بدو بدو خاطرات دانشجويي

تب‌های اولیه

169 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
بدو بدو خاطرات دانشجويي

ديدم تاپيك شوخ طبعي هاي طلبگي يك جوراي گسترده تر شده و به خاطرات طلاب ارتقا يافته! لذا نام تاپيك را به طور عام گذاشتم خاطرات دانشجويي.:Gol:

دانشجويان گرامي و دانش آموختگان موفق تاپيك را پربار كنيد تا از تاپيك شوخ طبعي هاي طلبگي بزنيم جلو:Nishkhand:

سلام

ترمهای اول دانشگاه بود . در س انقلاب داشتیم مثل بچه مثبت ها می رفتم سر کلاس .:reading:

آخه تو دانشگاه ما رسم هست کلاسهای عمومی را فقط باید برای حضور غیاب بری سر کلاس کسی که سر کلاس می شیند ترمهای اولش هست که سر کلاس می رود یا خیلی بچه مثبت است .

جلسه ی 3و4 بود که تازه روش فرار از کلاس بعد از حضور غیاب رو دیده بودم از ترم بالای ها .

اینطوری بود که بعد از حضور غیابی که استاد می کرد دانشجویان به بهانه های مختلف از کلاس خارج می شدن و دیگه بر نمی گشتن.

بعضی وقتها هم یکی اون جلو حواس استاد رو پرت می کرد تا بقیه که می خوان برن یکی یکی از کلاس خارج شن .

من هم تصمیم گرفتم این جلسه این کار رو کنم .

بعد از حضور غیاب استاد یکی از دانشجوهای مثبت بلند شد که از استاد یک سوال به پرسد :pir:و من هم بلند شدم که برم همان موقعه بود که یکی از بچه های کلاس هم که مثل من تصمیم گرفته بود به رود بلند شد و پشت سر من امد من رسیدم جلوی در که از بد روزگار پای اون به سطل آشغال گیر کرد و افتاد .

یک دفعه تمام کلاس و استاد برگشتن به من و اون نگاه کردن .

و استاد با خنده گفت دانشجوها دارن از کلاس فرار می کنند یکی اینها رو بگیره .
همه زدن زیر خنده .:Khandidan!:

من هم که دیگه در هر صورت ضایع شده بودم به این نتیجه رسیدم که رفتن بهتر از ماندن است بدون این که به استاد نگاه کنم سرم رو انداختم پایین و رفتم، که شنیدم پشت سرم استاد گفت یکی شون در رفت . :khandeh!:

یاحق


كلاس هاي ما - خانم ها و آقايون- از هم جدا هستند؛ پسرهاي دانشگاه هم عادت دارند هر جلسه برق كلاس ما را قطع مي كنند تا در كلاس ما كمي اخلال ايجاد كنند!

از طرفي توي دانشگاه يك كلاس بود مخصوص اساتيد كه من هم در اون كلاس شركت داشتم. حالا به دليل تداخل دو كلاسم اون جلسه كمي با تاخير رفتم سر اين كلاس. آقايون هم من را موقع ورود به كلاس ديدند و با اين تفكر كه اينجا كلاس خانم هاست برق را قطع كردند!
كسايي هم كه سر اين كلاس حضور داشتند اساتيد دانشگاه، مسولين دانشگاه من جمله مسولين حراست و ... . همه با تعجب پرسيدند چي شد؟
منم در كمال صداقت به طور كامل توضيح دادم كه مسول حراست از كلاس رفت بيرون...:khandeh!:

نتيجه ي اخلاقي: اذيت بي اذيت!:Labkhand:

یافتن دوست بدرد بخور
تو خوابگاه تا اون موقع دوست بدرد بخوری نتوانسته بودم پیدا کنم البته رابطه ام با بر و بچه ها بدک نبود باهم بیرون می رفتیم پیک نیک و...می رفتیم تا این که یک نفر به جمع 5 نفری ما اضافه شد. داخل اتاق که آمد جای کتاب و لباسش را مشخص کردیم همه نشسته بودیم من متوجه شدم که یواشکی قرآنش را از کیف در آورد و بین کتاب هاش گذاشت. چیزی نگفتم فردا بهش گفتم ترسیدی؟ گفت از چی؟ گفتم قرآنت را قاچاقی تو اتاق آوردی؟ گفت والا فردا به من گیر میدن میگند امل و...
خلاصه بعد از این که مدتی براندازش دیدم بچه مثبتی است و جون میده برای دوستی بنابراین از آن روز رشته دوستی ما محکم و محکم تر شد با هم صبح ها بعد از نماز صبح که ده نفر هم نمی شدیم ( در یک خوابگاه سه طبقه ای) تو میدان ولعصر شیراز زیر درخت های باحال نارنج ورزش صبحگاهی می کردیم و روزهای زوج باشگاه کاراته می رفتیم. بعدا من به حوزه آمدم و آدرس مان تغییر کرد متاسفانه از هم دیگر خبری نداریم .

اعلام جدی :Sokhan:حامی برای رونق بخشیدن به تاپیک خاطرات دانشجویی:Khandidan!:

اتحاد حوزه و دانشگاه:hamdel: با خاطرات حامی:Gig:
بی خیال فکرشو نکنید:Nishkhand:

پرواز عاشق
من هم اتاقش نبودم از همشهری های ما بود. هم اتاقی من می گفت باهاش هم اتاق بودم آن روز او شهردار بود و قرار بود با نان به خوابگاه بیاید در باز شد ولی دست خالی بود گفتیم پس نان چی شد که یه دفعه دیدیم مثل بروس لی دادی زد و به سمت پنجره رفت و از طبقه دوم بیرون پرید. آمبولانس آمد غیر مختصری کوفتگی مشکلی نداشت. بعدا گفت خبر دار شده بودم پدر و مادرم رفتند خواستگاری معشوقه جواب منفی داده بود.

اصفونی زرنگ
1- غربتی بازی برای وام
2- حمام پناهگاه گرم یک دانشگاه در زمستان سرد
----
3- حضور وغیاب در لابراتوار زبان
4- میزهای هیدرولیکی مهندسی( رقص میزها)
5- استادزبان آمریکایی با حال (ده جمله حفظ قبول)
6- پرفوسور فیلی : بچه به دادم برسید بیچاره شدم
به زودی
منتظر باشید........برمی گردم

ابتدای ترم بود و اساتید جدید؛ استاد وقتی وارد کلاس شد یک تست کلی از بچه ها گرفت و بعد هم از شاگرد اول کلاس پرسید که یک عده از بچه ها پاسخ دادند همه در یک سطح هستیم و شاگرد اول نداریم و ... .
ساعت بعد کمی با تاخیر وارد کلاس شدم با همون استاد داشتیم، دیدم بچه ها از کیفیت امتحان پرسیدند استاد هم داشت توضیح می داد که کیفیت امتحان با توجه به سطح دانشجوها گرفته می شه به جز خانم ساجدی!:khandeh!:سطح ایشون با شما قابل قیاس نیست:Khandidan!:

کلی روی بچه ها کار کردم تا ترم تابستونه برداریم، زبان عمومی و یه درس دیگه؛ یک هفته مونده به امتحانات شروع کردیم به خوندن روزی یک درس تا تمام شد.
روز امتحان تصادفاً دوستم افتاد پشت سرم؛ بهم گفت: دستم به دامنت، من اصلاً مرور نکردم هر چی نوشتی بزار منم بنویسم.
سوالات را جواب دادم و نشستم تا سوالاتی را که شک دارم را جواب بدم، اما دوستم تا همون جا را قناعت کرد و برگه اش را داد. نمرات که اومد یه نمره بیشتر از من شده بود:Gig:
یکی نیست بگه مجبوری وقتی امتحان نمره منفی داره همه ی سوالات را جواب بدی؟

