امام علي النقي (ع)-------- شيعيان امام در ايران

تب‌های اولیه

12 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
امام علي النقي (ع)-------- شيعيان امام در ايران

[=arial][=&quot]پرده از پیش اوبلند کنید[/][/]
[=arial][=&quot]
به متوکل گفتند: هیچ کس چنان نمی کند که توبا خود می کنی در باب علی بن محمّد تقی ؛ زیرا که هر وقت [به ] منزل تووارد می شود هرکس که در سرای است اورا خدمت می کند به حدی که نمی گذارند که پـرده بلند کند ودر را باز کند

وچون مردم این را بدانند می گویند اگر خلیفه نمی دانست استحقاق اورا از برای این امر این نحورفتار با اونمی نمود

بگذار اورا وقتی که داخل خانه می شود خودش پرده را بلند کند وبرود همچنان که سایرین می روند وبه او برسد همان تعبی که به سایرین می رسد.

متوکل فرمان داد که کسی خدمت نکند علی نقی (ع) را واز جلواوپـرده را بلند نکند ومتوکل بسیار اهتمام داشت که از خبرها ومطالبی که در منزلش واقع شده مطلع شود لاجرم کسی را گماشته بود که خبرها را برای اومی نوشت

پـس نوشت آن مرد به متوکل که علی بن محمّد (ع) چون داخل خانه شد کسی پرده را از جلوبلند نکرد لکن بادی وزید به حدی که پرده را بلند کرد وآن حضرت بدون زحمت داخل شد.

متوکل گفت مواظب باشند وقت بیرون رفتنش را.

دیـگـرباره آن گـماشته متوکل نوشت که بادی بر خلاف باد اولی وزید وپرده را بلند کرد که آن حضرت بدون تعب بیرون رفت .

متوکل دید که در این کار فضیلت حضرت ظاهر می شود فرمان داد که به دستور سابق رفتار کنید وپرده از پیش اوبلند کنید.[/][/]

[=arial][=&quot]بی اختیار پیاده شدیم [/][/]
[=arial][=&quot]
من و پدرم بر در خانه متوکل بودیم ومن در آن وقت کودک بودم وجماعتی از طالبیین و عباسیین وآل جعفر حضور داشتند

وما واقف بودیم که حضرت ابوالحسن علی هادی (ع) وارد شد تمامی مردم برای اوپـیاده شدند تا آنکه حضرت داخل خانه شد.

پـس بعضی از آن جماعت به بعضی دیگر گفتند که ما چرا پیاده شدیم برای این پسر نه اواز ما شرافتش بیشتر است ونه سنش زیادتر است ، به خدا سوگند که برای اوپیاده نخواهیم شد.

ابوهاشم جعفری گفت : به خدا که وقتی اورا ببینید برای اوپـیاده خواهید شد در حالی که خوار باشید.

پس زمانی نگذشت که آن حضرت تشریف آوردند چـون نظر ایشان بر آن حضرت افتاد تمامی برای اوپیاده شدند ابوهاشم به ایشان فرمودند: آیا شما نـگـفتید که ما پیاده نمی شویم برای او چگونه شد پیاده شدید؟!

گـفتند: به خدا سوگند که نتوانستیم خودداری کنیم تا بی اختیار پیاده شدیم [/][/]

[=&quot]لشگر امام

متوکل یا واثق یا یکی دیگر از خلفاء امر کرد عسکر خود را که نود هزار بودند از اتراک که در سرّ من راءی بودند که هر کدام توبره اسب خود را از گل سرخ پر کنند

ودر میان بیابان وسیعی در موضعی روی هم بریزند، ایشان چـنین کردند وبه منزله کوه بزرگـی شد واسم آن را تل مخالی ([/][=&quot]جمع مخلاة که به معنی توبره است [/][=&quot]) نهادند.

آنگاه بالای آن رفت وحضرت امام علی نقی (ع) را نیز به آنجا طلبید وگفت : شما را اینجا خواستم تا مشاهده کنی لشکرهای مرا، وامر کرده بود لشکریان را که با زینت واسلحه تمام حاضر باشند وغرضش آن بود که شوکت واقتدار خود را بنماید تا مبادا آن حضرت یا یکی از اهل بیت اواراده خراج بر اونماید.

حضرت فرمود: می خواهی من نیز لشکر خود را بر توظاهر کنم ؟ گـفت : بلی ،

پس حضرت دعا کرد وفرمود: نگاه کن ! چون نظر کرد دید مابین آسمان وزمین از مشرق ومغرب پر است از ملائکه وتمام شاکی السلاح بودند! خلیفه چـون دید او را غش عارض شد چـون به هوش آمد

حضرت فرمود: ما به دنیای شما کاری نداریم ما مشغول به امر آخرت می باشیم بر توباکی نباشد از آنچه گمان کرده ای یعنی اگـر گـمانت آن است که ما بر توخروج می خواهیم بکنیم از این خیال راحت باش ما این اراده را نداریم .[/]

فضل وخصال خیر

قطب راوندی گفته که در حضرت علی بن محمّد هادی (ع) جمع شده بود خصال امامت وکامل شده بود در آن حضرت فضل وعلم وخصال خیر و تمامی اخلاق آن حضرت خارق از عادت بود مانند اخلاق پدران بزرگوارش وشب که داخل می شد

رومی کرد به قبله ومشغول به عبادت می گشت وساعتی از عبادت باز نمی ایستاد وبر تن نازنینش جبه ای بود از پشم وسجاده اش بر حصیری بود.

واگر ما ذکر کنیم محاسن شمایل آن جناب را کتاب طولانی می شود. صاحب ( جنات الخلود ) گفته که آن حضرت متوسط القامة بود
وروی مبارکش سرخ وسفید وچشمهایش فراخ وابروهایش گـشاده وچـهره اش ‍ دلگـشا، هر که غمین بودی بر روی مبارکش نـگـریستی غمها زایل شدی ، ومحبوب القلوب وصاحب هیبت بودی وهرچند دشمن به وی برخوردی تملق نمودی و پـیوسته لب مبارکش در تبسم وذکر خدا بودی

ودر راه رفتن گـامها را کوچـک گـذارده پـیاده رفتن بر آن حضرت دشوار بود واکثر در راه رفتن بدن مبارکش عرق کردی

[=&quot]نعمتهای خدا[/]
[=&quot]
[/][=&quot]شیخ صدوق [/][=&quot]از ابوهاشم جعفری روایت کرده که گفت : وقتی فقر وفاقه بر من شدت کرد خدمت حضرت امام علی نقی (ع) شرفیاب شدم پس مرا اذن داد
پس چون نشستم فرمود: ابوهاشم ! کدام نعمتهای خدا را که به توعطا کرده می توانی ادا وشکر آن کنی ؟
ابوهاشم گفت ندانستم چه جواب گویم ،
پس خود آن حضرت ابتدا کرد فرمود:

ایمان را روزی توکرد پس حرام کرد به سبب آن بدن تورا بر آتش

وروزی کرد تورا عافیت تا اعانت کرد تورا بر طاعت

وروزی کرد تورا قناعت پس حفظ کرد تورا از ریختن آبرویت ،

ای ابوهاشم ! من ابتدا کردم تورا به این کلمات به جهت آنکه گـمان کردم که تواراده کرده ای که شکایت کنی نزد من از آنکه با تواین همه انعام کرده
وامر کردم که صد دینار زر سرخ به تودهند بگیر آن را[/]

شاگردان امام


بنا براظهار شيخ طوسي، تعداد شاگردان امام هادي (ع) بالغ بر 185 نفر بوده است که در ميان آنان چهره هاي برجسته علمي و فقهي فراواني که داراي تاليفات گوناگوني بودند نيز ديده مي شود.
در اينجا از برخي شاگردان آن حضرت به طور اختصار ياد مي شود:

1- ايوب بن نوح:
مردي امين و مورد وثوق بود و درعبادت و تقوا رتبه والايي داشت، چندان که او را در زمره بندگان صالح خدا شمرده اند. او وکيل امام هادي و امام عسکري عليهما السلام بود.

2- حسن بن راشد:
وي از اصحاب امام جواد و امام هادي عليهما السلام شمرده مي شود و نزد آن دو بزرگوار از منزلت و مقام والايي برخوردار بوده است.

3- حسن بن علي ناصر :
شيخ طوسي او را از اصحاب امام هادي (ع) شمرده است . وي پدر جد سيد مرتضي از سوي مادر است . سيد مرتضي در وصف او مي گويد : مقام و برتري او در دانش و پارسايي ، و فقه روشنتر از خورشيد درخشان است .
او بود که اسلام را در "ديلم" نشر داد، بگونه اي که مردم آن سامان به وسيله او از گمراهي به هدايت راه يافته و با دعاي او به حق بازگشتند . صفات پسنديده و اخلاق نيکوي او بيش از آن است که شمرده نشود و روشنتر از آن است که پنهان بماند .

4- عبد العظيم حسني:
وي که نسب شريفش با چهار واسطه به امام حسن مجتبي (ع) مي رسد، از ياران امام هادي و امام عسکري عليهما السلام است.
عبدالعظيم ، مردي پارسا ، وارسته ، دانشمند ، فقيه و مورد اعتماد و وثوق امام دهم بود . ابو حماد رازي مي گويد : در سامراء بر امام هادي (ع) وارد شدم و درباره مسائلي از حلال و حرام از آن حضرت پرسيدم ، ايشان فرمود : اي حماد ! هر گاه در ناحيه اي که زندگي مي کني ، مشکلي در امر دين ، برايت پيش آمد از عبد العظيم حسني بپرس و سلام مرا به او برسان .

5- عثمان بن سعيد :
وي در سن جواني و در حالي که يازده سال از عمرش مي گذشت ، افتخار شاگردي امام را پيدا نمود. امام هادي (ع) در مورد او به احمد بن اسحاق قمي فرمود : عثمان بن سعيد ، ثقه و امين من است ، هر چه به شما بگويد از سوي من گفته و هر چه به شما القا کند از ناحيه من القا کرده است.

امام هادي و شيعيان ايشان در ايران


اکثر شيعيان در قرن نخست از شهر کوفه بودند. از دوران امام باقر و امام صادق عليهما السلام به اين طرف ، لقب"قمي" در آخر اسماء تعدادي از اصحاب ائمه به چشم مي خورد.

اينها اشعري هاي عرب تباري بودند که در قم مي زيستند. در زمان امام هادي (ع)، قم مهمترين مرکز تجمع شيعيان ايران بود و روابط محکمي ميان شيعيان اين شهر و ائمه طاهرين وجود داشت.

در کنار قم، دو شهر آبه (يا آوه) و کاشان نيز تحت تأثير تعلميات شيعي قرار داشته و مردم اين شهرها از بينش شيعي مردم قم پيروي مي کردند.

مردم قم و آوه ، همچنين براي زيارت مرقد مطهر امام رضا (ع) به مشهد مسافرت مي کردند که امام هادي (ع) نيز آنها را در قبال اين عمل "مغفور لهم" وصف کرده اند.

-حدیثى درباره‏ کودکى حضرت هادى است، که نمى‏دانم شنیده‏اید یا نه؛ وقتى معتصم در سال ۲۱۸ هجرى، حضرت جواد را دو سال قبل از شهادت ایشان از مدینه به بغداد آورد، حضرت هادى که در آن ‏وقت شش ساله بود، به همراه خانواده‏اش در مدینه ماند. پس از آن ‏که حضرت جواد به بغداد آورده شد، معتصم از خانواده حضرت پرس ‏و جو کرد و وقتى شنید پسر بزرگ حضرت جواد، على ‏بن ‏محمد، شش سال دارد، گفت این خطرناک است؛ ما باید به فکرش باشیم. معتصم شخصى را که از نزدیکان خود بود، مأمور کرد که از بغداد به مدینه برود و در آن ‏جا کسى را که دشمن اهل‏بیت است پیدا کند و این بچه را بسپارد به دست آن شخص، تا او به عنوان معلم، این بچه را دشمن خاندان خود و متناسب با دستگاه خلافت بار بیاورد. این شخص از بغداد به مدینه آمد و یکى از علماى مدینه را به نام «الجنیدى»، که جزو مخالفترین و دشمن‏ترینِ مردم با اهل‏بیت علیهم‏السّلام بود – در مدینه از این قبیل علما آن ‏وقت بودند – براى این کار پیدا کرد و به او گفت من مأموریت دارم که تو را مربى و مؤدبِ این بچه کنم، تا نگذارى هیچ ‏کس با او رفت و آمد کند و او را آن ‏طور که ما مى‏خواهیم، تربیت کن. اسم این شخص – الجنیدى – در تاریخ ثبت شده است. حضرت هادى هم – همان‏طور که گفتم – در آن موقع شش سال داشت و امر، امر حکومت بود؛ چه کسى مى‏توانست در مقابل آن مقاومت کند. بعد از چند وقت یکى از وابستگان دستگاه خلافت، الجنیدى را دید و از بچه‌ا‏ى که به دستش سپرده بودند، سؤال کرد. الجنیدى گفت: بچه؟! این بچه است؟! من یک مسأله از ادب براى او بیان می‏کنم، او بابهایى از ادب را براى من بیان مى‏کند که من استفاده مى‏کنم! اینها کجا درس خوانده‏اند؟! گاهى به او، وقتى مى‏خواهد وارد حجره شود، مى‏گویم یک سوره از قرآن بخوان، بعد وارد شو – مى‏خواسته اذیت کند – مى‏پرسد چه سوره‏‌اى بخوانم. من به او گفتم سوره‏ بزرگى؛ مثلاً سوره‏ آل‏عمران را بخوان؛ او خوانده و جاهاى مشکلش را هم براى من معنا کرده است! اینها عالمند، حافظ قرآن و عالم به تأویل و تفسیر قرآنند؛ بچه؟!
ارتباط این کودک – که على‏الظاهر کودک است، اما ولى‏الله است؛ «و آتیناه الحکم صبیّا» – با این استاد مدتى ادامه پیدا کرد و استاد شد یکى از شیعیان مخلص اهل‏بیت!
شد غلامى که آب جو آرد ---------- --------------------- آب جوى آمد و غلام ببُرد
منبع:
بیانات مقام رهبری به مناسبت شهادت امام هادى علیه السلام

وعده امام به یک اصفهانی

در عصر امام هادی (علیه السلام) شخصی بنام عبدالرحمن ساکن اصفهان و پیرو مذهب تشیع بود (با توجه به اینکه در آن زمان ، شیعه در اصفهان کم بود) از عبدالرحمن پرسیدند چرا تو امامت امام هادی (علیه السلام) را پذیرفتی نه غیر او را.


در پاسخ گفت : من فقیر بودم ولی در جرات و سخن گفتن قوی بودم ، در سالی همراه جمعی از اصفهانیها به عنوان اینکه به ما ظلم می شود برای شکایت به شهر سامره نزد متوکل (دهمین خلیفه مقتدر عباسی) رفتیم ، کنار در قلعه متوکل منتظر اجازه ورود بودیم ، ناگهان شنیدم که متوکل دستور احضار امام هادی (علیه السلام) را داده تا او را به قتل برساند.
من به بعضی از حاضران گفتم : این کیست که فرمان به احضار او و سپس ‍ اعدام او داده شده است ؟
در جواب گفت : این کسی است که رافضی ها (شیعه ها) او را امام خود می دانند.
من تصمیم گرفتم در آنجا بمانم تا ببینم کار به کجا می کشد.
بعد از ساعتی دیدم امام هادی سوار بر اسب آمدند، مردم تا او را دیدند در طرف راست و چپ اسب او براه افتادند، همین که چشمم به امام هادی خورد محبتش بر دلم جای گرفت ، دعا کردم که خداوند وجود نازنین امام هادی (علیه السلام) را از شر متوکل حفظ کند، همچنان ناراحت و نگران بودم و دعا می کردم که امام در میان جمعیت به من رسید و فرمود: خداوند دعایت را مستجاب می کند، و مال و فرزند و عمرت زیاد خواهد شد.
من از اینکه امام چنین از نهان خبر داد متحیر شدم بطوری که رنگم تغییر کرد حاضران گفتند چه شده؟ چرا چنین حیرت زده ای؟ گفتم: خیر است ولی اصل ، ماجرا را به کسی نگفتم . بعدا که به اصفهان برگشتم کم کم بر مال و فرزندم افزوده شد و غنی شدم ، و اکنون بیش از هفتاد سال دارم این بود علت تشیع من که این گونه به حقیقت رسیدم

طبیب نگاهی به زخم پهلوی متوکل انداخت و گفت: «ای خلیفه، این زخم به دلیل عفونت زیادی که در آن جمع شده، روز به روز ورم‌اش بیشتر می‌شود».
متوکل ناله‌ای کرد و گفت: «فکر چاره باشید که این درد مرا از پای در می‌آورد.»
طبیب نگاهی به صورت رنگ پریده متوکل انداخت و گفت:« باید سر زخم را بشکافیم تا عفونت بیرون بیاید».
ـ سر زخم را بشکافید؟! من همین‌طورهم آرام و قرار ندارم، چه رسد به این که بخواهید چاقو را به زخم نزدیک کنید.
طبیب دیگر گفت: «ای خلیفه! هیچ راهی غیر از این وجود ندارد». فتح بن خاقان تعظیمی کرد و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی، شخصی را نزد علی النقی بفرستیم. شاید دوایی برای این مرض شما داشته باشد».
متوکل با اشاره سر، حرف او را تایید کرد. فتح بن خاقان بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت:« حتماً غلام با راه چاره‌ای بر خواهد گشت». بطحایی که چشم دیدن امام را نداشت، گفت: «هیچ کاری از او بر نمی‌آید». طبیب نگاهی تمسخر آمیز به فتح بن خاقان انداخت و گفت: «چه راهی غیر از شکافتن سر زخم وجود دارد؟!» مادر متوکل با دستمال اشک‌هایش را گرفت و پیش خود گفت: «نذر می‌کنم اگر فرزندم شفا پیدا کند، کیسه‌ای زر برای امام بفرستم».
ساعتی بیش‌تر نگذشته بود که غلام وارد جمع شد و گفت: «امام گفت که پشکل گوسفند را در گلاب بخیسانید و آن را روی زخم ببندید».
صدای خنده فضای اتاق را پر کرد.
ـ پشکل؟!
ـ عجب حرفی!
ـ واقعاً مسخره است.
صدای فتح بن خاقان آنها را به خود آورد:
ـ حرف امام بی‌حساب نیست. به آنچه دستور داده، عمل کنید. ضرری نخواهد داشت.
و برای تهیه آن، از در بیرون رفت. یکی از اطبا گفت: « بهتر است ما هم بمانیم تا نتیجه کار را ببینیم».
ساعتی بیش از گذاشتن دارو روی زخم نگذشته بود که شکافته شد و عفونت بیرون زد. طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرف‌های ما درباره او اشتباه بود».
بطحایی که کنار متوکل ایستاده بود، این حرف برایش گران آمد. سر در گوش متوکل برد و گفت: « ای خلیفه! بهتر است زودتر این طبیبان را مرخّص کنی. جایز نیست در حضور شما کسی را مدح کنند که خلافت شما را قبول ندارد».
متوکل که کمی دردش آرام شده بود، به آنها گفت: «شما مرخص هستید، می‌توانید بروید». و رو به بطحایی گفت: «اگر داروی علی النقی نبود، من الآن حال خوشی نداشتم».
بطحایی چشم‌های نگرانش را به زمین دوخت و به فکر فرو رفت. متوکل که متوجه نگرانی او شده بود، گفت: «در چه فکری؟ اتفاقی افتاده؟»
ـ ای خلیفه! علی النقی مال و اسلحه زیادی در خانه خود جمع کرده است و می‌خواهد علیه شما قیام کند. بهتر است زودتر فکر چاره‌ای بکنی . متوکل دستش را به هم کوبید و نگهبان را صدا زد.
ـ برو سعید حاجب را خبر کن.
طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرف‌های ما درباره او اشتباه بود»

وقتی سعید وارد شد، متوکل گفت: «همین امشب مخفیانه به منزل علی النقی برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اینجا بیاور».
تاریکی کوچه را پوشانده بود. سعید نردبان را به دیوار کاهگلی تکیه داد و از آن بالا رفت. خود را به دیوار آویزان کرد تا جاپایی پیدا کند که صدای امام او را به خود آورد:
ـ ای سعید! همان طور بمان تا برایت شمعی بیاورم.
گوشه عمامه پشمی را دور سرش پیچید و از روی سجاده‌ای که روی ایوان انداخته بود، بلند شد. وقتی امام شمع را به حیاط آورد، سعید جاپایی پیدا کرد و خود را از دیوار پایین کشید. امام با دست اشاره کرد و گفت: «برو اتاق‌ها را بگرد و هر چه پیدا کردی، بردار».
سعید به فرش حصیری کف اتاق چشم دوخت و گفت : «ای سید! شرمنده‌ام. مرا ببخش. دستور خلیفه بود»، و به طرف اتاق‌ها رفت.
ـ ای خلیفه! در منزل علی النقی غیر از شمشیر که غلافی چوبی دارد و این کیسه چیزی پیدا نکردم. نگاه متوکل به یکی از کیسه‌ها افتاد که مهر شده بود. رو به سعید گفت: «این که مهر مادرم است. برو او را صدا کن».
کیسه دیگر را باز کرد، چهارصد دینار داخل آن بود. وقتی مادرش وارد شد، کیسه را زمین گذاشت و گفت: «مادر! این کیسه را در منزل علی النقی پیدا کردیم که نشان مهر شما روی آن است. می‌خواهم بدانم مهر شما روی این کیسه چه می‌کند».
مادر متوکل نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «چند روز پیش نذر کردم که اگر شفا پیدا کنی، ده هزار دینار برای امام علی النقی بفرستم. نشان مهر خود را نیز بر آن زدم».
صورت متوکل از شرم سرخ شد، رو به سعید گفت: «شمشیر و این کیسه‌ها را بردار و کیسه‌ای دیگر به آن اضافه کن و به منزل علی النقی برو و عذرخواهی بکن».

روزی متوکل دچار مسمومیّت شد، پس نذر کرد که اگر چنانچه بهبودی یابد «مال کثیری» در راه خدا صدقه دهد؛ اتفاقاً پس از چند روز عافیت یافت و حالش به بهبودی گروید، بنابراین خواست تا به نذر خود عمل کند ولی ندانست که «مال کثیر» چه مقدار است. پس فقهاء و دانشمندان را جمع کرد و مشکل را با آنها در میان گذاشت، لکن فقهاء در حدّ و اندازه «مال کثیر» با هم اختلاف کردند، برخی گفتند: «اگر هزار درهم صدقه دهی نذرت را ادا کرده‌ای» ولی برخی دیگر گفتند: «مال کثیر» معادل ده هزار درهم است» و برخی گفتند: «صد هزار درهم باید بدهی»؛ و خلاصه امر بر آنها مشتبه شد و در آخر به نتیجه‌ای نرسیدند.
یکی از وزراء متوکل (که گویا شیعه بوده) گفت: «یا امیرالمؤمنین! اگر من جواب صحیح را برای تو بیاورم چه جایزه‌ای به من می‌دهی؟»
متوکل گفت: «اگر پاسخ صحیح دهی، ده هزار درهم پاداش خواهی گرفت ولی بدان که اگر جوابت غلط باشد، سرت را از دست خواهی داد.»
پس وزیر خدمت حضرت امام هادی ـ علیه‌السّلام ـ مشرف گشت و سؤال را مطرح کرد.
حضرت فرمود: «به متوکل بگو اگر هشتاد درهم صدقه دهی به نذرت عمل کرده‌ای.»
وزیر پاسخ را به متوکل رساند. متوکل پرسید: «این پاسخ از خودت نیست، بگو از چه کسی پرسیده‌ای؟»
وزیر جریان را نقل کرد. متوکل پرسید: «برو از حضرت سؤال کن دلیل شما بر این مدّعا چیست؟»
پس وزیر علت را جویا شد. حضرت فرمودند:«بدلیل این آیه شریفه «وَ لَقَدْ نَصَرَکُمُ اللهُ فی مَواطِنَ کثیرهٍ»۱ یعنی «ای پیامبر ما تو را در جنگ‌های بسیاری یاری کردیم». و همه خاندان ما روایت کرده‌اند که تعداد جنگ‌های پیامبر ـ صلی الله علیه و آله ـ هشتاد و سه جنگ بود، پس چون مواطن کثیره مساوی با هشتاد و سه است، مال کثیر نیز معادل هشتاد و سه درهم خواهد بود.»
متوکل پاسخ حضرت را پسندید و هشتاد و سه درهم صدقه داد.

عصر امامت امام هادی (ع) بود، شخصی به نام فارس بن حاتم بن ماهویه قزوینی با دروغ بافی و فتنه انگیزی و بدعت گزاری ، مردم را می فریفت ، و دین آنها را سست می کرد، و آنها را به آئین خود در آورده ، دعوت می نمود. این خبر به امام هادی (ع) رسید، امام در مورد او بر خورد بسیار شدید کرد، برای دوستانش پیام فرستاد که شدیدا در برابر فارس ، بایستید و او را هر چه می توانید لعنت کنید، و از فتنه گریهای او جلوگیری نمائید، حتی اعلام کرد که : خون او هدر است ، هر کس او را بکشد من برای قاتل او، بهشت را ضمانت می کنیم تا اینکه امام هادی (ع) یکی از دوستانش به نام ابوجنید را دید و به او مبلغی پول داد و فرمود: با این پول اسلحه خریداری کن ، و آن را به من نشان بده . ابو جنید رفت و با آن پول ، شمشیری خرید، و به امام هادی (ع) نشان داد، امام هادی(ع)، آن را نپسندید، و به او فرمود: این شمشیر را ببر و با اسلحه دیگر عوض کن . ابو جنید، آن شمشیر را برد و با یک ساطور قصابی ، عوض کرد، و آن ساطور را به امام هادی (ع) نشان داد، امام هادی (ع) فرمود: این ، خوب است ابوجنید، در کمین فارس قرار گرفت ، هنگامی که بین نماز مغرب و عشا، فارس از مسجد بیرون آمد، ابوجنید به او حمله کرد و ساطور را بر فرق سر او زد، او هماندم افتاد و کشته شد، ابوجنید ساطور را انداخت ، در همین میان مردم جمع شدند و ابوجنید را گرفتند، زیرا در آنجا غیر از او کسی را ندیدند، ولی بعد از بررسی ، هیچگونه اسلحه یا چاقو و یا اثر ساطور را در او ندیدند و او را آزاد کردند. به این ترتیب ، دستور امام هادی (ع) اجرا شد، و قاتل نیز بی آنکه شناخته شود نجات یافت ! امام حسن عسکری (ع) توسط و کلای خود، حقوقی برای ابوجنید تعیین کردند و آنها می پرداختند.

موضوع قفل شده است