نیستی تر از نیستی

تب‌های اولیه

21 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
نیستی تر از نیستی

به نام خداوند بخشایشگر و مهربان
سلام
من میخوام یک توضیحی راجع به این مسئله بدم ،البته تازه این فکر برام باز شده و سعی در حل این قضیه دارم . برای همین مطرح کردم.
اول از همه من یک خط مرزی رو مشخص کنم
وجود : بعد معنوی و روحی
موجود : بعد مادی نسبت به ماهیتی که براش تعریف میشه(یعنی نه فقط همینی که ما هستیم ، هر نوع ماهیت مادی دیگری که وجود بخواد در قالبش قراربگیره و از خلوص و تک بودن خودش خارج بشه (یعنی در قالب یک موجود در بیاد) .)
اینا تعریف های قراردادی ای هست که من ازشوناستفاده میکنم .
اینکه خداوند جهان و هستی رو از عدم آفریده .اگر ما بخوایم فرض کنیم که خداوند بوده و آفرینشی از عدم انجام داده ، بنابرایناین خودش نقض کننده میشه . نقض کننده ی آفرینش از عدم . چون ما میگیم خدا بودههرچند من اینجا دارم به سمت این تفکر میرم که وقتی میگیم بوده ، پس یعنی یک هستیای داشته و این هستی در تضاد با نیستی قرار میگیره .
و این مسئله ممکنه پیش بیاد که وقتی یک چیزفراتر از نیستی بره ، بعد هستی به خودش میگیره و اگر خداوند رو در این قالب فرضکنیم ، بنابراین علم میتونه کشفش کنه و به تجزیه و مطالعه ی اون بپردازه .
هرچند که من دارم دربارهی آغاز خلقت حرف میزنم .این هست که خداوند بخشی از وجودش رو در هستی ای که آفریده قرار میده اما صحبتم مالآغازه ، یعنی لحظه ی آفرینش و قبلش .
پس اگر فرض کنیم خداوند هستی بوده و از یک نیستی(عدم) دست به آفرینش یک هستی میزنه ، یکم در تضاده .
و اینجاست که میام و این رابطه رو تعریف میکنم :منفی یک – صفر – یک
صفر = عدم
یک = موجود (هستی)
و میگم که خدا = منفی یک
و از این استفاده میکنم که هر چیزی برای آفریدهشدن نیازمند یک چیز فراتر از خودش هست . مثل رابطه ی آفرینش یک هوش مصنوعی توسطانسان .
منتهی یک فرق هست که انسان اینجا نمیگه از عدمهوش مصنوعی آفریدم ، بلکه انسان از یک هستی (واسطه ها) دست به آفرینش یک هوشمصنوعی زده .
اما خداوند میگه که از عدم آفریده . بنابراین ،خداوند باید فراتر از عدم باشه ، اگر فراتر رو به منظور بالاتر از عدم بدونیم پسبراش هستی قائل شدیم و این در تناقضه . پس ، من به این روی میارم که اتفاقا فراتراینجا به منظور زیرتر هست ، یک چیزی که زیر تر از عدمه .
پس اگر یک چیز زیر تر از عدم باشه (نیستیتر از نیستی باشه = منفی یک) ، خود اون "عدم"(صفر) براش یک نوع ماهیتحساب میشه و میتونه از اون "عدم" خلقت انجام بده.
در نتیجه میشه : منفی یک = خدا ، صفر= عدم ، یک = موجود(هستی) .
که خب شاید به این خاطر هست که خدا تقریبا غیرقابل درک میشه برای انسان و این عالم معنا که انسان نتونه ازش درک ماهیتی داشتهباشه ، ممکنه برای این باشه که نیستی تر از عدمه که خب تصور چنین چیزی فکر نکنمبرای انسان ممکن باشه .
که خب حالا میخوام بدونم آیا از نظر مذهبی ودینی میشه به این قضیه نگاه کرد و اینو قابل دونست که بخواد آدم روش فکر کنه وبیشتر به تحلیل بپردازه تا به نتیجه ای صحیح برسه ؟ یا اینکه کاملا رد میشه و درتناقض با دینه ؟

با نام و یاد دوست


کارشناس بحث: استاد رئوف

Kamran;577048 نوشت:
[=Times New Roman]
به نام خداوند بخشایشگر و مهربان
سلام
من میخوام یک توضیحی راجع به این مسئله بدم ،البته تازه این فکر برام باز شده و سعی در حل این قضیه دارم . برای همین مطرح کردم.
اول از همه من یک خط مرزی رو مشخص کنم
وجود : بعد معنوی و روحی
موجود : بعد مادی نسبت به ماهیتی که براش تعریف میشه(یعنی نه فقط همینی که ما هستیم ، هر نوع ماهیت مادی دیگری که وجود بخواد در قالبش قراربگیره و از خلوص و تک بودن خودش خارج بشه (یعنی در قالب یک موجود در بیاد) .)
اینا تعریف های قراردادی ای هست که من ازشوناستفاده میکنم .
اینکه خداوند جهان و هستی رو از عدم آفریده .اگر ما بخوایم فرض کنیم که خداوند بوده و آفرینشی از عدم انجام داده ، بنابرایناین خودش نقض کننده میشه . نقض کننده ی آفرینش از عدم . چون ما میگیم خدا بودههرچند من اینجا دارم به سمت این تفکر میرم که وقتی میگیم بوده ، پس یعنی یک هستیای داشته و این هستی در تضاد با نیستی قرار میگیره .
و این مسئله ممکنه پیش بیاد که وقتی یک چیزفراتر از نیستی بره ، بعد هستی به خودش میگیره و اگر خداوند رو در این قالب فرضکنیم ، بنابراین علم میتونه کشفش کنه و به تجزیه و مطالعه ی اون بپردازه .
هرچند که من دارم دربارهی آغاز خلقت حرف میزنم .این هست که خداوند بخشی از وجودش رو در هستی ای که آفریده قرار میده اما صحبتم مالآغازه ، یعنی لحظه ی آفرینش و قبلش .
پس اگر فرض کنیم خداوند هستی بوده و از یک نیستی(عدم) دست به آفرینش یک هستی میزنه ، یکم در تضاده .
و اینجاست که میام و این رابطه رو تعریف میکنم :منفی یک – صفر – یک
صفر = عدم
یک = موجود (هستی)
و میگم که خدا = منفی یک
و از این استفاده میکنم که هر چیزی برای آفریدهشدن نیازمند یک چیز فراتر از خودش هست . مثل رابطه ی آفرینش یک هوش مصنوعی توسطانسان .
منتهی یک فرق هست که انسان اینجا نمیگه از عدمهوش مصنوعی آفریدم ، بلکه انسان از یک هستی (واسطه ها) دست به آفرینش یک هوشمصنوعی زده .
اما خداوند میگه که از عدم آفریده . بنابراین ،خداوند باید فراتر از عدم باشه ، اگر فراتر رو به منظور بالاتر از عدم بدونیم پسبراش هستی قائل شدیم و این در تناقضه . پس ، من به این روی میارم که اتفاقا فراتراینجا به منظور زیرتر هست ، یک چیزی که زیر تر از عدمه .
پس اگر یک چیز زیر تر از عدم باشه (نیستیتر از نیستی باشه = منفی یک) ، خود اون "عدم"(صفر) براش یک نوع ماهیتحساب میشه و میتونه از اون "عدم" خلقت انجام بده.
در نتیجه میشه : منفی یک = خدا ، صفر= عدم ، یک = موجود(هستی) .
که خب شاید به این خاطر هست که خدا تقریبا غیرقابل درک میشه برای انسان و این عالم معنا که انسان نتونه ازش درک ماهیتی داشتهباشه ، ممکنه برای این باشه که نیستی تر از عدمه که خب تصور چنین چیزی فکر نکنمبرای انسان ممکن باشه .
که خب حالا میخوام بدونم آیا از نظر مذهبی ودینی میشه به این قضیه نگاه کرد و اینو قابل دونست که بخواد آدم روش فکر کنه وبیشتر به تحلیل بپردازه تا به نتیجه ای صحیح برسه ؟ یا اینکه کاملا رد میشه و درتناقض با دینه ؟



با سلام خدمت شما دوست گرامی

چند نکته در مورد بحث شما لازم است که توجه شود:

- موجود را نمی توان منحصر در موجود مادی دانست زیرا موجود می تواند مجرد باشد. به عبارت دیگر این چنین نیست که موجود بودن مساوی با مادی بودن باشد بلکه موجوداتی وجود دارند که مادی نیستند ولی موجود هستند و دارای وجود می باشند. بنابراین تقسیم اولیه شما و نیز بحثی که بر اساس آن ارائه کردید باید اصلاح بشود.

- وجود و عدم در اصطلاح منطقی نقیضین هستند و میان نقیضین امر سومی وجود ندارد. به عبارت دیگر در عالم تصور یک شی یا وجود دارد و یا ندارد. حالت سومی بین این دو حالت وجود ندارد. بنابراین در تقسیم بندی ما یا امور موجودند و یا معدوم. این مسئله نیز باید در مطلب شما لحاظ شود.

- اینکه خداوند موجودات را از عدم آفریده است به معنای آن نیست که عدم شی خاصی است و خداوند موجودات را از آن شی (عدم) آفریده است. بلکه منظور آن است که خداوند موجودات را از شی دیگری نیافریده است. به عبارت دیگر خداوند تالیف (گردآوری) نکرده است بلکه خلق از عدم کرده یعنی موجودی را که نبوده است بود کرده است. و این بر خلاف عمل انسان هاست که هر چه می سازند، گردآوری و تغییر در اشیاء موجود است. به این فعل خلق از عدم گفته نمی شود زیرا تماما بر روی اشیاء موجود اتفاق می افتد. از سوی دیگر عمل خداوند خلق از عدم نامیده می شود زیرا اشیاء نبوده اند و از نیستی خلق شده اند.

موفق باشید

[="Tahoma"][="Navy"]

Kamran;577048 نوشت:
به نام خداوند بخشایشگر و مهربان
سلام
من میخوام یک توضیحی راجع به این مسئله بدم ،البته تازه این فکر برام باز شده و سعی در حل این قضیه دارم . برای همین مطرح کردم.
اول از همه من یک خط مرزی رو مشخص کنم
وجود : بعد معنوی و روحی
موجود : بعد مادی نسبت به ماهیتی که براش تعریف میشه(یعنی نه فقط همینی که ما هستیم ، هر نوع ماهیت مادی دیگری که وجود بخواد در قالبش قراربگیره و از خلوص و تک بودن خودش خارج بشه (یعنی در قالب یک موجود در بیاد) .)
اینا تعریف های قراردادی ای هست که من ازشوناستفاده میکنم .
اینکه خداوند جهان و هستی رو از عدم آفریده .اگر ما بخوایم فرض کنیم که خداوند بوده و آفرینشی از عدم انجام داده ، بنابرایناین خودش نقض کننده میشه . نقض کننده ی آفرینش از عدم . چون ما میگیم خدا بودههرچند من اینجا دارم به سمت این تفکر میرم که وقتی میگیم بوده ، پس یعنی یک هستیای داشته و این هستی در تضاد با نیستی قرار میگیره .
و این مسئله ممکنه پیش بیاد که وقتی یک چیزفراتر از نیستی بره ، بعد هستی به خودش میگیره و اگر خداوند رو در این قالب فرضکنیم ، بنابراین علم میتونه کشفش کنه و به تجزیه و مطالعه ی اون بپردازه .

سلام
اساس بحث یک برداشت ناصحیح از بعضی بیانات دینی است
خلق از عدم به معنای ماده بودن عدم برای نیستی نیست بلکه معنای جمله نبودن اشیاء و ایجاد کردن چیزی است که نبوده
خوب این معنا هم کاملا قابل فهمه وقتی بدونیم از نظر قرآن کریم همه اشیاء تنزلی است
ان من شی الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم
لذا اشیاء مادی در مرتبه مادیت نبوده اند و بعد بوجود آمده اند همانطور که من و شما صد سال پیش نبودیم و حالا هستیم
از نظر ما نه تنها اشیاء از عدم خلق نشده اند بلکه از وجود مادی قبلی شان هم خلق نشده اند بلکه وجود هر شی مادی در آن زمانی متشکل از یک صورت چند بعدی است که مادی هم نیست آنچه که ماده و احکام آنرا باعث می شود اول توارد بسیار سریع این صور و دوم ذهن ماست
یا علیم[/]

به نام خداوند بخشایشگر و مهربان

رئوف;579819 نوشت:
با سلام خدمت شما دوست گرامی

چند نکته در مورد بحث شما لازم است که توجه شود:

- موجود را نمی توان منحصر در موجود مادی دانست زیرا موجود می تواند مجرد باشد. به عبارت دیگر این چنین نیست که موجود بودن مساوی با مادی بودن باشد بلکه موجوداتی وجود دارند که مادی نیستند ولی موجود هستند و دارای وجود می باشند. بنابراین تقسیم اولیه شما و نیز بحثی که بر اساس آن ارائه کردید باید اصلاح بشود.

- وجود و عدم در اصطلاح منطقی نقیضین هستند و میان نقیضین امر سومی وجود ندارد. به عبارت دیگر در عالم تصور یک شی یا وجود دارد و یا ندارد. حالت سومی بین این دو حالت وجود ندارد. بنابراین در تقسیم بندی ما یا امور موجودند و یا معدوم. این مسئله نیز باید در مطلب شما لحاظ شود.

