امیر سرلشگر خلبان شهید محمد آبیل

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
امیر سرلشگر خلبان شهید محمد آبیل


شهید محمد آبیل سومين فرزند خانواده ای متدین و زحمتکش در بيست و پنجم دي ماه 1330 دیده به جهان گشود. دورة ابتدايي را در روستاي «چهكند مود» گذراند و پس از اتمام سال اول متوسطه در دبيرستان شوكتي، براي اخذ ديپلم راهي بيرجند شد و در دبيرستان خزيه- علم سابق- بيرجند مشغول تحصيل شد و در سال 1352 ديپلم ادبي خود را گرفت.
وي به پدر در كارهاي كشاورزي كمك مي كرد. به مطالعة كتاب به خصوص كتابهاي مذهبي و سرگذشتها علاقه داشت.
بعد از اخذ ديپلم درسال 1353 در دانشگاه افسری پذيرفته شد و در رشتة هوانيروز به تحصيل مشغول شد كه بعد از طي مراحل مقدماتي و عالي آن در تهران و اصفهان، براي انجام خدمت عازم كرمانشاه شد.
با دختر دایي خود، نصرت چهكندي ازدواج كرد كه شروع زندگي آنان مقارن با پيروزي انقلاب اسلامي بود. محمد آبيل تاثيرات بسيار شگرفي از انقلاب اسلامي پذيرفته بود و كاملاً شيفتة خدمت به انقلاب بود و در اين راه تلاش مي كرد.
اوقات فراغت خود را بيشتر در مسجد پايگاه هوانيروز به خواندن و آموزش نهج البلاغه و ساير كتابهاي مذهبي مي گذراند.
همسر وي از دعاها و نماز شبها و عبادتهاي محمد به نيكي ياد مي كند و آنها را دوست داشتني مي داند .
محمد براي اولين بار در بيست و هشت سالگي عازم جبهه شد. همواره مي گفت:«من لباس رزم پوشيده ام و بايد بجنگم،مخصوصاً كه در راه خدا و دين و انقلاب اسلامي باشد. افتخار بزرگي است كه توفيق جهاد يافته ام و حتي اگر خونم ريخته شد و به شهادت رسيدم. جاي افتخار است.»
وي به قدري به جبهه و حضور در آنجا علاقه داشت كه به همسرش مي گفت: « اگر به خاطر شماها نباشد، حاضر نيستم حتي يك لحظه برگردم و به پشت جبهه بيايم.»
بيشترين سفارشهاي و صحبتهاي ايشان راجع به انقلاب و امام (ره) بود و پايبندي محمد به دين مبين اسلام و عشقهايي كه به آن داشت. اخلاص بي ريايي و انجام دادن كارها براي خدا، از خصوصيات اخلاقي وي به شمار مي رفت.
آرزوي او خدمت به نظام جمهوري اسلامي و شهادت در راه خدا بود. ايشان بسيار به شهادت عشق ورزيد و نسبت به دنيا بي علاقه بود. به قدري براي شهادت عجله داشت كه مي گفت:« من لايق شهادت نيستم كه اگر بودم شهيد مي شدم.» همواره اطرافيان را به بي علاقگي به دنيا سفارش مي كرد. دوست داشت فرزندانش طوري تربيت شوند كه ادامه دهنده راهش باشند. محمد سه بار عازم جبهه شد و به مدت چهارده ماه در جبهه ها حضور داشت.
در 19 آبان 1360- همزمان با ماه محرم- در جبهة ايلام به اتفاق دو تن از همرزمانش بر اثر شليك گلوله به هليكوپترش به شهادت رسيد و پیکر پاکش پس از طواف حرم مطهر حضرت امام رضا (ع) تشییع و در خواجه ربیع به خاک سپرده شد.
.
همرزمانش مي گويند:« ايشان طي يك عمليات گشت زني در اطراف ايلام، پس ازاتمام سوخت فرود آمد و پس از چهار ساعت توقف و رسيدن سوخت، دوباره به مقصد ايلام پرواز كرد. دشمن بعثي از كانال ستون پنجم از وجود ايشان در آن منطقه اطلاع يافت و يك فروند «ميگ» را براي شكار وي فرستاده كه پس از چند دقيقه پرواز مورد شليك ميگ عراقي قرار گرفت و سقوط كرد.

