کوتاه و خواندنی ღ کرامات شهدا ღ
تبهای اولیه
دو ماه از شروع جنگ تحميلي گذشته بود. يك شب بچهها خبر آوردند كه يك بسيجي اصفهاني در ارتفاعات كاني تكهتكه شده است. بچهها رفتند و با هر زحمتي بود بدن مطهر شهيد را درون كيسهاي گذاشتند و آوردند.
آنچه موجب شگفتي ما شد، وصيتنامهي اين برادر بود كه نوشته بود: «خدايا! اگر مرا لايق يافتي، چون مولايم اباعبداللهالحسين (ع) با بدن پارهپاره ببر.»
راوي : خاطره از بسيجي محمد
علاقهي عجيبي به عبادت داشت، مخصوصاً به نماز. دوست داشت كه هميشه نماز را در مسجد بخواند. زيبا دعا ميخواند و با خدا راز و نياز ميكرد. با رفتار خويش باعث شده بود كه مردم برايش احترام خاصي قايل باشند. احترامش به پدر و مادر درخور ستايش بود. با محبت با آنها رفتار ميكرد.
زماني كه ميخواست براي آخرين بار به جبهه برود چشمانش پر از اشك شد و آهسته گفت:
«اين آخرين مرخصي من بود، من ديگر برنخواهم گشت! و ديگر هيچگاه قدم بر خاك روستايمان نگذاشت».
راوي : برادر شهيد
همه سرشان با صداي انفجار خمپاره ي 60 و سرو صداي پيك دسته از سنگر ، بيرون آورده بودند . چهره وحشت زده پيك كه به زحمت مي توانست حرف بزند همه را ترسانده بود .
یكي از بچه ها كه از سنگر بيرون پريد و رفت به سمت سنگر فرماندهي دسته . با چهره ي رنگ پريده برگشت و گفت : « غلامي شهيد شد » محمد غلامي از بچه هاي گنبد بود كه روز قبل جايگزين فرمانده شده بود . وقتي بالاي سرش رفتم به پيك دسته حق دادم كه آن طور ترسيده باشد . خمپاره درست به فرق سرش اصابت كرده بود . وقتي به دقت به پيكر شهيد نگاه كردم ، در دستش خودكاري را ديدم كه نوك آن روي دفترچه قرار داشت . همان لحظه به كنجكاو شدم آخرين جمله اي را كه نوشت بخوانم . خم شدم و خودكار و دفترچه را از دستش در آوردم . روي كاغذ را خون ، مغز و موي سر پوشانده بود و نوشته اصلاً معلوم نبود . صفحه كاغذ را پاك كردم . مو در بدنم سيخ شد . لرزش را در خودم احساس كردم . جمله پر رنگ نوشته شده بود .« خدايا مرگ مرا شهادت درراه خود قرار بده »
آن روز آيه ، « ن والقلم و مايسطرون » برايم تفسير شد و تا امروز مرا در طلب آن قلم و دفتر ، سرگردان كوچه باغ هاي خاطرات كرده است .
راوی:حميد رسولي
حق همسایگی شهید
سراسیمه وارد شد، گریه میكرد و میگفت من از چه كسی باید عذرخواهی كنم؟ به چه كسی باید بگم منو ببخشه؟
میگفت: من مخالف تدفین شهدای گمنام در این محل بودم و اعتقاد داشتم با آمدن این شهدا به نزدیكی منزل ما، اینجا قبرستان میشود و قیمت خانه های ما پایین می آید....
پسر 12 ساله من مبتلا به بیماری شدید پادرد بود،به نحوی كه قادر به راه رفتن نبود.
دیشب در رؤیای صادقانه شخصی را دیدم كه به من گفت: اگر چه شما نمیخواستی ما همسایه شما شویم،اما حالا كه همسایه شدیم حق همسایگی را بجا می آوریم .