- اینکه خداوند موجودات را از عدم آفریده است به معنای آن نیست که عدم شی خاصی است و خداوند موجودات را از آن شی (عدم) آفریده است. بلکه منظور آن است که خداوند موجودات را از شی دیگری نیافریده است. به عبارت دیگر خداوند تالیف (گردآوری) نکرده است بلکه خلق از عدم کرده یعنی موجودی را که نبوده است بود کرده است. و این بر خلاف عمل انسان هاست که هر چه می سازند، گردآوری و تغییر در اشیاء موجود است. به این فعل خلق از عدم گفته نمی شود زیرا تماما بر روی اشیاء موجود اتفاق می افتد. از سوی دیگر عمل خداوند خلق از عدم نامیده می شود زیرا اشیاء نبوده اند و از نیستی خلق شده اند.

موفق باشید

سلام به شما و ممنون از پاسختون

مورد اولی رو طی این روز ها فهمیده بودم ، البته خب توی تعریف موجودم بیان کرده بودم اما خب کامل نبود ،الان کامل شده اینکه موجود ها فقط شکل و گونه ی مادی ندارن بلکه مجرد هم میتونن باشن .
پس بنابراین تمامی هستی و همه ، موجود هستند .

حالا من چرا دارم میگم که خداوند از عدم آفریده و معنایش رو به این تعبیر میکنم . شما تصور کنین که هیچی نیست و یک وجود بخواد باشه به نام خدا . بنابراین خداوند باید بگه من همه چیز را از خود آفریدم . چون اگر حساب کنیم که خداوند بوده ، و بعد از نیستی ، آفریده ، این با سخن خودش که میگه من همه چیز را از نیستی آفریدم در تناقضه چون نیستی نبوده ، بلکه خودش حضور داشته .

این در صورتی هست که تفکیک پذیری هارو منتهی کنیم به عدم و وجود به این شکل : 0 = عدم .... 1 = وجود

اما من جدیدا هم طی این چند روز مسئله ای هم بهش اضافه کردم که خداوند میگه ، جهان رو از نور خودم روشن میسازم و نور خودم . یعنی انگار خداوند میگه از نور خودم بنابراین اگر خداوند کلمه ی "نور"ش رو به معنای نوری که ما میدونیم تلقی کنیم ، خداوند رو به ماده آوردیم و حتی اگر در صورت مجرد قضیه و دیگر ماهیت ها تصور کنیم بازم اون رو به موجود تبدیل کردیم .
این در صورتی هست که من خودنم ، واجب الوجود که خداوند باشه ، نمیتونه ماهیت داشته باشه .

بنابراین من چند تا مورد رو در نظر گرفتم :

1- "خداوند" جهان را از "نیستی" خلق کرد و میکند .
2- "خداوند" که واجب الوجود است "ماهیت" ندارد .
3- "خداوند" وقتی قیامت میشود و همه ی نور ها خاموش میگردند ، جهان را از "نور خودش" روشن میسازه .

حالا من اینارو میبینم و میگم ، اگر تفکیک پذیری صرفا عدم و وجود باشه و اگر وجود رو در مقابل عدم بدونیم ؛ اگر اینجا وجود رو پس از عدم بنگریم ، با این سه مورد در تناقض در میاد .

1- خداوند جهان را از نیستی خلق کرد و میکند . وقتی که خودش باشد و جهان را از نیستی خلق کند ، بنابراین همچین نیستی خالصی هم وجود نداشته و خودش حضور داشته (غلط)

2- خداوند که واجب الوجود است ماهیت ندارد ، تمامی موجودات محدود ماهیت دارن و خداوند تک وجودی هست که نداره پس باید از نظر ساختار کاملا متفاوت باشه و چه چیزی هست که ماهیت نداره ؟ "عدم" . عدم ماهیت نداره ، چون نیستی هست بنابراین نیازی به حقیقتی نداره که بخواد بر موجود بودنش اثبات بکنه .

3-وقتی قیامت میشود خداوند همه جا را که تاریکی انبوه شده ، از نور خودش روشن میکنه . آیا منظور همین نوری هست که "منبع" دارد و صورت موجودی قضیه رو فقط شامل میشه ؟ چون شما اگر دقت کنید ، رنگ های اشیا اونی نیستن که انسان میبینه یا هر موجود دیگه ، به خاطر نور منبع دار هست که وقتی بهش میخوره و به چشم ما میرسه ، این رنگ ها در چشم ما تشخیص داده میشه بنابر ویژگی ها انسان . بنابراین اشیا واقعا چه رنگی هستن ؟ آیا میشه بدون اینکه بهشون نور بخوره ، رنگی داشته باشن ؟ پس بخشی از وجود خداوند رو نوری میدونم که هیچ منبعی نداره و به خودی خود ، شی ها روشن میشن و رنگ خالص نشون داده میشه که اگر دقت کنیم اون زمان ، خداوند جهان ماده رو در نوردیده و انسان وارد فضای جشم لطیف خودش میشه (اگر اشتباه نکنم) بنابراین تعریف های دیگر نور و رنگ رو میتونه بفهمه .

بنابراین گفته ها من نتیجه میگیرم که ، خداوندی هم نور داره و هم بوده و دست به آفرینش از نیستی زده که نمیگه من از خودم آفریدم بلکه میگه از نیستی آفریدم و اینکه تنها چیزی هست که ماهیت نداره ، مثل نیستی ، من جنس خدارو از نیستی میدونم .
و اینجاست که برای اینکه اون رو یک نیستی حساب کنیم که باشه ، باید نیستی تر از نیستی باشه . نیستی تر از اون عدمی که برای انسان شاید هنوز قابل تصور نیست (چون انسان ماهیت های دیگر موجودی از جمله مجردات رو هنوز تجربه نکرده و عوالم با ماهیت های دیگر رو ندیده بنابراین من از عدمی کلی تر و عظیم تر حرف میزنم ، عدمی که همه ی ابعاد رو شامل میشه و وقتی همه ی ابعاد موجودیت ، نیست میشن ، اون نیستی همان عدم هست .

حالا من چرا میگم خداوند وقتی میگه از عدم آفریده ، حتما باید یه عدمی باشه که ازش بیافرینه چون خداوند بنابرتعاریف باید میبوده ، پس وقتی خداوند باشه ، دیگر عدم معنا نداره چون خداوند هست. هرچقدر هم از نظر وجودی تفاوت داشته باشه در هرصورت اگر ما صرفا عدم و وجود رو در مقابل همدیگر قرار بدیم ، بازم یعنی خداوند بوده . پس خداوند باید در اون آیه میگفت ، من همه چیز را از خودم آفریدم .
اما میاد یه چیزی میگه : من همه چیز را از نیستی آفریدم .

حالا میخوام این نیستی رو از دو دید انسان به نیستی - خدا به نیستی ، تحلیل کوتاهی کنم بنابر گفته هام :

دید انسان نسبت به نیستی : انسان شاید هنوز درک درستی از عدمی که خداوند ازش حرف میزنه نتونسته باشه پیدا کنه ، شاید هم بتونه تصور کنه اما انسان دیدش نسبت به عدم نیستی مطلق هست یعنی در تضاد هستی ، در مقابل هستی . بنابراین خیلی هم درسته که انسان تصور کنه که هیچی نیست ، و بعد به دلیل خداوند ، از نیستی ، هستی رخ میده .
یعنی در واقع در دید انسان ، نیستی یا همون عدم = نبودن یک هستی .
بنابراین از این دید ، ما یک عدم داریم - یک وجود

حالا دید خداوند نسبت به عدم : بنابر اون سه تایی که گفتم ، خداوند ماهیت نداره (چه چیز ماهیت نداره ؟) همه چیز جز خداوند اما آیا به این فکر کردیم که عدم ماهیت داره یا نه ؟ اگر جوابش نه باشه ، خداوند هم باید از جنس عدم باشه . بنابراین در تعریف وجود در مقابل عدم ، یک مشکل به وجود میاد ، اونم اینکه خداوند خودش عدمه !

پس اگر اینجا بگیم که خداوند از جنس عدم هست ، چون تنها چیزی هست که ماهیت نداره ، پس خداوند باید بگه من همه چیز را از خودم آفریدم (خودش = عدم) اما اینو نمیگه ، میگه من همه چیز را از عدم آفریدم ، هیچ چیزی نبوده و من بود کردمش .

حالا بنابراین مسئله ، پس خداوند داره یک وسیله ای رو اینجا ازش حرف میزنه به نام عدم . اما کالبد این وسیله با اون وسیله ای که برای خلقت توسط انسان تعریف میشه ، کاملا در تضاده . چون انسان از ماده ، ماده میسازه اما خداوند از عدم ، موجود میسازه .

حالا باز هم بنابر کل اینا ، من اون تعریف " وجود در مقابل عدم" رو به این گونه تغییر میدم : موجود = 1 ... عدم = 0 .... وجود = -1 ... به این خاطر که خداوند از نظر خودش باید نیستی تر از نیستی باشه که وقتی میگه از هیچی ، هستی آفریدم ، این "هیچی" توی جمله اش با بودن خودش در تناقض نباشه .

بنابراین تنها در این صورت میشه تصور کرد : خداوند نیستی تر از نیستی باشه و عدم ، هم جنس خداوند باشه ، چون ماهیت نداره . توجه : عدم نیاز ندارد که ماهیت داشته باشد = خداوند نیاز ندارد .
عدم در هر صورت هست همیشه ، چه هستی در مقابلش باشه چه نباشه = خداوند همیشه حضور داره . اما خداوند که نمیتونه عدم باشه ! چون با این گفته اش که با نور خودش روشن میسازه در تضاد میوفته چون عدم که نور نداره و همچنین از همه مهمتر با اون مسائلی که گفتم در تضاد میشه .

بنابراین خداوند باید نیستی تر از عدم باشه و نوری که اون ازش حرف میزنه ، به این دلیل که خداوند در همه چیز جریان داره و یک وجود هست که همه جا هست ، نوری که ازش حرف میزنه بدون منبع هست . این نور بخشی از خداونده و دارای منبع نیست .

پس در نهایت اگر همه ی اینا صحیح باشه یا اگر حتی بخش نوری که گفتم هم صحیح نباشه ، عدم در نگاه خداوند ، دارای ماهیت میشه و خداوند از اون دست به خلقت میزنه = برداشت مستقیم از یک نگاه جدید از گفته ی خداوند (من همه چیز را از عدم آفریدم) .

محی الدین;579911 نوشت:
سلام
اساس بحث یک برداشت ناصحیح از بعضی بیانات دینی است
خلق از عدم به معنای ماده بودن عدم برای نیستی نیست بلکه معنای جمله نبودن اشیاء و ایجاد کردن چیزی است که نبوده
خوب این معنا هم کاملا قابل فهمه وقتی بدونیم از نظر قرآن کریم همه اشیاء تنزلی است
ان من شی الا عندنا خزائنه و ما ننزله الا بقدر معلوم
لذا اشیاء مادی در مرتبه مادیت نبوده اند و بعد بوجود آمده اند همانطور که من و شما صد سال پیش نبودیم و حالا هستیم
از نظر ما نه تنها اشیاء از عدم خلق نشده اند بلکه از وجود مادی قبلی شان هم خلق نشده اند بلکه وجود هر شی مادی در آن زمانی متشکل از یک صورت چند بعدی است که مادی هم نیست آنچه که ماده و احکام آنرا باعث می شود اول توارد بسیار سریع این صور و دوم ذهن ماست
یا علیم

سلام به شما و ممنون بابت پاسختون .

نه خب من عدم رو جزو ماده به حساب نیاوردم ، عدم همون عدمه ، در واقع تعریفم از عدم ، نیستی هر چیز نیست به صرف این جمله! ... به معنای یکی از ابعاد وجودی هست . در آغاز خلقت که همیشگی هست ، همه چیز نیستی بوده . یعنی هیچی نبوده ، پس عدم مطلق حضور داشته .
درسته اگر بخوایم بگیم ، عدم یا نیستی ، به منظور بودن یک چیز به نام عدم نیست . اما من میگم خود عدم چون قابل فهم هست ، بنابراین یک "چیز" هست و احتمالا هیچ چیز در نظر خداوند انتزاعی نیست که بخواهیم بگیم عدم صرفا یک تعریف انتزاعی هست از نبود هر چیز ، درسته شاید این تعریف از عدم برای انسان خوب و صحیح باشه ، اما برای خداوند غلطه ،

و اما در ادامه سخنم ، من خداوند رو از جنس عدم دونستم ، به این گفته هام در جواب به جناب رئوف هم ببینید که گفتم خداوند به دلایلی ، همون عدم هست .

ولی اینکه خداوند همون عدم باشه ، در تناقض با گفته ی خودشه چون صراحتا داره میگه من همه چیز را از عدم آفریدم . بنابراین نیستی تر از نیستی هست که یعنی تازه عدم از جنس اونه ، با خداوند هم جنسه .

یه چیزی بگم برداشت غلط نشه از حرفم : جنس به معنای مادی قضیه نیست . بلکه صرفا برای رسوندن منظورم دارم از این کلمه استفاده میکنه ، برداشت فلسفی یا علمی از این کلمه نداشته باشین ،
درسته که منظور از عدم ، نیستی هست و بعد که میگه آفریدم یعنی خداوند باعث شده که هستی ای از عدم ، هست بشه . خب ، این یعنی این اتفاق از عدم انجام شده . به این دلیل :

اگر برداشت بر این باشه که منظور این است که عدم یعنی نبود یک چیز ، بنابراین انسان وقتی نباشه ، پس یعنی نیستی و عدم انسان ، وقتی هم انسان به وجود بیاد ، بنابراین انسان از نیستی ، هست شده .
اگر این برداشت رو بخوایم صحیح بدونیم ، بنابراین وجود خداوند زیر سوال میره چون خداوند میگه من از عدم آفریدم درصورتی که خداوند وجود داشته پس نیستی مطلق نبوده .

