زیبایی تولد امام حسین

تب‌های اولیه

5 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
زیبایی تولد امام حسین

[=&quot]هلهله و شادی فضای خانه را فرا گرفت.همه به هم تبریک می گفتند.همسایه ها و همه اهالی مدینه از این خبر شادی افرین،اگاه شدندو دوست داشتند این طفل اسمانی را ببینند.عده ای که کودک را دیدند ،مات و مبهوت ماندند و انگشت حیرت به دهان گرفتند؛چون از سیمایش نور می تابید و خانه را روشن کرده بود[/][=&quot].
نام این کودک چیست؟
کسی به خود اجازه اظهار نظر نمی داد ؛چون همه داستان نامگذاری برادر این کودک را شنیده بودند که خداوند نام اولین کودک این خاندان را برگزیده و فرشته [/]
[=&quot]وحی به پیامبر رسانده بود[/]
[=&quot]
تنها می دانستند نام او نیز از نامهای بهشتی است،هم چون برادرش حسن،همه منتظر بودند نام او را از زبان پدر و مادر بشنوند[/]

[=&quot].[/][=&quot][/]
[=&quot]
[/][=&quot]علی ع کودک را به ارامی در اغوش گرفت،کمی او را فشرد به سینه اش،تبسمی کرد و بر لبانش بوسه ای زد[/][=&quot].
انگاه نزد رسول خدا شتافت.
او نمی خواست در نام گذاری بر رسول خدا پیشی بگیرد.
پیامبر هنگامی که طفل را دید ،او را در اغوش خویش گرفت و بوسید.
امام علی ع نیز خواسته اش را گفت و از پیامبر ص خواست نامی بر او بنهد.
رسول خدا سخنش را در باره نام گذاری حسن تکرار کرد و فرمود:
من در نامگذاری بر خداوند پیشی نمی گیرم.
هنوز لحظاتی از این دیدار و گفت و گو سپری نشده بود که فرشته وحی از اسمان فرود امدو بر پیامبر اکرم نازل شدو فرمود:
ای محمد خداوند تبارک و تعالی بر تو سلام می رساند و می گوید :
منزلت و مقام علی نزد تو ،همانند مقام و منزلت هارون نسبت به موسی است.
از این رو نام او را به نام فرزند هارون نامگذاری کن[/]

[=&quot]رسول الله از جبرییل پرسید[/]
[=&quot]
نام فرزند هارون چه بود؟
جبرییل گفت:
نام او شبیر بود.
رسول خدا فرمود:
زبان من عربی است .
جبرییل عرض کرد:
نام او را حسین بگذار.
این گونه بود که رسول خدا ص این نام را برای فرزندش انتخاب کرد.[/]

[=&quot]
[/]

[=&quot]
[/]

[=&quot]به دنبال چشمها امده ام[/]
[=&quot]
صدا چند بار در میان سنگفرشهای قصر پیچید و در میان تالار و ستونهای سنگ مرمر،هزار بار تکرار شد.
دویدی تا به صدا برسی .هر جا که می رسیدی-بوی عطر به جا مانده بود-ولی تا نزدیک می شدی-نورش-چشمانت را می زد.
جهانشاه،جهانشاه..
سرورم-سرورم-صبر کن-بیدار شوید سرورم.
چشمانت را گشودی و باز کشیده شدی از خوابی که یک سال و هر شب تکرار می شد.
هنوز نتوانستی چشمهایش را از توی ذهنت پاک کنی.ندیمه ات با صبرو حوصله تو را می نگریست ،گویی او هم به خوابهایت عادت کرده بود-سرت را روی دامنش گذاشتی و بلند بلند گریستی.
-به وعده اهورا مزدا ایمان داشته باش.
چشمهایت را پاک کردی و کوشیدی تا[/]

[=&quot]مقام و منزلت و غرور اریاییت را به خاطر بیاوری،پرده کجاوه را کنار زدی[/][=&quot].
نزدیکی های سحر بود.
دیگر دروازه های شهر پیدا بود .
راه زیادی از تیسفون امده بودی و تنها چیزی که تسلی ات می داد و مرگ پدر و اسیری ات را از خاطرت می زدود،رویایی بود که تو را تا انجا کشیده بود.
مدت زیادی بود که ققنوس شده بودی .
هروقت هوس نگاه کردن و زانوزدن در مقابلش را می کردی ،تنها می گریستی
[/][=&quot]اوایل،وقتی هنوز پشت دروازه های قصر ،در تختخواب خود می رمیدی،بالشت خیس اشک می شد تا شاید بغض دوری اش،ارامت کند.اگر ان رویا را ندیده بودی ،اگر جلو نرفته بودی و در مقابلش زانو نزده بودی و شاید اگر[/][=&quot]...
مردان زیادی را دیده بودی،شاهزادگانی از سراسر جهان که به خواستگاریت امده بودند؛جنگاوران شیردل،مردان حکمت ولی او که بود که این گونه تو را شیفته ساخته و وجاهت تمام مردان عالم پیش چشمت کوچک کرده بود.؟
فقط می دانستی که جواب پرسشت در شهری در حجاز است ؛شهری که پایتخت اعرب است.
ناگهان کجاوه ایستاد و اوازی با کلمات نامفهوم عربی،در گوشت پیچید.
ندیمه ات سر از کجاوه بیرون اورد:
مثل اینکه رسیده ایم سرورم.
ناگهان،چیزی از کنار قلبت گذشت ؛ایا واقعا رسیده بودی؟
[/][=&quot]قطرات درشت اشک،از پیشانی ات پایین ریخت و برای چند لحظه نتوانستی از جایت تکان بخوری.ندیمه ات جلوتر از تو از کجاوه پایین رفت و دستت را گرفت .ندیمه های دیگر هم از کجاوه ها بیرون ریختند تا تو را مانند نگینی در بر بگیرند.شال حریرت را دور خود پیچیدی تا گیسوان طلاییت را بپوشانی[/][=&quot] [/][=&quot].
انتظار برجهای بزرگ ،ستونهای عظیم و قصرهایی شبیه ان چه در ان بزرگ شده بودی را داشتی،ولی وقتی دروازه های مدینه لنبی را دیدی ،بهت زده شدی -دروازه ای از خشت و گل و خانه های کاه گلی محقری که کنار یکدیگر کز کرده بودند.
ندیمه ها جلوتر با فاصله از تو راه می رفتند .ناگهان مردی سیاه چرده ،سینه جمعیت ر شکافت و جلو امد.جلو امد تا چادر را ز سرت بردارد؛می خواست چادرت را و نشانه نجابت اریاییت را ز سرت برداردو گیسوان طلاییت را در مقابل چشمان مردان نخراشیده عرب قرار دهد[/]

[=&quot]غیرت اریاییت تو را بر ا داشت تا او را به عقب برانی [/][=&quot].محکم بر روی دستش کوبیدی و این بر،چادر را طوری گرفتی که تنها دو چشم درشت مشکی ات بیرون مانده بود.
همهمه ای در میان جمعیت پیچید،مردان و زنان عربی که از دروازه شهر بیرون امده بودند تا شاهزاده قصرهای بیستون و مدائن را از نزدیک ببینند،از جسارتت در شگفت مانده بودند.
همهمه بالا گرفت ،برق خنجر تیزی را[/][=&quot]بالای سرت دیدی ،مرد از شدت عصبانیت سرخ شده بود و باران تگرگی از قلقل کلمات عربی را بر سرو صورتت فرود می اورد.بعدها فهمیدی که خطاب به جمعیت می گوید[/][=&quot]:
این دختر عجمیه ،دست بر روی نماینده خلیفه بلند کرده است.
بهت و سکوت مردمانی که سایه مرگ را روی شانه هایت می دیدند ،وحشت را در فضا می پراکند.
نفس عمیقی کشیدی،چشمانت را بستی ؛فقط ارزویت این بود که قبل از مرگ ،دوباره ان چشمها را ببینی ،چشمهایی که در خواب دیده بودی و برای رسیدن به ان راه زیادی از تیسفون امده بودی.
مردی از لابلای جمعیت بیرون امد.
اگر چه دستار و عمامه داشت و لباسی چون اعراب پوشیده بود،ولی صورتش سیاه چرده نبود و پوست سفیدی داشت.
چند کلمه ای با مرد حرف زد و او هم خنجر را غلاف کرد.بعد رو به تو کرد و با زبان مادری ات-فارسی-شروع به سخن گفتن کرد؛ذوق زده بودی.
سلام بر جهانشاه شاهزاده ایرانی..
سلامش را پاسخ دادی و پرسیدی که کیست؟
سلمان ،سلمان پارسی،از صحابه پیامبر ص
[/][=&quot]مردی به سمت تو امد .تنها چشمانت را بیرون گذاشتی و او با سماجت اصرار داشت که چادرت را از سر برداری.عصبانی بودی ،پشت به او کردی[/]

[=&quot]ای کاش خسرو پرویز به فکر امروز تو بود !عصبانی شد و دستش را بالا اورد.ناگهان صدای قدمهای مردی از دور شنیده شد .مردی سینه جمعیت را شکافت و جلو امد[/][=&quot].
تو از پس نگاهت دیدی ..ان دو چشم را ،ان دو چشم روشنی که در تاریکی سو سو می زد .
قلبت به یکباره فرو ریخت ،نیروی زانوانت در اتش قلبت ذوب شد.
چنانکه نای ایستادن نداشتی.اگر چه ان مرد ،مرد رویایی نبود ،ولی چشمهایش همان چشمهایی بود که تو را تا انجا کشیده بود .گویی همان قاب تصویر را در ایام زمان گذاشته باشند !رو به مرد چیزی گفت.صدای سنگینی داشت که قلبت ر ارام کرد.بعدها فهمیدی که گفته است:شاهزادگان را به کنیزی نمی برند،یا خلیفه.
او یز زبانت را می دانست .با زبان پارسی با تو سخن گفت ،اگر چه هیچ گاه با کسی به پارسی سخن نگفته بود .بعدها فهمیدی که او نیز بوی همان عطری را می دهد که ان شب در رویا دیدی ؛عطر ان بانوی نورانی که به خواستگاریت امده بود.
با خلیفه سخن گفت تا متقاعدش کنند و تو را به کنیزی نبرند و قرار شد که تو
[/][=&quot]،خود ،از میان مردان اعیان و اشراف عرب ،مردی را به همسری خود برگزینی،خوشحال بودی ؛ایا به ارزویت می رسیدی؟تو نه همسر او ،بلکه سروری اش را می خواستی !می خواستی به پایش بیفتی و کنیزش باشی.
[/]
[=&quot]نگاهت به دور تا دور مسجد چرخاندی،مردان سیاه چرده و نخراشیده عرب،خود را در میان جامه های رنگارنگ پیچیده ،عطر زده و با سرو صورتهای اصلاح کرده می خواستند تو را به خود بخوانند .در دل به سفاهتشان خندیدی که نمی توانند با این ملعبه های بچه گانه ،شاهزاده ایرانی را بفریبند[/][=&quot].
دوباره به تک تک چهره ها ی مردانی که در مسجد نشسته بودند،نگاه انداختی،اما...اما نبود؛او که یک سال در تب و تاب دیدارش می سوختی،در میان این جمعیت نبود،از مسجد بیرون رفتی،سلمان به دنبالت امد:
اتفاقی افتاده جهانشاه؟
نبود..انکه می خواستم ،در میان جمعیت نبود.
-اما مردی از این شهر نمانده که در مسجد نباشد.
سلمان همه چیز را می دانست؛از خوابت،از اسلام اوردنت در رویا،از شهادتینت و همه و همه را گفته بودی،به جز نام او..نامش را نمی دانستی و تنها تصویری از چهره اش ر به یاد داشتی،
برگرد و دوباره نگاه کن[/][=&quot][/]

[=&quot]دوباره به مسجد بازگشتی و ابشار نگاهت ر دور تا دور مسجد چرخاندی می خواستی نگاهت را بگیری که ناگهان،نگاهت،انجا..گوشه مسجد..بر چهره جوانی گره خورد[/][=&quot].
جوانی که سر در گریبان فرو برده بود.
[/]
[=&quot].نمی دانی چه نیرویی تو را تا انجا،ان گوشه پاک و نورانی کشانید[/][=&quot]..
ناگهان سرش را از گریبان بیرون اورد و نگاهش در نگاهت گره خورد.زانوانت سستی گرفت و تو با زانو ،به زمین افتادی.
یک تیر نگاهش کافی بود تا تو را از پای دراورد .
ندیمه ها به سویت دویدند تا تو را که به زمین می افتادی ،بگیرند..
چه بر سرت امده بود که ناگهان تمام غرورو وقار اریاییت را به کنار نهادی تا اتشی که وجودت را ذوب می کرد ،ارام کنی ،
شاید اگر ترس شمشیرهای اخته بر کمرشان نبود،خم می شدی ،به زانو می افتادی و فریاد می کشیدی که اینجاست !خوب می دانستی که اشتباه نمی کنی ،
[/][=&quot]او حسین بود[/][=&quot].
[/]
[=&quot]چند لحظه طول کسید تا به خود بیایی و او با چشمانش ،نگاهی به تو انداخت که تمام وجودت را ارامش فرا گرفت[/][=&quot].
جهانشاه ،نام تو نامی است که کسی را جز پروردگار ،شایستگی ان نیست.
[/]
[=&quot]ما اینک نام دیگری بر تو نهادیم:شهربانو[/][=&quot].[/][=&quot][/]


موضوع قفل شده است