معجزاتی ناب از حضرت امیر.

تب‌های اولیه

9 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
معجزاتی ناب از حضرت امیر.

..یا ستار..

با سلام..

در این تاپیک سعی بر این است تا کرامات ومعجزات حضرت امیر علیه السلام ذکر گردد...

البته ممکن است برخی از برادران سنی مذهب در این رابطه دچار حیرت وتعجب گردند ؛ولی در هر حال اگر شبهه ای بود به ان نیز می پردازیم؛البته با کمک اساتید و دوستان عزیز...

همانطور که می دانید ؛معجزه یک امر غیر عادی و بر خلاف طبیعت معمول می باشد ؛که البته همان تحت حکومت و سلطه در اوردن یک قانون پایین از طرف قانونی بالاتر است..

فقط یک نکته در این جا قابل ذکر می باشد وان اینکه در معجزه دعوت به تحدی و مبارزه و معارضه و هدایت خلق در کار است ولی در کرامات اولیا از چونین چیزی یعنی تحدی و مبارزه خبری نیست ..

در مطالب عنوان شده منابع ذکر نمی گردد ولی اگر دوستان خواستند ؛انها را ذکر می کنیم...

خب برویم سر اصل مطلب:

1-بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرحوم ثقة الاسلام نورى مى گويد: قصه مرة قيس بر احدى مخفى نيست و بسيار شايع است ، و مرة قيس مردى كافرى بود كه صاحب اموال و حشم بسيار بود، روزى از اقوام خود درباره آباء و اجدادش سؤ ال كرد. آنان گفتند: على بن ابى طالب (ع ) از آنان هزار نفر كشته ، او از مدفن حضرت اميرالمؤ منين (ع ) سؤ ال كرد به وى گفتند: حضرت در نجف اشرف مدفون است ، مرة قيس دو هزار نفر سواره و چند هزار پياده برداشت تا به نجف رسيد.
مردم آن جا مطلع شدند تا شش روز متحصن گرديدند، بالاخره كفار، موضعى از حصار را خراب كرده و داخل شدند. آن خبيث داخل روضه مطهره شد و به آن حضرت عتاب كرد و گفت : يا على ، تو پدران مرا كشتى ! خواست قبر را بشكافد، ناگهان دو انگشت مبارك مانند ذوالفقار از قبر بيرون آمد و بر كمر او زد و او را دو نيمه كرد، وحشت در لشكرش افتاد و پراكنده شدند، و چون آمدند او را بردارند، ديدند سنگ سياهى شده ، پس او را آوردند در پشت دروازه نجف انداختند، و پيوسته آنجا بود كه هر كه به زيارت نجف مى آمد پايى بر آن مى زد، و از خواص اين سنگ آن بود كه هر حيوانى كه از آنجا رد مى شد بر آن بول مى كرد، سپس يكى از جهال آمد و تكه سنگ را برداشت به مسجد كوفه براى سرمايه و دخل برد كاسبى كند مردم به تماشا مى آمدند، و بهره مى برد تا مرور زمان سنگ از هم پاشيده و متلاشى گشت ، و از شيخ كاظم كاظمى نجفى صاحب شرح استبصار نقل شده كه او بسيار نفرين مى كرد در حق كسى كه آن سنگ را از نجف بيرون برد...:Sham:

2-
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْجابر بن عبدالله انصارى گفت : ما نزد اميرالمؤ منين (ع ) در مسجد رسول خدا(ص ) نشسته بوديم كه عمر بن خطاب وارد شد. هنگامى كه نشست ، رو به جماعت كرد و گفت : همانا ما سرّى (حرف خصوصى ) داريم ، مجلس ‍ را خلوت كنيد. خداوند شما را رحمت كند. چهره هاى ما (از سخن او) برافروخته شد و به او گفتيم : رسول خدا (ص ) با ما اين گونه رفتار نمى كرد و در موارد اسرارش به ما اعتماد مى كرد. تو را چه مى شود، از وقتى كه متولى امور مسلمين شده اى ، زير پوشش نقاب رسول خدا (ص ) خودت را پنهان كرده اى ؟
گفت : مردم اسرارى دارند كه آشكار نمودن آن در ميان سايرين ممكن نيست . پس ما غضبناك برخاستيم (و به كنارى رفتيم ) و او مدتى طولانى با اميرالمؤ منين (ع ) خلوت كرد. بعد هر دو از جايشان برخاستند و باهم بر منبر رسول خدا (ص ) بالا رفتند.
ما گفتيم : الله و اكبر. آيا پسر حنتمه (عمر) از طغيان و گمراهيش برگشته و با اميرالمؤ منين (ع ) بالاى منبر رفته تا خود را خلع كند و (خلافت و امامت ) را براى على (ع ) اثبات نمايد؟ پس امير المؤ منين (ع ) را ديديم كه دست بر صورت عمر كشيد و عمر را ديديم كه از ترس بر خود مى لرزيد و مى گفت : ((لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظيم )). سپس با صداى بلند فرياد زد: اى ((ساريه )) به كوه پناه ببر، به كوه پناه ببر. بعد بى درنگ ، سينه اميرالمؤ منين (ع ) را بوسيد و در حالى كه مى خنديد، از منبر پايين آمدند. على (ع ) به او فرمود: اى عمر هر طور كه گمان مى كنى انجام مى دهى . عمل كن گرچه به هيچ وجه به عهد و پيمان وفادار نيستى . عمر گفت : يا اباالحسن ، به من مهلت بده تا ببينم از ساريه چه خبر مى رسد و آيا آن چه من ديدم صحيح است يا خير؟
اميرالمؤ منين (ع ) به عمر فرمود: واى بر تو، وقتى صحيح است (آن چه را كه ديدى ) و اخبارى مبنى بر تصديق آن چه را ديده اى به تو رسيد كه لشكريان خداى تو را شنيده اند و به كوه پناهنده شده اند، همان گونه كه ديدى ، آيا آن چه را ضمانت نمودى تسليم مى دارى ؟
گفت : نه يا اباالحسن ، بلكه اين (موضوع ) را نيز، به آنچه از تو رسول خدا(ص ) (از معجزات ) ديده ام (و سحر پنداشته ام ) ضميمه مى كنم و خداوند هر آن چه بخواهد انجام مى دهد (او برمى گزيند).
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: اى عمر، آن چه را كه تو و حزب ستمكارت مى گوييد كه اين (معجزات ) سحر و جادوگرى است ، چنين نيست . عمر گفت : اى اباالحسن ، اين سخن كسى است كه زمان آن گذشته و امر (خلافت ) در اين وقت در ميان ماست و ما سزاوارتريم به تصديق شما در اعمالتان . اين اعمال را جز از عجايب امور شما تلقى نمى كنيم ، ولى (چه كنم ) به راستى كه ملك عقيم است .
آنگاه اميرالمؤ منين (ع ) بيرون رفت و ما او را ملاقات كرده و عرضه داشتيم : يا اميرالمؤ منين (ع ) اين نشانه بزرگ و اين امر عظيم كه شنيديم چيست ؟
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا اول آن را دانستيد؟
گفتيم : ندانستيم و جز از شما، آن را فرا نمى گيريم .
فرمود: همانا اين پسر خطاب به من گفت : قلبش اندوهناك و چشمش گريان بر لشكرى است كه براى فتح منطقه اى در نواحى نهاوند گسيل داشته ، و دوست داشت از احوال آنها باخبر شود، زيرا اخبارى درباره كثرت لشكريان دشمن به او رسيده بود. (همچنين باخبر شده بود كه ) عمرو بن مدى كرب كشته شده و در نهاوند مدفون گشته و با كشته شدن او، لشكرش روبه ضعف نهاده و از هم پاشيده است . به او گفتم : اى عمر، واى بر تو. گمان مى كنى خليفه (خدا) بر روى زمينى و قائم مقام رسول خدايى ، در حالى كه از پشت گوشت و زير پايت خبر ندارى . به درستى كه امام ، زمين و هر كس كه در آن است را مى بيند و چيزى از اعمالش بر او مخفى نمى ماند. گفت : اى اباالحسن (اگر) شما اين گونه هستيد، پس اكنون از ساريه چه خبر دارى ؟ او كجاست و چه كسى با اوست و وضعش چگونه است ؟
به او گفتم : اى پسر خطاب ، اگر برايت بگويم ، مرا تصديق نخواهى كرد. با وجود اين لشكريان و اصحابت و ساريه را به تو نشان خواهم داد. همچنين لشكر دشمن را به تو مى نمايانم كه در دره اى خشك و پهناور كه اطراف آن را درخت فرا گرفته ، در كمين لشكريان تو هستند. پس اگر سپاهيان تو اندكى به جانب سپاه دشمن حركت نمايند، لشكر دشمن بر آنها احاطه خواهد كرد و تمام افراد سپاهت ، از اول تا به آخر كشته مى شوند.
عمر به من گفت : اى اباالحسن ، آيا براى آنها پناهگاهى از شر دشمن و راه فرارى از آن دره نيست ؟ گفتم : آرى ، اگر به جانب كوهى كه مشرف بر آن دره است بروند سالم مى مانند و بر دشمن مسلط مى شوند. پس بى تابى كرد و دست مرا گرفت و گفت : بترس از خدا، بترس از خدا در رعايت لشكر مسلمين . يا به آنها آن گونه كه بيان داشتى ، راه را بنما و يا اگر مى توانى (از دشمن ) برحذرشان بدار. (اگر چنين كنى ) هر چه خواهى از آن توست ، هر چند، اين كار (كمك به لشكر مسلمين ) مرا از خلافت خلع نمايد و (باعث شود كه ) زمام امر را به تو واگذار نمايم .
عهد و پيمان الهى از او گرفتم كه اگر او را بر فراز منبر ببرم و كشف حجاب از چشمش نمايم و سپاهش را در دره به او نشان دهم و او بر آنها فرياد زند و آنها صداى او را بشنوند و به كوه پناه ببرند و از شر دشمن سالم بمانند و پيروز شوند، خودش را از خلافت خلع نمايد و حق مرا به من تسليم نمايد.
به او گفتم : اى شقى ، برخيز. به خدا سوگند به اين عهد و پيمان وفا نمى كنى همان گونه كه به خدا و رسولش (ص ) و من ، نسبت به عهد و پيمان و بيعتى كه از تو گرفتيم ، در هيچ موردى وفا نكردى .
عمر (در قبال عهدى كه از او گرفتم ) به من گفت : آرى به خدا سوگند (امر خلافت را به تو بازمى گردانم ). به او گفتم : به زودى خواهى فهميد كه تو از دروغگويان هستى . بعد، از منبر بالا رفتم و مقدارى دعا كردم و از خدا خواستم آنچه را برايش گفتم به او نشان دهد. و سپس با دستم هر دو چشمش را مسح كردم و به او گفتم : (ببين ) پرده ها از جلوى چشمش كنار رفت و ساريه و ساير سپاه و لشكر دشمن را مشاهده كرد و چيزى به شكست سپاهش باقى نمانده بود. به او گفتم : اى عمر، اگر مى خواهى فرياد بزن .
گفت : آيا مى توانم سخنم را به گوش آنان برسانم ؟
گفتم : مى توانى سخنت را به آنها برسانى و با صدايت آنها را ندا دهى . پس ‍ فريادى برآورد كه شما آن را شنيديد (و گفت ) اى ساريه به طرف كوه برويد. صدايش را شنيدند و به كوه پناهنده شدند و سالم ماندند و پيروز شدند و در حالى كه مى خنديد، همان طورى كه ديديد، از منبر پايين آمد و با من صحبت كرد و من نيز با او به سخنانى كه شنيديد صحبت كردم .
جابر گفت : ايمان آورديم و تصديق كرديم و ديگران شك كردند تا اين كه فرستاده اى خبر آن چه را كه اميرالمؤ منين (ع ) فرموده بود و عمر ديده بود و فرياد برآورده بود آورد. اكثر عامه متمرد و سركش ، اين قضيه را براى عمر منقبتى به شمار مى آوردند، خود عمر نيز چنين بود در حالى كه به خدا سوگند، جز عيب و عار براى او چيز ديگرى نبود...:Gol::Sham:

ادامه دارد..

:Kaf:مولامونو عشقه

..یا ستار..

با سلام...

روایت سوم:

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سلطان سليمان كه از سلاطين آل عثمان و احداث كننده نهر حسينيه از شط فرات بود، زمانى كه به كربلاى معلّى مى آمد، به زيارت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف مى شد، در نجف نزديكى بارگاه شريف علوى ، از اسب پياده شد و قصد نمود كه محض احترام و تجليل تا قبه منوره پياده رود.
قاضى عسكر مفتى جماعت هم بود در اين سفر همراه سلطان بود، وقتى از قصد سلطان مطلع شد، با حالت غضب به حضور سلطان آمد و گفت : تو سلطان زنده هستى و على بن ابى طالب مرده است تو چگونه از جهت درك زيارت او پياده رفتن را عزم نموده اى ؟
(قاضى ناصبى بود و نسبت به حضرت شاه ولايت عناد و عداوت داشت ) در اين خصوص قاضى با سلطان مكالماتى نمود تا اين كه گفت : اگر سلطان در گفته من كه پياده رفتن تا قبه منوره موجب كسر شاءن و جلال سلطان است ترديدى دارد به قرآن شريف تفاءّل جويد تا حقيقت امر مكشوف گردد، سلطان سخن او را پذيرفت و قرآن مجيد را در دست گرفته و تفاءلا آنرا باز نمود و اين آيه در اول صفحه ظاهر بود: فاخلع نعليك انك بالواد المقدس ‍ طوى . سلطان رو به قاضى نمود و گفت : سخن تو برهنگى پاى ما را مزيد بر پياده رفتن نمود پس كفش هاى خود را هم درآورده با پاى برهنه از نجف تا به روضه منوره راه را طى نمود به طورى كه پايش در اثر ريگ ها زخم شده بود. پس از فراغت از زيارت ، آن قاضى عنود نمود پيش سلطان آمد و گفت : در اين شهر قبر يكى از مروجين رافضى ها است ، خوب است كه قبر او را نبش نموده و به سوختن استخوان هاى پوسيده او حكم فرمايى ! سلطان گفت : نام آن عالم چيست ؟
قاضى پاسخ داد: نامش محمد بن حسن طوس است .
سلطان گفت : اين مرد مرده است و خداوند هر چه را كه آن عالم مستحق باشد از ثواب و عقاب به او ميرساند، قاضى در نبش قبر مرحوم شيخ طوسى مكالمه زيادى با سلطان نمود، بالاخره سلطان دستور داد هيزم زيادى در خارج نجف جمع كردند و آنها را آتش زدند آنگاه فرمان داد خود قاضى را در ميان آتش انداختند و خداوند تبارك و تعالى آن ملعون را در آتش دنيوى قبل از آتش اخروى معذب گردانيد...

