₪ஐ₪ روز شمار محرم 1432 ₪ஐ₪ ۩ امشب شب شام غریبان حسین(ع) است ۩

تب‌های اولیه

97 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
₪ஐ₪ روز شمار محرم 1432 ₪ஐ₪ ۩ امشب شب شام غریبان حسین(ع) است ۩

[b]content[/b]

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وقتی که زمین خورد از آن بام چه می گفت؟
می گفت صفا نیست دلی را که وفا نیست


[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وداع آخرین

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کاش چشمِ بسته‌ام می دید یک دم روی تو
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می کشیدش بر رخِ خونم خم گیسوی تو

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یادم آمد در وداع آخرینم با تو عشق
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دل ربود از من کمانی گوشه ی ابروی تو

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]یا حسین جان من غریبِ کوفه و تو در کجا
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می رسد اینک مشامم آن شمیمِ بوی تو

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]هر کجا هستی میا نزدیک تر مولای من
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کینه ها بسیار دارد دشمن بد خوی تو

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]کوی من این شهر دشمن خیز اما دیده ام
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]می شود کرب و بلا صحرای خون و کوی تو

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]گوئیا افتادم از دار الاماره بر زمین
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]سر به روی قبله کردم قبله ی من سوی تو

[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]وعده ی ما جنت المأوا در آن وقتِ وصال
[=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]تا که جان بخشد به جانِ من رخِ دلجوی تو


روزشمار حرکت حضرت مسلم به کوفه تا شهادت

15 رمضان 60: رسیدن هزاران نامه دعوت به دست امام،سپس فرستادن مسلم بن‏ عقیل به کوفه برای بررسی اوضاع

5 شوال 60: ورود مسلم بن عقیل به کوفه،استقبال مردم از وی و شروع آنان به بیعت

11 ذی قعده 60: نامه نوشتن مسلم بن عقیل از کوفه به امام حسین و فراخوانی به ‏آمدن به کوفه

8 ذی حجه 60: دستگیری هانی،سپس شهادت او، خروج مسلم بن عقیل در کوفه با چهار هزار نفر،سپس پراکندگی‏ آنان از دور مسلم و تنها ماندن او و مخفی شدن در خانه طوعه. تبدیل کردن امام حسین‏«ع‏» حج را به عمره در مکه، ایراد خطبه برای مردم و خروج از مکه همراه با 82 نفر از افرادخانواده و یاران به طرف کوفه.

9 ذی حجه 60: درگیری مسلم با کوفیان،سپس دستگیری او و شهادت مسلم بر بام‏ دار الاماره کوفه

فرهنگ عاشورا ، جواد محدثی


نایب مصباح الهدی مسلم ابن عقیل
فدایی خون خدا مسلم ابن عقیل
ای عزیز زهرا علیهما سلام صاحب عزایت
جان ما فدایت جان ما فدایت
ای تنت از تیغ جفا شده پاره پاره
قتلگه تو بر روی دار الاماره
نقش خاک و خون شد قامت رسایت
جان ما فدایت جان ما فدایت
غریب کوفه تو چرا یاوری نداری
به جز دو طفل کوچکت لشکری نداری
می چکد به زندان اشک لاله هایت
جان ما فدایت جان ما فدایت
حریم تو شکسته شد ای امید کوفه
دست تو از چه بسته شد ای شهید کوفه
می کنم شب و روز گریه از برایت
جان ما فدایت جان ما فدایت
ای لب تو پاره شده پر ز خون دهانت
غبار غم به چهره در بین دشمنانت
قتلگه روی بام کوفه کربلایت
جان ما فدایت جان ما فدایت
منکه امید رحمت از کرم تو دارم
آرزوی زیارت حرم تو دارم
کی رسم کنار قبر با صفایت
جان ما فدایت جان ما فدایت
تو یوسف فاطمه را نور هر دو عینی
تو پسر عقیلی و مسلم حسینی
به عزیز زهرا کن به ما عنایت
جان ما فدایت جان ما فدایت

چرا مسلم؟

روح بزرگ انسانهاى خود ساخته و پاك به ديگران هم، پاكى و ايمان مى‏آموزد. صداقت و فداكارى ايثارگران در راه خدا الهام بخش تعهد و فداكارى است. حماسه‏هاى جهاد و شهادت مردان بزرگ اسلام، مجاهد ساز و شهيد پرور است. عظمت انسانى چهره‏هاى پرفروغ تاريخ خونبار ما اسوه همه كسانى است كه در زندگى به هدفهايى والاتر از خوردن و خوابيدن اعتقاد دارند و ارزشهاى متعالى را مى‏جويند. انسانهاى نمونه از نظر ايمان، اخلاق، شهامت، جوانمردى و استقامت، هميشه زينت تاريخ بوده و هستند.
«مسلم بن عقيل‏» يكى از اين چهره‏هاست. شنيدن نام اين انسان والا و سرباز فداكار راه حق، ياد آور همه خوبيها، رشادتها و جوانمرديهاست;و خواندن زندگينامه اين سردار رشيد اسلام، درس آموز و الهام‏بخش و سازنده است. حماسه مسلم‏بن عقيل در كوفه، پيش درآمدى بر نهضت عظيم عاشورا بود; و خود مسلم، پيشاهنگ نهضت‏سيدالشهدا -عليه‏السلام و سفير انقلاب كربلا و پيشمرگ حماسه تاريخ‏ساز و جاويدان عاشورا بود.
درباره مسلم، چه مى‏توان گفت، جز بيان صداقت و رشادت و ايمانش؟ و چه مى‏توان نوشت، جز فداكارى و حماسه وآزادگى‏اش، و چه مى‏توان شنيد جز عمل به وظيفه و اطاعت از امام و جهاد در راه حق تا مرز شهادت. و مسلم‏بن عقيل كيست؟ تجسمى از ارزشهاى والاى مكتب; الگو و اسوه‏اى از يك جوانمرد سلحشور و انقلابى پاكباخته و دل به راه خدا داده و سر به راه دوست‏سپرده و قدم در راه‏حق نهاده و با شهادت به معراج قرب پروردگار رسيده. پس، با هم با چهره اين شخصيت‏بزرگ،آشنا شويم.

مداحی شب اول محرم سال87
محمود کریمی
(1)

مداحی شب اول محرم سال87
محمود کریمی
(2)

علیرضا قزوه در استقبال از ماه محرم قصیده‌ای با نام «انگشتری سوّم خاتم» سروده است. این شعر به شرح زیر است:

هنگام محرّم شد و هنگام عزا، های
برخیز و بخوان مرثیت کرببلا، های
پیراهن نیلی به تن تکیه بپوشان
درهای حسینیه ی دل را بگشا، های
طبّال بزن طبل که با گریه درآیند
طّبال بزن باز بر این طبل عزا، های
زنجیر زنان حرم نور بیایید
ای سلسله‌ها ، سلسله‌ها، سلسله‌ها، های
ای سینه زنان، شور بگیرید و بخوانید
ای قوم کفن پوش، کجایید؟ کجا؟ های
شمشیر به کف، حیدر حیدر همه بر لب
خونخواه حسین آید، درآیید هلا، های
کس نیست در این بادیه دلسوخته چون من
کس نیست در این واحه به دلتنگی ما، های
این داغ چه داغی ست که طوفان شده عالم
آتش زده در جان و پر مرغ هوا، های

***
از کوفه خبر می‌رسد از غربت مسلم
از کوفه و کوفی ببرم شکوه کجا؟ های
عباسِ علی تشنه و طفلان همه تشنه
فریاد و فغان از ستم قوم دغا، های
بازوی حرم، نخل جوانمردی و ایثار
عباس علی، حضرت شمع شهدا، های
آتش به سوی خیمه و خرگاه تو می‌رفت
از دست ابالفضل چو افتاد لوا، های
با یاد جوانمردی عباس و غم تو
خورشید جدا گریه کند، ماه جدا، های
خورشید نه این است که می‌چرخد هر روز
خورشید سری بود جدا شد ز قفا، های
می‌چرخد و می‌چرخد و می‌چرخد، گریان
هفتاد قمر گرد سرِ شمس ضُحی، های
خونین شده انگشتری سوّم خاتم
از سوگ سلیمان چه خبر، باد صبا!؟ های
از داغ علی اصغر محزون، جگرم سوخت
با رفتن عباس، قدم گشت دو تا، های

***
طفلان عطش نوش تو را حنجره، خون شد
از خفتنِ فریاد در آن حنجره‌ها، های
بگذار که از اکبر داماد بگویم
با خون سر آن کس که به کف بست حنا، های
تنها چه کند با غم شان زینب کبری
رأس شهدا وای، غریو اسرا، های
بر محمل اُشتر سر خود کوبید، زینب(س)
از درد بکوبم سر خود را به کجا؟ های
امشب شب دلتنگی طفلان حسین(ع) است
این شعله به تن دارد و آن خار به پا، های
این مویه کنان در پی راهی به مدینه‌ست
آن موی کنان در پی جسم شهدا، های
این پیرهن پاره، تن کیست؟ خدایا
گشتیم به دنبال سرش در همه جا، های
در آینه سر می‌کشد این سر، سر خونین
در باد ورق می‌خورد آن زلف رها، های
این حنجر داوودی سرهای بریده ست
ترتیل شگفتی‌ست ز سرهای جدا، های
بگذار هم از گریه چراغی بفروزم
بادا که فروزان بشود شام شما،های...

***
من تشنه و دل تشنه و عالم همه تشنه
کو آب که سیراب کند زخم مرا، های
آتش شده‌ام آتش نوشان منا، هوی
عنقا شده‌ام، سوخته جانان منا، های
هنگام اذان آمد و در چِک چک شمشیر
او حی غزا می‌زد و من «حی علی» های
امشب شب شوریدگی، امشب، شب اشک است
شمشیر مرا تیز کن از برق دعا، های
خون خوردن و لبخند زدن را همه دیدید
گل دادن قنداقه ندیدید الا، های
با فرق علی(ع) کوفه‌ی دیروز، چها کرد؟
از کوفه ندیدیم بجز قحط وفا، های

بر حنجره تشنه چرا تیر سه شعبه؟
کس نیست بپرسد ز شمایان که چرا؟ های
این کودک معصوم چه می‌خواست؟ چه می‌گفت؟
در چشم شما سنگدلان مُرد حیا، های

***
هر راه که رفتید همه خبط و خطا بود
هر کار که کردید هدر بود و هبا، های
این قوم نبودند مگر نامه نبشتند
گفتند که ما منتظرانیم بیا! های
گفتند اگر رو به سوی کوفه کنی، نَک
از مقدم تو می‌رسد این سر به سما، های
گفتند به شکرانه‌ی دیدار شما شهر
آذین شده با آینه و نور و صدا، های
آیینه‌تان پر شده از زنگ و دورویی
چشمان شما پر شده از روی و ریا، های
مختار، به حبس اندر و میثم، به سر دار
در کوفه ندیدیم بجز حرمله‌ها، های
این بود سرانجام وفا؟ رسم امانت؟
ای اف به شما، اف به شما، اف به شما، های
ای اف به شمایان که سرم بر سر نیزه‌ست
بس نیست تماشای شهیدان مرا؟ های!
در جان شما مرده دلان زمزمه‌ای نیست
در شهر شما سنگدلان مرده صدا، های
ای قوم تماشاگر افسونگر بی‌روح!
یک تن ز شمایان بنمانید به جا، های

***
یک تن ز شما دم نزد آن روز که می‌رفت
از کوفه سوی شام سر کشته ما، های
یک مشت دل سوخته پاشیدم زی عرش
یعنی که ببینید، منم خون خدا، های
آن شام که از کوفه گذشتند اسیران
از هلهله، از هی هی و هی های شما، های
دیروز تنی بودم زیر سم اسبان
امروز سری هستم در طشت طلا، های
ما این همه با یاد شماییم و شما حیف
ما این همه دلتنگ شماییم و شما... های

***
از کرببلا هروله کردیم سوی شام
از مروه رسیدیم دوباره به صفا، های
خورشید فراز آمده از عرش به نیزه
جبریل فرود آمده از غار حرا، های
این هیات بی‌سر شدگان قافله کیست؟
شد نوبت تو، قافله سالار منا! های
من قافله سالارم و ما قافله‌ی تو
ای بَرشده بر نیزه، تویی راهنما، های
ما آمده بودیم بمیریم و بمانیم
ما آمده بودیم به پابوس فنا، های

***
یا سید شوریده سران! کوفه چه می خواست؟
آن روز در آن هروله‌ی هول و ولا، های
منظومه‌ی خونین جگران! کوفه چه دارد؟
از کوفه چه مانده‌ست بجز گریه به جا؟ های
خون نامه‌ی بی‌سرشدگان! کوفه نفهمید
سطری ز سفرنامه‌ی دلتنگ تو را، های
پیراهن یوسف نفسان! کوفه چه داند؟
منظومه هفتاد و دو گیسوی رها! های

***
در مشعر زخم تو رسیدم به تشهّد
تا از عرفات تو رسیدم به منا، های
با گریه و با نذر کجا را که نگشتیم
حیران تو ای آینه غیب نما، های
در غربت این سینه برافروز چراغی
در خلوت این دیده جمالی بنما، های
آن شاعر شوریده که می‌گفت کجایید
اینجاست بیایید شهیدان بلا! های
من حنجره‌ام نذر شهیدان خدایی ست
من حنجره‌ام وقف تمام شهدا، های
از خویش بپرسیم کجاییم و چه داریم
از خویش برون می‌زنی امشب به کجا؟ های
ماندیم در این خاک و پری باز نکردیم
مُردیم در این درد و ندیدیم دوا، های
های ای عطش آغشته ترینان! عطشم کُشت
آبی برسانید به این تشنه هلا، های
یک بار بپرسید ز حالم که چرا هوی
تا پاسخ‌تان گویم یاران که چرا های ...

***
هفتاد و دو دف هر صبح می‌کوبد در من
هفتاد و دو نی هر شب در من به نوا، های
این جاده همان جاده خون است بپویید
این در، در دهلیز بهشت است، درآ، های
ای عاشق دل باخته، آهی بکش از جان
ای شاعر دلسوخته، اشکی بسرا، های
حالی چه کنم گر نکنم شکوه و فریاد
در منقبت و مرثیت آل عبا، های...

فصل بهار گريه و فصل محرم است
فصل حسين، فصل عزا، فصل ماتم است

اينک دل شکسته و اندوهبار من
دل نيست، آشيانه‏ي اندوه عالم است

اي آبروي مکتب اسلام، اي حسين
بعد از تو آسمان و زمين هاله‏ي غم است

در سوز سوزناک تو اي پاکتر ز آب
دريا اگر که گريه کنم، باز هم کم است

آن ماجراي سرخ که تو آفريده‏اي
زيباترين حماسه‏ي تاريخ آدم است

زخمي که لب گشود چو گل روي سينه‏ات
زيباتر از تمامي گلهاي عالم است

بر زخمهاي تازه‏ي ما در نبرد عشق
آن دستهاي مرحمت‏آميز مرهم است

چشم انتظار لحظه‏ي سرخ شهادتم
بي تو بهشت نيز برايم جهنم است

بايد قدم گذاشت به بام بلند عرش
اکنون که نردبان شهادت فراهم است

جانا دم سپردن جان بر سرم بيا
جانم به پيشواز تو قربان مقدم است[1]



[1] .شعراز:سید عبدالله حسینی


سبکباران به سوی کربلا بستند محمل ها

در آن وادیّ پر خوف و خطر کردند منزل ها


جوانان بنی هاشم به پا کردند محفل ها
[b]content[/b]

ورود امام حسین علیه السلام به سرزمین کرب و بلا



بدانكه در روز ورود آن حضرت به كربلا خلاف است واصح اقوال آنست كه ورود آن جناب به كربلا در روز دوم محرم الحرام سال شصت و يكم هجرت بوده و چون به آن زمين رسيد پرسيد كه اين زمين چه نام دارد؟ عرض كردند كربلا مي‌نامندش، چون حضرت نام كربلا شنيد گفت:

اّلّلهُمَّ اِنّ اَعُوذُبِكَ مِنَ الْكَرْبِ وَالْبَلآءِ

پس فرمود كه اين موضوع كرب و بلا و محل محنت و عنا است فرود آئيد كه اينجا منزل و محل خيام ما است، و اين زمين جاي ريختن خون ما است. و در اين مكان واقع خواهد شد قبرهاي ما، جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم به اينها پس در آنجا فرود آمدند. و جز نيز با اصحابش در طرف ديگر نزول كردند و چون روز ديگر شد عمر بن سعد (ملعون) با چهار هزار مرد سوار به كربلا رسيد و در برابر لشكر آن امام مظلوم فرود آمدند.

ابوالفرج نقل كرده پيش از آنكه ابن زياد عمر سعد را به كربلا روانه كند او را ايالت ري داده و والي ري نموده بود چون خبر به ابن زياد رسيد كه امام حسين عليه السلام به عراق تشريف آورده پيكي به جانب عمر بن سعد فرستاد كه اولا برو به جنگ حسين و او را بكش و از پس آن به جانب ري سفر كن. عمر سعد به نزد ابن زياد آمده گفت اي امير از اين مطلب عفو نما گفت ترا معفو مي‌دارم و ايالت ري از تو باز مي‌گيرم عمر سعد مردد شد مابين جنگ با امام حسين عليه السلام و دست برداشتن از ملك ري لاجرم گفت مرا يك شب مهلت ده تا در كار خويش تاملي كنم پس شب را مهلت گرفته و در امر خود فكر نمود، آخرالامر شقاوت بر او غالب گشته جنگ سيدالشهداء عليه السلام را به تمناي ملك ري اختيار كرد، روز ديگر به نزد ابن زياد رفت و قتل امام عليه السلام را بر عهده گرفت پس ابن زياد با لشكر عظيم او را به جنگ حضرت امام حسين عليه السلام روانه كرد.

سبط ابن الجوزي نيز فريب به همين مضمون را نقل كرده، پس از آن محمد بن سيرين نقل كرده كه مي‌گفت معجزه‌اي از اميرالمومنين عليه السلام در اين باب ظاهر شد، چه آن حضرت گاهي كه عمر سعد را در ايام جوانيش ملاقات مي كرد به او فرموده بود واي بر تو يابن سعد چگونه خواهي بود در روزي كه مردد شوي مابين جنت و نار و تو اختيار جهنم كني.

و بالجمله چون عمر سعد وارد كربلا شد عروه بن قيس احمسي را طلبيد و خواست كه او را به رسالت به خدمت حضرت بفرستد و از آن جناب بپرسد كه براي چه به اينجا آمده‌اي و چه اراده داري، چون عروه از كساني بود كه نامه براي آن حضرت نوشته بود حيا مي‌كرد به سوي آن حضرت برود و چون سخن گويد، گفت مرا معفو دار و اين رسالت را به ديگري واگذار، پس ابن سعد بهر يك از رؤساي لشكر كه مي گفت باين علت ابا مي‌كردند زيرا كه اكثر آنها از كساني بودند كه نامه براي آن جناب نوشته بودند و حضرت را به عراق طلبيده بودند پس كثير بن عبدالله كه ملعوني شجاع و بي‌باك و بي‌حيائي فتاك بود برخاست و گفت كه من براي اين رسالت حاضرم و اگر خواهي ناگهاني او را به قتل در آورم عمر سعد گفت اين را نمي‌خواهم وليكن برو به نزد او و بپرس كه براي چه باين ديار آمده. پس آن لعين متوجه لشكرگاه آن حضرت شد. ابوثمامة صائدي را چون نظر بر آن پليد افتاد به حضرت عرض كرد كه اين مرد كه به سوي شما مي‌آيد بدترين اهل زمين و خونريزترين مردم است اين بگفت و به سوي كثير شتافت و گفت اگر به نزد حسين عليه السلام خواهي شد شمشير خود را بگذار و طريق خدمت حضرت را پيش دار گفت لاوالله هرگز شمشير خويش را فرو نگذارم همانا من رسولم اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم وار نه طريق مراجعت گيرم. ابوثمامه گفت پس قبضه شمشير ترا نگه مي دارم تا آنكه رسالت خود را بيان كني و برگردي گفت به خدا قسم نخواهم گذاشت كه دست بر شمشيرم گذاري گفت به من بگو آنچه داري تا به حضرت عرض كنم و من نمي‌گذارم كه چون تو مرد فاجر و فتاكي با اين حال به خدمت آن سرور روي، پس لختي با هم بد گفتند و آن خبيث به سوي عمر سعد برگشت و حكايت حال را نقل كرد، عمر قره بن قيس حنظلي را براي رسالت روانه كرد. چون قره نزديك شد حضرت با اصحاب خود فرمود كه اين مرد را مي‌شناسيد؟ حبيب من مظاهر عرض كرد بله مرديست از قبيله حنظله و با ما خويش است و مردي است موسوم به حسن راي و من گمان نمي‌كردم كه او داخل لشكر عمر سعد شود. پس آن مرد آمد به خدمت آن حضرت و سلام كرد و تبليغ رسالت خود نمود، حضرت در جواب فرمود كه آمدن من بدينجا براي آنست كه اهل ديار شما نامه‌هاي بسيار به من نوشتند و به مبالغه بسيار مرا طلبيدند، پس اگر از آمدن من كراهت داريد برمي‌گردم و مي‌‌روم پس حبيب رو كرد به قره و گفت واي بر تو اي قره از اين امام به حق روي مي‌گرداني و به سوي ظالمان مي‌روي بيا ياري كن اين امام را كه به بركت پدران او هدايت يافته‌اي، آن بي‌سعادت گفت پيام ابن سعد را ببرم و بعد از آن با خود فكر مي‌كنم تا ببينم چه صلاح است. پس برگشت به سوي پسر سعد و جواب امام را نقل كرد، عمر گفت اميدوارم كه خدا مرا از محاربه و مقاتله با او نجات دهد. پس نامه‌اي بابن زياد نوشت و حقيقت حال را در آن درج كرده براي ابن زياد فرستاد. حسان بن فائد عبسي گفت كه من در نزد پسر زياد حاضر بودم كه اين نامه بدو رسيد چون نامه را باز كرد و خواند گفت:


يِرجُوُ النَّجاتَ وَلاتَ حينَ مَناصٍ

الانَ اِذْ عُلّقَتْ مُخالِبُنابِه

ادامه دارد...




يعني الحال كه چنگالهاي ما بر حسين بند شده در صدد نجات خود برآمده و حال آنكه ملجاء و مناصي از براي رهائي او نيست. پس در جواب عمر نوشت كه نامه تو رسيد به مضمون آن رسيدم، پس الحال بر حسين عرض كن كه او و جميع اصحابش براي يزيد بيعت كنند تا من هم ببينم راي خود را در باب او بر چه قرار خواهد گرفت والسلام. پس چون جواب نامه به عمر رسيد آنچه عبيدالله نوشته بود به حضرت عرض نكرد. زيرا كه مي‌دانست آن حضرت به بيعت يزيد راضي نخواهد شد. ابن زياد پس از اين نامه نامة ديگري نوشت براي عمر سعد كه يابن سعد حايل شو ميا حسين و اصحاب او و ميان آب فرات و كار را برايشان تنگ كن و مگذار كه يك قطره آب بچشند چنانكه حائل شدند ميان عثمان بنعفان تقي زكي و آب در روزي كه او را محصور كردند. پس چون اين نامه به پسر سعد رسيد همان وقت عمر بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه موكل گردانيد و آن حضرت را از آب منع كردند، و اين واقعه سه روز قبل از شهادت آن حضرت واقع شد و از آن روزي كه عمر سعد به كربلا رسيد پيوسته ابن زياد لشكر براي او روانه مي‌كرد، تا آنكه به روايت سيد تا ششم محرم بيست هزار سوار نزد آن ملعون جمع شد. و موافق بعضي از روايات پيوسته لشكر آمد تا به تدريج سي هزار سوار نزد عمر جمع شد، و ابن زياد براي پسر سعد نوشت كه عذري از براي تو نگذاشتم در باب لشكر بايد مردانه باشي و آنچه واقع مي‌شود در هر صبح و شام مرا خبر دهي.


پس چون حضرت آمدن لشكر را براي مقاتله با او ديد به سوي ابن سعد پيامي فرستاد كه من با تو مطلبي دارم و مي‌خواهم ترا ببينم، پس شبانگاه يكديگر را ملاقات نموده و گفتگوي بسيار با هم نمودند پس عمر به سوي لشكر خويش برگشت و نامه به عبيدالله بن زياد نوشت كه اي امير خداوند آتش برافروخته نزاع ما را با حسين خاموش كرد و امر امت را اصلاح فرمود، اينك حسين (عليه السلام) با من عهد كرده كه برگردد به سوي مكاني كه آمده يا برود در يكي از سرحدات منزل كند و حكم او مثل يكي از ساير مسلمانان باشد در خير و شر يا آنكه برود در نزد امير يزيد دست خود را در دست او نهد تا او هر چه خواهد بكند. و البته در اين مطلب رضايت تو و صلاحيت امت است.

مؤلف گويد: اهل سير و تواريخ از عقبه بن سمعان غلام رباب زوجه امام حسين عليه السلام نقل كرده‌اند كه گفت من با امام حسين عليه السلام بودم از مدينه تا مكه و از مكه تا عراق واز او مفارقت نكردم تا وقتي كه به درجه شهادت رسيد، و هر فرمايشي كه در هر جا فرمود اگرچه يك كلمه باشد خواه در مدينه يا در مكه يا در عراق يا روز شهادتش تمام را حاضر بودم و شنيدم اين كلمه را كه مردم مي‌گويند آن حضرت فرمود دست خود را در دست يزيد بن معاويه گذارد، نفرمود.

فقير گويد: پس ظاهر آنست كه اين كلمه را عمر سعد از پيش خود در نامه درج كرده تا شايد اصلاح شود و كار به مقاتله نرسد چه آنكه عمر سعد از ابتداء جنگ با آن حضرت را كراهت داشت و مايل نبود.

و بالجمله چون نامه به عبيدالله رسيد و خواند گفت اين نامه شخص ناصح مهرباني است با قوم خود و بايد قبول كرد. شمر ملعون برخاست و گفت اي امير آيا اين مطلب را از حسين قبول مي‌كني؟ به خدا سوگند كه اگر او خود را به دست تو ندهد و در پي كار خود رود، امر او قوت خواهد گرفت و ترا ضعف فرو خواهد گرفت اگر خلاف كند دفع او را ديگر نتواني كرد، لكن الحال به جنگ تو گرفتار است و آنچه رايت در باب او قرار گيرد از پيش مي‌رود. پس امر كن كه در مقام اطاعت و حكم تو برآيد پس آنچه خواهي از عقوبت يا عفو در اين باب به عمر بن سعد با تو آن را روانه مي كنم و بايد ابن سعد آن را بر حسين و اصحابش عرض نمايد اگر قبول اطاعت من نمودند، ايشان را سالماً به نزد من بفرستد و اگر نه با ايشان كارزار كند و اگر پسر سعد از كارزار با حسين اباء نمايد تو امير لشكر مي‌باش و گردن عمر را بزن و سرش را براي من روانه كن.

پس نامه نوشته به اين مضمون:

اي پسر سعد من ترا نفرستادم كه با حسين رفق و مدارا كني و در جنگ با او مسامحه و مماطله نمائي و نگفتم سلامت و بقاي او را متمني و مترجي باشي و نخواستم گناه او را عذرخواه گردي و ازبراي او به نزد من شفاعت كني، نگران باش اگر حسين و اصحاب او در مقام اطاعت و انقياد حكم من مي‌باشند پس ايشان را به سلامت براي من روانه نما؛ و اگر اباء وامتناع نمايند با لشكر خود ايشان را احاطه كن و با ايشان مقاتلت نما تا كشته شوند و آنها را مثله كن همانا ايشان مستحق اين امر مي‌باشند و چون حسين كشته شد سينه و پشت او را پايمال ستوران كن چه او سركش و ستمكار است و من دانسته‌ام كه سم ستوران مردگان را زيان نكند چون بر زبان رفته است كه اگر او را كشم اسب بر كشته او برانم اين حكم بايد انفاذ شود. پس اگر به تمام آنچه امرت كنم اقدام نمودي جزاي شنونده و پذيرنده به تو مي‌دهم و اگر نه از عطا محرومي و از امارات لشكر معزول و شمر بر آنها امير است و منصوب والسلام. آن نامه را به شمر داد و به كربلا روانه نمود.


برگرفته از کتاب منتهی الامال، تألیف حاج شیخ عباس قمی

ورود به کربلا


اینجا بهشت سرخ بدن‎های بی سر است
اینجا نگارخانه‎ی گل‎های پرپر است


اینجا منا و مشعر و بیت الحرام ماست
اینجا حریم قرب شهیدان داور است



اینجاست قتلگاه شهیدان راه حق
اینجا مزار قاسم و عباس و اکبر است

زخم هزار نیزه و شمشیر و خنجر است
اینجا به روی سینه‎ی من قبر اصغر است


اینجا برای پیکر صد چاک عاشقان
گرد و غبار کرب و بلا مُشک و عنبر است



اینجا چو آفتاب سرم بر فراز نی
بر کودکان در به درم سایه گستر است



اینجا تنم به زیر سم اسب، توتیا
اینجا سرم به دامن شمر ستمگر است

اینجا به جای جای گلوی بریده‎ام
گلبوسه‎های زینب و زهرای اطهر است


اینجا به یاد العطش کودکان من
هر صبح و شام دیده‎ی میثم، ز خون تر است



"غلامرضا سازگار"


برخورد امام با لشگر حر


حضرت سپس حركت نمود تا به گردنه بطن رسید آنجا به یارانش فرمود مرا كشته بدانید اصحاب گفتند چرا؟ ابا عبدالله: خزایی دیدم كه سگهایی مرا می گزند و سگی ابلق از همه بدتر بود. سپس از گردنه سرازیر شدند تا به شراف رسید آنجا هم دستور فرمودند آب بیشتری بردارند از شراف حركت كردند در بین را یكی از همراهان حضرت تكبیر گفت و جمله لا حول و لا قوه الا بالله را تكرار نمود . امام علت را پرسید عرض كرد من به این سرزمین آشنا هستم .
در اینجا نخل وجود ندارد ولی از دور نخل دیده می شود عده ای گفتند گوش اسبان است و پرچم می باشند و ایشان هستند . حضرت فرمان دادند در اینجا پناهگاهی هست كه آنرا پشت خودمان قرار می دهیم آن پناهگاه تپه ذوجسم بود امام دستور داد چادرها را زدند آنها نزدیك به هزار نفر سوار به فرماندهی حربن یزد بودند در گرمای ظهر نیروهای حر مقابل امام و یارانش ایستادند امام نیز به یارانش فرمود به آنها آب بدهید حتی به اسبان آنها نیز آب دادند هنگام اذان امام به حجاج بن مسروق دستور داد اذان بگوید. سپس امام (بعد از حمد و ثنا فرمود ای مردم نزد شما نیامدم تا اینكه نامه های شما آمد كه ما امام نداریم نزد ما بیا شاید خداوند بوسیله تو ما را هدایت كند اگر بر سر قول خود هستید من آماده ام و به وجه اطمینان بخشی پیمان خود را به من بدهید و اگر نمی كنید و آمدن مرا خوش ندارید بر گردم به همانجا كه از آن آمده ام) سپس به موذن گفت اقامه بگوید نماز جماعت را خواندند هنگام عصر حسین به اصحاب دستور حركت داد و یكبار دیگر برای اتمام حجت فرمود (ای مردم اگر شما تقوی داشته باشید و حق را به اهلش واگذارید خدا را پسندیده تر است و ما خاندان محمدیم و به ولایت به شما شایسته تریم اگر ما را نخواهید و بر خلاف نامه ها و فرستادگانی كه نزد من فرستادید نظر دارید من بر می گردم) حربن یزید گفت به خدا من از این نامه و فرستاده گانی كه می فرمائید خبر نداریم حسین به یكی از یارانش عقبه بن سمعان فرمود آن نامه ها جلوی او بریزید حر گفت ما از آن كسانی نیستیم كه نامه نوشتند و دستور داریم از تو دست برنداریم كه در كوفه به نزد ابن زیاد ببریم امام به اصحابش فرمود سوار شوید و برگردید دید خواستند كه برگردند گردند حر مانع شد و حسین به حر فرمود سكلتكت امك مادرت به عزایت بگرید حر گفت اگر شخص دیگری از عرب چنین می گفت از جوابش نمی گذشتم ولی من نمی توانم جز به نیكی نام مادرت را ببرم ولی من تو را رها نمی كنم و گفت من دستور جنگ با تو را ندارم اگر امتناع داری از راهی برو كه به كوفه نرود و به مدینه نرسد این پیشنهاد مورد ستون واقع شد و سپس حضرت به سوی غریب سپس قادسیه و سپس به بیضه رسید و برای اصحاب خود و حر بن یزید خطبه ای خواند (بعد از حمد و ثنا فرمود هر كه سلطان جوری ببیند كه حرام خدا را حلال شما رد و پیمان خدا را بشكند و سنت رسول خدا را مخالفت كند و در میان بندگان خدا به ناحق عمل كند و در برابر او سكوت نماید بر خدا لازم است كه او را همنشین وی سازد این زمامداران به فرمان شیطان چسبیده اند و فرمان خدا را وا نهاده اند و فساد را رواج دادند و بیت المال را خاص خود نمودند و حرام خدا را حلال و حلالش را حرام دانستند من سزاوارتر هستم برای تغییر دهند = خاصه های شما به من رسید و فرستادگان شما گفتند كه با من بیعت كردید و تععهد نمودید مرا به دست دشمن ندهید من حسین بن علی فرزند فاطمه دختر رسول خدایم جانم با جان شماست و خاندانم، خاندان شما عهد خود را شكستید و اینكار را با پدر و برادر و پسر عمم مسلم بن عقیل كردید ، فریب خورده شما بیچاره است بخت خود را واڟگون كردید و خدا مرا از شما بی نیاز كند والسلام علیكم ...
راوی می گوید سپس زبیر بن قیس برخاست و گفت یابن رسول الله بخدا اگر دنیا همیشه باشد و مادر آن جاویدان بردیم و تنها برای یاری تو از آن بیرون می رفتیم بیرون رفتن با تو را بر اقامت در آن اختیار می كردیم راوی همچنین می گوید حسین (ع) در حقش دعا كرد. سپس نافع بن هلال بن نافع بجلی برخاست و گفت بخدا ما از بقاء پروردگار خود ناخوش نیستیم و بر اراده خود هستیم با دوستانت دوستی و با دشمنانت ، دشمنی كنیم سپس یزید بن خیضر برخاست و گفت یا بن رسول الله خدا بر ما منت نهاد كه پیش رویت نبرد كنیم تا پاره پاره شویم و در قیامت، جدت شفیع ما باشد سپس امام و اصحاب كردند تا به محذیب الهجانات رسیدند ناگاه چهار شتر سوار از كوفه آمدند و طماح بن عدی رهبرشان بود حربن یزید رو به آنها كرد و گفت اینها اهل كوفه هستند من اینها را زندانی می كنم امام فرمود اینها یاران من هستند و با جان خود از اینها دفاع می كنم.
اصحاب امام برگزیدگان عصر او بودند كه به مقام شامخ مصلحان جهان رسیده و در گوشه و كنار پراكنده بودند و یكی از اسرا سفر حضرت از مدینه به سوی مكه و از مكه به سوی كوفه و گرفتاریهای سر راه همان جمع آوری آنان بوده است و اگر نه این 4 نفر از كوفه خود دلیل روشنی برای این موضوع است كه از وضع مسافرت حضرت بی اطلاع بودند و از بیراهه خود را به حضرت می رساندند) امام از آن 4 نفر كه از كوفه آمده بودند خبر پرسید محمدبن عبدالله عائدی یكی از همان 4 نفر عرض كرد مردان كوفه رشوه كلانی گرفته اند و حكومت دل آنها را به دست آورده و همه بر علیه شما محكومند از حال قیس بن مسمر پرسید و او خبر شهادت قیس را گفت امام اشك ریختند و فرمودند بار خدایا ما و آنها را در بهشت جای ده و در قرارگاه رحمت خود و جای گنجینه ثوابت ما را نعمت ده امام حركت نمودند تا به قصر بنی مقاتل رسید آخر شب امام حسین دستور داد دوباره مشكهای آب را پر كنند و از قصر مقاتل كوچ كردند عقبدبن سمعان می گوید با حضرت می رفتیم كه در پشت اسب خود آقا چرتی زد و بیدار شد و كلمه استرجاع را به زبان آورد و دو سه بار تكرار نمود.

منبع: سایت شهید آوینی

ورود امام حسین (علیه السلام) به کربلا


این زمین، کربُ بلاست، کعبه ی قالوا بلیٰ است

قتلگاه من صفا، مروه ام طشت طلاست

محمل مرانید با من بمانید

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

******

وعده کردم با خدا، تا کنم جان را فدا

بالب عطشان سرم می شود از تن جدا

خون گلویم غسل و وضویم

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

******

نقش خاک این زمین، شاخه ی یاس من است

هدیه در راه خدا، دست عباس من است

او کشته ی یار من بی علمدار

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

******

زخم ما اینجا شود جامه ی احرام ما

می شود با خون ما شستشو اندام ما

حج این چنین است لبیکم این است

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

******

کودک ناخورده شیر، از عطش پر می زند

پیش تیرحرمله، خنده اصغر می زند

طفل صغیرم ذبح کبیرم

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

******

جسم پاک اکبرم اِرباً اِربا می شود

پاره تر از جسم او قلب بابا می شود

دار و ندارم تقدیم یارم

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

******

این زمین در هر قدم حج بیت الله ماست

هم شهادت گاه ما، هم زیارت گاه ماست

داده خدایم چنین ندایم

اینجا بود حج شهادت در موج خون ما را عبادت

شاعر:حاج غلامرضا سازگار (میثم)

دخترم بر تو مگر غیر از خرابه جا نبود
گوشه ویرانه جای بلبل زهرا نبود


جان بابا خوب شد بر ما یتیمان سر زدی
هیچ‌کس در گوشه ویران به یاد ما نبود



غم تو



تا شعله هجران تو خاموش کنم
بر آتش دل ز صبر، سرپوش کنم



بسیار بکوشیدم و نتوانستم
یک لحظه غم تو را فراموش کنم



ای کاش، دمی دهد امانم این اشک
تا نقش تو را به دیده منقوش کنم



آخر چه شود، شبی به خوابم آیی
تا جام محبت تو را نوش کنم



بنشینی و در برت، مرا بنشانی
تا زمزمه نوازشت گوش کنم



گر بار دگر مرا در آغوش کشی
صد بوسه بر آن دست و بر و دوش کنم



سجاده تو، که می‌دهد بوی تو را
برگیرم و بوسم و در آغوش کنم



چون درد فراق تو، ز حد درگذرد
زین عطر تو قلب خویش، مدهوش کنم



از حمله غارت به دلم آتشهاست
این داغ، عیان، ز لاله ای گوش کنم



گویند به من، یتیم غارت زده ام
زآن چشمه چشم خویش پرجوش کنم



دیگر اگر ای پدر نخواهی برگشت
برخیزم و پیکرم سیه پوش کنم؟



این داغ حسین، جاودان است حسان
هرگز نتوان به اشک، خاموش کنم



شاعر:حبیب چایچیان


[b]content[/b]

شهادت به نقل منابع معتبر

شهادت غم انگيز حضرت فاطمه صغري و يا رقيه عليها سلام، دختر امام حسين(ع) چنين است:
عصر روز سه شنبه در خرابه در كنار حضرت زينب(س) نشسته بود. جمعي از كودكان شامي را ديد كه در رفت و آمد هستند.
پرسيد: عمه جان! اينان كجا مي روند؟ حضرت زينب(س)فرمود: عزيزم اين ها به خانه هايشان مي روند. پرسيد: عمه! مگر ما خانه نداريم؟ فرمودند: چرا عزيزم، خانه ما در مدينه است. تا نام مدينه را شنيد، خاطرات زيباي همراهي با پدر در ذهن او آمد.
بلافاصله پرسيد: عمه! پدرم كجاست؟ فرمود: به سفر رفته. طفل ديگر سخن نگفت، به گوشه خرابه رفته زانوي غم بغل گرفت و با غم و اندوه به خواب رفت. پاسي از شب گذشت. ظاهراً در عالم رؤيا پدر را ديد. سراسيمه از خواب بيدار شد، مجدداً سراغ پدر را از عمه گرفت و بهانه جويي نمود، به گونه اي كه با صداي ناله و گريه او تمام اهل خرابه به شيون و ناله پرداختند.
خبر را به يزيد رساندند، دستور داد سر بريده پدرش را برايش ببرند. رأس مطهر سيد الشهدا را در ميان طَبَق جاي داده، وارد خرابه كردند و مقابل اين دختر قرار دادند. سرپوش طبق را كنار زد، سر مطهر سيد الشهدا را ديد، سر را برداشت و د رآغوش كشيد.
بر پيشاني و لبهاي پدر بوسه زد و آه و ناله اش بلند تر شد، گفت: پدر جان چه كسي صورت شما را به خونت رنگين كرد؟ پدر جان چه كسي رگهاي گردنت را بريده؟ پدر جان «مَن ذَالَّذي أَيتَمَني علي صِغَرِ سِنِّيِ» چه كسي مرا در كودكي يتيم كرد؟ پدر جان يتيم به چه كسي پناه ببرد تا بزرگ بشود؟ پدر جان كاش خاك را بالش زير سرم قرار مي دادم، ولي محاسنت را خضاب شده به خونت نمي ديدم.
دختر خردسال حسين(ع) آن قدر شيرين زباني كرد و با سر پدر ناله نمود تا خاموش شد. همه خيال كردند به خواب رفته. وقتي به سراغ او آمدند، از دنيا رفته بود. شبانه غساله آوردند، او را غسل دادند و در همان خرابه مدفون نمودند.

شرح شمع: صفحه 310 - نفس المهموم456 -الدمع الساكه 5/141

روایت کربلا از زبان دختر سه ساله

صلی الله علیک یا بنت الحسین(ع) یا رقیه

آن هنگام که خورشید وجودت در گودی قتلگاه به خون نشست و لحظاتی بعد در افق کربلا طلوع کرد، آسمان تیره و تار شد.
صدای برادرم علی بن الحسین(علیه السلام) را می‌شنیدم که به عمّه‌ام زینب کبری(سلام‌الله‌علیها) فرمود : این همان لحظه‌ای است که همه ارکان هستی، از زمان هبوط آدم(علیه السلام) تا قیامت کبری بر آن گریسته‌اند.
زمین و زمان ناله می‌کرد و کودکان می‌دویدند. نبودی ببینی که دامنهایشان آتش گرفته بود و از گوشهایشان خون می‌چکید و من در آن میان مأمن و مأوایی جز دامن عمّه‌ام نداشتم. زمان به سختی می‌گذشت.قرار بر رفتن نداشتم. دوست داشتم که بیشتر نزدت می‌ماندم. اماّ مگر داغ تازیانه ها‌ بر جان کوچکم امان داده بود؟ کربلا جهنّم دشمنان تو شده بود و بهشت تو و یارانت. نمی‌توانستم چشم از چشمان به خون نشسته‌ات بردارم.
مرا به زور می‌کشیدند. چقدر سخت بود جدا شدن از پاره‌پاره‌های وحی.
کاش مانده بودم و غبار از چهره‌ات برمی‌گرفتم. کاش پروانه وار دور شمع وجودت می‌گشتم و در پرتو عشق تو می‌سوختم. قرار بر رفتن نبود. از پا‌های آبله دارم بپرس که در این مسیر چقدر دویدم و الآن که سر زیبای تو در دامنم به میهمانی آمده؛ در گوشه‌ی این خرابه، در شهری که مردمانش بویی از مردانگی نبرده‌اند، به برکت آمدنت آرام گرفته ام.
من بهشت را در آغوش گرفتم، من به وصال محبوبم رسیدم.
اماّ ای کاش زودتر می‌آمدی چون رقیّه‌ات دیگر توانی در جان خسته و رنجورش ندارد.

دختر سه‌ساله‌ای که گرمی چشمانت او را متعالی می‌کرد.
می‌گویند من رقیّه‌ام1،کسی که جهتش به سوی تعالی است. آری، از آن زمان که در تقدیر تو متولد شدم؛ من دختر تو شدم و تو بابای من، رفعت گرفتم و بال‌و پر برای پرواز در آوردم و برای عروج آماده شدم.
من در کربلا دیدم که ملائکه به تو و اهل بیتت غبطه می‌خوردند. خودم صدای شیون آن‌ها را هنگامی که بر سرنیزه بودی شنیدم.
خودم دیدم که دسته‌دسته جنیان و ملائکه از برای یاری تو آمدند و در برابرت زانو زدند.

خودم دیدم که از مقتل تو آیه والشّمس‌وضحِها تفسیر شد، خودم دیدم که خداوند تأویل آیه‌ی «یا ایها النفس المطمئنّه اِرجِعی اِلی رَبِّكِ راضیه مَرضیّه فَادخُلی فی عِبادی وَادخُلی جَنَّتی»2 را در قیام تو و یارانت به ظهور رسانید.
چه لذّتی دارد هم کلام شدن با تو. چه شیرین است لحظه‌ی وصال. جانم دیگر طاقت ماندن ندارد. دستان کوچکم را بگیر و با خودت ببر تا در محضر تو، باب‌الحوائجیم امضا شود.

می‌خواهم مانند علی‎اصغر و علی‌اکبر(علیهمالسلام)، نزد جدّمان رسول خدا حاضر شوم و بگویم دشمنانت با تو و فرزندانت چه کرده‌اند.

ـــــــــــــــــــــــــ

پی نوشت ها:

1.اشاره به معنای کلمه رقیّه که به معنی صعود به طرف بالا و ترقّی است. می‌توانید به کتاب‌های لغت در زبان عربی مانند مفردات راغب اصفهانی رجوع‌ نمایید.

2.در تفسیرهای روایی آمده که شأن نزول آیات آخر سوره فجر، امام‌حسین(علیه السلام) هستند.


نویسنده: ف . بهمنی

منبع:سایت جامع فرهنگی مذهبی شهید آوینی

این روزها توی خانه که هستم یک گوشه ی دلم خرابه ی شام است

چقدر فرق است بین اینکه

سرت را به دامن دخترت بگذاری

تا این که

سرت را به دامن دخترت بگذارند....

ــــــــــــــــ

یه دختری تو خیمه ها خواب اسیری میبینه ( حتما بشنوید)

http://www.askdin.com/showpost.php?p=8130&postcount=14

اندوهت را می‏گذاری و می‏روی


ثانیه‏های محنت‏بارت، صفحات خیالم را می‏سوزاند.

بر کتیبه‏های سوخته می‏نویسمت و وجدان‏های بیدار جهان را به قضاوت می‏طلبم.

ناله‏های کودکی‏ات، خاطر بادها را پریشان کرده است.

قناریان تنها، تاریک خرابه را به یاد می‏آورند و می‏گریند.

پنجره‏ها، کابوس‏های سیاهت را تب می‏کنند.

خارها، پاهای برهنه‏ات را جگرریش می‏کنند.

می‏روی و کوچکی دنیا را به طالبانش وامی‏گذاری. اندوهت را بر صورت خرابه می‏پاشی و می‏گذری تا به لبخندی ابدی بپیوندی.

دانلود مثنوی حضرت رقیه با صدای یونس حبیبی

http://s1.picofile.com/file/6211505030/MasnaviRogayeh_www_tamashakadehir_.mp3.html

بسم الله الرحمن الرحیم

السلام علیک یا فاطمه الصغری یا بنت الحسین یا رقیه روحی فداک

کراماتی از حضرت رقیه

مرحوم ایت الله حاج میرزا هاشم خراسانی در (( منتخب التواریخ )) مینویسد:
..
..
عالم جلیل ,شیخ محمد علی شامی که از جمله ی علما و محصلین نجف اشرف است،
..
به حقیر فرمود :
..
جد امی بلا واسطه ی من , جناب اقا سید ابراهیم دمشقی ,
.
که نسبش منتهی میشود به سید مرتضی علم الهدی
.
و سن شریفش از نود افزون بود و بسیار شریف و محترم بودند,
.
سه دختر داشتند و اولاد ذکور نداشتند .
...
..
شبی دختر بزرگ ایشان , جناب حضرت رقیه بنت الحسین عليها السلام را در خواب دید که فرمود :
.
.
(( به پدرت بگو به والی بگوید میان قبر و لحد من اب افتاده و بدن من در اذیت است ; بیاید و قبر و لحد مرا تعمیر کند ))

دخترش به سید عرض کرد , و سید به خواب ترتیب اثری نداد .
.

شب دوم , دختر وسطی سید باز همین خواب را دید . به پدر گفت , و او همچنان ترتیب اثری نداد.
.

شب سوم , دختر کوچکتر سید همین خواب را دید و به پدر گفت , ایضا ترتیب اثری نداد.
.

شب چهارم خود سید مخدره را در خواب دید که به طریق عتاب فرمودند : (( چرا والی را خبر نکردی؟!))
.

.

صبح سید نزد والی شام رفت و خوابش را برای والی شام نقل کرد.
.

والی امر کرد علما و صلحای شام , از سنی و شیعه , بروند و غسل کنند و لباسهای نظیف در بر کنند ,

.

انگاه به دست هر کس قفل درب باز شد , همان کس برود و قبر مقدس او را نبش کند،
.

و جسد مطهرش را بیرون بیاورد تا قبر مطهر را تعمیر کنند.
.

.

بزرگان و صلحای شیعه و سنی , در کمال اداب غسل نموده و لباس نظیف در بر کردند .
.

قفل به دست هیچ کس باز نشد, مگر به دست مرحوم ابراهیم. بعد هم به حرم مشرف شدند ,

.

هر کس کلنگ بر قبر میزد کارگر نمیشد تا ان که سید مزبور کلنگ را گرفت و بر زمین زد و قبر کنده شد .

بعد حرم را خلوت کردند و لحد را شکافتند, دیدند بدن نازنین مخدره میان لحد قرار دارد,
.

و کفن ان مخدره مکرمه صحیح و سالم میباشد, لکن اب زیاد میان لحد جمع شده است.

.

.

سید بدن شریف مخدره را از میان میان لحد بیرون اورد و بر روی زانوی خود نهاد
.

و سه روز همینطور بالای زانوی خود نگه داشت و متصل گریه میکرد
.

تا ان که لحد مخدره را از بنیاد تعمیر کردند . اوقات نماز که میشد,
.

سید بدن مخدره را بر بالای شئ نظیفی میگذاشت و نماز میگزارد.
.

بعد از فراق باز بر میداشت و بر زانو مینهاد تا ان که از تعمیر قبر و لحد فارق شدند.
.

و در نهايت سید بدن مخدره را دفن کرد ...
.

.

و از کرامت این مخدره؛ در این سه روز، سید نه محتاج غذا شد و نه محتاج اب و نه محتاج وضو ...
...

بعد که خواست مخدره را دفن کند , سید دعا کرد خداوند پسری به او مرحمت فرمود, مسمی به سید مصطفی...

.

السلام علیک یا بنت الحسین (ع)

آمدی گوشه ویران چه عجب! ........ زده ای سر به یتیمان چه عجب!
تو مپندار که مهمان منی ......... بخدا خوبتر از جان منی
بس که از جور فلک دلگیرم ......... اول عمر ز عمرم سیرم
دل دختر به پدر خوش باشد ........ مهربانی زدو سر خوش باشد
تو بهین باب سرافراز منی .........تو خریدار من و ناز منی
بعد از این ناز برای که کنم ......... جا به دامان وفای که کنم
اشک چشم من اگر بگذارد .........درد دلهام شنیدن دارد
گرچه در دامن زینب بودم ......... تا سحر یاد تو هر شب بودم
گر نمی کرد به جان امدادم ......... از غم هجر تو جان می دادم
آنقدر ضعف به پیکر دارم ......... که سرت را نتوان بردارم
امشب از روی تو مهمان خجلم ......... از پذیرایی خود منفعلم
مژده عمّه که پدر آمده است ......... رفته با پا و به سر آمده است
دیدنی گوشه ویرانه شده ......... جمع شمع و گل و پروانه شده
آخر ای کشته راه ایزد .......... پدرت سر به یتیمان می زد
تو هم آخر پسر آن پدری .......... تو پور آن نخل امامت ثمری
که به پیشانی تو سنگ زده؟ ......... که زخون بررخ تو رنگ زده؟
ای پدر کاش به جای سر تو .......... می بریدند سر دختر تو

شعر از:علی انسانی

من فقیر در دنباله این مطلب اضافه می کنم این بزرگوار دیگر هدیه ای نیز گرفتند که نه نیش عقرب و نه نیش مار در بدن ایشان و نوادگانشان اثر نمی کرد

زن فرانسوي دركنار بارگاه ملکوتي حضرت رقيه سلام الله عليها ...
.

.

جناب حجه الاسلام والمسلمين آقاي حاج شيخ محمد مهدي تاج لنگرودي ( واعظ ) صاحب تاليفات كثيره،

.
دركتاب توسلات يا راه اميدواران صفحه 161، چاپ پنجم چنين مي نويسد:

.
يكي از دوستانم كه خود اهل منبر بوده و در فن وخطابه وگويندگي از مشاهير است،

.

و مكرر براي زيارت قبر حضرت رقيه بنت الحسين سلام الله عليها به شام رفته است، روي منبر نقل مي‌كرد:
.

.

درحرم حضرت رقيه سلام الله عليها زن فرانسوي را ديدند كه

.
دو قاليچه گران قيمت به عنوان هديه به آستانه مقدسه آورده است

.
مردم كه مي‌دانستند او فرانسوي و مسيحي است از ديدن اين عمل
.

درتعجب شدند و با خود گفتند كه چه چيز باعث شده كه
.

يك زن نامسلمان به اين جا آمده وهديه قيمتي آورده است
.

چنين موقعي است كه حس كنجكاوي در افراد تحريك مي‌شود.
.

روي همين اصل از او علت اين امر را پرسيدند و او در جواب گفت :
.

همان گونه كه مي‌دانيد من مسلمان نيستم،
.
ولي وقتي كه از فرانسه به عنوان ماموريت به اين جا آمده بودم
.

در منزلي كه مجاور اين آستانه بود مسكن كردم.
.

اول شبي كه مي‌خواستم استراحت كنم صداي گريه شنيدم .
.

چون آن صداها ادامه داشت وقطع نمي‌شد،
.

پرسيدم اين گريه وصدااز كجاست ؟ در جواب گفتند :
.

اين گريه‌ها از جوار قبر يك دختري است كه در اين نزديكي مدفون شده است .
.

من خيال مي‌كردم كه آن دختر امروز مرده و امشب دفن شده است
.

كه پدرومادروساير بازماندگان وي نوحه سرايي مي ‌كنند .
.

ولي به من گفتند الان متجاوز از هزار سال است كه از مرگ ودفن او مي‌گذرد.
..

..

برشگفتي من افزوده شد و با خود گفتم كه چرا مردم بعد از صدها سال اين گونه ارادت به خرج مي‌دهند ؟
..

بعد معلوم شد اين دختر با دختران عادي فرق دارد، او دختر امام حسين سلام الله عليها است ...
.
كه پدرش رامخالفين ودشمنان كشته‌اند وفرزندانش را به اين جا كه پايتخت يزيد بوده به اسيري آورده‌اند
.

و اين دختر درهمين جا از فراق پدر جان سپرده ومدفون گشته است .

بعد از اين ماجرا روزي به اين جا آمدم. ديدم مردم زهر سو عاشقانه مي‌آيند ونذر مي‌كنند وهديه مي‌آورند ومتوسل ميشوند.
.

محبت او چنان دردلم جا كرد كه علاقه زيادي به وي پيدا كردم.
.

..

پس از مدتي به عنوان زايمان مرا به بيمارستان و زايشگاه بردند.
.

پس از معاينه به من گفتند كودك شماغير طبيعي به دنيا مي‌آيد و ما ناچاراز عمل جراحي هستيم.
.

همين كه نام عمل جراحي راشنيدم دانستم كه دردهان مرگ قرارگرفته‌ام .
..

خدايا چه كنم،‌ خدايا ناراحتم ، گرفتارم چه كنم،‌ چاره چيست ؟
.

وانديشيدم كه، چاره‌اي بجز توسل ندارم،‌و بايد متوسل شوم .....
.
به ناچار دستم را به سوي اين دختر دراز كرده و گفتم،

.

خدايا،‌ به حق اين دختري كه دراسارت كتك و تازيانه خورده است وبه حق پدرش،
.

كه امام برحق ونماينده رسولت بوده است و او را ازطريق ظلم كشته‌اند قسم مي‌دهم
.

مرا از اين ورطه هلاكت نجات بده ...
.
آنگاه خود اين دختر رامخاطب قرارداده و گفتم،

.

اگر من از اين ورطه هلاكت نجات يابم 2 قاليچه قيمتي به آستانه‌ات هديه مي‌كنم.
.

خدا شاهد است پس از نذر كردن ومتوسل شدن،‌طولي نكشيد برخلاف انتظار اطبا ومتصديان زايمان،‌
.

ناگهان فرزند به طور طبيعي متولد شد واز هلاكت نجات يافتم .
.

اينكه نيز به عهد ونذرم وفا كرده وقاليچه‌ها راتقديم مي‌كنم.
.

.
.

بگو بسم الله الرحمن الرحيم ...
...

...

جناب حجه الاسلام و المسلمين آقاي سيد عسكر حيدري،‌
.

از طلاب علوم دينيه حوزه علميه زينبيه شام چنين نقل كردند:
.

روزي زني مسيحي دختر فلجي را از لبنان به سوريه مي‌آورد.
.
زيرا دكترهاي لبنان او را جواب كرده بودند .
.
زن با دختر مريضش نزديك حرم با عظمت حضرت رقيه سلام الله عليها منزل مي‌گيرد،
.
تا درآنجا براي معالجه فرزندش به دكتر سوريه مراجعه كند،‌
.

.
تا اينكه روز عاشورا فرا مي‌رسد و او مي‌بيند
.

مردم دسته دسته به طرف محلي كه حرم مطهر حضرت رقيه سلام الله عليها آنجاست مي‌روند.
.

از مردم شام مي‌پرسد اينجا چه خبر است ؟
.

مي‌گويند اينجا حرم دختر امام حسين سلام الله عليها است .
.
.

او نيز دختر مريضش را در منزل تنها گذاشته درب اطاق را مي‌بندد،
.
و به حرم حضرت رقيه سلام الله عليها روانه مي‌شود
.
و گريه مي‌‌كند،‌به حدي كه غش مي‌كند و بيهوش مي‌افتد ...

درآن حال كسي به او مي‌گويد بلند شو برو منزل ...
.
حركت مي‌كند و مي‌رود درب منزل را مي‌زند،
.
مي‌بيند دخترش دارد بازي مي كند!‌
.
وقتي مادر جوياي وضع دخترش مي‌شود و احوال او را مي‌پرسد،‌

.

دختر درجواب مادر مي‌گويد وقتي شما رفتيد دختري به نام رقيه وارد اطاق شد
.

و به من گفت : بلند شو تا با هم بازي كنيم .
.
آن دختر به من گفت، بگو :

.
(( بسم الله الرحمن الرحيم ))
.
تا بتواني بلند شوي و سپس دستم را گرفت
.

و من بلند شدم ديدم تمام بدنم سالم است...
.
او داشت بامن صحبت مي‌كرد كه شما درب را زديد،‌
.
گفت : مادرت آمد .
.
.
سرانجام مادر مسيحي با ديدن اين كرامت از دختر امام حسين سلام الله عليها مسلمان شد ...
.

بگو نامش را حسين بگذارد ...
.

طي نامه‌اي درتاريخ دوم جمادي الثاني 1418 هجري قمري

.
دو كرامت به دفتر انتشارات مكتب الحسين سلام الله عليها ارسال نموده و مرقوم داشته‌اند:
.

روزي وارد حرم حضرت رقيه سلام الله عليها شدم،‌
.

ديدم جمعي مقابل ضريح مقدس مشغول زيارت خواندن وعزاداري مي باشند
.

ومداحي با اخلاص به نام حاج نيكويي مشغول روضه خواني است از او شنيدم كه مي‌گفت:
.

.

خانه‌هاي اطراف حرم رابراي توسعه حرم مطهر خريداري مي‌نمودند.
.
يكي از مالكين كه يهودي يا نصراني بود، به هيچ وجه حاضر نبود خانه خود رابراي توسعه حرم بفروشد.
.
خريداران حاضر شدند كه حتي به دو برابر و نيم قيمت خانه را از او بخرند ،‌ولي وي حاضر به فروش نشد .

.

.

بعد از مدتي زن صاحب خانه حامله شده ونزديك وضع حمل وي مي‌شود.
.
او را نزد پزشك معالج مي‌برند،‌بعد از معاينه مي‌گويد:
.
بچه و مادر ،‌هردو درمعرض خطر مي باشند و خانم بايد زير نظر ما باشد، قبول كردند،‌تا درد زايمان شروع شد.
.
صاحب خانه مي‌گويد : همسرم رابه بيمارستان بردم وخودم برگشتم
.
و آمدم درب حرم حضرت رقيه سلام الله عليها و به ايشان متوسل شدم
.
و گفتم، اگر همسر و فرزندم رانجات دادي وشفاي آنان را از خدا خواستي و گرفتي خانه‌ام را به تو تقديم مي‌كنم.
.

مدتي مشغول توسل بودم،‌بعد به بيمارستان رفتم و ديدم همسرم روي تخت تشسته وبچه دربغلش سالم است .
.

.

همسرم گفت : كجا رفتي ؟
.

گفتم رفتم جايي كاري داشتم.

.
گفت : نه،‌رفتي متوسل به دختر امام حسين سلام الله عليها شدي !‌
.

گفتم از كجا مي داني؟
.

.

زن جواب داد: من،‌ درهمان حال زايمان كه از شدت درد گاهي بيهوش مي‌شدم،‌
.

ديدم دختر بچه‌اي وارد اطاق بيمارستان شد
.

و به من گفت : ناراحت مباش، ما سلامتي تو و بچه‌ات را از خدا خواستيم،
.

فرزند شماهم پسر است،‌سلام مرابه شوهرت برسان
.

و بگو نامش راحسين بگذارد!‌
.
گفتم: شماكي هستيد؟ گفت : من رقيه دختر امام حسين سلام الله عليها هستم.

.
.

بعد از روضه خواني از مداح مذكور سوال كردم اين داستان را از كه نقل مي‌كني؟
.

در جواب گفت: ازخادم حرم حضرت رقيه سلام الله عليها نقل مي‌كنم،
.

كه خود از اهل تسنن مي‌باشد و افتخار خدمتگزاري درحرم نازدانه امام حسين سلام الله عليها را دارد
.

و پدرش نيز از خادمين حرم حضرت رقيه سلام الله عليها بوده است.
.

.
..
*/|\*
السلام عليک يا بنت الحسين عليه السلام */|\*

یک مطلب مهم :Sham:

بزرگواران اسک دین

یک نکته عرض می کنم امیدوارم سریع بگیرید

دختر بچه ها خیلی برای پدر عزیز هستند محال است خواسته دختربچه را رد بکند پدر

عزیزان امام حسین علیه السلام را به رقیه اش قسم بدهید و شفاعت بطلبید و به دامان رقیه سلام الله علیها متوسل بشوید

[b]content[/b]

ما که از عشق تو که در تب باشیم


هر دو پرورده ی زینب باشیم


ما دو نوباوه ی عبد اللهیم

عاشق روی تو ثاراللهیم


فرزندان حضرت زینب (س) در روز عاشورا

در روز عاشورا، وقتی نوبت به جوانان هاشمی رسید. فرزندان زینب کبری (سلام الله علیها) نیز خود را آماده قتال کردند.حضرت زینب (سلام الله علیها) در این موقع که فرزندان دلبند خود را راهی قتال با دشمنان دین و قرآن می کرد، حالتی دگرگون داشت. او عقیلة بنی هاشم است. او نائبة الامام است. اصلاً او شریک کربلای حسین (علیه السلام) است. نه بدین جهت که بنابر نقل، فرزندان خود را با دست خود کفن پوش و فدیة راه حسین (علیه السلام) کرده ، که از لحظه ای که از دامن زهرای مرضیه (سلام الله علیها) پای به عرصه وجود گذاشته، دیده به دیدار حسین (علیه السلام) باز کرده است. برای همین است که اهل دل، آفرینش او را برای کربلا معنا کرده اند.
مگر نه آنکه در زمان حضور در کوفه، در مجلس تفسیر قرآن، وقتی آیه شریفة ”کهیعص“ را برای زنان کوفی تفسیر می کرد، امیرالمؤمنین (علیه السلام) به او فرمود:
این عبارت ”کهیعص“ رمزی در مصیبت وارده بر شماست و کربلا را برای آن مخدّره ترسیم کرد.
بسیاری می گویند: زینب کبری (سلام الله علیها)، دو فرزند خود را مهیای نبرد کرد و به آنها تعلیم داد که اگر با امتناع آن حضرت مواجه شدید - کما اینکه آن مظلوم حتی غلام سیاه را از قتال بر حذر می داشت - دائی خود را به مادرش فاطمه (سلام الله علیها) قسم دهید تا اجازه میدان رفتن بگیرید.
پس از این مراحل ابتدا محمد بن عبدالله بن جعفر به میدان آمد و این رجز را سر داد:

اشکوا إلی اللهِ منََ العدوانِ
قِتل قومٍ فی الوری عمیانِ
قَد ترکوا معالِمَ القُرآنِ
و مُحکمَ التَنزیلِ و التِّبیانِ
وَ اَظهروا الکُفرَ مَعَ الطُّغیانِ



” به خداوند شکایت می کنم از دشمنی دشمنان، قوم ستمگری که کورکورانه به جنگ با ما برخاسته اند . نشانه های قرآنی را که محکم و مبیّن و آشکار کننده کفر و طغیان است راترک کردند“
و پس از نبردی نمایان، به شهادت رسید.
پس از او، برادرش عون بن عبدالله جعفر راهی نبرد شد و خود را اینگونه معرفی کرد:


اِن تُنکرونی فَانا بنُ جعفرٍ
شهیدُ صِدقٍ فی الجنانِ الازهر
یطیرُ فیها بجناحٍ اَخضرٍ
کَفی بِهذا شَرَفاً فی المحشرِ

”اگر مرا نمی شناسید من فرزند جعفر هستم که از سر صدق به شهادت رسید و در بهشت نورانی با بال های سبز پرواز می کند. برای من از حیث شرافت در محشر همین کافی است.“
و او نیز، فدایی راه حضرت حسین (علیه السلام) شد.



بارگاه

شهدای کربلا، در پایین پای حضرت حسین (علیه السلام) مدفونند و به احتمال قوی این دو دلداده نیز در همانجا پروانه شمع محفل حائر حسینی هستند. البته در 12 کیلومتری کربلا بارگاهی کوچک منصوب به عون ابن عبدالله وجود دارد که ملجأ زائرین است. برخی را عقیده بر این است که این مرقد یکی از نوادگان امام مجتبی (علیه السلام) به نام عون می باشد.

منبع:راسخون به نقل از kimiayeghalam.blogfa.com

[b]content[/b]

شب چهارم : فرزندان حضرت زینب سلام الله علیها

پس از شهادت خاندان عقیل حضرت امّ المصائب، عقیله بنی هاشم (ع) دو فرزندش عون و محمد را برای جانفشانی به محضر حضرت ابا عبدالله (ع) فرستاد.

در تاریخ آمده این دو بزرگوار فرزندان عبدالله بن جعفر بودند. این دو برادر به میدان آمده و هر یک جداگانه وفاداری خویش را تا مرز شهادت به امام زمانشان ابراز داشتند.

ابتدا محمد در حالی که اینگونه رجز می خواند وارد میدان شد:

?به خدا شکایت می کنم از دشمنان قومی که از کوردلی به هلاکت افتادند. نشانه های قرآنی که محکم و مبیّن بود، عوض کردند و کفر و طغیان را آشکار کردند.?

جمعی از سپاه کوفه به دست او کشته شدند و سر انجام عامر بن نهشل تمیمی، جناب محمد را به شهادت رساند.

بعد از شهادت محمد، عون بن عبدالله بن جعفر وارد میدان شد و این گونه رجز خواند:

?اگر مرا نمی شناسید، من پسر جعفر هستم که از روی صدق شهید شد و در بهشت نورانی با بالهای سبز پرواز می کند، این شرافت برای من در محشر کافی است.?

نوشته اند تا بیست تن را به درک واصل کرد، آنگاه به دست عبدالله بن قطنه طائی به شهادت رسید.

منقول است حضرت زینب(س) زماني که هر یک از بنی هاشم(ع) به شهادت می رسیدند، به کمک سید الشهدا (ع) براي تعزیت می آمد، ولی هنگام شهادت این دو بزرگوار پرده خیام را انداخت و از خیمه گاه خارج نشد.

شرح شمع صفحه199

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات


قامت کمان کند که دوتا تیر آخرش

یک دم سپر شوند برای برادرش

خون عقاب در جگر شیرشان پر است

از نسل جعفرند و علی این دو لشکرش

این دو ز کودکی فقط ایینه دیده اند

آیینه ای که آه نسازد مکدرش

واحیرتا که این دو جوانان زینبند؟

یا ایستاده تیغ دو سر در برابرش

با جان و دل دو پاره جگر وقف می کند

یک پاره جای خویش و یکی جای همسرش

یک دست گرم اشک گرفتن ز چشمهاش

مشغول عطر و شانه زدن دست دیگرش

چون تکیه گاه اهل حرم بود و کوه صبر

چشمش گدازه ریخت ولی زیر معجرش

زینب به پیشواز شهیدان خود نرفت

تا که خدا نکرده مبادا برادرش...

زینب همان شکوه که ناموس غیرت است

زینب که در مدینه قرق بود معبرش

زینب همان که فاطمه از هر نظر شده است

از بس که رفته این همه این زن به مادرش

زینب همان که زینت بابای خویش بود

در کربلا شدند پسرهاش زیورش

گفتند عصر واقعه آزاد شد فرات

وقتی گذشته بود دگر آب از سرش...

شاعر: سید رضا برقعی

حاج محمود کریمی

روضه طفلان حضرت زینب سلام الله علیها

ای یادگار من، جان برادرم
در قتلگاه عشق، ای یار آخرم



از دست عمه چون، تیری رها شدی
بر سینه ی عمو، بس پُر بَها شدی



گر تشنه ای کنون، در پیش علقمه
مژده که می شوی، سیراب فاطمه



از قلتگاه من، ای یاس باغ من
رفتی دوباره، غم آمد سراغ من

در ذکر شهادت عبدالله بن الحسن (ع)

عبدالله بن الحسن ( علیه السلام): پدرش امام حسن مجتبی ( علیه السلام) و مادرش، دختر شلیل بن عبدالله می‏باشد . عبدالله در کربلا نوجوانی بود که به سن بلوغ نرسیده بود و چون عمویش حسین ( علیه السلام) را زخمی و بی‏یاور دید، خود را به آن حضرت رسانید و گفت: «به خدا قسم از عمویم جدا نمی‏شوم‏» . در آن هنگام شمشیری به طرف امام حسین ( علیه السلام) روانه شد . عبدالله دست‏خود را سپر شمشیر قرار داد و دستش به پوست آویزان شد و فریاد زد: «عموجان‏» ! حسین ( علیه السلام) او را در بغل گرفت و به سینه چسبانید و فرمود: برادرزاده! بر این مصیبت که بر تو وارد آمده است، صبر کن و از خداوند طلب خیر نما، زیرا خداوند تو را به پدران صالحت ملحق می‏کند . ناگاه حرمله بن کاهل تیری بر او زد و او در دامان عمویش حسین ( علیه السلام)، به شهادت رسید . وی نوجوانی یازده ساله بود .

بس كه خونبار است چشم خامه‏ام‏
بوى خون آید همى از نامه‏ام‏
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل‏
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه كین شاخ او پیراسته
خاك بار اى دست بر سر خامه ‏را
بو كه بندد ره به خون این نامه ‏را
سر برد این قصه جانكاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن‏
كوفیان گردش سپاه اندر سپاه‏
چون به دور قرص مه شام سیاه‏
تاخت سوى حربگه نالان و زار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز كرد
خواهر غمدیده را آواز كرد
كه مهل اى خواهر مه روى من
كاید این كودك ز خیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و كشتى سرنگون‏
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرك خونخوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مكن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت كنعان كن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه و اهلم بهر خدا
من نخواهم شد ز عم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق‏
بلبل از گل چون شكیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
كشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبه‏هاى دلكشم
او فكنده نعل دل در آتشم‏
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
كاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بو كه بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مى‏رود
طوطیم زى شكرستان مى‏رود
جذبه عشقش كشان سوى شهش‏
در كشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبه‏هاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاها نك بكف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من این ‏جا قنق
اى تو مهمان دار سكان افق
هین كنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
كز سفر كى باز گردد شاه‏ها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمه‏ها مى‏كن گذار
چشم‌ها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله ‏اى جان عزیز
تیغ مى‏بارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم‏
من بدین حالت كه خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این كوه مناست‏
كبش(1) املح(2) كه فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و كبش املح نك منم
مرغزار عشق باشد مسكنم
نز گران جانى بتأخیر آمدم
كوكب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه كافرى در دست تیغ‏
كه زند بر تارك شه بى دریغ‏
نامده آن تیغ كین شه را به سر
دست خود را كرد آن كودك سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم كه چه زان بر شه گذشت‏
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در كنار شه فكند
گفت دستم گیر اى سالاركون
اى به بی‌دستان بهر دو كون عون‏
پایمردى كن كه كار از دست رفت
دستگیرم كاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر بر تنش
دست خود را كرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست كین
تیر دل دوزش به حلق نازنین
گفت شه كى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش‏
رو به مصر كامرانى شاه باش‏
مرغ روحش پر به رفتن باز كرد
همچون باز از دست شه پرواز كرد

ــــــــــــــــــــ

پی نوشتها:

1- گوسفند.
2- سپید سیاهی آمیخته.

فدایت ، عمو

نوشته‏اند حسن بن على عليه السلام چند پسر داشت كه اينها همراه ابا عبد الله آمده بودند.يكى از آنها جناب قاسم بود.امام حسن عليه السلام پسر ده ساله‏اى دارد كه آخرين پسر ايشان است،و اين بچه شايد از پدرش يادش نمى‏آمد چون وقتى كه پدرش از دنيا رفت گويا چند ماهه بوده است،در خانه حسين بزرگ شد.ابا عبد الله به فرزندان امام حسن خيلى مهربانى مى‏كرد،شايد بيش از آن اندازه كه به پسران خودش مهربانى مى‏كرد چون آنها يتيم بودند و پدر نداشتند.اين پسر اسمش عبد الله و خيلى به آقا علاقه‏مند است،و آقا به زينب سپرده است كه تو مواظب بچه‏ها باش،و زينب دائما مراقب آنهاست.يك دفعه زينب متوجه شد كه عبد الله از خيمه بيرون آمده است و مى‏خواهد برود پيش عمويش حسين بن على عليه السلام.


زينب دويد او را بگيرد،او فرياد كرد:«و الله لا افارق عمى‏»به خدا قسم كه من هرگز از عمويم جدا نمى‏شوم.آن طفل مى‏دود،زينب مى‏دود( السلام عليك يا ابا عبد الله!اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده).
آنقدر زينب دويد كه به ابا عبد الله نزديك شد.آقا فرمود:نه،تو برگرد،بگذار اين بچه پيش خودم باشد.خودش را نداخت‏به دامان حسين عليه السلام(حسين است،او خودش عالمى دارد).در همين حال، يكى از دشمنان آمد براى اينكه ضربتى به ابا عبد الله بزند.


تا شمشيرش را بالا برد، اين طفل فرياد كرد:«يابن الزانية!اتريد ان تقتل عمى‏»؟زنازاده!تو مى‏خواهى عموى مرا بكشى؟تا او شمشيرش را حواله كرد،اين طفل دست‏خود را جلو آورد و دستش بريده شد. فرياد كرد:يا عماه!عموجان ببين با من چه كردند!



«اشهد انك قد امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتيك اليقين.»


و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم،و صلى الله على محمد و آله الطاهرين.


كتاب: مجموعه آثار ج 17 از ص 297

نويسنده: شهيد مطهرى



بر روی من دیده تو وا نمی شود
آیا عمو برای تو، بابا نمی شود؟



نسل جوان، به سینه ی خود حک نموده اند
هر نوجوان که قاسم طاها نمی شود



قاسم بن حسن بن علی بن ابی طالب علیه السلام

قاسم بن حسن برادر پدر و مادرى همان ابوبكر بن حسن است كه بيش از او كشته شد. ابومخنف به سندش از حميد بن مسلم (كه خبرنگار لشكر عمر بن سعد است ). روايت كرده كه گفت : از ميان همراهان حسين عليه السلام پسرى كه گويا پاره ما بود به سوى ما بيرون آمد، و شمشيرى در دست و پيراهن و جامه اى بر تن داشت و نعلينى بر پا كرده بود؟ بند يك از آن دو بريده شده بود، و فراموش نمى كنم كه آن نعل چپش بود.

عمرو بن سعيد بن نفيل ازدى كه او را ديد گفت : به خدا سوگند هم اكنون بر او حمله آرم . بدو گفتم : سبحان الله تو از اين كار چه مى خواهى ؟ همانهايى كه مى نگرى از هر سو اطرافشان را گرفته اند، تو را از كشتن او كفايت كنند، گفت : به خدا سوگند من شخصا بايد به او حمله كنم ، اين را گفت و بى درنگ بدان پسر حمله برد و شمشير را بر سرش فرود آورد، قاسم به رو درافتاد و فرياد زد: عمو جان ! و عموى خود را به يارى طلبيد.

حميد گويد: به خدا سوگند حسين (كه صداى او را شنيد) چون باز شكارى رسيد و لشكر دشمن را شكافت و به شتاب خود را به معركه رسانيد و چون شير خشمناكى حمله افكند و شمشيرش را حواله عمرو بن سعيد كرد، عمرو دست خود را سپر كرد، ابوعبدالله دستش را مرفق بيفكند و به يك سو رفت ، لشكر عمر بن سعد (براى رهايى آن پست خبيث ) هجوم آورده و او را از جلوى شمشير حسين عليه السلام به يك سو برده نجاتش دادند، ولى همان هجوم سواران سبب شد كه آن نتوانست خود را از زمين حركت دهد و زير دست و پاى اسبان لگد كوب گرديد و از اين جهان رخت بيرون كشيد - خدايش لعنت كند و دچار رسوايى محشرش گرداند.

گرد و غبار فرو نشست ، حسين عليه السلام را ديدم كه بالاى سر قاسم بود و او پاشنه پا بر زمين مى سود، در آن حال آن جناب مى فرمود: از رحمت حق به دور باشند گروهى كه تو را كشتند، و رسول خدا صلى الله عليه و آله در روز قيامت درباره تو خصم ورزد و طرف آنها باشد.
سپس فرمود: به خدا سوگند ناگوار و گران است بر عموى تو كه او را بخوانى و پاسخت را ندهد، يا پاسخت بدهد ولى سودى به تو نبخشد، روزى است كه دشمنش بسيار و ياورش اندك است ، سپس قاسم را بر سينه گرفت و از زمين بلند كرد و گويا هم اكنون مى نگرم به پاهاى آن جوان كه بر زمين كشيده مى شد، و همچنان او را بياورند تا در كنار جسد فرزند على بن الحسين افكند. من پرسيدم : اين پسر كه بود؟ گفتند: قاسم ابن حسن بن على بن ابيطالب بود. صلوات الله عليهم اجمعين .

مصیبت حضرت قاسم علیه السلام

تواريخ معتبر اين قضيه را نقل كرده‏اند كه در شب عاشورا امام عليه السلام اصحاب خودش را در خيمه‏اى‏«عند قرب الماء»جمع كرد.معلوم مى‏شود خيمه‏اى بوده است كه آن را به مشكهاى آب اختصاص داده بودند و از همان روزهاى اول آبها را در آن خيمه جمع مى‏كردند.امام اصحاب خودش را در آن خيمه يا نزديك آن خيمه جمع كرد.آن خطابه بسيار معروف شب عاشورا را در آنجا امام القاء كرد،كه حالا آزاديد(آخرين اتمام حجت‏به آنها).
امام نمى‏خواهد كسى رودربايستى داشته باشد،كسى خودش را مجبور ببيند،حتى كسى خيال كند به حكم بيعت لازم است‏بماند،خير، همه‏تان را آزاد كردم،همه يارانم،همه خاندانم،حتى برادرانم،فرزندانم،برادر زادگانم،اينها هم جز به شخص من به كسى كارى ندارند،امشب شب تاريكى است،اگر مى‏خواهيد،از اين تاريكى استفاده كنيد برويد و آنها هم قطعا به شما كارى ندارند.
اول از آنها تجليل مى‏كند:منتهاى رضايت را از شما دارم،اصحابى از اصحاب‏خودم بهتر سراغ ندارم،اهل بيتى از اهل بيت‏خودم بهتر سراغ ندارم.در عين حال اين مطالب را هم حضرت به آنها مى‏فرمايد.همه‏شان به طور دسته جمعى مى‏گويند:مگر چنين چيزى ممكن است؟!جواب پيغمبر را چه بدهيم؟وفا كجا رفت؟ انسانيت كجا رفت؟محبت و عاطفه كجا رفت؟آن سخنان پر شورى كه آنجا گفتند،كه واقعا انسان را به هيجان مى‏آورد.
يكى مى‏گويد مگر يك جان هم ارزش اين حرفها را دارد كه كسى بخواهد فداى مثل تويى كند؟!اى كاش هفتاد بار زنده مى‏شدم و هفتاد بار خودم را فداى تو مى‏كردم.آن يكى مى‏گويد هزار بار.يكى مى‏گويد:اى كاش امكان داشت‏بروم و جانم را فداى تو كنم،بعد اين بدنم را آتش بزنند،خاكستر كنند،خاكسترش را به باد بدهند،باز دو مرتبه مرا زنده كنند،باز هم و باز هم.
اول كسى كه به سخن در آمد برادرش ابوالفضل بود و بعد همه بنى هاشم،همينكه اينها اين سخنان را گفتند،آنوقت امام مطلب را عوض كرد،از حقايق فردا قضايايى گفت، فرمود:پس بدانى كه قضاياى فردا چگونه است.آنوقت‏به آنها خبر كشته شدن را داد. درست مثل يك مژده بزرگ تلقى كردند.آنوقت همين نوجوانى كه ما اينقدر به او ظلم مى‏كنيم،آرزوى او را دامادى مى‏دانيم،تاريخ مى‏گويد خودش گفته آرزوى من چيست.يك بچه سيزده ساله معلوم است در جمع مردان شركت نمى‏كند،پشت‏سر مردان مى‏نشيند.مثل اينكه پشت‏سر نشسته بود و مرتب سر مى‏كشيد كه ديگران چه مى‏گويند؟
وقتى كه امام فرمود همه شما كشته مى‏شويد،اين طفل با خودش فكر كرد كه آيا شامل من هم خواهد شد يا نه؟با خود گفت آخر من بچه‏ام،شايد مقصود آقا اين است كه بزرگان كشته مى‏شوند،من هنوز صغيرم.يك وقت رو كرد به آقا و عرض كرد:«و انا فى من يقتل؟»آيا من جزء كشته شدگان هستم يا نيستم؟حالا ببينيد آرزويش چيست؟آقا جوابش را نداد،فرمود:اول من از تو يك سؤال مى‏كنم جواب مرا بده،بعد من جواب تو را مى‏دهم.
شايد(من اين طور فكر مى‏كنم)آقا مخصوصا اين سؤال را كرد و اين جواب را شنيد،خواست اين سؤال و جواب پيش بيايد كه مردم آينده فكر نكنند اين نوجوان ندانسته و نفهميده خودش را به كشتن داد،ديگر مردم آينده نگويند اين نوجوان در آرزوى دامادى بود،ديگر برايش حجله درست نكنند،جنايت نكنند.آقا فرمود كه اول من سؤال مى‏كنم.عرض كرد:بفرماييد.فرمود:«كيف الموت عندك‏»؟
پسركم،فرزند برادرم،اول بگو مردن،كشته شدن در ذائقه تو چه طعمى دارد؟ فورا گفت:«احلى من العسل‏»از عسل شيرين‏تر است،من در ركاب تو كشته بشوم،جانم را فداى تو كنم؟اگر از ذائقه مى‏پرسى(چون حضرت از ذائقه پرسيد)از عسل در اين ذائقه شيرين‏تر است،يعنى براى من آرزويى شيرين‏تر از اين آرزو وجود ندارد. ببينيد چقدر منظره تكان دهنده است!
اينهاست كه اين حادثه را يك حادثه بزرگ تاريخى كرده است كه تا زنده‏ايم ما بايد اين حادثه را زنده نگه بداريم،چون ديگر نه حسينى پيدا خواهد شد نه قاسم بن الحسنى. اين است كه اين مقدار ارزش مى‏دهد كه بعد از چهارده قرن اگر يك چنين حسينيه‏اى (1) به نامشان بسازيم كارى نكرده‏ايم،و الا آن كه آرزوى دامادى دارد،كه همه بچه‏ها آرزوى دامادى دارند،ديگر اين حرفها را نمى‏خواهد،وقت صرف كردن نمى‏خواهد،پول صرف كردن نمى‏خواهد،برايش حسينيه ساختن نمى‏خواهد،سخنرانى نمى‏خواهد.ولى اينها جوهره انسانيت‏اند،مصداق انى جاعل فى الارض خليفة (2) هستند،اينها بالاتر از فرشته هستند.
فرمود:بله فرزند برادرم،پس جوابت را بدهم،كشته مى‏شوى‏«بعد ان تبلؤ ببلاء عظيم‏»اما جان دادن تو با ديگران خيلى متفاوت است،يك گرفتارى بسيار شديدى پيدا مى‏كنى.(چون مجلس آماده شد اين ذكر مصيبت را عرض مى‏كنم.)اين آقا زاده اصلا باك ندارد.روز عاشوراست.
حالا پس از آنكه با چه اصرارى به ميدان مى‏رود،بچه است،زرهى كه متناسب با اندام او باشد وجود ندارد،خود مناسب با اندام او وجود ندارد،اسلحه و چكمه مناسب با اندام او وجود ندارد.لهذا نوشته‏اند همين طور رفت، عمامه‏اى به سر گذاشته بود«كانه فلقة قمر»همين قدر نوشته‏اند به قدرى اين بچه زيبا بود،مثل يك پاره ماه.اين جمله‏اى است كه دشمن در باره او گفته است.گفت:
بر فرس تندرو هر كه تو را ديد گفت برگ گل سرخ را باد كجا مى‏برد
راوى گفت نگاه كردم ديدم كه بند يكى از كفشهايش باز است،يادم نمى‏رود كه پاى چپش هم بود.معلوم مى‏شود كه چكمه پايش نبوده است.
حالا آن روح و آن معنويت چه شجاعتى به او داد،به جاى خود،نوشته‏اند كه امام[كنار]در خيمه ايستاده بود.لجام اسبش به دستش بود،معلوم بود منتظر است.يكمرتبه فريادى شنيد.نوشته‏اند مثل يك باز شكارى-كه كسى نفهميد به چه سرعت امام پريد روى اسب-حمله كرد.مى‏دانيد آن فرياد چه بود؟فرياد يا عماه،عموجان! عموجان!وقتى آقا رفت‏به بالين اين نوجوان،در حدود دويست نفر دور او را گرفته بودند.امام كه حركت كرد و حمله كرد،آنها فرار كردند.يكى از دشمنان از اسب پايين آمده بود تا سر جناب قاسم را از بدن جدا كند،خود او در زير پاى اسب رفقاى خودش پايمال شد.آن كسى كه مى‏گويند در عاشورا در زير سم اسبها پايمال شد در حالى كه زنده بود،يكى از دشمنان بود نه حضرت قاسم.
حضرت خودشان را رساندند به بالين قاسم،ولى در وقتى كه گرد و غبار زياد بود و كسى نمى‏فهميد قضيه از چه قرار است.وقتى كه اين گرد و غبارها نشست،يك وقت ديدند كه آقا به بالين قاسم نشسته است،سر قاسم را به دامن گرفته است.اين جمله را از آقا شنيدند كه فرمود:«يعز على عمك ان تدعوه فلا يجيبك او يجيبك فلا ينفعك‏»يعنى برادر زاده!خيلى بر عموى تو سخت است كه تو بخوانى،نتواند تو را اجابت كند،يا اجابت كند و بيايد اما نتواند براى تو كارى انجام بدهد.در همين حال بود كه يك وقت فريادى از اين نوجوان بلند شد و جان به جان آفرين تسليم كرد.
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم‏و صلى الله على محمد و آله الطاهرين، باسمك العظيم الاعظم‏الاعز الاجل الاكرم يا الله...
خدايا عاقبت امر همه ما را ختم به خير بفرما!ما را به حقايق اسلام آشنا كن!اين جهلها و نادانيها را به كرم و لطف خودت از ما دور بگردان!توفيق عمل و خلوص نيت‏به همه ما عنايت‏بفرما!حاجات مشروعه ما را بر آور!اموات همه ما ببخش و بيامرز!
رحم الله من قرء الفاتحة مع الصلوات.

ــــــــــــــــــ

پی نوشت‏ها:

1) حسينيه ارشاد
2) بقره .30

كتاب: مجموعه آثار ج 17 ص 80
نويسنده: شهيد مطهرى


نگاه حسرت

بس که میدان رفتن تو ، بر عمویت مشکل است
دست یابی تو ، بر این آرزویت مشکل است


دیگر از هجران مگو ، ای یادگار مجتبی
بر مشام جان ، فراق عطر و بویت مشکل است

بر دلم آتش مزن ، ای میوه قلب حسن
چون مرا بشنیدن این گفتگویت مشکل است

سن تو جانا مناسب با چنین پیکار نیست
جنگ تو ، با لشکری در روبرویت مشکل است

سخت باشد ، ناسزا بشنیدن از هر ناکسی
گفتگو با دشمن بی آبرویت مشکل است

ای که واجب نیست ، در این سن تو ، صوم و صلات
تشنه لب در کربلا ، با خون وضویت مشکل است

بهر میدان رفتن خود ، اشک بر دامن مریز
نور چشمم ، جنگ کردن ، با عدویت مشکل است

ای که از داغ حسن ، گرد یتیمی بر سرت
دیدن اندر خاک و خون ، رخسار و مویت مشکل است

چون به جان مجتبی ، دادی قسم ، اینک برو
گرچه دل برکندن از روی نکویت مشکل است

می‌روی و می‌کنم سوی تو با حسرت نگاه
گر چه در هجران ، نظر کردن به سویت مشکل است

بس که صحرا ، پر خروش از لشگر باطل بوَد
حق شنیدن از لب تکبیر گویت مشکل است

تا سلامت بینمت ، کردم شتاب از خمیه گاه
لیک ، با انبوه دشمن ، جستجویت مشکل است

بس که ابر خاک و خون ، بگرفته روی ماه تو
از پس این پرده ها ، دیدار رویت مشکل است

در دم جان دادنت ، گفتی : عمو جانم بیا
غرفه در خون ، دیدن تو ، بر عمویت مشکل است

گر نباشد چشمه ی چشمان گریانت ?حسان?
زین همه آلودگی ها ، شست و شویت مشکل است



شاعر:حبیب چایچیان