مهر کربلا در نماز یعنی هرگز شهدا را فراموش نکنید!



همسر شهيد:


شهيد هم به هنگام پرواز از عينك استفاده مي كردند و هم به هنگام تلاوت قرآن. ليكن اين اواخر روزي گفتند: من خطوط قرآن و كلمات آن را بدون عينك واضح تر و روشن تر مي بينم. من اصلاً قرآن را طوري ديگر مي بينم. خطوط و كلمات قرآن خيلي برايم فرق كرده و نوراني تر شده اند. آواي خاصي در گوشم مي پيچد.» خدايي شده بودند در دستها و چهرة ايشان اين خدايي شدن هويدا بود. اگرچه من نمي توانستم عمق احساسات ايشان را درك كنم. شهيد بسيار در مسجد پايگاه به عبادت مي پرداختند و از خداوند طلب پاك شدن و لياقت براي شهادت را مي نمودند.

خواهر شهيد:
يكي از دوستانش به هنگام شهادتش آمده بود و از او تعريف مي كرد. مي گفت: متاسفانه من اهل دين و نماز نبودم و به حمد و سپاس الهي كه در نماز از او مي ديدم و از اعمال و رفتاري كه در او ديدم راه هدايت و نجات را يافتم و همه چيز به دست آوردم.