چهارم :

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه طباطبايى (صاحب تفسير الميزان ) نقل كرد: استاد ما عارف برجسته ((حاج ميرزا على آقا قاضى )) مى گفت : در نجف اشرف در نزديكى منزل ما، مادر يكى از دخترهاى افندى ها (سنى هاى دولت عثمانى ) فوت كرد.
اين دختر در مرگ مادر، بسيار ضجه و ناله مى كرد و عميقا ناراحت بود، و با تشيع كنندگان تا كنار قبر مادرش آمد و آن قدر گريه و ناله كرد كه همه حاضران به گريه افتادند.
هنگانى كه جنازه مادر را در ميان قبر گذاشتند، دختر فرياد مى زد:(( من از مادرم جدا نمى شوم )).
هر چه خواستند او را آرام كنند، مؤ ثر واقع نشد. ديدند اگر بخواهند با اجبار، دختر را از مادر جدا كنند ممكن است جانش به خطر بيفتد، سرانجام بنا شد دختر را در قبر ماردش بخوابانند، و دختر هم در كنار پيكر مادر، در قبر بماند، ولى روى قبر را با خاك نپوشانند، بلكه با تخته بپوشانند، و دريچه اى بگذارند تا دختر نميرد، و هر وقت خواست از آن دريچه بيرون آيد.
دختر در شب اول قبر، كنار مادر خوابيد، فرداى آن شب آمدند و سرپوش را برداشتند، تا ببينند بر سر دختر چه آمده است ؟
ديدند تمام موهاى سر او، سفيد است .
پرسيدند: چرا اين طورى شده اى ؟
در پاسخ گفت : شب كنار جنازه مادرم در قبر خوابيدم ناگاه ديدم دو نفر از فرشتگان آمدند و در دو طرف ايستادند و يك شخص محترمى هم آمد و در وسط ايستاد، آن دو فرشته مشغول سؤ ال از عقايد مادرم شدند، و او جواب مى داد، سؤ ال از توحيد نمودند، جواب درست داد، سؤ ال از نبوت نمودند، جواب درست داد كه پيامبر من ، محمد بن عبدالله (ص ) است تا اين كه پرسيدند: (( امام تو كيست ؟)).
آن مرد محترم كه در وسط ايستاده بود، گفت : لست لها بامام : ((من امام او نيستم )) (آن مرد محترم ، امام على (ع ) بود).
در اين هنگام ، آن دو فرشته ، چنان گرزى بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوى آسمان زبانه كشيد، من بر اثر وحشت و ترس زياد، به اين وضع كه مى بينيد (كه موهاى سرم سفيد شده ) درآمدم .
مرحوم قاضى مى فرمود: ((تمام افراد طايفه آن دختر در مذهب اهل تسنن بودند، تحت تاءثير اين واقعه قرار گرفته و شيعه شدند (زيرا اين واقعه با مذب تشيع ، تطبيق مى كرد) و خود آن دختر، جلوتر از آنها به مذهب تشيع گرويد...

پنجم:
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

آية الله گلپايگانى براى تكميل تحصيلات و بهره مندى از محضر علماى نجف راهى عراق گرديد و از محضر ميرزاى نايينى ، سيد ابوالحسن اصفهانى ، آقا ضياء الدين عراقى و شيخ محمد حسين غروى اصفهانى بهره ها برد. در همين سفر بود كه شبى در عالم رؤ يا، آقا به حضور با كرامت حضرت على (ع ) مشرف شده و مورد لطف آن حضرت قرار گرفتند، ايشان خود فرموده اند: شبى در خواب ديدم داخل ضريح مطهر در برابر مرقد مبارك اميرالمؤ منين (ع ) ايستاده ام ، آقا يك فنجان عسل به من عطا فرموده و گفتند: اين براى تو است ، مقدارى از آن را خوردم و بقيه را نگه داشتم ، حضرت فرمودند: چرا بقيه آن را نمى خورى ؟
گفتم باقى مانده را براى زعيم شيعه آية الله سيد ابوالحسن اصفهانى گذاشتم .
فرمودند: ما به او عسل عطا كرديم و اين فنجان به شما اختصاص دارد، از خواب بيدار شدم .
مرحوم آية الله جاج شيخ على مشكات اصفهانى كه هم حجره اى معظم له بودند، در جمعى اظهار داشتند: زمانى كه ماجراى اين رؤ يا را از زبان آية الله گلپايگانى شنيدم ، به حرم مطهر مولاى متقيان على (ع ) مشرف گشته و ضريح را گرفتم و گفتم : آقا به ميهمان من داديد، سهمى هم به من بدهيد. شبى در عالم رؤ يا ديدم ، قنديلى از سقف جدا شد و جلو پايم افتاد، به من گفتند: آن را بردار. هر چه سعى كردم موفق نشدم آن را از جايش تكان بدهم . از خواب دريافتم كه لياقت و صلاحيت مرجعيت شيعيان از جانب خداوند به ايشان عطا شده است ..

ادامه دارد ان شاالله..

..یا ستار..

