قصه ي خطيب دمشقي ملعون

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
قصه ي خطيب دمشقي ملعون

بسم الله الرحمن الرحیم

در كتاب الثاقب في المناقب روايت شده است از واقدي كه از علماي اهل سنت است به اين نهج است كه واقدي مي گويد كه:

در هر سال روز عرفه هارون الرشيد مجلسش را مختص مي كرد براي حضور علما پس يك روز عرفه نشست و شافعي حاضر شد و احترام او را بسيار مراعات مي كرد و در پهلويش مي نشانيد به سبب هاشمي بودنش. و جمعي از علماي اعلام كه اسامي آنها منتشر و در بلاد اسلام مثل محمد بن الحسن شيباني وابي زفر وابويوسف آنها نيز حاضر شدند و نشستند در پيش روي هارون. و بعد از آن مجلس با اهلش پر شد. و بود در ميان، اهل مجلس هفتاد

نفر از علماي اعلام، كه هر يكي از آنها قابليت داشت كه امام ناحيه و صقعي از نواحي و اصقاع و بلاد اسلام باشد. پس واقدي مي گويد: من در آن روز بعد از همه ي مردم وارد مجلس شدم پس هارون الرشيد خطاب كرد و گفت: بسيار تاخير كردي. گفتم: نه به سبب اضاعه ي حق شما و به سبب تكاسل در انقياد به امر شما بود، بلكه باعثش رو دادن عاثقي

[21] و مانعي بود. پس اشاره كرد، منهم در پيش رويش نشستم. و علماي مجلس در هر فن از علوم خوض [22]
كرده بودند و مشغول مباحثه و مناظره بودند. و هارون خطاب كرد به شافعي و گفت: اي پسرعم! چه قدر احاديث در فضايل علي بن ابي طالب - عليه السلام - ضبط كرده و روايت مي تواني بكني؟ شافعي گفت: چهارصد حديث. هرون؟ گفت: بگو؛ خوف نكن! شافعي گفت: به پانصد حديث مي رسد بلكه قدري زياد. و بعد خطاب به محمد بن حسن كرد و گفت: اي كوفي! تو چه قدر حديث روايت مي كني در فضايل علي بن ابي طالب -عليه السلام؟ محمد بن حسن گفت: هزار حديث بلكه قدري بيشتر. خطاب كرد به ابي يوسف و گفت: يا كوفي! تو چه قدر حديث روايت مي كني در فضايل علي بن ابي طالب - عليه السلام - به من خبر ده و خوف خشيت مكن. ابويوسف گفت: اگر خوب نبود روايات ما در فضايل آن، به تعداد و حساب و احصاء نمي آيد. هارون گفت: از كه خوف مي كني؟ ابويوسف گفت: از تو و از عمال و اصحاب تو. هارون گفت: تو در امن و امان هستي. بگو؛ چند فضيلت روايت مي كني در فضايل آن؟ ابويوسف گفت: پانزده هزار حديث مسند و پانزده هزار حديث مرسل. واقدي مي گويد: خطاب به من كرد و گفت تو چه مي گويي در اين باب؟ من گفتم: قول من در اين باب مثل مقاله ابي يوسف است. پس هارون گفت: من مي دانم يك فضيلت از فضايل آن بزرگوار و آن

فضيلت را به چشمم ديدم و به گوشم شنيده ام. و آن فضيلت اجل و ارفع است از جميع فضايلي كه شما روايت مي كنيد؛ و من به سوي حق تعالي تائب هستم از آن اعمال و اموري كه از من صادر شد در طايفه، يعني در نسل و ذريه ي ابي طالب. واقدي مي گويد: پس همه ما گفتيم وفق الله، يا اميرالمؤمنين و اصلحه! اگر تفضل و تلطف مي كردي، خبر مي دادي به ما آنچه در پيش تو هست. هارون گفت: بلي من والي و حاكم كردم عامل خودم يوسف بن حجاج را به دمشق. و او را امر كردم به عدل و انصاف. و مراعات حق در باب رعيت و حكم به حق در قضاياي واقعه ميان ايشان. و آن معمول داشت آنچه امر كرده بودم. پس به آن خبر دادند خطيبي هست در دمشق، خطبه مي خواند و لكن شتم علي بن ابي طالب - عليه السلام - مي كند. منقضت در باب آن بزرگوار ذكر مي كند. پس عامل من او را احضار نمود و حقيقت حال را از آن پرسيد. آن اقرار كرد به عمل خودش. پس به آن گفت: چه باعث شده است بر اين عملت؟ آن ملعون گفت: علي بن ابي طالب پدران مرا كشته است و ذراري و اولاد آنها را اسير نموده است و از اين جهت دلم بسيار پر است از كينه و حقد و عداوت آن. نمي توانم از اين حالت و از اين عملم دست بكشم.پس او را زنجير زده و مقيد نموده به محبس انداخته، و قضيه را به من نوشت. و امر كردم كه او را مقيد بفرستد. پس وقتي كه حاضر شد و پيش رويم ايستاد، او را شتم و دشنام دادم و گفتم تو هستي سب و شتم كننده ي علي بن ابي طالب - عليه السلام؟ گفت: بلي. گفتم: عذاب حق تعالي بر تو باد! و آن بزرگوار هر كه را كشته است و هر كه را اسير كرده است و به امر حق تعالي و امر رسول الله بوده است.پس آن ملعون گفت: نمي توانم از اين عمل مفارقت نمايم، زيرا دلم بدون اين آرام نمي گيرد. پس صدا زدم عقابين و جلاديين يعني مير غضب ها حاضر شدند و در همين مكان او را به حالت قيام گرفتند، و پشت آن ملعون به سوي من بود و صد تازيانه جلاد به پشت آن زده و صيحه بلند و استغاثه بسيار مي كرد تا آن كه آن ملعون در همين مكانش بول كرد و امر كردم كه او را داخل اين خانه

كنند و اشاره كرد به رسولش به خانه [اي] كه در ايوان بود و امر كردم در خانه را بستند تا آنكه روز گذشت و شب اقبال نمود و من از همين مكانم هيچ حركت نكردم تا آنكه نماز عتمه

[23] را خواندم و نخوابيدم و متفكر بودم در كيفيت و عقوبت و كشتن آن. پس گاه عزم مي كردم كه گردن او را بزنم، گاه قصد مي كردم كه اعضاء و اجزاء بدنش را پاره پاره و قطعه قطعه بكنم و گاه مي گفتم بايد در زير تازيانه كشته شود پس در انكار و تميز فكر صحيح از ميان اين مذكوره و غير اينها بودم تا آنكه در آخر شب خواب غلبه نمود و چشمم را ربود. پس در عالم رؤيا ديدم كه در آسمان مفتوح گرديد و رسول الله به زمين هبوط [24] و نزول فرمود، و پنج حله پوشيده بود و بعد از آن اميرالمؤمنين علي بن ابي طالب هبوط و نزول فرمود و چهار حله پوشيده بود و بعد از آن امام حسن مجتبي هبوط و نزول فرمود و سه حله پوشيده بود و بعد از آن جناب سيدالشهداء، امام حسين، هبوط و نزول فرمود و يك حله پوشيده بود، و جبرئيل (ع) در صورت احسن خلق الله تعالي بود و در نهايت وصف بود؛ و در دستش كاسه ي آب بود. آبش اصفي [25]
و احسن جميع آبهاي دنيا بود. پس رسول الله فرمود: كاسه ي آب را بده به من. جبرئيل كاسه ي آب را به رسول الله داد. و رسول الله به صورت بلند ندا فرمود و گفت: يا شيعه ي محمد و آله! پس از حاشيه ي من و از اهل خانه ي من و از غلامان من. چهل نفر جواب دادند و لبيك گفتند. و حال آن بود كه در خانه ي من پنج هزار نفر انسان پس آن چهل نفر را از آن سيراب نمود و بعد از آن فرمود: كجاست آن مرد دمشقي؟ پس ديدم گويا در خود به خودي مفتوح گرديد و آن ملعون بيرون آمد. پس وقتي كه اميرالمؤمنين - عليه السلام - او را ديد او را به دو دستش گرفت، و گفت: يا رسول الله! اين مرد مرا ظلم مي كند بدون سبب.

پس رسول الله فرمود: بگذار او را، يا اباالحسن! و بعد از آن رسول الله او را از زند

[26] گرفت به دست مباركش، و فرمود: تو هستي شتم كننده ي علي بن ابي طالب؟ آن ملعون گفت: بلي، من هستم. پس رسول الله گفت: خداوندا! اين را مسخ بكن و انتقام ازين بكش. پس آن ملعون في الفور مسخ شد و سگ شد؛ و من به چشمم مي ديدم اين حالت را. و بعد از آن رد گرديد به سوي آن خانه كه در آن بود. و بعد از آن رسول الله و اميرالمؤمنين و جبرئيل و امام حسن و امام حسين - عليه السلام - صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين - صعود نمودند به سوي آسمان. پس من در اين هنگام بيدار شدم از خواب در حالتي كه با فزع و مرعوب بودم و غلامان را صدا زدم و گفتم آن مرد دمشقي را بياوريد اينجا. پس وقتي كه بيرون آورد [ند] ديدم مسخ شده و به صورت سگ شده، و گفتم چه طور ديدي عقوبت و عذاب خلاق عاليمان را در باب تو. پس با سرش اشاره كرد مثل اين كه نادم و متعذر بود.پس واقدي مي گويد: بعد از آن كه هارون اين حكايت را به اتمام رسانيد امر كرد آن ملعون را بيرون بياورند. پس غلام از گوش آن گرفته بيرون آورد. پس ديدم دو گوش آن ملعون مثل گوش انسان و خودش در صورت سگ است. و لمحه [اي] [27] در پيش روي ما ايستاد در حالتي كه زبانش را مي خائيد [28]
و دو لبش تحريك مي كرد. يعني مثل آن شخصي كه اظهار ندامت و عذرخواهي نمايد. پس شافعي گفت: اين مسخ است. مي ترسم كه حق تعالي عذاب را به تعجيل نازل كند. پس آن وقت به ما نيز ضرر برسد، پس هارون امر كرد او را داخل همان خانه كنند پس وقتي كه او را داخل همان خانه كردند لمحه [اي] نگذشته بود كه صدا و صيحه شديده [اي] شنيدم و ملتفت شديم، ديديم صاعقه افتاد به سطح آن خانه، پس