براساس خاطر ا ت شفاهي خانواده شهيد:
کوچه باريکي بود و جوي کوچکي از وسط کوچه مي گذشت، ته کوچه باغي بزرگ و ته باغ، خانه اشرافي موروثي بود آن طرف تر خانه کوچک زن، و کوچه هاي گلي؛ که همه آنها به خانه مش حسن ختم مي شد. همان خانه بزرگ که چندين خان به خود ديده بود و آن روز وقتي که جنازه را توي کوچه آوردند کوچه بوي ياس گرفته بود. شال ماهوت قلاب دوزي شده رنگ و رو رفته اي روي جنازه بود و در زمينه ماهوت شال نقش درخت سرو بود.
زني به دنبال برانکارد کشان کشان مي رفت و صداي ناله هايش در خانه هاي محل مي پيچيد. به در خانه قديمي کوچک که رسيدند، زن کاه و خاک بر سر مي ريخت و پنجه در شال ماهوت مي انداخت.
زنان سياه پوش از خانه بيرون رفتند و هنوز صداي ناله هاي زن در کوچه به گوش مي رسيد. نگاه بي فروغ زن به دار قالي افتاد و به سوي دار قالي خيز برداشت و پشت دار قالي نشست. انگشتانش با نخ هاي سرخ و زرد رقصي عجيب را شروع کرد اما اين بار طرح نمي انداخت و تنها صداي شانه بافندگي سکوت اتاق را مي شکست! سرخ در سرخ و نگاهش در پيچ و تاب شاخه هاي اسليمي گم شد. نخ سياه تمام شد. نور از لاي شيشه هاي رنگي به خانه آمد و زن به فکر فرو رفت فکر پسرش و صداي خنده اي در ذهنش تداعي شد بلند و بلندتر انگار کنارش زنده بود.
چشمان پسر برق مي زد زن هم چنان مي بافت. خنده هاي پسرش در صداي شانه بافندگي گم شد. پسر کنار دار قالي نشسته و به ديوار کاه گلي تکيه داده بود و با زن حرف مي زد زن خنديد گونه اش گود شد و پسر گفت: «امروز دوباره بر سر ديوار کاهگلي رفتم دست هايم را بر ديوار کاهگلي گرفتم، کفش هايم را از پا در آوردم و به سر ديوار رفتم. خورشيد آرام از پشت کوه بالا آمد سياهي شب ته نشين شد و روز دوباره سر زد و به زير شاخه ي درخت خوابيدم دستم را بالا بردم و يک شاتوت کندم و در دهانم گذاشتم عجيب طعم ترش و شيريني داشت. پسر مشهدي حسن در باغشان ول مي گشت از سر ديوار سنگريزه به طرفش پرت کردم. پسر دامن زن را کشيد و گفت: «گوش مي دي ننه» زن به تاييد حرفش سر تکان داد و پسر ادامه داد آن طرف تر دخترکان با آن دامن هاي پر چين و شال گلدار به سر بسته با گل هاي سرخ و کوزه به دست مي رفتند، اين بار کوزه دختر چشم سياه را نشانه گرفتم، برگشت مرا ديد و اخم کرد برق چشمانش عجيب مرا گرفت! رفت؛ آرام اما دل مرا با خود برد.
زن بر روي دار قالي خوابش برده بود. پسر دوباره در افکار زن دامن مادر را کشيد، زن چشم باز کرد و اين بار کنار دار قالي خود را تنها يافت! دست هايش را بالا برد و شانه بافندگي را بر نخ هاي سرخ و زرد کوبيد. تارها پاره شدند و اشک آرام آرام صورت زن را پوشاند. صداي هق هق زن تبديل به فرياد شد و سرش را بردار کوبيد محکم و محکم تر، چشمانش سياهي رفت و بر روي گليم کهنه افتاد و از هوش رفت. زن مش حسن به اتاق آمد و آرام شانه هاي زن را ماليد و دلداريش داد.
زن کمي به هوش آمد، دست در دامن پرچين زن مش حسن انداخت. بغض بيخ گلويش را گرفته بود. گويي در برابر نگاهش دوباره پسرش را مي ديد. گفت: «خوب مي گفتي ننه، سر ديوار کاه گل رفته بودي چه کني!؟» چشم هاي زن مش حسن از تعجب گشاد شد و پسر در خيال زن دوباره جان گرفت: «تو که گوش نمي دي ننه» زن گفت: «نه، ننه جان گوش مي دم، حواسم رفت به نخ سياه، خوب مي گفتي»
زن اين بار نخ سياه را برداشت دوباره پشت دار قالي نشست و دست هايش بر روي نقش قالي رقصيد. يک نخ سرخ، يک نخ سفيد، پسر دوباره شروع کرد: «ننه به خدا راز دختر چشم سياه را به همه گفتم.»
زن برگشت و به سوي چشمان نافذ پسرش نگريست «به کسي گفتي ... ننه به کي...» پسر گفت: به آب گفتم تا وقتي مي آيد، آب برداره، آب به کوزه و کوزه به دختر چشم سياه بگه و بعد به همه دشت گفتم:
قصه چشماي سياهشو توي ني ريختم و به دشت گفتم. فکر کنم باد هم شنيد و اين بار که بخواهد شال کمرش را برقصاند به دخترک چشم سياه همه چيز را مي گويد....
زن مبهوت به پسرش چشم دوخته بود. چشمانش مي درخشيد با خود فکر مي کرد دختر چشم سياه بايد به خانه من بيايد و دوباره با خود فکر کرد با دختر صبح ها نان مي پزد. دختر برايش از چشمه آب مي آورد و پونه هاي لب جوي را جمع مي کند و طرح قالي مي اندازد؛ حتي مي شد با دختر چشم سياه بر سر زمين برود. نگاه زن به گل سرخ اسليمي ثابت ماند و تکرار کرد: « دختر همدم خوبي برايم خواهد شد...»