برای شفای پسرت رو به قبله بایست و سه مرتبه بگو الحمدالله.... با گریه از خواب پریدم ،ذكر را گفتم،پسرم شفا گرفت،حالا آمده ام عذر خواهی كنم...
پلاک،شهادت
هنگاميكه علياكبر را داخل قبر گذاشتند، او را به علياكبر حسين (ع) قسم دادم و گفتم: «پسرم! چشمانت را باز كن تا يكبار ديگر تو را ببينم. آنگاه چشمانش را باز كرد» و اينچنين شهيد علياكبر صادقي، پيك لشكر 27 محمد رسول ا... آخرين درخواست مادرش را اجابت كرد و براي ما تصاويري به يادگار گذاشت كه بدانيم «شهدا زندهاند».
منبع :روزنامه جمهوري اسلامي
راوي : مادرشهيد
دو ماهي ميشد كه در اطراف پاسگاه سميه _ منطقهي فكه _ مستقر شده بوديم. هر روز از طلوع تا غروب خورشيد، زمين منطقه را جستوجو ميكرديم، ولي حتي يك شهيد هم نيافته بوديم. برايمان خيلي سخت بود. در آن هواي گرم با امكانات محدود و هزار مشكل ديگر، فقط روز را به شب ميرسانديم. روزهاي آخر همه نااميد بودند و من از همه بيشتر. دو سال بود كه در آتش حضور در گروه تفحص ميسوختم و پس از التماس بسيار توانسته بودم جزو اين گروه شوم، ولي آمدنم بيفايده بود. اول فكر ميكردم آن موقعها سنم كم بوده و نتوانستهام در جبهههاي جنگ حضور داشته باشم اما حالا جبران مافات ميكنم ولي...
روز عيد غدير خم بود، طبق روال هر روز وسايل كارمان را برداشتيم و سوار تويوتا وانت شديم و راه افتاديم. وقتي به منطقهي مورد نظر رسيديم، همه پياده شديم، ولي حاج صارمي _ مسئول اكيپ تفحص لشكر 31 عاشورا مستقر در منطقهي فكه _ پياده نشد. وقتي با تعجب نگاهش كرديم، گفت: «من ديگر نميتوانم كار كنم؛ چرا بايد دو ماه كار كنيم و حتي يك شهيد هم پيدا نشود. من از همه شكايت دارم. چرا خدا كمكمان نميكند. مگر اين بچهها به عشق امام حسين (ع) و حضرت زهرا (س) نيامدهاند؟چرا...
بيل مكانيكي شروع به كار كرد و ما هم چهار چشمي پاكت بيل را ميپاييديم تا شايد نشاني از يك شهيد بيابيم. دستگاه سومين بيل را پر از خاك كرد كه همه با مشاهدهي جمجمهي يك شهيد در داخل پاكت بيل فرياد سر داديم. فرياد يا زهرا (س) دشت فكه را پر كرد. پريديم تو گودال و شروع كرديم به جستوجو. بدن شهيد زير خاك بود. آن را درآورديم. اولين بار بود كه با پيكر يك شهيد روبهرو ميشدم. حالتي داشتم كه وصفناپذير است.
به اميد يافتن پلاك يا نشان هويتي از جنازه، تمام آن قسمت را زير و رو كرديم، اما هيچ چيز نيافتيم. خوشحاليمان ناتمام ماند. همه در دل دعا ميكرديم كه پس از نااميدي دو ماهه، خداوند دلمان را شاد كند. كمي آن سوتر، جنازهي دو شهيد ديگر را پيدا كرديم. دومي داراي پلاك و كارت شناسايي بود و سومي بدون هيچ نام و نشاني.
صارمي كه خوشحالي مينمود، خاكهاي اطراف را الك ميكرد تا شايد پلاكش را پيدا كند. تلاشش بينتيجه بود. از يك طرف خوشحال بوديم كه عيديمان را گرفتهايم و از طرف ديگر دو شهيد بينام و نشان خوشحالي و آرامش را از دلهايمان ميزدود. چارهاي نبود. بايد با همان وضع ميساختيم. پيكر شهيدان را برداشتيم و برگشتيم وبه مقر. هيچكدام روي پاهايمان بند نبوديم. قرار شد نمازمان را بخوانيم و پس از صرف ناهار برگرديم به منطقهي تفحص.