اما اگر بخوایم بر این تصور باشیم که خداوند از جنس نیستی هست چون خداوند ماهیت نداره و همیشه هست (چون عدم هم همیشه هست چه در نبود هستی و چه در بودن هستی) و اگر به تعریف درست تر این قضیه پی ببریم که عدم از جنس خداونده و خداوند نیستی تر از نیستی هست ، یه level زیر تر از عدم ، بنابراین خداوند دیگر به معنای "بودن" در آغاز خلقت به حساب نمیاد .

اینجاست که به خودی خود ، عدم دارای یک هویت و ماهیت میشه در نسبت با نگاه خداوند ، نه انسان و خداوند میتونه از نیستی ، هستی بیافرینه .

که مسئله ی اصلی من اینجا عدم نیست ، بلکه خود خداوند هست . خداوندی که عدم از جنس اونه ، همیشه هست و عدم به مانند اون هیچ ماهیتی نداره .

اینجا هست که شاید بشه تعبیری داشت از نزدیک شدن پیامبر به خداوند که تنها پیامبر تونست اینکارو بکنه ، و دیگر موجودات نمیتونستن ، که هرچند این همین الان به ذهنم زد شاید غلط باشه که این مسئله رو ربط بدم به این . اما خب گفتم ! ... :Nishkhand:

به نام خداوند بخشایشگر و مهربان

برای شلوغ نشدن مطالب بالا اینجا یک چیزی میگم که کامل کنه .

مثالی میزنم .

یک اتاق رو فرض کنیم . یک میز . روی میز هیچی نیست . خدا اینجا حضور داره و بعد مداد پدید میاد به خواست و اراده ی خداوند ، پس اینجا مداد به خواست خدا بوجود اومد . یعنی قبل از اون چیزی به نام مداد نبود و ما شاهد نیستی مداد هستیم ، ناگهان مداد هست میشه .

یک چیز رو توجه کنیم که خداوند در زمان نمیگنجه پس بنابراین ، باید خداوند از وجود داشتن هر چیزی خبر داشته باشه .

حالا من برداشتمو میگم از این :

مدادی که قبلا نبود و اکنون بدون وابستگی به چیز دیگری از پیش ، فقط توسط اراده ی خداوند پدیدار میشه .

نبود یک مداد همان عدم هست و آفرینش یک مداد بدون وابستگی به چیزی (چیز یعنی غیر عدم ، یعنی موجود ، یعنی ماهیت داشتن ، عدم ماهیت نداره ، عدم چیز به حساب نمیاد) رخ میده .

حرف منم همینه اما من درباره ی خداوند دارم حرف میزنم .

همان مثال رو تصور کنین : یک اتاق ، یک میز که روش هیچی نیست . و خداوند واجب الوجودی که ماهیت نداره ، اونجا حضور داره .

مسئله ام اینه که چطور خداوند اونجا حضور داره و میتونه چیزی رو بدون وابستگی به چیزی بیافرینه ؟

این فقط در این صورت امکان پذیر میتونه باشه که خداوند خودش از عدم باشه .

اما این یعنی اینکه خداوند نیست . در صورتی که اگر ما همینجا این برداشت رو ول کنیم ، به نبودن خدا میرسیم که اشتباهه و باید این برداشت رو ادامه داد و رسید به اینکه خداوند از نیستی هم نیست تره و شاید عدم آخرین حد از جنس خودش باشه که انسان بتونه درکش بکنه .

بنابراین ، ساختار خداوند از یک نوع نیستی میاد ، چون اگر بخوایم بگیم وجود در مقابل عدم هست و خداوند هم یک وجوده ، داریم برای خدا یک "بودن" قائل میشیم بنابراین نیازمند ماهیت برای "بودن" خودش میشه و محدود میشه و دیگه واجب الوجود و مطلق نخواهد بود . پس ، خداوند رو باید در زیر تر از عدم دنبالش گشت و تقسیم بندی وجود و عدم و موجود انجام بشه .

وجود = خداوند و بعد معنوی (بدون ماهیت - نیازی ندارد !)
عدم = نیستی (بدون ماهیت - چون یک چیز نیست و نیازی به ماهیت ندارد که چیز بودنش رو اثبات کند (یه جورایی میشه گفت آخرین مرحله از وجود خداوند که برای انسان میتونه قابل فهم باشه))
موجود = هستی ، همه ی موجودات از جمله مادی و مثالی و مجردات و لطیف و ... (دارای ماهیت = محدود شدن یعنی نیازمند ماهیت برای اثبات خویش)

(توجه کنین که این فرضیاتی که دارم میگم ، کامل نیستن برای همین اینجا بیان کردم که اشکالات معلوم بشه و من این فرضیات رو اصلاح کنم یا اینکه بفهمم که از پایه غلطه)

[="Tahoma"][="Navy"]

Kamran;579938 نوشت:
اگر برداشت بر این باشه که منظور این است که عدم یعنی نبود یک چیز ، بنابراین انسان وقتی نباشه ، پس یعنی نیستی و عدم انسان ، وقتی هم انسان به وجود بیاد ، بنابراین انسان از نیستی ، هست شده .
اگر این برداشت رو بخوایم صحیح بدونیم ، بنابراین وجود خداوند زیر سوال میره چون خداوند میگه من از عدم آفریدم درصورتی که خداوند وجود داشته پس نیستی مطلق نبوده .

اما اگر بخوایم بر این تصور باشیم که خداوند از جنس نیستی هست چون خداوند ماهیت نداره و همیشه هست (چون عدم هم همیشه هست چه در نبود هستی و چه در بودن هستی) و اگر به تعریف درست تر این قضیه پی ببریم که عدم از جنس خداونده و خداوند نیستی تر از نیستی هست ، یه level زیر تر از عدم ، بنابراین خداوند دیگر به معنای "بودن" در آغاز خلقت به حساب نمیاد .

اینجاست که به خودی خود ، عدم دارای یک هویت و ماهیت میشه در نسبت با نگاه خداوند ، نه انسان و خداوند میتونه از نیستی ، هستی بیافرینه .

که مسئله ی اصلی من اینجا عدم نیست ، بلکه خود خداوند هست . خداوندی که عدم از جنس اونه ، همیشه هست و عدم به مانند اون هیچ ماهیتی نداره .

اینجا هست که شاید بشه تعبیری داشت از نزدیک شدن پیامبر به خداوند که تنها پیامبر تونست اینکارو بکنه ، و دیگر موجودات نمیتونستن ، که هرچند این همین الان به ذهنم زد شاید غلط باشه که این مسئله رو ربط بدم به این . اما خب گفتم ! ...


سلام
عدم دارای مفهوم پیچیده ای نیست
یک وقت منظور از عدم نیستی مطلقه . نیستی مطلق بطلان و پوچی محضه لذا هیچ چیزی قابل نسبت به آن نیست تا نعوذ بالله خدا از جنس اون باشه . از طرف دیگه شما خدای متعال را داخل دایره خلقت میکنید مثل اینکه از نظر شما وجود با خلقت آغاز شده در حالیکه چنین نیست . خدای متعال بعنوان سرچشمه و اساس هستی ها همیشه بوده و خواهد بود .
و اما قسم دوم از عدم عدم نسبی است که در بحث ما قابل طرحه . منظور از نبود اشیاء قبل از خلقت نبود در مقام وجود امکانیه یعنی در این مقام وجود نداشتند اما اشیاء قبل از خلقت که از این مقام آغاز میشه در علم الهی به وجود علمی موجود بوده اند . لذا منظور از خلقت از عدم نبودن در مقام عینی امکانی است و نه عدم مطلق چون عدم مطلق به معنای نبودن حتی در مقام علم الهی است که این ممکن نیست چون مفهومش اینه که خدای متعال بدون علم ذاتی به اشیاء اونا رو خلق کرده است در حالیکه به تصریح قرآن اشیا بالحق خلق شده اند و یکی از ابعاد خلقت حقانی تنزل از مقام علم است و نه جهل .
خلاصه اینکه برابر دانستن ذات باریتعالی با عدم هیچ مفهومی ندارد چه اینکه هستی منحصر در مابعد خلقت نیست بلکه مخلوقات ، در مقام وجود امکانی ربطی و غیر مستقل هستند و اساس پایه وجود خود ذات باریتعالی است . بله می توانید یک نوع اصطلاح سازی بکنید اما این اصطلاح سازی قابل قبول نیست چون در این وادی اصطلاحات و مفاهیمی وجود دارند که معانی خاص خود را دارند لذا شما نمی توانید مقام واجب الوجودی را برابر عدم بگیرید چون عدم به معنای نیستی است و نیستی با وجوب وجود تناقض دارد و تناقض هم مردود است
یا علیم[/]

محی الدین;579990 نوشت:
سلام
عدم دارای مفهوم پیچیده ای نیست
یک وقت منظور از عدم نیستی مطلقه . نیستی مطلق بطلان و پوچی محضه لذا هیچ چیزی قابل نسبت به آن نیست تا نعوذ بالله خدا از جنس اون باشه . از طرف دیگه شما خدای متعال را داخل دایره خلقت میکنید مثل اینکه از نظر شما وجود با خلقت آغاز شده در حالیکه چنین نیست . خدای متعال بعنوان سرچشمه و اساس هستی ها همیشه بوده و خواهد بود .
و اما قسم دوم از عدم عدم نسبی است که در بحث ما قابل طرحه . منظور از نبود اشیاء قبل از خلقت نبود در مقام وجود امکانیه یعنی در این مقام وجود نداشتند اما اشیاء قبل از خلقت که از این مقام آغاز میشه در علم الهی به وجود علمی موجود بوده اند . لذا منظور از خلقت از عدم نبودن در مقام عینی امکانی است و نه عدم مطلق چون عدم مطلق به معنای نبودن حتی در مقام علم الهی است که این ممکن نیست چون مفهومش اینه که خدای متعال بدون علم ذاتی به اشیاء اونا رو خلق کرده است در حالیکه به تصریح قرآن اشیا بالحق خلق شده اند و یکی از ابعاد خلقت حقانی تنزل از مقام علم است و نه جهل .
خلاصه اینکه برابر دانستن ذات باریتعالی با عدم هیچ مفهومی ندارد چه اینکه هستی منحصر در مابعد خلقت نیست بلکه مخلوقات ، در مقام وجود امکانی ربطی و غیر مستقل هستند و اساس پایه وجود خود ذات باریتعالی است . بله می توانید یک نوع اصطلاح سازی بکنید اما این اصطلاح سازی قابل قبول نیست چون در این وادی اصطلاحات و مفاهیمی وجود دارند که معانی خاص خود را دارند لذا شما نمی توانید مقام واجب الوجودی را برابر عدم بگیرید چون عدم به معنای نیستی است و نیستی با وجوب وجود تناقض دارد و تناقض هم مردود است
یا علیم

سلام و ممنون که پاسخ میدهید .

خب ، دقیقا منظور من همین عدم مطلق است . در واقع من خداوند رو معادل عدم نمیدونم بلکه چیزی نیستی تر از عدم میدونم و عدم از آخرین درجات نزولی خداوند هست .

شما یک کوه رو متصور شوید ، خود کوه و دامنه و تمامی اطرافش خداوند هست . حالا خداوند چند بخش میشود :
1- قله ی کوه = هسته ی اصلی خداوند (نیستی ترین نیستی - بدون ماهیت - به خاطر اینکه جنسش از عدم است ، همیشه ماندگار بوده و هست و خواهد بود و بر همه چیز میتواند آگاه باشد)
2- از قله به پایین تا سر دامنه = درجات دیگر خداوند در عالم معنا و وجودی خویش
3- سر دامنه = عدم مطلق
4- دامنه به پایین = عالم موجود

اما خب این رو شما با همین اهمیت درجه ای داشته باش اما موارد رو به طور منفی به مثبت در نظر بگیر چون نیستی تر از عدم ، منفی میشه .

در واقع عدم ماهیت نداره ، چون چیز (موجود) نیست که بخواد ماهیتی داشته باشه تا بودنش رو اثبات بکنه . همیشه هم هست ، چون نقطه ی مقابل عالم موجود عدم هست و اگر عالم موجود هم از بین بره ، بازم عدم هست و هر بلایی سر هر چی بیاد بازم عدم هست و ماهیت نداره ، تقریبا یک جور واجب الوجود هست .

محی الدین;579990 نوشت:
. از طرف دیگه شما خدای متعال را داخل دایره خلقت میکنید مثل اینکه از نظر شما وجود با خلقت آغاز شده در حالیکه چنین نیست . خدای متعال بعنوان سرچشمه و اساس هستی ها همیشه بوده و خواهد بود .

نه خب ، من چنین تفکری ندارم . بلکه دقیقا برعکس خداوند رو خارج از دایره ی خلقت میبینم و وجود رو قبل از عدم .

من دوتا تعریف دارم که توی پست اول هم گفتم و شما هم خوندی . خداوند میگه روح و معنویت ، عالم معنویت ، عالم معنا . عالمی که زبان در اون جا نداره ، عالمی که خداوند هست . من کلمه ی وجود رو از این جنس میدونم . در واقع عدم رو نیستی و پوچی نمیپندارم بلکه ، عدم خودش در مقابل خداوند ، یک ماهیت هست .