با سلام..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان مرحوم شيخ جعفر كاشف الغطاء كه از علماى بزرگ نجف اشرف بودند، قحطى عجيب آمد، مردم محتاج باران شدند، به حضور شيخ آمده ، از او خواستند دعا كند، شيخ آمد و دعا كرد و ميان حرم اميرالمؤ منين (ع ) عرض كرد: اى مولاى من ، مردم محتاج باران مى باشند با اين همه نماز و دعا، خداوند اثرى بر دعاهاى مردم نمى گذارد، از خداوند بخواهيد عنايتى بفرمايد.
در عالم خواب ديد حضرت كنار بالينش آمدند و فرمودند: به فلان مرد قهوه چى
كه در بين راه كوفه است ، بگو در مراسم دعا شركت كند، شيخ بيدار شد بين راه كوفه و نجف آمد، دكان مرد قهوه چى را پيدا نمود، در دكان قهوه چى ماند و شب را در آن جا گذراند. شيخ ديد اين مرد فقط نماز عادى مى خواند، دائم الذكر هم نيست به قدر متعارف عبادت مى كند، شيخ نزد قهوه چى آمد و گفت :
اى مرد توجه كن كه مولاى من اميرالمؤ منين (ع ) تو را وسيله استجابت دعا قرار داده است ، علت اين ارزش را بگو.
قهوه چى گفت : من شاگرد قهوه چى بودم ، مادرم مى گفت : آرزو دارم تو را داماد كنم .
پولى جمع كردم به مادرم دادم دخترى برايم خواستگارى كرد، مقدمات عروسى من مهيا شد، شب زفاف ديدم عروس خيلى متوحش است ، به عروس گفتم : چرا ناراحتى ؟
گفت : داستانم را نقل مى كنم ، مى خواهى مرا بكش ، مى خواهى ببخش ، من سرمايه بكارت را از دست داده ام و حالا حامله هستم و هيچ كس جز خدا نمى داند.
من گفتم : خداوندا! حالا بهترين وقت است كه من براى رضاى تو از موضوع صرف نظر كنم ، و پرده آبروى اين زن را ندرم ، هيچ نگفتم مگر اين كه قول به زنم دادم كه چنانچه تا به حال كس ندانسته از حال به بعد هم كس نخواهد دانست . فردا صبح هم اظهار رضايت كردم تا به حال هم با آن زن زندگى مى كنم ، احدى جز خدا ماجرا را نمى داند، شيخ مى گويد: گفتم اى مرد به حق خدا، عملى بزرگ نموده و تسليم خدا كردى حالا بيا دعا كن .
قهوه چى دست به طرف آسمان بلند كرد و گفت : خدايا مردم محتاج رحمت تو هستد، على (ع ) پيغام داده من دعا كنم ، از پيشگاه تو براى خود و مردم طلب عفو مى كنم . باران رحمت خويش را نازل فرما، دستهاى اين مرد بلند بود كه ابرها در آسمان ظاهر شد و باران شديد باريد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه مجلسى (ره ) از جماعتى نقل مى كند كه آنها از عالم بزرگوار ((امير علام )) كه از شاگردان برجسته محقق اردبيلى بود نقل كردند كه گفت : در يكى از حجره هاى صحن مطهر على (ع ) بودم ، نيمه هاى شب شخصى را ديدم كه به طرف مرقد مطهر على (ع ) مى آمد، نزديك رفتم تا ببينم كيست . ديدم استاد ((مولا احمد اردبيلى )) است ، خود را مخفى نمودم ، ديدم او كنار در حرم رفت ، در بسته با رسيدن او باز شد، او وارد حرم گرديد، شنيدم او با كسى سخن مى گفت ، سپس از حرم بيرون آمد و در حرم بسته گرديد، او از حرم خارج گرديد و من به دنبال او حركت كردم ، بى آنكه او از حركت من آگاه باشد، او به سوى كوفه رفت و به مسجد كوفه وارد گرديد و كنار محراب رفت ، و در آن جا مدتى توقف نمود و سپس بازگشت و از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف اشرف روانه شد، من در تاريكى به دنبال او حركت مى كردم ، وقتى كه نزديك ستون حنانه رسيد، سرفه مرا گرفت ، نتوانستم سرفه ام را كنترل كنم ، او به من متوجه شد و مرا شناخت و فرمود: تو امير علام هستى ؟
گفتم : آرى .
فرمود: در اين جا چه مى كنى ؟
عرض كردم : من از آن وقتى كه وارد حرم مطهر على (ع ) شدى تاكنون همراه تو هستم ، تو را به صاحب اين قبر (اشاره به قبر حضرت على (ع ) سوگند مى دهم كه آنچه امشب براى تو اتفاق افتاده از آغاز تا انجام براى من بگويى !
فرمود: با اين شرط كه تا زنده ام به كسى نگويى ، به تو خبر مى دهم . من به او اطمينان دادم كه تا زنده است به كسى نگويم ، وقتى كه اطمينان يافت ، چنين توضيح داد: من در بعضى از مسايل در بن بست قرار مى گيرم و هر چه فكر مى كنم ، نمى توانم مشكل آن مساءله را حل كنم ، به قلبم خطور مى كند كه كنار قبر مطهر على (ع ) بروم و جواب آن مساءله از آن حضرت بپرسم ، امشب به حرم مشرف شدم ، و به مناجات با خدا پرداختم و از درگاهش خواستم كه مولايم على (ع ) پاسخ سؤ ال مرا بدهد، ناگاه صدايى از جانب قبر شنيدم ، به من فرمود: ((به مسجد كوفه برو و سؤ ال خود را از قائم (عج ) بپرس ، زيرا امام زمان تو او است )).
به مسجد كوفه كنار محراب رفتم و مساءله اى را از امام قائم (عج ) پرسيدم ، آن حضرت پاسخ مرا داد، اينك به خانه خود باز مى گردم .

ادامه ان شالله..

..یا ستار..

با سلام...

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سيد اسماعيل حميرى (عليه الرحمه ) مداح اهل بيت (ع ) در سال 173 هجرى وفات نمود و در هر يك از فضايل على (ع ) قصيده اى انشاد فرموده است و در مجلسى قرار نمى گرفت مگر اين كه فضيلتى از فضايل آل محمد(ص ) بايد ذكر شود. در حال وفاتش كرامت عظيمه اى براى آن بزرگوار پيش آمد كه در كتب شيعه و سنى ذكر شده چنانچه در جلد سوم الغدير، كتابى الاغانى و مناقب سروى و كشف الغمه و امالى شيخ و بشارة المصطفى و رجال كشى نقل فرموده و خلاصه آن اين است :
در حال وفات سيد، جماعتى از همسايگانش ، كه مخالف مذهب شيعه بودند، نزدش حاضر شدند. سيد خوش منظر بود؛ در آن حال اظهار حسرت زيادى مى كرد، ناگاه در صورتش نقطه سياهى مانند مركب نمودار گرديد، پس زياد شد، به قسمتى كه تمام صورتش مثل قير سياه گرديد و تمام دشمنانش شاد شدند و او را شماتت مى نمودند. سيد حرف نمى زد، تا اين كه به هوش آمد و چشمان خود را باز نمود، رو را به نجف اشرف كرده ، گفت : يا اميرالمؤ منين ! آيا با دوست تو اين طور معامله مى شود؟ و سه مرتبه اين جمله را تكرار نمود. پس به خدا قسم نورى سفيد در پيشانى او ظاهر شد و زياد گرديد. سيد شاد و خندان شده ، اشعارى را بدين مضمون انشاد فرمود: ((دروغ گفت كسى كه گمان كرد على (ع ) دوستش را از سختى ها نجات نمى دهد، به خدا قسم كه به بهشت داخل شدم و خدا مرا از گناهانم بخشيد، پس بشارت باد شما را اى دوستان على (ع )، و دوست بداريد على (ع ) را تا هنگام مرگ ، از بعد اولادش را يكى پس از ديگرى دوست بداريد كه داراى صفات امامت اند)).
پس از آن اقرار به وحدانيت خدا و رسالت خاتم الانبياء و ولايت اميرالمؤ منين (ع ) كرد و چشم بر هم گذاشت و از دنيا رفت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

داستانى را حضرت سيدنا الاعظم و استادنا الاكرم علامه طباطبايى (ره ) نقل مى فرمودند كه بسيار شايان توجه است .