و با خوشحالي گفت: «کي به خانه ما مي آيد؟ خودم پارچه ساتن قرمز را لاي بقچه ترمه مي پيچم و برايش مي برم؛ نه اصلاً همين قالي سرخ اسليمي را مي برم. شايد هم بهتر باشد بهترين گوسفند گله را پيش کش ببرم. پسر ساکت بود و با تعجب به زن چشم دوخته بود.
«پس کي! » صداي زن دوباره بلندتر شد. «پس کي... پس کي...»
زن مش حسن ساکت بود و با تعجب به زن چشم دوخته بود! زن مش حسن دست به کمرش گرفت و غرغرکنان از اتاق بيرون زد! زن با صداي برهم خوردن در اتاق به خود آمد از پشت دار قالي بلند شد و کنار پنجره رفت و به باغ چشم دوخت. حالا درختان منظره کبود به باغ بزرگ داده بودند و گويي مرگ بر روي خانه سايه انداخته بود و ديگر پسرش نبود تا به او کمک کند و زن هم با پاي ناتوان از پس کارها برنمي آمد و فقط قالي مي بافت.....
حتي ديگر مرغ ها را بيرون نياورده بود، همه توي قفس مي لوليدند. پاهايشان در فضله فرو رفته بود و تند تند به قفس نوک مي زدند... مرغ و خروس ها نمي توانستند تکان بخورند. خروس پر قرمز بر سر مرغ پا کوتاه نوک مي زد، حالا ديگر مرغ ها هم براي زن اضافه بودند؛ پس همه را به پسر مش حسن که قصاب بود سپرده بود تا سر ببرد، پسر مش حسن چاقويش را مي گذاشت بيخ گردن مرغ ها و بعد خون مي جهيد و باغچه پر از خون دلمه بسته شد. زن برگشت و به سراغ دار قالي رفت و پشت دار قالي نشست. يک نخ سرخ ... يک نخ سبز .... دوباره دستان زن بر روي دار قالي شروع به رقصيدن کرد اين بار فقط با سرخ و سبز مي بافت. دستانش کمي شانه زد و صداي بافندگي سکوت خانه را شکست. پسر دوباره در فکر زن شروع به حرف زدن کرد «به خدا ننه اين بار که از جنوب برگردم ... خودت رو مي فرستم خواستگاري ... فقط اين بار که برگردم».
زن گره به ابرو انداخت «و زير لب زمزمه کرد ... اين بار .... اين بار ...» و پسر دوباره شروع کرد: «آخه مي دوني ننه نمي شه، اگه برم و برنگردم اونوقت چشم سياه اسير مي شه؛ ما که نمي خواهيم اون اسير من بشه... بذار وقتي برگشتيم اون وقت از سر همين کوچه آذين مي بنديم و هفت شب و هفت روز عروسي به راه مي اندازيم».
زن گوشه لبش باز شد و خنديد. نخ ها را رها کرد و با وجد رو به ديوار کاهگلي که گويي پسرش به آن تکيه داده بود کرد و گفت: «من هم دامن بلند قرمزم را مي پوشم» چشم هاي زن عجيب مي درخشيد، دست بر روي گل هاي قالي کشيد و گفت: «اين قالي را هم نمي فروشم، اصلاً مي اندازم زير پاي عروسم» و ناگهان فکري در ذهن زن پيچيد. ادامه داد: «ولي اگه بري کي برمي گردي؟ کي برمي گردي هان...»
در چشمان زن چيز عجيبي موج مي زد. صداي پسرش مي لرزيد و آرام گفت: «برمي گردم ديگه ..... اول بهار شايد هم اول تابستان، يا فصل خرمن .... اگه برنگشتم هم که ....»
زن توي حرف پسرش پريد. گونه اش خيس شد «برمي گردي؛ حتماً برمي گردي...» حالا ديگر پسر مشهدي حسن سر همه مرغ ها را بريده بود و کارش تمام شده بود و با همان دست هاي خوني به شيشه رنگي زد. افکار زن از هم گسسته شد و سربرگرداند: پسر مشدي حسن با دست هاي خون آلود پشت شيشه به زن مي خنديد. زن از پشت دار قالي بلند شد و به سوي حياط رفت. از حياط بوي خون مي آمد و پرهاي سفيد و قهوه اي از لاي خون دلمه بسته خودنمايي مي کردند. زن کنار در ايستاد، نگاهش را از باغچه خون آلود گرفت و به درخت هاي سرو چشم دوخت. اشک هايش خشک شده بود. دلش براي پسرش و همه آرزوهايي که برايش داشت، تنگ شده بود مي دانست که بايد تنها بماند و همدمش همان دار قالي باشد. گويي به تنهايي عادت کرده بود و مي توانست با خاطرات تنها پسرش زندگي کند. به او افتخار مي کرد. چشم هاي زن مي درخشيد. حس کرد غم دلش کمي سبک تر شده؛ لنگان لنگان دوباره به اتاق و به سوي دار قالي بازگشت. نخ سرخ را به دست گرفت و نقش اصلي قالي را با نخ هاي سرخ شروع به بافتن کرد، دست هايش تند حرکت مي کردند.
صداي شانه بافندگي بلند و بلندتر شد. اين بار زن نمي گريست و در چشم هايش اطمينان موج مي زد.

