روزی جنگی بود...

تب‌های اولیه

6 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
روزی جنگی بود...

بسم الله الرحمن الرحیم


اين بخش حاوي زيباترين خاطرات رزمندگان در طول سالهاي دفاع مقدس است.
برچسب: 

آب
نشستم روبه رویش. زانوهایش را جمع کرد توی سینه اش. قمقمه ی آب را آوردم، نگاه کرد، زل زده بود به غروب. از لب هایش آرام آرام قطره های خون سر می خورد زیر گلویش. گفتم: «بخور دیگه» قسمت این جوری بوده حالا فقط تو از آن گروه زنده موندی، نباید تا ابد آب بخوری؟
بغضش ترکید، اشک هایش راه افتاد. بریده بریده گفت: «آب آب آب، نمی دونی چه قدر از شنیدن اسمش حالم به هم می خورد چی می گی تو؟» آب بخورم برای چی؟ همه ی دوستانم تشنه شهید شدند. آب دیگه به چه دردی می خوره؟ آب فقط اون موقع مزه داشت که همه با هم بودیم. آب اون جا آب بود، به درد می خورد، چه جوری من آب بخورم تک و تنها...

آب اروند
سیاهی شب همه جا را گرفته بود. بچه ها آرام و بی صدا پشت سر هم به ترتیب وارد آب می شدند. هرکس گوشه ای از طناب را در دست داشت. گاه گاهی نور منورها سطح آب را روشن می کرد و هر از گاهی صدای خمپاره های سرگردان به گوش می رسید. 30 متر به ساحل اروند یکی از نیروها تکان خورد.
خواست فریاد بزند که نفر پشت سرش با دست دهان او را گرفت و آرام در گوشش چیزی زمزمه کرد. اشک از چشمان جوان سرازیر شد، چشم هایش را به ما دوخت و در حالی که با حسرت به ما می نگریست، گوشه ی طناب را رها کرد و در آب ناپدید شد.
از مرد پرسیدم: «چه چیزی به او گفتی؟» با تأمل گفت: «گفتم نباید کوچک ترین صدایی بکنیم وگرنه عملیات لو می رود، اون وقت می دونی جون چند نفر... عملیات نباید لو بره» تمام بدنم می لرزید، جوان در میان موج خروشان اروند به پیش می رفت.

راوی: آقای جابری

تدوین و تنظیم توسط گروه فرهنگی هاتف

آب بازی
دستمان رو شده بود. فهمیده بودند که آب و غذایمان تمام شده. دو، سه تا منبع آب آوردند شصت متری کانال.
شیرهای تانکر را باز گذاشته بودند. آب بازی می کردند.
شده بود کار هر روزشان؛ هی پر می کردند، هی خالی می کردند.

آب کاربراتور
راه را گم کرده بودم. وسط بیابان، پنج، شش روز، غذا و آب نداشتم. گرسنگی را می شد تحمل کرد اما تشنگی را نه.
در میان راه به چند ماشین خراب رسیدم، هرچه گشتم داخل ماشین آب نبود. شلنگ کاربراتور یکی از آن ها را با سرنیزه سوراخ کردم. آبش گرم بود، بدمزه و بدرنگ اما چاره ای نبود. هرچی آب داشت با ولع خوردم و حالم جا آمد.

مابچه های کارتون های سیاه و سفید بودیم
کارتونهایی که بچه یتیم ها قهرمانهایش بودند
ما پولهایمان را می ریختیم توی قلک های نارنجکی و می فرستادیم جبهه
دهه های فجر مدرسه هایمان را تزئین می کردیم
توی روزنامه دیواری هایمان امام را دوست داشتیم
آدمهای لباس سبز ریش بلند قهرمان هایمان بودند
آنروزها هیچکدامشان شکمهای قلمبه نداشتند
و عراقی های شکم قلمبه را که می کشتند توی سینما برایشان سوت می زدیم
شهید که می آوردند زار زار گریه می کردیم
اسرا که برگشتند شاد شاد خندیدیم

ما از آژیر قرمز می ترسیدیم
ما به شیشه خانه هایمان نوار چسب می زدیم از ترس شکستن دیوار صوتی
ما توی زیر زمین می خوابیدیم از ترس موشک های صدام
ما چیپس نداشتیم که بخوریم
حتی آتاری نداشتیم که بازی کنیم
ما ویدیو نداشتیم
ما ماهواره نداشتیم
ما را رستوران نمی بردند که بدانیم جوجه کباب چه شکلی است
ما خیلی قانع بودیم به خدا
۰
صحنه دارترین تصاویر عمرمان عکس خانم های مینی ژوب پوشیده بود توی مجله های قدیمی
یا زنانی که موهایشان باز بود توی کتاب های آموزش a.b.c.d
زنهای فیلمهای تلوزیون ما توی خواب هم روسری سرشان می کردند
حتی توی کتابهای علوممان هم با حجاب بودند
عاشق که می شدیم رویا می بافتیم
موبایل نداشتیم که اس ام اس بدهیم
ما خودمان خودمان را شناختیم
هیچکس یادمان نداد

و حالا گیر افتاده ایم بین دو نسل
نسلی که عشق و حال هایشان را توی کاباره های لاله زار کرده بودند
و نسلی که دارد با فارسی وان و من و تو و ایکس باکس و فیس بوک بزرگ می شوند
و هیچکدامشان مارا نمی شناسند و نمی فهمند