فرمودند: در كربلا واعظى بود به نام سيد جواد از اهل كربلا و لذا او را سيد جواد كربلايى مى گفتند، او ساكن كربلا بود ولى در ايام محرم و عزا در اطراف ، به نواحى و قصبات دوردست مى رفت و تبليغ مى كرد، نماز جماعت مى خواند و مساءله مى گفت و سپس به كربلا مراجعت مى نمود.
يك مرتبه گزارش به قصبه اى كه همه آن ها سنى مذهب بودند، افتاد. و در آن جا با پيرمردى كه محاسن سفيد و نورانى داشت برخورد كرد، و چون ديد سنى است از در صحبت و مذاكره وارد شد، ديد الآن نمى تواند تشيع را به او بفهماند، چون اين مرد ساده لوح و پاك دل چنان قلبش از محبت افرادى كه غصب مقام خلافت را نمودند سرشار است كه آمادگى ندارد و شايد ارايه مطلب نتيجه معكوس داشته باشد.

در يك روز كه با آن پير مرد تكلم مى نمود از او پرسيد: شيخ شما كيست ؟ (شيخ در نزد مردم عادى عرب ، بزرگ و رييس قبيله را گويند) و سيد جواد مى خواست با اين سؤ ال كم كم راه مذاكره را با او باز كند تا به تدريج ايمان در دل او پيدا شده و او را شيعه نمايد.
پير مرد در پاسخ گفت : شيخ ما يك مرد قدرتمندى است كه چندين خان ضيافت دارد، چقدر گوسفند دارد چقدر شتر دارد، چهار هزار نفر تيرانداز دارد، چقدر عشيره و قبيله دارد.

سيد جواد گفت : به به از شيخ شما چقدر مرد متمكن و قدرتمندى است ! بعد از اين مذاكرات ، پيرمرد رو كرد به سيد جواد و گفت : شيخ شما كيست ؟
گفت : شيخ ما يك آقايى است كه هر كس هر حاجتى داشته باشد برآورده مى كند، اگر در مشرق عالم باشى و او در مغرب عالم ، و يا در مغرب عالم باشى و او در مشرق عالم ، اگر گرفتارى و پريشانى براى تو پيش آيد اسم او را ببرى و او را صدا كنى فورا به سراغ تو مى آيد و رفع مشكل تو را مى كند.
پيرمرد گفت : به به عجب شيخى است ، شيخ خوب است كه اين طور باشد، اسمش چيست ؟
سيد جواد گفت : شيخ على .

ديگر در اين باره سخنى به ميان نرفت مجلس متفرق شد و از هم جدا شدند و سيد جواد هم به كربلا آمد. اما آن پيرمرد از شيخ على خيلى خوشش ‍ آمده بود و بسيار در انديشه او بود. تا پس از مدت زمانى كه سيد جواد به آن قريه آمد با عشق و علاقه فراوانى كه مذاكره را به پايان برساند و شيخ را شيعه كند و با خود مى گفت : ما در آن روز سنگ زيربنا را گذاشتيم و حالا بنا را تمام مى كنيم ، ما در آن روز نامى از شيخ على برديم و امروز شيخ على را معرفى مى كنيم و پيرمرد روشن دل را به مقام مقدس ولايت اميرالمؤ منين (ع ) رهبرى مى نمايم .

چون وارد قريه شد و از آن پيرمرد پرسش كرد، گفتند، از دار دنيا رفته است . خيلى متاءثر شد با خود گفت : عجب پيرمردى ، ما به او دل بسته بوديم كه او را به ولايت آشنا كنيم . حيف كه بدون ولايت از دنيا رفت ، ما مى خواستيم كارى انجام دهيم و پيرمرد را دستگيرى كنيم ، چون معلوم بود كه اهل عناد و دشمنى نيست ، القاءآت و تبليغات سوء، پيرمرد را از گرايش به ولايت محروم نموده است .

بسيار فوت او در من اثر كرد و به شدت متاءثر شدم . به ديدن فرزندانش رفتم و به آنها تسليت گفتم و تقاضا كردم مرا سر قبر او ببرند. فرزندانش مرا بر سر تربت او بردند و گفتم : خدايا ما در اين پيرمرد اميد داشتيم چرا او را از اين دنيا بردى ؟ خيلى به آستانه تشيع نزديك بود، افسوس كه ناقص و محروم از دنيا رفت .

از سر تربت پيرمرد بازگشتيم و با فرزندان به منزل پيرمرد آمديم . من شب را در همان جا استراحت كردم ، چون خوابيدم ، در عالم رؤ يا ديدم : درى است وارد شدم ، ديدم دالان طويلى است و در يك طرف اين دالان نيمكتى است بلند، و در روى آن دو نفر نشسته اند و آن پيرمرد سنى نيز در مقابل آن ها است . پس از ورود سلام كردم و احوال پرسى كردم ، ديدم در انتهاى دالان درى است شيشه اى و از پشت آن باغى بزرگ ديده مى شد.

من از پيرمرد پرسيدم : اين جا كجا است ؟ گفت : اين جا عالم قبر و عالم برزخ من است و اين باغى كه در انتهاى دالان است متعلق به من و قيامت من است . گفتم چرا در آن باغ نرفتى ؟ گفت : هنوز موقعش نرسيده است ، اول بايد اين دالان طى شود و سپس در آن باغ رفت .
گفتم : چرا طى نمى كنى و نمى روى ؟ گفت : اين دو نفر معلم من هستند اين دو فرشته آسمانى اند آمده اند مرا تعليم ولايت كنند، وقتى ولايتم كامل شد مى روم ، آقا سيد جواد؟ گفتنى و نگفتنى (يعنى گفتنى كه شيخ ما كه اگر از مشرق يا مغرب عالم او را صدا زنند جواب مى دهد و به فرياد مى رسد اسمش شيخ على است اما نگفتنى اين شيخ على ، على بن ابى طالب (ع ) است ) به خدا قسم

همين كه صدا زدم : شيخ على به فريادم رس ، همين جا حاضر شد.
گفتم داستان چيست ؟
گفت : چون من از دنيا رفتم مرا آوردند در قبر گذاردند و نكير و منكر به سراغ من آمدند و از من سؤ ال كردند: من ربك و من نبيك و من امامك ؟
من دچار وحشت و اضطرابى سخت شدم و هر چه مى خواستم پاسخ دهم به زيانم چيزى نمى آمد، با آن كه من اهل اسلامم ، هر چه خواستم خداى خود را بگويم و پيغمبر خود را بگويم به زبانم جارى نمى شد. نكير و منكر آمدند كه اطراف مرا بگيرند و مرا در حيطه غلبه و سيطره خود درآورده و عذاب كنند، من بيچاره شدم ، بيچاره به تمام معنى ، و ديدم هيچ راه گريز و فرارى نيست ، گرفتار شده ام .