روزهای ابتدایی شروع کلاس ها بود؛ تقریباً همه یک تیپ و یک رنج سنی بودیم جز عده ی معدودی که با تیپ های آنچنانی و طبق طبق کرشمه در کلاس حضور داشتند؛ یکی می گفت می خواستم با ماشینم بیام ولی دیدم حیفه ماشینم را بیارم اینجا! یکی می گفت آره ماشینم خاک می گیره! خلاصه هر کسی قیافه ی چیزی را می گرفت.
یک سال بعد که قرار بود با یکی شون بریم سینما فهمیدم در یکی از محله های پایین شهر ساکن هستند.
دیگری را دوستان در فروشگاه لوازم خانگی در حال فروشندگی دیده بودند.
برای نمایشگاه کتاب کشف شد دیگری در یکی دیگر از محله های پایین شهر ساکن است.
یکی از خجالت اجازه نداد به عیادتش برویم!
خلاصه تا رسیدیم به سال آخر فکر کنم فهمیدند نیازی به ادعای سکونت در محله های عیان نشین و ادعای داشتن ماشین های آنچنانی از ابتدا اشتباه بود

به به .دست دوستان و سرکار خانم ساجده درد نکنه.بالاخره از تاپیک طلبه ها افتادیم تو تاپیک خودمون.امیدوارم همگی لذت ببریم مثل تاپیک جناب حامی.(ماشالله اینجا هم دست از سر ما بر نمیدارن :Nishkhand:
(باید بشینم یه خاطره ناب از خودم بگم اینجوری نمیشه !)

اولین روزی بود که لباس فرم پوشیدم تا برم فرودگاه برای پرواز و کلاسام

کاپیتان گفت شما سردوشی دوتایی بنداز(آخه از اول کار باید یه دونه ای بندازی)

منظورم دو خط و یک خط هست

کفشامو واکس زده بودم

شلوارمو اتو زده بودم

پیراهنمم که تمیز با یک سردوشیه 2تایی و wing(سنجاق بال روی سینه) طلایی هم زده بودم

موها هم مرتب

ریشارو هم 4 تیغه زده بودم

خلاصه خفن مرتب

رفتم سر خیابونو ماشین سوار شدم که برم

راننده تاکسی گفت:

راننده خطی؟

بعد پشت سریش گفت آقا ببخشید شما که تو ترمینال کار می کنید این اتوبوسای قزوین تهران چقدر می گیرن؟

اقا منو میگی از خنده مردم :khandeh!:

آخر سرشم خودشون فهمیدن 3 کردن عذرخواهی کردن

:khandeh!:

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون بقیه هم بودن:khandeh!:
اون روز کلاس سیستم عامل داشتم . طبق معمول سر کلاس بودم ولی نبودم اخه هیچی نمیفهمیدم . هر چی استاد میگفت فقط سر تکون میدادم.کلاس غرق سکوت بود و فقط صدای استاد میامد:Sokhan: که ناگهان صدای بع بع گوسفندی بلند شد:Gig:تا صدای بع بع دراومد من رنگم مثل لبو سرخ شد.همه ی بچه ها هی به همدیگه نگاه میکردند و میخندیدند.:khandeh!::Gig: که ناگهان استاد برگشت و گفت فکر کنم دارن تو دانشگاه قربونی میکنن:Cheshmak:
ادامه داستان در قسمت بعدی ...
اگه گفتین بقیه اش چی شد ؟ :Gig:

فاتح خیبر;52170 نوشت:
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون بقیه هم بودن:khandeh!:
اون روز کلاس سیستم عامل داشتم . طبق معمول سر کلاس بودم ولی نبودم اخه هیچی نمیفهمیدم . هر چی استاد میگفت فقط سر تکون میدادم.کلاس غرق سکوت بود و فقط صدای استاد میامد:sokhan: که ناگهان صدای بع بع گوسفندی بلند شد:gig:تا صدای بع بع دراومد من رنگم مثل لبو سرخ شد.همه ی بچه ها هی به همدیگه نگاه میکردند و میخندیدند.:khandeh!::gig: که ناگهان استاد برگشت و گفت فکر کنم دارن تو دانشگاه قربونی میکنن:cheshmak:
ادامه داستان در قسمت بعدی ...
اگه گفتین بقیه اش چی شد ؟ :gig:

احتمالاً صدای مبایل شما نبوده؟

یه سری سر کلاس بودیم ، استاد داشت درس میداد ، ما هم که بچه شر بودیم با رفیق فابا ته کلاس میشستیم ، یه 10 ، 12 نفری بودیم ته کلاس !

یه دفعه صدای یه غاز در اومد ، تو سر و صدا بود ، منم فکر کردم خروسه ! گفتم مگه اینجا خروس هم نگه میدارن ؟ که همه زدن زیر خنده ، منم که از همه جا بی خبر ، نفهمیدم چرا ، بعد بهم گفتن غاز بوده !

تا اینجاش هیچی !

دوست ما که کلی از این قضیه خندیده بود میره و واسه پسر داییش این داستان و تعریف میکنه ! پسر داییه که کلی خندیده بود میگه یعنی طرف اینقد گیج بوده که فرق صدای غاز و خروس و تشخیص نداده ؟؟؟؟

بعد دوستم ازش سوال میکنه ، میگه مگه صدای غاز چجوریه ؟

پسر دایشش میگه !

بقلو بقلو بقلو . . . .( آوا نمای بوقلمون ) !

. . .

یه سری دیگه سر کلاس بودیم ، درس ادبیات ! درسی که داده شده بود یه شعر بود از سعدی ، یا مولوی یا . . . دقیقاً یادم نیست !

استاد از نفر جلویی من یه سوال پرسید ، گفت این بیت ازحافظ با کدوم بیت درس ارتباط داره !

منم آروم سرم و بردم جلو و بهش گفتم بیت 21 .

این بنده خداهم از همه جا بی خبر برگشت و با صدای رسا گفت بیت 21 !!!!

همین که اینو گفت کلاس ترکید ، استاد که داشت سکته ناقص میزد !
ما بچه های ردیف آخرهم که همه پخش شده بودیم ( چون دقیقاً میدونستیم چه خبره ) .

حالا میدونید دلیلش چی بود ؟

آخه درسی که داده شده بود 8 بیت بیشتر نداشت !

عادت داشتیم با بچه ها بعد از کلاس می رفتیم میدون امام با توریست ها گپ و گفتگو! و همان طور که قبلاً هم در یکی از پست ها اشاره کردم اکثر اوقات صحبت از حجاب و آرایش و این ها هم می شد. اون روز با یک زن و شوهر داشتیم صحبت می کردیم.
از سن ازدواج در ایران پرسیدند، از وضعیت تاهل و ... صحبت به تاهل که رسید دوستم عکس نامزدش را نشونشون داد که محاسن داشت؛ متعجب پرسیدند ایران همه ریش می زاند؟بعد با نگاهی به اطراف متوجه شدند که نه؛ اما سوال بعدی بلافاصله راجع به وضعیت حجاب و آرایش دختران ایرانی بود. پرسیدند چرا توی ایران خانم ها این قدر زیـــــــــاد آرایش می کنند؟ آیا اون ها دنبال شوهر می گردند؟ در ادامه هم توضیح داد که ما در کشور خودمون خیلی ساده می گردیم حتی از لحاظ پوشش، ما برای محل کار و تحصیل و ... حتی کفش پاشنه بلد هم نمی پوشیم چه رسد به آرایش
خلاصه فردای اون روز رفتیم دانشگاه، نمی دونم چی شد که صحبت رسید به ظاهر افراد و وضعیت آرایش خانم ها و این که نوع آرایش افراد برمی گرده به خلاء های درونی اون ها و یا وارستگی فکری افراد.
ما هم مطلب آماده داشتیم شروع کردیم به تعریف این خاطره - البته با دل قرص که دختر بدحجاب توی کلاس ندارم؛ آخه موقع ورود به کلاس دیدم که بچه ها همه محجبه اند- که یک دفعه دیدیم یک نفر شروع کرد به داد و بیداد که چرا می گی افرادی که آرایش زننده دارند دنبال شوهر می گردند.
با تعجب پشتم را نگاه کردیم دیدم ای بابا! کلاس دو تا در داشته ایشون از در پشتی وارد شدند و صحبت های من را شنیدند! و خب البته با یک آرایش زننده...

