سیمرغ، بر بام شهر؛ برای دلبری که مهمان آمد( خامنه ای )

تب‌های اولیه

4 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
سیمرغ، بر بام شهر؛ برای دلبری که مهمان آمد( خامنه ای )

به نام یاد آور نعمتها
[=arial][=&quot]روزگاری سیمرغ را افسانه می پنداشته، و او را جز در کنج خیال به تصویر پندار نمی آراستند. و اندر باب سیمرغ آوردند که، خبرش به مرغان رسیده و پرنده سانان زیادی در طلبش رحلي براي اقامت نیافکنده و پای در رکاب سفر کردند. اما هر چه بال رقصانیده و پروازیدند، گرچه فراوان رفتند اما به کعبه آمال نرسیده و پرده مشاهده ندریده و در سرای دیدار پری نگشودند. تا آنکه سی مرغ از ایشان به میعاد رسیده وجز خود، سیمرغی ندیدند و دانستند که خود سیمرغ اند[/][=&quot]. زان پس سیمرغ در شمار اساطیر در آمده و در قالبی از خیال خزید و و اندر خم گوشه چشمی ز او، چه، مه رویانی که مدهوش شده، و چه ظرافتمندانی که خانه به دوش شدند، تا این اسطوره را بیابند و هرگز نیافتند. چرا که سیمرغ تمام آرزوها بود. آنجا که مریدی به مرادش و عاشقی به معشوقش و یاری به دلدارش رسید. [/][/]
[=arial][=&quot]روزگار بدین منوال سپری شد و دلهای مردمان دیار بدین غم خو گرفت و حسرت دیدار بر دلها همچنان باقی ماند، تا آنکه روزی پروانه ای با بالهای آبی و شاخک طلایی، سرمست و شاد در کوچه های شهر قدم گذاشت و بال زنان مژده از خبری داد. او را برای اعلان خبر، نه نامه ای به همراه و نه زبانی هر چند کوتاه برای سخن نبود. بلکه کیسه ای از مشک ناب داشت که وقتی آنرا برداشت، خلایق گردش گرد آمدند. او برای اعلام خبر تنها، در کیسه مشک را گشوده و مشتي از آن در فضا افشاند.
فضا از مشک ناب عطر آگین شد.
[/]
[/]
[=arial][=&quot]بوی خوشی در شهر پیچید.[/][/]
[=arial][=&quot] با استشمام این بوی خوش همه دانستند، « خبری در راه است» :آری، پروانه به زبان بی زبانی گفت: سیمرغ می آید. ناگهان همه ناخودآگاه سرودند: [/][/]
[=arial][=&quot]ای سیمرغ سرزمین كهن[/][/]
[=arial][=&quot]ای میوه هزاران داده جان و تن [/][/]
[=arial][=&quot]ای بهار آرزوهای بلبل درهر دشت و دمن [/][/]
[=arial][=&quot]ای سرا پرده ایمان، جایگاهت از سخن[/][/]
[=arial][=&quot] ای عشق بزرگ سرزمین من[/][/]
[=arial][=&quot] ای خوبترین شخص روزگار [/][/]
[=arial][=&quot]ای نقش گونه هایت نقشه پرگار [/][/]
[=arial][=&quot]ای غریبترین گوهر ایمان[/][/]
[=arial][=&quot]برق چشمانت روشنگر میدان ...[/][/]

[=&quot]پروانه رفت[/][=&quot]. وهمه چشم براه آمدن سیمرغ چشم بر هم ننهاده و لحظه ای تن به خواب نیالایدند. و شب ها کودکان در خواب سیمرغی در گوشه خیال خود به رنگ ارغوان کشیده و در ثنایش شعرهای کودکانه نمودند. موران زشادی وصف سیمرغ، در زمین قصرها بپا نموده، حلزونها به خانه تکانی پرداخته، بلبلان یکسره آواز سر داده، گنجشککان، خانه نو ساخته و پروانه های رنگین بال،آماده استقبالی همگانی و مشتاق دیدار گوهر آرمانی، شدند. سرانجام روز موعود فرا رسید.[/]
[=&quot]27 مهر ماه هزار و سیصد و هشتاد و نه خورشیدی بود. [/]
[=&quot]و سیمرغ پرواز کرد. [/]
[=&quot]گویا از مصر بوی پیراهن یوسف برخاست، همان پیراهنی که چشمان یعقوب بدان روشن شد. حال و هوای شهر عوض شد. سایه پرهای سیمرغ کم کم روی بام شهر آشکار شد. احساس مهربانی و عطوفت سراسر شهر را گرفت. حس غریبی به همه دست داد. خلایق یکسره چشمان خویش بمالیدند که آیا خواب می بینند یا بیدارند. پروانه ها برخاسته، پر زنان از شعاع خورشیدی که بر بالهای رنگارنگشان می تابید رنگین کمانی بر فراز شهر ترسیم کردند. گنجشککان غریو آواز بر کشیده، بلبلان ترانه دیدار دلدار سر دادند، و هر کسی به زبانی به سیمرغ خوش آمد گفت. اما نغمه های موری پا شکسته که به میدان پیشواز نرسیده بود، و اشک، ترنمی، بر پلکانش رسانیده بود، به هدیه ای می مانست که جدشان به درگاه سلیمان تقدیم کرد. [/]
[=&quot]ران ملخی به درگاه سلیمان.[/]
[=&quot]مور سیمرغ ندیده با خود این گونه نجوا می کرد: سیمرغ من ، تو نقش آرزوهای منی، و آهنگ فراقت، چو تازیانه ایست بر جان من. ای یادگار آرزوهای سپهر مهر، ای عزیزتر از مادر امید، ای زیباتر از طاق کسری و شکاف کوه حرا. با تو یک بیابان سخن دارم، من تو را نمود عشق پندارم.
سیمرغ جان، تو یادگار روزهای بهاری عمر منی، با تو بهترین خاطره را از کهشکان وجودم دارم. سیمرغ من! [/]

[=&quot]نامه ها افسانه شد و افسانه ها مایه افسوس، اما ذکر خاطر یار نه افسانه است و نه نتیجه اش افسوس.[/]
[=&quot]سیمرغ مهربان من، ای خورشید عالم تاب، ای دلها در فراقت بی تاب، ای کوه بلا دیده، ای رنج ایوب کشیده، چرا سخنی از رنجهایت بر نیاوری و دل پر دردت را برای مریدان آشکار نسازی؟[/][=&quot] سیمرغ! چه ها به تو گفتند آنان که تو را نشناختند ...[/]
[=&quot]مور همچنان ادامه می داد ...
تا شايد سيمرغ خبري از او بگيرد ...
[/]

آيا به مناسبت سفر رهبر انقلاب به قم اين مطالب را نوشته ايد ؟

حقيقتش اين دل نامه را سر كار در مركز ملي، زماني كه سرم خلوت هم نبود، و صداي زنگ تلفن خلوت ما را به هم مي زد،خداوند متعال، بر زبان اين كمترين،جاري كرد. تا عرض ارادتي به پيشگاه سيد خوبان باشد. اگر مي شد گوشه دنجي و فضاي خالي از رنجي به هم زد،‌ شايد بهتر مي شد در مسير رودخانه كلمات شنا كرد.
خداوند ما را از وجود اين رهبر دانا بي بهره ننمايد،‌ هيچگاه
آمين

موضوع قفل شده است