داستان زیبای سند صحیفۀ سجادیه

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
داستان زیبای سند صحیفۀ سجادیه

بسم الله الرحمن الرحیم

داستان زیبای سند صحیفۀ سجادیه
در آغاز سده‏ی دوم یعنی نیم قرن پس از امام سجاد علیه السلام، شخصی بنام عمیر بن متوکل بن هارون بیان نموده: پدرم متوکل داستانی از یک ملاقات خود با یحیی بن زید بن علی بن الحسین، و ملاقات دیگر با امام صادق جعفر ابن محمد بن علی بن الحسین علیهم السلام ، برایم نقل کرد و گفت:

من در این دو ملاقات دو نسخه از صحیفه‏ ی سجادیه را از این دو نواده‏ ی امام سجاد علیه السلام گرفته ‏ام. این داستان پدر عمیر را بسیاری از پیشینیان از گفته‏ ی عمیر نقل کرده ‏اند؛ مانند شیخ مفید (م – ۴۱۳) در ارشاد، علی بن محمد خزاز شاگرد صدوق در کفایة الاثر و نجاشی (م – ۴۵۰) در رجال، و شیخ طوسی (م – ۴۶۰) در فهرست خود. ولیکن هیچ یک از این بزرگان شماره‏ ی دعاهای صحیفه‏ ی سجادیه عمیر را تعیین نکرده ‏اند، فقط شیخ طوسی در مصباح المتهجد هشت شماره از آن دعاها را آورده، و شاید آنها برگزیده باشد.

نکته قابل دقت این است که بیشتر فرقه‏ های دیگر شیعه مانند اثنی عشریان، زیدیان، اسماعیلیان داستان عمیر متوکل را نقل کرده و آن را پذیرفته ‏اند.

از پایان سده‏ ی ششم به بعد به نام دو صحیفه بر می‏ خوریم، یکی صحیفه‏ ای که نزد زیدیان معتبر می‏ باشد و شیعیان آن را صحیفه‏ ی کوچک سجادیه می‏خوانند.

دیگر صحیفه‏ ی بهاء الشرف علوی که شیعیان آن را صحیفه‏ ی کامله‏ ی سجادیه نامند.

صیحفه‏ ی بهاء الشرف دارای پنجاه و چهار دعا است و او در آغاز آنها فرموده آنها را با چند واسطه – که یاد کرده – از عمیر بن متوکل نقل کرده است. بنابراین نخستین کسی که شماره ‏ی دعاهای صحیفه را پنجاه و چهار دعا تعیین کرده، بهاء الشرف در سده‏ ی ششم می‏باشد، و پس از این تاریخ همه‏ ی علما، صحیفه‏ ی کامله‏ ی سجادیه را از او نقل کرده‏ اند.

و چون در سده‏ ی دهم و یازدهم شرح ها و ترجمه‏ های بسیار از این صحیفه میان شیعیان منتشر شد، اندک اندک صحیفه ی کوچک زیدیه فراموش گردید.

و حتی در سده‏ ی یازدهم شیخ محمد تقی بن مظفر زیاآبادی قزوینی شاگرد شیخ بهائی به سال ۱۰۲۳ ملحقاتی برای صحیفه گرد آورده.

و بعد از وی شیخ حر عاملی(م – ۱۱۰۴) صحیفه‏ ی دوم را فراهم ساخت،

و سپس ملا عبدالله افندی (م – ۱۱۳۰) صحیفه‏ ی سوم تهیه نمود،

و پس از وی حاج میرزا حسین نوری (م – ۱۳۲۰) صحیفه‏ ی چهارم،

و سید محسن عاملی صاحب اعیان الشیعه صحیفه‏ ی پنجم،

و شیخ محمد باقر بیرجندی (م – ۱۳۵۲) صحیفه‏ ی ششم،

و شیخ هادی کاشف الغطاء (۱۳۶۱ – ۱۲۸۷) صحیفه‏ ی هفتم،

و حاج میرزا علی شهرستانی صحیفه‏ ی هشتم گرد آوردند.

که همه‏ ی این دعا و نیایشها به حضرت سجاد منسوب است.

