≧◔◡◔≦درسهایی از زندگی شهید عبدالله نوریان ≧◔◡◔≦

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
≧◔◡◔≦درسهایی از زندگی شهید عبدالله نوریان ≧◔◡◔≦

شهيد حاج عبدالله (محمود) نوريان، متولد 1340محله رستم آباد شميران، فرمانده گردان تخريب و يگان مهندسي ـ رزمي لشكر 10سيدالشهدا (عليه السلام ) تهران در نبرد والفجر8 (فاو) بود كه روز چهارم اسفندماه 1364 پس از سه روز حالت اغماء و بي هوشي بر اثر اصابت تركش، در بيمارستان اهواز به شهادت رسيد.


امدادهاي غيبي

در عمليات «فتح المبين» با برادري عازم جبهه شديم. اين برادر خيلي ضعيف بود. براي همين خدا، خدا مي كرد تا بتواند پا به پاي برادران راه بيايد. با اين حال توي عمليات شركت كرد و نمي دانم چه شد كه گردان را گم كرد؟ اما پس از راه پيمايي زياد، گوشه اي چند نفر را مي بيند و فكر مي كند كه آنان بايد خودي باشند! بنابراين داد مي زند، برادرها! بياييد اين جا. ولي تا اين را مي گويد آنان اسلحه هاي شان را زمين مي گذارند و تسليم مي شوند! تازه درمي يابد كه اينان نيروهاي سرگردان دشمن هستند و از ترس تسليم شده اند.

اين برادر به اين ترتيب، هجده نفر اسير مي گيرد! جالب اين كه وقتي مي خواست تيراندازي كند، حتي نمي توانست چشم چپش را ببندد؛ اين بود كه چشم چپش را با دستمال مي بست!

خود من، پس از اين كه ساعت ده و نيم شب تا يازده صبح به همراه نيروها راه رفتم، در جايي كه مستقر شديم، با تجهيزات خوابم برد؛ اما يك دفعه با صداي انفجار از خواب پريدم: ديدم هواپيماها دارند بمباران مي كنند. از آن طرف هم بچه ها داد مي زدند كه تانك ها دارند مي آيند. در آن موقع ما سي ـ چهل نفر بيش تر نبوديم و تنها سلاح مان

دو ـ سه قبضه آر.پي.جي7 و چندتايي هم اسلحه كلاشينكف و نارنجك بود.

تانك ها جلو مي آمدند و من ديدم كه يك تانك در فاصله سي ـ چهل متري من است و دارد نزديك و نزديك تر

مي آيد. هر چه داد زدم، اما بچه ها نشنيدند. انگاري كسي توي آن گير و دار، متوجه من و تانك نبود. اگر از بغل

مي آمد، بيش تر بچه ها را شهيد مي كرد. خودم را آماده مرگ كردم: دو ـ سه تا نارنجك برداشتم و شهادتين را زير لب خواندم. بعد به طرف تانك خيز برداشتم. يك دفعه از سمتي ديگر، متوجه شدم كه تانك هاي دشمن دارند فرار مي كنند! باور كنيد كه اگر آن موقع اين مزدورها رامي گرفتي و ازشان مي پرسيدي كه براي چه داريد فرار مي كنيد؟ خودشان هم نمي دانستند چرا؟!

در مقابل امكانات و تجهيزات آن ها، ما تقريباً دست خالي بوديم اما به واسطه عنايت خداوند تبارك و تعالي و امدادهاي غيبي اش و خوفي كه خداوند با فرشته هايش در دل دشمن انداخته بود، تانك ها فرار كردند. با چه؟ با فرياد «الله اكبر» و اخلاصي كه بچه ها داشتند.

تعدادي ازشان كشته شدند و چند دستگاه تانك را به جا گذاشتند و گريختند؛ اما ما فقط يك شهيد، به نام برادر «فريد» از واحد اطلاعات و عمليات سپاه داديم.

واقعا فتح بزرگي بود! پيش از شروع حمله، يك تير به طور اتفاقي از اسلحه يكي از برادرها شليك شد و ما سه ربع زير آتش بوديم: از هر طرف گلوله مي آمد. ولي يك دانه از اين ها به كسي نخورد. انگار يكي اين تيرها را به طرف بالاهدايت مي كرد! بعد هم بلدچي راه را گم كرد و از آن جا به بعد، نه فرمانده گردان را ديديم و نه مسوول ديگري! عجيب تر از همه، اين كه بعد از ساعتي پيش روي، متوجه شديم هشت كيلومتر از توپخانه دشمن جلوتر رفته ايم! واقعا صحنه نبرد شگرفت و فتح بزرگي بود. (راوي: شهيد عبدالله نوريان)


اعتكاف
در ايام ماه رجب، اگر گردان ماموريتي در پيش نداشت، سه روز تمام معتكف مي شد: از شب تولد آقا اميرالمومنين عليه السلام تا نيمه رجب. با گروهي از بچه هاي گردان به راز و نياز مي پرداخت و اعمال «ام داوود» را به جاي مي آورد.
هر روز بعد از نماز صبح و زيارت عاشورا به مراسم ورزش صبحگاهي مي رفتيم. حاجي اعتقاد داشت كه خورشيد را بايد با صلوات بيرون آورد و با صلوات پايين فرستاد. آن گاه مي گفت، صلوات بفرستيد تا خورشيد بالابيايد. در تمام صبحگاه ها كارمان همين بود: هفتاد مرتبه صلوات مي فرستاديم تا خورشيد بالابيايد. و چه قدر اين كار زيبا بود! منتهي غروب آفتاب كه مي شد، اغلب خودش به تنهايي اين كار را انجام مي داد: مي رفت يك جاي مناسب و به قرص نارنجي و كمرنگ خورشيد زل مي زد. چنان به خورشيد خيره مي شد كه انگاري مي خواهد خودش را توي فروغ آن ذوب كند! و چه قدر صحنه رويارويي اين دو تماشايي بود!
يادم مي آيد، يكي از سال ها، با چندتا از بچه هاي تخريب توي منطقه بازي دراز معتكف شده بودند: روزه مي گرفتند و خودشان را تا چندين ساعت از روز سرگرم خنثي سازي مين ها مي كردند. استدلال شان اين بود كه بايد كاري كنند كه هيچ مين و گلوله عمل نكرده اي در منطقه باقي نماند تا اگر آيندگان خواستند از روي آن تپه ها بگذرند، جان شان در خطر نباشد. چنان كار مي كردند كه انگار كار ديگري از دست شان ساخته نيست و يا ثواب اعتكاف تنها در اين صورت بدان ها تعلق خواهد گرفت! اين گونه اسباب خير براي ديگران و ارتقاي روحيه معنوي خودشان واقع مي شدند. نوع كاري كه در پيش گرفته بودند، واقعاً سخت و پرمخاطره بود، اما روحيه قوي تخريب چي ها همه چيز را زايل مي كرد و حتي روزه گرفتن به توكل شان به خدا مي افزود. (راوي: آقاي ابراهيم قاسمي، همرزم شهيد)

موتور بيت المال
اولش مي گفت:«معصومه! سعي كن با صرفه جويي، كم، كم ده هزار تومان از حقوقم رو كنار بذاري.»

گفتم، خير است ان شاءالله! گفت:

«موتورم رو يه خدانشناس دزديده؛ تحويلي بود. بايد پولش رو جور كنم و بريزم به حساب سپاه.»

و بعد طبق معمول، اين آيه از سوره انبياء را برايم قرائت كرد:

«اقترب للناس حسابهم و هم في غفلته معرضون».

و اين حديث امام صادق عليه السلام كه مي فرمايند، حاسبوا انفسكم قبل ان تحاسبوا.

دست آخر، يك بار وقتي كه از جبهه آمده بود، پول را خواست. گفتم:

«داخل كمد گذاشتمش؛ البته نشمردمش، نمي دونم چه قدره اما فكر مي كنم شش هزار تومني شده باشد.»

مطمئن نبودم به حد كافي رسيده يا نه؟ به طرف كمد رفت. چند لحظه بعد، ديدم دارد پول ها را مي شمارد. بعد ناگهان ديدم رو به من ايستاده و دارد لبخند مي زند:

«خانم! درسته؛ ده هزار تومنه! وقتي كه نيت كني حق مردم و بيت المال رو بدي، خدا هم كمكت مي كنه.»

مي گفت كه آدم اگر به خدا توكل كند، خودش همه چيز را درست مي كند. گاهي مساله اي پيش مي آمد و با نامه و يا رودررو با او در ميان مي گذاشتم. مي گفت:

«وقتي صلوات بفرستي و بري سراغ مشكلات، خدا هم خودش مشكلت رو حل مي كنه.»

پس از شانزده سال از مفقود شدن اين موتورسيكلت در بهشت زهرا تهران، اداره آگاهي نيروي انتظامي در تاريخ

12/9/76 در تماسي با منزل پدر شهيد، اطلاع داد كه موتور مسروقه كشف شده است. به همين جهت، متوجه شديم كه حاج محمود بلافاصله پس از گم شدن موتور سپاه، مراتب را به اداره آگاهي شهرري گزارش داده بوده؛ اما از طرف ديگر، براي اين كه ديني به گردنش نماند، پول موتور را كه در آن زمان ده هزار تومان برآورد كرده بودند، به تداركات سپاه تحويل مي دهد.

اين موتور با رضايت خانواده به برادر پاسداري داده شد كه او نيز موتور اماني متعلق به سپاه در محل كارش به سرقت رفته بود، تا مشكل وي به اين طريق حل شود.

(راوي: همسر شهيد)

بايد بزني زير گوشم!

يكي از روزهاي بهار سال61 در آستانه آزادسازي خرمشهر و عمليات «بيت المقدس» بود: توي دشت نشسته و در حد و مرزي كه مين هاي دشمن برايم تعيين كرده بود، سرگرم بودم كه ناگاه به خودم آمدم و ديدم اي واي! توي ميدان مين گير كرده ام. نه راه پس داشتم و نه راه پيش. دست پاچه شدم اما سرآخر دل به دريا زدم و از لابه لاي چند عدد مين يك راه فرضي در نظر گرفتم و راه افتادم تا بيش از آن درنگ نكنم؛ چون نه سر رشته اي از تخريب و خنثي سازي مين داشتم و نه فرصت و حوصله كافي براي نشستن و پاك سازي راهي را كه مي بايست مي پيمودم. همان مسير را رزمنده ديگري هم آمد و رفت روي مين! از آن روز با خودم عهد بستم كه تخريب را ياد بگيرم؛ اما فرصت پيش نمي آمد؛ تا اين كه يك روز شهيد «سيد محمد زينال حسيني» كه معاون گردان تخريب و جانشين حاج عبدالله بود، با يك تويوتا وانت آمد و من و چندنفر ديگر را به عنوان نيروي جديد گردان تخريب، سوار ماشين كرد و به پشت تپه ها برد. فهميدم مقر گردان تخريب لشكر10 (تيپ) سيد الشهدا عليه السلام و معروف به امام زاده عبدالله (الوارثين) است. آن جا حدود ده كيلومتر با «چنانه» در منطقه فكه فاصله داشت و به عنوان مقر دايمي گردان تخريب شناخته مي شد. پيش از اين تاريخ نامش قرارگاه «شهيد كهن» بود؛ اما بعدها شهيد حاج «سيدمحمد زينال حسيني» با استشاره و مشورت با قرآن و الهام از آيه «و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين» نام آن را به «الوارثين» تعيير داد.
گويا قبلاشخصي با مشخصات من كه تمايلات سياسي داشته و برخوردهايي هم با مسوولان گردان تخريب پيدا كرده بوده است، وقتي فهميده لو رفته، فرار مي كند. اين شخص موهايش كوتاه بود و مثل من كلاه سربازي روي سرش
مي گذاشته؛ براي همين آمدند و يقه مرا گرفتند و به دفتر ارزيابي و قضايي بردند؛ اما بالاخره اسم و كارت و نشاني مرا كه ديدند، براي شان محرز شد كه اشتباه كرده اند و من فقط تشابه چهره با آن كسي كه دنبالش هستند دارم. هرچند كه كارشان با معذرت خواهي از من تمام شد، ولي من با سيد محمد بگو، مگو كردم و كمي به او پريدم كه اين جا ديگر كجاست؟!
فرداي آن روز، ديدم يكي از برادران آمده و از من در مورد برخورد ديروز پرس وجو مي كند. آن قدر مساله دار بودم كه به او هم پرخاش كردم. بي مقدمه گفت:
«برادر يشلاقي! بايد فردا توي صبحگاه جلوي همه نيروهاي گردان بخوابوني زير گوش من!»
گفتم، چرا؟
گفت: «تقصير من بوده؛ كوتاهي از من بوده كه به شما توهين شده. سوءتفاهم پيش آمده بود. حالاهم اگه حلال نمي كني، مي توني وسط صبحگاه، جلوي همه بزني توي گوش من!»
خيلي جا خوردم! پيش خودم گفتم كه اين بابا ديگر كيست؟! اما هنوز هم متوجه نشده بودم كه اين خود حاج عبدالله نوريان، فرمانده گردان تخريب است؛ از بس كه سر و وضعش معمولي و مثل همه بود.
چندنفر مثل خودش ساده و صميمي از راه رسيدند و دوره اش كردند. تازه فهميدم او كه مي تواند باشد؛ همان حاج عبدالله كه وصفش توي يگان ها و دوكوهه پيچيده است.
اين شد كه رفتم جلو و گفتم: «شما بايد ما رو حلال كني، حاجي! ما يه چيزايي توي دل مان بود؛ اما بعد رفع شد. اتفاقه ديگه، پيش مي آد.» (راوي: امير يحيوي يشلاقي، همرزم شهيد)

شيفته گمنامي
پس از مدت ها، تازه فهميدم كه توي جبهه چه كاره است؟! فقط موقع خواستگاري از قول پدر آقامحمود شنيده بودم كه مين ياب است و مين ها را خنثي مي كند. حالاكه متوجه شده بودم، هراس برم داشت كه شوهرم اين كاره است! بعدها پي بردم كه فرمانده يك گردان است. تصورم اين بود كه لابد شخصاً دست به مين نمي زند و فقط نقش فرماندهي دارد؛ اما از خودم مي پرسيدم، اين كه خيلي افتخار است پس چرا از من مخفي نگه مي دارد؟! سپس به فكرم رسيد كه او به دور از هرگونه غرور، نمي خواهد خودش را جلوي ديگران سرشناس نشان بدهد. من هم به روي خودم نمي آوردم. برايم سخت بود كه حرفي را از او پنهان كنم؛ تا اين كه روزي فرارسيد كه براي حضور در يك مجلس، سرگرم پوشيدن لباس و آماده شدن براي خروج از خانه بوديم. همانند يك شكارچي لحظه ها، پرسشي را كه از پيش در خاطرم كنار گذاشته بودم، به زبان آوردم:

«شما خودتان هم دست به مين و بمب مي زني يا فقط نيروها و بسيجي ها اين كارها را مي كنند؟«

انگاري كمي جا خورد؛ ولي پاسخ داد:

«خب، معلومه ديگه دست مي زنم؟! چطور مگه؟«

گفتم، مگر شما فرمانده نيستي؟ فرمانده ها كه... حرفم را بريد و گفت:

«نمي دونم چطور فهميدي؟! ولي اون جا همه از هم سبقت مي گيرن. »

سپس درنگي كرده و با حسي از افسوس و آه، ادامه داد:

«ولي اون جا همه با هم برادر و برابرند. اين مسووليت هم كه به من محول شده، روي دوشم سنگيني مي كنه.»

هنگام خروج از منزل خواهش كرد كه زياد راجع به كارهايش با ديگران صحبت نكنم؛ چرا كه از شهرت و زبانزدشدن اصلاخوشش نمي آمد.

وارد مجلس كه شديم، سرش را پايين انداخت و با حجب و حيا در جايي نشست كه محل رفت و آمد زن ها نباشد. هر جا كه مي رفتيم و يا كسي به خانه مان مي آمد، خيلي مقيد بود و مراعات مي كرد. شرم و حياي فوق العاده اي داشت؛ آن قدر كه بعضي از خانم ها از من مي پرسيدند:

«چه طوري با هم زندگي مي كنيد؟! مشكل نيست كه همه اش نگاهش را به زمين مي دوزد؟ انگار تلويزيون هم زياد نگاه نمي كند؟!»

البته تا اندازه اي راست مي گفتند؛ چرا كه آقا محمود كم تر پاي تلويزيون مي نشست و هر وقت زن هاي بي حجاب را توي فيلم هاي خارجي بعضي برنامه ها نشان مي دادند، اصلانمي ديد؛ اما اين چيزها براي من مشكل نبود.

مي گفتم:

«من به آقا محمود خيلي علاقه دارم و بهش احترام مي گذارم؛ ايشان هم به من و خواسته هايم اهميت مي دهد.»

(راوي: همسر شهيد)

استارت و قل هو الله
به قدري باران باريده بود كه آب رودخانه »كرخه« تمام زمين هاي اطراف و جاده را زير آب برده بود؛ اما ما

مي خواستيم به هر قيمتي كه شده، از آب عبور كنيم: سوار ماشين شديم و به رودخانه زديم. چندمتر جلوتر، آب تا سر باطري و شمع هاي موتور ماشين بالاآمد و وقتي آن ها خيس شد، پشت بندش ماشين هم خاموش شد. بعد هر چه استارت زديم، ماشين روشن نشد كه نشد. حاج عبدالله گفت، بچه ها! يك قل هو الله بخوانيد. خوانديم؛ اما بي فايده بود. دوباره رو به من كه پشت فرمان نشسته بودم كرد و گفت، بسم الله بگو و استارت بزن. بسم الله را هي تكرار مي كردم و سوئيچ را مي چرخاندم؛ ولي باز هم مايوسانه دست از استارت مي كشيدم. استارت هم ديگر ضعيف شده بود و درست جواب نمي داد. گفت، بلند شو تا من بنشينم پشت فرمان. تا جاي مان را با هم عوض كرديم گفت، قل هو الله را اين طوري مي خوانند!

سپس چنان با حزن خاصي آن را تلاوت كرد و دست برد طرف سوئيچ كه گفتم الان روشن نمي شود و بغضش

مي تركد! اما با يك بار چرخاندن سوئيچ، بلافاصله ماشين روشن شد و راه افتاديم! (راوي: جعفر طهماسبي)

مرا خاموش نكنيد!

مي خواستيم پل »طلاييه« را منهدم كنيم. تخريب دژهاي جزاير مجنون در مرحله حساسي از نبرد خيبر قرار گرفته بود. چندين تيم براي انفجار آن ها تشكيل داديم. حاج عبدالله به هر نيرويي، متناسب با توان هر فرد، ماموريتي در گردان هاي عمل كننده و خط شكن محول كرده بود.

گروه هايي را هم براي ايجاد موانع، كاشت و برداشت مين و ايجاد شكاف توي دژ معين كرد. بقيه را هم كه نيروهاي تازه كار بودند، توي يك گردان پشتيبان سازماندهي كرد.

«حاج موسي انصاري» را هم كه به لحاظ جثه خيلي ضعيف بود، به تيم من فرستاد. ماموريت ما خيلي حساس و سنگين بود؛ بنابراين رفتم پيش حاجي و بهش اعتراض كردم و گفتم، من هر كاري كه به اين انصاري بگويم توي آن مي ماند پس يك كاري كن كه... حرفم را بريد و گفت:

«اميرخان! درسته كه توانايي جسمي نداره، ولي بچه با دل و جراتيه. خيلي هم خودساخته و به دردبخوره. هر كاري بهش بگي، نه نمي گه. هر كجا هم كه بگي بشين، محال است كه از سر جاش بلند بشه. برو ببينم چه كار مي كني!»

قرار بود جلوتر از نيروهاي خودي، روي يك دژ،

مين گذاري داشته باشيم. من انصاري را پنجاه متر جلوتر از بقيه تيم گذاشتم كه احياناً اگر دشمن تحركي كرد يا نيروهاي گشتي شان سر رسيدند، ما را خبردار كند.

بچه ها كارشان را شروع كردند. شب هاي پيش كه براي مين گذاري مي رفتيم ، يك نفر از گردان هاي رزمي براي نگهباني همراه خودمان مي برديم؛ اما هر دفعه كه با ما

مي آمدند، مدام محل نگهباني را ول مي كردند و پيش ما مي آمدند و مثلامي پرسيدند كه نماز شده يا نه؟! اما اين بنده خدا انصاري، يك بار هم نيامد پيش ما و چيزي را بهانه نكرد تا پستش را ترك كند!

كارمان كه تمام شد، من بچه هاي گروه را فرستادم عقب. ناگهان، يك لحظه ياد انصاري افتادم: فراموش كرده بودم انصاري را با خودم بياورم! دويدم و به دنبالش رفتم. وقتي رسيدم بالاي سرش، پرسيدم، انصاري! خبري نيست؟ خيلي خون سرد گفت، برادر يشلاقي! آن عقب ها تحركات مشكوكي هست ولي اين طرف ها كسي نيامد. حتي يك كلمه نپرسيد كه پس ما كجا بوديم و چرا او را تنها گذاشته و از قلم انداختيم؟!

از آن شب به بعد تيم هاي تخريب سر انصاري دعواي شان مي شد و هر كدام شان مي خواست انصاري را با خودش به ماموريت و كار پيشقراولي و نگهباني ببرد.

در حقيقت اين هوش و ذكاوت حاج عبدالله بود كه انصاري را ارزيابي و پيدا كرده بود. شايد خود انصاري هم نمي دانست تا اين حد لياقت و توانايي دارد. اگر من ده سال هم با انصاري كار مي كردم، باز هم نمي فهميدم كه اين آدم به چه دردي مي خورد و چه جوري مي شود توي جبهه ازش استفاده كرد؟ احتمالامي فرستادمش به واحد تداركات يا تعاون!

توي نبرد كربلاي1 در تابستان1365 كه براي آزادسازي دوباره شهر مهران روي داد، حاجي انصاري كاري كرد كه تا امروز سر زبان ها مانده است: با اين كه در حين معبر زدن با انفجار مين منور بدنش آتش گرفت، نمي گذاشت او را نجات بدهند و آتش را خاموش كنند. فقط مي گفت:

«بذاريد رزمنده ها با نور منور آتيش، راه رو پيدا كنند! منو خاموش نكنيد... منو خاموش نكنيد... بذاريد بسوزم... بذاريد بسوزم!... .»

(راوي: امير يحيوي يشلاقي)

بسم الله گفتي؟
مثل هميشه كه كار گره مي خورد يا مشكلي توي پاكسازي پيش مي آمد، مين قمقمه اي كه به سيدي معروف بود را برداشتم و به سوي حاج عبدالله راه افتادم: حاجي هم يك گوشه از ميدان مين و در زاويه اي از ارتفاع نشسته بود و كار مي كرد. تا بالاي سرش رسيدم، با خستگي و كلافه گي گفتم:

ـ حاجي! اينو هر كار مي كنيم خنثي نمي شه. توي دره هم پرت كرديم، ولي بازم منفجر نشد. چي كار كنيم؟ مستاصل مون كرده.

حاج عبدالله بلند شد، مين را از دستم گرفت و گفت، لابد بدون بسم الله پرتاب كردي. گفتم، نه حاجي! با بسم الله هم طوريش نمي شود. سپس به گونه اي كه گويي حرفم را باور نكرده باشد، نگاهي به من انداخت و گفت، چرا! مي شود ولي بايد اين طوري بسم الله بگويي. ناگهان ذكر بسم الله... را بر زبان راند و بلافاصله آن را به سوي دره پرتاب كرد: مين با برخورد به صخره ها تركيد و خيال همه را راحت كرد.

او به حقيقت بسم الله ايمان داشت كه هرازگاه با ياد خدا و تكرار اسماء مقدس پروردگار گره گشايي مي كرد.

و من در طول هفته هايي كه توي مريوان بسر مي برديم، چندين بار اين گونه از او كارهاي شگرف و مرموز مشاهده كردم.

(راوي: دكتر علي زاكاني)