خانه را سوزانيد و آن ملعون را سوزانيد به نهجي كه آن ملعون خاكستر شد - و عجل الله بروحه الي نار جهنم. واقدي گويد: من به هارون الرشيد گفتم: يا اميرالمؤمنين! اين قضيه چنانچه معجزه ي عظيمه است و همچنين موعظه ي عظيمه است بايد به اين موعظه متعظ

[29] و متنبه باشي و از خلاق عالميان خوف و خشيه كني و در اولاد و ذريه و نسل همچنين مرد بزرگوار و عظيم الشأن تبري نكني و به آنها ضرر نرساني و اذيت نكني. پس هارون الرشيد گفت من تائب هستم به سوي حق تعالي از آن اعمالي كه از من صادر شد در حق طالبيين. يعني در حق ذريه و نسل ابي طالب [30] .

مؤلف گويد كه اين جمله مزبوره از رؤياي صادقه ي حقه است. پس بايد در مصايب ايشان نهايت اهتمام تمام نمود تا در آن نشأه ي ايشان پاداش آن را عطا فرمايند.






منال اي خواهرغمگين مشو اندر فعان هر دم

رخ و مژگان و عارض را مده از اشك حسرت نم

ز غم افشان مكن مو را، مكن پژمرده گيسو را

مزن بر سينه و بر سر، دل ما را مكن پر غم

نديدي غرق خون يكسر دور گيسوي علي اكبر

چرا سازي روان هر دم سرشك از ديده چون قلزم

نديدي طفل غم پرور، گلوي تشنه ي اصغر

ز تير كافر ابتر به خون شد غوطه ور در يم

نه قاسم پيكرش از كين نمود از خون خود رنگين

دو زلف نو عروس او شده آشفته و درهم

عباس نام آور ندارد دست بر پيكر

چرا روي زمين هر دم ز اشك غم دهي شبنم

حسين از جور بي پايان نگرديده به خون غلطان

چرائي خواهر بي كس تو با آه و فغان توام

نگشتي بي سر و سامان به روي اشتر عريان

كنون داري ز غم هر دم چرا از نغمه زير و بم

محمد را به دل اخگر بود با ديده هاي تر

براي اكبر و اصغر نمود از غم، قد خود خم

الا لعنة الله علي القوم الظالمين.



پاورقي

[1] اسرار الشهادة:347 و 348.

[2] مکفوف: نابينا.

[3] ذراع: بازو، آرنج، از آرنج تا نوک انگشت ميانين.

[4] الملهوف:183 و 184، بحار الانوار 306:45.

[5] منتخب الطريحي:320.

[6] صدر: سينه.

[7] مرضوض: کوفته: نيمکوب شده و شکسته شده.

[8] المنتخب طريحي:199 - 197، بحار الانوار 321 - 319 :45.

[9] کشف اليقين:479 و 480.

[10] اصلع: آنکه موهاي وسط سرش ريخته و موهاي اطراف آن باقي باشد.

[11] مغلظه: استوار و مؤکد.

[12] کشف اليقين:482 - 480.

[13] الثاقب في المناقب:241 و 242.

[14] قضيب: شاخ درخت، تازيانه.

[15] الثاقب في المناقب:238 - 236.

[16] ملطخ: آغشته، آلوده.

[17] صراخ: بانگ، فرياد.

[18] فراش: جامه‏ي خواب.

[19] اعوان: ياوران، ياران.

[20] الثاقب في المناقب:229 و 240.

[21] عاثقي: بازدارنده‏ي از هر چيزي.

[22] خوض: فرو رفتن در قولي يا امري به فکر.

[23] نماز عتمه: نماز عشاء، نماز خفتن.

[24] هبوط: آمدن از بالا، نازل شدن.

[25] اصفي: روشن‏تر.

[26] زند: استخوانهاي ساد، بند دست.

[27] لمحه: زمان اندک که بمقدار قليل باشد، چشم زدن.

[28] مي‏خائيد: مي‏جويد.

[29] متعظ: پذيرنده، کسي که پند و نصيحت قبول مي‏کند.


دوستان یک کتابی جدیدا به دست من رسیده خیلی کتاب عجیبی است به نام " بشارت المصطفی لشیعه المرتضی" ترجمه این کتاب هم توی بازار هست به نام بشارت ها نوشته عمادالدین طبری (ره) دوستان تهیه کنند این کتاب را و به شیعه بودن خودشون افتخار کنند

موضوع قفل شده است