در آغاز سند صحیفه ‏ی کامله‏ ی سجادیه آمده است: حدثنا السید الاجل نجم الدین بهاء الشرف ابوالحسن محمد بن الحسن بن احمد بن علی بن محمد بن عمر بن یحیی العلوی الحسینی رحمه الله قال اخبرنا… قال حدثنی عمیر بن متوکل الثقفی البلخی عن ابیه…

اینک یک سؤال پیش می‏ آید که چه کسی این کتاب را از نجم الدین بهاء الشرف نقل کرده؟ یعنی گوینده ‏ی حدثنا در اولین جمله‏ ی آغاز کتاب کیست؟

در پاسخ به این پرسش شیخ بهائی در شرح خود می‏ گوید: گوینده‏ ی حدثنا ابن‏ سکون است، و میرداماد در شرح خود گوید: گوینده ی حدثنا عمید الروساء هبة الله (م – ۶۰۹) می‏ باشد.( رياض العلماء : 5 / 309 والذريعة : 15 / 8 )

لیکن از آنچه در الذریعه آمده چنین بر آید که صحیفه‏ ی کامله را کسان بسیار از بهاء الشرف شنیده و بر او خوانده و اجازه گرفته اند و نام چند تن از ایشان در یک اجازه‏ ی روایتی به جا مانده است که اجازه دهنده شیخ نجم الدین جعفر بن محمد (م – پس از ۶۷۰) و اجازه گیرنده شیخ کمال الدین علی بن حسین بن حماد الواسطی می ‏باشد.

نامهای آن راویان از بهاء الشرف از این قرار است:

۱- ابومنصور عمید الروساء هبة الله بن حامد .

۲- ابوالحسن علی بن محمد بن علی معروف به ابن‏ سکون این دو نفر هر دو شاگرد ابن‏ عصار لغوی نیز بوده اند.

۳- شیخ ابوالفتح بن جعفریه.

۴- شیخ جعفر بن علی مشهدی پدر محمد بن المشهدی صاحب کتاب مزار ابن‏ مشهدی معروف.

۵- شیخ ابوالبقاء هبة الله.

۶- شیخ مقری جعفر بن شمره.

۷- شریف ابوالقاسم بن زکی علوی.

۸- شیخ سالم بن قبارویه.

۹- شیخ عربی بن مسافر.

۱۰- غیر از این نه نفر، ابن‏ ادریس (ز – ۵۴۳) (م – ۵۹۸) نیز از بهاء الشرف نقل کرده، و نسخه ای از صحیفه به خط نوشته، و سید اعجاز حسین در کشف الحجب (ص ۳۴۲) آن را یاد کرده است.[1]

[1].این قسمت برگرفته از سایت موسسه فرهنگی صحیفه می باشد.

در ابتدای سند صحیفۀ آمده است:

حديث كرد براى ما سيّد اجلّ نجم الدين بهاء الشرف، ابوالحسن، محمد بن الحسن فرزند احمد بن على، فرزند محمد بن عمر بن يحيى العلوى الحسينى- رحمت خدا بر او باد كه گفت: خبر داد ما را شيخ سعيد ابوعبداللّه محمد بن احمد بن شهريار، خزانه دار آستان مَلَك پاسبان مولايمان اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليه السلام در ماه ربيع الاول از سال 516، در حالى كه صحيفه بر او خوانده مى‏ شد و من مستمع آن بودم، گفت: شنيدم آن را در حالى كه خوانده مى ‏شد بر شيخ راستگو، ابى‏ منصور محمد بن محمد بن احمد بن عبدالعزيز عُكْبَرى معدَّل،- رحمت خدا بر او باد- از ابوالمفضّل: محمّد بن عبداللّه بن مطلّب شيبانى، گفت: حديث كرد ما را شريف ابوعبداللّه: جعفر بن محمّد بن جعفر بن حسن بن جعفر بن حسن بن حسن بن اميرالمؤمنين على بن ابى طالب عليهم السلام گفت: حديث كرد ما را عبداللّه بن عمر بن خطّاب زيّات در سال 265 گفت: حديث كرد مرا دائيم: على بن نعمان اعلم گفت: حديث كرد مرا عمير بن متوكّل ثقفى بلخى، از پدرش متوكّل بن هارون گفت:

يحيى بن زيد بن على عليه السلام را پس از شهادت پدرش هنگامی كه به سوى خراسان عازم بود ملاقات‏ كردم و به حضرتش سلام نمودم، به من فرمود: از كجا مى ‏آيى؟ عرضه داشتم: از حج، پس مرا از حال اهلش و عموزادگان خويش كه در مدينه بودند پرسيد و در پرسش از حال جعفر بن محمد عليه السلام مبالغه نمود، پس از حال آن حضرت و احوال ايشان و اندوهشان بر شهادت پدرش زيد بن على عليه السلام به او خبر دادم.

يحيى فرمود: عمويم حضرت باقر عليه السلام پدرم را به ترك خروج و شورش سفارش كرد و به او فهماند كه در صورت خروج و جدا شدن از مدينه كارش به كجا خواهد كشيد، آيا تو پسر عمويم حضرت جعفر بن محمد عليه السلام را ملاقات نمودى؟ گفتم: آرى. گفت: آيا درباره من و وضع و كارم شنيدى چيزى بگويد؟

گفتم: آرى، گفت: به چه صورت از من ياد فرمود؟ به من بگو، گفتم: فدايت گردم، علاقه ندارم آنچه را از آن حضرت شنيده ‏ام در برابر تو بيان كنم، گفت: آيا مرا از مرگ مى ‏ترسانى؟ بگو آنچه شنيده‏ اى، گفتم، از او شنيدم كه: تو كشته مى‏ شوى و بدنت را به دار مى ‏آويزند، چنانكه پدرت كشته و به دار آويخته شد.[1]

:Gol:-------------------------------------------------------------------------------------------- :Gol:

[1]. منتهى الآمال فى تواريخ النبى و الآل عليهم السلام(فارسى) ج‏2 ص،1200:«ابو الفرج و غيره نقل كرده ‏اند كه: چون زيد بن علىّ بن الحسين عليه السّلام در سنه صد و بيست و يك در كوفه شهيد گشت، و يحيى از كار دفن پدر فارغ گرديد، اصحاب و اعوان زيد متفرّق گرديدند، و با يحيى باقى نماند جز ده نفر، لا جرم يحيى شبانه از كوفه بيرون شد و به جانب نينوا رفت و از آنجا حركت كرد به سوى مدائن، و مدائن در آن وقت در طريق خراسان بود، يوسف بن عمر ثقفى والى عراقين براى گرفتن يحيى، حريث كلبى را به مدائن فرستاد، يحيى از مدائن به جانب رى شتافت و از رى به سرخس رفت و در سرخس بر يزيد بن عمرو تيمى وارد شد و مدّت شش ماه در نزد او بماند. جماعتى از محكّمه (يعنى خوارج كه كلمه لا حكم الّا اللّه را شعار خود كرده بودند) خواستند با او هم دست شوند به جهت قتال با بنى اميّه. يزيد بن عمرو، يحيى را از همراهى با ايشان نهى كرد و گفت: چگونه استعانت مى‏ جويى بر دفع اعداء به جماعتى كه بيزارى از على و اهل بيتش مى ‏جويند؟

پس يحيى ايشان را از خود دور كرد و از سرخس به جانب بلخ رفت و بر حريش بن عبد الرّحمن شيبانى ورود كرد و نزد او بماند تا هشام از دنيا رفت و وليد خليفه گشت.
آن‏گاه يوسف بن عمر براى نصر بن سيّار عامل خراسان نوشت كه به سوى حريش بفرست تا يحيى را مأخوذ دارد. نصر براى عقيل عامل بلخ نوشت كه حريش را بگير و او را رها مكن تا يحيى را به تو سپارد، عقيل حسب الأمر نصر بن سيّار حريش را بگرفت و او را ششصد تازيانه زد و گفت: به خدا سوگند اگر يحيى را به من نسپارى تو را مى ‏كشم. حريش هم از اين كار اباء كرد.
قريش پسر حريش، عقيل را گفت كه: با پدر من كارى نداشته باش كه من كفايت اين مهمّ بر عهده مى ‏گيرم و يحيى را به تو مى ‏سپارم.

پس جماعتى را با خود برداشت و در تفتيش يحيى بر آمد و يحيى را يافتند در خانه ‏اى كه در جوف خانه ديگر بود، پس او را با يزيد بن عمرو كه يكى از اصحاب كوفه او بود گرفتند و براى نصر فرستادند. نصر او را در قيد و بند كرده محبوس‏ داشت و شرح حال را براى يوسف بن عمر نگاشت. يوسف نيز قضيّه را براى وليد نوشت، وليد در جواب نوشت كه يحيى و اصحاب او را از بند رها كنند، يوسف مضمون نامه وليد را براى نصر نوشت، نصر بن سيّار يحيى را طلبيد و او را تحذير از فتنه و خروج نمود و ده هزار درهم و دو استر به وى داد و او را امر كرد كه ملحق به وليد بشود.

ابو الفرج روايت كرده كه: چون يحيى را از قيد رها كردند جماعتى از مالداران شيعه رفتند به نزد آن حدّادى كه قيد يحيى را از پاى او در آورده بود با وى گفتند كه:
اين قيد آهن را به ما بفروش. حدّاد آن قيد را به معرض بيع در آورد و هر كدام خواست كه ابتياع كند ديگرى بر قيمت او مى ‏افزود تا قيمت آن به بيست هزار درهم رسيد. آخر الأمر جملگى آن مبلغ را دادند و به شراكت خريدند، پس آن قيد را قطعه ‏قطعه كرده قسمت كردند هر كس قيمت خود را براى تبرّك نگين انگشت نمود.

و بالجمله، چون يحيى رها شد به جانب سرخس رفت و از آنجا به نزد عمرو بن زراره والى ابر شهر شد، عمرو يحيى را هزار درهم داد تا نفقه كند و او را بيرون كرد به جانب بيهق، يحيى در بيهق هفتاد نفر را با خود هم دست نمود و براى ايشان ستور خريد و به دفع عمرو بن زراره عامل ابر شهر بيرون شد. عمرو چون از خروج يحيى مطّلع شد قضيّه را براى نصر بن سيّار نوشت. نصر نوشت براى عبد اللّه بن قيس عامل سرخس و براى حسن بن زيد عامل طوس كه به ابر شهر روند و در تحت فرمان عامل او عمرو بن زراره شوند و با يحيى كارزار كنند.

پس عبد اللّه و حسن با جنود خود به نزد عمرو رفتند و ده هزار تن از عساكر و جنود تهيّه كردند و جنگ يحيى را آماده گشتند.
يحيى با هفتاد سوار به جنگ ايشان آمد و با ايشان كارزار سختى كرد و در پايان كار عمرو بن زراره را بكشت و بر لشكر او ظفر جست و ايشان را منهزم و متفرّق كرد و اموال لشكرگاه عمرو را به غنيمت برداشت.

پس از آن به جانب هرات شتافت و از هرات به جوزجان (كه ما بين «مرو» و «بلخ» و از بلاد خراسان است) وارد شد، نصر بن سيّار سلم (سالم) بن احور با هشت هزار سوار شامى و غير شامى به جنگ يحيى فرستاد، پس در قريه ارغوى تلاقى دو لشكر شد و تنور جنگ تافته گشت، يحيى سه روز و سه شب با ايشان رزم كرد تا لشكرش كشته شد و در پايان كار در غلواى جنگ تيرى بر جبهه يحيى رسيد و از پا در آمد و شهيد گرديد.

پس چون ظفر براى لشكر سلم واقع شد و يحيى كشته گشت، آمدند بر مقتل او بدن او را برهنه كردند و سرش را جدا نمودند و براى نصر فرستادند، نصر براى وليد فرستاد، پس بدن يحيى را در دروازه شهر جوزجان بر دار آويختند و پيوسته بدن او بر دار آويخته بود، تا اركان سلطنت امويّه متزلزل گشت و سلطنت بنى عبّاس قوّت گرفت.

و ابو مسلم مروزى داعى دولت بنى عبّاس «سلم» قاتل يحيى را بكشت و جسد يحيى را از دار به زير آورد و او را غسل داد و كفن كرد و نماز بر او خواند و در همان جا او را دفن كرد. پس نگذاشت احدى از آن‏ها را كه در خون يحيى شركت نموده بودند مگر آن كه بكشت، پس در خراسان و ساير اعمال او تا يك هفته عزاى يحيى را بپا داشتند و در آن سال هر مولودى كه در خراسان متولّد شد يحيى نام نهادند، و قتل يحيى در سنه صد و بيست و پنجم واقع شد، و مادرش ريطة دختر ابو هاشم عبد اللّه بن محمّد حنفيّه بوده.

پس چهره‏ اش تغيير كرد و گفت: «خدا هر سرنوشتى را خواهد محو مى ‏كند و يا ثبت مى ‏نمايد و امّ ‏الكتاب نزد اوست». اى متوكّل همانا كه حضرت حق اين دين را به وجود ما تأييد فرموده و دانش و اسلحه را به ما مرحمت كرده و هر دو براى ما فراهم گشته و عموزادگان ما به دانش تنها اختصاص يافته‏ اند.

گفتم: قربانت گردم، من مردم را مشاهده كردم كه به پسر عمويت حضرت صادق مايل ‏ترند تا به تو و پدرت، گفت: همانا عمويم محمّد بن على و پسرش جعفر، مردم را به زندگى دعوت كرده‏ اند و ما آنان را به مرگ خوانده ‏ايم.

گفتم: اى فرزند رسول حق! آيا ايشان داناترند يا شما، پس مدّتى ديده به زمين دوخت سپس سر برداشت و گفت:
هر يك از ما از دانش بهره ‏اى داريم جز آنكه ايشان هر چه را ما مى ‏دانيم مى‏ دانند، ولى ما هر چه ايشان مى ‏دانند نمى‏ دانيم.

آنگاه به من گفت: آيا از پسر عمويم چيزى نوشته ‏اى؟ گفتم: آرى، گفت: به من نشان بده، پس چند نوع دانش را كه از آن حضرت ضبط كرده بودم به او عرضه داشتم و دعايى را به او نشان دادم كه حضرت صادق بر من املا فرموده بود و حديث كرده بود كه پدرش محمد بن على عليه السلام بر او املا فرموده بود و خبر داده بود كه آن از دعاى پدرش على بن الحسين عليهما السلام از دعاى صحيفه كامله است، پس يحيى تا پايان آن را نظر كرد و گفت: آيا اجازه مى دهى كه نسخه‏اى از روى آن برداريم؟

گفتم: اى پسر رسول خدا! آيا در آنچه كه از خود شماست اجازت مى‏ خواهى؟ پس گفت: هم اكنون بر تو ارائه خواهم كرد صحيفه ‏اى از دعاى كامل را از آنچه پدرم از پدرش حفظ فرموده و مرا به نگاه داشتن و بازداشتن آن از نااهل سفارش فرموده. عمير گويد: پدرم گفت: پس برخاستم و پيشانى او را بوسيدم و گفت: به خدا قسم! اى پسر پيامبر خدا كه من خدا را با محبّت و طاعت شما پرستش مى ‏كنم و اميدوارم كه مرا در حيات و ممات به دوستى شما سعادتمند كند.

پس صحيفه اى را كه به او داده بودم به جوانى كه با او بود داد و گفت: اين دعا را با خطى روشن و نيكو بنويس و به نظر من برسان كه شايد آن را از حفظ نمايم؛ زيرا كه من آن را از پسر عمويم جعفر- كه در حفظ خدا باد- مى ‏خواستم او آن را به من نمى ‏داد.

متوكّل گفت: من از كرده خود نادم شدم و نمى‏ دانستم چه كنم و حضرت صادق عليه السلام قبل از آن به من دستور نداده بود كه آن را به كسى ندهم، پس از آن يحيى جامه دانى را طلبيد و صحيفه قفل خورده مهر كرده ‏اى را از آن خارج كرد و به مهر آن نظر نمود و بوسيد و گريه كرد، سپس مهر را شكست و قفل را باز كرد، آنگاه صحيفه را گشود و بر چشم خود گذاشت و بر روى خود ماليد و گفت: به خدا قسم! اى متوكل اگر نبود مطلبى كه در رابطه با كشته شدن و به دار آويختنم از پسر عمويم حديث كردى، بدون شك اين صحيفه را به تو نمى ‏دادم و از تسليمش خوددارى مى ‏نمودم ولى براى من روشن است كه گفتار حضرت صادق عليه السلام حق است و آن را از پدرانش گرفته و به زودى صحّت آن روشن خواهد شد و من ترسيدم كه چنين علمى به دست بنى‏اميه افتد و آن را از ديده‏ ها بپوشانند و در خزانه خويش براى خود ذخيره نمايند، پس آن را بگير و مرا از پريشانى فكر نسبت به آن آسوده كن و اين امانت در نزد تو باشد و تو به انتظار بنشين تا چون خداوند در كار من و اين قوم حكم خود را جارى سازد، اين صحيفه را به دو پسر عمويم محمّد و ابراهيم، فرزندان عبداللّه بن حسن بن حسن بن على عليهما السلام برسان كه آن دو نفر پس از من در مسئله قيام بر عليه بنى ‏اميه قائم مقام منند.

ادامه دارد

متوكّل گفت: من صحيفه را گرفتم و چون يحيى بن زيد به شهادت رسيد به مدينه رفتم و امام صادق عليه السلام را زيارت كردم و قصّه يحيى را براى آن جناب گفت، آن حضرت گريست و فوق العاده بر يحيى اندوهگين شد و فرمود:

خدا عموزاده ‏ام را رحمت كند و به پدرانش ملحق سازد، به خدا قسم! اى متوكّل مرا از دادن اين دعا به او منع نكرد مگر همان سبب كه يحيى بر صحيفه پدرش از آن مى ‏ترسيد، اكنون آن صحيفه كجاست؟ گفتم: اينك اين همان صحيفه است، پس آن را باز كرد و فرمود:

به خدا قسم! اين خط عمويم زيد و دعاى جدّم على بن الحسين عليهما السلام است آنگاه به فرزندش فرمود: اى اسماعيل! برخيز و آن دعا را كه به حفظ و نگهداريش تو را امر كردم بياور، پس اسماعيل برخاست و صحيفه ‏اى را كه انگار همان صحيفه ‏اى است كه يحيى بن زيد به من داده بود بيرون آورد، پس حضرت صادق عليه السلام آن را بوسيد و بر چشم خود نهاد و فرمود: اين خط پدرم و املاى جدم عليهما السلام در حضور من است، عرض كردم: اى پسر رسول خدا! اگر اجازه دهى آن را با صحيفه زيد و يحيى مقابله نمايم، پس اجازه داد و فرمود: تورا براى اين عمل شايسته ديدم، پس من آن دو را مقابله كردم و ديدم كه هر دو يكى است و حتى در يك حرف هم با يكديگر اختلاف ندارند.

سپس از آن حضرت اجازه طلبيدم كه صحيفه يحيى را بنا بر وصيّتش به عموزادگانش پسران عبداللّه بن حسن مستردّ دارم، فرمود: «خداوند شما را امر مى‏ كند كه امانت‏ها را به صاحبانشان بازگردانيد»، آرى، آن را به ايشان بده، چون براى زيارت آن دو برخاستم فرمود: بنشين، سپس كسى را به احضار محمّد و ابراهيم فرستاد، چون حاضر شدند، فرمود: اين ميراث پسرعمويتان يحيى است از پدرش كه شما را به جاى برادران خود به آن اختصاص داده و ما را در خصوص آن با شما شرطى است، گفتند: بگوى، خداوند تو را رحمت كند كه سخن تو مقبول است، فرمود:

اين صحيفه را از مدينه خارج نكنيد، گفتند: چرا؟ فرمود: پسر عموى شما درباره اين صحيفه از برنامه ‏اى ترس داشت كه من راجع به شما به همان گونه ترس دارم، گفتند: او زمانى درباره اين صحيفه ترسيد كه دانست كشته مى ‏شود، امام صادق عليه السلام فرمود: شما نيز از اين واقعه ايمن نباشيد؛ زيرا به خدا قسم من مى ‏دانم كه شما به زودى خروج خواهيد كرد چنانكه او خروج كرد و به زودى كشته خواهيد شد چنانكه او كشته شد.