عالم ما سیر نزولی داره ، و طبق اعتقادات پست ترین عالمه . در این زمینه من عدم رو پست تر نمیدونم بلکه ، عدم نقطه ی اوج صعود هست و نزولی ترینش عالم ماده هست . این عدم در مقابل با ما ، نیستی و پوچ هست چون ما نسبت به اون دارای ماهیت هستیم و موجود شده ایم ، اما اون چنین نیست . حالا شما فرض کن خداوند نیستی تر از عدم (نه به معنای پوچ تر بلکه به معنای والاتر) باشه و اینجاست که در عالم خداوند ، عالم وجودی و معنا ، عدم در مقابل با خداوند ، دارای ماهیت میشه و اینجاست که تنها مطلقی که می ماند و همیشه هست و ماهیت ندارد ، همان خداوند هست .

شما اگر دقت کنید انسان برای انتقال به جهان دیگر ، از یک چیزی رد میشه به نام مرگ ، یعنی انسانی که هست ، چیزی بر اون اضافه نمیشه که بخواد بره جای بالاتر و پرتر از اون چیزی که هست (یعنی مثبت تر نمیشه) بلکه نیست میشه و این گرایش به نیست شدن در همه چیز هست در عالم ماده و این نیست شدن یعنی رفتن به سوی یه درجه بالاتر . بنابراین میشه گفت اگر همین قانون رو دنبال کنیم خداوند میشه نیستی تر از نیستی .

[="Tahoma"][="Navy"]

Kamran;580073 نوشت:
سلام و ممنون که پاسخ میدهید .

خب ، دقیقا منظور من همین عدم مطلق است . در واقع من خداوند رو معادل عدم نمیدونم بلکه چیزی نیستی تر از عدم میدونم و عدم از آخرین درجات نزولی خداوند هست .

شما یک کوه رو متصور شوید ، خود کوه و دامنه و تمامی اطرافش خداوند هست . حالا خداوند چند بخش میشود :
1- قله ی کوه = هسته ی اصلی خداوند (نیستی ترین نیستی - بدون ماهیت - به خاطر اینکه جنسش از عدم است ، همیشه ماندگار بوده و هست و خواهد بود و بر همه چیز میتواند آگاه باشد)
2- از قله به پایین تا سر دامنه = درجات دیگر خداوند در عالم معنا و وجودی خویش
3- سر دامنه = عدم مطلق
4- دامنه به پایین = عالم موجود

اما خب این رو شما با همین اهمیت درجه ای داشته باش اما موارد رو به طور منفی به مثبت در نظر بگیر چون نیستی تر از عدم ، منفی میشه .

در واقع عدم ماهیت نداره ، چون چیز (موجود) نیست که بخواد ماهیتی داشته باشه تا بودنش رو اثبات بکنه . همیشه هم هست ، چون نقطه ی مقابل عالم موجود عدم هست و اگر عالم موجود هم از بین بره ، بازم عدم هست و هر بلایی سر هر چی بیاد بازم عدم هست و ماهیت نداره ، تقریبا یک جور واجب الوجود هست .


سلام
عرض شد که این نوع طرح مسائل از سوی شما یک نوع اصطلاح سازی بر خلاف اصطلاحات مربوط به این مباحثه لذا بهتره به زبان همان اصطلاحات صحبت کنید چون این اصطاحات جدید تناقض آمیزه
شما می فرمایید عدم مطلق واجب الوجوده خوب عدم مطلق که پوچی محضه و در خارج و بلکه در ذهن هم هیچ ما بازایی نداره چطور میتونه واجب الوجودی باشه که وجود محض ضروری است ؟
از طرف دیگه عدم در مقابل وجوده و نه عالم موجود لذا عدم در مقابل ذات باریتعالی هم قرار میگیره چون او اصل و اساس و وجود مطلقه پس قرار دادن عدم بعنوان یکی از شوون وجود باریتعالی بی معناست چون نقیضین قابل جمع نیستند
خلاصه این سخنان خلاف عرف مباحث کلام و فلسفه است

Kamran;580073 نوشت:
من دوتا تعریف دارم که توی پست اول هم گفتم و شما هم خوندی . خداوند میگه روح و معنویت ، عالم معنویت ، عالم معنا . عالمی که زبان در اون جا نداره ، عالمی که خداوند هست . من کلمه ی وجود رو از این جنس میدونم . در واقع عدم رو نیستی و پوچی نمیپندارم بلکه ، عدم خودش در مقابل خداوند ، یک ماهیت هست .

شما میفرمایید عدم ماهیت داره خوب پس باید مانند هر ماهیتی جنس و فصلی داشته باشه حالا بفرمایید جنس و فصل عدم چیه ؟

Kamran;580073 نوشت:
شما اگر دقت کنید انسان برای انتقال به جهان دیگر ، از یک چیزی رد میشه به نام مرگ ، یعنی انسانی که هست ، چیزی بر اون اضافه نمیشه که بخواد بره جای بالاتر و پرتر از اون چیزی که هست (یعنی مثبت تر نمیشه) بلکه نیست میشه و این گرایش به نیست شدن در همه چیز هست در عالم ماده و این نیست شدن یعنی رفتن به سوی یه درجه بالاتر . بنابراین میشه گفت اگر همین قانون رو دنبال کنیم خداوند میشه نیستی تر از نیستی .

اینجا هم اختلاط اصطلحات اتفاق افتاده
از نظر دین و کلام و فلسفه مرگ نیستی نیست
از نظر دین مرگ توفی یا کامل ستاندن روح از جسمه از نظر کلام انتقال به عالم معنا و از نظر فلسفه عاری شدن نفس انسان از ماده است می بینید که در هیچیک از این علوم مبنایی مرگ به معنای نیستی نیست بلکه نیست شدن انسان در مرگ یک اصطلاح عرفی مادی گرایانه است که بی اعتبار و بی ارزشه
خلاصه اینکه وقتی عدم به معنای نیستی است نمی توان به آن چیزی از قبیل ماهیت یا مرتبه وجود یا احکام دیگر مربوط به وجود نسبت داد چرا که عدم با فقدان هم ذاته
یا علیم[/]

محی الدین;580273 نوشت:
سلام
عرض شد که این نوع طرح مسائل از سوی شما یک نوع اصطلاح سازی بر خلاف اصطلاحات مربوط به این مباحثه لذا بهتره به زبان همان اصطلاحات صحبت کنید چون این اصطاحات جدید تناقض آمیزه
شما می فرمایید عدم مطلق واجب الوجوده خوب عدم مطلق که پوچی محضه و در خارج و بلکه در ذهن هم هیچ ما بازایی نداره چطور میتونه واجب الوجودی باشه که وجود محض ضروری است ؟
از طرف دیگه عدم در مقابل وجوده و نه عالم موجود لذا عدم در مقابل ذات باریتعالی هم قرار میگیره چون او اصل و اساس و وجود مطلقه پس قرار دادن عدم بعنوان یکی از شوون وجود باریتعالی بی معناست چون نقیضین قابل جمع نیستند
خلاصه این سخنان خلاف عرف مباحث کلام و فلسفه است

سلام و صبح به خیر

درسته ممکن هست که من اصطلاحاتی که به طور ابداعی استفاده میکنم در خلاف فلسفه باشه اما خب من تعاریفم رو از وجود و موجود توی پست اول ارائه دادم و گفتم که متنی که مینویسم بر پایه ی این تعریفه ، نه تعریف اصولی فلسفی و کلام .
از این رو میتونم بگم واجب الوجود هست چون نبود هر چیزی ، یعنی عدم و در آغاز خلقت چیزی جز خداوند نبوده و خداوند هم که موجود نیست که ماهیت داشته باشه بنابراین از نظر ساختاری ، خداوند مانند فرشتگان و انسان ها و موجودات نیست ، عالم موجود ، ماهیت داره و محدود هست و اما خداوند این چنین نیست .
چه چیز میتونه ماهیت نداشته باشه ؟ و همیشه هم حضور داشته باشه ؟ عدم .

شما فرض کنید در آغاز ، یک عدم مطلق بوده ، یعنی 0 ... و خداوند حضور داشته . این عدم مطلق از خداوند هست یعنی درجات نزولی خداونده ، در واقع میشه گفت خداوند -1 هست و 0 نقطه ی نهایی نزولی اوست و بعد دست به خلقت لایه ی دیگری هم میزنه به نام عالم موجود .

محی الدین;580273 نوشت:
شما میفرمایید عدم ماهیت داره خوب پس باید مانند هر ماهیتی جنس و فصلی داشته باشه حالا بفرمایید جنس و فصل عدم چیه ؟

اگر دقت کنید ، گفتم عدم نسبت به خداوند دارای ماهیت میشه . نسبت به ما ماهیت نداره . چرا میگم نسبت به خداوند ماهیت پیدا میکنه ؟

به این دلیل که بخشی از خداوند هست و خداوند در ادامه ی اون خلقت انجام داده . عدمی که دلیلش خداوند هست .
البته من اطلاعاتم کامل نیست به اون حد ، اینجا مطرحش کردم که هم یادبگیرم و هم اصلاح بشه .

حالا این که میگیم خداوند ماهیت نداره و ممکن الوجود ها دارای ماهیت هستند ، آیا این از دید انسان نیست ؟ یعنی این رابطه : انسان » کتاب .... یا ... انسان » خدا

اما حالا شما اینو برعکس کن . خداوند » انسان ، خداوند » هرچیز

پس بنابراین هر چیز در برابر خداوند دارای یک ماهیت میشه . چون خداوند آگاهی بی نقض و تام داره که هر چیز چیست و از چه چیزی آمده و همه چیز از خودش هست .

حالا شما بنابرا این گفته ام فرض کن خداوند 1- باشه و عدم 0 باشه . بنابراین عدم هم در مقابل خداوند به صورت یک چیز در میاد .

محی الدین;580273 نوشت:
اینجا هم اختلاط اصطلحات اتفاق افتاده
از نظر دین و کلام و فلسفه مرگ نیستی نیست
از نظر دین مرگ توفی یا کامل ستاندن روح از جسمه از نظر کلام انتقال به عالم معنا و از نظر فلسفه عاری شدن نفس انسان از ماده است می بینید که در هیچیک از این علوم مبنایی مرگ به معنای نیستی نیست بلکه نیست شدن انسان در مرگ یک اصطلاح عرفی مادی گرایانه است که بی اعتبار و بی ارزشه
خلاصه اینکه وقتی عدم به معنای نیستی است نمی توان به آن چیزی از قبیل ماهیت یا مرتبه وجود یا احکام دیگر مربوط به وجود نسبت داد چرا که عدم با فقدان هم ذاته
یا علیم

خب من که نمیگم نیستی و پوچی

ببینید تعریف من از نیستی = نابودی مطلق و پوچی نیست ، اتفاقا نیستی مطلقی که ازش حرف میزنم از جنس خداوند هست و خداوند در پس نیستی قرار داره . با این منظور نیستی رو بسنجید لطفا ! اون عدمی که فلسفه و یا علم ازش حرف میزنه ، محدود هست ، من دارم چیزی فراتر از تعریف فلسفی و علمیش رو در نظر میگیرم .

درباره ی مرگ هم بله دقیقا نیست شدنه . انتقال روح از بدن ، یعنی کاست شدن ، یعنی روح دیگر از جسم در میاد ، جسم انسان دچار یک کاستی میشه ، این گرایش به یک نیستی داره در تعریف عالم ماده .

یعنی شما فرض کن : عالم ماده - مرگ - عالم پس از مرگ

در این رابطه ، انسانی که در عالم ماده حضور داره ، چیزی بهش اضافه نمیشه با مرگ که بخواد بره به عالم پس از مرگ .... بلکه دقیقا ، ازش یک چیزی نیست میشه ، که اون هم جسمشه ، یعنی برای انتقال انسان به درجه ای والاتر ، خداوند چیزی بهش اضافه نمیکنه بلکه ، یه چیزی ازش میگیره ، جسم انسان رو ازش میگیره و روح انسان که نوعی والاتر موجودی هست نسبت به نوع موجودی مادی (جسمانی) به عالم پس از مرگ میره .

برای همین میگم که اگر این رابطه رو در نظر بگیریم و همینطوری پیش بریم میرسیم به نیستی تر از عدم مطلق ، که خداوند هست . شما اگر نگاه کنید خداوند قیامت رو بر پا میکنه و برای رفتن هستی به درجه ای والاتر ، خداوند چیزی بهش اضافه نمیکنه بلکه نابودش میکنه . عدم رو بر اون غالب میکنه و سپس نوعی زندگانی جدید بهش میده .

و مثالی دیگر درباره ی نماز ، خداوند انسان رو از سجده کردن در مقابل هر موجودی منع کرده ، چه موجود مثالی ، چه نباتی ، چه مادی ، چه مجرد و .... ، از هر چیز ، و تنها میگه خودش (خداوند) رو سجده کنیم ، اگر یک انسان صرفا این جهان رو نگاه کنه و اطرافش رو ببینه ، میفهمه که میتونه به خیلی چیز هایی که میتونه ببینه ، سجده کنه و کالبد های دیگری نیز وجود دارن که انسان نمیتونه حد اونارو درک کنه اما طبق نظریاتی چنین هستش .

اما انسان براش گفته شده که تنها به یک چیز باید سجده کرد که اون هم خداونده ... تنها چیزی که در تعاریف ، نسبت به ما ماهیت نداره ، جزو موجودات نیست و از لحاظ احساسی میشه حسش کرد . تقریبا تنها چیزی که انگار نیست ! (این حرفم در رد کردن خدا نیست ، بد برداشت نکنین .)

