•¤*¤• یادنامه شهداي مسيحي ، زرتشتي و كليمي •¤*¤•

تب‌های اولیه

13 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
•¤*¤• یادنامه شهداي مسيحي ، زرتشتي و كليمي •¤*¤•

شهید نوريك دانيليان

جانباز شهيد «نوريك دانيليان» دومين فرزند از يك خانواده هفت نفري مستضعف ارمني، در فروردين سال 1342 در تهران چشم به جهان گشود.

دوره ابتدايي را در دبستاني در محله «حشمتيه» گذراند. پس از آن در مدارس «تونيان» و «سوقومونيان» به تحصيل پرداخت، ليكن به علت اوضاع بسيار وخيم مالي خانواده اش مجبور به ترك تحصيل گرديد. او در يازده سالگي مادرش را از دست داد. پدرش «هايكاز» نيز، درمانده از همه جا، به مدت دو سال «نوريك» و برادرش را به محلي در جلفاي اصفهان كه در آن جا زير نظر شوراي خليفه گري ارامنه اصفهان و جنوب، از بچه هاي بي سرپرست حمايت مي‌شد، سپرد. بعد از ترك تحصيل، به كار در آرايشگاه، مكانيكي و تراشكاري پرداخت تا بتواند كمك خرج خانواده باشد. «نوريك» در زمان جنگ تحميلي خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و بعد از طي دوره آموزشي به جبهه هاي جنگ اعزام گرديد. براي درك حدّ و اندازه متانت شهيد «نوريك دانيليان» كافي است ذكر گردد كه ايشان در خلال دفاع قهرمانانه در دوران جنگ تحميلي، به دفعات مورد اصابت تركش واقع شده و يك نوبت نيز مورد عمل جراحي قرار گرفته بود. موج انفجار نيز يك بار به شدت او را زخمي نمود. او هرگز سخني در اين باره به اعضاي خانواده اش نگفته بود. در جبهه، راننده آمبولانس نيز بوده و مرتباً مجروحان را از خطوط مقدم به بيمارستان ها انتقال مي‌داد. با همين حال، «نوريك» تا پايان مدت خدمت قانوني در جبهه ماند. در سال هاي بعد از فراغت از خدمت به كار و تلاش پرداخته و تشكيل خانواده داد كه حاصل آن يك دختر مي‌باشد. «نوريك» بعد از اتمام دوره خدمت سربازي همواره تحت معالجه قرار داشت. در اين مدت تركش بجاي مانده نزديك به ستون فقرات را كه باعث عفونت شده بود با عمل جراحي بيرون آوردند. ليكن حال عمومي او روز بروز به وخامت گرائيد تا اينكه در شب ژانويه سال 2004، يعني دهم دي ماه 1382، روح بزرگش به ملكوت اعلي پيوست. يادش گرامي و راهش مستدام باد.آمين.
شهيد «نوريك دانيليان» بدون هيچگونه تشريفاتي، با همان متانت خاص خويش در تهران به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد «نوريك دانيليان» به روايت همسر و خواهر ش:
«… هنگامي كه من{همسر شهيد} با «نوريك» ازدواج كردم، حالش خوب بود. بعد از 4 سال دردهايش شروع شد. او از ناحيه ماهيچه هاي پا، درد شديدي داشت. درون بدنش هم تركش هايي وجود داشت، اما زياد باعث ناراحتي او نمي‌گرديد. ما چهار سال در منزل پدري ايشان زندگي كرديم و از آن به بعد به صورت مستقل، به زندگي مشترك ادامه داديم. او كم كم لاغر شده و تركش ها باعث آزار و اذيت او مي‌شدند. چند تا از تركش ها با انجام عمل جراحي، از بدنش خارج شد. اما به دليل ضعف شديد، وي روز به روز ضعيف تر مي‌شد. مادر «نوريك»، زماني كه فرزندان او هنوز كوچك بودند، فوت كرد و پدر ايشان قادر نبود تا از پنج فرزند خود نگاهداري نمايد. او از جبهه زياد تعريف نمي‌كرد. «نوريك» مردي آرام و ساكتي بود. اتومبيلي داشت كه با آن در آژانس مشغول به كار شده بود. بعضي وقت ها نيز، مسافركشي مي‌كرد. اما از زماني كه حالش بدتر شد آن را فروختيم. هفت سال با هم زندگي مشترك داشتيم. زمان تولد دخترمان، حال جسماني او بد نبود، ليكن به تدريج حافظه خود را از دست داد تا اينكه قبل از سال ميلادي 2004، ديگر قادر به حرف زدن نبود. در اوايل بيماري اميد داشت كه بهبود يابد و همه سعي خود را نيز مي‌كرد. يك سال قبل از شهادتش، پزشكان از او قطع اميد كرده بودند. او به كليسا مي‌رفت و دعا مي‌خواند. تا اينكه دكتر به او گفت كه ديگر اميدي براي بهبودي اش نيست. هميشه، من از او پرستاري كرده‌ام، حتي زماني كه تركش به نخاع او رسيده بود و آن را سياه كرده بود. بار ديگر او را عمل جراحي كرديم. كار سنگين نگهداري ايشان به عهده من بود …».

«… ما كوچك بوديم كه مادرمان فوت كرد. پدرمان نمي‌توانست سرپرستي آنها را به عهده بگيرد. نوريك 11 ساله بود. خانواده ما از هم پاشيد و اين ضربه بسيار بزرگي براي «نوريك» بود كه تا اين اواخر نيز راجع به آن صحبت مي‌كرد. برادرم از لحاظ رفتار و اخلاق فردي نمونه بود. او دلسوز و مهربان بود. در تمام طول سربازي اش به من نگفته بود كه در منطقه عملياتي شركت دارد تا من نگران او نباشم. اين موضوع را بعد از اتمام سربازي به من گفت. حتي در مورد تركشها و عمل هاي جراحي چيزي نگفته بود. هيچ گاه از دوران خدمتش ناراضي نبود و هميشه تماس مي‌گرفت و از حال ما باخبر مي‌شد. او دوست داشت كه همگي حالشان خوب باشد و زندگي خوبي داشته باشند. او دوست نداشت كه باعث ناراحتي كسي شود. زماني كه مجروح شده بود، من باردار بودم و به من چيزي نگفته بودند. بعد از اتمام سربازي، سرفه هاي خيلي شديد و طولاني داشت كه باعث ناراحتي او مي‌گرديد. راديوگرافي از ريه هاي چيزي نشان نداد و پزشكان معالج او گفتند كه مسئله اي ندارد. اولين علايمي كه ما متوجه آن شديم كندي حركات و حرف زدن او بود. كليه هايش و پاهايش درد داشتند. در ابتدا تصور كرديم چون حركتش كند شده، كليه هايش درد مي‌كند. پاهايش ورم مي‌كرد. او را براي سي.تي.اسكن به بيمارستان برديم. مشكلي نداشت. او بسيار ضعيف شده و افت فشار داشت. لاغر شده و زخم بستر گرفته بود. سه ماه در بستر بود و تركش به ستون فقراتش فشار آورده و باعث عفونت شده بود. آن را نيز عمل جراحي كرديم. «نوريك» دچار موج گرفتگي شده بود و علائم شيميايي نداشت. دردهاي او از گرفتگي پا شروع شده و باعث كندي او گشته بود. بر روي يكي از برگه¬هاي مرخصي او نوشته شده بود: «بر اثر موج انفجار در منطقه عملياتي جنوب 20/11/1364 احتياج به مرخصي دارد» …».

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385




شهید آلبرت الله داديان


شهيد «آلبرت الله داديان»، دومين فرزند «تادِئوس» و «هاسميك» در بهار 1345 در تهران متولد شد. تحصيلات ابتدايي را در مدارس ارامنه «آرارات» و «نائيري» گذراند.

بعد از اتمام تحصيلات راهنمايي در مجتمع تحصيلي «حضرت مريم مقدس» (انستيتو مريم)، به دنبال فراگيري حرفه فني رفت. وي در عين حال عضو تيم فوتبال «آرارات» نيز بود. با هوش ذاتي فوق العاده اي كه داشت، در كوتاه ترين زمان ممكن به مكانيك ماهري تبديل شد، به نحوي كه در تعميرگاه شماره (1) «ب.ام.و»، مشغول به كار گرديد. پس از رسيدن به سن خدمت، بلافاصله خود را به مركز نظام وظيفه معرفي نموده و دوره آموزشي را در «عجب شير» به پايان رساند. بعد از آن براي گذراندن دوره تكاوري به كرج منتقل گرديد. لازم به ذكر است كه «اِدوين شاميريان»، ديگر شهيد ارمني نيز در طي دوره تكاوري با او همراه بود. در اين مدت، به منظور ديدار از خانواده، دو نوبت به مرخصي آمد. پس از اتمام دوره، وي به جبهه «سومار» اعزام گرديد(1). سرانجام بعد از شش ماه خدمت، تكاور «آلبرت الله داديان» در اثر اصابت تركش توپ دشمن بعثي در منطقه جنگي «سومار» به شهادت رسيد.

خاطرات


شهيد «الله داديان» به روايت پدرش :
«من{پدر} هر چه از «آلبرت» بگويم، كم گفته ام. او پسر بسيار باهوش و زرنگي بود. علاقه زيادي به ورزش داشت. پست دروازه باني را دوست داشت. با گذشت 16-17 سال از شهادت پسرم، هنوز هم نمي‌توانيم اين مسئله را باور كنيم. ما دو پسر و يك دختر داشتيم كه «آلبرت» به شهادت رسيد. او فرزند بسيار فعال و دلسوزي بود و هميشه دوست داشت به ديگران كمك نموده و برايشان مفيد باشد. «آلبرت» مي‌گفت كه من بايد بروم سربازي و برگردم و زندگي خود را سروسامان بدهم. او چيز زيادي {از خدمت}براي ما تعريف نمي‌كرد. فقط مي‌گفت: وضعيت ما خوب است. در زمان آموزشي آن قدر از «آلبرت» راضي بودند كه به او گفته بودند: اگر بخواهي، مي‌تواني وارد كادر ارتش شوي. بسيار وظيفه شناس و مرتب بوده و دوست داشت چيزي را كه به او محول شده، بخوبي انجام دهد. آخرين باري كه«آلبرت» به «سومار» اعزام شد، ديگر هرگز برنگشت...

شبي، بعد از اينكه به خانه آمدم، سربازي آمد دم در و شماره تلفني را به ما داد و گفت تا با اين شماره تماس بگيرم. اطلاعات دقيقي نداد. من هم تماس گرفتم و فهميدم كه «آلبرت» شهيد شده و جنازه او را به پزشكي قانوني آورده اند. من پيكر پسرم را نديدم. روي كارت نوشته شده بود كه او بر اثر اصابت تركش به شهادت رسيده است. روز دوم از شوراي خليفه گري ارامنه جنازه را به سردخانه قبرستان ارامنه بردند.
در روز چهلم «آلبرت» نامه اي با دست خط «آلبرت» به من دادند كه در آن «آلبرت» اسامي همه بستگانش را با شماره تلفن آنها يادداشت كرده بود. انگشترش هم بود. كيف و نامه او نسوخته و سالم مانده بود. من و مادرش هنوز اميدواريم كه آلبرت زنده باشد. ممكن است روزي برگردد...».

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

شهید آرمِن آوديسيان


شهيد «آرمِن آوديسيان» در زمستان 1338 در اصفهان چشم به جهان گشود. دوران كودكي او در زادگاهش سپري گشت.
پس از آن به همراه خانواده به شهر آبادان نقل مكان نموده و در مدرسه «ادب» به تحصيل پرداخت. خانواده «آرمن» بعد از شروع جنگ تحميلي، اجباراً در تهران سكونت گزيد. «آرمن» نيز با ادامه تحصيل خود از دبيرستان ارامنه «سوقومونيان» فارغ التحصيل گرديد. پس از اخذ ديپلم به اتفاق پدرش براي كار به بوشهر رفت تا اين كه براي انجام خدمت سربازي خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود. وي ابتدا به شيراز رفته و سپس به «نفت شهر»، انتقال يافت. او در قسمت موتوري همزمان راننده آمبولانس، تانكر آب و فرمانده … بود. وي در حال انتقال مجروح به بيمارستان، به همراه دو همرزم مسلمان خود و ديگر رزمنده مجروح، به شهادت رسيد. «آرمِن» چند ماه پيش از شهادت تشكيل خانواده داده بود.

خاطرات
شهيد به روايت مادر ش:
««نامه» شهادت «آرمن» را به خانه ما آورده بودند. همسايه پزشك ما از شهادت او باخبر شده بود، اما نمي‌خواست كه من شوكه شوم. در ابتدا به من گفت: پاي او زخمي شده و بايستي برويم و او را به تهران منتقل كنيم. خودم شخصاً به او رسيدگي خواهم كرد. از او خواهش كردم كه من نيز به همراه او به بيمارستان رفته و پسرم را به تهران بياوريم. ايشان گفتند: شما زن هستيد و برايتان مشكل است، اينجا بمانيد. من به تنهايي خواهم رفت. همه اطرافيانم از موضوع اطلاع داشته، اما از دادن خبر شهادت «آرمن» به من صرف نظر مي‌كردند. بالاخره برادرم موضوع را به ما گفت.
«آرمن» فرزند دوم ما بود. آخرين باري كه او به ديدن ما آمده بود فقط بيست روز به پايان خدمتش باقي مانده بود. درواقع او خدمتش را به پايان رسانده بود. برادرش «آرموند» نيز در همان زمان به خدمت سربازي رفته و در جنوب خدمت مي‌كرد. حدود يك ماه قبل از شهادت، فرزند دلبندم با من تماس گرفت.گفتم: چه شده؟ پسرم. گفت: مادر، ديشب در خواب ديدم كه حضرت «عيسي مسيح»(ع) به منزل ما در آبادان آمده، البته با من حرفي نزد، اما به من نگاه مي‌كرد. حالا با شما تماس گرفتم، ببينم حالتان خوب است. انشاالله كه مشكلي نداشته باشيد. درهمان لحظه به فكر «آرمن» افتادم. حالا كه فكر مي‌كنم، مي‌بينم تقدير اين بود كه «آرمن» مرا، «حضرت عيسي» پيش خدا ببره. من راضي هستم به رضاي خدا. شايد او به خدا تعلق داشت و نه به ما. از حضرت «عيسي مسيح»(ع) هم راضي هستم كه فرزندم را پيش خود نگاه داشته است.
در آخرين مرخصي اش، شناسنامه جديدش را گرفت. براي كارت پايان خدمتش عكس گرفته بود. عكس پايان خدمتش را كه برادرم آن را بزرگ كرده است، انگار با من صحبت مي‌كند. هرجا كه مي‌روم، چشمهايش به من است. مثل اينكه مي‌خواهد چيزي را بگويد. او پسر خيلي تميز و پاكي بود. خيلي دوست داشت كه بعد از پايان خدمتش به همراه خانواده به آبادان برگشته و در مغازه پدرش به كار مشغول شود. پسري بود كه به همه احترام مي‌گذاشت، برايش بزرگ و كوچك تفاوتي نداشت. همه او را دوست داشتند. دوستان همرزمش خيلي از او راضي بودند. با تانكر براي همه آب مي‌آورد تا دوستانش تشنه نمانده و يا بتوانند حمام كنند. بارها براي آوردن آب، جان خود را به خطر انداخته بود. همرزمانش آن قدر براي نظافتش او را دوست داشتند كه به او گفته بودند: بايستي بعد از پايان خدمت لباسهايت را بين ما تقسيم كني، چون خيلي تميز و مرتب هستند. همرزمانش تا كنون نيز تلفني با من تماس گرفته و جوياي حال من مي‌شوند. آنها مي‌گويند كه آرمن در خدمت پسري خوب و يكي يكدانه¬اي بود. از هر لحاظ پسري شايسته و در قلب همه ما جاي داشت. سه روز قبل از شهادتش تلفني با من صحبت كرد و حالم را پرسيد. اما اين آخرين باري بود كه صداي او را شنيدم و هنوز هم گفته¬هاي آخر او در گوشهايم طنين مي‌افكند …».


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

شهید آلفرد گبري


شهيد «آلفرد گبري» فرزند ارشد خانواده، در تهران به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي را در مدرسه «نائيري» سپري و تا سال چهارم، در دبيرستان «سوقومونيان» به درس ادامه داد،ليكن سرانجام تصميم به ترك تحصيل گرفت. پس از آن نزد دايي خود به حرفه باطري سازي مشغول شد. در عين حال ورزشكار بوده و عضو «نهضت سواد آموزي» بود. او دو برادر و يك خواهر داشت. وي بدون اطلاع خانواده، خود را به سازمان نظام وظيفه معرفي نمود: اين همه از برادرانم به خدمت مي‌روند.... دوره آموزشي را در تهران به اتمام رسانده و سپس به جبهه گيلان غرب منتقل گرديد. روزي «آلفرد» در پست ديده باني مشغول كشيك بوده و دوستان او فكر مي‌كردند كه او خوابيده است! بعد از نزديك شدن، متوجه شدند كه پوتين هاي او پر از خون مي‌باشد... «آلفرد» بر اثر اصابت گلوله به شهادت رسيده بود(1). پيكر مطهر شهيد «آلفرد گبري» پس از انجام تشريفات خاص مذهبي در قطعه شهداي قبرستان ارامنه در تهران با حضور صدها نفر از دوستان و اهالي محل به خاك سپرده شد.


خاطرات

شهيد به روايت مادرش:
«… او علاقه بسيار زيادي به مطالعه داشت، به خصوص به مطالعه كتابهاي ارمني. آرزو داشت تا ادامه تحصيل دهد. روزي به خانه آمد و گفت كه مي‌خواهد به خدمت سربازي برود. شب آن روزي كه او براي دريافت لباس¬هاي ارتشي به پادگان رفته بود، در خواب ديدم كه چراغ خانه ما خاموش شد. صبح كه از خواب بيدار شدم. آن روز خيلي گريه كردم. او پسر فوق العاده اي سر به راهي بود. كارش فقط مطالعه كتاب بود. سرش به كار خودش مشغول بود. آلفرد در «نهضت سواد آموزي» به بي سوادان درس مي‌داد. ورزشكار نيز بود. او خيلي بيشتر از سنش مي‌فهميد. در زيبايي اندام مقامهايي را نيز به دست آورد. به امور مذهبي احاطه داشت. او جوان بسيار درستكار و اميني بود. او 20 سال داشت كه به شهادت رسيد. از روز خاكسپاري «آلفرد» به بعد، برادرش «روبرت» ديگر روحيه خوبي ندارد. بعد از شهادت «آلفرد» من دچار افسردگي شديدي شده بودم. هر چه دارو مصرف مي‌كردم، فايده اي نداشت. كارم شده بود گريه و بس. روزي در خواب ديدم كه سيدي آمد و دستي به شانه‌ام كشيد و گفت: اگر مي‌خواهي خوب شوي، از زير «عَلَم» رد شو-! اين مسئله را نمي‌توانستم براي كسي تعريف كنم، زيرا فكر مي‌كردم باور نخواهند نمود. روزي از ايام سوگواري تاسوعا و عاشورا، وقتي از كوچه ما هيئت عزاداري مي‌گذشت از زير «عَلَم» رد شدم. شايد باور نكنيد، ناراحتي من رفع شد و از همان شب بدون اينكه حتي يك قرص مصرف نمايم، خيلي خوب مي‌خوابم. روز بعد از آن هم به يك فرد معمولي و خانم خانه¬دار تبديل شدم. همه تعجب مي‌كردند. همسرم مي‌گفت: معجزه اي رخ داده است. اوايل شهادت پسرم مثل ديوانه ها شده بودم. شبي نيز در خواب ديدم كه در مسجدي نشسته‌ام و يك روحاني سخنراني مي‌كرد. چيزهايي مي‌گفت و من گريه مي‌كردم. او به طرف من آمد و به من گفت كه گريه نكن، جاي پسر تو بالاتر از شهدا است و ناراحت او نباش. … »


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

شهید ژيلبرت ملكم آبكاريان

شهيد «ژيلبرت ملكم آبكاريان»،تنها فرزند ذكور خانواده در سال 1339 در آبادان به دنيا آمد. تحصيلات ابتدايي و متوسطه را در زادگاهش سپري كرد.
پس از آن خود را به اداره نظام وظيفه معرفي و در ارديبهشت همان سال به خدمت مقدس سربازي اعزام گرديد. با شروع جنگ تحميلي و هجوم نيروهاي تا دندان مسلح بعثي به سرزمين مقدس ايران، به همراه ساير نيروهاي نظامي و مردمي به صحنه هاي نبرد شتافت. وي در درگيري¬هاي مستقيم اولين ماه جنگ به شهادت رسيد. شهيد «ژيلبرت آبكاريان» در زمره اولين گروه از شهداي نظامي ارمني جمهوري اسلامي ايران در دوران 8 سال دفاع مقدس به شمار مي‌رود. پيكر پاك غرقه به خون «ژيلبرت» بعد از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از هموطنان مسيحي و مسلمان در قطعه شهداي ارامنه در تهران براي هميشه به خاك سپرده شد.


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

شهید رافيك رشيدزاده

سرباز شهيد «رافيك رشيدزاده» در پاييز سال 1337 در خانواده¬اي زحمتكش در اروميه چشم به جهان گشود(2). وي پس از چند سال، به اتفاق خانواده در تهران سكونت گزيد.
مقطع ابتدايي را در مدرسه ارامنه «ساندخت» به پايان رسانده، سپس با ادامه تحصيل در دبيرستان هاي «فردوسي» و «بهمن»، موفق به اخذ ديپلم گرديد. با معرفي خود به اداره نظام وظيفه در تابستان 1360 به خدمت زير پرچم اعزام و پس از طي دوره آموزشي، به رزمندگان لشگر 21 «حمزه» در جبهه هاي نبرد حق عليه باطل پيوست. شهيد «رافيك رشيد زاده» پس از معرفي خود به پادگان اطلاع يافت كه معاف شده است، ليكن وي تصميم گرفت كه به جبهه بشتابد. وي بعد از هفت ماه خدمت دلاورانه با شهادت در عمليات «كربلاي 1» در نوروز سال 1361، به ملكوت اعلي پيوست.
پيكر پاك شهيد «رافيك رشيد زاده» پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات مخصوص مذهبي در ميان بدرقه صدها تن از شهروندان مسيحي و مسلمان تهران طي مراسمي در روز جمعه سيزدهم فروردين 1361 در محل قطعه شهداي ارمني تهران به خاك سپرده شد.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385



شهید پايلاك آوِديان

شهيد «پايلاك آوِديان»، فرزند «طُوماس» و «خاتون» و نوه كشيش «آرشام آراكِليان» در ارديبهشت سال 1338 درشهر «فريدن»دراستان اصفهان پا به عرصه وجود گذاشت.
وي پس از اتمام تحصيلات ابتدايي و متوسطه و بلافاصله پس از پيروزي انقلاب اسلامي به خدمت سربازي رفت. بعد از اتمام دوره آموزشي به لشگر 77 خراسان انتقال يافت. با شروع جنگ تحميلي و هجوم نيروهاي «صدام حسين» بعثي به مرزهاي مقدس جمهوري اسلامي ايران، به همراه هزاران رزمنده ارتشي و بسيجي ديگر به مناطق جنگي اعزام گرديد. وي در زمره اولين گروه از شهداي نظامي ارمني جنگ تحميلي محسوب مي‌گردد. پيكر پاك شهيد «پايلاك آوِديان» بعد از انتقال به تهران و انجام مراسم خاص مذهبي در ميان بدرقه هزاران نفر از ارامنه تهران در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي به خاك سپرده شد.
حضرت آيت الله خامنه اي، رهبر معظم انقلاب اسلامي (و رئيس جمهور وقت) با حضور غير منتظره و مبارك خويش در اولين روز سال نو ميلادي 1985 (عصر روز سه شنبه 11 دي 1363) در منزل شهيد و گفتگو با والدين و نزديكان وي، از شهيد «پايلاك آوديان» وحضور سربازان ارمني در جبهه هاي جنگ تحميلي تقدير نمودند.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

شهید رايموند باغراميان

شهيد «رايموند باغراميان» (خاتون نژاد) در تاريخ 26 تير ماه 1342 در شهر تهران متولد گرديد. در شش سالگي به اتفاق خانواده به شهرستان اصفهان نقل مكان نمود.
تحصيلات ابتدائي و راهنمايي را در مدارس ارامنه «آرمن» و «كاتارينيان» گذرانده و پس از آن در دبيرستان «ابوذر» اصفهان در رشته صنايع فلزي مشغول به تحصيل گرديد. در سال 1364 به اتفاق دوستان خود، به خدمت سربازي رفت. پس از اتمام دوره آموزشي در مركز آموزش (05) كرمان، وي به لشگر 64 اروميه (قسمت توپخانه) پيوست. در حين خدمت، به شهرستان «پيرانشهر» اعزام و در تاريخ 29/2/1365 در منطقه «حاج عمران» بر اثر موج شديد ناشي از انفجار در زمان تك هوايي دشمن بعثي، به درجه رفيع شهادت نائل آمد.
پيكر مطهر شهيد «رايموند باغراميان» پس از انجام مراسم مذهبي، با حضور پرشور صدها نفر از ارامنه «شاهين شهر» و «اصفهان»، در حالي كه با برگزاري راهپيمايي بر عليه حكومت بعثي «صدام حسين»، دولت فلسطين اشغالي (اسرائيل) و حاميان جهاني آنان همراه بود، در فضايي از غم و اندوه در گورستان ارامنه اصفهان به خاك سپرده شد. يكي از سخنرانان در نطقي پرشور اعلام كرد: امروز، نام «رايموند» عزيزمان در كنار اسامي ارمنياني قرار مي‌گيرد كه با نثار زندگي خود در راه آزادي و خوشبختي ملت ايران، باعث سربلندي و عزت جامعه ارمني به عنوان شهروندان شريف و وظيفه شناس گشته اند. در اين لحظه كه پيكر جوان او را به خاك مي‌سپاريم، اميد داريم تا خون ريخته شده وي، موجبات تحكيم بيشتر روابط ارمنيان با ساير هموطنان مسلمان خويش را فراهم آورد.

خاطرات
شهيد «رايموند باغراميان» به روايت برادرش:
شهيد «رايموند باغراميان» شخصيتي دورانديش و دوست داشتني داشت و بسيار خوش اخلاق و خانواده دوست بود. خانواده وي عبارت بودند از: مادر، برادر بزرگتر (رازميك)، برادر كوچكتر (رافيك) و يك خواهر (روبينا). گفتني است كه در زمان حيات شهيد، پدر محترم ايشان در سال 1361 وفات نموده بودند. پس از فوت پدر، وي سرپرستي خانواده اش را با كار و تلاش فراوان به عهده گرفت. علاقه بسيار زيادي به ورزش، خصوصاً رشته فوتبال داشت. پيش از شهادت، به صورت رسمي در تيم فوتبال «آرارات» (الف) اصفهان كه بعداً به نام «سِوان» تغيير يافت، مشغول به فعاليت بود كه در سطح باشگاهي اصفهان به افتخاراتش افزوده گشت. در عين حال، وي عضو تيم فوتبال جوانان اصفهان نيز بوده و هميشه چهره خنداني داشت.
در زمان آخرين مرخصي اش، به هنگام حضور در آغوش خانواده با چهره¬اي خندان اظهار داشت: اين آخرين مرخصي ام خواهد بود و اين بار، شربت شهادت را خواهم نوشيد.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

وازگِن آداميان
سرباز شهيد «وازگِن آداميان» در اسفند 1343 در خانواده اي زحمتكش در «خرمشهر» ، به دنيا آمد. پس از اتمام دوران ابتدايي و راهنمايي، براي ادامه تحصيل به دبيرستان رفت، ليكن از سال سوم دبيرستان، ترك تحصيل نمود. در سال 1364 خود را براي انجام خدمت سربازي به اداره نظام وظيفه معرفي نمود.
او پس از طي دوران آموزشي، به صفوف فشرده دلاوران لشگر 64 اروميه پيوسته و بعد از 124 روز خدمت، در درگيري با ضد انقلاب در جبهه «حاج عمران»، به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «وازگن آداميان» پس از انتقال به تهران و انجام تشريفات مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از ارامنه تهران در قطعه مخصوص شهداي ارمني گورستان ارامنه تهران، به خاك سپرده شد.


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

شهید زوريك مراديان

شهيد «زوريك مراديان» تنها فرزند ذكور زوج زحمتكش «واهان» و «كاتاري» در هفتم تيرماه 1339 در تهران چشم به جهان گشود.در سال هاي تحصيل دوران ابتدايي در دبستان «ساهاكيان»،با اينكه به اتفاق والدين و چهار خواهر خويش:«ديانا»، «اُفيك»، «ژانت» و «روبينا» در يك اطاق زندگي مي‌كرد، ليكن هميشه شاگرد اول بود. تحصيلات دوره راهنمايي و متوسطه را در دبيرستان ارامنه «كوشش داوتيان» ادامه داد، اما در عين ناباوري خويشاوندان و دوستان و با وجود قبولي در امتحانات اعزام به خارج، اين جوان با استعداد، سال آخر دبيرستان را ناتمام گذارده و داوطلبانه چند ماه پيش از شروع جنگ تحميلي عراق عليه ايران به خدمت سربازي رفت. پس از طي سه ماه دوره آموزشي در «شاهرود» به لشگر 64 اروميه منتقل گرديد. سر انجام بعد از هشت ماه خدمت و در حدود سه ماه پس از اينكه همرزمانش با استفاده از باقيمانده پلو و چوب كبريت، برايش كيك آماده كرده و جشن تولد او را در سنگر برگزار نمودند، بر اثر اصابت تركش خمپاره و جراحت شديد، تقريباً 19 روز بعد از شروع جنگ تحميلي به خيل عظيم شهداي دوران هشت سال دفاع مقدس پيوست. وي اولين شهيد نظامي ارمني تاريخ جنگ تحميلي عراق عليه ايران محسوب مي‌گردد. با شهادت «زوريك» كوچه اي كه وي در محله «حشمتيه» (سردارآباد) در آن ساكن بود، در سوگ فرو رفت. همسايگان مسلمان اطراف منزل خانواده «مراديان» دسته دسته با گريه همدردي خود را اعلام مي‌كردند. آن ها، دو حجله نيز براي شهيد «مراديان» در سر كوچه قرار دادند.

پيكر اولين شهيد نظامي ارمني «زوريك مراديان»،پس از انجام مراسم مذهبي در روز بيست و چهارم مهر 1359 در گورستان ارامنه (در جاده خراسان) در ميان حزن و اندوه جمعيت كثيري به خاك سپرده شد.

خاطرات

شهيد «زوريك مراديان» به روايت مادر ش:
بعد از سه ماه (از شروع خدمت زوريك) ما نمي‌دانستيم كه جنگ شروع خواهد شد. نزديك بهار بود كه او{زوريك} به دخترم زنگ زد و گفت كه مي‌خواهند ما را ببرند اطراف اروميه. ايام «عيد پاك» بود و گفت كه با قطار ما را مي‌برند. ما هم جمع شديم، آجيل و تخم¬مرغ رنگ شده و چيزهاي ديگر با خود برديم. رفتيم پيش «زوريك». گفتند: آماده باش مي‌باشد. ما آن موقع نمي‌فهميديم كه آماده باش يعني چه؟ بالاخره آن¬ها را از آنجا بردند. در نامه نوشته بود كه مادرجان تمام دوستانم از چيزهايي كه داده بودي، خوردند، تخم مرغ هاي رنگ شده را نيز همين طور. هميشه نامه مي‌داد كه خوب هستند تا اينكه خبر دادند كه ما را به «پيرانشهر» مي‌برند. هر وقت كه به مرخصي مي‌آمد مي‌گفت: مادر جان، نگران من نباش، مرا خيلي دوست دارند، (اعضاي اصلي) خانواده، همه اينجا هستند. ولي مثل اينكه به من الهام مي‌شد، مي‌گفتم: «زوريك» جان خيلي مواظب خودت باش. او 9 ماه خدمت كرده بود. پدرش روي تريلي كار مي‌كرد. يك روز صبح بيدار شدم به پدرش گفتم: خيلي نگران و دلواپس هستم. شب خواب ديدم، مثل اينكه زانوي «زوريك» تير خورده و خوني شده بود. جيغ كشيدم، ولي «زوريك» دست گذاشت روي پايش و گفت چيزي نشده است. روز بعد توي كوچه دو سرباز را ديدم كه همين طور به درب ما نگاه مي‌كردند، مثل اينكه دنبال آدرسي باشند. نگاه كردم و گفتم: مادر به فدايتان، خدايا اينها كي هستند؟. چند قدم نرفته، باز ايستادم. همسايه هاي ما همه مسلمان بودند. ما در «حشمتيه» زندگي مي‌كرديم و درآن موقع همسايه روبرويي ما ازآن طرف آمد. از زبان سربازها فقط نام «مرادي» را شنيدم: سرباز «زوريك مرادي» خانه شان كجاست ؟ برگشتم، گفتم: بله پسرم است، من مادرش هستم. چيه، شما دوستان «زوريك» هستيد؟. يك كاغذ در دستش بود و هي آن كاغذ را توي دستش جمع مي‌كرد. گفت: مادر، تو خونتون مرد هست؟. اين را كه گفت، من جيغ كشيده و از هوش رفتم و ديگر چيزي نفهميدم. چشم باز كردم و ديدم تمام همسايه¬ها و فاميل جمع شده¬اند. فهميدم كه پسرم شهيد شده است.
ازآن روز به بعد شوهرم زمينگير شد. فقط 9 نوبت در بيمارستان بستري شده است. او نتوانست سر كار برود. دوستان مسلمان «زوريك» برايش حجله گذاشتند، بالا و پائين كوچه و خيلي زياد با ما همدردي و نسبت به ما ابراز محبت كردند. براي «زوريك» در مسجد ختم گرفتند. بعد از چهلم «زوريك» يكي از دوستان مسلمان او نيز در كوچه ما به شهادت رسيد. به ما گفتند چون «زوريك» اول شهيد شده، اسم كوچه را به نام «زوريك مرادي»مي گذاريم، ولي شوهرم نپذيرفت: «حسين» نيز از دوستان «زوريك» بوده و آن دو همبازي بوده¬اند. اسم كوچه را به نام «حسين» بگذاريد. و اسم كوچه را به نام «حسين گرامي»، نامگذاري نمودند.
آقاي مهندس «وارطانيان»، نماينده سابق ارامنه تهران و شمال مجلس شوراي اسلامي براي هفتم و چهلم فوت پدر «زوريك» به منزل ما آمده¬اند. براي خريد اين خانه هم، آقاي «وارطانيان» به ما كمك كردند. به بنياد شهيد رفتم. كمي، آن¬ها به ما كمك كرده¬اند و كمي هم ما گذاشتيم و اين خانه را خريديم. موقع بيماري شوهرم، آقاي مهندس «وارطانيان» هر ماه يا 15 روز يك بار به ديدن شوهرم مي‌آمد.
«زوريك» علاقه خاصي به بچه¬هاي خواهرش داشت و هروقت كه به مرخصي مي‌آمد به ديدن آنها مي‌رفت. «زوريك» خوب خدمت مي‌كرد. او از دوران سربازي به خوبي ياد كرده و مي‌گفت: خيلي خوب است. اگر ما تنها بوديم، اصلاً نمي‌دانستيم كه چكار بايد مي‌كرديم. اگر اين همدردي و كمك مردم نبود، ما نمي‌توانستيم داغ از دست دادن فرزند خود را تحمل كنيم. پدرش دو بار «زوريك» را در خواب ديده است: «زوريك» به پدرش نزديك شده و مي‌گويد: پدر چرا اينجا ايستاده اي؟ پدرش گفت: پس چكار كنم؟ گفت: بيا اين جا پيش من، ببين چه باغ بزرگي خريده¬ام، ببين چه باغي است، وسط آن، درخت سيب قرمز است. پدرش بعد از شهادت «زوريك» مريض شد و فوت كرد و دخترم نيز به m.s دچار گرديد. ما تمام وسايل «زوريك» را حفظ مي‌كنيم، حتي لباسي را كه آخرين بار به تن داشته است.
با مادر شهيد «حسين گرامي»، دوست دوران كودكي «زوريك» كه او هم شهيد شده و مسلمان است، دوست بوده و سالها است كه با هم رفاقت داريم.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385


شهید گاگيگ طومانيانس

شهيد «گاگيگ طومانيانس» در شهريور 1340 در تهران به دنيا آمد. وي در بهمن 1364 به خدمت اعزام گرديد. او پس از طي دوره آموزشي به صفوف لشگر 64 اروميه پيوسته و در «پنجوين» مستقر گرديد.

«گاگيک» بعد از يك سال و شش ماه و چهار روز مبارزه با دشمن وحضور در جبهه های دفاع از ایران بزرگ، در مرداد ماه 1366 بر اثر اصابت گلوله ی دشمن شربت شهادت نوشيده، به كاروان شهداي جنگ تحميلي پيوست. پيكر مطهر وي بعد از انتقال به تهران و انجام تشريفات مخصوص مذهبي در ميان بدرقه صدها نفر از شهروندان ارمني تهران و حضور نمايندگان ارتش در قطعه شهداي ارمني جنگ تحميلي در تهران به خاك سپرده شد.

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385

بسم الله الرحمن الرحیم

شهید روبرت لازار



«شهيد «روبرت لازار» به سال 1345 در تهران متولد شد. پس از ناتمام ماندن تحصيلات مدرسه، به خدمت سربازي اعزام گشته و دوران آموزشي را به مدت يك ماه و نيم در لشگر 84 لرستان گذراند.
با اتمام دوره آموزشي، وي به جبهه غرب منتقل شد و در مناطقي همچون «سومار» و «مهران» به پاسداري از كشورش پرداخت. وي در روزهاي آخر خدمت سربازي به شهادت رسيد. بنا به روايت برادرش، آخرين بار وي در منطقه عملياتي «ميمك» مستقر بود. فرمانده شهيد «روبرت لازار» به برادرش گفته بود: به «روبرت» بگوييد: بيش از چند روز به پايان خدمتش باقي نمانده و لازم نيست اينجا بماند و مي‌تواند به پشت خط بازگردد. ليكن وي نپذيرفت. فرمانده شهيد «روبرت لازار» نقل مي‌كند كه او گفته است: تا آخرين روزي كه اينجا هستم، اين مسلسل مال من است و نمي‌گذارم تپه به دست عراقي ها بيفتد. همين كار را هم كرد و بالاخره شهيد شد...
بنا به روايت مادر شهيد، بيسيم چي همرزم «روبرت» موقع شهادت در كنار او بوده و نقل مي‌كند كه روبرت آنجا تير خورد و مرا به اسارت گرفتند. «روبرت» به او گفته بود: من تا آخرين قطره خونم با عراقي ها مي‌جنگم.»


منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385


بسم الله الرحمن الرحیم

مگرديچ طوماسيان


شهيد «مگرديچ طوماسيان» در تابستان 1342 در يك خانواده كارگري شركت نفت در مسجد سليمان به دنيا آمد. دوران كودكی را در مسجد سليمان گذراند.

بعد از آن، خانواده «مگرديچ» به اهواز منتقل گرديد. دوران ابتدايي را در مدرسه «كارون» ارامنه و سه سال دوره راهنمايي را در مدرسه ارامنه «رافي» به پايان رساند. پس از آن تا كلاس سوم دبيرستان، به درسش ادامه داده و بعد، ترك تحصيل نمود. در بهمن ماه 1363 به خدمت زير پرچم اعزام و بيست ماه از خدمتش را در تهران گذراند. اول مهر ماه سال 1365 به جبهه «سومار» منتقل گرديد. در روز دوازدهم آبان ماه، پس از سي و شش روز حضور در جبهه، هنگام ديده باني، بر اثر برق گرفتگي ناشي از صاعقه شديد به شدت مجروح گرديد. بعد از اين حادثه بلافاصله «مگرديچ» را براي مداوا با آمبولانس به بيمارستان منتقل نموده، ليكن وي در آمبولانس به شهادت رسيد. پيكر مطهر شهيد «مگرديچ طوماسيان» در قبرستان ارامنه اهواز به خاك سپرده شد.

خاطرات
شهيد به روايت مادرش:
«او جوان فعالي بود، هم در زمينه ورزش و هم در زمينه فرهنگي. همرزمان و فرمانده او تعريف مي‌كردند كه او پسري شجاع و خوبي بوده و هرگز از او گله مند نبودند. «بچه ی» مرتب و منظمي بود. در حادثه شهادتش، البته دوستش نيز از ناحيه چشم آسيب ديده، اما معالجه شد. «مگرديچ» من آسيب شديدتري ديد. ساعتش از بين رفته بود و صليبي را كه در گردن داشت، سياه شده بود. وقتي برق او را گرفت، فرياد كشيده و روي زمين غلطيده و همچنان مرا صدا زده و مي‌گفت كه اگر مادرم بيايد، من خوب مي‌شوم. فقط مادرم را صدا كنيد. اما متاسفانه من در كنار او نبودم... رعد و برق مستقيماً به قلب او آسيب رسانده بود. پيكر او را به تهران آورده بودند، اما ما در اهواز زندگي مي‌كرديم و از وضعيت او هيچ اطلاعي نداشتيم. تا اينكه دوباره او را به اهواز انتقال دادند. شبي كه جسد او را به نزديك درب منزل ما آورده بودند، همسايه ها اطلاع دادند كه مادر شهيد با پسر يازده ساله¬اش «آلِن» در خانه تنهاست و همسرش، مرحوم «آلبرت» نيز شيفت شب دارد. اين بود كه او را دومرتبه به سردخانه بيمارستان منتقل مي‌نمايند. پسرم «آلِن»، برادرش را بسيار دوست داشت و خيلي به او وابسته بود. همان شب مكرراً به من مي‌گفت كه مادر برو در را باز كن، «مگرديچ» پشت در است. چرا در را باز نمي‌كني. من بوي عطر «مگرديچ» را احساس مي‌كنم، صداي پاي مگرديچ را مي‌شنوم.... مدام تكرار كرده و گريه مي‌كرد. من هم تصور مي‌كردم اگر پشت در باشد، زنگ مي‌زند و اين بچه، ناطاقتي كرده و نمي‌خوابد. صبح ما منتظر «مگرديچ» بوديم، چون دوستانش خبر داده بودند كه وي به مرخصي خواهد آمد. وقتي همسرم به خانه برگشت از «مگرديچ» پرسيد.گفتم: تعجب مي‌كنم، چرا اين بار فرزندم دير كرده، نكند خداي ناكرده برايش اتفاقي افتاده باشد؟ زنگ در را زدند و همسرم رفت و در را باز كرد. چند نفر جلوي در منزل ايستاده بودند. همسرم گفت كه كاري پيش آمده و من بايستي برگردم سر كار! هر چه از او خواهش كردم كه چه اتفاقي افتاده كه از خانه خارج مي‌شود و آنها چه كساني هستند؟ او مرا آرام كرد و گفت كه از هيچ چيز ناراحت نباشم و خيلي زود برخواهد گشت. دلم شور ميزد. مرا تنها گذاشت و رفت. «آلِن» را به زور به مدرسه فرستادم، چون امتحان داشت. اما به او قول دادم كه وقتي برادرش آمد، حتماً او را مي‌فرستم به مدرسه تا خيالش راحت شود. پس از مدتي همسرم به خانه برگشت. پرسيدم چه شده؟ گفت: هيچ چيز، پسرت را داماد كرده اند و به خانه فرستاده اند. فقط اين را به خاطر مي‌آورم كه شب شده بود و از آن ها تقاضا كردم كه حداقل براي آخرين بار پسرم را ببينم. مرا به بيمارستان بردند. او را آوردند. او را بوسيدم...، چهره اي مظلوم داشت، با آرامش كامل خوابيده بود. اصلاً معلوم نبود ده روز است كه او شهيد شده بود. همه لباسهاي او سوخته و پاره پاره شده بود. رعد و برق لباسهاي او را سوزانده بود. من پوتين ها و شلوار او را كه سوراخ و پاره پاره شده بود، ديدم. هيچ زخمي روي بدنش نبود. او را غرق بوسه نمودم، هر چند نگذاشتند كه زياد در كنار او بمانم.
«مگرديچ» پسري نبود كه بيكار بنشيند. تابستانها كار مي‌كرد. او هميشه دوست داشت كه بعد از پايان خدمتش شغل خوبي داشته و برادرش را به دانشگاه بفرستد. البته برادرش آرزوي او را برآورده كرده و اينك مهندس برق مي‌باشد. «مگرديچ» مطالعه كردن را بسيار دوست داشت و هميشه، حتي در خدمت نيز كتاب مي‌خواند. هميشه مي‌گفت كه انسان بايستي راجع به خوبي¬ها فكر كند تا هميشه خوب باشد. از هيچ چيزي ناراضي نبود. او معتقد بود كه انسان بايستي به همه احترام بگذارد. هيچ وقت با والدينش با بي¬احترامي صحبت نكرده بود. او دوست داشت معلومات خود را بيشتر نمايد. در كارهاي فرهنگي، شركت فعال داشت. هر چه از خوبي هاي او بگويم، باز هم كم گفته ام».

منبع: گل مریم ، نوشته ی دکتر آرمان بوداغیانس، نشر تسنیم حیات، با همکاری نشر صریر- 1385