سردار سرتیپ پاسدار شهید سعید سلیمانی

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار سرتیپ پاسدار شهید سعید سلیمانی


سعید سلیمانی در روز اول فروردین سال ۱۳۳۸ در یکی از محلات جنوب تهران قدم به عرصه هستی نهاد. او که دارای هوش وافری بود، تحصیل را از مدارس نمونه نازیآباد آغاز کرد؛ کلاس ۴ را جهشی خواند و وارد کلاس پنجم شد. در سالهای پایانی دبیرستان به فراگیری زبان انگلیسی پرداخت و همزمان مدرک دیپلم ریاضی و انگلیسی را دریافت کرد. سپس تصمیم گرفت با مدرک دیپلم تجربی وارد دانشگاه شود و توانست در کمتر از یکسال با معدل ۱۹ مدرک خود را بگیرد.
سعید سال ۱۳۵۶ در رشته زمینشناسی دانشگاه تهران به تحصیل پرداخت و در جرگه یاوران امام (ره) فریاد مرگ بر شاه سر داد. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی تغییر رشته داد و در رشته کشاورزی به تحصیل مشغول شد. آنگاه ورزش کونگفو را آموخت. سال ۱۳۵۸ با گروهکهای ضدانقلاب به شدت مبارزه کرد.
سلیمانی با شروع انقلاب فرهنگی به عضویت سپاهپاسداران کرج درآمد و آموزشهای نظامی را در پادگان امام حسین (ع) فراگرفت و دوره تاکتیک و آموزشهای نظامی پادگان امام حسین (ع) را با موفقیت پشتسر گذاشت تا جایی که به او پیشنهاد مربیگری در پادگان دادند اما سعید نپذیرفت و به سپاه کرج بازگشت و به عنوان جانشین سردار شهید شرعپسند مشغول به کار شد.
با شروع جنگ در مهرماه سال ۱۳۵۹ به جبهه آبادان رفت و ۳ ماه مردانه جنگید تا اینکه شنوایی کامل گوش راست را از دست داد و از ناحیه گوش سمت چپ فقط ۳۰% شنوایی باقی ماند.
شکستگی فک و ناشنوایی باعث شد پزشکان او را از رفت به جبهه برحذر دارند. ولی سلیمانی مجدداً در سال ۱۳۶۰ فرماندهی گروهی از نیروهای بسیج و سپاه کرج را برعهده گرفت و به مریوان اعزام گردید و در یک عملیات نفوذی مجروح شد. اما بعد از مداوای اولیه به جنوب رفت و در عملیات فتحالمبین و بیتالمقدس شرکت کرد و به هنگام شلیک موشک تاو به سمت تانکهای عراقی برای بار سوم مجروح شد. در عملیات والفجر ۱ برای چهارمین بار از ناحیه سر و گردن مجروح شد. او در اکثر عملیاتهای لشکر ۲۷ محمد رسولالله (ص) فرماندهی طرح و عملیات را برعهده گرفت. سپس در عملیات خیبر در طلائیه برای پنجمین بار مجروح گشت. بعد از شرکت در عملیات بدر در عملیات والفجر ۸ در جاده امالقصر برای ششمین مرتبه مجروح و این بار به بستر بیماری افتاد.
در شهریورماه سال ۱۳۶۵ حاج سعید ازدواج کرد. سپس برای شرکت در عملیات کربلای ۴ و ۵ به جبهه بازگشت. بعد از پایان عملیات کربلای ۵ به دستور فرماندهی سپاه جهت فراگیری آموزش دافوس ارتش به تهران عزیمت کرد و این دوره را با نمرات عالی به پایان رساند. بعد از این دوره حاجی هیچ گاه جبهه را ترک نکرد. پس از اتمام جنگ به عنوان فرمانده تیپ یکم لشکر حضرت رسول (ص) و قائم مقام آن مشغول به کار شد.
سلیمانی با وجود ۳۵% جانبازی و مسؤولیتهای سنگینی که برعهده داشت، آموزش ورزش جودو را آغاز نمود و بعد از کسب کمربند مشکی (دان دو)، لیگ جودوی سپاه را بنیان نهاد و در همان سالهای اولیه، این تیم را به قهرمانی در لیگ کشوری رساند.
پس از تشکیل قرارگاه ثارالله تهران به عنوان مسئول عملیات قرارگاه معرفی شد و در تاریخ ۲۵/۷/۱۳۸۳ به سمت معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه پاسداران منصوب گردید.
سرانجام سردار سرتیپ پاسدار شهید سعید سلیمانی در تاریخ ۱۹/۱۰/۱۳۸۴ در سن ۴۶ سالگی براثر سانحه سقوط هواپیما در ارومیه جان به جان آفرین تسلیم کرد و شهید راه حق شد

زندگی با او

سال ۱۳۶۵ من دانشجوی رشته پرستاری بودم و عاشق جنگ. با خودم عهد کردم با یک جانباز ازدواج کنم. درست در همان زمان سعید به خواستگاریم آمد و گفت: «۷۰% شنوایی گوشم را از دست دادهام و در کلیهام ترکش وجود دارد و ۶ الی ۷ بار عمل جراحی انجام دادهام….» او تنها کسی بود که در بین تمام خواستگارانم با شغل پرستاری مخالفت نکرد؛ بلکه استقبال هم کرد. در بحبوحه عملیات کربلای ۵ ازدواج کردیم. حاجی به جبهه رفت و من در شهر ماندم. وقتی برگشت، مصرّانه از او خواستم مرا به اهواز ببرد. اما او موافق نبود گفت: «اگر بیایی اهواز و برای من اتفاقی بیفتد اولین نفری که خبردار شود شمایی. من دلم نمیآید در آن شهر غریب شما این گونه خبردار شوی…
از روزهای اول نمازخواندنش برایم جالب بود. هر نماز را دوبار میخواند. حس کنجکاوری باعث شد علتش را از او بپرسم. و او صبورانه برایم تعریف کرد که با سیدجعفر تهرانی قبل از عملیات والفجر ۸ عهد کرده است که اگر هر کس زنده ماند و شهید نشد تا وقتی زنده است برای دیگری نماز بخواند و حاجی ۲۰ سال به عهدش وفا کرد حتی عکس سیدجعفر را به همراه عکس امام (ره) در کیفش داشت تا همیشه به یاد او باشد.
راوی:همسر شهید


بیریا

پدرم خیلی مخلص بود و همه کارهایش را بیریا انجام میداد. یادم هست لشکر به فرماندهها ماشین داده بود تا در رفت و آمدشان راحت تردد کنند. پدر نیز موقع برگشت به خانه سربازها را سوار میکرد تا جایی از مسیر آنها را برساند.
یک بار سردار کوثری به ایشون گفت: «شما جانشین لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) هستید و این حرکت شما باعث میشود که روی سربازها به شما باز شود.» اما پدر پاسخ داد: «این درجهها نباید باعث بشه که ما برای خودمان ابهتی قائل بشیم و خودمون را کسی تلقّی کنیم. برای اینکه غرور نگیرمون، رساندن چند تا سرباز ایرادی ندارد. تازه این ماشین برای بیتالمال است. آن را در اختیار من گذاشتند تا در راه امور بیتالمال استفاده کنم این کارها هم کمکی است در این جهت.

مدد الهی

بعد از اقامه نماز مغرب با استعانت از درگاه خداوند سوار بر قایقها به سمت خط دشمن پارو زدیم. اما هرازگاه علفها مانع از پارو زدن میشد. وقتی به نزدیک منطقه عراقیها رسیدیم، جعفر تهرانی به سمت مواضع آنها شنا کرد و ما ۴ نفر به درگاه خدا متوسل شدیم. حدود سه ربع ساعت بعد، برگشت. سالم و بدون جلب توجه دشمن در مسیر برگشت به سرعت پارو زدیم و چون در مسیر رفت، طی راه به کمین برخورد نکرده بودیم، اطمینان داشتیم که در مسیر برگشت هم با عناصر کمین دشمن مواجه نمیشویم. ناگهان در فاصله ۳۰ متری خودمان یک جسم شناور بزرگ را روی آب دیدیم که کمین دشمن بود. سعی کردم اسلحهام را از کف قایق بردارم اما نبود. اکبرحاجعلی پارو را برداشت و خیلی محکم با صدای بلند گفت: «سلّم نفسک» (تسلیم شو) اما آنها با کلاشینکف به ما تیراندازی کردند. همگی به درون آب پرتاب شدیم.

حاج علی مجروح شد. هرچه تقلّا کردم روی آب بیایم نشد. نمیدانستم بچهها در چه وضعیتی هستند. یک توده بزرگ علف به دست و پای من پیچیده بود. به سختی آنها را باز کردم باید ۷ الی ۸ کیلومتر راه را شنا میکردم تا به مواضع خودمان برسم. گرسنگی، خستگی و تحمل فشار عصبی مرا از رمق انداخته بود. مدام قایقی را جلویم میدیدم. با سرعت به سمت آن شنا میکردم و بعد میدیدم فقط توهّم بوده، نمازهایم را همانطور در آب خواندم. بالاخره بعد از ۲۰ ساعت شنا، قایق بچههای لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) که در جست و جوی ما بود، مرا پیدا کرد و به عقب انتقال داد. ۳۶ ساعت بعد از پیدا شدن من سیدجعفر تهرانی نیز پیدا شد. وقتی به هوش آمد پرسیدم چطور به پد مرکزی رسیدی؟ اما هیچ چیز را به خاطر نداشت و ما مطمئن شدیم این مدد خداوند بوده که او را بعد از این همه مدت با بدنی مجروح به خط خودی رسانده.

