سردار شهید حسین املاکی

تب‌های اولیه

2 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سردار شهید حسین املاکی


شهید حسین املاکی فرزند رحمتالله، در تاریخ ۳ بهمن ماه سال ۱۳۴۱ در روستای «کولاک محله»، از توابع شهرستان لنگرود در استان گیلان به دنیا آمد. تقارن رو تولد وی با ایام عاشورای حسینی سبب شد تا نام «حسین» را برایش برگزینند.
حسین چهارمین فرزند خانواده بود و در همان ایام کودکی جهت فراگیری قرآن کریم به مکتب خانه رفت و خواندن قرآن را فراگرفت.تحصیلات ابتدائی را در دبستان مصباح کومله به اتمام رسانید و تحصیلات دوره راهنمایی را در مدرسه دکتر معین آغاز و در کنار تحصیل در امور کشاورزی نیز به خانواده کمک میکرد.
پدرش در مورد خصوصیات اخلاقی وی در نوجوانی چنین میگوید: «پسری آرام بود و آزارش به کسی نمیرسید. درعین حال درس خوان و با انضباط بود و برای انجام فرائض یومیه به مسجد میرفت.»
حسین در سالهای آخر دبیرستان با اهداف انقلابی امام(ره) آشنا شد و مبارزات مخفی با رژیم پهلوی را آغاز کرد و در اوایل نهضت فعالانه در تظاهرات و راهپیمایی ها شرکت می جست. بعد از پیروزی انقلاب در مبارزه با ضد انقلاب و اشرار داخلی فعالیت چشمگیری داشت.
بعد از اخذ دیپلم در۲۰/۶/۱۳۵۹ به عضویت رسمی سپاه پاسداران انقلاب لنگرود درآمد و به عنوان مسئول اکیپ مشغول خدمت شد و مدتی نیز مسئولیت تربیت بدنی سپاه لنگرود را بر عهده داشت.
چند روز پس از آغاز جنگ تحمیلی در شهریور۱۳۵۹ به همراه اولین نیروهای اعزامی استان گیلان به سوی جبهه شتافت و در سرحدات مرزی قصر شیرین و سر پل ذهاب مستقر گردید و از ۲۸ خرداد۱۳۶۰ لغایت۱۸ شهریور۱۳۶۰ نیز به عنوان مامور رسمی سپاه در تیپ کربلا مشغول خدمت شد.
در سال ۱۳۶۱ در عملیات رمضان حضور یافت و بعد از عملیات به همراه هفت نفر از همرزمان لنگرودی خود وارد اطلاعات- عملیات تیپ کربلا شد و بعد از طی یک دوره آموزش فشرده مقدماتی جهت شناسایی به خط مقدم اعزام شدند.


املاکی ، در مدت حضور در جبهه در عملیاتهای متعدد از جمله ثامن الائمه، فتح المبین، بیت المقدس، رمضان و محرم شرکت داشت.
او در سال ۱۳۶۱تصمیم به ازدواج گرفت و مراسم عقد و ازدوا ج وی بسیار ساده و مختصر در مسجد محله بر پا شد اما بیش از دوازده روز از ازدواج او نگذشته بودکه عازم جبهه های جنگ گردید.
در ۱۹ آبان ۱۳۶۲ اولین فرزندش متولد شد و او حدود پنج ماه پس از تولد دخترش موفق به دیدن او گردید.
از ۱۴ تیر ۱۳۶۱ تا ۲۰تیر ۱۳۶۴ در لشکر کربلا حضور داشت و در بدو امر مسئول محور یکم اطلاعات- عملیات و پس از عملیات محرم مسئولیت واحد اطلاعات- عملیات لشکر۲۵ کربلا را عهده دار شد.
در این مدت نیز در واحد اطلاعات در عملیات های زنجیرهای قدس۱ و۲ نقش بسزائی داشت. با وجود اینکه مسئول اطلاعات لشکر بود ولی شخصاً در ماموریتهای شناسایی خطوط دشمن شرکت میکرد و شناساییهایش بسیار دقیق و قابل استناد و طرح ریزی بود.
در سال ۱۳۶۴ به تشخیص فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب، نیروهای مازندران و گیلان از هم جدا شدند. تیپ ویژه قدس کردستان با ماموریت درون مرزی علیه ضدانقلاب در منطقه عمومی کردستان و آذربایجان غربی تشکیل شد و این ماموریت به سپاه استان گیلان واگذار گردید. در نتیجه حسین املاکی به پیشنهاد فرماندهان سپاه از جمع یاران خود در لشکر ۲۵ کربلا وداع کرد و به تیپ ویژه قدس پیوست. او با تلاش بسیار نیرو های اطلاعاتی پراکنده در یگانهای مختلف را جمع آوری و واحد اطلا عات-عملیات تیپ را سازماندهی کرد.
بعد از انجام عملیات والفجر ۸ در منطقه عمومی فاو سایر همرزمانش از جمله سرداران شهید مهدی خوش سیرت و حسین رضوانخواه، وارد تیپ قدس شدند وبه او پیوستند. آنها فرماندهی گردانهای پیاده را عهدهدار شدند و تیپ ویژه قدس در ردیف یگانهای منظم سپاه قرارگرفت و ماموریتهای آفندی برون مرزی نیز به این تیپ محول گردید. املاکی عملیّات والفجر ۹ را در منطقه سلیمانیّه طرح ریزی کرد . پس از مدّت کوتاهی تیپ به لشکر۵۲ قدس ارتقا یافت و عملیات کربلای ۲ را در منطقه عمومی حاج عمران طرح ریزی و اجرا کرد.املاکی پس از انجام عملیات کربلای ۲ و ۴ در عملیات کربلای ۵ شرکت داشت و با حفظ سمت، فرماندهی محور عملیاتی را در جزیره بووارین عهده دار بود. او این نقش را به خوبی ایفا کرد تا جایی که نیروهای لشکر وارد شهرک دوئیجی عراق شدند.
املاکی در این عملیات از ناحیه فک به شدت مجروح شد و برای درمان در بیمارستان توتون کاران رشت بستری گردید و با اصرار فراوان از بیمارستان ترخیص و با همان حال به سوی منطقة جنگی رهسپار شد.
در سال ۱۳۶۵ نیز برای چندمین بار جراحت برداشت که یک بار به بیمارستان امیر اعلم تهران انتقال داده شد.
وی با توجه به شایستگی هایی که از خود نشان داده بود به عنوان فرمانده تیپ یکم لشکر قدس و پس از مدت کوتاهی با حفظ سمت به قائم مقامی فرماندهی لشکر قدس گیلان منصوب گردید.او ماموریتهای آفندی را دنبال میکرد و مستقیماً به همراه گردانهای رزمی، فرماندهی عملیات را به عهده داشت.


املاکی در عملیّات نصر۴ که ارتفاع زازیله و شهر ماووت عراق را آزاد کردند، بر اثر اصابت ترکش از ناحیه دست راست مجروح شد ولی با همان حال در خطوط مقدم باقی ماند.
در اواسط سال ۱۳۶۶ به هنگام انجام ماموریتی به اتفاق سردار شهید فرهاد لاهوتی فرمانده گردان سلمان دچار سانحه رانندگی گردید.
در این سانحه فرهاد لاهوتی کشته شد و املاکی در حالی که به شدت مجروح شده بود با هلیکوپتر به بیمارستان منتقل گردید و بعد از بهبودی نسبی بار دیگر به سوی جبهه ها رهسپار شد.
در کسوت جانشینی فرماندهی لشکر در عملیات بیت المقدس۶ شرکت جست و بعد از آن در عملیات والفجر۱۰ در منطقه عمومی سید صادق- شانه دری حضور داشت.
با شکستن مقاومت نیروهای عراقی، دشمن در روز شانزدهم فروردین ۱۳۶۷ برای پیشگیری از تداوم عملیات با انواع سلاح شیمیایی منطقه را مورد حمله قرار داد که بر اثر آن تعدادی از رزمندگان به شهادت رسیدند.
در این هنگام ، حسین متوجه رزمندهای شد که ماسک ضد شیمیایی نداشت به سرعت ماسک خود را به او داد اما خود به همراه دیگر یاران، همچون محمد اصغری خواه فرمانده گردان کمیل، محمد جیبی پور، سید عباس موسوی و… پس از حدود هفتاد و پنج ماه حضور در جبهه های نبرد حق و باطل به شهادت رسید.

آزادگانی که در عمليّات والفجر10 به اسارت دشمن درامده بودند میگویند:

«اکثر فرماندهان عراقی در برخورد اوليه به هنگام بازجويی از آخرين وضعيت حسين املاکی سوال می کردند در پی کسب خبر درباره او بودند.»

پیکر شهید املاکی به زادگاهش انتقال یافت و در آنجا به خاک سپرده شد در حالی که از وی به هنگام شهادت دو دختر به نام های مرضیه(پنج ساله) و راضیه(سه ساله) و یک پسر به نام سلمان (دوساله) به یادگار مانده بود.

*** سخنی از رهبر معظم انقلاب درباره شهید حسین املاکی***

مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای در سفری به استان گیلان در جمع جوانان این منطقه در مورد شهید حسین املاکی فرمودند: «شهید املاکی شما؛ (جانشین لشکر قدس گیلان)، که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغلدستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این! البته هر دو شهید شدند. هم املاکی شهید شد و هم آن بسیجی شهید شد اما این قهرمانی مانند اینها که از بین نمیروند. زندهاند، هم پیش خدا زندهاند، هم دردل ما زندهاند و هم در فضای زندگی و ذهنیت ما زندهاند.

برچسب: 



شهيد حسين املاکي از زبان همسرشان:

در طول این همه مدت که با ایشان بودم فقط یکبار گفتم نروجبهه . اوایل ازدواج بود.گفت اگر من نروم چه کسی برود ، باید همه برویم .که من دیگر هیچ وقت نگفتم نرو . ایشان دائم در جبهه بودند . قبل از ازدواج با من هم دو سال در جبهه بودند .

.کلاً ساده زیست بودند.خیلی غذای تجملاتی نمی خورد . نان و پنیر می خورد . پوشاکشان ساده بود .اصلاً هیچ وقت نبود که معترض باشند . پیش ما رسم است وقتی ازدواج می کنند می روند برای دو طرف خرید ، برای داماد و عروس .خانواده ما برای ایشان خرید کردند.کادو های دامادی را روز دامادی نپوشید .کفش را نپوشید .یک اورکت تنش بود ، همین .

ایشان در روستا نبودند .فعالیتهایشان در شهر بود . زمان جنگ هم در مسجد محل ما کتابخانه ای درست کردند برای جوانان. ایشان وقتی می آمدند ، شبهای جمعه و چهارشنبه هم دعای کمیل و هم دعای توسل برگزار می کردند . اینجا می آمدند ، دائم فعالیت داشتند . یا اگر کسی مشکلی داشت و از دستش بر می آمد برایش انجام می داد . استراحتشان خیلی کم بود . خسته که اگر بگویم نمی شدند دروغ گفته ام . خسته می شدند اما تحمل می کردند .. کاراته کار می کردند . قبل از ازدواج ، زمانی که مدرسه می رفتند به ورزش می پرداختند که بعد رفتند سپاه لنگرود و بعد هم در منطقه بیشتر ماندند

* مهربان ، آرام و سنگین بودند . به والدین خیلی احترام می گذاشتند خیلی . مثلاً سر سفره ، اگر پدرش بود ، مادرش بود حتی مادر بزرگش هم بود اول آنها غذا می کشیدند و بعد ایشان .


* سه فرزند داریم ، مرضیه ، راضیه و سلمان . اسم هر سه را خودشان انتخاب کردند . کار در خانه را بلد نبودند . فقط به بچه ها رسیدگی می کردند . موقع تولد سلمان در کربلای 5 بودند . پسرم 11 دی به دنیا آمد و ایشان 23 دی مجروح شدند .مرضیه 4 ساله بود . دختر کوچکم 2 ساله و پسرم یکساله .بودند که شهید شد.


* اصلاً اوقات فراغتی نداشتند . می آمدند ، به سپاه و لشکر قدس می رفتند بعد به جلسات می رفتند . بر می گشتند خانه ، ساعت 12 شب بود .اصلاً هیچ وقت نگفت که مسئولیتی دارم یا ندارم . به هیچ کس نمی گفت . ما حدسهایی می زدیم ولی خودش اصلاً هیچ چیزی نمی گفت . یکبار سرغذا ، یکی از بستگانش پرسید شما چه مسئولیتی دارید ؟ گفت من یک بسیجی ام .بعد از شهادتش بود که ما فهمیدیم .
* قرآن می خواند . نماز شبش را طوری می خواند که ما اصلاً متوجه نمی شدیم که کی بلند شده است . اتاق ما کوچک بود . اگر فصلهای گرم بود در اتاق نماز شب نمی خواند . می رفت بیرون یک اتاق روستایی داشتیم می رفت جایی می ماند و برق آنجا را خاموش می کرد که اگر کسی از آنجا رد می شود متوجه او نشود .


حسین جان! علی هستم، کجایی دلاور نفسمان برید…


چند روز پیش از عملیات نصر ۴، جلسه ای با حضور فرمانده هان یگان های تحت امر قرارگاه نجف اشرف، جهت توجیه یگان ها برگزار می شود. فرمانده نیروی زمینی سپاه، برادر «علی شمخانی»، ضمن توضیح اهداف عملیات و شرح نقشه و کالک محور عملیاتی می گوید:
همان طور که عرض کردم برای تسلط بر شهر «ماووت» ما ملزم هستیم که جاده آسفالت ماووت – سرفلات را تصرف کنیم، اینکار هم بدون آزاد کردن این ارتفاعات که به «ژاِژیله» معروف است، میسر نیست. ضمناً عملیات برای آزادسازی «ژاژیله» باید همزمان با سایر یگان های عمل کننده شروع شود و حتی کمی زودتر؛ تا ما خیالمان از بابت جاده آسفالته راحت باشه. همینطور که می بینید این ارتفاعات در شرق رودخانه «قلعه چولان» قرار دارد. باید از ۲ خط عبور کرد، تا به خط سوم که همان «ژاژیله» باشد، رسید. که این کار هم برای ما خیلی مهم است. ما در ساعت شروع عملیات از بابت این ارتفاعات خیالمان راحت باشد. یعنی حداقل ۳ تا ۴ گردان در همان ساعت باید پای کار باشند و با گفتن رمز عملیات، از آن محور عمل کنند…
پس از کمی مکث برادر علی ادامه داد: من از یکی از یگان ها می خواهم که انجام این کار را به عهده بگیرند، البته با توجه به حساسیت کار و دور از تصور بودن هدف و این که چطور می شود این مقدار نیرو را بدون اطلاع برادران عزیز عراقی!! از کنار گوش آنها رد کرد و برد پای آن بلندیها، به برادران حق می دهم که هیچ کدام در وهله اول برای انجام این کار آمادگی نکند… سکوتی بر جلسه حکم فرما شد، چشمها به نقشه منطقه و مسیر مشخص شده روی آن خیره مانده بود، آخر چطور می شود تضمین کرد که حدود هزار نفر نیروی پیاده در عرض چند ساعت بتوانند این مسیر را بدون جلب توجه و سر و صدا طی کنند؟ پچ پچ ها شروع شد، از هر گوشه نجوایی به گوش می رسید، معلوم بود که طبق پیش بینی برادر علی، هیچ یگانی برای این امر اعلام آمادگی نخواهد کرد. ناگهان صدای یکی از برادران سایرین را به خود جلب کرد، برادر حسین بود که با خنده همیشگی اش برادر علی را مخاطب ساخته بود:
ببخشید حاج آقا من با برادر حضرتی هم یک صحبتی کرده ام، ایشان حرفی ندارند، من مسئولیت این قضیه را قبول می کنم.
خنده بر لبان برادر علی شکفت و از جا برخاست، یک بار دیگر مسیر حرکت را برای حسین شرح داد و در آخر اضافه کرد:
اخوی همه عملیات بسته به ژاژیله است، من از شما تضمین می خواهم حاج حسین! خنده حسین بیشتر شد و با همان لحن آرام و مطمئن قبلی گفت:
از خدا تضمین بخواهید حاج آقا، من فقط قول می دهم همه تلاشم را مصروف کنم. با توکل به خدا، به دلم برات شده که قضیه حل شده است.
نگاه تحسین آمیز حضار به قائم مقام لشکر قدس دوخته شده بود. همه لشگر قدس را با این شیر مرد همیشه خندان می شناختند و صمیمانه به او ارادت می ورزیدند.
در لشکر قدس از آن بچه های بی ترمز گیلانی بود. حرف اول، همیشه حرف حاج «حسین املاکی» بود، نه کس دیگر. ساعت ۱:۳۰ بامداد ۳۱ خرداد ماه سال ۶۶ در قرارگاه نجف اضطراب شدیدی حکمفرما بود. فرماندهان ارشد، در سنگر فرماندهی، گرد بیسیم حلقه زده بودند و در انتظار پیام حسین لحظه شماری می کردند. برخی یگانها اعلام کرده بودند که هنوز در راه رسیدن به محور های مورد نظرند، اما همه نگران حسین بودند، خطرناک ترین و حساس ترین قسمت عملیات بر دوش او بود، نیم ساعت گذشت و خبری نشد، نگرانی فرماندهان لحظه به لحظه افزایش پیدا می کرد. برادر علی گوشی بیسیم را لحظه ای از خود جدا نمی کرد. به دلیل امکان لو رفتن حسین، از طرف قرارگاه، تماس با او میسر نبود. گوشی بیسیم از عرق برادر علی کاملا خیس شده بود. ناگهان صدایی، که در نظر برادر گویی ندایی آسمانی بود در گوشش طنین انداخت، علی، علی، حسین… علی، علی، حسین…
علی فریاد زد:
حسین جان! علی هستم، کجایی دلاور نفسمان برید. علی، علی، حسین…
علی، علی، حسین… صدای غرشتان را انشاالله بشنویم…
چند لحظه بعد نام مبارک امام جعفر صادق(ع) در خطوط بی سیم سپاهیان اسلام طنین انداز شد و فریاد الله اکبر در میان کوهها و تپه ها پیچید. طی ۱۵ روز بعد، از شهر «ماووت»، دشت «ماووت» و ارتفاعات «شاخ فشن»، «با لوسه»، غرب ارتفاعات «گلان» و نقاط دیگری جمعا بالغ بر ۵۰ کیلومتر مربع آزاد گردید. حسین در حالی که دست راستش را به گردنش آویخته بود، وارد سنگر شد. هر چند نتایج عملیات بسیار چشمگیر بود اما اشک از چشمان حسین دور نمی شد. بغض سنگین گلویش را می فشرد و گاه و بیگاه، به خصوص در سجده نمازهایش می شکست. هر چند سعی می کرد همان روحیه شاد و دوست داشتنی خود را حفظ کند اما نمی توانست غصه خود را از شهادت نزدیک ترین دوست و همرزمش پنهان کند، «مهدی خوش سیرت»، پرواز کرده بود و «حسین» از این رفیق نیمه راه گله مند بود. ۹ ماه پس از حماسه آفرینی بی نظیر «حسین» در عملیات نصر ۴ که به نقطه عطفی در تاریخ دفاع مقدس تبدیل گشت، حین عملیات والفجر ۱۰، «حسین» بر فراز ارتفاعات بانی نبوک در منطقه عمومی سید صادق – شاندری مشغول هدایت نیروهای لشگر قدس بود که با بمباران شیمیایی هواپیماهای عراقی مواجه شد، سریعاً ماسک خود را به صورت زد. ناگهان صدایی توجه او را به خود جلب کرد، به سمت صدا برگشت. یکی از بسیجیان لشگر که ظاهراً ماسک خود را مفقود کرده بود بر اثر استعمال عوامل شیمیایی و ترس شدیدی که بر او مستولی شده بود عاجزانه از حسین تقاضا می کرد که ماسکش را به او بدهد. دستان یخ زده آن بسیجی که بادگیر «حسین» را به چنگ گرفته بود و صورت رنگ پریده اش جگر او را سوزاند، به اطافش نگاه کرد تا بلکه ماسکی بیابد، اما چیزی پیدا نکرد. دود سفید رنگ از گوشه و کنار برمی خاست و در فضا پراکنده می شد، «حسین» دیگر معطل نکرد، ماسک را از صورتش برداشت و به صورت جوان بسیجی زد. بوی سیر در دماغش پیچید. خواست نفس بکشد، اما گویی راه گلویش بسته بود، چفیه اش را جلوی بینی و دهانش گرفت، اما باز هم اثری نکرد. بالاخره زانویش سست شد و بر زمین افتاد. احساس کرد، اصلاً فراموش کرده چطور باید نفس بکشد، دیگر چیزی را نمی دید. صدای میراژ جنگنده های دشمن هم دیگر به گوشش نمی رسید. سکوت مطلق جسم حسین را پر کرد و ناگهان حس کرد سبک شده است، درست مثل نسیم.
محمد علی صمدی:
برگرفته از خاطرات شفاهی خانواده ودوستان شهید


گازشو گرفتی همین طور می ری جلو؟
پس از شرکت در عملیات کربلای ۲ و کربلای ۴، نوبت به حضور در بزرگترین نبرد خاورمیانه رسید، عملیاتی که طی آن ماشین عظیم جنگی عراق تا مرز انهدام کامل پیش رفت و سپاهیان اسلام قدرت شگفت آوری از خود به نمایش گذاشتند. در این عملیات حسین با حفظ سمت، فرماندهی محور عملیاتی را در جزیره بوارین عهده دار شد. با شروع محور دوم عملیات در شب ششم نبرد، ماموریت قرارگاه نجف که لشگر قدس را نیز تحت امر خود داشت، آغاز گردید.
شهید املاکی نیروهای تحت امر خود را از خاکریزی که در امتداد چهار راه امام رضا (شهدا) زده شده بود به سمت نهر خین حرکت داد و شبانه از میان خاکریزهای پیچ و انبوه موانع مصنوعی عراق گذراند. و پس از عبور از نهر خین وارد جزیره بوارین گردید. این جزیره استراتژیک از اهمیت بسیار بالایی برای عراق برخوردار بود، به همین جهت مقاومت سرسختانه دشمن، پاکسازی کامل این جزیره را دو روز به تاخیر انداخت، اما سرانجام لشگر قدس با هدایت حسین و مقاومت و پیکار چشمگیر و خارق العاده ای که از خود نشان داد، جزیره بوارین را کاملا تحت اختیار خود در آورد و تحسین همگان را برانگیخت. نکته شنیدنی آن است که حسین بدون تامل لشگر را به سمت شهر نظامی شده دو عیجی حرکت داد و در برابر حیرت همگان خط دوئیجی را شکسته و وارد این شهر گردید، درحالی که یگان های عمل کنند دیگر به دلیل درگیری شدید با نیروهای بعثی زمین گیر شده و موفق نشده بودند، خود را به دوئیجی برسانند. در چنین وضعیتی فرمانده کل سپاه برادر محسن رضایی خود بی سیم را در دست گرفت و با حسین املاکی به گفتگو پرداخت.
حسین جان، گازشو گرفتی همین طور می ری جلو؟ کی به شما گفته بود سرتان را بیندازید پایین و همین طور بروید تو دوئیجی…
سفره خیلی رنگین بود دلم نیامد ناخنک نزنم…
بچه های دیگه هنوز زمین گیر هستند، الانه که تو محاصره بیفتید، مورد منتفی است، با حد اکثر سرعت آنجا را تخلیه کنید.
امر، امر شماست…
یا علی… تا کربلا هنوز خیلی راه داریم اخوی، الله اکبر
جانم فدای رهبر…
در همین عملیات حسین از ناحیه فک زخمی عمیق برداشت و مدتی در بیمارستان بستری گردید. پس از مدت کوتاهی مجدداً به سوی جبهه های نبرد شتافت.
منبع:”ستارگان آسمان گمنامی”نوشته ی محمد علی صمدی،نشر فرهنگسرای اندیشه،تهران-


انگار قسمت نبود

بعد از عملیات والفجر۱۰ به همراه تعدادی از نیروهای بسیجی رفته بودیم برای تخلیه مجروحان و شهدا حدودا ساعت ۶ غروب از روی ارتفاع سورن به طرف پایگاه بانی بنوک حرکت کردیم و پس از حدودا ۵۰ الی ۷۰ متر عبور از میدان مین با عراقی ها برخورد کردیم متوجه شدم آنها با چراغ دستی دنبال جنازه بخصوصی می گردند.
جریان را با فرمانده وقت آقای صادق رضایی درمیان گذاشتیم. گفت دستور است که سریعا به عقب برگردید و ما هم برگشتیم. چند سال بعد به اتفاق سردار آقا زاده سردار امیرگل و تعداد دیگری از بچه ها دوباره به منطقه رفتیم. وقتی به همان میدان رسیدیم یکی از سربازان رفت روی مین و مچ پای او قطع شد. دوباره طبق دستور سردار آقازاده برگشتیم.
انگار قسمت نبود که پیکر شهید حسین املاکی به زادگاهش آورده شود.

برگرفته شده از کتاب : پرستوی بانی بنوک

راوی : عبدالله میهن پور