کراماتی از امام مهدی (عج)

تب‌های اولیه

27 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
کراماتی از امام مهدی (عج)

احمد بن اسحاق اشعری بزرگ دانشوران قم، سعادت همزمانی چهار امام را داشته است: امام جواد، امام هادی، امام حسن عسکری و حضرت مهدی (عج) و در زمان غیبت کوتاه از دنیا رفته است.
یکی از بزرگان قم نامه ای به حضرت صاحب الامر می نویسد و در آن چنین می نگارد:
احمد بن اسحاق قصد سفر حج دارد و به هزار دینار نیاز دارد. آیا اجازه می دهید به عنوان قرض از بیت المال بردارد و هنگام بازگشت بدهی خود را بپردازد؟
پاسخ حضرت چنین بود:
"ما هزار دینار به او بخشیدیم و پس از بازگشت نیز نزد ما چیزی دگر دارد!"
جمله اخیر را احمد بن اسحاق برای زنده بازگشتن خود مژده می داند؛ زیرا در اثر پیری و ناتوانی امید رسیدن به کوفه را در خود نمی دید!
این مرد بزرگ پس از بازگشت از سفر حج در شهر حلوان (سرپل ذهاب کنونی) از دنیا رفت و هم اکنون قبر مقدسش در آن شهر مزار مومنان است.
پیش از آن که مرگش فرا رسد، پارچه ای از سوی حضرت بعنوان هدیه برایش رسید.
احمد که آن را دید گفت: این خبر مرگ من است و این پارچه هم کفن من....
و بدین سان او در حلوان دیده از جهان فرو بست و پیکرش را در همان پارچه کفن کردند و به خاک سپردند....

علی بن محمد سمری چهارمین و اخرین سفیر حضرت مهدی (عج) بود که در دوران مسولیتش با دو خلیفه عباسی راضی و مقتضی هم عصر بود.
وی از اصحاب امام حسن عسکری (ع) بود و پس از در گذشت حسین بن روح به مقام نیابت رسید و مدت سه سال این منصب را به عهده داشت و در نیمه شعبان سال 329 هجری چشم از جهان فرو بست و با در گذشت او باب سفارت بسته شد.
دیگر کسی ادعای نیابت نمی کند مگر اینکه دروغ گو باشد...
از توقیعات شریفی که به دست او از ناحیه مقدسه صادر شده، توقیع معروفی است که در اواخر دوران سفارت او صادر شد.
متن توقیع چنین است:
" اما درباره حوادثی که رخ می دهد به راویان احادیث ما رجوع کنید که آن ها حجت من بر شما و من حجت خدا بر آن هایم"
علی بن محمد سمری سرانجام در شعبان سال 329 هجری بیمار شد و در همان بیماری از دنیا رفت.
در روز های بیماری از او خواسته شد کسی را به جانشینی خویش معرفی نماید. در پاسخ فرمود: " لله امر هو بالغه : خداوند انچه را بخواهد خود به انجام می رساند"
آن گاه نامه ای را که از ناحیه مقدسه حضرت مهدی (عج) رسیده بود برای مردم به این شرح قرائت کرد:

"به نام خداوند بخشاینده ی مهربان
ای علی بن محمد سمری! خدا پاداش برادرانت را در سوگ تو به ارج نهد. تو تا شش روز دیگر در جوار معبود قرار خواهی گرفت. کارهایت را سامان ده و به هیچکس وصیت مکن که پس از رحلتت جانشین تو گردد، زیرا غیبت بزرگ فرا رسیده است و من از این پس آشکار نخواهم شد تا روزی که خدای تعالی اجازه ظهور دهد و آن پس از مدتی بس دراز خواهد بود که دل ها را قساوت خواهد گرفت و زمین لبریز از ظلم و ستم خواهد شد. در این دوران برخی از شیعیان ادعای مشاهده خواهند کرد. آگاه باشید هرکس پیش از خروج سفیانی و صیحه آسمانی مدعی دیدارم شود دروغ گفته است و توان و قدرت تنها از آن خدای بزرگ و بلند مرتبه است."

بدین سان آخرین سفیر حضرت مهدی(عج) طبق پیشگویی حضرت در روز ششم دیده از جهان فرو بست و با مرگ او دوران غیبت کوتاه پایان یافت و غیبت بزرگ آغاز شد....

