۩۞۩۩۞۩ شهادت خورشید فروزان علم و دانش ۩۞۩۩۞۩
تبهای اولیه
از چشم هایت که عاشقانه ترین واگویه کربلا بود.
شهر تو را خوب می شناسد؛
من جامه سیاه خود را هرگز از تن بیرون نخواهم آورد؛ که بعد از غروب غم انگیز ستاره روشن چشمانت، تا همیشه، سرزمین دلم، میهمان اندوه و درد است.
تاب نیاوردند شور خطابه هایت را که لرزه می افکند بر ارکان قدرت های پوشالی شان.
تاب نیاوردند وجودت را که هر لحظه ات، رستاخیزی به پا می کرد در جان های آشفته.
تیره گی هشام، عظمت تو را تاب نیاورد.
روایت سرفراز علم الهی ات، خوارکننده شوکت «هشام»های روزگار بود.
نقشه ها کشیده شد. توطئه ها چیده شد. اگر «محمد» بماند، حقیقت همیشه زندگی می ماند. اگر حقیقت زنده بماند، دروغ «هشام»، برملا می شود.
پدر بزرگوارش، حضرت على بن الحسين ، زين العابدين(عليه السلام)، و مادر مكرّمه اش ، فاطمه معروف به «امّ عبدالله» دختر امام حسن مجتبى مىباشد.
از اين رو، آن حضرت از ناحيه پدر و مادر به بنى هاشم منسوب است.
حضرت باقر(عليه السلام) به علم و دانش و فضيلت و تقوا معروف بود و پيوسته مرجع حلّ مشكلات علمى مسلمانان به شمار مىرفت.
وجود امام محمّد باقر(عليه السلام) مقدّمه اى بود براى اقدام به وظايف دگرگون سازى امّت.
آنان از اين رو قربانى شدند تا مسلمانان بدانند كه حكّامى كه به نام اسلام حكومت مىكنند، از تطبيق اسلام با واقعيت آن به اندازه اى دوراند كه مفاهيم كتاب خدا و سنّت رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) در يك طرف قرار دارد و آن حاكمان منحرف در طرف ديگر.
هشام بن عبدالملك خليفه نابكار اموى وقتى به امام(عليه السلام) اشارت مىكند و مىپرسد كه اين شخص كيست؟ به او مىگويند او كسى است كه مردم كوفه شيفته و مفتون اويند.
اين شخص، امام عراق است.
در موسم حجّ، از عراق و خراسان و ديگر شهرها، هزاران مسلمان از او فتوا مىخواستند و از هرباب از معارف اسلام از او مىپرسيدند.
اين امر اندازه نفوذ وسيع او را در قلوب توده هاى مردم نشان مى داد.
جابر جعفى گويد: «ابوجعفر هفتاد هزار حديث براى من روايت كرد.» و محمّد بن مسلم گويد: «هر مسئله كه در نظرم دشوار مى نمود از ابوجعفر(عليه السلام)مىپرسيدم تا جايى كه سى هزار حديث از او سؤال كردم.»امام باقر(عليه السلام) شيعيان خود را چنين وصف مىكند:«همانا شيعه ما، شيعه على، با دست و دل گشاده و از سر گشاده دستى و بىريايى از ما طرفدارى مىكنند و براى زنده نگاه داشتن دين، متّحد و پشتيبان ما هستند. اگر خشمگين گردند، ستم نمىكنند و اگر خرسند باشند از اندازه نمىگذرند. براى آن كس كه همسايه آنان باشد بركت دارند و با هر كس كه با آنان مخالف باشد طريق مسالمت پيش مىگيرند. و شيعه ما اطاعت خدا مى كند.»
امام محمد بن علی بن الحسین علیه السلام ، پنجمین نور درخشان آسمان امامت و هدایت، ملقب به « باقر العلوم» بود.
این لقب از آن جهت بود که امام محمد باقر علیه السلام ، مجهولات و نادانسته های علم را می شکافت، تاریکی جهل را می درید، در دریای علم غوطه ور می شد، نور علم می پراکند و گهرهای فراوان از دریای جوشان علم به شیفتگان و پیروان خود می بخشید.
بدین جهت او را «باقر العلوم»، یعنی شکافنده دریچه های علم می خواندند.
جابر بن عبدالله انصاری از صحابه وفادار حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله بود که خداوند تعالی او را عمری طولانی بخشیده بود.
روزی رسول خدا صلی الله علیه و آله به او فرمودند: « ای جابر تو زنده خواهی ماند تا فرزندی از تبار مرا دیدار کنی که از فرزندان حسین علیه السلام است. نام او محمد است و او علم دین را از هم می شکافد؛ سپس او را باقر لقب می دهند. هر گاه او را دیدی، سلام مرا به او برسان.» جابر زنده ماند.
تا امام محمد باقر علیه السلام را در کودکی ملاقات نمود. پس سلام رسول خدا صلی الله علیه و آله رابه ایشان رسانیدوگفت:«سوگندبه خدای کعبه که این شمایل وخصال رسول خدا صلی الله علیه و آله است که در تومی بینم». و به راستی امام محمد باقر علیه السلام در صورت و سیرت و در مکارمِ اخلاق بسیار به جد بزرگوارششباهت داشت.
امام محمد باقر علیه السلام چونان اجداد بزرگوار خود، معدن مکارم اخلاق و صفات بسیار نیکو بود.
او بسیار متواضع و فروتن بود .با این که خود برای امرار معاش خود، مشقت بسیار متحمل می شد، اما آنچه به دست می آورد ،بی حساب می بخشید و احسان می کرد.
آن امام معصوم، گاهِ عبادت بسیار می گریست و به درگاه خدا بسیار خاضع و هراسان بود. لبان مبارکش یکسره به ذکر مشغول بود و خانواده خود رابسیار به خواندن قرآن و گفتن ذکرترغیب می نمود.
امام محمد باقر علیه السلام چون خورشیدی درخشان، تاریکی جهل را دریده و عالم علم را به پرتو نور دانایی خود روشن می نمود. ایشان چون همه ائمه معصومین علیه السلام ، چراغ روشنی بود فرا راه زندگی بشر در راه و بیراهه های گذرگاه دنیا.
کلام گهربار او نه تنها راه رسیدن به رستگاری را می نمایاند، بلکه مددی می شود در طی کردن بهتر و آسانتر این گذرگاه سخت.
این امام بزرگوار در بیانی در توصیه به صله رحم و ارتباط با خویشان و آگاه بودن از احوال آنان می فرمایند: «صله رحم اعمال را پاکیزه می سازد. بر دارایی می افزاید. بلایا را دور می دارد. حساب روز قیامت را آسان می کند و عمر را طولانی می گرداند.»
عزت را به نام محتاجان و ناداران گره می زدی، آنجا که امر می کردی آنان را با نیکوترین نام ها خطاب کنند.
امروز، دلم هوای مدینه را کرده است و بهانه ی «بقیع» را می گیرد. حسّی غریب، آتش به جانم افکنده و شعله شعله اندوه، از عمیقِ وجودم، زبانه می کشد. آه، ای قدم های کوچک احساس و ارادت! به یاری ام بشتابید و این روحِ تشنه و پریشان را، به آن دیار برسانید؛
به شهر پیامبر صلی الله علیه و آله وسلم ؛ آن جا که از ذرّه ذرّه ی خاکش، بوی آسمان ـ عطر قدم های اهل بیت علیهم السلام ـ به مشام می رسد. مرا به زادگاه «اندوه» ببرید. می خواهم سر به روی شانه اش بگذارم و یک عمر غربت دیرینه ام را بگریم. هنوز از کوچه کوچه ی مدینه، بوی «غریبی» می وزد، و هنوز در نگاه بارانی اش، خاطره هایِ دلنشینی موج می زند.
... و امروز، مدینه، دوباره سیاهپوش است و زانوی غم در بغل دارد و بغضی غریب، گلویش را می فشارد. امروز بقیع ـ غمگین تر از همیشه ـ، میزبان فرشتگان عزادار است و کاینات، حسرتی جانگداز را ضجّه می زنند.
آه! ای شهر ماتم دیده! در ماتم کدام عزیز نشسته ای؟!
آیا این فرشتگان مقرّب، به پیشوازِ روح« وارثِ علم نبوی» آمداند؟
آه! مرا به خانه ی آن آفتاب ببرید؛ می خواهم غروب سرخش را، عاشقانه ناله سر دهم و بر مزارش خون گریه کنم!
سلام، ای شکافنده ی بی بدیل دانش ها! بعد از تو، چه کسی دست نوازش بر سَرِ «فقه و عرفان» خواهد کشید و سرگردانیِ «علم» را به مقصد خواهد رساند؟!
با من بگو! ـ اقیانوس بی کرانِ معرفت و فضیلت ها ـ که خیال هیچ ناخدایی، توان پیمودنِ عظمتش را ندارد. بعد از تو چگونه عطش روحانیِ خود را فرو بنشاند؟!
اباجعفر! تو نگارنده ی توانایِ کتاب بزرگ دانشی؛ که در سطر سطرش، رازهای آفرینش نهفته است و پس از تو، آفتاب هستی بخش شیعه، این واژه های پر از راز را، به تفسیر خواهد نشست و تمام سؤال های مبهم عالم را به سر منزل جواب خواهد رسانید؛ پس از تو، «او» میزبانِ سفره ی گسترده ی دانشِ، بر تشنگان عرفان خواهد شد.
خدیجه پنجی
هوای گریه دارم؛ بگذار فرو شکنم، بگذار کاروان دل را در این غربتِ جانکاه، همراه سازم با اشک و نغمه های سوزناکم را در گوشِ افلاکیان بخوانم. به هر سو می نگرم، آخرین روزشمار خاموشی شمع است و پروانگان، در حالِ طوافند.
آقاجان! تازه چشم هایم تو را باور کرده بودند؛ چشم هایِ نابینایی که جز جمالِ دل آرای تو، هیچ نمی دید.
پیشوای پنجم! شمع ها را به یادِ تو هر غروب روشن می کردم و گُل ها را سحر به عشق تو آب می دادم.
ای زیباترین واژه ی من! آمدی و پرده ی نادانی را کنار زدی و اینک با رفتنت، مرا در غم نشاندی.
بی تو، پرنده ها نمی خوانند و نسترن ها به طراوت نمی نشینند. بی تو، دریاها توفانی ترین لحظات را سپری می کنند و موج ها بهانه ای برای رقصیدن ندارند.
ای امام مظلوم وای پیشوایِ معصوم! در این فضایِ تیره، روحِ پر اندوهم را، امیدوارانه راهی حریم پاکت نموده ام؛ تا شاید در این لحظات، پیوندِ دست های متبرکت را با نور به نظاره بنشینم. مرا لبریز از صفا کن، که صفای نورانی ات، هرگز از خاطرم نمی رود. تو امشب به خوابِ ابدی می روی، شهادت را بوسه می زنی، در آغوش می فشاری؛
بگذار گریه کنم، بگذار بغضم را بشکنم و در دلتنگ ترین لحظه ام بگریم! پروانه ی دلم را آورده ام تا به دور شمعِ جمالت بسوزانم و گُل امیدم را با تو زیباتر نمایم؛ ای فانوس شب های ظلمانی!
رفتنت چه دلگیر بود! تو همواره زنده ای؛ مگر می شود خورشید بمیرد!
معصومه کلایی
و شهر در سکوتی اندوه بار، یله در دست های باد، کم کم رنگ می بازد.
خورشید، شب های نیامده و دور دست را برای سفر انتخاب می کند و آسمان، بوی عروج می دهد؛ بوی بال های آماده، بوی خاک و همچنان در آهنگِ موزونِ روز، صدای سنج عزاداران و دسته های زنجیرزن در فضا طنین انداز می شود.
کدام خاک، جسارت آغوش گشودن دارد؟ کدام تاریخ، عروج ستاره یِ دنباله دار در شب های بقیع را از ذهن خویش می گذراند؟
... و همچنان، فانوسی نیست تا شب های بی ستاره را روشن کند و شعله ای نیست تا زمین و زمان را به آتش بکشد و این تکّه از بهشت خدا بر زمین، که آسمانی عظیم را در خویش فروکشیده است، همچنان معصومانه، در تاریکی خویش می پیچد و ستاره ها، یک به یک بر خاک غمناکش می غلتند و خاموش می شوند.
هیچ گلدسته ای شایستگی به آسمان رسیدن را نخواهد داشت و خاک، این صبورِ همیشگی، درآغوش خویش، خورشید را خواهد فشرد؛ تا همه ی روزها، عزادار از دست دادنش، به شب های بی ستاره پیوند بخورند. دهان تاریخ، بوی خون و خاکستر می دهد و تازیانه های ندامت، شانه های شهر را در هم می شکند و ملایک، اندهناک، با چشمانی اشک آلود، شهر را زیر پر می گیرند؛ شهری که زیر سکوت سنگین سرزنش خرد می شود. و پیکری بالا دست خورشید، بر شانه های ملائک تشییع می شود؛ پیکری که از خاک تا افلاک قد می کشد و ریشه های ستبر استقامتش، تا همیشه، این خاکِ افسرده را در خویش خواهد فشرد.
و او همراه با گلدسته های نور، از تکّه ی بهشت متروک در زمین با صدای اذان ملایک، پیشاپیش شب های نیامده نماز می خواند و تسبیح ستاره ها را، در انگشت می لغزاند و همچنان شهر در خویش شعله می کشد و دود می شود.
امروز رنج دیگر و پائیز دیگری ست افسانه ی غریب و غم انگیز دیگری ست
حمیده رضایی