به بهانه ورود کاروان به شهر شام

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
به بهانه ورود کاروان به شهر شام

کاروان به شام رسید




پشت سر فریبگاه فتنه خیز كوفه است و پیش رو شهر شوم شام. كاش كوفه، نقطه ختم مصیبت بود. كاش شهری به نام شام در عالم نبود.



کاروان حسینی به شام نزدیک می‌شود. چهار ساعت، این كاروان خسته و مجروح و ستم كشیده را بر دروازه جیران نگاه می‌دارند تا شهر را برای جشن این پیروزی بزرگ مهیا كنند. به نحوی كه دروازه از این پس به خاطر این معطلی چند ساعته، دروازه ساعات نام می‌گیرد.



پیش از رسیدن به شام، تو خودت را به شمر می‌رسانی و می‌گویی: "نگاه نامحرمان، دختران و زنان آل الله را آزار می‌دهد. ما را از دروازه‌ای وارد شام كن كه خلوت‌تر باشد و چشمهای كمتری نگران كاروان شود."



شمر پوزخندی می‌زند و می‌گوید: "عجب! نگاهها آزارتان می‌دهد. پس از شلوغترین دروازه شهر وارد می‌شویم؛ جیران!"



و برای اینكه دلت را بیشتر بسوزاند، اضافه می‌كند: "یك خاصیت دیگر هم این دروازه دارد. فاصله‌اش با دارالاماره بیشتر است و مردم بیشتری در شهر می‌توانند تماشایتان كنند."



كاروان در پشت دروازه ایستاده است كه زنی پرس و جو كنان خودش را به تو می‌رساند، پسر جوانی كه همراه اوست، به تو سلام می‌كند و می‌گوید: "من اسمم زینبه است. آمده‌ام بپرسم كه شما كیستید و در كدام جنگ اسیر شده اید."



تو سؤال می‌كنی: "خانم شما كیست؟" كنیز می‌گوید: "حمیده از طایفه بنی هاشم، آن جوان هم پسر او سعد است "



تو می‌گویی: "حمیده را می‌شناسم. سلام مرا به او برسان و بگو من زینبم، دختر علی بن ابیطالب. بگو كه...



پیش از آنكه كلام تو به پایان برسد، كنیز از شنیدن خبر، بی هوش بر زمین می‌افتد. و جوان را می‌بینی كه گریان و بر سر زنان می‌گریزد. به زحمت از مركب فرود می‌آیی و سر كنیز را به دامن می‌گیری. كنیز انگار سالهاست كه مرده است.



صدای فریاد و شیون، تو جهت را جلب می‌كند. زنی را می‌بینی، با سر و پای برهنه كه افتان و خیزان پیش می‌آید،



نزدیكتر كه می‌آید، می‌بینی حمیده است. سر كنیز را زمین می‌گذاری و به استقبال او می‌شتابی. برای اینكه زن را در بغل بگیری و تسلا دهی، آغوش می‌گشایی، اما زن پیش از آنكه آغوش تو را درك كند صیحه‌ای می‌كشد و بر روی پاهایت می‌افتد.

می‌نشینی و سر و شانه‌هایش را بلند می‌كنی، اما درمی یابی كه هم الان روح از بدنش مفارقت كرده است، اگر چه چشمهای اشكبارش به تو خیره مانده است. مأموران، حتی مجال گریستن بر سر جنازه را به تو نمی‌دهند.



کاروان حسینی به شام نزدیک می‌شود. چهار ساعت، این كاروان خسته و مجروح و ستم كشیده را بر دروازه جیران نگاه می‌دارند تا شهر را برای جشن این پیروزی بزرگ مهیا كنند.



شیعه پاكدلی كه قدری از این حرفها را می‌فهمد و از مشاهده این وضع، حیرت كرده است، مراقب و هراسناك، خودش را به تو می‌رساند و می‌گوید: "قصه از چه قرار است؟ شما كه از چنان منزلتی برخوردارید، به چنین ذلتی چرا تن داده اید؟ چرا خدا به چنین حال و روزی برای شما رضایت داده است؟!"



تو به او می‌گویی: "به آسمان نگاه كن!" نگاه می‌كند و تو پرده‌ای از پرده‌ها را برایش كنار می‌زنی. در آسمان تا چشم كار می‌كند، لشكر و سپاه و عِدّه و عُدّه است كه همه چشم انتظار یك اشارت صف كشیده‌اند.