مرد مهربان

سعید در خانه خیلی مهربان بود. با بچهها شوخی میکرد، با آنها کشتی میگرفت. هر سه نفر ما وقتی در خانه نبود، دلتنگش میشدیم و منتظرش بودیم که زودتر برگردد و ما به استقبالش برویم. اگر بچهها کاری میکردند که ناراحت میشد، هیچ وقت از خشونت استفاده نمیکرد بیشتر اوقات فراغتش را کیهان انگلیسی میخواند و یا کشاورزی میکرد. همیشه میگفت: وقتی بازنشست بشم، تهران نمیمونم میرم شهرستان و یه زمین میخرم و کشاورزی میکنم هم نونش حلاله هم روحیهی آدم را سرزنده میکنه.»

اما نماند تا کشاورز شود. زود پرکشید. بعد از شهادتش، حسین پسرم گفت: «مامان! بابا خیلی زحمت کشیده بود، حقش بود که با شهادت بره. بابا مزدش را گرفت. اینقدر گریه نکن…»

برچسب: 


آنچه در پی میآید، گزیدهای است از یک مصاحبه مفصل و جذاب؛ با سردار شهید «سعید سلیمانی»؛ معاونت عملیاتی نیروی زمینی سپاه، که در پرواز 19 دی 84، به اهالی آسمان عشق ملحق شد. این فرمانده سلحشور، از جمله همرزمان شجاع حاج احمد متوسلیان در جبهه مریوان بود. در بهمن 1360 با او به خوزستان آمد و طی جریان تشکیل تیپ 27 محمد رسول الله (ص)، برای این واحد رزمی قدرتمند، یگان موشک انداز 107 را تأسیس و اداره کرد. بعدها عهدهدار سمت معاونت عملیات لشکر 27 شد و تا پایان حماسه دفاع مقدس، به همراه رزمندگان لشکر تهران، در جای جای جبهههای جنوب، غرب و شمال غرب، حضوری مؤثر و پربرکت داشت.
تاریخ ضبط این مصاحبه، اواخر دی ماه سال 1372 است. در آن هنگام، سردار سلیمانی مسوولیت قائم مقام فرماندهی لشکر 27 را بر عهده داشت و بنا به خلقیات خاص اکثر مردان جبهه، از هر چه مصاحبه و کنفرانس مطبوعاتی و ضبط و دوربین، گریزان بود.
اما این که چطور شد این گرامی مرد در تله مصاحبهای طولانی گرفتار آمد؛ پاسخ آن را باید سردار شهید حاج «سعید جان بزرگی» به شما بدهد! آخر مصاحبه گیرنده، همین هنرمند بسیجی بود.
از زمان ضبط این گفتوگوی خواندنی، قریب به 18 سال سپری شده، اما هنوز هم خاطرات دلنشین و زیبایی که شهید سعید سلیمانی آنها را با شهید سعید جان بزرگی در میان گذاشت، طراوت و جذابیتشان را حفظ کردهاند.
ضمن تقدیم سپاس به عزیزانمان در معاونت فرهنگی لشکر 27 که متن پیاده شده این مصاحبه را در اختیارمان قرار دادند، این گپ و گفت میان آن دو سعیدِ شهید را به محضر خوانندگان ارجمند تقدیم میکنیم.


- حاج آقا، وعده داده بودید که آن خاطره جالبتان را از شناسایی در هور، برای ما تعریف کنید؛ حالا دیگر وقت گفتن آن است.

* بسیار خوب! ... با توجه به مسائلی که بعد از پایان عملیات بدر در اواخر اسفند سال 63 پیش آمده بود، تصمیم گرفته شد تا به سرعت در جزیره جنوبی مجنون مشخصا آن قسمتی از منطقه که به پل جزیره جنوبی وصل میشد - عملیاتی صورت بگیرد. طوری که یک مقدار از مسائل ناشی از عدم موفقیت ما در عملیات بدر را تحت پوشش قرار بدهد و برای رزمندگان اسلام، موجب تجدید روحیه بشود؛ ضمن آن که این حمله، سازمان رزم ارتش بعث را هم، تا حدودی منهدم کند. بر همین اساس، برای عملیات در حاشیه جزیره جنوبی مجنون، قرارگاه ویژهای راهاندازی شد، طرحریزی کردند و یگانهایی از ارتش و سپاه، برای این حرکت مشترک، با هم ادغام شدند. فرماندهی این قرارگاه ویژه را، برادر عزیزمان تیمسار «صیاد شیرازی» به عهده داشت. یکی از یگانهای سپاه هم که به این قرارگاه مأمور شد، لشکر 27 مکانیزه محمد رسول الله (ص)بود.

