سرهنگ پاسدار شهید سعید جان بزرگی

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سرهنگ پاسدار شهید سعید جان بزرگی

سعید جان‌بزرگی در دوازدهم اسفندماه سال 1344 در شهرری دیده به جهان گشود.وی درس و مدرسه را همانند کودکان همسال خود در سن 7 سالگی آغاز کرد و در 15 سالگی شوق حضور در میدان دفاع از کشور، او را به جبهه کشاند.
جان‌بزرگی در سال 1362 به عضویت سپاه پاسداران درآمد و در واحد تبلیغات جنگ مشغول به خدمت شد.او در سال 1362 در عملیات «بدر» بر اثر استنشاق گازهای شیمیایی مجروح شد و چند ماه بعد و پس از کسب بهبودی نسبی، به جبهه باز گشت.جان‌بزرگی در عملیات کربلای 5 گلوله‌ای از کنار سرش عبور کرد و او به طور معجزه‌آسایی زنده ماند.
وی در عملیات والفجر10 در منطقه حلبچه شرکت کرد و در روز بیست و هفتم اسفند ماه 1366 در حالی که در زیر بمباران شیمیایی در شهر مشغول عکس‌برداری از وقابع و فجایع روی داده بود، خود نیز تحت تاثیر همان گازهای شیمیایی قرار گرفت.
عکس‌های سعید جان بزرگی از حلبچه، یکی از تلخ‌ترین تصویرهای جنایات جنگی است. جان‌بزرگی از لحظات اولیه بمباران شیمیایی حلبچه عکس‌های بدیعی گرفت و خودش هم شیمیایی شد.
او در خاطراتش می‌نویسد:
با خودم می‌گفتم، لحظات ثبت شده توسط دوربین من باعث خواهد شد تا مردم دور دست در مورد مردانی که سال‌های جوانی‌شان را دستخوش شعله‌های نبرد سنگین زرهی کرده‌اند، بیندیشند و به این باور رسیدم که آدم‌های درون قاب تصویر من هرگز نخواهند مرد و من به آنان عمر جاودان خواهم بخشید.
سعید جان‌بزرگی بعد از اتمام جنگ، تحصیلات خود را ادامه داد و در سال 1375 ضمن کسب عنوان دانشجوی نمونه سال، در رشته عکاسی فارغ التحصیل شد.در این دوران سه مرتبه به زیارت بیت‌الله الحرام و یک مرتبه به کربلای معلی ‌مشرف گردید. او در سال 1371 با دوشیزه‌ای پارسا ازدواج کرد و صاحب 2 فرزند شد.سعید جان‌بزرگی روز به روز ضعیف‌تر و رنجورتر می‌شد و اثرات مخرب گازهای شیمیایی، آشکار شده بود.
سرانجام بعد از چهار مرتبه عمل جراحی در روز بیست و دوم تیرماه سال 1381 در حالی که معاونت فرهنگی لشگر 27 محمدرسول (ص) را بر عهده داشت در بیمارستان شهید مصطفی خمینی، دار فانی را وداع گفت و با ذکر یا ابوالفضل العباس (ع) به دیدار معشوق خویش شتافت.
پیکر پاک شهید سعید جان‌بزرگی در قطعه 29 بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شد.



همسر شهید جان‌بزرگی در خاطرات خود از زندگی با وی می‌گوید:

يكي دو بار بيشتر نرفتيم سينما. فيلم‌هاي سينمايي را از تلويزيون مي‌ديد؛ شبكه يك جمعه‌ها بعد از برنامه كودك. فيلم‌هاي جنگي خودمان را دوست داشت ولي مي‌گفت نصف فيلم ساختگي است از خودشان درمي‌آورند. جنگ را ديده بود و اين حرف را مي‌زد. اين وسط «آژانس شيشه‌اي» و «از كرخه تا راين» برايش فيلم‌هاي ديگري بودند. اولين بار كه «آژانس شيشه‌اي» از تلويزيون پخش شد سعيد بي‌صدا جلوي تلويزيون اشك مي‌ريخت. معني اشك‌هايش را وقتي فهميدم كه حال و روزش شبيه عباس شد.

- آذر از نيمه گذشته بود و امتحانات ثلث اول بچه‌ها شروع شده بود. وقت امتحان بايد خودم بالاي سر بچه‌ها مي‌بودم. نگران بودم مبادا روز عقد با امتحان بچه‌ها يكي شود. به سعيد كه گفتم، دلخور شد. تازگي‌ها چهارده هزار تا صلوات نذر كرده بود كه بتوانيم از دفتر آقاي خامنه‌اي وقت بگيريم. مي‌گفت اگر عقدمان را آقاي خامنه‌اي نخواند، داغش براي هميشه به دلش مي‌ماند. آن وقت من نگران امتحان شاگردهايم بودم.

بالاخره نوبت عقد دادند. 24 آذر بود و 20 جمادي‌الثاني تولد حضرت فاطمه (س) و امام خميني (ره). 8 صبح رسيديم بيت رهبري. باران مي‌باريد و عطر خاك بلند شده بود. از آن هواهاي دونفره كه مي‌گويند. دلم يك جوري شده بود، نمي‌دانم اضطراب بود يا شوق زياد. عطر خاك را كه فرو مي‌دادم دلم بيشتر قلقلكش مي‌شد. براي خودم سرخوش بودم.

يازده تا زوج بوديم. عروس‌ها يك گوشه اتاق و دامادها كنار هم. صدای پچ پچ عروس‌ها غالب شده بود كه آقاي خامنه‌اي آمد. همه با هيجان «صل علي محمد فرزند زهرا آمد» مي‌گفتند. ياد التماس دعاهاي دوست و فاميل افتادم. قبل از خواندن خطبه‌هاي عقد چند دقيقه از زندگي امام علي (ع) و حضرت فاطمه (س) گفتند. سفارش كردند مسائل ديني را ياد هم بدهيم. سفارش كردند به جهيزيه ساده و مهماني كوچك و مهريه كم. مهريه‌ها چهارده سكه به پايين بود.

گفتند كسي كه به يك سكه قناعت كرده خواندن خطبه‌اش شيرين‌تر است. حرف آخرشان هم براي خود عروس و داماد بود. گفتند: «اصل زندگي شما دو نفر هستيد. سعي كنيد رضايت همديگر را به دست بياوريد». مدتي بعد سعيد عكس من و خودش را كنار هم توي قاب چسباند و اين جمله را پايين عكس‌ها نوشت.

آيت‌الله خامنه‌اي وكالت دامادها را داشتند و آقاي مجتهد شبستري وكيل عروس‌ها بودند. ما وكالت مي‌داديم و خودشان خطبه را مي‌خواندند. اولين سند مال ما بود. اين بار واقعا اضطراب داشتم؛ اضطراب از مسئوليتي كه به گردنم بود. زير لب ذكر مي‌گفتم. عقد كه جاري شد صلوات فرستادند و تبريك گفتند. نشستيم تا خطبه باقي زوج‌ها را هم خواندند. بيرون كه آمديم باران تندتر شده بود.

- اولين بارداري‌ام افتاد به فصل سرما. مي‌چسبيدم به بخاري و «9 ماه بارداري» مي‌خواندم. سعيد خريده بود. كلي كتاب ديگر هم درباره تربيت فرزند و خوراك و پوشاك خريده بود. تا از سركار مي‌رسيد كتاب برمي‌داشت و سوال مي‌پرسيد. يكي را كه بلد نبودم چشم غره مي‌رفت كه مثلا تنبيهم كند. اما از لبخند توي چشم‌هايش سوءاستفاده مي‌كردم و اعتراض مي‌كردم: «درس مدرسه كه نيست خط به خطش رو حفظ كنم». گوشش بدهكار اين حرف‌ها نبود. بايد بچه‌داري را از بر مي‌شدم.

سر هر سفره‌اي نمي‌نشستم؛ شايد صاحبخانه خمس مالش را نداده باشد. نذري كه مي‌آوردند پرس‌وجو مي‌كردم بعد مي‌خوردم. به اين چيزها خيلي مقيد بود. مي‌گفت حلال و حرام سفره به بچه توي شكم هم اثر مي‌كند. هر روز قرآن مي‌خواندم. اگر دستم بند كاري بود ترتيل عبدالباسط را مي‌گذاشتم توي ضبط. قبل از خواب بچه‌ام را نوازش مي‌كردم و سوره‌هايي را كه سفارش شده بود برايش مي‌خواندم. دائم‌الوضو بودم. به دنيا هم كه آمد با وضو شيرش مي‌دادم.

- سعید همیشه گوش درد داشت. به خاطر همان ترکشی که به گوشش خورده بود اعصاب گوشش آسیب دیده بود. دور و برش شلوغ بود یا نه، گوشش همیشه سوت می‌کشید. شب‌ها محمد بیدار می‌شد و تا به خواست دلش نمی‌رسید آرام نمی‌گرفت. سعید سردرد داشت ولی اعتراض نمی‌کرد. فقط گاهی می‌پرسید: «چیزی شده؟ چرا آروم نمی‌گیره؟»


پنج و نیم صبح از خانه بیرون می‌زد و بعضی شب‌ها محمد تا طلوع آفتاب بی‌تابی می‌کرد. از گریه محمد صادق و هر بچه دیگری اذیت می‌شد. هم برای سردردش، هم برای خود بچه. بچه زبان دردل گفتن ندارد. از گریه بچه‌ها همیشه دلش می‌گرفت. یک بار با مادرشوهرم رفته بودیم خرید. محمد پیش پدرشوهرم بود. می‌خواستیم ببریمش، پدربزرگش نگذاشت.

سعید که از دانشگاه برگشته بود، محمد صادق داشت وسط اتاق جیغ می‌کشید و دست و پا می‌زد. آن شب با من و مادرش یک دعوای مفصل کرد. دلم گرفت. قهرکردم. دلش طاقت نیاورد. گریه بچه و قهر همسر را اصلاً تحمل نمی‌کرد. یک قواره پارچه‌ پیراهنی خرید و از دلم در آورد. آن موقع کلاس خیاطی می‌رفتم. از آن پارچه یک بلوز برای خودم درآوردم.

سعید خیلی دوست داشت کارهای هنری بکنم. خیاطی و گلدوزی و قلاب‌بافی را دوست داشت. می‌گفت اگه یه بلوز قشنگ برای من بدوزی، برات کاچیران می‌خرم. اما برای من سخت بود یک جا بنشینم و خیاطی بکنم. همیشه دوست داشتم کاری کنم که تحرک داشته باشد. یک جا نشینی را دوست نداشتم. وعده کاچیران هم نتوانست از من خیاط در بیاورد.

- شوخی و خنده‌مان برای خودمان بود. پیش نامحرم، نه من با سعید شوخی می‌کردم، نه او چیزی به من می‌گفت. اتفاق‌های توی خانه توی همان چهاردیواری می‌ماند و بیرون نمی‌رفت. نه برای کسی از خانه‌اش چیزی تعریف می‌کرد، نه دوست داشت قصه‌های خصوصی آدم‌ها را بشنود.

از این که فلان همکارش توی محل کار حرف همسرش را پیش کشیده و چیزهایی تعریف کرده، چنان ناراحت می‌شد که حد نداشت. همین بود که خیلی‌ها تصور می‌کردند سعید توی زندگی هم خشک وجدی است. جدی بود، اما خشک نه، جدی بود و مسئولیت‌پذیر. اگر کاری از کارهای خانه را بهش می‌سپردم، از خودم بهتر انجامش می‌داد. گاهی که شیشه پاک می‌کرد، دستمال را با التماس از دستش می‌گرفتم. می‌گفتم «کاری نکن که دیگه ازت کمک نخوام».

همیشه می‌گفت: «اسلام دین تعادل است. نه افراط، نه تفریط» کردار خودش هم همین بود. همه چیزش به اندازه و به جا بود. مسجد و هیأت و عزاداری و سینه‌زنی به جای خود، جشن و شادی و مهمانی هم به جای خود.