والی ستمگری به نام "عمرو بن عوف" تصمیم داشت ابراهیم نیشابوری را به قتل برساند. ابراهیم مضطرب و پریشان با خانواده اش خداحافظی می کند تا به منطقه ای دور دست بگریزد.
نخست برای وداع به محضر امام حسن عسکری (ع) می شتابد. در کنار حضرت پسری را می بیند که چهره اش مانند ماه شب چهارده می درخشد.
زیبایی کودک چنان در ابراهیم اثر می گذارد که غم خود را فراموش می کند. در این هنگام کودک نورانی، ابراهیم را به نام صدا می زند و به وی می فرماید:
"ای ابراهیم! فرار نکن، خداوند تو را از شر او نگه می دارد!"
ابراهیم می گوید: من از این سخن دچار شگفتی شدم و از امام عسکری (ع) پرسیدم: قربانت شوم... این آقا زاده کیست که از ضمیر من خبر می دهد؟
حضرت فرمود: " او پسر و جانشین من است که زمانی بس دراز از دیده ها پنهان می شود و هنگامی که جهان پر از جور و ستم شود ظهور میکند و جهان را پر از عدل و داد می نماید."
پرسیدم اسم شریف او چیست؟
فرمود: او هم نام رسول خدا(ص) و کنیه اش همان کنیه پیامبر است. اما گفتن نام و کنیه اش تا ظهور دولتش روا نیست. ای ابراهیم! آن چه امروز دیدی و یا شنیدی پنهان کن و به هیچکس جز اهلش مگو.
ابراهیم از خانه امام بیرون می آید. در بین راه با عمویش رو به رو می شود.... عمو به او می گوید:
خلیفه معتمد عباسی برادر خود را مامور کرده تا عمرو بن عوف را به قتل برساند....!

سلام
اگه دوستای عزیز موافق هستن من کراماتی از سایر معصومین (ع) رو هم در هین تایپک براتون قرار بدم....؟:ok:

محمدبن ابراهیم بن مهزیار گوید:
پس از رحلت امام حسن عسکری (ع) در امامت حضرت مهدی دچار تردید شدم. مال هنگفتی نزد پدرم گرد آمده بود. آن ها را همراه خود به سفر برد و سوار کشتی شد. من نیز برای بدرقه ی پدرم از شهر بیرون رفتم. پدرم دچار تب شدیدی شد و به من گفت: مرا به خانه باز گردان.... زیرا این بیماری مرگ مرا در پی خواهد داشت و درباره حفظ این اموال از خدا بترس و با احتیاط عمل کن. سپس به من وصیت کرد و از دنیا رفت...
با خودم گفتم: پدرم هیچ گاه به کارهای نادرست سفارش نمیکرد. این اموال را به عراق می برم و خانه ای در ساحل رودخانه کرایه میکنم و کسی را از این ماجرا آگاه نخواهم کرد. اگر مساله امامت آن گونه که در زمان امام حسن عسکری (ع) روشن بود برایم واضح شد، این اموال را نزد وی میفرستم وگرنه آن را صدقه خواهم داد......
آن گاه به عراق رفتم و خانه ای در ساحل رودخانه کرایه کردم و چند روزی در آن جا به سر بردم که ناگهان یکی بر من وارد شد و نامه ای برایم اورد.....
در نامه نوشته شده بود:
ای محمد! تو فلان مقدار مال داخل فلان چیز به همراه داری و بدین ترتیب همه چیز هایی را که همراه داشتم و خود از آن ها بی خبر بودم برایم نام برد!
من هم همه ی آن اموال را به پیک تحویل دادم و چند روزی در آن جا ماندم ولی هیچکس به من توجهی نداشت. اندوهگین شدم که ناگهان پیامی بدین مضمون از ناحیه مقدسه به دستم رسید:
" ما تو را جانشین پدرت قرار دادیم، خدا را سپاس گزار باش"....

از حضرت سجاد (ع) روایت شده:
روزی مردی عرب برای ملاقات امام حسین (ع) رهسپار مدینه شد تا نشانه هایی از امامت آن حضرت را از نزدیک آزمایش کند.
چون به نزدیک مدینه رسید خود را جنب کرد و با همان حال وارد شهر شد و به خانه ی حضرت سید الشهداء (ع) رفت.
امام به او فرمود: ای اعرابی! آیا شرم نمیکنی که با حال جنابت بر امام خود وارد می شوی؟
آیا روش شما این است که هرگاه نزد کسی می روید خود را جنب می کنید؟
اعرابی گفت: نیاز شدید مرا به این کار وا داشت. سپس از خانه امام بیرون رفت و پس از غسل جنابت به آن جا بازگشت و با طرح پرسش های خویش ، به بصیرت و آگاهی کامل دست یافت و سپس به وطن خویش باز گشت......

