وقتی مادر پیر می شود !!!!

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
وقتی مادر پیر می شود !!!!

فرزند عزیزم:


آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،

اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم

اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است

صبور باش و درکم کن

یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم

برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...

وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن

وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر

وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو

وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....

زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی

از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو

یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم

کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم


فرزند دلبندم،دوستت دارم

:hamdel:


تقدیم به همه مادران سرزمین ایران زمین

[=arial]فرزندم


[=arial]وقتی من پیر میشوم


[=arial]امیدوارم من را درک کنی و با من صبور باشی


[=arial]اگر بشقابی را شکستم یا سوپ را روی میز ریختم به این دلیل است که قدرت بینایی من کم شده است


[=arial]امیدوارم در آن شرایط روی من فریاد نکشی


[=arial]افراد پیر خیلی حساس هستند


[=arial]خیلی افسرده و غمگین میشوند وقتی که رویشان فریاد میکشید

[=arial]وقتی قدرت شنوایی من کمتر شد،من نمیتوانم بشنوم که تو چه میگویی


[=arial]امیدوارم که مرا کر صدا نکنی


[=arial]تکرار کن آنچه را که گفتی یا آنرا برای من بنویس

[=arial]فرزندم من متاسفم


[=arial]من در حال پیرتر شدن هستم

[=arial]وقتی زانوهای من ضعیف تر شدند


[=arial]امیدوارم با من صبور باشی و مرا در بلند شدن کمک کنی


[=arial]مثل زمانیکه من تو را در راه رفتن کمک میکردم زمانیکه کودک بودی

[=arial]فرزندم لطفا مرا تحمل کن

[=arial]وقتی که جملاتم را چند بار تکرار میکنم


[=arial]امیدوارم که همچنان به من گوش دهی و مرا مسخره نکنی یا از گوش دادن به سخنان من خسته نشوی


[=arial]آیا به خاطر می آوری وقتی که کودک بودی و یک بالون میخواستی


[=arial]یادت هست چندین بار خواسته ات را تکرار کردی تا در آخر به هدفت رسیدی

[=arial]فرزندم لطفا همچنین از حس بویایی ضعیف من هم گذشت کن


[=arial]حس بویایی من متعلق به یک شخص پیر است

[=arial]لطفا مرا مجبور به حمام کردن نکن


[=arial]بدن من دیگر ضعیف شده است و براحتی سرما میخورم


[=arial]آیا بخاطر می آوری زمانیکه تو کودک بودی


[=arial]برای اینکه تو را به حمام ببرم باید به دنبالت میدویدم زیراکه تو دوست نداشتی به حمام بروی

[=arial]امیدوارم که با من صبور باشی زیرا که اینها جزئی از پیری است


[=arial]منظور من را خواهی فهمید زمانیکه تو هم پیر شدی

[=arial]فرزندم اگر وقت آزاد داشتی امیدوارم که بتوانیم با هم صحبت کنیم حتی برای چند دقیقه


[=arial]من همیشه تنها هستم و کسی را ندارم که با او صحبت کنم


[=arial]میدانم که سرت شلوغ است


[=arial]حتی اگر به داستانهای من علاقه مند نیستی لطفا برای من اندکی وقت بگذار


[=arial]آیا به خاطر می آوری زمانی را که کودک بودی


[=arial]من به همه داستانهای تو درباره خرست تدی گوش میکردم

[=arial]وقتی زمانی برسد که من علیل و بیمار شوم امیدوارم صبور باشی و در آنروز تو از من مراقبت کنی

[=arial]من واقعا متاسفم


[=arial]اگر زمانی رختخوابم را خیس کردم امیدورام صبور باشی و در آخرین لحظات زندگیم از من مراقبت کنی

[=arial]زمانیکه هنگام مرگم رسید امیدوارم دستانم را در دستت قرار دهی و به من برای مواجه شدن با مرگ روحیه بدهی


[=arial]و نگران نباش

[=arial]وقتیکه در نهایت خدا را ملاقات کردم

[=arial]در گوشهایش زمزمه میکنم که به زندگی تو برکت ببخشد

[=arial]زیرا تو عاشقانه پدر و مادرت را دوست داشتی

[=arial]از تو بخاطر مراقبتهایت سپاسگزارم

[=arial]ما عاشق تو هستیم

[=arial]


[=arial]

[="Navy"]مادرش الزایمر داشت بهش گفت مادر یه بیماری داری . باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان ؛ مادر گفت چه بیماری ؟ گفت آلزایمر! گفت یعنی همه چیو فراموش میکنی .

مادر گفت مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری !گفت : چطور ؟ مادر گفت انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ... چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ... کمر خم کردم تا قد راست کنی ...

پسر رفت تو ی فکر ... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش ؛ گفت : براچی ؟ گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم . مادر گفت : من که چیزی یادم نمیاد ....[/]

باغ بهشت;555409 نوشت:
مادرش الزایمر داشت بهش گفت مادر یه بیماری داری . باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان ؛ مادر گفت چه بیماری ؟ گفت آلزایمر! گفت یعنی همه چیو فراموش میکنی .

مادر گفت مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری !گفت : چطور ؟ مادر گفت انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ... چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ... کمر خم کردم تا قد راست کنی ...

پسر رفت تو ی فکر ... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش ؛ گفت : براچی ؟ گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم . مادر گفت : من که چیزی یادم نمیاد ....

گریمو در آوردی سره صبحی !!!

[="Arial"][="Navy"]

[=arial]به خاطر سنگی که تو غذام بود

[=arial]دندانم شکست .....

[=arial]گریه کردم ...!!!
[=arial]نه به خاطر درد دندانم


[=arial]برای کم سویی چشمان
مادرم

باغ بهشت;555409 نوشت:
مادرش الزایمر داشت بهش گفت مادر یه بیماری داری . باید بخاطر همین ببریمت آسایشگاه سالمندان ؛ مادر گفت چه بیماری ؟ گفت آلزایمر! گفت یعنی همه چیو فراموش میکنی .

مادر گفت مثل اینکه خودتم همین بیماری رو داری !گفت : چطور ؟ مادر گفت انگار یادت رفته با چه زحمتی بزرگت کردم ... چقدر سختی کشیدم تا بزرگ بشی ... کمر خم کردم تا قد راست کنی ...

پسر رفت تو ی فکر ... برگشت به مادرش گفت : مادر منو ببخش ؛ گفت : براچی ؟ گفت : به خاطر کاری که میخواستم بکنم . مادر گفت : من که چیزی یادم نمیاد ....

محبت و عشق مادر خیلی مقدسه

[=arial]مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود
[=arial]اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت
[=arial]یک روز اومده بود دم در مدرسه که به من سلام کنه و منو با خود به خونه ببره
[=arial]خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور تونست این کار رو بامن بکنه ؟
[=arial]به روی خودم نیاوردم ، فقط با تنفر بهش یه نگاه کردم وفورا از اونجا دور شدم
[=arial]روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت هووو .. مامان تو فقط یک چشم داره
[=arial]فقط دلم میخواست یک جوری خودم رو گم و گور کنم . کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..کاش مادرم یه جوری گم و گور میشد...
[=arial]روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو شاد و خوشحال کنی چرا نمی میری ؟
[=arial]اون هیچ جوابی نداد....
[=arial]حتی یک لحظه هم راجع به حرفی که زدم فکر نکردم ، چون خیلی عصبانی بودم .
[=arial]احساسات اون برای من هیچ اهمیتی نداشت
[=arial]دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم
[=arial]سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به سنگاپور برم
[=arial]اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و بچه و زندگی...
[=arial]از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم
[=arial]تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من
[=arial]اون سالها منو ندیده بود و همینطور نوه ها شو
[=arial]وقتی ایستاده بود دم در بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا ، اونم بی خبر
[=arial]سرش داد زدم ": چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟!" گم شو از اینجا! همین حالا
[=arial]اون به آرامی جواب داد : " اوه خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم " و بعد فورا رفت واز نظر ناپدید شد .
[=arial]یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درسنگاپور برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه
[=arial]ولی من به همسرم به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .
[=arial]بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .
[=arial]همسایه ها گفتن که اون مرده
[=arial]ولی من حتی یک قطره اشک هم نریختم
[=arial]اونا یک نامه به من دادند که اون ازشون خواسته بود که به من بدن
[=arial]ای عزیزترین پسر من ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت تو سنگاپور اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،
[=arial]خیلی خوشحال شدم وقتی شنیدم داری میآی اینجا...
[=arial]ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم!
[=arial]وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث خجالت تو شدم خیلی متاسفم..
[=arial]آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی!!
[=arial]به عنوان یک مادر نمی تونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم
[=arial]بنابراین چشم خودم رو دادم به تو...
[=arial]برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم به جای من دنیای جدید رو بطور کامل ببینه
[=arial]با همه عشق و علاقه من به تو

[=arial]قلب مادر به اندازه‌ای گسترده است که همیشه می‌توانید بخشش و گذشت را در آن بیابید.




ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ
18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ ﭼی ﮑﺎﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭ: ﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕ
ﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ . ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﺎﻡ
ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ...؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ . ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ
ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ
ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ
ﺩﯾﺪﻧﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ
ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ ....
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ
ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ،ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ
ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ ! ﻣﻦ ﻗﻠﺒﻢ ﺭﻭ
ﺑﻪ ﺗﻮ ﺩﺍﺩﻡ،ﺍﺯﺵ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻦ ﻭ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﻣﺒﺎﺭﮎ
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﺍﺯ ﻗﻠﺐِ ﻣﺎﺩﺭﻭ ﻋﺸﻘﺶ
ﻧﯿﺴﺖ.

[="Navy"]

آن هنگام که مادرت پیرتر میشود؛
و چشمهای گرانبها و با ایمان او،
زندگی را آنگونه که [زمانی میدید ] نمیبینند؛
زمانیکه پاهایش فرسوده میگردند،
و برای گام برداشتن نمیتوانند او را یاری دهند؛

در آن هنگام بازوانت را برای یاری او به کار گیر،
با خوشی و سرمستی از او نگاهبانی کن،
زمانی که اندوهگین است،
بر توست که تا آخرین گام او را همراهی کنی،

اگر از تو چیزی میپرسد،
او را پاسخگو باش،
و اگر دوباره پرسید،
باز هم پاسخگو باش،
و اگر دگربار پرسید، دگربار پاسخش گو،
نه از روی ناشکیبایی، بلکه با آرامشی مهربانانه،

واگر تو را به درستی درنمی یابد،
شادمانه همه چیز را برای او بازگو،
ساعتی فرا میرسد، ساعتی تلخ،
که دهان او دیگر هیچ درخواستی را بیان نمیکند .