ناگهان به ذهنم آمد كه تو گفتى : ما يك شيخى داريم كه اگر كسى گرفتار باشد و او را صدا زند اگر او در مشرق عالم باشد يا در مغرب آن فورا حاضر مى شود و رفع گرفتارى از او مى كند. من صدا زدم : اى على به فريادم رس !
فورا على بن ابى طالب اميرالمؤ منين (ع ) حاضر شدند و به آن دو نكير و منكر گفتند: دست از اين مرد برداريد، معاند نيست ، او از دشمنان ما نيست ، اين طور تربيت شده ، عقايدش كامل نيست چون سعه نداشته است و استضعاف فكرى داشته است .
حضرت آن دو ملك را رد كردند و دستور دادند دو فرشته ديگر بيايند و عقايد مرا كامل كنند اين دو نفرى كه روى نيمكت نشسته اند دو فرشته اى هستند كه به امر آن حضرت آمده اند و مرا تعليم عقايد مى كنند.
وقتى عقايد من صحيح شد من اجازه دارم اين دالان را طى كنم و از آن وارد آن باغ گردم .


یا علی ع

..یا ستار..

با سلام..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: امام على (ع ) براى ما كه جمعيت بسيارى بوديم ، سخنرانى كرد، پس از حمد و ثنا فرمود: در پيشاپيش جمعيت چهار نفر از اصحاب محمد (ص ) در اين جا هستند كه عبارتند از: 1- انس ابن مالك 2- براء بن عازب انصارى 3- اشعث بن قيس 4- خالد بن يزيد بجلّى .
سپس رو به يك يك اين چهار نفر كرد، نخست از انس بن مالك پرسيد:
((اى انس ! اگر تو شنيده اى كه رسول خدا(ص ) در حق من فرمود: من كنت مولاه فهذا على مولاه (كسى كه من مولا و رهبر او هستم ، بداند كه على (ع ) مولا و رهبر او است ) ولى امروز گواهى به رهبرى من ندهى ، خداوند تو را به بيمارى برص (پيسى ) مبتلا مى كند كه لكه هاى سفيد آن ، سر و صورت را فرا مى گيرد و عمامه ات آن را نمى پوشاند.
سپس به اشعث رو كرد و فرمود: اما تو اى اشعث ! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص ) در حق من چنين گفت ، ولى اكنون گواهى ندهى آخر عمر، از هر دو چشم كور مى شوى و اما تو اى خالد بن يزيد!، اگر در حق من چنين شنيده اى و امروز كتمان كنى و گواهى ندهى ، خداوند تو را به مرگ جاهليت بميراند. و اما تو اى براء بن عازب ! اگر شنيده اى كه پيامبر(ص ) در حق من چنين فرمود: و اينك گواهى به ولايت من ندهى ، در همان جا مى ميرى كه از آن جا به سوى مدينه ) هجرت كردى .
(اين چهار نفر، آن چه در روز غدير از پيامبر (ص ) شنيده بودند كه آن حضرت ، على (ع ) را رهبر بعد از خود قرار داد، كتمان كردند) جابر بن عبدالله انصارى مى گويد: ((سوگند به خدا بعد از مدتى من انس بن مالك را ديدم كه بيمارى برص گرفته به طورى كه عمامه اش نمى تواند لكه هاى سفيد اين بيمارى را از سر و رويش بپوشاند.
و اشعث را ديدم كه از هر دو چشم كور شد، و مى گفت : ((سپاس ‍ خداوندى را كه نفرين على (ع ) در مورد كورى دو چشم در دنيا بود، و مرا به عذاب آخرت نفرين نكرد كه در اين صورت براى هميشه در آخرت ، عذاب مى شدم )).
خالد بن يزيد را ديدم كه در منزلش مرد، خانواده اش خواستند او را در منزل دفن كنند، قبيله كِنده با خبر شدند، و هجوم آوردند و او را به رسم جاهليت كنار در خانه ، دفن كردند، و به مرگ جاهليت مرد.
و اما براء بن عازب ، معاويه او را حاكم يمن كرد، و او در يمن از دنيا رفت ، همان جا كه از آن جا هجرت كرده بود (آن هم در حالى كه حاكم از ناحيه ظالم بود).


بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته روايت كرد كه اميرالمؤ منين در بلندى هاى كوفه براى (برآوردن حاجات ) مردم مى نشست . روزى به افرادى كه در اطراف آن جناب بودند فرمود: كدام يك از شما آن چه را كه من مى بينم مى بيند؟ گفتند: اى چشم بيناى خدا در ميان بندگانش ، چه چيزى را مى بينى ؟
فرمود: شترى را مى بينم كه جنازه اى را حمل مى كند و مردى را مى بينم كه شتر را مى راند و مرد ديگرى زمام آن را مى كشد و به زودى بعد از گذشت سه روز بر شما وارد مى شوند. وقتى روز سوم فرا رسيد، آن دو مرد به همراه شتر در حالى كه جنازه اى بر روى آن بسته شده بود، وارد شدند و بر جماعت سلام كردند. اميرالمؤ منين (ع ) بعد از احوالپرسى از آنها پرسيد: شما كى هستيد و از كجا مى آييد و اين جنازه كيست و براى چه آمده ايد؟
عرضه داشتند: ما از اهل يمن هستيم . اما اين ميت پدر ماست و هنگام مرگ به ما وصيت كرد و گفت : وقتى كه مرا غسل داديد و كفن نموديد و بر من نماز خوانديد، مرا به اين شترم سوار كنيد و به جانب عراق ببريد و در بلندى هاى كوفه دفن نماييد.
اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: آيا از او سؤ ال كرديد براى چه ، چنين كنيم ؟
گفتند: آرى از او پرسيديم و او پاسخ داد كه در آن جا مردى دفن مى شود كه اگر در روز قيامت تمام اهل محشر را شفاعت نمايد، شفاعتش پذيرفته مى شود.
اميرالمؤ منين (ع ) برخاست و فرمود: راست گفته . به خدا سوگند آن مرد من هستم (من به خدا سوگند آن مرد هستم )

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در راه جنگ نهروان ، لشكر اميرالمؤ منين (ع ) از ديرى مى گذشتند پير ترسا (راهب مسيحى ) بر بالاى دير بود، نعره زد كه اى لشكر! پيشواى خود را بگوييد نزدم آيد؛ به امام اين خبر را رساندند، امام به طرف راهب آمد، وقتى نزديك شد، عرض كرد: اى سرور لشكر! كجا مى روى ؟!
امام فرمود: به جنگ دشمنان دين .
عرض كرد: در همين جا توقف كن و لشكر خود را بفرما كه متوجه جنگ مخالفان نشوند كه ستاره مسلمانان به خوشبختى نيست و اين ساعت طالع ندارد؛ چند روز صبر كنيد تا كوكب سعد شود، آن وقت حركت كنيد كه پيروز خواهيد شد.
امام فرمود: تو دعوى علم آسمانى مى كنى ، مرا از سير فلان ستاره خبر ده ؟ عرض كرد: اسمش را نشنيدم ؟!
امام سئوال از ستاره ديگرى كردند، باز ندانست ؛ فرمود: تو از آسمانها علم ندارى ، از احوال زمين مى پرسم ؛ آن جا كه ايستاده اى ، مى دانى در زير پاى تو چه چيزى مدفون است ؟ عرض كرد: نمى دانم .
فرمود: ظروفى است و فلان عدد، دينارهاى سكه دار و نقش دار در آن مى باشد.
عرض كرد: از كجا مى فرمايى ؟
فرمود: رسول خدا مرا خبر داده است . حتى فرموده : تو با اين قوم نهروانيان مى جنگى از لشكر توده نفر كشته و از لشكر دشمن ، كمتر از ده نفر فرار كنند.
راهب ، متحير شد و تعجب كرد؛ امام فرمود: زير قدم او را حفر كنيد؛ پس از كندن آن ظروف و دينارها كه نشانى هايش را امام فرمود يافتند؛ پس از مشاهده صدق كلام امام ، راهب به دست و پاى حضرت افتاد و مسلمان شد و سپس حضرت متوجه نهروان گرديد.


گر نام تو بر سر بگويند------------
فرياد برآيد از روانم

مولا جان..

یا ستار..

با سلام..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

منقذين اصبغ اسدى گويد: ((در شب نيمه شعبان در خدمت اميرالمؤ منين (ع ) بودم ، امام سوار شترى شدند و براى كار مهمى به دهى رفتند، در اثناى راه در جايى فرود آمدند و خواستند كه تجديد وضو نمايند، من افسار شتر را داشتم ، يك مرتبه گوش هاى شتر تيز و مضطرب شد كه نتوانستم آن را نگه دارم ؛ امام پرسيد: چه شده است ؟
عرض كردم : شتر چيزى ديده كه اين طور بى تابى مى كند.
امام نگاه كرد و فرمود: درنده اى است ؛ ذوالفقار را برداشت و نعره اى زد و چند قدم برداشت ؛ آن درنده شير بود چون صداى امام را شنيد نزديك آمد و مانند گناهكاران ، سر در پيش انداخت ؛ امام دست دراز كرد موى گردن شير را گرفته و فرمود: مگر نمى دانى من اسدالله و ابوالاشبال (پدر بچه شيرها) و حيدرم ، قصد شترم را نمودى ؟
شير به زبان فصيح عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! هفت روز بود كه شكارى به دستم نيفتاد و گرسنگى بى طاقتم كرده است ، از دور شبح شما را ديدم خجل كه خداى تعالى بر من گوشت دوستان و عترت شما را حرام گردانيده و بر دشمنان شما حلال نموده است . امام دست بر پشت شير كشيد و با او حرف زد تا آن كه عرض كرد: يا ولى الله ! گرسنگى ، گرسنگى ؛ امام دست برآورد و فرمود: خداوندا! به حق محمد و آل محمد (ص ) او را روزى ده ؛ همان حال ، چيزى نزد شير آمد و به خوردن مشغول شد.
بعد امام پرسيد: مسكن تو كجاست ؟
گفت : كنار رود نيل .
فرمود: اين جا چه مى كنى ؟
عرض كرد: به قصد زيارت شما به حجاز آمدم ، در آن جا كوفه را نشان دادند و نزد شما آمدم ، حال اجازه رفتن مى خواهم كه دو پسر و جفتى دارم كه از من بى خبرند.
چون اجازه گرفت ، عرض كرد: يا اميرالمؤ منين (ع )! در اين سفر به قادسيه مى روم و از گوشت سنان بن و اهل شامى كه از دشمنان شماست ، و در جنگ صفين گريخته ، توشه راه كنم . امام دعا كرد و شير رفت )).
منقذبن اصبغ گويد:((متعجب و حيران شدم كه امام فرمود: اى منقذ! از اين واقعه تعجب نمودى ؟! بدان خدايى كه دانه را مى روياند و خلق را مى آفريند، اگر از معجزاتى كه رسول خدا به من تعليم داده ، ظاهر كنم مردم به گمراهى مى افتند؛ و بعد امام متوجه نماز شد و پس از آن نمازش تمام شد در خدمتش بودم تابه قادسيه رسيديم كه هنگام اذان صبح بود؛ و در ميان مردم غوغايى بود كه مى گفتند: سنان بن و اهل شامى را شيرى خورد و استخوان هاى بدنش را نشان دادند؛ من واقعه سخن گفتن شير را با امام را براى مردم نقل كردم ، مردم دويدند و به خدمت امام رسيدند و از وجودش ‍ تبرك مى جستند.

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق (ع ) فرمودند: اميرالمؤ منين (ع ) در روز جمعه بر بالاى منبر در مسجد كوفه خطبه مى خواند كه صداى دويدن مردم را شنيد كه بعضى ، بعضى را پايمال مى كردند. حضرت به ايشان فرمود: شما را چه شده ؟
گفتند: يا اميرالمؤ منين ، مارى بسيار بزرگ داخل مسجد شده كه ما از آن هراسانيم و مى خواهيم آن را به قتل برسانيم .
حضرت فرمود: احدى از شما به آن نزديك نشود و راه را براى او باز كنيد كه او فرستاده اى است و براى حاجتى آمده .
راه را برايش گشودند او نيز از ميان صف ها گذشت و از منبر بالا رفت ، دهانش را بر گوش اميرالمؤ منين (ع ) نهاد و در گوش آن حضرت صدايى كرد و اميرالمؤ منين (ع ) گردن خود را كشيده و سرش را تكان مى داد. سپس ‍ اميرالمؤ منين (ع ) مانند صداى او صدايى برآورد و مار از منبر به پايين آمد و در ميان جمعيت فرو رفت . مردم هر چه توجه كردند، ديگر او را نديدند. عرض كردند: يا اميرالمؤ منين ، اين مار بزرگ كه بود؟
حضرت فرمود: اين ، درجان بن مالك ، جانشين من در ميان جن هاى مسلمان است ، آنها در موضوعاتى اختلاف كرده بودند؛ لذا او را به نزد من فرستادند و او نزد من آمد و از مسايلى پرسش نمود و من جواب مسايلش را دادم ، سپس بازگشت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در زمان خلافت عمر، اسيرى را آوردند و اسلام را بر او عرضه كردند ولى او نپذيرفت ، عمر دستور داد او را بكشند. اسير گفت : تشنه هستم مرا نكشيد. ظرفى پر از آب برايش آوردند.
اسير گفت : در امان هستم آب بخورم ؟
عمر گفت : بلى . اسير آب را به زمين ريخت و عمر گفت : او را بكشيد؛ چون نيرنگ كرد. على (ع ) در مجلس حضور داشت فرمود: نمى توانيد او را بكشيد؛ چون به او امان داديد.
عمر گفت : با او چه بايد بكنم ؟
حضرت فرمود: ((با قيمت عادلانه به يكى از مسلمانان بفروش )).
عمر گفت : چه كسى او را مى خرد؟
حضرت فرمود:((من )).
عمر گفت : ((مال تو باشد)).
على (ع ) ظرف را به دستش گرفت و دعا كرد، آب در ظرف جمع شد. اسير با ديدن اين صحنه مسلمان شد. حضرت نيز او را آزاد كرد و او هميشه ملازم مسجد بود و عبادت مى كرد و او همان هرمزان بود.
وقتى كه ابولؤ لؤ عمر را ضربت زد، عبيدالله بن عمر خيال كرد هرمزان او را كشته است .
از اين رو وارد مسجد شد و او را كشت و جريان را به عمر گفتند.
عمر گفت : اشتباه كردى . ابولؤ لؤ به من ضربت زد و هرمزان غلام على (ع ) است .
سپس وصيت كرد، عبيدالله را قصاص كنند. اما وقتى عمر از دنيا رفت و عثمان خليفه شد، عبيدالله را قصاص نكرد.
على (ع ) فرمود: اگر من خليفه مى شدم ، او را مى كشتم . وقتى كه عثمان كشته شد، عبيدالله به سوى معاويه فرار كرد. و در جنگ صفين در حالى كه دو شمشير حمايل داشت ، على (ع ) او را كشت
...

