیست باید پی همه سختیها را به تنتان بمالید؛ امانتی بود که خدا داد و باید در راه خدا بگذاریم برود».
داخل ساکش خوراکی گذاشتم اما او گفت نمیخواهد؛ فقط یک لباس، کفش کتانی، کتاب فلسفه روزه، دفتر چهل برگ برای نوشتن نامه و خاطراتش، و لباس زیر داخل ساکش گذاشت؛ صبح خداحافظی کرد و او را تا خیابان بدرقه کردم؛ رفت پادگان برای اعزام؛ اما گفتند: اعزامش به بعد از ظهر افتاده است.
بعد از ظهر هم برای رفتنش میخواستم او را بدرقه کنم، تا سر کوچه رسیدیم، حمیدرضا گفت: «مامان برگردید؛ اگر بیاید آنجا احساس مادر و فرزندی گُل میکند و ممکن است که در دو راهی قرار بگیریم»؛ او اصرار کرد و من هم نرفتم.
بعد از رفتن حمیدرضا من به خداوند گفتم «خدایا این امانت را میدهم یا سالم برای من برگردان و اگر میخواهی تکههای بدنش را برای من بفرستی، نمیخواهم» که خداوند هم تکههای بچهام را هم برنگرداند.
7 ـ 8 سال پیش هم خیلی گریه میکردم و به حمیدرضا میگفتم «حداقل، جای خودت را نشان نمیدهی، نمیگویی چرا رفتی، چطور شهید شدی!»؛ شب در خواب دیدم که به امامزاده اسماعیل رفتم؛ پسر قدبلند و خوشرویی یک پیکر را به من نشان داد و گفت: «این همان کسی است که دنبالش میگردی، خیالت راحت شد؟». از خوب بیدار شدم و از آن زمان دیگر گله نکردم.
یکی دو سال گذشته خواب دیده بودیم که حمیدرضا میگوید «من در تخت فولاد اصفهان هستم»؛ برادران حمیدرضا با دوستان تماس گرفتند و پیگیری کردند که نتیجهای نداد.
تنها عکس از حضور حمیدرضا در جبهه
* نماز و روزه را از کودکی ادا میکرد
او از بچگی روزه میگرفت؛ امکانات آن موقع مثل الان نبود؛ با یک چراغ گردسوز از اول شب غذا را درست میکردیم تا در موقع سحر آماده شود؛ شهید همیشه موقع سحر بیدار میشد و همه را صدا میزد؛ او از بچگی به نماز و روزه علاقه داشت.
* دکتر اصلی من حمیدرضاست؛ کرامتهای پسر شهیدم
من هر چه از حمیدرضا خواستم، مرا رد نکرده است؛ وقتی که مریض میشوم، به دکتر میروم اما دکتر اصلی من حمیدرضا است؛ یک بار نوه دختریام، عمل قلب داشت که خیلی عمل سختی بود؛ دکترها در اتاق جراحی از زنده ماندنش نا امید شدند؛ من سعی میکردم بیتابی نکنم؛ همان موقع حمیدرضا را قسم دادم که کاری کند؛ 15 دقیقه بعد نوهام به حالت اولیه برگشت و سلامتی نوهام، کرامتی از سوی شهید بود.
مادر شهید مهرایی لباسهای فرزندش را نشان میدهد
از آن مردی که رفته بود، فقط کیسهای از وسایلش که خاک و خشت جبهه هم در آن دیده میشود، برایش آوردند؛ مادر اینها را دور از چشم همسرش میخواست نشانمان دهد؛ او به بهانه شستن دست و صورت از اتاق پذیرایی بیرون رفت؛ به آرامی کیسهای را که در صندوقچه انباری قایم کرده بود، آورد و گذاشت روی کابینت آشپزخانه؛ نمیدانید این مادر با لباس پسرش چه کار میکرد؛ او گاه کفشهای پسرش را میبویید و میبوسید و گاه روی سینهاش میگذاشت و خیلی آرام گریه میکرد؛ حتی قطرههای اشک هم آرام آرام روی گونههایش مینشست. او نمیخواست پدر شهید را هم ناراحت کند از دلتنگیهایش.
مادر شهید میگوید: وسایل حمیدرضا را یک سال بعد از بیخبریمان از پایگاه مقاومت بسیج شمیران آوردند؛ اسمش روی آن نوشته شده بود؛ بچهها تا 3 ـ 4 ماه این وسایل را از من مخفی کردند؛ بعد هم که با شنیدن خبر شهادتش، آن طوری که میخواستم گریه نکردم، چون نمیخواستم دشمن خوشحال شود؛ خداوند هم صبر زیادی به ما داد.
او ادامه میدهد: از بنیاد شهید آمدند و گفتند: «پسر شما جزو مفقودین است، ماهانه مبلغی به شما میدهیم» من قبول نکردم و گفتم: «آن پولی که میخواهید بدهید کوفتم بشه. بچهام رفته هیچ خبری از او نیست آن وقت میخواهید به من پول بدهید» در هر صورت مبلغی به حساب حمیدرضا واریز میکردند و من هیچ وقت پیگیر این مسئله نبودم.
* حرف آخر
خداوند را شاکرم و افتخار میکنم که پسر با ایمان داشتیم و به جبهه رفت؛ نه اینکه ناخلف باشد و در دنیا بماند؛ ان شاءالله هر جا که هست با امام حسین(ع) محشور شود؛ باز هم خدا را شاکرم به خاطر سختیها و دلواپسیهایی که برای دیدن فرزندم میکشم، هیچ وقت کاری نکردم که دشمن شاد شود؛ مادران امروز باید با الگوبرداری از حضرت زهرا (س) فرزندانشان را آن طور که اسلام میخواهد تربیت کنند تا در خدمت انقلاب اسلامی باشند چون ما هرچه داریم از این انقلاب داریم.
گفتوگو از عالم ملکی - خبرگزاری فارس
منبع مصاحبه و مصاحبه ی کامل اینجا:
http://www.aghamolk.ir/post/71