[="Tahoma"][="Navy"]

Kamran;580278 نوشت:
سلام و صبح به خیر

درسته ممکن هست که من اصطلاحاتی که به طور ابداعی استفاده میکنم در خلاف فلسفه باشه اما خب من تعاریفم رو از وجود و موجود توی پست اول ارائه دادم و گفتم که متنی که مینویسم بر پایه ی این تعریفه ، نه تعریف اصولی فلسفی و کلام .
از این رو میتونم بگم واجب الوجود هست چون نبود هر چیزی ، یعنی عدم و در آغاز خلقت چیزی جز خداوند نبوده و خداوند هم که موجود نیست که ماهیت داشته باشه بنابراین از نظر ساختاری ، خداوند مانند فرشتگان و انسان ها و موجودات نیست ، عالم موجود ، ماهیت داره و محدود هست و اما خداوند این چنین نیست .
چه چیز میتونه ماهیت نداشته باشه ؟ و همیشه هم حضور داشته باشه ؟ عدم .

شما فرض کنید در آغاز ، یک عدم مطلق بوده ، یعنی 0 ... و خداوند حضور داشته . این عدم مطلق از خداوند هست یعنی درجات نزولی خداونده ، در واقع میشه گفت خداوند -1 هست و 0 نقطه ی نهایی نزولی اوست و بعد دست به خلقت لایه ی دیگری هم میزنه به نام عالم موجود .


سلام
شما وجود امکانی را همان وجود مقابل عدم میگیرید با این حساب شما حرف تازه ای ندارید فقط اصطلاحات را دارید عوض می کنید که برای بسیاری می تواند غلط انداز باشد و ما این را مجاز نمی دانیم چون اصطلاحات با معانی خاصش در نزد افراد شناخته شده اند لذا آنها از سخنان شما معنای متفاوت با مقصودتان را می فهمند لذا مفاهمه پیش نمی آید ضمن اینکه هیچ لزومی ندارد برای بیان نظرات دست به اصطلاح سازیهای اشتباه ساز بزنیم

Kamran;580278 نوشت:
اگر دقت کنید ، گفتم عدم نسبت به خداوند دارای ماهیت میشه . نسبت به ما ماهیت نداره . چرا میگم نسبت به خداوند ماهیت پیدا میکنه ؟

به این دلیل که بخشی از خداوند هست و خداوند در ادامه ی اون خلقت انجام داده . عدمی که دلیلش خداوند هست .
البته من اطلاعاتم کامل نیست به اون حد ، اینجا مطرحش کردم که هم یادبگیرم و هم اصلاح بشه .

حالا این که میگیم خداوند ماهیت نداره و ممکن الوجود ها دارای ماهیت هستند ، آیا این از دید انسان نیست ؟ یعنی این رابطه : انسان » کتاب .... یا ... انسان » خدا

اما حالا شما اینو برعکس کن . خداوند » انسان ، خداوند » هرچیز

پس بنابراین هر چیز در برابر خداوند دارای یک ماهیت میشه . چون خداوند آگاهی بی نقض و تام داره که هر چیز چیست و از چه چیزی آمده و همه چیز از خودش هست .

حالا شما بنابرا این گفته ام فرض کن خداوند 1- باشه و عدم 0 باشه . بنابراین عدم هم در مقابل خداوند به صورت یک چیز در میاد .


می بینید که اصطلاح سازی چقدر مشکل سازه چون شما باید متناسب با هر اصطلاحی یک مفهوم قابل قبول ارائه کنید مثلا همین بحث ماهیت داشتن عدم را شما هیچوقت نمی توانید حل کنید چون عدم هم ذات فقدانه و فقدان چیزی توش نیست که جنس و فصل ازش قابل برداشت باشه لذا تقابل آن با ذات واجب الوجودی خدای متعال هم به صرف تصور ذهنی است وگرنه عدم در خارج ما بازائی نداره تا با ذات باریتعالی قیاس بشه و ماهیتی پیدا کنه

Kamran;580278 نوشت:
خب من که نمیگم نیستی و پوچی

ببینید تعریف من از نیستی = نابودی مطلق و پوچی نیست ، اتفاقا نیستی مطلقی که ازش حرف میزنم از جنس خداوند هست و خداوند در پس نیستی قرار داره . با این منظور نیستی رو بسنجید لطفا ! اون عدمی که فلسفه و یا علم ازش حرف میزنه ، محدود هست ، من دارم چیزی فراتر از تعریف فلسفی و علمیش رو در نظر میگیرم .

درباره ی مرگ هم بله دقیقا نیست شدنه . انتقال روح از بدن ، یعنی کاست شدن ، یعنی روح دیگر از جسم در میاد ، جسم انسان دچار یک کاستی میشه ، این گرایش به یک نیستی داره در تعریف عالم ماده .

یعنی شما فرض کن : عالم ماده - مرگ - عالم پس از مرگ

در این رابطه ، انسانی که در عالم ماده حضور داره ، چیزی بهش اضافه نمیشه با مرگ که بخواد بره به عالم پس از مرگ .... بلکه دقیقا ، ازش یک چیزی نیست میشه ، که اون هم جسمشه ، یعنی برای انتقال انسان به درجه ای والاتر ، خداوند چیزی بهش اضافه نمیکنه بلکه ، یه چیزی ازش میگیره ، جسم انسان رو ازش میگیره و روح انسان که نوعی والاتر موجودی هست نسبت به نوع موجودی مادی (جسمانی) .

برای همین میگم که اگر این رابطه رو در نظر بگیریم و همینطوری پیش بریم میرسیم به نیستی تر از عدم مطلق ، که خداوند هست . شما اگر نگاه کنید خداوند قیامت رو بر پا میکنه و برای رفتن هستی به درجه ای والاتر ، خداوند چیزی بهش اضافه نمیکنه بلکه نابودش میکنه . عدم و بر اون غالب میکنه و سپس نوعی زندگانی جدید بهش میده .


گرفته شدن جسم از روح در مرگ که البته خیلی هم تعبیر دقیقی نیست نهایتش به معنای نقصه و نه عدم
به عبارت دیگه اگر ماده را مراتبی از وجود انسان بدانیم این مادیت در مرگ از انسان جدا میشه خوب اینکه عدم نیست بلکه نهایتش نقصه ( هرچند به نظر ما نه تنها نقص نیست بلکه کماله چون روح در تعلق به ماده زندانیه و با جدا شدن از او رها و آزاد میشه پس حتی نقص هم نیست )
فکر نمیکنم با این نوع بحث بجایی برسیم . باید حدود خیلی از مسائل همانطور که هست حفظ بشه وگرنه اختلاط بحث و دور شدن از واقعیات پیش میاد که مورد توافق هم نیست
یا علیم[/]

محی الدین;580281 نوشت:
گرفته شدن جسم از روح در مرگ که البته خیلی هم تعبیر دقیقی نیست نهایتش به معنای نقصه و نه عدم
به عبارت دیگه اگر ماده را مراتبی از وجود انسان بدانیم این مادیت در مرگ از انسان جدا میشه خوب اینکه عدم نیست بلکه نهایتش نقصه ( هرچند به نظر ما نه تنها نقص نیست بلکه کماله چون روح در تعلق به ماده زندانیه و با جدا شدن از او رها و آزاد میشه پس حتی نقص هم نیست )
فکر نمیکنم با این نوع بحث بجایی برسیم . باید حدود خیلی از مسائل همانطور که هست حفظ بشه وگرنه اختلاط بحث و دور شدن از واقعیات پیش میاد که مورد توافق هم نیست
یا علیم

ببینید گفتم که :

Kamran;580278 نوشت:
یعنی برای انتقال انسان به درجه ای والاتر ، خداوند چیزی بهش اضافه نمیکنه بلکه ، یه چیزی ازش میگیره ، جسم انسان رو ازش میگیره و روح انسان که نوعی والاتر موجودی هست نسبت به نوع موجودی مادی (جسمانی) به عالم پس از مرگ میره .

این یعنی اینکه انسان توسط مرگ باید به چیزی والاتر بره ، اما مسئله ی من سر اینه که چیزی به انسان اضافه نمیشه . یعنی رو به مثبت نیست . رو به منفی هست . جسم ازش گرفته میشه (این گرفته شدن هم در تضاد با اون چیزی که گفتین نیست) و سپس به جهانی والا تر میره . خب این یعنی اصولا هر چه چیز ها نیست تر بشن به والایی میرسن .

ببینید ، یک روح وقتی از یک بدن گرفته بشه ، اون روح در دنیای ماده نیست میشه ، یعنی دیگر در قالب یک جسم در نمیاد که بخواد حضور داشته باشه و اعمال انسان (خوب یا بد) بر روش تاثیر بذاره ؛ بنابراین روح انسان که همان اعمال بد و خوب انسانه و آن چیزیست که نزد خداونده ، در جهان جسمانی ما ، نیست میشه به همین دلیل هست که جسم ، بعد از این اتفاق دیگه نمیتونه زندگی کنه .

محی الدین;580281 نوشت:
می بینید که اصطلاح سازی چقدر مشکل سازه چون شما باید متناسب با هر اصطلاحی یک مفهوم قابل قبول ارائه کنید مثلا همین بحث ماهیت داشتن عدم را شما هیچوقت نمی توانید حل کنید چون عدم هم ذات فقدانه و فقدان چیزی توش نیست که جنس و فصل ازش قابل برداشت باشه لذا تقابل آن با ذات واجب الوجودی خدای متعال هم به صرف تصور ذهنی است وگرنه عدم در خارج ما بازائی نداره تا با ذات باریتعالی قیاس بشه و ماهیتی پیدا کنه

شما اول این رو میتونین برام توضیح بدین که ، آیا خداوند بر همه چیز آگاهه ؟ آیا خداوند همه چیز را خودش آفریده ؟ پس بنابراین همه چیز رو میدونه و طریقه ی خلقت هر چیز رو . آیا میتونین به این پاسخ بدین که آیا اصلا چیزی هست که برای خداوند ماهیت نداشته باشه ؟

اگر جواب بله باشه ، نیستی هم برای خداوند یک ماهیت محسوب میشه .

من برای شما سه تصویر قرار میدم :

http://tb22.trainbit.com/d/3783471884.jpg
در این تصویر ، ما یک عدم مطلق داریم

http://tb22.trainbit.com/d/6883471884.jpg
در این تصویر خداوند داره یه چیزایی کم کم پدیدار میکنه

http://tb22.trainbit.com/d/2883471884.jpg
در این تصویر خداوند کوه هایی (عوالمی) ساخته از عدم

خب حالا میخوام بگم که این عدم از جنس خداونده بنابرهمینه که همیشه هست(خدا) ، ماهیت نداره برای انسان ، نیازی برای اثبات خویش نداره و تنها نقطه ی سجده ی انسانه که از نظر ساختاری کاملا متفاوته (منظور خداوند هست) .

و در ادامه میخوام یک مسئله ای رو مطرح کنم تا شاید به اثبات ماهیت داشتن عدم نزدیک بشم .

چون شما میگویید که در نزد خداوند ، همان انسان وجود دارد ، اما به صورت امکانی در جهان مادی نیومده و پدیدار نشده و یا تمامی خلقت نزد خداوند در وجودش هست به عقیده ای که خودم هم دارم و بر همه چیز آگاهی داره ، حاالا عدم اینجا ماهیت پیدا میکنه :

در نزد خداوند انسان هست ، اما شکل عینی حالش رو نداره ، خداوند به این علم داره که انسان آفریده میشه ، اما قبل از آفرینش انسان به شکل عینی نیست ، پس عدم حضور انسان در شکلی که الان هستیم ، به نسبت با دانایی خداوند یک نوع ماهیت محسوب میشه . یعنی اینکه خداوند میدونه که انسان اکنون بر روی کره ی زمین نیست و باید در فلان موقع معلوم نسبت به کره ی زمین ، پدیدار بشه و از حالت عدمش به حالت موجودی جسمانی برسه .

بنابراین خداوند بر عدم حضور او آگاهه پس عدم برای خداوند یک نوع حقیقت و ماهیت محسوب میشه .

بنابراین عدم حضور جهان هستی ، قبل از خلقتش ، در نزد خداوند آشکار بوده و خداوند عدم اون رو تبدیل به حضور کرده . پس ، خداوند عدم حضور جهان هستی به شکل موجودی رو نسبت به وجود داشتن هستی در علم خودش ، میدونسته و سپس با و بر طبق علم خودش ، اون هستی معنوی رو به هستی موجودی تبدیل میکنه و اینطوری هست که اون هستی موجودی از عدمش نسبت به علم الهی ، حاضر میشه .

این عکس فکر کنم بتونه به خوبی توضیح بده :

http://tb22.Trainbit.com/d/7683471884.jpg

[="Tahoma"][="Navy"]

Kamran;580289 نوشت:
این یعنی اینکه انسان توسط مرگ باید به چیزی والاتر بره ، اما مسئله ی من سر اینه که چیزی به انسان اضافه نمیشه . یعنی رو به مثبت نیست . رو به منفی هست . جسم ازش گرفته میشه (این گرفته شدن هم در تضاد با اون چیزی که گفتین نیست) و سپس به جهانی والا تر میره . خب این یعنی اصولا هر چه چیز ها نیست تر بشن به والایی میرسن .

ببینید ، یک روح وقتی از یک بدن گرفته بشه ، اون روح در دنیای ماده نیست میشه ، یعنی دیگر در قالب یک جسم در نمیاد که بخواد حضور داشته باشه و اعمال انسان (خوب یا بد) بر روش تاثیر بذاره ؛ بنابراین روح انسان که همان اعمال بد و خوب انسانه و آن چیزیست که نزد خداونده ، در جهان جسمانی ما ، نیست میشه به همین دلیل هست که جسم ، بعد از این اتفاق دیگه نمیتونه زندگی کنه .


