چگونگی مسلمان شدن یک دختر مسیحی

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
چگونگی مسلمان شدن یک دختر مسیحی

[h=1][/h]
[h=2]از زاکلین زکریای ثانی تا زهرا علمدار[/h]فرهنگ دفاع مقدس، به تعبیر مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه‌ای چون گنجینه‌ای تمام نشدنی است. از همین رو با همه‌ی كارهایی كه تا كنون در شناختن و شناساندن این حماسه‌ی ماندگار انجام یافته است. زمینه‌ی چنین تلاش‌های فرهنگی هم‌چنان باقی است و هر زمان به شكلی و در قالبی نوتر، می‌توان درس‌هایی از این حماسه تدوین كرد و آموخت و نشر داد، تا جهان و جان‌های حق جو، مجذوب جلوه‌ها و زیبایی‌های این حماسه شوند. خواستیم از شهید سید مجتبی علمدار بنویسم، در جستجوی موضوعی بودم تا نگارش را آغاز كنم، كه به یاد سرهای مقدس شهدای كربلا افتادم كه در مسیر انتقال به كوفه وقتی به وادی «قنسرین»1 فرود آمدند، راهب مسیحی سر مقدس حضرت ابا عبدالله را برای مدت یك شب اجاره كرد، اما آن سر مقدس با جوان راهب شروع به سخن گفتن كرد، .و همین نیز موجب هدایت راهب به دین اسلام شد. با یادآوری این رویداد تاریخی، به یاد دختر جوان آذربایجانی افتادم، ژاكلین را می‌گویم. همو كه در عالم رویا با شهید علمدار آشنا شده و همین سرآغاز فصلی نو در زندگی او شده است. شاید این موضوع را در نشریات دیگر خوانده باشید، حیف‌مان آمد ما از كنار این اتفاق بزرگ بگذریم كه چگونه ژاكلین ذكریای ثانی دختر جوان 23 ساله‌ی مسیحی، مسلمان شد. خودش این گونه بیان می‌كند:« راستش من از یك خانواده‌ی مسیحی هستم و در مورد دین اسلام هم اطلاعات چندان زیادی نداشتم، همین قدر كه توی كتاب‌های درسی نوشته بودند می‌دانم و بس. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم كه برمی‌گشت به فرهنگ زندگی‌مان. توی كلاس ما دختری بود به اسم «مریم» او حافظ 18 جز قرآن كریم است. نمی‌دانم چرا؟ ولی از همان اول كه دیدمش توی دلم جا گرفت. بعد از تلاش فراوان به هر حال یك روز موفق شدم دوستی خود را با او اظهار كنم و او هم خوشحال شد. از آن روز به بعد هر روز كه می‌گذشت بیشتر به او و اخلاقش علاقمند می‌شدم. دوست داشتم در هر كاری از او تقلید كنم. با راهنمایی‌ها و كتاب‌هایی كه برایم می‌آورد هر روز بیش از پیش به اسلام علاقمند می‌شدم، او همراه هر كتاب تعدادی عكس و وصیت‌نامه‌ی شهدا را هم برایم می‌آورد و با هم می‌خواندیم كه تقریباً هر هفته با شش شهید آشنا می‌شدم. اواخر اسفند 77 بود كه از طرف مدرسه برای سفر به جنوب ثبت نام می‌كردند و من خیلی مشتاق بودم كه در این اردو شركت كنم. اما نمی‌دانستم كه این موضوع را با خانواده‌ام چطور در میان بگذارم به خصوص اگر متوجه می‌شدند كه یك سفر زیارتی است؛ به همین خاطر به آن‌ها گفتم كه یك سفر سیاحتی است و چون من عضو گروه سرود مدرسه هستم باید به این اردو بروم ولی آن‌ها اصلاً با رفتن من موافقت نمی‌كردند. تا این كه روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود كه یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم. كتاب دعایی را كه از مریم گرفته بودم، باز كردم و شروع كردم به خواندن. نمی‌دانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد. در عالم رویا، در بیابان برهوتی ایستاده بودم. دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت:«زهرا ... بیا ... بیا ... می‌خواهم چیزی نشانت بدهم.» او تكرار می‌كرد و من هر چه می‌گفتم اسم من زهرا نیست، اسم