عصر راه افتاديم. از توي ماشين كه پياده شديم، ذكر دعا روي لبهايمان بود. آرام راه افتاديم تا محل كشف پيكرها. انگار داشتيم روي زمين پر از تيغ راه ميرفتيم. دل توي دلمان نبود. يكي از بچهها كه جلوتر از همه بود، فرياد كشيد: «پلاك... پلاك را پيدا كردم».
دويد و شيرجه رفت روي خاكي كه آنقدر آن را الك كرده بوديم، نرم نرم بود. برخاست. زنجير يك پلاك لاي انگشتانش بود. شروع كرديم به جستوجو. چهار دست و پا روي زمين از اين سو به آن سو ميرفتيم و چشمهايمان زمين را ميكاويد تا اينكه پلاك شهيد را پيدا كرديم.
هوا تاريك شده بود و ما همچنان چشم به زمين داشتيم. هنوز از سومين شهيد نشاني براي شناسايي نيافته بوديم و دلمان نميخواست برگرديم به مقر. گريهام گرفته بود. در دل گفتم: «يا علي! عيدمان را دادي ولي چرا ناقص...».
صداي صارمي از كنار تويوتا وانت درآمد كه اعلام ميكند كار را تعطيل كنيم.
بيلهاي دستيمان را برداشتيم و راه افتاديم طرف ماشين. اصلاً دلمان نميخواست از آنجا برويم.
برگشتيم و ولو شديم توي چادر. هوا گرم بود، يكدفعه فرياد عموحسن از بيرون چادر بلند شد: «مژده بدهيد. ..».
آمد و جلوي در چادر ايستاد و پيروزمندانه دست به كمر زد. نگاهش كرديم كه يك پلاك را بالا آورد و جلوي صورت گرفت. برخاستيم و كشيده شديم طرفش. يكي پرسيد: «چيه عمو حسن؟ از كجا آورديش؟» عمو حسن از ته دل خنديد و گفت: «مال آن شهيد مفقود است. لاي استخوانهاي جمجمهاش بود....». بچهها خنديدند و من در دل گفتم: «ممنونم آقا! عيديمان كامل شد».
راوي : گروه تفحص لشگر 31 عاشورا
سال 1374 در طلاییه کار میکردیم. برای مأموریتی به اهواز رفته بودم. عصر بود که برگشتم مقر. شهید غلامی را دیدم. خیلی شاد بود. گفت امروز سه شهید پیدا کردیم که فقط یکی از آنها گمنام است. بچهها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم.
لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. وقتی خوب دقت کردم، دیدم یک تکه عقیق است که انگار جملهای رویش حک شده است. خاک و گلها را کنار زدم. رویش نوشته بود: «به یاد شهدای گمنام». دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. میدانستیم این شهید باید گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.
می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باش
اومده بود مرخصی. نصفه شب بود که با صدای ناله ش از خواب پریدم. رفتم پشت در اتاقش. سر گذاشته بود به سجده و بلند بلند گریه می کرد؛ می گفت: «خدایا اگر شهادت رو نصیبم کردی می خواهم مثل مولایم امام حسین(علیه السلام) سر نداشته باشم. مثل علمدار حسین(علیه السلام) بی دست شهید شم...»
وقتی جنازه ش رو آوردند، سر نداشت. یک دستش هم قطع شده بود، همون طور که دوست داشت. مثل امام حسین(ع)، مثل حضرت عباس(ع)....