- آن روزها مسئولیت شما در لشکر 27 چه بود؟

* بنده در آن زمان، مسئولیت معاونت عملیات این یگان را به عهده داشتم و برادر عزیزمان شهید «سید جعفر سید حسین تهرانی» -که بین ما به جعفر تهرانی معروف بود - هم مسئول معاونت اطلاعات لشکر 27 بود. اصولا زمین آن منطقه، به دلیل وضعیت خاص هور، دارای یک سری ویژگی منحصر به فرد بود.
به عنوان مثال؛ در دو عملیات آبی - خاکی خیبر و بدر، ما دیده بودیم که منطقه هور، از مقدار زیادی «چولان»، «بردی» و نِی پوشیده شده. اینها، گیاهان مخصوص هور هستند و بعضا بین 3 تا 5 متر ارتفاع دارند. خب، نیروهای شناسایی ما، معمولا در پناه این گیاهان انبوه میتوانستند به مواضع دشمن نزدیک شوند، شناسایی خود را انجام دهند و سپس به منطقه خودی بازگردند.
منتها، جزیره جنوبی مجنون، وضعیت متفاوتی داشت: آنجا دارای پوشش گیاهی تُنُک و کوتاهی بود، طوری که نیروهای شناسایی ما نمیتوانستند در پناه آن به خط دشمن نزدیک شوند. معضل بعدی ما، مسئله هوشیاری دشمن بود. دشمن با توجه به ضربهای که به تازگی در عملیات بدر از رزمندگان ما خورده بود، کلیه واحدهایش را همچنان در وضعیت آماده باش نگه داشته بود و نیروهای عراقی انتظار عملیات رزمندگان اسلام را در این منطقه داشتند.

- قطعا در آن منطقه، دشمن از عناصر کمین هم برخوردار بود دیگر، درست است؟

* بله، در آن منطقه، دشمن تعدادی مواضع کمین را به صورت شناور بر روی آب مستقر کرده بود. این کمینها معمولا؛ یا روی پلهای شناوری مثل پلهای خیبری ما سوار بودند، و یا روی قایقهایی که به خوبی استتار شده بودند، قرار داشتند. بعضا هم تعدادی بشکه را به هم متصل کرده و روی آن، نیروی کمین دشمن سوار بود. این کمینهای شناور، برای نیروهای شناسایی ما، مشکلاتی را به وجود میآوردند. مشکل بعدی، عمق کم آب هور در این منطقه بود.

- عمق آب در آنجا چقدر بود؟

* آب عمق متغیری داشت، بین 3 تا 4 متر. علاوه بر آن، علفها و گیاهانی که چه در عمق و چه در سطح آب، آن هم در مقیاسی وسیع، شناور بودند، برای شناورهای در حال حرکت حکم موانعی بازدارنده را داشتند و سرعت پیشروی شناورها را کند میکردند. طوری که بعد از هر 10 متر حرکت، باید شناور متوقف میشد و علفها را از اطراف پارو یا پروانه موتور قایق کنار میزدند، تا شناور قادر باشد به حرکت خودش ادامه بدهد.
به هر حال، در یک چنین اوضاع و احوالی عملیات شناسایی حاشیه جزیره جنوبی شروع شد و خب، کار یک مقدار هم پیش رفت. اما زمانی که آن واقعه به یاد ماندنی برایم اتفاق افتاد، وضعیت ما از لحاظ شناسایی دشمن، قدری حاد شده بود.

- از چه لحاظ؟

* چون به موعد شروع عملیات نزدیک میشدیم. باید حتما گزارش دقیقی از وضعیت دشمن را به فرماندهان ارائه میدادیم. اما مشکلی که باعث شده بود کار شناسایی به طور کامل راکد بماند، وجود یک منطقه وسیع و فاقد پوشش گیاهی، در نزدیکی مواضع دشمن بود. نیروهای شناسایی، با توجه به برقراری دید خوب دشمن، به هیچ وجه نمیتوانستند از این منطقه عبور کنند.
برادرهای ما، صرفا میتوانستند خودشان را، حداکثر تا فاصله 200 متری دشمن برسانند. در حالی که ضرورت اکید داشت که شناسایی دقیقتری از خاکریز دشمن به عمل میآوردند و یا به تعبیر عناصر اطلاعاتی؛ دستشان را به خاکریز بزنند. طوری که دقیقا مواضع و میادین مین دشمن را لمس کنند. خب، بنا به دلایلی که گفتم، بچههای اطلاعات نمیتوانستند کار خودشان را به اتمام برسانند و جواب قطعی را به فرماندهان بدهند.

- برای رفع این معضل چه اقدامی صورت گرفت؟

*خب یک شب، مسئول معاونت اطلاعات لشکر 27 برادر بزرگوارمان شهید جعفر تهرانی تصمیم گرفت شخصا به همراه نیروهای اطلاعات، آخرین شناسایی را انجام بدهد.با توجه به این که مسئولیت معاونت عملیات لشکر را برعهده داشتم، تصمیم گرفتم در این شناسایی شرکت کنم.

- در مجموع چند نفر بودید که عازم این مأموریت شدید؟

* مجموعا 5 نفر میشدیم، در قالب دو تیم شناسایی دو شناور سبک پارویی مخصوص، از نوع «کانو» برای این دو تیم انتخاب شد. در یک شناور، سه نفر و در شناور دوم، دو نفر.

- لحظه عزیمت شما چه ساعتی بود؟

*ساعت دقیق آن به یادم نمانده، بعد از اقامه نماز مغرب، با استعانت از درگاه خداوند، از پد مرکزی جزیره جنوبی، سوار بر قایقها به سمت خط دشمن پارو کشیدیم.
در قایق اول، برادران ما شهیدان «جعفر تهرانی» ، «حمید میان لو مطلق» و «اکبر حاج علی» بودند، در قایق دوم هم من و شهید «علی زمانی» . به محض عبور از محدوده استقرار نیروهای خودی، با مشکل مواجه شدیم.

- چه مشکلی؟

* خب، هر چند متری که پیش میرفتیم، علی رغم اینکه شناورهای ما مخصوص شناسایی بود و بدنه باریک و درازی داشت، اما علفهایی که از کف هور ریشه گرفته بودند، مانع از پارو زدن ما میشدند، طوری که این مسئله باعث شده بود پاروکشی بسیار کند انجام شود. به نحوی که هر بار مجبور بودیم پاروها را از آب بیرون بیاوریم، علفها را از دور آنها جدا کنیم و دوباره به پاروکشی ادامه بدهیم.
از طرف دیگر، چون مجبور بودیم همزمان جهتیابی دقیقی هم داشته باشیم، حرکت ما کند پیش میرفت. بچهها سعی داشتند قبل از سپیده صبح و روشنایی هوا، مواضع دشمن را شناسایی کنند تا به سرعت برگردیم به مواضع خودی. ضرورت داشت پیش از روشن شدن هوا، به قدر امکان از مواضع دشمن فاصله گرفته باشیم و خودمان را برسانیم به یک نقطه امن.


- حین عبور از خط نیروهای خودی و رفتن به سمت عمق منطقه، با کمینهای دشمن برخورد کردید؟

* در مسیر رفت و تا رسیدن به آن منطقه فاقد پوشش گیاهی، با مشکل غیر منتظرهای مواجه نشدیم. در حالی که انتظار میرفت با کمینهای دشمن، که به تعداد زیادی در منطقه پراکنده بودند، برخورد کنیم. بحمدالله ربالعالمین،از این لحاظ، اتفاق خاصی رخ نداد. در آن خلوت و سکوت شبانه، فقط گاه گاهی صدای تیراندازی مقطع و یا انفجاری از گوشه و کنار هور به گوش میرسید. بعد از مدت پارو کشیدن، رسیدیم به منطقهای که قبلتر، بچههای اطلاعات وضعیت آنجا را برای ما تشریح کرده بودند. آنچه میدیدیم کاملا با توصیفات آنها مطابقت داشت؛ منطقهای که به آن رسیده بودیم، دقیقا زیر دید مستقیم دشمن بود. حالا دیگر وقت آغاز کار بود.

- یعنی نفرات هر دو تیم شناسایی وارد آن منطقه عاری از عارضه گیاهی شدند؟

*نه، آن شب جواب اصلی را، باید برادرهای اطلاعات میآوردند. در این اثناء، برادر عزیزمان «جعفر تهرانی» که لباس غواصی به تن داشت، از ما جدا شد و در زیر نور مهتاب، به آرامی به سمت مواضع دشمن شنا کرد. او با توکل به خداوند و با شجاعت تمام - که خصیصه یک نیروی زبده اطلاعات است - شناکنان از ما فاصله گرفت. و رفت به سمت مواضع دشمن؛ یعنی آن فاصله تقریبی 200 متری را طی کرد و رفت طرف خشکی. در تمام آن لحظات، بنده و سایر برادرها، همگی به درگاه خدا متوسل شده بودیم و برای سلامت و موفقیت برادرمان تهرانی در این مأموریت حساس، زیر لب دعا میخواندیم. حدود سه ربع ساعت بعد، ایشان برگشت، سالم و بدون جلب توجه دشمن. همه از ته دل خدا را شکر کردیم.

- توانسته بود به قول معروف به خاکریز دشمن دست بزند؟

*بله. در این مدت ایشان توانست آن برزخ 200 متری را با شنا طی کند، خودش را به خاکریز دشمن برساند و از وضعیت و نحوه استقرار عناصر دشمن در آنجا، اطلاعات بسیار خوبی به دست بیاورد. چون هوا در حال روشن شدن بود، تصمیم گرفتیم هر چه سریعتر به سمت مواضع خودی برگردیم. به همین جهت، در مسیر برگشت، بر سرعت پاروکشیمان افزودیم. تقریبا حدود 300 متر از مواضع دشمن فاصله گرفته بودیم. سرعت پیشروی قایقها در آب بسیار زیاد شده بود. پی در پی و با سرعت پارو میکشیدیم و چون در مسیر رفت،طی راه به کمین برخورد نکرده بودیم، اطمینان داشتیم که در مسیر برگشت هم با عناصر کمین دشمن مواجه نمیشویم. در آن لحظات، سرعت شناورهای ما بسیار زیاد شده بود و ما هم که شتاب زیادی داشتیم، پی در پی پارو میکشیدیم. ناگهان، در رو به روی خودمان به فاصله تقریبی 30 متری، توی آن گرگ و میش هوا، شبح یک جسم شناور بزرگ را روی آب دیدیم. ظاهر آن، شبیه پستهای کمین شناوری بود که دشمن روی آب مستقر میکرد.

- شما که گفتید در مسیر رفت، با هیچ پست کمین شناور دشمن مواجه نشده بودید؟

*همین دیگر؛ اصلا شک داشتیم این شبح بزرگی که مقابل ما قرار گرفته، یک کمین است یا نه؟ اگر کمین است، پس چرا در موقع رفتن با آن برخورد نکردیم؟
دیگر فرصتی برای طرح چنین سؤالهایی نداشتیم. چه این که امکان نداشت سرعت قایق را کم کرده و یا جهت حرکت آن را عوض کنیم. زمان به سرعت میگذشت و برای هماهنگی با برادرمان تهرانی در قایق دوم هم فرصتی نمانده بود. فقط توانستم به برادر علی زمانی، که سرنشین جلویی قایق ما بود، بگویم: «این چیه علی، کمینِ؟»
منتظر جواب او نشدم. به سرعت دستم را از حلقه تنگی که درون آن نشسته بودم، وارد محفظه داخلی قایق «کانو» بردم تا یا از آنجا اسلحه را بیرون بیاورم، یا حداقل، از نارنجکی که موقع عزیمت در کف قایق گذاشته بودم،استفاده کنم. اما ... هر چه کورمال، کورمال با دست توی محفظه داخلی قایق را وارسی کردم، چیزی نیافتم الا کلی نی،که کف قایق را پوشانده بود. فهمیدم بر اثر حرکت مستمر نیم تنه پایینیام درون محفظه و تأثیر حرکت پرشتاب قایق، اسلحه و نارنجکام یا زیر نیها فرو رفتهاند،یا سر خوردهاند و جلوتر رفتهاند. طوری که در آن موقع حساس، پیدا کردنشان کاری است محال.
تمام این تقلاهای من شاید طرف 20 ثانیه اتفاق افتاد و بعد، هر دو شناور ما، با شتابی وحشتناک به آن شبح بزرگ شناور برخورد کردند.

- پس خوردید به کمین؟!

آن هم چه برخوردی! ... به محض اصابت شناورهای ما با آن کمین، چند نفر از داخل آن بلند شدند و تمام قد، مقابل ما قد علم کردند. در این لحظه، برادر عزیزمان «اکبر حاج علی»، که قد و قامت رشید و هیکلی قوی داشت، علیرغم فرصت کم، ریسک کرد، او داخل قایق دوم بلند شد و آن پارویی را که دستاش بود، به سمت بعثیهای روی کمین گرفت و خیلی محکم، به صدای بلند گفت: «سَلم نفسِک» (تسلیم شو!)
البته با توجه به تاریکی نسبی هوا، این امکان وجود داشت که نفرات کمین دشمن رودست بخورند و خیال کنند آن چه توی دست اکبر است، یک اسلحه است و تسلیم شوند. در این صورت میتوانستیم سریع آنها را خلع سلاح کنیم. در غیر این صورت، آنها با ما درگیر میشدند که ... خب، متأسفانه همین طور هم شد.

- درگیر شدن با دشمن، آن هم بدون داشتن اسلحه ! ... بعد چه شد؟!

* به محض این که «اکبر» گفت «سلم نفسک» ، نفرات داخل کمین، بلادرنگ با کلاشینکفهایی که دستشان بود، به سوی ما شلیک کردند.
در یک آن، رگبار گلوله کالیبر سبک بود که که به داخل قایق ما و قایق جلویی سرازیر شد. در وهله اول هم، این «اکبر حاج علی » بود که مورد اصابت قرار گرفت.
در همان لحظه، من خودم را از قایق به درون آب پرتاب کردم. به محض پرش در آب، گلولهای کنار مچ دستام شلیک شد، فاصله گلوله شلیک شده،به قدری نزدیک بود که یک لحظه، احساس کردم لابد به دستام اصابت کرده. رگبار گلوله بود که اطراف من، درون آب هور فرو میرفت. هر چه تقلا میکردم روی آب بیایم، نمیشد.

- چرا؟

* آخر زیر آب، توی کلاف یک توده بزرگ علف افتاده بودم که به دست و پای من میپیچید و مانع از این میشد که به سطح آب بیایم. با کلی سعی و تلاش توانستم خودم را از آن کلاف مهلک خلاص کنم و بیایم روی آب. یک لحظه،نگاه من به آن دو شناورمان دوخته شد. دیگر کسی درون آنها نبود. فهمیدم بقیه بچهها هم خودشان را به درون آب هور پرتاب کردهاند. در آن لحظات، دانستن این که چه کسانی مجروح شدهاند و چه کسانی شهید، ابدا برایم امکانپذیر نبود. با احتیاط و صدایی خفه، چند بار برادر تهرانی و سایرین را صدا زدم، اما جوابی نشنیدم.