من ژاكلینه. انگار گوشش بدهكار نبود. جای خیلی عجیبی بود. یك سالن بزرگ كه عكس‌ شهدا بر دیوارهای آن آویزان بود. آخر آن‌ها هم عكسی از آقا سید علی خامنه‌ای. به عكس‌ها كه نگاه می‌كردم، احساس می‌كردم دارند با من حرف می‌زنند، ولی من چیزی نمی‌فهمیدم. تا این كه رسیدم به عكس آقا. آقا هم شروع كرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است كه گفت:« شهدا یك سوزی داشتند كه همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند. مثل جهان‌آرا، همت، باكری و علمدار ...»‌ همین كه آقا اسم شهید علمدار را آورد. پرسیدم كه او كیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم او را نشنیده بودم. آقا نگاهی انداخت به من و فرمود:«علمدار همانی است كه پیشت بود، همانی كه ضمانت تو را كرد كه بتوانی به جنوب بیایی.» به یكباره از خواب پریدم، خیلی آشفته بودم. نمی‌دانستم چه كار كنم. صبح وقتی پدرم اصرار فراوان مرا برای ثبت نام به جنوب دید، گفت: به این شرط می‌گذارم بروی كه بار اول و آخرت باشد. با اسم مستعار«زهرا علمدار» برای جنوب ثبت نام كردم و اول فروردین 78 عازم جنوب شدیم. در راه به خوابی كه دیده بودم خیلی فكر كردم. از بچه‌ها درباره‌ی شهید علمدار پرسیدم، ولی كسی چیز زیادی از او نمی‌دانست. وقتی اتوبوس‌ها به حرم امام خمینی رسیدند، از نوار فروشی‌‌ای كه آن‌جا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم كه داشت. كم مانده بود از خوشحالی بال درآورم. هرچی بیشتر نوار شهید مجتبی علمدار را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم كه آقا چه می‌گفت. در طی ده روز سفری كه به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. به شلمچه كه رسیدیم خیلی با صفا بود. انگار توی یك عالم دیگری بودم كه وجود خارجی ندارد. یك لحظه حس كردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند اطلاع دادند كه فردا مقام معظم رهبری به شلمچه تشریف می‌آورند، از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجیدم. به همه چیز رسیده بودم، شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا هم آقا. ساعت 9 صبح فردا بود كه راهی شلمچه شدیم و آن‌جا بود كه مزه‌ی انتظار را فهمیدم. فهمیدم كه انتظار چقدر سخت و تلخ است. شیرین هم است. خاك شلمچه باید برخود می‌بالید از این كه آقا بر آن قدم گذاشته است. در آن لحظات حلاوت اسلام را از ته قلبم حس كردم و شهادتین را بر زبان جاری كردم. هنگامی كه شهادتین را گفتم حال دیگری داشتم. این كه من هم مسلمان شده بودم، من هم مثل بقیه شده بودم، اما باید بگویم كه تا مدت‌ها تمام فرایض را مخفیانه به جا می‌آوردم. تا این كه در 28 خرداد سال 78 تصمیم گرفتم رك و پوست كنده به خانواده‌ام بگویم كه مسلمان شده‌ام. هنگامی كه مساله را مطرح كردم، همه عصبانی شدند، از آن روز به بعد دیگر در خانه كسی رفتار خوبی با من نداشت. همه‌اش می‌گفتند تو دیوانه شده‌ای ـ تو كافر شده‌ای و از این حرف‌ها، آن‌ها فشار زیادی به من می‌آوردند حتی كار به ضرب و شتم كشید. به عقیده من وجود انسان مثل «مس» می‌ماند و مشكلات هم ماده‌ای هستند كه مس را به طلا تبدیل می‌كنند. یعنی مشكلات كیمیا هستند. این كیمیاست كه مس را تبدیل به طلا می‌كند. برای من مسئله‌ای نیست. همه‌ی فامیل می‌گویند تو دیوانه شده‌ای ولی من می‌گویم: الا بذكر الله تطمئن القلوب.
احمد رضایی شرفداركلایی ـ ساری
[h=2]برگرفته از مجله‌ی فكه با تلخیص[/h]

برچسب: