حکایات تربیتی (تو خود پادشاهی غم دنیا مخور)
تبهای اولیه
حكيمی ، مردى را بر ساحل دريا، اندوهگين ديد كه بر دنيا غم مى خورد. حكيم ، او را گفت : بر دنيا غم مخور! اگر در نهايت توانگرى ، در كشتى بودى و كشتيت در دريا شكسته بود، و در حال غرق بودى ، آيا نهايت آرزوى تو، آن نبود، كه نجات يابى و همه ثروت را از دست بدهى ؟ گفت : اگر بر دنيا فرمانروايى داشتى و همه پيرامونيانت قصد كشتن ترا داشتند، آيا آرزوى تو نجات يافتن از دست آنان نبود؟ حتى به بهاى از دست رفتن هر آن چه دارى ؟ گفت : بلى ! گفت : تو اكنون همان توانگرى و اينك همان پادشاه ! مرد به سخن او آرام شد.
در زمان بايزيد بسطامى، كافرى در شهر مىزيست . همسايگان وى، پيوسته او را به اسلام دعوت مى كردند و او همچنان بر آيين خود، پاى مىفشرد. روزى همسايگان، همگى گرد او جمع شدند و گفتند: (( بر ما است كه خير تو گوييم و براى تو خير خواهيم. بدان كه اسلام، آخرين دين است و هر كه نه بر اين آيين است، گمراه است . تو را چه مىشود كه دعوت ما را پاسخ نمىگويى و بر دين خود ماندهاى .))
گفت: (( بارها انديشيدهام كه به دين شما روى آورم؛ ولى هر بار كه چنين قصدى مىكنم، باز پشيمان مىشوم.))
گفتند: ((چيست كه تو را از آن نيت خير باز مىگرداند؟ )) گفت: (( هر بار پيش خود مىگويم اگر مسلمانى، آن است كه بايزيد دارد، من نتوانم، و اگر آن است كه شما داريد، نخواهم.))[1]
[="][1] - - برگرفته از: مولوى، مثنوى معنوى، دفتر پنجم،