امام صادق (ع) فرمود:
زنی در حال طواف بود و مردی پشت سر او طواف می کرد.
زن ساعدش را بیرون آورد و مرد هم دست خود را کج کرد و بر ساعد او نهاد.
خداوند دست آن مرد را چنان بر ساعد آن زن چسباند که ناچار طواف را قطع کرد.
به سوی امیر مکه فرستادند و مردم گرد آمدند و فقیهان را خبر کردند.... آنان گفتند: دست مرد را قطع کن! زیرا او مرتکب جنایت شده است...!
امیر گفت: آیا این جا کسی از فرزندان پیامبر خدا (ص) هست؟
گفتند: آری.... حسین بن علی (ع) دیشب آمده است....
به سوی او فرستاد و او را فرا خواند و گفت: ببین این دو چه شده اند؟
امام (ع) رو به قبله دستانش را بلند نمود و مدتی طولانی دعا کرد.....
سپس نزد زن آمد و دست مرد را از دست زن جدا کرد...
امیر گفت: آیا این مرد را به سبب آنچه کرده کیفر ندهیم؟
امام فرمودند: نه...

"توضیح: موافقت نکردن امام (ع) با مجازات آن مرد شاید بدین جهت باشد که رسوایی پیش آمده برای او ، در واقع کیفر الهی بوده و همین مجازات برای او کافی است"

بقیع غریب;504185 نوشت:
امام صادق (ع) فرمود:
زنی در حال طواف بود و مردی پشت سر او طواف می کرد.
زن ساعدش را بیرون آورد و مرد هم دست خود را کج کرد و بر ساعد او نهاد.
خداوند دست آن مرد را چنان بر ساعد آن زن چسباند که ناچار طواف را قطع کرد.
به سوی امیر مکه فرستادند و مردم گرد آمدند و فقیهان را خبر کردند.... آنان گفتند: دست مرد را قطع کن! زیرا او مرتکب جنایت شده است...!
امیر گفت: آیا این جا کسی از فرزندان پیامبر خدا (ص) هست؟
گفتند: آری.... حسین بن علی (ع) دیشب آمده است....
به سوی او فرستاد و او را فرا خواند و گفت: ببین این دو چه شده اند؟
امام (ع) رو به قبله دستانش را بلند نمود و مدتی طولانی دعا کرد.....
سپس نزد زن آمد و دست مرد را از دست زن جدا کرد...
امیر گفت: آیا این مرد را به سبب آنچه کرده کیفر ندهیم؟
امام فرمودند: نه...

"توضیح: موافقت نکردن امام (ع) با مجازات آن مرد شاید بدین جهت باشد که رسوایی پیش آمده برای او ، در واقع کیفر الهی بوده و همین مجازات برای او کافی است"

بعدا همان شخص در کربلا دست حضرت سید الشهداء (ع) را قطع می کنند.
امضاتون هم خیلی زیباست و آرام بخش

بقیع غریب;503410 نوشت:
محمدبن ابراهیم بن مهزیار گوید:
پس از رحلت امام حسن عسکری (ع) در امامت حضرت مهدی دچار تردید شدم. مال هنگفتی نزد پدرم گرد آمده بود. آن ها را همراه خود به سفر برد و سوار کشتی شد. من نیز برای بدرقه ی پدرم از شهر بیرون رفتم. پدرم دچار تب شدیدی شد و به من گفت: مرا به خانه باز گردان.... زیرا این بیماری مرگ مرا در پی خواهد داشت و درباره حفظ این اموال از خدا بترس و با احتیاط عمل کن. سپس به من وصیت کرد و از دنیا رفت...
با خودم گفتم: پدرم هیچ گاه به کارهای نادرست سفارش نمیکرد. این اموال را به عراق می برم و خانه ای در ساحل رودخانه کرایه میکنم و کسی را از این ماجرا آگاه نخواهم کرد. اگر مساله امامت آن گونه که در زمان امام حسن عسکری (ع) روشن بود برایم واضح شد، این اموال را نزد وی میفرستم وگرنه آن را صدقه خواهم داد......
آن گاه به عراق رفتم و خانه ای در ساحل رودخانه کرایه کردم و چند روزی در آن جا به سر بردم که ناگهان یکی بر من وارد شد و نامه ای برایم اورد.....
در نامه نوشته شده بود:
ای محمد! تو فلان مقدار مال داخل فلان چیز به همراه داری و بدین ترتیب همه چیز هایی را که همراه داشتم و خود از آن ها بی خبر بودم برایم نام برد!
من هم همه ی آن اموال را به پیک تحویل دادم و چند روزی در آن جا ماندم ولی هیچکس به من توجهی نداشت. اندوهگین شدم که ناگهان پیامی بدین مضمون از ناحیه مقدسه به دستم رسید:
" ما تو را جانشین پدرت قرار دادیم، خدا را سپاس گزار باش"....

سلام ...
واقعا زیباست....