از همرزمان شهيد شيرودي و شهيد کشوري بود . شبي خواب مي بيند که شهيد شيرودي و شهيد کشوري به او مي گويند محمد چرا دير کردي, منتظرت هستيم .بلافاصله در پايگاه هوانيروز کرمانشاه جريان را با دوستان و فرماندهان در ميان مي گذارد و از آنجايي که به او الهام شده بود اين آخرين مرتبه رفتن او به جبهه است با خواهش زياد آماده رفتن به منطقه مي گردد و مي گويد من بايد ماه محرم را در جبهه باشم و شهيد خواهم شد .زماني که عازم رفتن به منطقه عملياتي مي شود به دايي خود که پدر خانمش نيز هست تلفني سفارش مي نمايد من مي روم ولي از فرزندانم به خوبي نگهداري نماييد. پس از چند روز که در جبهه حضور داشت خبر شهادتش را به خانواده اش اعلام نمودند.
به امام خميني (ره) علاقه فراواني داشت.
بعد از شهادتش پدر شهيد آبيل فرمود امام خميني آقا مصطفي را تقديم به اسلام نموده و من هم محمد را .
محمد در زمان جنگ به خانواده اش مي فرمود من دوست دارم اگر به خاطر شما نبود بقيه حقوقم را صرف مستمندان و جنگ زده ها بنمايم.
شهيد آبيل تمام اوقات فراغت خود را در مسجد هوانيروز کرمانشاه با خداي خود راز و نياز مي کرد. مسئول عقيدتي سياسي پايگاه کرمانشاه که باپيکراو به مشهد آمده بود در زمان تشييع پيکر پاکش در کنار بارگاه ملکوتي امام هشتم , به ايراد سخنراني پرداخت و گفت: به جدم فاطمه زهرا (س) اين محمد آبيل نيست بلکه علي اکبر حسين است من با او رفت و آمد خانوادگي داشتم و از خصوصيات زندگي او با خبر بودم. رکوع و سجودهاي علي وار او را مگر درب و ديوار مسجد پايگاه هوانيروز کرمانشاه شهادت بدهد زيرا خلوص نيت و پاکي او تمام نيروهاي پايگاه هوانيروز را به حيرت واداشته بود.
چگونه فردي چنان پاک مي شود که ائمه اطهار با او سخن مي گويند؟ چگونه مي توان خود را چنان منزه ساخت که ساکنان عرش کبريايي، پذيراي جسم زميني او شوند؟ مسلماً شهادت ابزار چنين افرادي است، افرادي مثل شهيد آبيل که از خاک به افلاک پرواز مي کنند.

شب نوزدهم ماه رمضان بود که با شهيد محمد آبيل از مسجد برگشتيم و هريک به منزل خود رفتيم. او همسايه ديوار به ديوار ما بود. پس از صرف سحري و خواندن نماز، تازه به رختخواب رفته بودم که ناگهان صدايي شنيدم. با عجله از ساختمان بيرون دويده و از خانم همسايه، يعني همسر محمد موضوع را جويا شدم.
گفت: محمد داشت نماز مي خواند که ناگهان بيهوش شد. تو رابه خدا کمکم کنيد. با عجله وارد خانه شدم و ديدم که محمد روي سجاده افتاده است و حرکت نمي کند. وقتي به چهره او نگاه کردم اصلاً اثري از بيماري و يا رنگ پريدگي نديدم. همسرش مرتب مي خواست که او را نزد دکتر ببريم، ولي نمي دانم چرا تمايلي به اين کار نداشتم. خلاصه، به هر ترتيبي بود با کمک همسايه ها او را به هوش آورديم و از او خواستيم تا با هم به دکتر برويم.
اما خنديد و گفت: هيچي نشده و دکتر لازم نيست. مدتي گذشت. يک شب با محمد خلوت کردم و ماجراي آن شب را پرسيدم. اول طفره رفت و بعد قسم داد و از من تعهد گرفت که اين موضوع را به کسي نگويم. اکنون که اقدام به افشاي آن راز مي کنم به دليل آن است که اين مرد بزرگ شهيد شده و بازگو کردن آن اشکالي ندارد.
محمد اين گونه تعريف کرد:
آن شب در مسجد عزاداري مي کرديم و همه اش ذکر علي مي گفتيم. من بدون آن که اراده اي داشته باشم، در درياي افکار خود غوطه مي خوردم و با خود مي گفتم: «چطور مي شود انسان در حالت نماز به مرحله اي برسد که تير را از پاي او در بياورند و او متوجه نشود.» اين سوال در وجود من لحظه به لحظه قوي تر مي شد تا اين که پس از خوردن سحري، به نماز ايستادم. فکر مي کنم که آن نماز، از نمازهايي بود که در آن لحظات من فقط با خدا رابطه داشتم، و غرق در تماشاي جمال کبريايي بودم. غير از خدا چيزي را نمي ديدم که ناگهان نماز حضرت علي (ع) و در آوردن تير از پاي آن بزرگوار به يادم آمد و در يک لحظه حضرت را ديدم که نماز مي خواند و تيري از پايش در مي آوردند.
حضرت پس از نماز به عقب برگشت و با من شروع به صحبت کرد. من آن قدر محو تماشاي جمال نوراني ايشان بودم که حرف هاي او را نمي شنيدم. يک باره به خودم آمدم و گفتم: اين علي (ع) است که در مقابل من ايستاده و با من صحبت مي کند. در يک لحظه به عظمت مسئله پي بردم و فرياد کشيدم و بيهوش شدم. در حالت بيهوشي نيز با او عالمي داشتم که شما بيدارم کرديد و مرا از آن عالم روحاني بيرون آورديد. اين را گفت و شروع به گريه کرد و ديگر حرفي نزد. من به عالم عرفاني او رشک بردم و با حسرت به چهره معصومش نگاه کردم و از او خواستم که ما را نيز دعا کند تا خدا ما را به راه راست هدايت نمايد.....
براي تعمير مسجد خانه هاي سازماني آخر هر ماه مبلغي پول جمع مي کرديم و آن روز هم، موعد جمع کردن پول بود. اما به علت برگزاري مراسم، نمي شد در آن روز پول جمع کرد. ولي محمد آبيل اصرار داشت که از او پول بگيرم ما گفتيم:
باشد بعداً. شهيد در جواب گفت: من ممکن است نتوانم شما را ببينم، چون فردا عازم ماموريتم بالاخره با اصرار او پول را گرفتيم و او عازم ماموريت شد.
همان طور که خودش گفته بود، ديگر از ماموريت برنگشت و براي هميشه به مهماني خدا رفت.

با سلام و احترام

خادم شهدای گرامی بهتره متون طولانی را در چندپست قرار بدین تا خواننده از خوندنش خسته نشه .:ok: