قناعت یا خاک گور

تب‌های اولیه

3 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
قناعت یا خاک گور

[=&quot]شنيدم بازرگانى صد و پنجاه شتر بار داشت وچهل غلام خدمتكار كه شهر به شهر براب تجارت حركت مى كرد[/][=&quot].يك شب در جزيره كيش ، واقع در خليج فارس مرا به حجره خود دعوت كرد، به حجره اش رفتم ، از آغاز شب تاصبح ، آرامش نداشت ، مكرر پريشان گويى مى كرد و مى گفت : فلان انبارم در تركستان است و فلان كالايم در هندوستان است ، و اين قافله و سند فلان زمين مى باشد و فلان چيز در گرو فلان جنس است و فلان كس ‍ ضامن فلان وام است ، در آن انديشه ام كه به اسكندريه بروم كه هواى خوش ‍ دارد، ولى درياى مديترانه توفانى است ، اى سعدى ! سفر ديگرى در پيش ‍ دارم ، اگر آن را انجام دهم ، باقيمانده عمرگوشه نشينى گردم و ديگر به سفر نروم .پرسيدم : آن كدام سفر است كه بعد از آن ترك سفر مى كنى و گوشه نشينى مى گردى؟
در پاسخ گفت : مى خواهم گوگرد ايرانى را به چين ببرم ، كه شنيده ام اين كالا در چين بهاى گران دارد، و از چين كاسه چينى بخرم و به روم ببرم ، و در روم حرير نيك رومى بخرم و به هند ببرم ، و در هند فولاد هندى بخرم و به شهر حلب[/]
[=&quot] ،سوريه ،ببرم ، و درآنجا شيشه و آينه حلبى بخرم و به يمن ببرم ، و از آنجا لباس يمانى بخرم و به پارس ،ايران بياورم ، بعد از آن تجارت را ترك كنم و در دكانى بنشينم به اين ترتيب يك سفر او به چندين سفر طول و دراز مبدل گرديد.
او اين گونه انديشه هاى ديوانه وار را آنقدر به زبان آورد كه خسته شد و ديگر تاب گفتار نداشت ، و در پايان گفت : اى سعدى ! تو هم سخنى از آنچه ديده اى و شنيده اى بگو گفتم
[/]

[=&quot]آن شنيدستى كه در اقصاى غور[/]



[=&quot]بار سالارى بيفتاد از ستور[/]




[=&quot]گفت : چشم تنگ دنيادوست را[/]



[=&quot]يا قناعت پر كند يا خاك گو[/]



سعدی علیه رحمه

[=&quot]يكى از شاهان با چند نفر از وزيران و ياران ويژه اش درفصل زمستان به[/][=&quot] بيابان براى شكار رفتند. از آبادى بسيار دور شدند تا اينكه شب[/][=&quot] فرا رسيد و[/][=&quot]هوا تاريك شد، آنها در بيابان ، خانه كوچك كشاورزى را ديدند، شاه به[/][=&quot] همراهان[/][=&quot] گفت[/][=&quot] :[/][=&quot] شب به خانه آن كشاورز برويم ، تا از سرماى بيابان خود راحفظ كنيم[/][=&quot] .
[/]
[=&quot]يكى از وزيران گفت[/][=&quot] : [/][=&quot]به[/][=&quot] خانه كشاورز ناچيزى پناه بردن شايسته مقام[/][=&quot] ارجمند شاه نيست ، ما در همين [/][=&quot]بيابان خيمه اى برمى افروزيم و آتشى روشن مى كنيم وامشب را بسر مى آوريم[/][=&quot] .
[/]
[=&quot]كشاورز از ماجراى در بيابان ماندن شاه و همراهانش باخبر شد، نزد شاه آمد و پس ازاحترام شايان ، گفت[/][=&quot] : [/][=&quot]از مقام شاه چيزى كاسته نمى شد، ولى نگذاشتند كه مقام [/][=&quot]كشاورز، بلند گردد[/][=&quot].
[/]
[=&quot]اين [/][=&quot]سخن كشاورز، مورد پسند شاه واقع شد، همان شب با همراهان به خانه كشاورز[/][=&quot]رفتند [/][=&quot]و تا صبح آنجا بودند، صبح شاه جايزه و لباس وپول فراوانى به كشاورز[/][=&quot]داد، هنگامى كه شاه و همراهان بر اسبها سوار شده تا از آنجا به شهر آيند،[/][=&quot]شنيدند كشاورز در ركاب آنها حركت مى كرد و مى گفت[/][=&quot]:
[/]

[=&quot]ز قدر و شوكت سلطان نگشت چيزى كم[/]


[=&quot]از التفات به مهمانسراى دهقانى[/]



[=&quot]كلاه گوشه دهقان به آفتاب رسد[/]

[=&quot]كه سايه بر سرش انداخت چون تو سلطانى[/]

[=&quot]به يكى از دوستان گفتم : خاموشى را از اين رو برگزيده ام كه : در سخن گفتن ، زشت و زيبا بر زبان مى آيد، و چشم بد انديشان فقط بر سخن زشت مى افتد.
دوستم پاسخ داد: آن خوشتر كه دشمن بد انديش يكباره كور گردد، تاچشمانش را نتواند باز كند . [/]
[=&quot] [/][=&quot] زيرا نيكى را نيز بدى جلوه مى دهد. [/]

موضوع قفل شده است