- واکنش دشمن به همان چند رگبار کلاشینکف محدود ماند یا این که تیراندازی آنها ادامه داشت؟

*اصلا بعثیها که انگار منتظر شروع عملیات از طرف ما در یک چنان برهه زمانی بودند، به محض این درگیری یک طرفه، خیال کردند عملیات نیروهای ایرانی در عمق مواضعشان شروع شده. به همین خاطر، یک باره کل منطقه را زیر آتش شدید گرفتند!
انواع تیر کالیبر سبک و گلوله خمپاره و آر.پی. جی، به اطرافام شلیک میشد. از آنجا که بعثیها، وحشت زده آتش کور روی منطقه باز کرده بودند و هدفگیریای در کار نبود، بحمدالله به من آسیبی نرسید. چون دیگر از وضعیت سایر بچهها خبری نداشتم، تصمیم گرفتم هر چه سریعتر از محل درگیری دور شوم. آخر ماندن در آنجا به صلاح نبود. زیر آن باران آتش که رگبارها پی در پی از چپ و راست من به درون آب هور فرو میرفت، چند سؤال در ذهنام شکل گرفت. از خودم میپرسیدم: بقیه بچهها کجا هستند؟ چه بر سرشان آمده؟ حالا با این وضعیت چطور میتوانم خودم را به مواضع خودی برسانم؟ آخر شوخی که نبود؛ حدود هفت، هشت کیلومتر از محل درگیری، تا مواضع خودی فاصله داشتیم.
نکته دیگری که در آن دقایق ذهن مرا به شدت مشغول کرد، این بود که احساس میکردم با توجه به روشنی هوا و نزدیکی به مواضع دشمن، بعثیها صد در صد عناصر گشتی خودشان را در پی یافتن ما، به این منطقه میفرستند، در این صورت، چگونه باید خودم را مخفی کنم؟!

- برای این سؤالها، پاسخهای مناسبی پیدا کردید؟

*بله، تصمیم گرفتم ضمن ترک محل درگیری، در پناه همان نیزارهای پراکنده در سطح آب هور، به مواضع خودی نزدیک بشوم.
در همان وضعیت، نماز صبح را به جا آوردم و از خدا خواستم خودش یاریام دهد. خورشید که بالا آمد، دیدم دیگر امکان ادامه حرکت را ندارم.



- چرا؟

*آخر مسیری را که برای بازگشت در نظر گرفته بودم، در بیشتر نقاط، فاقد عارضه و پوشش گیاهی بود. کاملا در دید مستقیم قرار داشت. چارهای نبود، جز مخفی شدن در میان نیزار نزدیکام، منتظر ماندن تا تاریک شدن هوا و بعد ، ادامه حرکت. لحظات به کندی میگذشت. هر دقیقه، حکم یک قرن را داشت. نیمروز جای خودش را به عصر داد و عصر هم جای خودش را به غروب دم. بعد از تاریک شدن هوا، آماده حرکت شدم که با مشکل تازهای مواجه شدم؛ آب هور، دستخوش تلاطم شد. آب، با امواجی به بلندای 1 تا 2 متر، از روی سرم رد میشد. در چنین لحظاتی، نفسام را توی سینه حبس میکردم و میرفتم زیر آب، تا موج بعدی فرا میرسید. چند ساعتی به همین منوال گذشت، تا نیمههای شب رسید و کم کم امواج از خروش و تلاطم افتادند و هور، دوباره آرام گرفت.

- مواد خوراکی از قبیل شکلات جنگی و این جور خوردنیهای کم حجم هم که نداشتید.

*هیچی، گرسنگی خیلی فشار میآورد، اما خب، چارهای جز تحمل نداشتم. با توکل به خدا، حرکت خودم را شروع کردم. با کمک ماه، جهتیابی میکردم و از روی فاصله دستههای جدا از هم نیزارها، مسافت طی شده و باقی مانده مسیر را تخمین میزدم. طوری که میفهمیدم چطور 100 متر به 100 متر، دارم به سمت مواضع خودی، نزدیک میشوم.
واقعا توش و توانی برایم باقی نمانده بود، خستگی شدید، گرسنگی مفرط و تحمل فشار عصبی پاک مرا از رمق انداخته بود و دیگر توانی در بدن نداشتم. هر از چند گاه، از دور، شبح قایقی را میدیدم، به طرف آن شنا میکردم و وقتی به آن میرسیدم و دستام را به لبهاش میگرفتم تا خودم را از آب بیرون بکشم، از نو به درون آب سقوط میکردم و متوجه میشدم دچار توهم شده بودم و آن شبح، فقط تودهای نی بوده که در نظرم به شکل قایق مجسم شده. کمی جلوتر میرفتم و باز، این قضیه تکرار میشد. بارها و بارها! دوباره، سیاههای در آب میدیدم. پیش خودم میگفتم این یکی دیگر، صد در صد یک قایق است، به سوی آن شنا میکردم و وقتی میرسیدم، دوباره به عبث بودن دیدههایم واقف میشدم.

- پس میشود گفت گرفتار جنگ اعصاب هم شده بودید.

* بدجور! در آن لحظات، تنها آرزویم این بود که فقط برای چند لحظه، بتوانم پاهایم را روی یک جسم سخت، یک تکه خاک بگذارم و استراحت کنم، اما این رویای محالی بیش نبود. علفهای وحشی و بلند کف آب هور هم مدام به دور پاهایم میپیچیدند و هر بار، با مشقت زیادی خودم را از چنگشان خلاص میکردم.
نزدیکیهای صبح، در همان وضعیت، نماز صبح را به جا آوردم و بعد از خاتمه نماز، بار دیگر با تضرع از درگاه خدا درخواست کمک و یاری کردم. هوا روشن شد و تا به آن لحظه، حدود بیست ساعت و اندی، در حال شنا سپری کرده بودم. رفته، رفته حس میکردم دیگر توانی ندارم. هیچ نشانه امیدوارکنندهای هم از نزدیک شدنام به مواضع نیروهای خودی، دیده نشد. ضعف مفرط بر وجودم غلبه کرد؛ طوری که گاهی بیهوش میشدم و بعد از مدتی نامعلوم، دوباره به هوش میآمدم. با این حال، باز هم به لطف پروردگار امید داشتم.
ناگهان از دور، قایقی دیدم؛ فکر کردم این یکی هم شبحی بیش نیست. دیگر از حالت هوشیاری خارج شده و در وضعیت اغماء نسبی به سر میبردم. لحظهای کوتاه از هوش رفتم، وقتی چشم باز کردم، به نظرم رسید آن شبح قدری نزدیکتر شده. این شد که دل به دریا زدم و به سوی آن شنا کردم.

- باز هم سیاهه یک نیزار را دیده بودید؟

*نه! واقعا یک قایق بود، آن هم قایق بچههای خودی. برادران واحد خودمان - معاونت عملیات لشکر 27- بودند. آنها از شبی که ما به شناسایی رفتیم و در بازگشت با کمین دشمن درگیر شدیم، تا فردای آن روز، بیوقفه با قایق روی آب بودند و به دنبال ما میگشتند. خلاصه، بچهها مرا از آب گرفتند و توی قایقشان جای دادند و به سمت مواضع خودی برگشتیم. همان اوایل حرکت، از هوش رفتم.

- از سرنوشت سایر همراهانتان در آن مأموریت، خبری به دست آوردید؟

*وقتی به هوش آمدم، سراغ آن چهار نفر را از بچهها گرفتم؛ متأسفانه هیچ اطلاعی از وضعیت آنها نداشتند. با رسیدن به خشکی، یک راست مرا به بیمارستان فرستادند. عجیب ضعیف شده بودم و بدنام کاملا از توان افتاده بود.

- چند روز در بیمارستان بستری بودید؟

* کمتر از نصف روز، چند ساعتی روی تخت، زیر سرم ماندم و بعد با کمک برادرها، به واحد خودمان برگشتم.

- پس دیگر از آن چهار نفر خبری نیامد؟

*حدود 36 ساعت بعد از پیدا شدن من، یکی از رانندگان کامیونهایی که در حال ترمیم پد مرکزی بودند، برادر بزرگوارمان «جعفر تهرانی» را پیدا کرد و این قضیه را به نیروهای خودی اطلاع داد. برادر تهرانی بیهوش روی پد مرکزی افتاده بود؛ بدناش درون لباس غواصی کاملا سوخته و تاولهای بزرگی زده بود. فک این عزیز، در درگیری، بر اثر اصابت ترکش نارنجک بعثیها شکسته بود و به همین علت، محل شکستگی و اصابت ترکش، عفونت داشت. بعدها از ایشان پرسیدم تو با این وضعیت جسمی وخیم، چطور به روی پد آمدی، اصلا اطلاعی نداشت!
مطمئن بودیم این مدد الطاف خداوند تبارک و تعالی بوده که او را بعد از این همه مدت، با بدنی مجروح، به خط خودی رسانده.

- چه به روز آن سه نفر دیگر آمد؟

* از وضعیت برادرمانمان «اکبر حاج علی»، «حمید میان لو مطلق» و «علی زمانی» تا مدتها بعد، خبری نداشتیم. فکر میکردیم لابد در هور مفقود شدهاند. بعدها از مجاری موثق باخبر شدیم که بعثیها، همان اوائل پس از دیگری، این سه نفر را که مجروح شده بودند، اسیر گرفته و به «بصره» بردند و مدتی بعد، آنها را به شهادت رساندند.

- شناسایی آن شب شما آیا برای عملیاتی که در پیش داشتید، فایدهای داشت؟

*خب، بحث کار آن قرارگاه ویژه بر روی حاشیه جزیره جنوبی مجنون، بنا به دلایلی، منتفی شد و اصلا آن قرارگاه را منحل کردند. اما حاصل آن شناسایی، در عملیاتهای محدود آبی- خاکیای که طی سال 1364 در محدوده هور اجراء میشد، برای فرماندهان مورد استفاده قرار گرفت. در پایان عرایضام، شادی ارواح طیبه همه شهدای دفاع مقدس، خصوصا شهیدان «حاج علی»، «میان لو مطلق» و «زمانی»، همین طور، برادر عزیزمان «جعفر تهرانی» که سی و یکم فروردین سال 65 در جبهه «فاو» به درجه شهادت نائل آمد را از پیشگاه خداوند تبارک و تعالی مسألت میکنم. روح این عزیزان شاد باشد.