:goleroz:

complexcoding;512209 نوشت:
بعدا همان شخص در کربلا دست حضرت سید الشهداء (ع) را قطع می کنند.
امضاتون هم خیلی زیباست و آرام بخش

واقعا...؟ اطلاع نداشتم....
ممنونم:ok:

محمد بن عیاش میگوید:
با یکدیگر از نشانه های امام سخن میگفتیم. مرد ناصبی گفت: اگر امام حسن عسکری (ع) جواب نامه ای را که بدون مرکب می نویسم بدهد، یقین خواهم کرد که او بر حق است.
از این رو مسائلی را نوشتیم. آن مرد هم چیزی بدون مرکب بر روی برگ درختی نوشت و میان نامه ها گذاشت و همه را به خدمت آن بزرگوار فرستادیم.
امام (ع) جواب نامه های ما را نوشت و بر ورقه ای نام آن مرد و پدر و مادرش را نوشت و فرستاد...
مرد ناصب وقتی آن را دید بی هوش شد و چون به هوش آمد به حق اعتقاد یافت و مذهب شیعه را برگزید.

سعید پسر سهل بصری می گوید:
جعفر بن قاسم بصری پیرو مذهب واقفیه بود. روزی در سامرا با هم می رفتیم که امام هادی (ع) را در راه ملاقات کردیم. حضرت به او فرمود: تا کی در خوابی، آیا هنگام آن نرسیده که از خواب بیدار شوی؟
پس از چند روز ما را به میهمانی ولیمه یکی از فرزندان خلیفه عباسی دعوت کردند. حضرت هادی (ع) نیز دعوت بود.
وقتی امام وارد مجلس شد، حاضران به احترام حضرت (ع) سکوت کردند. لیکن جوانی بی ادب در آن مجلس حضور داشت که احترام امام را نگه نمی داشت. او سبکسرانه میخندید و حرف های یاوه می گفت...
در این هنگام امام هادی (ع) رو به او کرد و فرمود:
"ای جوان! در خنده زیاده روی می کنی و از یاد خدا غافلی، در حالی که سه روز دیگر از اهل گورستان خواهی بود!"
جوان ساکت شد و ما این را نشانه ای بر امامت آن حضرت قرار دادیم. غذا خوردیم و بیرون آمدیم...
روز بعد آن جوان بیمار شد و صبح روز سوم درگذشت و در همان روز به خاک سپرده شد!
جعفر با این معجزه، به راه حق هدایت شد و امامت آن حضرت را پذیرفت...

در اصفهان مردی فقیر می زیست که شیعه شده بود. از او پرسیدند: چه چیز موجب شد که به امامت امام هادی (ع) عقیده پیدا کنی؟
گفت: معجزه ای دیدم که این عقیده را پیدا کردم و آن اینکه.....:
من مردی فقیر بودم. در یکی از سال ها اهل اصفهان مرا با گروهی دیگر برای دادخواهی نزد متوکل فرستادند. روزی بر در قصر متوکل بودیم که فرمان صادر شد تا امام علی بن محمد بن الرضا (ع) را فرا خوانند و بیاورند. من از یکی از حاضران پرسیدم: این مرد که احضار شده کیست؟ گفت: مردی علوی است که شیعیان به امامتش اعتقاد دارند و شاید متوکل او را فرا خوانده تا به قتل برساند.
من با خود گفتم: از این جا نمی روم تا ببینم این مرد چگونه مردی است....
ناگهان شخصی سوار بر اسب پیدا شد و مردم در طرف راست و چپ او به صف ایستاده بودند و به او می نگریستند....
چون او را دیدم، محبتش در دلم افتاد و شروع کردم برای او دعا کنم که خدا شر متوکل را از او بردارد.
او از میان مردم می گذشت و نگاهش به یال اسب خود بود و به جای دیگر نگاه نمی کرد و من نیز پیوسته برای او دعا می کردم.
وقتی به من رسید و در برابرم واقع شد رو به من کرد و فرمود:
"خدا دعایت را مستجاب کند و عمرت را دراز و مال و فرزندانت را فراوان گرداند"
من از هیبت او لرزیدم و در میان یاران خود افتادم. آنان می پرسیدند: تو را چه شده است؟
و من می گفتم: خیر است و چیزی نگفتم و چون به اصفهان برگشتیم خداوند از برکت دعای حضرت هادی (ع) در های خیر را به روی من گشود و مال فراوانی به من داد.
تا آن جا که امروز در خانه در بسته خود اموالی دارم که یک میلیون درهم ارزش دارد و این غیر از ثروت های بیرونی خانه است و نیز ده فرزند دارم و عمرم از هفتاد گذشته است...
آری.... من به امامت این اقایی معتقدم که از اسرار دل من آگاه است و خدا دعای او را در حق من مستجاب کرد....