سلام
ماده جسم در انسانیت انسان داخل نیست تا با جدا شدن از آن نقصی باشد
خوب این یک بحثی در انسان شناسی است که باید در جای خودش مطرح کنیم
ببنید استدلال شما اینجا مشکل دارد
اینکه عدم نسبی را داخل در ماهیت شی می کنید کاملا غلط است . ما در عین بودن در جای خاصی در میلیونها مکان دیگر نیستیم آیا این ربطی به وجود و عدم ما دارد ؟ خیر

Kamran;580289 نوشت:
شما اول این رو میتونین برام توضیح بدین که ، آیا خداوند بر همه چیز آگاهه ؟ آیا خداوند همه چیز را خودش آفریده ؟ پس بنابراین همه چیز رو میدونه و طریقه ی خلقت هر چیز رو . آیا میتونین به این پاسخ بدین که آیا اصلا چیزی هست که برای خداوند ماهیت نداشته باشه ؟

اگر جواب بله باشه ، نیستی هم برای خداوند یک ماهیت محسوب میشه .

من برای شما سه تصویر قرار میدم :

http://tb22.trainbit.com/d/3783471884.jpg
در این تصویر ، ما یک عدم مطلق داریم

http://tb22.trainbit.com/d/6883471884.jpg
در این تصویر خداوند داره یه چیزایی کم کم پدیدار میکنه

http://tb22.trainbit.com/d/2883471884.jpg
در این تصویر خداوند کوه هایی (عوالمی) ساخته از عدم

خب حالا میخوام بگم که این عدم از جنس خداونده بنابرهمینه که همیشه هست(خدا) ، ماهیت نداره برای انسان ، نیازی برای اثبات خویش نداره و تنها نقطه ی سجده ی انسانه که از نظر ساختاری کاملا متفاوته (منظور خداوند هست) .


من نمیدونم چه شبهه ای باعث شده شما ساده ترین مطلب رو انکار می کنید
شما میگید عدم ماهیت داره
این یعنی چه ؟
ماهیت در مورد موجودات مفهوم داره چون از جنس و فصلی تشکیل شده اند وجود مرکبند خوب عدم که نیست محضه پوچ و توخالی و هیچه چه جنس و فصلی میتونه داشته باشه
و اما قدرت خدا بر خلقت اشیاء
قدرت خدای متعال به شی تعلق میگیره و عدم اصلا شیئیتی نداره
عدم یک مفهوم کاملا ذهنیه و در خارج هیچ ما بازائی نداره
و اما تصاویر
اینی که شما آنرا عدم می نامید عدم شی خاص هست که همان نقاط سیاه رنگ بزرگه نه عدم مطلق
عدم مطلق نبودن اشیاء بطور مطلقه لذا اون تصویر اول که ظاهرا میخواد فضای عدم رو نشون بده در حقیقت خودش وجودی است بسیط و بی تعین و نه عدم
شاید می خواهید بگویید ذات باریتعالی مقامی از وجود است که اشیاء به تعین خارجیشان در آن مقام عدم اند
خوب حرفی نیست بله اینطور است اما آن مقام نه مقام عدم مطلق بلکه مقام وجود بسیط اشیاء در متن یک ذات بحت و محض ضروری بنام واجب الوجوده
در حقیقت شما تعین و تقدیر وجودی اشیاء را وجود و ماقبل آنرا عدم مطلق گرفته اید . این به حسب مفهوم عدم مطلق درست نیست بلکه این عدم عدم نسبی است یعنی به نسبت همان اشیاء مشخص و مقدر در مقام ذات عدم است نه به حسب کل الوجود
یا علیم[/]

Kamran;579928 نوشت:
به نام خداوند بخشایشگر و مهربان

سلام به شما و ممنون از پاسختون

مورد اولی رو طی این روز ها فهمیده بودم ، البته خب توی تعریف موجودم بیان کرده بودم اما خب کامل نبود ،الان کامل شده اینکه موجود ها فقط شکل و گونه ی مادی ندارن بلکه مجرد هم میتونن باشن .
پس بنابراین تمامی هستی و همه ، موجود هستند .

حالا من چرا دارم میگم که خداوند از عدم آفریده و معنایش رو به این تعبیر میکنم . شما تصور کنین که هیچی نیست و یک وجود بخواد باشه به نام خدا . بنابراین خداوند باید بگه من همه چیز را از خود آفریدم . چون اگر حساب کنیم که خداوند بوده ، و بعد از نیستی ، آفریده ، این با سخن خودش که میگه من همه چیز را از نیستی آفریدم در تناقضه چون نیستی نبوده ، بلکه خودش حضور داشته .

این در صورتی هست که تفکیک پذیری هارو منتهی کنیم به عدم و وجود به این شکل : 0 = عدم .... 1 = وجود

اما من جدیدا هم طی این چند روز مسئله ای هم بهش اضافه کردم که خداوند میگه ، جهان رو از نور خودم روشن میسازم و نور خودم . یعنی انگار خداوند میگه از نور خودم بنابراین اگر خداوند کلمه ی "نور"ش رو به معنای نوری که ما میدونیم تلقی کنیم ، خداوند رو به ماده آوردیم و حتی اگر در صورت مجرد قضیه و دیگر ماهیت ها تصور کنیم بازم اون رو به موجود تبدیل کردیم .
این در صورتی هست که من خودنم ، واجب الوجود که خداوند باشه ، نمیتونه ماهیت داشته باشه .

بنابراین من چند تا مورد رو در نظر گرفتم :

1- "خداوند" جهان را از "نیستی" خلق کرد و میکند .
2- "خداوند" که واجب الوجود است "ماهیت" ندارد .
3- "خداوند" وقتی قیامت میشود و همه ی نور ها خاموش میگردند ، جهان را از "نور خودش" روشن میسازه .

حالا من اینارو میبینم و میگم ، اگر تفکیک پذیری صرفا عدم و وجود باشه و اگر وجود رو در مقابل عدم بدونیم ؛ اگر اینجا وجود رو پس از عدم بنگریم ، با این سه مورد در تناقض در میاد .

1- خداوند جهان را از نیستی خلق کرد و میکند . وقتی که خودش باشد و جهان را از نیستی خلق کند ، بنابراین همچین نیستی خالصی هم وجود نداشته و خودش حضور داشته (غلط)

2- خداوند که واجب الوجود است ماهیت ندارد ، تمامی موجودات محدود ماهیت دارن و خداوند تک وجودی هست که نداره پس باید از نظر ساختار کاملا متفاوت باشه و چه چیزی هست که ماهیت نداره ؟ "عدم" . عدم ماهیت نداره ، چون نیستی هست بنابراین نیازی به حقیقتی نداره که بخواد بر موجود بودنش اثبات بکنه .

3-وقتی قیامت میشود خداوند همه جا را که تاریکی انبوه شده ، از نور خودش روشن میکنه . آیا منظور همین نوری هست که "منبع" دارد و صورت موجودی قضیه رو فقط شامل میشه ؟ چون شما اگر دقت کنید ، رنگ های اشیا اونی نیستن که انسان میبینه یا هر موجود دیگه ، به خاطر نور منبع دار هست که وقتی بهش میخوره و به چشم ما میرسه ، این رنگ ها در چشم ما تشخیص داده میشه بنابر ویژگی ها انسان . بنابراین اشیا واقعا چه رنگی هستن ؟ آیا میشه بدون اینکه بهشون نور بخوره ، رنگی داشته باشن ؟ پس بخشی از وجود خداوند رو نوری میدونم که هیچ منبعی نداره و به خودی خود ، شی ها روشن میشن و رنگ خالص نشون داده میشه که اگر دقت کنیم اون زمان ، خداوند جهان ماده رو در نوردیده و انسان وارد فضای جشم لطیف خودش میشه (اگر اشتباه نکنم) بنابراین تعریف های دیگر نور و رنگ رو میتونه بفهمه .

بنابراین گفته ها من نتیجه میگیرم که ، خداوندی هم نور داره و هم بوده و دست به آفرینش از نیستی زده که نمیگه من از خودم آفریدم بلکه میگه از نیستی آفریدم و اینکه تنها چیزی هست که ماهیت نداره ، مثل نیستی ، من جنس خدارو از نیستی میدونم .
و اینجاست که برای اینکه اون رو یک نیستی حساب کنیم که باشه ، باید نیستی تر از نیستی باشه . نیستی تر از اون عدمی که برای انسان شاید هنوز قابل تصور نیست (چون انسان ماهیت های دیگر موجودی از جمله مجردات رو هنوز تجربه نکرده و عوالم با ماهیت های دیگر رو ندیده بنابراین من از عدمی کلی تر و عظیم تر حرف میزنم ، عدمی که همه ی ابعاد رو شامل میشه و وقتی همه ی ابعاد موجودیت ، نیست میشن ، اون نیستی همان عدم هست .

حالا من چرا میگم خداوند وقتی میگه از عدم آفریده ، حتما باید یه عدمی باشه که ازش بیافرینه چون خداوند بنابرتعاریف باید میبوده ، پس وقتی خداوند باشه ، دیگر عدم معنا نداره چون خداوند هست. هرچقدر هم از نظر وجودی تفاوت داشته باشه در هرصورت اگر ما صرفا عدم و وجود رو در مقابل همدیگر قرار بدیم ، بازم یعنی خداوند بوده . پس خداوند باید در اون آیه میگفت ، من همه چیز را از خودم آفریدم .
اما میاد یه چیزی میگه : من همه چیز را از نیستی آفریدم .

حالا میخوام این نیستی رو از دو دید انسان به نیستی - خدا به نیستی ، تحلیل کوتاهی کنم بنابر گفته هام :

دید انسان نسبت به نیستی : انسان شاید هنوز درک درستی از عدمی که خداوند ازش حرف میزنه نتونسته باشه پیدا کنه ، شاید هم بتونه تصور کنه اما انسان دیدش نسبت به عدم نیستی مطلق هست یعنی در تضاد هستی ، در مقابل هستی . بنابراین خیلی هم درسته که انسان تصور کنه که هیچی نیست ، و بعد به دلیل خداوند ، از نیستی ، هستی رخ میده .
یعنی در واقع در دید انسان ، نیستی یا همون عدم = نبودن یک هستی .
بنابراین از این دید ، ما یک عدم داریم - یک وجود

حالا دید خداوند نسبت به عدم : بنابر اون سه تایی که گفتم ، خداوند ماهیت نداره (چه چیز ماهیت نداره ؟) همه چیز جز خداوند اما آیا به این فکر کردیم که عدم ماهیت داره یا نه ؟ اگر جوابش نه باشه ، خداوند هم باید از جنس عدم باشه . بنابراین در تعریف وجود در مقابل عدم ، یک مشکل به وجود میاد ، اونم اینکه خداوند خودش عدمه !

پس اگر اینجا بگیم که خداوند از جنس عدم هست ، چون تنها چیزی هست که ماهیت نداره ، پس خداوند باید بگه من همه چیز را از خودم آفریدم (خودش = عدم) اما اینو نمیگه ، میگه من همه چیز را از عدم آفریدم ، هیچ چیزی نبوده و من بود کردمش .

حالا بنابراین مسئله ، پس خداوند داره یک وسیله ای رو اینجا ازش حرف میزنه به نام عدم . اما کالبد این وسیله با اون وسیله ای که برای خلقت توسط انسان تعریف میشه ، کاملا در تضاده . چون انسان از ماده ، ماده میسازه اما خداوند از عدم ، موجود میسازه .

حالا باز هم بنابر کل اینا ، من اون تعریف " وجود در مقابل عدم" رو به این گونه تغییر میدم : موجود = 1 ... عدم = 0 .... وجود = -1 ... به این خاطر که خداوند از نظر خودش باید نیستی تر از نیستی باشه که وقتی میگه از هیچی ، هستی آفریدم ، این "هیچی" توی جمله اش با بودن خودش در تناقض نباشه .

بنابراین تنها در این صورت میشه تصور کرد : خداوند نیستی تر از نیستی باشه و عدم ، هم جنس خداوند باشه ، چون ماهیت نداره . توجه : عدم نیاز ندارد که ماهیت داشته باشد = خداوند نیاز ندارد .
عدم در هر صورت هست همیشه ، چه هستی در مقابلش باشه چه نباشه = خداوند همیشه حضور داره . اما خداوند که نمیتونه عدم باشه ! چون با این گفته اش که با نور خودش روشن میسازه در تضاد میوفته چون عدم که نور نداره و همچنین از همه مهمتر با اون مسائلی که گفتم در تضاد میشه .

بنابراین خداوند باید نیستی تر از عدم باشه و نوری که اون ازش حرف میزنه ، به این دلیل که خداوند در همه چیز جریان داره و یک وجود هست که همه جا هست ، نوری که ازش حرف میزنه بدون منبع هست . این نور بخشی از خداونده و دارای منبع نیست .

پس در نهایت اگر همه ی اینا صحیح باشه یا اگر حتی بخش نوری که گفتم هم صحیح نباشه ، عدم در نگاه خداوند ، دارای ماهیت میشه و خداوند از اون دست به خلقت میزنه = برداشت مستقیم از یک نگاه جدید از گفته ی خداوند (من همه چیز را از عدم آفریدم) .



با سلام خدمت شما دوست گرامی

چند مطلب:

- لطفا مطالب خود را به صورت خلاصه بیان بفرمایید. سعی کنید تنها به یک مطلب بپردازید و از طرح کردن سوالات متعدد که هر کدام به فضای دیگری مربوط اند بپرهیزید. اساسا نمی توان در یک تاپیک محدود، تمام مباحث را مطرح و در مورد همه آنها هم به نتیجه رسید. لازمه افزایش سطح آگاهی، سعه صدر و تحمل است تا هر موضوعی را به صورت مجزا طرح کنیم و مورد بحث قرار دهیم.

- وجود تنها خداوند است و هر موجودی که در جهان بهره ای از وجود دارد، مدیون خداوند است. زیرا تنها منبع وجود اوست.

- تعبیر خلق از عدم نیز همان طور که پیش از این عرض شد، به معنای آن است که خداوند مخلوقات را از امر دیگری تالیف و گردآوری نکرده است بلکه شخصا به آنها وجود اعطاء کرده است. به عبارت دیگر خود به آنها وجود بخشیده است و اینچنین نیست که مانند یک نجار که چوب را از طبیعت می گیرد و با اعمال تغییراتی، صندلی می سازد، تالیف کرده باشد.

لازمه ی این مسئله (خلق از عدم) این نیست که ما مرتبه ای از عدم (نیستی) فرض کنیم. اساسا عدم بهره ای از وجود ندارد که بخواهد دارای مراتب نیز باشد.

موفق باشید

رئوف;580588 نوشت:
با سلام خدمت شما دوست گرامی

چند مطلب:

- لطفا مطالب خود را به صورت خلاصه بیان بفرمایید. سعی کنید تنها به یک مطلب بپردازید و از طرح کردن سوالات متعدد که هر کدام به فضای دیگری مربوط اند بپرهیزید. اساسا نمی توان در یک تاپیک محدود، تمام مباحث را مطرح و در مورد همه آنها هم به نتیجه رسید. لازمه افزایش سطح آگاهی، سعه صدر و تحمل است تا هر موضوعی را به صورت مجزا طرح کنیم و مورد بحث قرار دهیم.

- وجود تنها خداوند است و هر موجودی که در جهان بهره ای از وجود دارد، مدیون خداوند است. زیرا تنها منبع وجود اوست.

- تعبیر خلق از عدم نیز همان طور که پیش از این عرض شد، به معنای آن است که خداوند مخلوقات را از امر دیگری تالیف و گردآوری نکرده است بلکه شخصا به آنها وجود اعطاء کرده است. به عبارت دیگر خود به آنها وجود بخشیده است و اینچنین نیست که مانند یک نجار که چوب را از طبیعت می گیرد و با اعمال تغییراتی، صندلی می سازد، تالیف کرده باشد.

لازمه ی این مسئله (خلق از عدم) این نیست که ما مرتبه ای از عدم (نیستی) فرض کنیم. اساسا عدم بهره ای از وجود ندارد که بخواهد دارای مراتب نیز باشد.

موفق باشید

سلام و ممنون از پاسخ

چشم ، سعی میکنم که پراکنده صحبت نکنم.

بله دقیقا منم معتقدم که همه چیز از خداست .

اما مسئله ی من خود خداوند هست . ببینید ، وقتی میگیم خداوند دارای ماهیت نیست و همیشه هستش و در زمان و مکان نمیگنجه . بنابراین اول و آخر و بعد و قبل قائل شدن برای مسئله ی خلقت توسط خداوند صرفا یک سری کلمات هست فقط برای فهمیدن و توضیح دادن این مسئله ی خلقت ، به گونه ای که راحت باشه درک کردنش .

اما خداوند زمان بندی نداره ، خداوند مثل یک دریای عظیم هست که همه چیز درونشه و بر همه چیز آگاهی داره . بنابراین ، عدم حضور هر چیز رو درک میکنه و خود اون عدم حضور ، نیز براش قابل تجزیه و درک هست چون همونطور که معتقدیم هیچ چیز خارج از خداوند نیست . بنابراین عدم مقابل خداوند قرار نمیگیره بلکه درون خداوند هست پس خداوند بر عدم اشراف داره .

مثالی میزنم . خداوند در عالم معنویت خودش ، در علم و آگاهی الهی خودش از انسان خبر داره ( شاید برای انسان سخت باشه درک این قضیه اما ، وقتی به این فکر کنیم که خداوند در محدوده ی زمان نیست و حالت شناور داره بر همه چیز ، درکش آسون میشه) اما این انسان هنوز شکل عینی و موجودی خودش رو نداره ، خداوند بر اساس دانایی قبلش ، عدم حضور انسان (یا مثلا هستی) رو درک میکنه و این عدم خارج از محدوده ی خداوند نیست و جزو خداونده ، چون اگر خداوند بر اون اشراف نداشته باشه ، بنابراین نمیتونه چیزی رو به عدم تبدیل کنه (نیستش کنه) .

حالا من به جای اینکه بیام و بگم عدم خارج از محدوده هست یا اصلا چیزی غیر از وجوده ، بر عکس ، میگم که خداوند نیستی تر از نیستی هست .
یکی از دلایلم اینه که با عدم تفاوت آنچنانی نداره . خداوند ماهیت نداره ، عدم نداره ، خداوند همیشه هست ، عدم همیشه هست ، خداوند محدود نیست ، عدم محدود نیست چون به اندازه ی علم و آگاهی خداوند میتونه یک عدم حضور عینی از اون آگاهی ، وجود داشته باشه . یعنی همون آغاز خلقت .

و دوباره بگم : وقتی خداوند آگاهی داره بر عدم حضور انسان به شکل جسمانی در دنیایی که میخواد خلق کنه ، آیا همین عدم حضور انسان نیز براش قابل درک و فهم نیست ؟

منظورم اینه ، چطور ما چیزی میفهمیم و درک میکنیم به نام عدم و با این آگاهیمون با قطعیت میگیم که عدم هیچی نیست در صورتی که میفهمیمش و درکش میکنیم همانطور که خداوند رو حس و درک میکنیم اما نمی بینیمش ! و اینکه چطور اینو میگیم در صورتی که خالق همه چیز خداونده و عدم هم جزئی از جهانی هست که ما در اون هستیم و تازه میتونیم درکش هم بکنیم ؟

یک مثال میزنم که شاید به اثبات این قضیه نزدیک بشم :

ساعت نه صبح ، هیچ بطری نوشابه ای روی میز من نبود .

الان ساعت نه و نیمه و یک بطری نوشابه روی میز منه .

و من در ساعت ده صبح ، بطری نوشابه رو بر میدارم و میبرمش و میندازم دور .

حالا شما فرض کن یک خدا اینجا جای من هست . خدا در زمان نمیگنجه .

برای خداوند ، در لحظه ، هم ساعت نه صبحه و هیچ بطری ای روی میز نیست ، هم ساعت نه و نیم صبحه و یک بطری نوشابه روی میزه و هم ساعت ده صبحه و بطری نوشابه دور ریخته شده .
و حالا مسئله اینه که خداوند در لحظه ، هم حضور و هم عدم حضور یک چیز رو میفهمه و درک میکنه . بنابراین حتی همون عدم حضور هم براش ماهیت محسوب میشه و مهم تر از همه اینه که در ساعت نه صبح ، بطری ای نیست ، ساعت ده صبح هم نیست ، فقط ساعت نه و نیم صبح روی میز یک بطری هست و صرفا این بطری که پدید میاد از یک جا به جای دیگر میره و ممکن الوجوده یعنی هم میتونه باشه و هم میتونه نباشه

، اما عدم چی ؟ حتی اگر اون بطری اونجا حضور نداشته باشه ، اون بطری در آگاهی معنوی خداوند حضور داره و عدم حضور اون بطری معنوی در حالت جسمانی در بعد مادی همیشگی خواهد بود . و خداوند این رو میفهمه و درک میکنه بنابراین این عدم ، برای خداوند ماهیت پیدا میکنه و جزوی از خداوند هست .

اون چه چیزی هست که نه ما میتونیم ببینیم ، نه با چشم مادی میشه دید ، نه مانند موجودات هست (موجود نیست کلا) و نه حالت جسمانی داره و نه ماهیت داره و فقط میشه از طریق درک حسی و تئوری اونو فهمید و همچنین از عدم (یعنی نبود هیچ چیز) جهان هستی رو می آفرینه ، اون خداوند هست که عدم از جنس اونه (در واقع نمیخوام بگم خداوند از جنس عدمه چون اینطوری عدم درجه ی بالاتری پیدا میکنه در صورتی که گفته ی من اینه که عدم از درجات نزولی اوست)

یعنی در زمانی که هیچ چیز نیست ، عدم مطلق ، خداوند هستی می آفرینه . این خداوند کجاست ؟ اگر این جمله ی آفرینش از عدم رو به این گونه ببینیم که خداوند همون "هیچ چیز نیست" هست ( میشه گفت در واقع اون هیچ چیز نیست (عدم) جزئی از خداونده و برای همینه که خداوند نیازی نداره که بخواد ماهیتی داشته باشه برای اثبات وجود خودش ، و همیشه هم حضور داره به این دلیل که خداوند در زمان نیست و عدم حضور هستی موجودی در لحظه ی آفرینش براش قابل درک بوده و باز هم به این دلیل که خداوند همه چیزش در آگاهیشه و عدم حضور اون آگاهی به شکل موجود (مثل انسان) ، براش همیشگی هست و زمانی که دست به خلقت اون موجود میزنه (انسان) ، آگاهی خودش رو از یک عدم به یک موجود تبدیل میکنه ) بنابراین همه چیز عدمه ، و خداوند آگاهیشو (روحش رو) به شکل مخلوق در میاره

و سپس میشه این : خلق همه چیز از عدم .

و گفتم من نهایتا خدا رو معادل عدم نمیدونم ، عدم رو جزئی از اون میدونم . اینطوری به نظرم حداقل من به شخصه برام ایمان شدید تر و بهتری میاره که دلیل داره .

Kamran;580699 نوشت:
سلام و ممنون از پاسخ

چشم ، سعی میکنم که پراکنده صحبت نکنم.

بله دقیقا منم معتقدم که همه چیز از خداست .

اما مسئله ی من خود خداوند هست . ببینید ، وقتی میگیم خداوند دارای ماهیت نیست و همیشه هستش و در زمان و مکان نمیگنجه . بنابراین اول و آخر و بعد و قبل قائل شدن برای مسئله ی خلقت توسط خداوند صرفا یک سری کلمات هست فقط برای فهمیدن و توضیح دادن این مسئله ی خلقت ، به گونه ای که راحت باشه درک کردنش .

اما خداوند زمان بندی نداره ، خداوند مثل یک دریای عظیم هست که همه چیز درونشه و بر همه چیز آگاهی داره . بنابراین ، عدم حضور هر چیز رو درک میکنه و خود اون عدم حضور ، نیز براش قابل تجزیه و درک هست چون همونطور که معتقدیم هیچ چیز خارج از خداوند نیست . بنابراین عدم مقابل خداوند قرار نمیگیره بلکه درون خداوند هست پس خداوند بر عدم اشراف داره .

مثالی میزنم . خداوند در عالم معنویت خودش ، در علم و آگاهی الهی خودش از انسان خبر داره ( شاید برای انسان سخت باشه درک این قضیه اما ، وقتی به این فکر کنیم که خداوند در محدوده ی زمان نیست و حالت شناور داره بر همه چیز ، درکش آسون میشه) اما این انسان هنوز شکل عینی و موجودی خودش رو نداره ، خداوند بر اساس دانایی قبلش ، عدم حضور انسان (یا مثلا هستی) رو درک میکنه و این عدم خارج از محدوده ی خداوند نیست و جزو خداونده ، چون اگر خداوند بر اون اشراف نداشته باشه ، بنابراین نمیتونه چیزی رو به عدم تبدیل کنه (نیستش کنه) .

حالا من به جای اینکه بیام و بگم عدم خارج از محدوده هست یا اصلا چیزی غیر از وجوده ، بر عکس ، میگم که خداوند نیستی تر از نیستی هست .
یکی از دلایلم اینه که با عدم تفاوت آنچنانی نداره . خداوند ماهیت نداره ، عدم نداره ، خداوند همیشه هست ، عدم همیشه هست ، خداوند محدود نیست ، عدم محدود نیست چون به اندازه ی علم و آگاهی خداوند میتونه یک عدم حضور عینی از اون آگاهی ، وجود داشته باشه . یعنی همون آغاز خلقت .

و دوباره بگم : وقتی خداوند آگاهی داره بر عدم حضور انسان به شکل جسمانی در دنیایی که میخواد خلق کنه ، آیا همین عدم حضور انسان نیز براش قابل درک و فهم نیست ؟

منظورم اینه ، چطور ما چیزی میفهمیم و درک میکنیم به نام عدم و با این آگاهیمون با قطعیت میگیم که عدم هیچی نیست در صورتی که میفهمیمش و درکش میکنیم همانطور که خداوند رو حس و درک میکنیم اما نمی بینیمش ! و اینکه چطور اینو میگیم در صورتی که خالق همه چیز خداونده و عدم هم جزئی از جهانی هست که ما در اون هستیم و تازه میتونیم درکش هم بکنیم ؟

یک مثال میزنم که شاید به اثبات این قضیه نزدیک بشم :

ساعت نه صبح ، هیچ بطری نوشابه ای روی میز من نبود .

الان ساعت نه و نیمه و یک بطری نوشابه روی میز منه .

و من در ساعت ده صبح ، بطری نوشابه رو بر میدارم و میبرمش و میندازم دور .

حالا شما فرض کن یک خدا اینجا جای من هست . خدا در زمان نمیگنجه .

برای خداوند ، در لحظه ، هم ساعت نه صبحه و هیچ بطری ای روی میز نیست ، هم ساعت نه و نیم صبحه و یک بطری نوشابه روی میزه و هم ساعت ده صبحه و بطری نوشابه دور ریخته شده .
و حالا مسئله اینه که خداوند در لحظه ، هم حضور و هم عدم حضور یک چیز رو میفهمه و درک میکنه . بنابراین حتی همون عدم حضور هم براش ماهیت محسوب میشه و مهم تر از همه اینه که در ساعت نه صبح ، بطری ای نیست ، ساعت ده صبح هم نیست ، فقط ساعت نه و نیم صبح روی میز یک بطری هست و صرفا این بطری که پدید میاد از یک جا به جای دیگر میره و ممکن الوجوده یعنی هم میتونه باشه و هم میتونه نباشه

، اما عدم چی ؟ حتی اگر اون بطری اونجا حضور نداشته باشه ، اون بطری در آگاهی معنوی خداوند حضور داره و عدم حضور اون بطری معنوی در حالت جسمانی در بعد مادی همیشگی خواهد بود . و خداوند این رو میفهمه و درک میکنه بنابراین این عدم ، برای خداوند ماهیت پیدا میکنه و جزوی از خداوند هست .

اون چه چیزی هست که نه ما میتونیم ببینیم ، نه با چشم مادی میشه دید ، نه مانند موجودات هست (موجود نیست کلا) و نه حالت جسمانی داره و نه ماهیت داره و فقط میشه از طریق درک حسی و تئوری اونو فهمید و همچنین از عدم (یعنی نبود هیچ چیز) جهان هستی رو می آفرینه ، اون خداوند هست که عدم از جنس اونه (در واقع نمیخوام بگم خداوند از جنس عدمه چون اینطوری عدم درجه ی بالاتری پیدا میکنه در صورتی که گفته ی من اینه که عدم از درجات نزولی اوست)

یعنی در زمانی که هیچ چیز نیست ، عدم مطلق ، خداوند هستی می آفرینه . این خداوند کجاست ؟ اگر این جمله ی آفرینش از عدم رو به این گونه ببینیم که خداوند همون "هیچ چیز نیست" هست ( میشه گفت در واقع اون هیچ چیز نیست (عدم) جزئی از خداونده و برای همینه که خداوند نیازی نداره که بخواد ماهیتی داشته باشه برای اثبات وجود خودش ، و همیشه هم حضور داره به این دلیل که خداوند در زمان نیست و عدم حضور هستی موجودی در لحظه ی آفرینش براش قابل درک بوده و باز هم به این دلیل که خداوند همه چیزش در آگاهیشه و عدم حضور اون آگاهی به شکل موجود (مثل انسان) ، براش همیشگی هست و زمانی که دست به خلقت اون موجود میزنه (انسان) ، آگاهی خودش رو از یک عدم به یک موجود تبدیل میکنه ) بنابراین همه چیز عدمه ، و خداوند آگاهیشو (روحش رو) به شکل مخلوق در میاره

و سپس میشه این : خلق همه چیز از عدم .

و گفتم من نهایتا خدا رو معادل عدم نمیدونم ، عدم رو جزئی از اون میدونم . اینطوری به نظرم حداقل من به شخصه برام ایمان شدید تر و بهتری میاره که دلیل داره .



با سلام خدمت شما دوست گرامی

دو مطلب:

- عدم اساسا حیثیتی ندارد که بخواهد جزئی از چیزی باشد. یعنی اینکه گفته شود که عدم بخشی از خداوند است، اساسا بیانگر تصویر صحیحی از عدم نیست. عدم هیچ حیثیتی و هیچ شانی از شوون وجود را ندارد بنابراین نمی تواند جزئی از چیزی باشد زیرا اساسا وجود ندارد که بخواهد بخشی از چیزی باشد.

- در مورد عدم باید به یک تقسیم توجه کنید. عدم مطلق و عدم مضاف. عدم مطلق یعنی "صرف نبودن" که قابل تصور نیست. اما آنچه شما بیان می کند همگی عدم مضاف است. عدم مضاف به موارد می گوید که شما وصف نبودن یا معدوم بودن را به امری اتصاف بدهید که زمانی بوده و حالا که آن بود وجود ندارد و شما از نبود او مفهوم عدم را درک می کنید. در اینجا نیز اگرچه عدم قابل تصور است ولی از جهت آن است که به وجودی استناد داشته است والا صرف عدم بدون اضافه و استناد به وجود، قابل تصور نیست.
بنابراین، عدم هیچ شانی و هیچ حیثتی ندارد و نباید اوصاف وجودی را به عدم استناد داد.

موفق باشید

رئوف;580975 نوشت:
با سلام خدمت شما دوست گرامی

دو مطلب:

- عدم اساسا حیثیتی ندارد که بخواهد جزئی از چیزی باشد. یعنی اینکه گفته شود که عدم بخشی از خداوند است، اساسا بیانگر تصویر صحیحی از عدم نیست. عدم هیچ حیثیتی و هیچ شانی از شوون وجود را ندارد بنابراین نمی تواند جزئی از چیزی باشد زیرا اساسا وجود ندارد که بخواهد بخشی از چیزی باشد.

- در مورد عدم باید به یک تقسیم توجه کنید. عدم مطلق و عدم مضاف. عدم مطلق یعنی "صرف نبودن" که قابل تصور نیست. اما آنچه شما بیان می کند همگی عدم مضاف است. عدم مضاف به موارد می گوید که شما وصف نبودن یا معدوم بودن را به امری اتصاف بدهید که زمانی بوده و حالا که آن بود وجود ندارد و شما از نبود او مفهوم عدم را درک می کنید. در اینجا نیز اگرچه عدم قابل تصور است ولی از جهت آن است که به وجودی استناد داشته است والا صرف عدم بدون اضافه و استناد به وجود، قابل تصور نیست.
بنابراین، عدم هیچ شانی و هیچ حیثتی ندارد و نباید اوصاف وجودی را به عدم استناد داد.

موفق باشید

سلام

خب ببینید من اصولا مسئله ام خداست و نه عدم .

حالا اگر بخوام اصلاحی بر حرف هام داشته باشم . میتونم از این طریق وارد بشم که ، خداوند چون علم کامل و آگاهی کامل بر همه ی زمان هارو داره و خودش در زمان نمیگنجه ، در آغاز خلقت ، هنوز اون هستی ای که در آگاهیش وجود داشته رو نیافریده بوده و چون خداوند زمان نداره ، میتونسته همون زمان هستی ای که در آگاهیش هست رو متصور بشه . بنابراین اینجا ما یک عدمی از حضور موجودی از هستی ای که در آگاهی خداوند هست ، میبینیم .

و چون این آگاهی خداوند محدودیتی نداره (شاید برای خودش حدود های از جنس های دیگر داشته باشه اما نه حدی که ما داریم) نسبت به اون آگاهی ما عدمی نا محدود رو مشاهده میکنیم . خب همین عدم نا محدود در آغاز خلقت نمیتونه همون عدم مطلق باشه ؟ چون صرفا هیچی وجود نداشت .

و حالا ما توی برنامه نویسی طبق سوالاتی که از چند نفر کردم و احتمالا من همین مسئله رو از طریق برنامه نویسی شبیه سازی میکنم تا به یک جواب عملی برسم ، اصولا میشه توی برنامه نویسی هم عدم رو کدزنی کرد و هم به طور شرطی ، عدم رو ننوشت .

الان هم من میخوام به این برسم که در پس این عدم نا محدود آغاز خلقت ، خدا کجاست ؟

شما گفتین که منظور از این عدم ، این هست که اون مخلوقات از وابستگی به یک چیز پیشین آفریده نشدن و از طریق وجود خداوند آفریده شدن .

خب ، چرا وجود خداوند خودش یک وابستگی پیشین به حساب نمیاد ؟ اگر بنابرگفته های واجب الوجود و ماهیت نداشتن خداوند میخوایم بگیم که این وابستگی نیست ، بنابراین پس از نظر ظاهری ، خداوند چه فرقی با نیستی میکنه ؟ (با این حرف هام نمیخوام به این نتیجه برسم که خدا نیست ، بلکه خدا وجود داره منتهی میخوام به نتیجه ای صحیح برسم که خداوند از نظر ساختاری چیه ، حداقل از لحاظ نظری !)

Kamran;581096 نوشت:
سلام

خب ببینید من اصولا مسئله ام خداست و نه عدم .

حالا اگر بخوام اصلاحی بر حرف هام داشته باشم . میتونم از این طریق وارد بشم که ، خداوند چون علم کامل و آگاهی کامل بر همه ی زمان هارو داره و خودش در زمان نمیگنجه ، در آغاز خلقت ، هنوز اون هستی ای که در آگاهیش وجود داشته رو نیافریده بوده و چون خداوند زمان نداره ، میتونسته همون زمان هستی ای که در آگاهیش هست رو متصور بشه . بنابراین اینجا ما یک عدمی از حضور موجودی از هستی ای که در آگاهی خداوند هست ، میبینیم .

و چون این آگاهی خداوند محدودیتی نداره (شاید برای خودش حدود های از جنس های دیگر داشته باشه اما نه حدی که ما داریم) نسبت به اون آگاهی ما عدمی نا محدود رو مشاهده میکنیم . خب همین عدم نا محدود در آغاز خلقت نمیتونه همون عدم مطلق باشه ؟ چون صرفا هیچی وجود نداشت .

و حالا ما توی برنامه نویسی طبق سوالاتی که از چند نفر کردم و احتمالا من همین مسئله رو از طریق برنامه نویسی شبیه سازی میکنم تا به یک جواب عملی برسم ، اصولا میشه توی برنامه نویسی هم عدم رو کدزنی کرد و هم به طور شرطی ، عدم رو ننوشت .

الان هم من میخوام به این برسم که در پس این عدم نا محدود آغاز خلقت ، خدا کجاست ؟

شما گفتین که منظور از این عدم ، این هست که اون مخلوقات از وابستگی به یک چیز پیشین آفریده نشدن و از طریق وجود خداوند آفریده شدن .

خب ، چرا وجود خداوند خودش یک وابستگی پیشین به حساب نمیاد ؟ اگر بنابرگفته های واجب الوجود و ماهیت نداشتن خداوند میخوایم بگیم که این وابستگی نیست ، بنابراین پس از نظر ظاهری ، خداوند چه فرقی با نیستی میکنه ؟ (با این حرف هام نمیخوام به این نتیجه برسم که خدا نیست ، بلکه خدا وجود داره منتهی میخوام به نتیجه ای صحیح برسم که خداوند از نظر ساختاری چیه ، حداقل از لحاظ نظری !)



با سلام خدمت شما دوست گرامی

دو مطلب:

- تقسیمی که در پاسخ قبلی عرض شد، در مورد عدم مطلق و عدم مضاف، می تواند به ما کمک کند. عدم مطلق از این رو مطلق نامیده می شود که به چیزی دیگری استناد ندارد. در مقابل عدم مضاف چون اضافه (یعنی نسبت داشتن) دارد، قابل تصور است. مثلا عدم حضور بنده در سایت، در این حالت چون عدم مربوط به حضور من است، قابل فرض است ولی عدم مطلق یعنی عدمی که به هیچ چیزی استناد نداشته باشد، قابل فرض نیست.

با توجه به مسئله فوق، اینکه خداوند به مخلوقی علم دارد که هنوز خلق نشده است. عدم مطلق نیست بلکه با توجه به اینکه عدم به نبود موجودی خاص مستند شده (اضافه شده) عدم مضاف نام می گیرد و در این بین مطلق بودن علم خداوند تغییری ایجاد نمی کند زیرا اگرچه علم خداوند مطلق است ولی علم او در این مسئله به موجودی خاص مربوط است که همین مسئله موجب می شود بحث ما مشمول اصطلاح عدم مضاف گردد.

- خداوند عین وجود است و عدم یعنی نبودن. خداوند عین تشخص و کمال است و عدم هیچ حیثیت و شانی از شوون وجود را ندارد. بنابراین بین خداوند و عدم تفاوت بسیار زیاد است. اینکه خداوند موجودات را از عدم خلق کرده است نیز پیش از این توضیح داده شده که به معنای آن است که از موجودات دیگر نگرفته است و این بیان (خلق از عدم) برای زدودن این تصور است که خلقت جهان از امور دیگر بوده است.
بنابراین نمی توان نتیجه گرفت که چون خداوند فرموده که خلق از عدم بوده و از سوی دیگر وجود موجودات از خداست، پس خداوند عدم است. زیرا منظور از ان بیان که خلق از عدم است، این است که از موجودات دیگر نیست.

موفق باشید

با سلام

دوست عزیز. من فکر کنم آنچه در فلسفه و عرفان به اصطلاح "غیب مطلق" معروف است را شما عدم مطلق نامیده اید و دعوا بر سر کاربرد اصطلاحات باشد. ذهن وارونه ما هرچه را ماهیت ندارد نیستی می خواند. در حالی که هرچه به بی ماهیتی نزدیک تر شویم، حدود وجود برداشته شده و به وجود مطلق نزدیکتر می شویم.
خداوند وجود محض است. نه عدم مطلق. تعبیر دیگر همان غیب مطلق است. در جایی فرمودید خداوند هستی را آفرید. هستی آفریدنی نیست. هستی هست و نیست نبوده و نمیشود. چون نیستی با هستی در تناقض است.
خداوند به هستی جامه ماهیت پوشاند و مخلوقات به این ترتیب از عالم غیب به عالم شهاده نازل شدند.

موفق باشید

موضوع قفل شده است