«شهید ماشاءالله رشیدی »
شهید کربلایی
راوی :پدرشهیدغلام رضا زمانیان
شهید گمنام
سال 1374 در طلاییه کار میکردیم. برای مأموریتی به اهواز رفته بودم. عصر بود که برگشتم مقر. شهید غلامی را دیدم. خیلی شاد بود. گفت امروز سه شهید پیدا کردیم که فقط یکی از آنها گمنام است. بچهها خیلی گشتند. چیزی همراهش نبود. گفتم یک بار هم من بگردم.
لباس فرم سپاه به تن داشت. چیزی شبیه دکمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب کرد. وقتی خوب دقت کردم، دیدم یک تکه عقیق است که انگار جملهای رویش حک شده است. خاک و گلها را کنار زدم. رویش نوشته بود: «به یاد شهدای گمنام». دیگر نیازی نبود دنبال پلاکش بگردیم. میدانستیم این شهید باید گمنام بماند؛ خودش خواسته بود.
به نظر شما اخه درسته؟یه شهید اینکار رو با چه هدفی انجام میده؟خانواده اش رو نگران بذاره خوبه؟
یه جایی خوندم خانوتده ی شهید گمنام گفته بودن لا اقل یه قبر هم نیس که بریم سر خاکش! و یا به بچه اش بگیم اینجاست پدر فداکارش!
وقتی یک روز در کنار شهدا باشی اونها کاری با دلت میکنن که نه تنها زنگار رو می برن بلکه خدا به واسطه ی اونها عنایتی میکند که قبل از آن هیچ ندیده بودی
حتی علایق آدم رو عوض میکنن !
باور نمی کنید اگر بگم
*(اعتراف میکنم شما زنده هستید)*
یک شب توی مسجد دانشگاه نزدیک اذان مغرب شهید گمنام اوردند قبل از اون به مدت طولانی مناجات زیبایی اجرا شده بود طوری که من از حال رفته بودم وحالتی بین خواب و بیداری داشتم
گفته بودن توی ساعت مشخصی پیکر پاک شهید رو میارن تا در حضور مادران شهید مشایعتشون کنیم
من اصلا متوجه نشدم چی شد ، شهدی رو آوردند یا نه ! فقط احساس میکردم نوری مثل طلوع صبح داره توی اون تاریکی غروب چشمامونو میزنه ، همه ی دلها روشن شد
کسی نبود که ناله نزنه و از خدا نخواد که به پاکی و قداست اون شهید ما رو ببخشه و دل ما رو هم آیینه ای کنه .
شعف تمام وجودم رو فرا گرفته بود...
بعد از اون انگار دنیا از اول شروع شده باشه ،
حتی بهتر ازاون ، چون میدونیم که خدا به این نام معروف شده ،مبدّل الحسنات ، که نه تنها گناه را رو می بخشه حتی اونارو تبدیل به حسنه میکنه ، خدا خودش متضمّن شده ،....
به خدا مقام شهدا قداست داره ، دعای اونها کارگرتره ،اونها آینه دار روی خدان ،تجلّی خدا در انفاس شهداست
...به لطف اونها طبع شعر و نویسندگی هم نصیب ما شد ،هر کس را به ظریفیتش چیزی درآن بزم بخشید...
وحالا دل هست و قلم
یا امام رضای شهیدم
پیکرش را با دو شهید دیگر، تحویل بنیاد شهید داده و گذاشته بودند سردخانه. نگهبان سردخانه می گفت: یکی شان آمد به خوابم و گفت: ((جنازه ی من رو فعلاً تحویل خانواده ام ندید !)) از خواب بیدار شدم. هر چه فکر می کردم کدام یک از این دو نفر بوده ، نفهمیدم ؛ گفتم ولش کن ، خواب بوده دیگه و فردا قرار بود جنازه ها رو تحویل بدیم که شب دوباره خواب شهید رو دیدم. دوباره همون جمله رو بهم گفت .این بار فوراً اسمش رو پرسیدم. گفت: امیر ناصر سلیمانی. از خواب پریدم ، رفتم سراغ جنازه ها. روی سینه ی یکی شان نوشته بود ((شهید امیر ناصر سلیمانی)).