امام جواد (ع) وقتی وارد بغداد شد، معتصم، خلیفه عباسی با "ام الفضل" همسر آن حضرت تماس گرفت و او را واداشت که حضرت را مسموم کند.
ام الفضل بوسیله ی انگور آن بزرگوار را مسموم نمود و چون اثر زهر در بدن مبارک امام ظاهر شد از کرده ی خود پشیمان گشت و چاره ای نمی توانست کرد و گریه و زاری می نمود.
امام جواد به او فرمود: "اکنون که مرا کشتی گریه میکنی؟ خداوند تو را به فقر و بلایی مبتلا کند که قابل درمان نباشد"
چون آن نونهال گلستان امامت، در آغاز جوانی از آتش زهر دشمنان از پا در آمد، معتصم ام الفضل را به حرم سرای خویش برد. در همان روزها بود که غده ای در شکم او پیدا شد و هر چه پزشکان مداوا کردند مفید نیفتاد. ناچار از حرم سرای معتصم بیرون آمد و هر چه ثروت داشت صرف معالجه آن مرض کرد و چنان پریشان شد که از مردم گدایی می کرد تا به هلاکت رسید...
گفته اند: شبی از شب ها که به عنوان گدایی در کوچه های بغداد می گشت، سگ های بغداد او را پاره کردند و رهسپار جهنم شد.....

یحیی بن اکثم می گوید:
روزی هنگام زیارت مرقد رسول الله (ص)، امام جواد (ع) را دیدم که سرگرم زیارت بود. پس از زیارت با حضرت در گوشه ای نشستیم و مشغول بحث و مناظره شدیم.
امام جواد (ع) به همه ی پرسش های من پاسخ داد.
در پایان بحث گفتم: سوالی دیگر برایم باقی مانده که از پرسیدن آن شرم میکنم...
حضرت فرمود: پیش از آن که سوال خود را بپرسی، من به آن جواب می دهم. پرسش تو درباره امام و حجت خداست...
گفتم: آری، به خدا سوگند سوال من همین است.
حضرت فرمود: "من همان امام و حجت خدایم"
گفتم: علامت و نشانه ای می خواهم...؟
در آن هنگام عصای چوبی که در دست امام جواد (ع) بود به سخن در آمد و با صراحت گفت:
صاحب من در این زمان، امام و حجت خدا بر خلق است...

مامون، خلیفه عباسی دخترش را به ازدواج حضرت جواد (ع) در آورده بود. او حیله های بسیاری به کار بست تا امام جواد (ع) را هم چون خودش به خوش گذرانی و زرق و برق دنیا علاقه مند سازد؛ اما هر چه کوشید نتیجه ای نگرفت...!
زمانی که خواست دخترش را به خانه حضرت بفرستد و عروسی انجام شود، به یکصد دختر زیبا روی دستور داد هر یک جامی به دست بگیرند که جواهری گرانبها در آن باشد و با این شکل به پیشوار امام بروند.
وقتی امام جواد (ع) به اتاق عروس وارد شد، دختران زیبا روی با آن زر و زیور در برابر حضرت به خودنمایی پرداختند. لیکن حضرت به هیچ یک از آن ها توجهی نکرد...
از این رو مامون نقشه ی دیگری به کار گرفت.....
او به "مخارق" که مردی خوش آواز بود و تار می نواخت و ریش بلندی داشت دستور داد با آواز خوانی و نواختن مضراب، توجه امام جواد (ع) را به خود جلب کند.
مرد آواز خوان به مامون گفت: مطمئن باش که من از عهده این ماموریت بر خواهم آمد.
مخارق در برابر امام (ع) نشست و با صدایی بسیار زیبا به خوانندگی پرداخت؛ به گونه ای که همه ی اهل خانه پیرامون او جمع شدند...
او سپس با نواختن مضراب ورقص و پایکوبی، آواز خوانی خود را به اوج رسانید و ساعتی همگان را سرگرم کرد، لیکن حضرت جواد(ع) هیچ توجهی به او نکرد. سپس امام (ع) سر خود را بلند کرد و به آن مرد فرمود:
"ای مرد ریش دراز! از خدا بترس!"
وقتی حضرت این سخن را فرمود، آلات رقص و آواز از دست مخارق افتاد و دستش فلج شد؛ به گونه ای که دیگر نتوانست با آن کار کند و همچنان فلج بود و با حسرت و ناکامی از دنیا رفت...