سلام

شاید اینجا ، مطرح کردن این مسئله درست نباشه ، ولی همیشه بهتر اینه که به اونایی که هم تیپ ما نیستن سریع حمله نکنیم !

من یه پسرم ، پسر های جور وا جور تو جامعه زیاده ! ماشاءالله شهر فرنگه !

خلاصه همه رقمه پیدا میشه ! بماند !

ولی همه اونا اونطوری که نشون میدن نیستن !

شاید باورش سخت باشه ، ولی یه بار سوار یه ماشینی شدم حول و حوش 20 دقیقه تا مقصد راه بود ، دیدم راننده یه پسر جوون مو ها شبیه اونایی که انگشتشون تو پریز بوده ،ساج ها خفن ، لباس ها همه مارک دار ، تو ماشین کلاً فضا سیاه ، یه عروسک رتیل هم بعنوان حسن ختام گذاشته بود رو داشبُرد ،

خلاصه عجیب مخلوقی بود .

تو مسیر باهاش راجع به امام عصر علیه السلام صحبت کردم ، خیلی خوشش اومد و خیلی تشکر کرد و ظواهر نشون میداد خیلی روش تأثیر گذاشته !

باز هم از این نمونه ها خواستید هست ، مطمئناً دوستان دیگه هم از این سنخ تجربه ها دارن !

پس صرف تیپ و قیافه و . . . نباید قضاوت کنیم ، اصلاً چقدر خوبه که راجع به همه خوش بین باشیم حتی در اوج تضاد ظاهری !

البته مطمئناً دوستان هر کدوم استاد ما هستن ، امیدوارم جسارت بنده رو به بزرگواری خودتون بخشیده باشید .



یا علی !

بله، باید همواره راجع به افراد دیدگاه مثبتی داشته باشیم. اما به هر حال ظاهر افراد آن قدرها دور از طرز تفکر آن ها نیست.
در ضمن این جمله که آن ها دنبال همسر هستند صرفاً برداشت یک مهمان خارجی بود؛ و من هم صرفاً نقل کنند. کما این که متاسفانه در جامعه ی ما افراد متاهل ظاهری زننده تر دارند

اولین خاطره یکبار حوصله کلاس نداشتم خواستم از کلاس خارج بشم ولی مترسیدم از استاد که گیر بده خلاصه یه فکری به ذهنم رسید که الکی گوشیمو وردارم بزارم تو گوشم انگار زنگ زدن و با این کلک که زنگ زدن از کلاس بیرون بزنم

بعد گوشی رو گذاشتم گوشم و آروم حرف زدم سلام صبر کن دارم از کلاس خارج میشم

تا اینجا مشکلی نبود یکدفعه دستمو انداختم دسگیره در هر چقدر زور زدم در باز نشد دیدم یه صدایی تو کلاس پیچیده و همه منو دارن نگاه میکنن منم هی زور میزنم در باز نمیشه دیدم دیگه ضایع شدیم چه کنیم الکی تو گوشی گفتم باهاتون بدن تماس میگیرم و اومدم نشستم سر جام ولی تا آخر کلاس سوژه بودم

نتیجه اخلاقی اگر کلاستون مجاورت جایی که آب داره آبدار خونه یا ... مطما باشید در ها زنگ زده به سختی باز نمیشه .

آخر ترم بود و منم استادارو میپیچونمد به این میگفتم با فلان درس کنتاک داره به اونیکی میگفتم با این کلاس و هیچ کدوم نمیرفتم

خلاصه آخر روزهای ترم بود رفتم سر کلاس یکی گفت خوش اومدی ما هم داشتیم میومدیم الان آخرین جلسه هست منم از ترفند همیشگی استفاده کردم گفتم کنتاک داره با درس آقای فلانی گفت چه درسی منم سریع گفتم این استاد ما هم زرنگ بود سری گفت کی این کلاس که دوستون میگه داره یکی گفت من بعد پرسید چه روزیه گفت چهارشنبه استاد از من پرسید امروز چند شنبست منم گفتم سه شنبه گفت شما یه روز کنتاک دارید .

نگو اونیکی کلاس که روزای سه شنبه بود آوردن چهارشنبه من خبر نداشتم چون اون کلاسم نمیرفتم

به هر حال با وسادت بچه ها درس ما حذف نشد.

یه تحقیقات جالب این دفعه به ورودی ها جدید دقت کنید:خودم اختراع کردم بیش از ده مورد دیدم

ورودی جدید سیم کارت دائمی با یه گوشیه گرون قیمت

ترم دوم قبض سیم کارت بالای 100 تومن

ترم سوم سیم کارت فروخته شد و الان از ایرانسل استفاده میکنند

ترم چهارم گوشی فرو خته شد و گوشی معمولی از اینا که فقط صدا بره صدا بیاد

نتیجه اخلاقی دیگه خودتون میدونید....

البته اگه امکان داره خاطرات خدمت هم بزارید چون چند مورد خوبشو در مورد خدمت مقدس سربازی دارم یا اگه بچه ها راضی بودن همینجا میزارم :Kaf:

همیشه پشت سرتم نگاه کن

اولین ترم و هزار تا مکافات سفارشهای مادر با هرکسی دوست نشو دانشگاه آزاده دختر زیاده مواضب باش نمازتو بخون قضا نشه

با این پیام ها دیگه گشمون پر بود و یه جوری میترسیدم و با این ذهنیت با همکلاسی دختر اصلا نباید حرف بزنیم و خیابون اومدم ما بریم اون سمت شهر غزیبه و هزار تا مشکلات

از یه کوچه رد میشدم صبح بود یه خانوم اومد سرمو بلد کردم دیدم نگاه میکنه منو یه جوری که من از خجالت سرمو انداختم پایین قلبمم داشت تند تند میزد خدایا چی کار کنم اولین روزه مادرم گفت ها دانشگاه اینطوری

هیچ کسم تو کوچه نیست سرمو بلند کردم دیدم خندید قلبم از جاش کنده میشد دعا میکردم خدایا کاش نمیومدم دانشگاه

کم کم به من نزدیک تر میشد و خنده ها زیاد تر دیگه کم مونده بود سکته کنم رسید به من چند قدم مونده بود به من سلام داد احساس کردم یکی پشت سرمه گفتم خدایا به امید تو یا برادرش یا یکی الان تو شهر قریب تو خیابون خلوت میریزن سرم و میزنن که شما با این خانوم چیکار دارید

یه دفعه دیدم یک خانومه دیگه از پشت سرم اومد بیرون و جواب سلام ایشونو داد و خشو بش کردن نگو از 20 قدمی که میومد به این دوستش که پشت سر من بود نگاه میکرد و میخنندید

نتیجه اخلاقی اینهمه دانشگاه بزرگ نکنید و تو گوش بچه ها تون نخونید فلانی میگه اینطوری اون طوری دانشگاه

امان از دست درست تلفظ نکردن کلمات

اولین روز ثبت نام دانشگاه شلوغ ما هم خسته از این اتاق به اون اتاق وارد اتاقی شدیم نامه ما امضا شد گفتن بدید علی,پنجه هم امضا کنه

منم رفتم اتاق ایشون دیدم یک خانوم نشسته گفت شاید رفته بیرون منتظر نشستم یه ساعت که این علی آقا بیاد نیومد ما هم کلافه و خسته نشستیم سالن از شانسم باز همون مسئول اتاق قبل اومد بیرون گفت امضا نکردید گفتم علی آقا نیست گفت علی آقا کیه بدید خانوم علی پنجه امضا کنه

بعد فهمیدم که ایشون چون لحجه داشت حرفو درست تلفظ نکرده فامیلیه این خانوم علی پنجه هست

بگوشم رسیده که در این دانشگاه ساندویچ عوض میکنند

رفتم بوفه دانشگاه توی یک صف 8 - 10 نفره نوبت به من رسید سفارش ساندویج کالباس دادم و نوشابه
ساندویچ فروش گفت نوشابه رو از این بغلی بگیرید ( حتما با نوشابه فروشه جدا حساب میکرد ) لاجرم تا ساندویچ حاضر بشه رفتم نوشابه بگیرم دیدم یکی از دانشجویان الهیات ( محجبه و متین ) اومد نوشابه رو گرفت رفت قبل از من

من بعد از اینکه پول نوشابه ای را دادم رفتم دیدم ساندویچم روی پیشخوانه ساندویچیه گفت بیا بگیر ما هم گرفتیم دیدیم داغه !!!!!!

یه نگاه کردم توش دیدم همبرگره رفتم پیش ساندویچیه گفتم من کی گفتم همبرگر

یکدفعه دیدم اون خانم محجبه اومد گفت ساندویچ منو اشتباهی دادین و دیدم بله ساندویچ بنده دست ایشونه خلاصه عوضش کردیم و قصه تموم شد. ( البته به نظر ما )


دو سه روز بعد داشتم میومدم دانشگاه زیر سردری دانشگاه نگهبان دانشگاه به یکی میگفت اینجا وضع دانشجوها خرابه شما مواظب بچه ها باش بگوشم رسیده اینجا ساندویچاشونو عوض میکنن.:Cheshmak:

شاید باورتان نشود هنوز از آن گویش ناراحتم.

یاحق

با سلام:Gol: ، یه روز من دیر سر کلاس درس حاضر شدم ، در زدم و وارد شدم و سلام دادم :Salam:حین اینکه می رفتم بشینم سرجام ، متوجه شدم استاد در مورد نظم فردی و اجتماعی صحبت می کنن :Black (4):، بعد استاد به من اشاره کرد و گفت مثلا دانشجو باید به موقع سرکلاس حاضر بشه ، یه هو کلاس پر شد از صدای خنده

آقا ما داشتیم می رفتیم پرواز

با یک خانمی هم که متولد 71 بود هی شوخی می کردم

خلاصه اذیتش می کردیم

دوستان هم هی تکه مینداختن

آخه فکر می کردیم دانشچوی مهمانداری چیزی هست

کاپیتان اومد و گفت آقای بهرامی شما امروز با خانم... پرواز کنید(همون خانمه)

آقا منو میگی گفتم ای داده بیداد زدیم تو جاده خاکی

داشتیم می رفتیم سوار بشیم

گفتم:ببخشید شما تا چه سطحی خلبانی رو دنبال کردید

گفت:من کاپیتان هستم

:khandeh!:منم سیاه شدمو به کل ازش عذرخواهی کردم

آخه بهش نمیومدددد

sajedee;52257 نوشت:
عادت داشتیم با بچه ها بعد از کلاس می رفتیم میدون امام با توریست ها گپ و گفتگو! و همان طور که قبلاً هم در یکی از پست ها اشاره کردم اکثر اوقات صحبت از حجاب و آرایش و این ها هم می شد. اون روز با یک زن و شوهر داشتیم صحبت می کردیم. از سن ازدواج در ایران پرسیدند، از وضعیت تاهل و ... صحبت به تاهل که رسید دوستم عکس نامزدش را نشونشون داد که محاسن داشت؛ متعجب پرسیدند ایران همه ریش می زاند؟بعد با نگاهی به اطراف متوجه شدند که نه؛ اما سوال بعدی بلافاصله راجع به وضعیت حجاب و آرایش دختران ایرانی بود. پرسیدند چرا توی ایران خانم ها این قدر زیـــــــــاد آرایش می کنند؟ آیا اون ها دنبال شوهر می گردند؟ در ادامه هم توضیح داد که ما در کشور خودمون خیلی ساده می گردیم حتی از لحاظ پوشش، ما برای محل کار و تحصیل و ... حتی کفش پاشنه بلد هم نمی پوشیم چه رسد به آرایش خلاصه فردای اون روز رفتیم دانشگاه، نمی دونم چی شد که صحبت رسید به ظاهر افراد و وضعیت آرایش خانم ها و این که نوع آرایش افراد برمی گرده به خلاء های درونی اون ها و یا وارستگی فکری افراد. ما هم مطلب آماده داشتیم شروع کردیم به تعریف این خاطره - البته با دل قرص که دختر بدحجاب توی کلاس ندارم؛ آخه موقع ورود به کلاس دیدم که بچه ها همه محجبه اند- که یک دفعه دیدیم یک نفر شروع کرد به داد و بیداد که چرا می گی افرادی که آرایش زننده دارند دنبال شوهر می گردند. با تعجب پشتم را نگاه کردیم دیدم ای بابا! کلاس دو تا در داشته ایشون از در پشتی وارد شدند و صحبت های من را شنیدند! و خب البته با یک آرایش زننده...

حمید;52265 نوشت:
شاید اینجا ، مطرح کردن این مسئله درست نباشه ، ولی همیشه بهتر اینه که به اونایی که هم تیپ ما نیستن سریع حمله نکنیم ! من یه پسرم ، پسر های جور وا جور تو جامعه زیاده ! ماشاءالله شهر فرنگه ! خلاصه همه رقمه پیدا میشه ! بماند ! ولی همه اونا اونطوری که نشون میدن نیستن ! شاید باورش سخت باشه ، ولی یه بار سوار یه ماشینی شدم حول و حوش 20 دقیقه تا مقصد راه بود ، دیدم راننده یه پسر جوون مو ها شبیه اونایی که انگشتشون تو پریز بوده ،ساج ها خفن ، لباس ها همه مارک دار ، تو ماشین کلاً فضا سیاه ، یه عروسک رتیل هم بعنوان حسن ختام گذاشته بود رو داشبُرد ، خلاصه عجیب مخلوقی بود . تو مسیر باهاش راجع به امام عصر علیه السلام صحبت کردم ، خیلی خوشش اومد و خیلی تشکر کرد و ظواهر نشون میداد خیلی روش تأثیر گذاشته ! باز هم از این نمونه ها خواستید هست ، مطمئناً دوستان دیگه هم از این سنخ تجربه ها دارن ! پس صرف تیپ و قیافه و . . . نباید قضاوت کنیم ، اصلاً چقدر خوبه که راجع به همه خوش بین باشیم حتی در اوج تضاد ظاهری ! البته مطمئناً دوستان هر کدوم استاد ما هستن ، امیدوارم جسارت بنده رو به بزرگواری خودتون بخشیده باشید .

sajedee;52283 نوشت:
بله، باید همواره راجع به افراد دیدگاه مثبتی داشته باشیم. اما به هر حال ظاهر افراد آن قدرها دور از طرز تفکر آن ها نیست. در ضمن این جمله که آن ها دنبال همسر هستند صرفاً برداشت یک مهمان خارجی بود؛ و من هم صرفاً نقل کنند. کما این که متاسفانه در جامعه ی ما افراد متاهل ظاهری زننده تر دارند



با سلام

حالا اين تايپك خاطرات دانشجوييه يا خاطرات دانشجويي

اولي رو اين طور بخونيد كه خاطرات دانشجويان از دانشگاه و زمان دانشجويي
دومي رو هم اين طور بخونيد كه خاطرات دانشجويان از جامعه و خانواده و دانشگاه و دوست و رفيق و ............

تكليف ما را روشن كنيد ببينيم خاطرات ما به اين تايپك مي خوره يا نه؟؟؟

نقل قول:
پرواز عاشق
من هم اتاقش نبودم از همشهری های ما بود. هم اتاقی من می گفت باهاش هم اتاق بودم آن روز او شهردار بود و قرار بود با نان به خوابگاه بیاید در باز شد ولی دست خالی بود گفتیم پس نان چی شد که یه دفعه دیدیم مثل بروس لی دادی زد و به سمت پنجره رفت و از طبقه دوم بیرون پرید. آمبولانس آمد غیر مختصری کوفتگی مشکلی نداشت. بعدا گفت خبر دار شده بودم پدر و مادرم رفتند خواستگاری معشوقه جواب منفی داده بود.

[="blue"]اين خاطره ي اقاي حامي منو ياد يه قضيه اي انداخت
ترم اولي كه خوابگاه بوديم، من اتاقمو عوض كردم، با رفيقاي اون اتاق قبلي ارتباط داشتيم و دوست بوديم، يه شب يكي از بچه ها كه عاشق شده بود، خيلي حالش خراب بود، ميگفت: باباش مخالفت كرده كه بريم خواستگاري،
همون اول شب يه تيغ گذاشته بود توي جيبش و ميگفت ميخوام خودكشي كنم، بچه ها هم مسخره اش ميكردند و ميخنديديم،
بعد رفت اتاق خودشون، منم دنبالش رفتم گفتم تيغ رو بده بابا، ديوونه نشو، بعد گفت: تو فكر كردي ميخوام خودكشي كنم؟ مگه عقل ندارم، منم كه ديگه به عقلش حسابي اطمينان پيدا كردم گفتم: باشه نگران نباش و ديدم حوصله ي نصيحت شنفتن نداره، اومدم بيرون، و خوابيدم كه ديدم ساعت دو شب، صداي داد و بيداد مياد، منم كه تف به ريا آمبولانس خوابگاه بودم، ديديم اي دل غافل رگشو زده، بلند كرديم و برديمش بيمارستان
بچه ها هم نامردي نميكردن، همين كه بلندش كرده بودن، هي توي راه ميگفتن: لا اله الا الله، بيچاره يارو فكر كنم واقعا مثل شب اول قبر ترسيده بود، مخصوصا با اون تهليل(لا اله الا الله) هايي كه بچه ها ميگفتن ديگه حسابي توبه كرد.[/]

طاها;52604 نوشت:

با سلام

حالا اين تايپك خاطرات دانشجوييه يا خاطرات دانشجويي

اولي رو اين طور بخونيد كه خاطرات دانشجويان از دانشگاه و زمان دانشجويي
دومي رو هم اين طور بخونيد كه خاطرات دانشجويان از جامعه و خانواده و دانشگاه و دوست و رفيق و ............

تكليف ما را روشن كنيد ببينيم خاطرات ما به اين تايپك مي خوره يا نه؟؟؟

و علیکم السلام
شما سرورید مگه می شه خاطرات شما به این تاپیک نخوره، ما از خاطرات کلیه ی دوستان جهت پربار شدن تاپیک استقبال می کنیم، مخصوصاً اگر حاوی نکته ی آموزنده ای هم باشه

سلام دوباره
شرمنده کلاسام شروع شده بود واسه ی همین وقت نکردم به تاپیک سر بزنم
خوب کجا بودیم :Gig:
راستی جناب ساجده شما حدستون درست بود. پس یه کف و هورا واسه ی شما :Kaf::yes:

نقل قول:

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون بقیه هم بودن:khandeh!:
اون روز کلاس سیستم عامل داشتم . طبق معمول سر کلاس بودم ولی نبودم اخه هیچی نمیفهمیدم . هر چی استاد میگفت فقط سر تکون میدادم.کلاس غرق سکوت بود و فقط صدای استاد میامد:Sokhan: که ناگهان صدای بع بع گوسفندی بلند شد:Gig:تا صدای بع بع دراومد من رنگم مثل لبو سرخ شد.همه ی بچه ها هی به همدیگه نگاه میکردند و میخندیدند.:khandeh!::Gig: که ناگهان استاد برگشت و گفت فکر کنم دارن تو دانشگاه قربونی میکنن:Cheshmak:
ادامه داستان در قسمت بعدی ...
اگه گفتین بقیه اش چی شد ؟ :Gig:


ادامه داستان
طفلی استاد و بچه ها از همه جا بی خبر بودند و شستشون هم خبردار نشد که چی به چیه:Gig:
یک نفر نبود بهم بگه اخه بچه خوب :koodak:این چه رینگتونیه که برای اهنگ زنگت انتخاب کردی :Ealam:
بگذریم ، من هم برای اینکه تابل نشه ، اصلا به کیفم دست نزدم تا ابها از اسیاب بیفتند :khandeh!:
بعدا گوشی رو برداشتم که ببینم کی مسیج داده ، دیدم یه خروس بی محله و نوشته بود :
" سلام علیکم.راستش کاری نداشتم فقط میخواستم صدای بع بع گوشیتو در بیارم ":Cheshmak:

کاشکی اون مذبوح که استاد به خیالش یه گوسفند بود، این خروس بی محل ما بود :jangjoo:

ماشاءالله به این همه دانشجو هیچ کدوم هیچ خاطره ای ندارند!

صحبت از موبایل شد یه خاطره ی موبایلی بگم:

پروسه ی اختلال در کلاس و روند تدریس توی دانشگاه ما بدین صورته که در اوج درس، بچه ها ( آقایون!) زنگ می زنند به گوشی بچه ها؛ برای این که دستشون رو نشه هر بار به گوشی یکی از بچه ها زنگ می زنند تا طبیعی جلوه کنه.

حالا یک روز ما دیر رسیدیم سر کلاس فقط انتهای کلاس جا بود، نشستیم؛ بعد از ما هم همون گروهی که بالا اشاره شد اومدند نشستند توی همون ردیف؛ به این ترتیب که من بودم،یک نفر دیگه بود، بعد دوستم، بعد از اون هم آقایون.
حالا حین تدریس استاد من می دیدم دوستم مدام به من نگاه می کنه و یه لبخند حاکی از رضایت روی لبشه! هر چی می پرسیدم جریان چیه؟ نمی گفت.

زنگ خورد گفتم جریان چی بود؟گفت: هیچی ظاهراً امروز قرار بوده گوشی شما زنگ بخوره! پرسیده بودند متوجه شده بودند که فقط من شماره ی شما را دارم، شماره را خواستند، ندادم؛ حین تدریس استاد مدام به من می گفتند زنگ بزنم روی گوشی شما؛ من هم نهایتاً تماس گرفتم ولی هر چی ما بیشتر زنگ زدیم دیدیم نه، هیچ صدایی از گوشی شما بلند نمی شه!

گوشی را نگاه کردم دیدم بـــــله، چهار تا تماس بی پاسخ:Khandidan!:

عادت داشتم به محض ورود به کلاس گوشی را می گذاشتم روی حالت بی صدا؛ اصلاً با این عادت برخی از دانشجویان که سر کلاس به تدریس استاد آهنگ زمینه! اضافه می کنند آن هم انواع و اقسام آهنگ ها موافق نبودم.
گوشی را هم همیشه می انداختم توی گردم که اگر کسی تماس گرفت متوجه شوم.

آن روز معارف داشتیم که یک دفعه یک چیزی روی سینه ام شروع کرد به خواندن: ملکا ذکر تو گویم؛ خودم از ترس چنان از جا پریدم که همه ی کتاب دفترهایم پخش کلاس شد! استاد که وضعیتم را دید شروع کرد به دلداری که چیزی نیست، چیزی نیست؛ آرام باش!

آن روز یادم رفته بود گوشی را بی صدا کنم! برادر گرام تماس گرفته بودند!

من و الاغ و كنكور

خاطرات كنكور هم قبوله ؟ حالا كه قبوله باشه ميگم

من يه سال بيشتر كنكور ندادم همون يه سال هم حوزه كنكور من خارج از شهر بود .(خاج از شهر سرعت زياده معمولا) تويه مسير كه داشتيم ميرفتيم يهو ديديم يه الاغ وسط جاده اس . تا عمويه من كه راننده بود اومد ترمز بگيره ما ديديم يهو سر الاغه با شدت خورد به شيشه جلو ماشين و يه صداي بلندي بلند شد و شيشه جلو به شدت ترك خورد .

فقط عنايت خدا بود كه سر جلسه كنكور اين موضوع يادم رفت و اصلا چيزي يادم نبود تا اينكه اومدم بيرون عمو دوباره يادم انداخت.

از اون به بعد ما هر وقت تويه جاده الاغ ميبينيم خانواده اون خاطره يادشون مياد.

سلام

یک روز در کلاس درس برنامه نویسی بودیم و استاد داشت با دقت کامل برنامه ی طولانی را می نوشت که خیلی حساس بود روش که درست بنویسد یک هو در کلاس باز شد و یک افغانی با یک چهار پایه رفت انتهای کلاس. ما و استاد همین طور متعجبانه به انتهای کلاس و آن مرد افغانی نگاه می کردیم:eek::moteajeb::Gig:

که نفر بعدی با یک سطل و یک کلنگ و یک ماله وارد کلاس شد و سرش را انداخت پایین و رفت انتهای کلاس و شروع کرد دیوار رو ماله کاری کردن ما از تعجب در حیرت این کار مانده بودیم واقعا افغانی های با اعتماد به نفسی بودن. استاد داشت منفجر می شد از عصبانیت. که بعد از چند دقیقه یکی از مستخدمین به ما لطف کرد و آمد جلوی در وگفت با عرض پوزش ما چند ساعتی بنای داریم .
ما که از خنده داشتیم می مردیم و با انفجار خنده ی ما:Khandidan!::ghash::khandeh!: :khandidan:

کلاس بهم خورد ولی استادبا عصبانیت:Narahat: یک چیزهای زیر لب گفت و مارا مودبان به طوری که بفهمیم که عصبانی است ساکت کردوبا همان جدیت کلاس را ادامه داد و وقتی برنامه را نوشت به علت سر و صدای زیاد کلاس را تعطیل کرد وبرای برخورد جدی با مسئولین راهی دفتر مدیریت شد :Sokhan:. واقعا آن روز قیافه ی استاد خنده دار بود.
ما هم که خوشحال که کلاس زودتر تعطیل شده بود سر از پا نمی شناختیم .:Nishkhand::solh::yes::tavallod:

واقعاً جای تاسفه که ساعات کلاسی این گونه بیهوده هدر بروند...

واقعاً تعطیل شدن کلاس خوشحالی داره؟:Gig:

یه روز کلاس SPSS داشتیم ، استادمون هم خیلی حساس بود ، من و دوستم ردیف جلو پشت کامپیوتری که به دیتا پروژکتور وصل بود نشسته بودیم و مراحلی رو که استاد می گفت انجام می دادیم ، سیستم برق کلاس زمینی بود و سه راه ها روی زمین قرار داشت ، یه هو من پام خورد به کلید سه راه و کلا دیتا پروژکتور و کامپیوتر خاموش شد:moteajeb::koodak: ، وقتی استاد قیافه منو دید حساب کار اومد دستش اصلا چیزی نگفت :Khandidan!:، فقط گفت روشن کن دیگه! :Gig:
نکته جالبش اینجاست که جلسه بعد دوباره من و دوستم که آدمهای پر جنب و جوشی هستیم دوباره رفتیم نشستیم همونجا ، اینبار هم پای دوستم می خواست به کلید بخوره، بهش گفتم آخه ما رو چه به اینجا نشستن؟!....

سلام

دنیای دانشجویی پر از تجربه و درس زندگی است، من سعی می کنم در پست های بعدی درس هایی که آموختم را بنویسم.

یکبار داشتم از دانشگاه برمی گشتم و خیلی خسته بودم، به این خستگی، گرمای شدید هوا را اضافه کنید و به این خستگی و گرمای هوا این را اضافه کنید که سوار اتوبوس دانشگاه میشوی و می بینی که جای نشستن که هیچ! جای ایستادن هم نیست! چون آخرین سرویس بود، خود را به هر زحمتی بود داخل اتوبوس جا کردم و ایستادم، در همین حال چشمم به دخترخانمی که با فراغ بال و آسایش خیال روی صندلی نشسته بود افتاد، او هم به من نگاهی کرد و گفت : من گرمم میشه، تو چادر سرت کردی!! من هم موندم اینجوری :Moteajeb!::Moteajeb!::Moteajeb!: !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

از آن به بعد بود که درس بزرگی آموختم و آن اینکه: درسته که افراد بی حجاب باعث ایجاد گناه می شوند ولی افراد با حجاب هم باعث ایجاد گرما برای دیگران میشوند!!!!

بچه ها همیشه می گفتند فلانی و فلانی همیشه از استاد الکی نمره میگیره و با کمی التماس و لوس بازی نمره ای که حقش نیست را بدست می آره.
یکبار که از نمره امتحانم به شدت ناراضی بودم: با خودم گفتم که مگه من چیم از دیگرون کمتره، چرا باید فلانی نمرش خوب باشه و من نه، خوب منم برم الکی نمره بگیرم!
خلاصه رفتیم پیش استاد........ چشمتان روز بد نبیند! از اونجایی که در این زمینه نه استعدادی داشتیم و نه تجربه ای، با استاد دعوام شد و استاد بهم نمره که اضافه نکرد هیچ! نمره هم ازم کم فرمودند!!!

اینجا بود که درس بزرگی آموختم: اینکه می گویند طرف الکی میره نمره میگیره اصلا درست نیست، چون مزد زحمتش برای التماس و لوس بازی رو میگره، خوب حقشه! اینکه حسادت نداره!

دوستی داشتیم در زمان دانشگاه شدیداً به مسیحیت علاقه مند شده بود، مخصوصاً با تبلیغاتی که داشتند. می گفت: مسیحیت دین رافت و محبت است و هیچ مردمی به اندازه ی مسیحی ها مهربان نیستند.

از طرفی می گفت: این اعتقاد که مسیح پسر خداست به واقعیت نزدیک تر است(اعوذ بالله) تا این که بگوییم حضرت مریم (ع) همین طوری یک دفعه باردار شده است.

هر چه هم مسائل را برایش توضیح می دادیم فایده نداشت و قانع نمی شد. مصادف با همین مسائل ما یک تحقیقی داشتیم برای کانون دانشجویی هلال احمر در رابطه با صلح و دوستی بین اسلام و مسیحیت. تمام منابع ما فارسی بود، یعنی تالیف و نوشته ی نویسندگان شیعه بود که همه به استناد از قرآن مسیحیان را دوستان مسلمانان برشمرده بودند؛ اما ما می خواستیم بدانیم واقعاً دیدگاه خود مسیحی ها چیست؟

به همین دلیل یک روز رفتیم کلیسای وانک و البته نامه ی اداری و همه ی این ها را هم داشتیم، خیلی مودبانه درخواست یک ملاقات چند دقیقه ای را کردیم. که پس از کلی غر و برخوردهای به دور از شان و ... اجازه ی ملاقات داده شد؛ از رفتار و گفتار مسول مربوطه چیزی نگویم بهتر است.

خوب ظاهراً آن ها اصلاً هیچ کتابی که به صلح یا دوستی اشاره کند نداشتند- کاری نداریم بین ادیان بلکه به طور کلی!- چون در ابتدا گفتند که کتب ما به زبان انگلیسی است و تالیفاتی به فارسی نداریم بعد هم که گفتیم موردی ندارد به انگلیسی مسلط هستیم باز هم جواب های بیراهه داد!

از آن جا که برگشتیم سکوت بین ما حکم فرما بود که نهایتاً این دوست ما لب به سخن گشود که چرا این ها این طوری بودند؟ چرا رفتارشان این قدر خصمانه بود؟ توی تهران با روی باز استقبال می کنند، حتی به هر شیعه ای که مسیحی بشود 20 میلیون می دهند ( توجه کنید، 20 میلیون 9 سال پیش می دادند) رفتارشان اصلاً شبیه تبلیغاتشان نبود.

گفتم: می دانی چرا؟
- چرا؟
- چون تبلیغاتشان برای جذب بدون تحقیق است، اما الان احساس کردند چند نفر شیعه می خواهند در عقایدشان کنکاش کنند، می دانستند دین شان در مقابل دین ما کاستی خیلی دارد، از این که این نکات و این کاستی ها برای ما هویدا شود و فردا روز بخواهیم دوباره برویم بگوییم چرا این جای دین تان این گونه گفته و جوابی نداشته باشند عصبانی شدند.

خلاصه به این نتیجه رسیدیم که خودمان بنشینیم به انجیل خواندن و قسمت های مرتبط را استخراج کنیم! برای این کار همین دوستمان که علاقمند به مسیحیت بود داوطلب شد برای مطالعه ی انجیل.
بعد از یک هفته انجیل را به من برگرداند در حالی که از شدت خنده داشت منفجر می شد؛ گفت: تا به حال انجیل را خوانده ای؟ گفتم: آری
بعد یکی یکی قسمت های مربوط به خداوند را می آورد می گفت ببین عقایدشان چیست؟ بی خود نبود آن روز عصبانی شده بودند!

شیرین ترین قسمت این تحقیق برای ما این بود که این دوستمان از تمایل به مسیحیت کاملاً برگشت و فهمید چه دین جامعی داریم. :Mohabbat::Gol:

البته تحقیق مان نیز مورد تقدیر قرار گرفت: اما امان از وقتی که بودجه برای جوایز دست به دست می شود!:Narahat:

در دوران دانشگاه استادی داشتیم که از خارج اومده بود ولی تدریسش بشدت بد بود، نمی دونم فارسی یادش رفته بود یا نه چون جزوه گفتنش هم خیلی بد بود و جمله بندی درستی نداشت، خلاصه نه از صحبتاش چیزی می فهمیدیم و نه از جزوه اش!
یکبار بعد کلاس، با دوستان داشتیم در محوطه دانشگاه قدم میزدیم که بچه ها شروع کردند به مسخره کردن استاد و جملات جزوه را برای همدیگر می خواندند و بلند بلند می خندیدند، من هم کنارشون راه میرفتم ولی چیزی نمی گفتم.
چشمتان روز بد نبیند! یکدفعه نگاه کردیم دیدیم استاد پشت سرمون داره میاد! از خجالت نمی دونستیم چکار کنیم، به هر ترتیبی بود خودمون رو گم وگور کردیم. من هم خیلی خجالت کشیدم چون گرچه من در کارشون با اونها همراهی نکردم ولی نه نصیحتشون کردم و نه ترکشون کردم، پس جزو اونها حساب میشدم.
بچه ها هم خیلی ناراحت بودند و علاوه بر آبرو ریزی که شده بود، نگران این بودند که به قول معروف استاد باهاشون لج نکنه! برای یکی از دوستان همکلاسی موضوع را تعریف کردیم، گفت نگران نباشید! این استاد از لحاظ اخلاقی خیلی با شعور و فهمیده است!
حرف این دوستم بهم ثابت شد، چون استاد هیچ وقت قضیه را برویمان نیاورد، البته خجالت برای همیشه باقی ماند!

اینجا بود که درس بزرگی آموختم و اون اینکه : هر وقت خواستی پشت سر کسی غیبت کنی، اول نگاه کن ببین طرف پشت سرت نباشه، بعد غیبت کن!!!

sajedee;53806 نوشت:
واقعاً جای تاسفه که ساعات کلاسی این گونه بیهوده هدر بروند...

واقعاً تعطیل شدن کلاس خوشحالی داره؟:gig:


[=arial]سلام

نیایش عزیز این دانشگاه های که ما درس می خوانیم تعطیل شدن کلاس که هیچی فرار از کلاس هم اشکالی ندارد و جزو وظایف دانشجویی است .

[=arial]:khandeh!:
شوخی کردم ولی کلا دانشگاهها خیلی او ضاع بدی دارد چون در بعضی کلاس ها بجای درس دادن اساتید به تحلیل دین و سیاست و نظام می پردازند.:pir:
ما هم که حوصله ی گوش دادن نداریم پس از کلاس فرار می کنیم .
شما هم اگر می توانید از این روش در زمان نیاز استفاده کنید .:pirooz:

بسم الله الرحمن الرحیم

یه بار سر کلاس ریاضی بودیم ، استاد داشت درس میداد ، استادمون خیلی مرد متین و با وقاری بود ، خدا حفظش کنه !


خلاصه ، یه بنده خدایی جلوی ما مینشست که اصلاً طاقت شوخی نداشت ، یه کیف دستی داشت که میذاشت پایین کنار صندلیش ، ( هر وقت استادآ برای حضور غیاب اسم بچه ها رو میخوندن و به اسم این بنده خدا میرسیدن ، با کیفش بلند میشد ) بماند !

خلاصه رفیق ما گرم نوشتن بود که ما هم طبق معمول حس شوم آزار دادنمون گل کرد ، کیفشو آروم برداشتیم ، بعد دست به دست دادیم به یه سمت دیگه از کلاس ، این بنده خدا تا دید که کیفش نیست ، نه گذاشت و نه برداشت بلند شد گفت آقا کیفمو دزدیدن !!!!

ما همه مون بهت زده شده بودیم ، استاد گفت : ای خاک تو سرتون ، از شما خرس ها دیگه بعیده و . . .

خلاصه گفت یا همین الان کیف و میدین یا اینکه اگه خودم پیدا کنم ، نمره پایان ترم خبری نیست !

این بنده خدایی که بعنوان آخرین نفر در زنجیره آزار رسانی کیف بهش رسیده بود بلند شد و مثل یه شخص مغموم پشیمون کیف و داد ، حالا جالب اینجاس که من فقط داشتم میخندیدم و از اینکه اینکار و کردم اصلاً ناراحت نبودم !

البته اینم بگم ، بعداً که از حال کُما در اومدم یکمی عذاب وجدان گرفتم ! منتها فقط یکم !!!!

يادم مياد يکي از دوستانم فاميليش بقراط جلالي بود:Gig:

ظاهراً به همه بچه ها سپرده بود که کسي تو دانشگاه به خصوص جلوي نسوان ايشون رو بقراط صدا نزنن و به همون جلالي اکتفا کنن.(منم بي خبر)

يه روز کتابي رو که ازش گرفته بودم رو بردم دانشگاه که بهش بدم ولي هر چه گشتم نيافتمش.