غلغله‌ای است در آسمان و لشگری به حجم جهان، داوطلب یاوری شما خاندان، گشته‌اند. مرد، مبهوت این جلال و شكوه و عظمت، زانو می‌زند و تو پرده می‌اندازی.



پیرمردی خمیده با سر و روی سپید، خود را به امام می‌رساند و می‌گوید: "خدا را شكر كه شما را به هلاكت رساند و شهرها را از شر مردان شما آسوده كرد و امیرالمؤ منین را بر شما پیروز ساخت."



حضرت سجاد، می‌پرسد: "ای شیخ! آیا هیچ قرآن خوانده ای؟" پیرمرد می‌گوید: "آری، هماره می‌خوانم."



امام می‌فرماید: "این آیه را می‌شناسی: قل لا اسئلكم علیه اجرا الا المودة فی القربی1

از شما اجر و مزدی برای رسالتم نمی‌طلبم جز مهربانی با خویشانم."



پیر مرد می‌گوید: "آری خوانده‌ام." امام می‌فرماید: "ماییم آن خویشان پیامبر. این آیه را می‌شناسی: و‌ات ذالقربی حقه؛2 حق نزدیكانت را به ایشان بده." پیرمرد می‌گوید: "آری خوانده ام." امام می‌فرماید: "ماییم آن نزدیكان پیامبر."



رنگ پیرمرد آشكارا دگرگون می‌شود و عصا در دستهایش می‌لرزد.



امام می‌فرماید: "این آیه را خوانده ای: واعلموا انما غنمتم من شی فان الله خمسه و للرسول ولذی القربی. 3 و بدانید هر آنچه غنیمت گرفتید خمس آن برای خداست و رسولش و ذی القربی." پیرمرد می‌گوید: "آری خوانده ام."



امام می‌فرماید:"آن ذی القربی ماییم!" پیرمرد وحشتزده می‌پرسد: "شما را به خدا قسم راست می‌گویید؟"



امام می‌فرماید: "قسم به خدا كه راست می‌گوییم. این آیه از قرآن را خوانده‌ای كه: انما یرید الله لیذهب عنكم الرجس اهل البیت و یطهركم تطهیرا4 خداوند اراده كرده است كه هر بدی را از شما اهل بیت دور گرداند و پاك و پیراسته‌تان قرار دهد." پیر مرد كه اكنون به پهنای صورتش اشك می‌ریزد، می‌گوید: "آری خوانده ام."



امام می‌فرماید: "ما همان اهل بیتیم كه خداوند، پاك و مطهرمان گردانیده است."



پیرمرد، صورت اشكبارش را بر پاهای امام می‌گذارد و می‌پرسد:"آیا راهی برای توبه و بازگشت هست؟" امام می‌فرماید: "آری، خداوند توبه پذیر است."



پیرمرد كه انگار از یك كابوس وحشتناك بیدار شده است و جان و جوانی‌اش را دوباره پیدا كرده، عصایش را به زمین می‌اندازد و همچون جنون زده‌ها می‌دود و فریاد می‌كشد: "مردم! ما فریب خوردیم. اینها دشمنان خدا نیستند.

اینها اهل بیت پیامبرند، قاتلین اینها؛ دشمنان خدایند، یزید دشمن خداست. آن پیامبری كه در اذانها شهادت، به رسالتش می‌دهید، پدر اینهاست. توبه كنید! جبران كنید! برگردید!"



مأموری كه از لحظاتی پیش، كمر به قتل پیرمرد بسته و به تعقیب او پرداخته، اكنون به پیرمرد می‌رسد و با ضربه شمشیری میان سر و بدن او فاصله می‌اندازد، آنچنانكه پیرمرد چند گامی را هم بی سر می‌دود و سپس ‍ بر زمین می‌افتد.



مردم، مردمی كه شاهد این صحنه بوده اند، بیش از آنكه هشیار و متنبه شوند، مرعوب و وحشتزده می‌شوند.

پي نوشت:



1- شورا، بخشی از آیه 23. ؛

2- اسرا، آیه 26 ؛ 3- انفال، آیه 41. ؛ 4- احزاب، آیه 33.



تلخیصی از پرتو پانزدهم آفتاب در حجاب؛ سید مهدی شجاعی