روایت «عباس دست‌طلا» از ماجرای دیدار با رهبر معظم انقلاب

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
روایت «عباس دست‌طلا» از ماجرای دیدار با رهبر معظم انقلاب

بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین ، انه خیر ناصر و معین .

به گزارش بجنا:، ماجرا از آن‌جا شروع شد که رهبر معظم انقلاب يکم بهمن‌ماه سال قبل ميزبان عده‌اي از رزمندگان قديمي جبهه‌هاي جنگ بودند.
مجلسي که ساعتي قبل از ظهر آغاز شد و تا نماز ظهر و عصر ادامه پيدا کرد. ترکيب افراد حاضر در آن جلسه که عمدتاً مو سفيد کرده و عصا به‌دست گرفته بودند خيلي جالب بود.
آن‌ها کساني بودند که براي جنگيدن به جبهه نرفته بودند؛ رفته‌ بودند تا در جبهه کار کنند.
تفنگ به دست نگرفته بودند؛ آچار و پيچ‌گوشتي و چکش و روغن و گيريس، ابزار دست‌شان بود.
تعميرکار ماشين‌هاي سنگين، صافکار، نقاش، گلگيرساز، اتاق‌ساز، جوشکار و صاحبان حرفه‌هايي از اين دست.
افرادي که در آن‌ سال‌ها اسم‌شان را گذاشته بودند: «اصناف پشتيبان جنگ».

:Lflasher:

براي اين‌که اهميت موضوع اين نشست روشن شود، بايد بدانيم که رهبر انقلاب در سخنراني اولين روز سال جديد

در حرم رضوي هم به اين نشست دوستانه اشاره فرمودند: «در دوران جنگ تحميلي، يکي از مشکلات ما، از کار افتادن

دستگاه‌هاي ما، بمباران شدن مراکز گوناگون ما، تهيدست ماندن نيروهاي

ما از وسايل لازم ــ مثل وسايل حمل و نقل و اين چيزها ــ بود. يک عده افراد صنعتگر، ماهر، مجرّب، راه افتادند

از تهران و شهرستان‌ها ــ که بنده در اوايل جنگ خودم شاهد بودم، اين‌ها را مي‌ديدم؛ اخيراً هم بحمدالله توفيق پيدا کرديم،

يک جماعتي از اين‌ها آمدند؛ آن روز جوان بودند، حالا سنّي از آن‌ها گذشته، اما همان انگيزه و همان شور در آن‌ها هست ــ رفتند

داخل ميدان‌هاي جنگ، در صفوف مقدم، بعضي‌هاي‌شان هم شهيد شدند؛ تعميرات کردند،

ساخت‌وساز کردند، ساخت‌وسازهاي صنعتي؛ اين پل‌هاي عجيب و غريبي که در جنگ به درد نيروهاي مسلح ما خورد، امکانات فراوان، خودرو، جاده، امثال اين‌ها، به‌وسيله

همين نيروهاي مجرب و ماهر به‌وجود آمد؛ امروز هم هستند، امروز هم در کشور ما الي‌ماشاءالله؛ تحصيل‌کرده نيستند، اما تجربه‌ و مهارتي دارند

که گاهي از تحصيل‌کرده‌ها هم بسيار بيشتر و بهتر و مفيدتر است؛ اين هم يکي از امکانات نيروهاي ما است؛ هم در کشاورزي اين را داريم،

هم در صنعت داريم».

(1393/01/01)

:Lflasher:

يکي از ميهمانان رهبر انقلاب اسلامي در آن ديدار، «حاج عباس‌علي باقري» مشهور به «حاج عباس فابريک دست‌طلا» بود.

تعميرکار خوش‌نام جبهه‌هاي جنوب يک سال قبل از آن خاطراتش را به‌همت بسيج اصناف و مديريت نشر فاتحان، لباس جلد پوشانده بود.

رهبر انقلاب در آن ديدار، عباس آقاي دست‌طلا را خوب به جا آوردند:

«اين کاري که اخيراً شروع شده که از شماها با اين جزئيات و ريزه‌کاري‌ها خاطرات مي‌گيرند، اين هم کار خيلي خوبي است.

ما دو جلد از اين کتاب‌هاي شما را خوانديم، يکي کتاب آقاي بنايي را خواندم يکي هم کتاب اين آقاي حاج عباس دست‌طلا را که مفصل

و با جزئيات [گفته] خواندم. خيلي خوب بود انصافاً؛ مخصوصاً کتاب ايشان؛ هم مطلب در آن زياد بود، هم آثار صفا و صداقت

در آن کاملاً محسوس بود و انسان مي‌ديد. خداوند ان‌شاءالله فرزند شهيد ايشان را با پيغمبر محشور کند

و خودشان را هم محفوظ بدارد».

(1392/11/01)

:Lflasher:

عباس‌علي باقري در مورد ديدار خود با مقام معظم رهبري مي‌گويد:
سال گذشته ما ديداري را با مقام معظم رهبري داشتيم، روزي يکي از مسئولان اتحاديه گلگيرسازان به من زنگ زدند و گفتند

که روز يک‌شنبه و دوشنبه هفته آينده را به هيچ‌کس قول ندهم و از اين مسئله هم با هيچ‌کس صحبتي نکنم.