بعد ها متوجه شدم توی اون تاریخ، خانواده اش در تدارک مراسم ازدوج پسرشان بوده اند ؛ شهید خواسته بود مراسم برادرش بهم نخورد.
خاطره ای از شهید ناصر سلیمانی
محمدعلی(نیکنامی) وصیت کرده بود: "وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند". به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند: حرم شلوغه و پیکر ایشون همانطور که با بقیه شهدا وارد می شه همراه بقیه هم خارج می شه. آن روز حدود سی تا چهل شهید را کنار ضریح قرار داده بودند. مراسم نوحه خوانی هم برگزار شد و بعد شهدا رو طواف دادند.
اما وقتی نوبت محمدعلی شد متوجه ریختن قطره های خون از پایین پیکر شدیم و خدام را خبر کردیم. به خاطر اینکه آب خون روی فرش ها می ریخت از تکون دادن پیکر خودداری کردند. حدود بیست و پنج دقیقه طول کشید تا پیکر را توی دو لایه پلاستیکی قرار دادند و دیگه خونی ازش نریخت به خاطر اتفاقی که افتاد، محمدعلی نیم ساعت بیشتر از بقیه کنار ضریح بود و به خواسته اش که توی وصیت نامه اش گفته بود رسید.
راوی:خواهر شهید
منبع:کتاب من شهید می شوم ص۱۲۸
بعد از عملیات والفجر مقدماتی پیکر شهیدی را آوردند که شناسایی نشده بود بدنش سالم بود اما هیچ نشانه ای نداشت.پس از مدتی اورا در جوار آیت الله اشرفی در گلستان شهدا اصفهان به خاک سپردیم .چهار سال گذشت ،برای زیارت رفته بودم مشهدیکی از دوستان مرا دید وبدون مقدمه پرسید:آیا در کنار مزار آیت الله اشرفی شهید گمنام دفن شده ؟! با تعجب گفتم: بله چطور مگه؟!دوستم دوباره پرسید:آن شهید در اواخر سال ۶۱به شهادت رسیده؟با تعجب بیشتر گفتم :بله بعد بی مقدمه گفت:آن شهید دیگر گمنام نیست!تعجب من بیشتر شد.اوگفت :نام این شهید مهدی شریفی است!بعد ادامه داد وماجرارا به طور کامل تعریف کرد :مادر این شهید خیلی بخاطر فرزندش بی تابی می کرده.شبی در عالم خواب می بیندکه وارد گلستان شهدا میشود.در کنار مزار آیت الله فاضل هندی پله هایی در مقابل او نمایان میشود.
از پله ها پایین میرود .بعد هم باغی در مقابل او نمایان می شود .در باغ محفل نورانی علمای اصفهان برقرار بوده .آیت الله ارباب و خوانساری و...حضور داشتند . آنان را قسم می دهد که در مورد فرزندش او را کمک کنند . مرحوم ایت الله خراسانی که سالها قبل از دنیا رفته به این زن می گوید :مزار فرزند شما را آقای مکی نژاد می داند.به ایشان بگویید مزار شهید گمنامی که در جوار ایت الله اشرفی دفن کردید به شما نشان دهد . این مزار فرزند شماست !وقتی از مشهد برگشتم سنگ قبر شهید گمنام را عوض کردیم .روی آن مشخصات شهید شریفی را نوشتیم .
