عذاب ابن ملجم!

تب‌های اولیه

1 پست / 0 جدید
عذاب ابن ملجم!

..با سلام..

[نور الابصار شبلنجى ص 98] در تحت عنوان «روايات شگفت انگيز»، از كتاب «مناقب ابو بكر خوارزمى» نقل مى‏كند كه «ابو القاسم بن محمد» گفت: در مسجد الحرام بودم كه مشاهده كردم مردم زيادى اطراف مقام ابراهيم عليه السّلام گرد آمده‏اند. پرسيدم: سبب اين گردهمائى چيست؟ گفتند: راهبى است كه اسلام اختيار كرده و به مكه آمده است و او حكايت عجيب و بى‏سابقه‏اى را براى مردم نقل مى‏كند. «ابو القاسم» مى‏گويد: پيش رفتم تا در جرگه حاضران درآمده به سخنان او گوش دهم. او پيرمرد كهنسال بزرگ جثه‏اى بود كه جامه پشمينه‏اى پوشيده بود و كلاه پشمينى- كه نشانه ترسايان و راهبان است- بر سر نهاده بود.

راهب در مقام ابراهيم عليه السّلام نشسته بود و براى مردم سخن مى‏گفت و آنها هم به سخنان او گوش فرا مى‏دادند. در ضمن گفتارش اظهار داشت: در يكى از روزها كه در «دير» ام نشسته بودم، متوجه شدم پرنده‏اى كه مانند كركس بزرگى بود بر روى‏ سنگى در كنار دريا نشست و استفراغ كرد و يك چهارم انسانى را قى كرد، آنگاه به آسمان پرواز كرد. اندكى از چشمم دور شد. سپس بازگشت و يك چهارم ديگر آن را استفراغ نمود و به هوا برخاست. پس از اندكى باز آمد و يك چهارم آن را قى كرد و به آسمان بلند شد. مرتبه چهارم باز آمد و يك چهارم آخر آن را قى كرد و انسان كاملى از پيوستن آن چهار قسمت شكل گرفت. از آنچه ديده بودم حيرت‏زده شدم! طولى نكشيد ديدم همان پرنده بازگشت و نوك و چنگال بر وى تيز كرد و يك چهارم آن را بلعيد و به آسمان بالا رفت. پس از اندك فاصله‏اى آمد و يك چهارم ديگر از آن را بلعيد و به آسمان پرواز كرد. پس از اندكى باز آمد و يك چهارم آن را بلعيد و به آسمان صعود كرد و دفعه چهارم آمد و آخرين قسمت آن را بلعيد و به آسمان رفت. از اين پيشآمد غير منتظره و بى‏سابقه به فكر فرو رفتم و افسوس خوردم كه چرا از وى نپرسيدم كه كيستى و حكايت تو چيست؟ روز ديگر همان پرنده بر روى همان سنگ نشست و همان كار ديروز را انجام داد.

هنگامى كه چهار قسمت او به هم پيوست و انسان كاملى شد و پرنده به آسمان پرواز كرد، از «دير» بيرون آمده و با سرعت نزد او رفتم و او را به خدا سوگند دادم كه كيستى؟ وى در پاسخ من، ساكت ماند و جوابى نداد. بار ديگر او را به خدائى كه وى را آفريده است، سوگند دادم تا خودش را معرفى نمايد. اين بار در پاسخ من گفت: «ابن ملجم» هستم! پرسيدم: حكايت تو با اين پرنده چيست؟ گفت: على بن ابيطالب عليه السّلام را كشتم و از آن هنگام، خداى تعالى اين پرنده را بر من گماشته است و آنچه را كه ديدى، همه روزه با من انجام مى‏دهد! تا به اينجا گفتگوى من با پسر «ملجم» به پايان رسيد و به «دير» خود بازگشتم. فرداى آن روز از «دير» ام بيرون آمده از شخصيت و محل زندگى على بن ابيطالب عليه السّلام جويا شدم. به من گفتند: او پسر عموى رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله است. اين بود كه بلافاصله اسلام اختيار كردم و به قصد حج بيت الله به خانه او آمدم و در ضمن آن تصميم داشتم مرقد مطهّر رسول خدا صلّى اللّه عليه و آله را هم زيارت كنم‏..

------------------------