پس از جاى برخاستند در حالى كه مى ‏گفتند: لاحول و لاقوة الّا باللّه العلىّ العظيم.

چون از نزد حضرت صادق عليه السلام بيرون رفتند حضرت به من فرمود: اى متوكّل! چگونه يحيى به تو گفت كه عمويم محمد بن على و پسرش جعفر مردم را به زندگى دعوت كردند، وما ايشان را به مرگ؟! گفتم: آرى- اصْلَحَكَ اللّه- عموزاده‏ات يحيى ‏چنين سخنى به من گفت، فرمود: خدا يحيى را رحمت كند، پدرم مرا از پدرش از جدّش از على عليه السلام حديث كرد كه رسول خدا صلى الله عليه و آله را در حالى كه روى منبر بود، خواب سبكى ربود، پس در عالم خواب ديد كه مردانى چند همانند بوزينگان بر منبرش مى‏جهند و مردم را به عقب (دوران جاهليّت) برمى ‏گردانند.

پس رسول خدا صلى الله عليه و آله به حال عادى بازگشت و نشست و اندوه و حزن در چهره ‏اش آشكار بود، پس امين وحى اين آيه را براى حضرت آورد: «و ما رؤيايى را كه در خواب به تو نمايانديم و شجره ملعونه در قرآن را قرار نداده ‏ايم مگر براى آزمايش مردم؛ و مردم را بيم مى ‏دهيم ولى جز بر سركشى آنان نمى ‏افزايد» و مراد از شجره ملعونه، بنى اميّه هستند.

پيامبر فرمود: اى جبرئيل! آيا ايشان در زمان من خواهند بود؟ گفت: نه، ولى آسياى اسلام از ابتداى هجرتت به گردش مى ‏آيد و تا ده سال مى ‏گردد، سپس بر سر سال سى و پنجم از هجرتت به گردش مى ‏افتد و تا پنج سال به آن صورت مى ماند، آنگاه به ناچار آسياى ضلالت بر محور خود قائم خواهد شد و پس از آن پادشاهى فراعنه است.

حضرت صادق عليه السلام فرمود: و خداى بزرگ در اين باره وحى نازل كرد كه:«به تحقيق ما آن را در شب قدر نازل كرديم و چه مى ‏دانى كه شب قدر چيست؟ شب قدر بهتر از هزار ماه است» كه بنى‏ اميّه در آن حكومت كنند و شب قدر در آن نباشد.

سپس فرمود: پس خداى عزّوجلّ پيامبر عليه السلام را آگاه فرمود كه بنى ‏اميه قدرت و حكومت اين امت را به دست مى‏ گيرند و مدت سلطنتشان برابر همين زمان است، پس اگر كوهها با ايشان به سركشى برخيزند ايشان بر كوهها بلندى گيرند تا وقتى كه خداى بزرگ به نابودى حكومتشان حكم كند و بنى ‏اميه در اين مدت عداوت و كينه ما اهل بيت را شعار خود مى ‏نمايند، خداوند از آنچه در مدت حكومت بنى اميه بر اهل بيت محمد صلي الله عليه وآله و دوستان و شيعيانشان مى ‏رسد به رسولش خبر داد.

آنگاه حضرت صادق عليه السلام فرمود: و خدا درباره بنى ‏اميه وحى نازل فرمود كه: «آيا نديدى كسانى را كه نعمت خدا را به كفر بدل كردند و قوم خود را به دار هلاكت افكندند دوزخ كه در آن سرنگون شوند و بد قرارگاهى است.»! و نعمت خدا، محمد و اهل بيت آن حضرتند كه دوستى ايشان ايمانى است كه باعث ورود به بهشت است و دشمنى ايشان كفر و نفاقى است كه به جهنّم درمى ‏آورد، پس رسول خدا اين راز را پنهانى با على و اهل بيتش در ميان گذاشت.