راوی:مکی نژاد
منبع:کتاب کرامات شهدا
گوشی رابرداشتم.سرهنگ جعفری بود.از مسئولین سپاه گرگان.شروع به صحبت کردوگفت:چند روز قبل باجناق بنده که عازم تهران بود وبه خانه ما آمد.۲۴/۶/۸۵بود.شب برای وداع با شهدای گمنام به حسینیه سپاه آمل رفتیم.قراربود روز بعد شهداراتشییع کنند. فردا صبح زود با جناقم به سمت تهران راه افتاد .من هم برای تشییع شهدا به منطقه خوشواش رفتم . وقتی که برگشتم نامه ای را دیدم که باجناقم برای من نوشته بود .در آن نامه آمده بود :من دیشب در عالم رویا واقعه ای را دیدم که خیلی عجیب بود .دیشب مراسم وداع با شهدا بسیار باشکوه بود .در حین مراسم، شور وحال عجیبی ایجاد شده بود .اما من در دلم شک و تردید ایجاد شده بود .یعنی اینها شهید شد ه اند ؟!از کجا معلوم !اینها که پلاک ندارند .یعنی چه که به عنوان شهید گمنام اینطور مردم را به هیجان می آورند .شب بعد از اینکه به خانه آمدیم سریع خوابم برد.
در خواب دوباره در مراسم بودم .پیکر شهدا به صورت تازه وکامل بود .انگار همین الان از دنیا رفته اند .یکی از شهدا که سن کمتری داشت از جا برخاست !به سمت من آمد وبا صلابت خاصی گفت :شک داری که ما شهید هستم ؟!بعد مکثی کرد وادامه داد :ما شهید هستیم .من محمد ابراهیمی هستم .پدرم هم در راه آهن خوزستان مشغول است ! باجناق من تا اینجا را نوشته و رفته بود .پیگیری ما از بنیاد شهید شروع شد۳۴شهید به نام محمد ابراهیمی در سراسر کشور وجود داشت .تنها یکی از آنها مفقود الجسد و مربوط به شهر اهواز بوده .با سردار سعادتی فرمانده سپاه خوزستان تماس گرفتیم و هماهنگ کردیم . مدتی بعد ایشان تماس گرفت و گفت :مورد مذکور بررسی شد .شهید محمد ابراهیمی از بسیجیان لشگر ولی عصر (عج)بوده که در۲۱/۱۲/۶۳ درعملیات بدر مفقود الجسد شده .پدر این شهید آقای عبد الحمید ساکن خیابان فراهانی کوچه البرز است .ایشان از عزیزان بومی ومتدین اهواز است شغل ایشان هم صحیح است .اواخر سال ۸۵ به دیدن خانواده این شهید در اهواز رفتیم .مادر این شهید هنوز منتظر پسرش بود . ایشان ۲۲سال بود که پیراهن مشکی را از تن در نیاورده بود !در اثر گریه بسیار بینایی یک چشم خود را از دست داده بود . خواهر این شهید می گفت :در خواب برادر را دیدم که گفت :مادر جان اینقدر گریه نکن من پیدا شده ام ! چند روز بعد از این خواب خبر شهدای خوشواش به ما رسید .
راوی : استاد صمدی آملی
منبع :کتاب شهدای خوشواش
به نظر شما اخه درسته؟یه شهید اینکار رو با چه هدفی انجام میده؟خانواده اش رو نگران بذاره خوبه؟
یه جایی خوندم خانوتده ی شهید گمنام گفته بودن لا اقل یه قبر هم نیس که بریم سر خاکش! و یا به بچه اش بگیم اینجاست پدر فداکارش!
[=b zar]بسم الله الرحمن الرحیم
و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً
مدت زیادی از ارسال شما گذشته و پاسخی ارسال نشده
خب من در حد عقل ناقص خودم بگم
قبلا چنین سوالی برای بنده هم مطرح بود ولی حل شد
اگر تهران تشریف دارید به گلزار شهدا بروید مخصوصا قطعه 26
جذبه این افلاکیان را خواهید دید
شنیدم حضرت زهرا سلام الله علیها به شهدای گمنام نظر خاص تری دارند
خیلی از شهدا به تبعیت از شهدای کربلا خیلی کارها رو انجام دادند
مثلا قمقمه ها رو خالی می کردند و ....
این پلاک کندن ها هم به این خاطر بوده که خانواده شهید با خانواده شهدای گمنام هم درد شوند
چون شهید که شهید شده
ولی کسی که بدن عزیزش را پیدا نکرده دائم به فکر شهیدش است
هر لحظه
هر آن
اینطور خانواده شهید هم بصورت پویا به فکر شهیدشان هستند
گرچه این مسائل ، مسائلیست فراتر از زبان گفتار
من هم اگر عاقبت بخیر شدم دوست دارم گمنام باشم از هر لحاظ(اعتماد به نفس!)
السلام علیک یا اباعبدالله:hamdel::Gol:[=b zar]
دو ساعت دیگر شهید می شوم
قبل از عملیات کربلای پنج جمعی از بچه های گروهان غواص الحدید از گردان حمزه سیدالشهدا:doa(6): لشگر هفت ولی عصر:doa(3):
مشغول شوخی و مزاح با فرمانده بودیم که ناگهان فرمانده گفت: بچه ها دیگر شوخی بس است. چند لحظه اجازه بدهید می خواهم وصیتنامه بنویسم.
من تا دو ساعت دیگر شهید می شوم بگذارید برایتان چیزی به یادگاری بگذارم. نیم ساعتی گذشت و فرمان حمله صادر شد و درست زمانی که هنوز
دو ساعت از زمان عملیات نگذشته بود فرمانده (جان محمد جاری) به ملاقات معشوق رفت و کربلایی شد.
منبع: کرامات شهدا ص 30 و با راویان نور
چهلم محمد شکری
وقتی محمد شکری شهید شد، هنگام دفنش، سید احمد او را داخل قبر گذاشت و به
او گفت: « قبل از اینکه چهلمت برسه، میام پیشت! »
او گفته بود که من شنبه شهید می شوم و دوشنبه جنازه ام را می آورند.
همان هم شد. جنازه او را روز دوشنبه مقارن با چهلم محمد شکری آوردند.
خاطره ای از زندگی شهید سید احمد پلارک
منبع: کتاب پلارک
غسل شهادت
او امروز مثل همیشه آرام نبود، بی تابی خاصی داشت. دلش خبر از حادثه ای میداد، انگار می دانست که لحظه دیدار نزدیک است.
با سرعت رفت غسل شهادت کرد و حوله خیس را داخل ساکش گذاشت و برای آخرین بار تانکر را پر از آب کرد و راهی شد
اخر او ساقی لب تشنگان حسینی بود. شوق دیدار در جانش زبانه می کشید.
چند روز قبل پدر و مادر در خواب او را دیده بودند که سوار بر اسبی شده و به تاخت و با عجله به سوی افق در حرکت است
وقتی ساک او را باز می کنند، می بینند حوله او هنوز خیس است، آری یادآور آخرین غسل شهادت او بود.
شهید عبدالصمد موسوی سرانجام بر اثر گلوله به ناحیه سر ندای ارجعی حق را لبیک گفت و به عاشوراییان پیوست.
خاطره ای از زندگی شهید عبدالصمد موسوی
راوی: پدر و مادر شهید
منبع: کتاب حکایت سرخ
من و شهيد ابوالفضل شفيعي با هم دوست بوديم.
شب عمليات خيبر در كنار هم حركت ميكرديم كه به ما حمله شد و عدهاي از بچّهها زخمي شدند.
چون ما فرصت توقف نداشتيم، به پيشروي ادامه داديم.
صبح، وقتي به عقب برگشتيم باپيكر غرقه به خون ابوالفضل مواجه شديم كه دو دستش قطع شده بود و جاهاي
مختلف بدنش تير و تركش خورده بود.
يكي از بچهها كاغذي را كه وصيت نامهاش بود از جيب او بيرون كشيده و خواند. در آن نوشته بود:
کرامتی بسیار زیبا و عجیب از یک شهید✨
✳️محرم حدود 20 سال پيش بود كه تو يه اتفاق، پام ضربه ي شديدي خورد؛ به طوري كه قدرت حركت نداشتم. پام رو آتل بسته بودند.
نزديك هاي صبح بود كه گفتم يه مقدار بخوابم، تا صبح با دوستان به مسجد بِرَم.
توی خواب ديدم تو مسجد المهدي هستم و با دوتا عصا راه میروم.
پسرم محمد هم که شهید شده بود آنجا بود.
عصا زنان رفتم قسمت زنونه و داشتم اين ها رو نگاه مي كردم كه ديدم محمد سراغم اومد و دستش را انداخت دور گردنم.
✳️بهش گفتم: مامان، چه قدر بزرگ شدي! گفت: آره از موقعي كه اومديم اين جا، كلي بزرگ شديم
بعد گفت: مامان! چيه؟
گفتم: چيزي نيست؛ پاهام يه كم درد مي كرد، با عصا اومدم.
محمد گفت: ما چند روز پيش رفتيم كربلا. از ضريح برات يه شال سبز آوردم. مي خواستم زودتر بيام كه شهید آزاديان گفت: صبر كن با هم بريم. بعد تو راه رفته بوديم مرقد امام (ره).
گفتيم امروز كه روز عاشوراست، اول بريم مسجد، زيارت بخونيم بعد بيايم پيش شما.
بعد دستاشو باز كرد و كشيد از سر تا مچ پاهام. بعد آتل و باندها رو باز كرد و شال سبز را بست به پام و بعدش هم گفت: از استخونت نيست؛ يه كم به خاطر عضله ات است كه اون هم خوب مي شه.
♦️از خواب بيدار شدم ديدم واقعيت داره؛ باندها همه باز شده بودند و شال سبزي به پاهام بسته شده بود...
آروم بلند شدم و يواش يواش راه رفتم. پدر محمد از خواب بيدار شده؛ به من گفت: چرا بلند شدي؟ چيزي نمي تونستم بگم. زبونم بند اومده بود، فقط گفتم: حاجي! محمد اومده بود.
اونم اومد پاهام رو كه ديد، زد زير گريه. اين شال يه بويي داشت كه كلّ فضاي خونه رو پر كرده بود.
مسجدي ها هم موضوع را فهميده بودند. واقعاً عاشورايي به پا شده بود. بعدها اين جريان به گوش آيت الله العظمي گلپايگاني (ره) رسيد.
ايشون هم فرموده بودند: كه اين ها رو پيش من بياريد. پيش ايشون رفتم، كنار تختشون نشستم و شال رو بهشون دادم.
شال رو روي دو چشم و قلبشون گذاشتند و گفتند: به جدّم قسم، بوي حسين (علیه السلام) رو مي ده.
بعد به آقازاده شون فرمودند: اون تربت رو بياريد، مي خوام با هم مقايسه شون كنم. وقتي تربت رو كنار شال گذاشتند، گفتند كه اين شال و تربت از يك جا اومده.
بعد آقا فرمودند: فكر نكنيد اين يه تربت معموليه. اين تربت از زير بدن امام حسين (علیه السلام) برداشته شده، مال قتل گاه ست؛ دست به دستِ علما گشته تا به دست ما رسيده...
♻️بعد ادامه دادند: شما نيم سانت از اين شال رو به ما بديد، من هم به جاش بهتون از اين تربت مي دهم.
بهشون گفتم: آقا بفرماييد تمام شال براي خودتان.
ايشون فرمودند: اگه قرار بود اين شال به من برسه، خدا شما رو انتخاب نمي كرد؛ خداوند خانواده ي شهدا رو انتخاب كرد تا مقامشون رو به همه يادآور بشه ...
⚜اگه روزي ارزش خون شهداي كربلا از بين رفت، ارزش خون شهداي شما هم از بين مي ره. بعد هم نيم سانت از شال بهشون دادم و يه مقدار از اون تربت ازشون گرفتم....
✨صلی الله علیک یا سید و سالار شهیدان،یا اباعبدالله الحسین علیه السلام...✨
⚜⚜⚜⚜⚜⚜
به نقل از مادرشهيد محمد معماريان