از مقامات ائمه (ع) این که:
هر ستمگری در برابر آنان سر افکنده می شوند. در زیارت جامعه میخوانیم که:
"هر جبار ستمگری در برابر فضل شما خاضع و فروتن است و هرچیزی در برابر شما سر افکنده است"
در حالات امام موسی بن جعفر(ع) آمده است:
هارون الرشید قصد داشت آن حضرت را به قتل برساند. از این رو مامورانش را به شهر ها فرستاد و گفت: گروهی را بیابید که خدا را نشناسند تا در کاری مهم از آنان استفاده کنم.
ماموران پس از جست و جو در شهر ها، گروهی به نام "عبده" را یافتند و به بغداد آوردند. آنان وقتی به قصر هارون رسیدند پنجاه نفر بودند. خلیفه دستور داد آنان را در اتاقی نزدیک آشپز خانه جای دادند و از آنان پذیرایی شایانی به عمل آوردند و پول و جواهرات و لباس های گرانبها به ایشان دادند.
پس از چندی، هارون این گروه را فرا خواند و گفت: پروردگار شما کیست؟ گفتند: ما پروردگاری را نمی شناسیم و تاکنون چنین کلمه ای نشنیده ایم!
هارون به آنان خلعت بخشید و سپس به مترجم گفت: به اینان بگو من در این اتاق دشمنی دارم که شما باید داخل آن شوید و او را با شمشیر پاره پاره کنید.
آنان پذیرفتند و سلاح خود را برداشتند و به اتاقی که حضرت کاظم (ع) در آن بود گام نهادند.
هارون از پنجره نگاه میکرد که آنان چه می کنند....
آن گروه وقتی امام را دیدند شمشیر هایشان را بر زمین انداختند و در برابر حضرت به خاک افتادند.
امام کاظم (ع) دست مبارکش را بر سرشان میکشید و آن ها سر به زیر افکنده بودند.
سپس با ایشان به زبان خودشان سخن گفت....
هارون وقتی این منظره را دید، با وحشت بسیار به مترجم گفت: آنان را بیرون کن! بیرون کن!
آن گروه به احترام حضرت در حالی که پشت به در و صورتشان به طرف حضرت بود عقب عقب آمدند و از اتاق خارج شدند.
اموالشان را برداشتند و سوار بر اسبان شدند و رفتند....

در نبردی که میان امام علی (ع) و خوارج در سرزمین نهروان اتفاق افتاد، امام پس از اتمام حجت و بازگشت گروهی از خوارج به صفوف امام ، رو به یاران خود کرد و فرمود:
"قتلگاه آنان کنار آب نهروان است. سوگند به خدا از گروه خوارج ده نفر جان به سلامت نمی برند و از شما هم ده تن کشته نمی شود"
ابن ابی الحدید می گوید: این خبر غیبی یکی از کرامات امام است و درستی آن به تواتر نقل شده است.
در نبردی که میان سربازان امام و خوارج نهروان رخ داد، نه نفر جان به سلامت بردند و از میان یاران امام علی (ع) فقط هشت نفر به شهادت رسیدند...

عبدالله بن عباس می گوید: روزی گاو ماده ای از برابر امام حسن مجتبی (ع) گذر کرد. حضرت فرمود: این گاو، به گوساله ماده ای که سفیدی ریبایی در پیشانی دارد و سر دمش نیز سفید است، آبستن است.
ما با قصاب رهسپار شدیم تا آن را سر برید و گوساله اش را همان گونه که امام (ع) فرموده بود یافتیم!
به حضرت عرض کردیم: مگر خدای سبحان نمی فرماید: " و یعلم ما فی الارحام" (او از آن چه در رحم هاست آگاه است)؟
حضرت فرمودند:
"ما علوم پوشیده و پنهان را می دانیم، علومی که هیچ فرشته مقرب و پیامبر مرسل از آن آگاه نیست، جز محمد(ص) و خاندان معصوم او....

رشید هجری حکایت کرده است که:
پس از شهادت امیر مومنان (ع) نزد امام حسن مجتبی(ع) رفتیم و شوق دیدار خود را با امام علی(ع) با وی در میان نهادیم.
حضرت فرمود: آیا میخواهید او را ببینید؟
گفتیم: آری... اما چگونه؟ او که از دنیا رحلت کرده است....
حضرت، دست مبارک خود را به پرده ای که در بالای اتاق بر دری آویزان بود زد و آن را بالا برد و فرمود: بنگرید چه کسی در این اتاق است؟
چون نگاه کردیم، ناگهان امیر مومنان (ع) را دیدیدم که در زیباترین صورت زنده بودنش، آنجا نشسته بود.
فرمود: آیا اوست؟
سپس پرده را افکند و یکی از ما گفت: این کرامتی که از امام حسن مجتبی (ع) دیدیم، همانند معجزات و دلایلی است که از امیر مومنان (ع) می دیدیم....

امام باقر (ع) روایت کرده: زمانی که امام سجاد (ع) به سفر حج می رفت، میان راه مکه و مدینه مردی راهزن جلو آمد و راه را بر امام بست و گفت: از مرکب پیاده شو
امام سجاد (ع) به او فرمود: میخواهی چه کنی؟
گفت: میخواهم تو را بکشم و اموالت را غارت کنم.
حضرت به او فرمود: از این کار دست بردار، من هر چه دارم با تو تقسیم میکنم و آن را بر تو حلال می نمایم.
مرد راهزن نپذیرفت و همچنان قصد کشتن امام را داشت.
امام فرمود: همه مال از آن تو باشد، لیکن مقداری که مرا به مکه برساند برای من باقی بگذار.
دزد نپذیرفت....
حضرت فرمود: "فاین ربک؟".... پروردگارت کجاست؟
دزد (از روی تمسخر) گفت: خدای من در خواب است!!
در این هنگام، دو شیر درنده حاضر شدند، یکی سر دزد را و دیگری پایش را به دندان گرفتند و کشیدند و او را پاره کردند.....
آن گاه حضرت فرمود: گمان کردی که پروردگارت از کار تو غافل است؟
(یعنی: این جزای توست، سزای عمل خود را ببین)

در آن زمان که هارون الرشید، امام موسی بن جعفر (ع) را زندانی کرده بود، ابو یوسف و محمد بن حسن، از شاگردان ابو حنیفه، با یکدیگر قرار گداشتند که نزد امام بروند و در مسائل اعتقادی با آن حضرت بحث کنند و بر او پیروز شوند.
چون به خدمت امام رسیدند، مامور زندان نزد امام آمد و گفت: نوبت خدمت من تمام شده و به خانه خود می روم. اگر کاری دارید بفرمایید چون فردا باز نوبت من شود، کارتان را انجام دهم.
امام فرمودند: برو، با تو کاری ندارم. وقتی زندان بان رفت، حضرت به ابو یوسف فرمود:
شگفتا از این مرد که امشب مرگش فرا می رسد و می خواهد کاراهای فردای مرا انجام دهد؟!
آن دو برخاستند و بیرون رفتند و با هم گفتند: ما آمده بودیم که مسائل واجب و حرام را از او بشنویم، اما او برای ما از غیب خبر می دهد!
سپس کسی را بر در خانه ی زندان بان فرستادند و به او گفتند تا صبح بماند و ببیند چه اتفاقی می افتد.
چون صبح شد، دید صدای شیون و گریه اهل خانه بلند است و مردم به آن خانه داخل می شوند.
پرسید: چه خبر شده؟
گفتند: مامور زندان به مرگ ناگهانی در گذشت، بی آن که درد و مرضی داشته باشد!
وقتی گزارش این رویداد به آن دو عالم رسید، دوباره نزد امام موسی بن جعفر برگشتند و گفتند:
میخواهیم بدانیم شما این علم را چگونه بدست آورده اید و از کجا دانستید که این مرد امشب می میرد؟
امام کاظم (ع) فرمودند:
این علم از علومی است که رسول خدا (ص) به علی بن ابی طالب (ع) آموخته است؛ علمی که دیگران از آن بهره ای ندارند.
آنان چون این سخن را شنیدند با شگفتی و حیرت فراوان برخاستند و رفتند....

یعقوب سراج می گوید:
بر امام صادق (ع) وارد شدم، دیدم بر سر گهواره فرزندش حضرت کاظم (ع) ایستاده، اسراری با او در میان می گذارد.
نشستم تا از کارش فارق شد. به سویش رفتم، به من فرمود:
به مولایت نزدیک شو و بر او سلام کن.
نزدیک رفتم و سلام کردم. از میان گهواره به کلام فصیح جوابم را داد و فرمود: "برو، اسمی را که دیروز بر دخترت نهادی تغییر بده که خدا آن اسم را دشمن می دارد"
یعقوب سراج می گوید: دختری برایم متولد شده بود که نامش را "حمیرا" گذاشته بودم.
آن گاه امام صادق (ع) به من فرمود: "فرمان این کودک را بپذیر که رشد و سعادت تو در آن است"
من نیز پذیرفتم و نام دخترم را تغییر دادم....

امام حسن (ع) به یکی از سفر هایش رفت و مردی از فرزندان زبیر بن عوام که به امامت ایشان معتقد بود، همراه بود.
در میان راه در منزلگاهی، زیر درخت خرمای خشکی که به علت بی آبی خشک شده بود، فرود آمدند.
برای امام حسن (ع) زیر آن درخت فرشی گسترده شد و درخت رو به روی امام هم خشک و بی خرما بود.
آن نواده زبیر می گوید:
امام (ع) دستش را بالا برد و دعایی کرد که نفهمیدم! درخت خرما سبز شد و به حال اولش بازگشت و برگ آورد و خرما داد...
ساربانی که شتر از او کرایه کرده بود گفت: به خدا سوگند این سحر و جادو است!
سپس امام فرمود:
"وای بر تو! این سحر و جادو نیست، بلکه دعای مستجاب فرزند پیامبر است"
سپس کاروانیان از درخت بالا رفتند و آنقدر خرما چیدند که همه از آن خوردند....

امام صادق (ع) فرمود:
امام حسن مجتبی (ع) سالی به مکه می رفت و پاهایش ورم کرد. یکی از وابستگانش به ایشان گفت:
کاش سوار می شدی تا این ورم پایت فرو بنشیند...
امام فرمود: هرگز! چون به این منزلگاه در آمدیم، مردی سیاه با روغنی به پیشواز تو می آید، آن را از او بخر.
آن وابسته گفت: پدر و مادرم فدایت! پیش رو منزلگاهی نیست که در آن کسی این روغن را بفروشد.
امام فرمود: چرا، پیش روی تو و قبل از رسیدن به منزلگاه می آید. پس مقداری حرکت کرد که مرد سیاه را دید.
امام حسن(ع) به او فرمود: این همان مرد است، روغن را از او بگیر و بهایش را بپرداز.
مرد سیاه به آن وابسته گفت:این روغن را برای چه کسی میخواهی؟ او گفت: ما را به سوی او ببر.
به سوی حضرت آمد، سلام داد و گفت: ای فرزند پیامبر خدا، من غلام تو هستم و از تو پولی نمی گیرم، اما دعا کن خدا، فرزندی پسر و سالم روزی ام کند که اهل بیت شما را دوست بدارد، چرا که همسرم در حال زایمان است....
امام فرمود: "به خانه ات برو که خدا پسری سالم به تو بخشیده است"
او رفت و چنان یافت. سپس به سوی امام بازگشت و ایشان بخاطر ولادت پسرش برای او دعای خیر کرد...
آن گاه امام مجتبی (ع) از آن روغن به پایش مالید و از جایش بر نخاسته بود که ورم پاهایش فرو نشست...

گفتگوي زراره با امام صادق (ع) پيرامون حضرت مهدي (عج)
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
(زراره يكي از شاگردان مورد اعتماد امام صادق (ع) بود، سخن از قائم آل محمد (ص) شنيده بود و مي خواست در اين مورد اطلاعات بيشتري بدست آورد، به حضور امام صادق (ع) شرفياب شد، سخن از حضرت مهدي (ع) به ميان آمد، به اين ترتيب: )
امام صادق: آن جوان (حضرت مهدي) قبل از آنكه قيام كند مدتها از نظرها غايب است.
زراره: چرا غايب است؟
امام صادق: ترس آن است كه دشمنان شكمش را پاره كنند و او را بكشند، اي زراره! اوست كه مؤمنان، چشم به راهش هستند، در اصل ولادت او (بر اثر غيبت طولاني او) شك و ترديد گردد، بعضي گويند: پدرش بدون فرزند از دنيا رفت،
بعضي گويند: آن هنگام كه او در رحم مادرش بود (پدرش رحلت كرد) بعضي گويند دو سال قبل از وفات پدرش به دنيا آمد، او است، امام مورد انتظار، خداوند دوست دارد كه شيعه را امتحان كند، در چنين مورد و امتحان است كه اهل باطل به شك مي افتند و ايمانشان به او، متزلزل مي شود
زراره: قربانت گردم، اگر آن زمان را درك كنم، وظيفه ام چيست و چه كنم.
امام صادق: با اين دعا از خدا چنين درخواست كن: (خدايا خودت را به من بشناسان، زيرا اگر تو خودت را به من نشناساني، پيامبر تو را نشناسم، خدايا رسولت را به من بشناسان، زيرا اگر تو رسولت را به من نشناساني، حجت تو (امام بعد از او) را نشناسم، خدايا حجت و امام خود را به من بشناسان، زيرا اگر او را به من نشناساني از راه راست دينم، گمراه مي گردم) (380) (منظور اين است كه در عصر غيبت، اساسي ترين وظيفه، خداشناسي و پيامبر شناسي و امام شناسي و حركت در خط رهبري آنها است)
اي زراره! بناچار جواني در مدينه كشته مي شود. (381)
زراره: فدايت شوم، مگر لشكر سفياني او را نمي كشد؟
امام صادق: نه بلكه لشكر آل ابي فلان، او را مي كشند، آن لشكر وارد مدينه مي شود و آن جوان را دستگير كرده و مي كشند، وقتي كه آن جوان را از ظلم و طغيان كشتند، مهلت ظالمان به سر آيد، در اين وقت به اميد فرج (قائم عليه السلام) باش كه انشاء الله ظهور مي كند. (382)

بسیار استفاده کردیم. خدا در فرج حضرتش تعجیل نماید

موضوع قفل شده است