تا اينکه از راه پله هاي دانشگاه که بالا مي رفتم ديدم اون سر سالن ، طبقه چهارم داره ميره تو کلاسي که استاد داخلشه و گفتم اگه گيرش نيارم بايد زحمت بردن و دوباره آوردن کتاب رو بکشم.

اين بود که بي اختيار از اين سر سالن داد زدم بقراااااااااااااااااااااااااااااااط


که يه دفعه ديدم سالن منفجر شد از خنده و .........

اون بنده خدا هم نميدونم چجوري خودشو گم و گور کرد و غيبش زد.:khandeh!:

یه استاد معارف داشتیم که هر وقت میومد سر کلاس به بچه ها نگاه میکرد و یه خنده ملیح که با دیدنش تجدید حیات میکردیم تحویل بجه ها میداد ! قیافه جالبی هم داشت ، مخصوصاً وقتی می خندید که دیگه زندگی بود !!!

کلاسای ما یه جوری بود که همه اش سکو داشت ، این بنده خدا هم دیگه به این قضیه عادت داشت ، یعنی همیشه میدونست که در ورود به کلاس باید بعد از سومین یا چهارمین قدم پاش رو کمی بالاتر روی سکو بذاره ( چون به جلوش نگاه نمی کرد و به بچه ها نگاه میکرد ) !

یه روز این سکو رو برداشته بودن ( حالا تعمیرات بود چی بود نمی دونم ) ، این بنده خدا طبق معمول اومد سر کلاس و 90 درجه سرش و چرخوند و شروع کرد به همون خنده ملیح و قدم هاش رو برداشت ، یک ! دو ! سه ! چهار که نگو ! وقتی قدم چهارم و برداشت و زیر پاش خالی شد که با مخ رفت تو زمین ! ( بیچاره استاد مهربونمون!!!! )

باور کنید اگه تو کلاس ما اتم مینداختن اونقد به هم نمی ریخت ! بچه ها همه شکم درد گرفته بودن ! یعنی اگه چند تا فوتی میدادیم جای تعجب نبود ، که مطمئناً یکی ش هم خودم بودم !

این استادمون بنده خدا بلند شد و همچین با حالت تعجب هی میگفت چرا کلاستون سکو نداره !!!! :pir:

یه بار دیگه سر همین درس معارف همین استاد خنده ملیحمون فرموده بودن که همه باید کنفرانس بدن ، ما هم که حال و حوصله این سوسول بازیا رو نداشتیم ، هفته به هفته پیچوندیم ، تا رسید به هفته آخر ! گفت برای هفته آخر باید کنفرانس بدی والا از نمره خبری نیست !

روز موعود فرا رسید و ما یکمی دیر تر رفتیم به سر کلاس دیدیم کلاس خالیه ! گفتیم خدا رو شکر حرکتمون گرفت ! بر فرض که بگه چرا کنفرانس ندادی میگیم اومدیم سر کلاس خودت نبودی تازه طلبکار هم میشیم !

بعدش گفتیم حالا بیا دنبالش بگردیم ببینیم کجاست نکنه لج کنه نمره نده !

بعد کلی گشتن آدرس کتابخونه رو دادن ! رفتیم کتابخونه دانشگاه و پیداش کردیم ، بعد سلام و احوالپرس چرب و نرم ! و با صدای بلند ! حال و احوال کردن ! تازه رسیدیم به خوش و بش که خب استاد چه میکنی بگو اوضاع و احوال چطوره ! ماشین که اذیت نمی کنه و . . .

هر چی ما باصدای بلند صحبت میکردیم ، و استاد بنده خدا میگفت هیس ! دارن کتاب میخونن ! ما به خرجمون نمی رفت ، از عمد بلند بلند صحبت میکردم ! تا اینکه بنده خدا عاصی شد گفت چی میخوای ؟
گفتم استاد کنفرانس !! گفت برو یه چیزی بنویس بیار بده نمی خواد کنفرانس بدی ! فقط برو ، زودتر از اینجا برو !!!!

منم که دیگه نقشه ام مثل مرد گرفته بود باز با صدای بلند تشکر و . . .

باورکنید اگه دو دقیقه دیگه اونطوری تو کتابخونه صحبت میکردم بلند میشدن دنبالم میکردن !!!!

واسه مطلب هم که خدا سایه اینترنت و از سرمون کم نکنه !

خلاصه که کنفرانس پرید !!!!

دکترای حوزه و تدریس در دانشگاه
دکترای حوزه را با گرفته بودم دلم خوش بود که تو دانشگاه از علمم استفاده می کنند. روز اول کلاس درباره این که شیوه من فلان است و بهمان، ومن از شما چه انتظاراتی دارم و....سخن گفتم بعد از شفاف شدن شیوه کارم به دانشجویان گفتم خوب من هم منتظرم شما انتظارات تان را به عنوان دانشجو بیان کنید. آقا چشم تون روز بد نبینه من که عادت به مباحثه ها و مطالعات طلبگی داشتم خیال می کردم این جا هم ...یکی از دانشجویان بلند شد و گفت آقا لب کلام من ودوستانم نه خودتون خسته کنید نه ما را. ما از شما یک بیست بیشتر نمی خواهیم.
--------------------
حاج آقا دکتر مسلمی( استاد کلام، معارف و...)

سلام
یه خاطره هم من بگم
ترم تابستان بود. جلسه امتحان پایان ترم درس آیین زندگی. مراقب جلسه یه خانم بود. توی اون کلاس بچه های دو رشته بودند. فیزیک:Graphic (14): و زیست شناسی. همه سوالا رو جواب داده بودم:Graphic (63): داشتم دوباره چک می کردم. بچه ها یکی یکی رفتند. فقط من مونده بودم و یه خانم. این خانم یه چیزایی به مراقب گفت. نمی خواستم گوش کنم ولی شنیدم دیگه. مثل اینکه مشکلی داشت و نتونسته بود درسشو بخونه. کمی با هم حرف زدند بعد مراقب رفت به طرف پاسخنامه هایی که بچه ها تحویل داده بودند. پرسید رشته ات چی بود؟ گفت زیست شناسی. حتما بقیشو می تونید حدس بزنید.:wow: منم همون موقع پاسخنامه رو تحویل دادم و از کلاس اومدم بیرون.
نمی دونم تا حالا با همچین مراقبی:looti: برخورد داشتید؟

حامی;54020 نوشت:
دکترای حوزه و تدریس در دانشگاه
دکترای حوزه را با گرفته بودم دلم خوش بود که تو دانشگاه از علمم استفاده می کنند. روز اول کلاس درباره این که شیوه من فلان است و بهمان، ومن از شما چه انتظاراتی دارم و....سخن گفتم بعد از شفاف شدن شیوه کارم به دانشجویان گفتم خوب من هم منتظرم شما انتظارات تان را به عنوان دانشجو بیان کنید. آقا چشم تون روز بد نبینه من که عادت به مباحثه ها و مطالعات طلبگی داشتم خیال می کردم این جا هم ...یکی از دانشجویان بلند شد و گفت آقا لب کلام من ودوستانم نه خودتون خسته کنید نه ما را. ما از شما یک بیست بیشتر نمی خواهیم.
--------------------
حاج آقا دکتر مسلمی( استاد کلام، معارف و...)

البته یکی از علل این امر سیستم دانشگاه های ماست که دانشجو را این طور تربیت می کند. مخصوصاً که جدیداً اساتید از دانشجویان فعال که به دنبال پرسخ و پاسخ هستند نیز دل خوشی ندارند! به نظرشان این جور دانشجوها زمان کلاس را از گپ و گفتمان به سمت بحث و درس می برند! و این برای استادی که از صبح تا شب سر کلاس است و در حال تدریس الان می خواهد استراحت کند اصلاً خوشایند نیست!

موضوع قفل شده است