متوكّل گفت: پس از آن حضرت صادق عليه السلام فرمود: احدى از ما اهل بيت تا روز قيامت قائم ما براى دفع ظلمى يا به پا داشتن حقّى (بدون اذن امام يا بدون نيروى لازم) خروج نكرده و نخواهد كرد مگر آنكه طوفان بلا او را از ريشه بركند و قيامش موجب افزايش غصّه ما و شيعيان ما گردد. متوكّل گفت:

آنگاه حضرت صادق عليه السلام دعاهاى صحيفه را بر من املا فرمود و آن هفتاد و پنج باب بود كه من به حفظ يازده باب آن توفيق نيافتم و شصت و چند باب آن را حفظ نمودم.

و فهرست ابواب دعا در روايت مطهّرى چنين است:
1. دعاى آن حضرت در ستايش خداى عزوجل؛
2. دعاى آن حضرت بر محمّد و آل محمّد؛
3. دعاى آن حضرت بر حاملان عرش؛
4. دعاى‏آن حضرت بر آنان كه به پيامبران ايمان آورده ‏اند؛
5. دعاى آن حضرت براى خود و نزديكانش؛
6. دعاى آن حضرت به وقت صبح و شام؛
7. دعاى آن حضرت به وقت مهمّات و رنج؛
8. دعاى آن حضرت در پناه بردن به خداوند؛
9. دعاى آن حضرت در شوق به آمرزش؛
10. دعاى آن حضرت در پناه بردن به خداوند؛
11. دعاى آن حضرت در عاقبت به خيرى؛
12. دعاى آن حضرت در اقرار به گناه؛
13. دعاى آن حضرت در طلب حاجت‏ها؛
14. دعاى آن حضرت در دادخواهى از ستمگران؛
15. دعاى آن حضرت به وقت بيمارى؛
16. دعاى آن حضرت در طلب بخشش و آمرزش ناهان؛
17. دعاى آن حضرت چون نام شيطان برده مى‏ شد؛
18. دعاى آن حضرت در دفع بلاها و سختى ‏ها؛
19. دعاى آن حضرت به وقت درخواست باران؛
20. دعاى آن حضرت در مكارم اخلاق؛
21. دعاى آن حضرت به وقت رويدادهاى اندوه‏ آور ؛
22. دعاى آن حضرت در سختى و گرفتارى؛
23. دعاى آن حضرت براى تندرستى؛
24. دعاى آن حضرت براى پدر و مادر؛
25. دعاى آن حضرت براى فرزندانش؛
26. دعاى آن حضرت براى همسايگان و دوستانش؛
27. دعاى آن حضرت براى مرزداران؛
28. دعاى آن حضرت در ترس از خدا؛
29. دعاى آن حضرت به وقت تنگى رزق؛
30. دعاى آن حضرت براى اداى وام ؛
31. دعاى آن حضرت در توبه و بازگشت؛
32. دعاى آن حضرت در نماز شب؛
33. دعاى آن حضرت در درخواست خير و نيكى؛
34. دعاى آن حضرت به هنگام گرفتارى؛
35. دعاى آن حضرت در رضا به قضاى حق؛
36. دعاى آن حضرت به وقت شنيدن رعد؛
37. دعاى آن حضرت در شكر؛
38. دعاى آن حضرت در عذرخواهى از حق؛
39. دعاى آن حضرت در طلب عفو؛
40. دعاى آن حضرت به وقت ياد مرگ؛
41. دعاى آن حضرت در درخواست پرده ‏پوشى؛
42. دعاى آن حضرت به وقت ختم قرآن؛
43. دعاى آن حضرت به وقت ديدن ماه نو ؛
44. دعاى آن حضرت به وقت فرا رسيدن ماه رمضان؛
45. دعاى آن حضرت به هنگام وداع ماه رمضان؛
46. دعاى آن حضرت در روز عيد فطر و جمعه؛
47. دعاى آن حضرت در روز عرفه ؛
48. دعاى آن حضرت در روز عيد قربان و جمعه؛
49. دعاى آن حضرت دردفع مكر دشمنان؛
50. دعاى آن حضرت در ترس از حق؛
51. دعاى آن حضرت در تضرّع و زارى به درگاه حق؛
52. دعاى آن حضرت در اصرار در طلب؛
53. دعاى آن حضرت در فروتنى؛
54. دعاى آن حضرت در رفع اندوه‏ها
.

موضوع قفل شده است