هفته بعد روز يک‌شنبه صبح به من تماس گرفتند که ساعت 10 جلسه‌اي را خواهيم داشت. در آنجا خصوصيات ديدار

فرداي آن روز با مقام معظم رهبري را براي ما شرح دادند. روز بعد جمعي حدوداً 40نفره با ميني‌بوس به‌سمت خيابان فلسطين و بيت مقام معظم رهبري حرکت کرديم.

هرچه وسيله‌ به‌همراه داشتيم را در داخل ميني‌بوس گذاشتيم که براي ورود معطل نشويم.

از درهاي مختلف که عبور کرديم در آخر عصايم را نتوانستم همراه ببرم و با همراهي يک نفر به محل حسينيه رفتم. وقتي رسيديم اذان شروع شده بود و هنوز اذان تمام

نشده بود، گفتند که مقام معظم رهبري دارند وارد مي‌شوند و همين هم شد و قبل از پايان اذان ايشان وارد شدند. تعدادي از دوستاني که جلوتر از ما بودند توانستند خيلي

خوب با آقا ديدار و صحبت کنند اما ما که عقب بوديم نتوانستيم و آنجا بود که دل من از اينکه نتوانستم با آقا ديدار کنم بسيار سوخت.

:Lflasher:


بعد از اذان نماز را با ايشان خوانديم و بعد از نماز صندلي‌ها را گذاشتند و آقا خيلي کوتاه صحبت‌هايي را براي ما گفتند.

و بعد از آن قرار شد که هرکس خود را خيلي کوتاه معرفي کند و اگر صحبتي هم مدنظر او است ارائه کند. آقاي بنايي صحبت خود را شروع کردند

ولي ايشان به‌دليل اينکه نفس‌شان گرفت از حضرت آقا طلب آب کردند و گفت:‌ "قدري آب خوردن داريد؟" و آقا هم به مسئولان جلسه اشاره کردند و گفتند:‌ "چرا هست، يک

ليوان آب خوردن بياوريد"‌. آقاي بنايي بعد از اينکه آب را خوردند حضرت آقا باز هم فرمودند: "باز هم آب مي‌خواهيد؟" که آقاي بنايي گفت: نه، ديگر لازم نيست.
بعد از صحبت آقاي بنايي، اعضاي حاضر يکي يکي صحبت کردند تا اينکه دوباره نوبت به آقاي بنايي رسيد و ايشان به فعاليت‌هاي اعضاي گروه و اتحاديه در زمان جنگ اشاره

کردند و بعد من را معرفي کردند.

من بلند شدم، سلام کردم. خودم را معرفي کردم و گفتم که ما آن روز که فرودگاه را زدند براي حضور در جبهه‌ها اسم‌نويسي کرديم و در جبهه‌ها روي ماشين‌ها کار مي‌کرديم
تا به اينجا که رسيديم، حضرت آقا فرمودند: " من شما را مي‌شناسم" در اين لحظه من به‌شدت تعجب کردم که آقا من را از کجا و به چه علتي مي‌شناسد. همه نفس‌ها در

سينه‌ حبس شده بود و کسي حرف نمي‌زد. چند لحظه که گذشت ايشان دوباره اشاره کرد:‌ "شما عباس دست‌طلا نيستي؟" باز ما بسيار تعجب کرديم، چرا که ما را با

لقب‌هايي مانند «عباس فابريک» و «عباس آلماني»‌ در محل کار صدا مي‌کردند اما اين لقب را تابه‌حال براي ما استفاده نکرده بودند. و اصلاً در آن لحظه من متوجه اين کتاب

نشدم، در آن لحظات حالت بسيار خوبي را داشتم.

:Lflasher:

حضرت آقا ادامه دادند:‌ «من کتاب شما را خوانده‌ام، اين کتاب را دوبار مطالعه کرده‌ام و بسيار کتاب خوبي است.»

اينجا بود که من گفتم:‌ خوب شما که کتاب را خوانده‌ايد آن‌چيزي که بايد من مي‌گفتم در کتاب آمده است، و تشکر کردم و نشستم.
بعد از صحبت‌هاي کوتاه آقا قرار شد که ما کوچه بگيريم که حضرت آقا عبور کنند و بروند. دل من راضي نمي‌شد

که خيلي راحت با آقا خداحافظي کنيم و آقا بروند. کنار من دو نفر از محافظين درشت‌هيکل آقا ايستاده بودند، زماني که آقا از نزديک من عبور مي‌کردند

دو دستم را روي سينه‌ آن دو محافظ گذاشتم و آنها را پس زده خود را به حضرت آقا رساندم و دست‌هاي رهبر را گرفتم و دست و صورت ايشان را بوس کردم.

آقا بعد از آن با لحني جالب و قشنگ به من گفتند:‌ «آقاي عباس دست‌طلا، خوب هستيد؟‌ خانواده خوب هستند؟ حاج‌خانم خوب هستند؟‌ بچه‌ها خوب هستند؟ از قول ما به آنها سلام برسانيد».

من نمي‌دانستم که پاسخ آقا را چه بدهم. وقتي که آقا رفتند به خودم گفتم که کاش يکي از کتاب‌ها همراهم بود

که ايشان براي من آن کتاب‌ها را امضا مي‌کردند تا ما يادگاري از ايشان داشته باشيم.