یا علی..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جاثليق پيشواى علماى نصرانى بعد از رحلت پيغمبر به مدينه آمده و گفت : ما در انجيل يافته ايم كه پيغمبرى بعد از عيسى خواهد آمد و خبر آمدن محمد بن عبدالله به ما رسيده ، و در آنچه از كتاب هاى خود خوانده ايم هست كه پيمبران از دنيا بيرون نمى روند تا اوصيايى نصيب كنند كه در امت هايشان جانشين ايشان باشند، و در مشكلات از نور آنان استفاده كنند، سپس سؤ الاتى پرسيد كه ابوبكر جوابى كه مورد پسند او باشد نداد، آن گاه
آن ها را از على (ع ) پرسيد و حضرت جواب مورد پسند به او داد و خوشش ‍ آمد، از اميرالمؤ منين (ع ) دليلى بر صحت دعوايش خواست ، فرمود: اى نصرانى از محل خود بيرون شدى در حالتى كه از آن كسى كه خيال پرسش ‍ داشتى متنفر و منزجر بودى ، و اظهار حقيقت جويى و هدايت طلبى مى كردى در صورتى كه در دل نيت ديگرى داشتى ، و در خواب مقام من به تو نشان داده شد، و سخن من برايت گفته شد، و از مخالفت من ترسانده شدى ، و به متابعت من ماءمور شدى ؟
گفت : به آن خدايى كه مسيح را مبعوث كرد راست گفتى ، و جز خداى تعالى كسى بر آنچه به من خبر دادى اطلاع نداشت ، و من گواهى مى دهم كه : معبودى غير از خدا نيست ، و محمد پيغمبر خدا است ، و تو وصى محمد پيغمبر خدا، و سزاوارترين مردمى به مقام او..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ميثم تمار گفت : من در خدمت مولايم اميرالمؤ منين (ع ) بودم كه جوانى داخل شد و در وسط جماعت مسلمين نشست . چون على (ع ) از بيان احكام فراغت يافت ، پسر جوان برخاست و گفت : اى ابوتراب من فرستاده اى هستم به جانب تو با رسالتى كه كوه ها را به شدت مى لرزاند، از سوى مردى كه كتاب خدا را از اول تا آخر حفظ كرده است و علم قضاوت ها و احكام را مى داند و او از تو در كلام سخنورتر و براى اين مقام سزاوارتر است .
پس براى جواب آماده شو و با كلام ناروا سخنت را آرايش نده . غضب در چهره اميرالمؤ منين (ع ) آشكار شد و به عمار فرمود: سوار شترت شو و در ميان قبايل كوفه بگرد و بگو دعوت على (ع ) را اجابت كنيد تا حق را از باطل و حلال را از حرام و درست را از نادرست بشناسيد.
عمار بر شتر سوار شد. طولى نكشيد كه سيل جمعيت به راه افتاد (گويى صحنه قيامت برپا شده است )، همان طور كه خداوند در قرآن مى فرمايد: ((ما ينظرون الا صيحة واحدة - الى قوله - فاذا هم من الاجداث الى ربهم ينسلون )) (يس ، 51 - 49). پس مسجد مملو از جمعيت شد و مردم به آن جا هجوم آوردند، مانند هجوم ملخ ‌ها به علف هاى تازه در ايام سرسبزيش ، پس عالم صاحب حسن و جمال و شير بيشه شجاعت كه منزه از هر گونه شركى است برخاست و بر فراز منبر رفت ، و با سرفه اى سينه را صاف كرد. تمامى مردم كه در مسجد جامع كوفه بودند، ساكت شدند. آن گاه فرمود: خدا بيامرزد كسى را كه بشنود و حفظ كند. اى مردم چه كسى گمان مى كند كه اميرالمؤ منين (ع ) است ؟ به خدا قسم امام ، امام نخواهد بود، مگر اين كه مرده را زنده بكند يا از آسمان باران بفرستد يا چيزى مانند اينها، كه ديگران از انجام آن عاجز باشند. در ميان شما كسانى هستند كه مى دانند من نشانه پاينده و كلمه تامه و حجت بالغه هستم . همانا معاويه ، جاهلى از جاهلان عرب را به سوى من فرستاده است كه با گستاخى سخنش را گفت و شما مى دانيد اگر من بخواهم استخوان هايش را خرد مى كنم و زمين را در زير پايش مى شكافم و او را در آن فرو مى برم لكن (تحمل مى كنم ، زيرا) تحمل جاهل ، صدقه است .
سپس خداى را حمد كرد و ثناى او را گفت و بر پيامبر درود فرستاد و با دستش به آسمان اشاره فرمود. پس پاره ابرى جلو آمد و پاره ابر ديگرى اوج گرفت و از آن صدايى شنيديم كه مى گفت : ((سلام بر تو اى اميرالمؤ منين و اى سيد اوصياء و اى پيشواى متقين و اى فريادرس فرياد خواهان و اى گنج مساكين و اى ملجاء و ماءواى راغبان )). حضرت به تكه ابر اشاره فرمود، نزديك شد. ميثم گفت : (مردم را ديدم كه (از مشاهده اين واقعه ) از خود بى خود شده بودند. پس پا فرا نهاده و سوار آن ابر گرديد و به عمار فرمود: با من سوار شو و بگو: ((به نام خدا هنگام راه افتادنش و هنگام لنگر انداختنش )). عمار سوار شد و هر دو از ديدگان ما پنهان شدند. مدتى گذشت ، پاره ابر برگشت ، به طورى كه بر مسجد جامع كوفه سايه انداخت . من نگاه كردم ، ديدم كه مولايم بر مسند قضاوت نشسته و عمار مقابل روى اوست و مردمى دور او حلقه زده اند. سپس حضرت بر فراز منبر تشريف فرما شد و به ايراد خطبه معروف شقشقيه پرداخت .
چون خطبه را به پايان رساند، مردم مضطرب شدند و سخنان گوناگونى در مورد آن جناب گفتند: بعضى از آنها را، خداوند ايمان و يقين افزود و بعضى را كفر و طغيان . عمار گفت : ابر، ما را در هوا به پرواز در آورد تا اين كه پس از مدت اندكى بر شهر بزرگى مشرف شديم ، شهر بزرگى كه اطراف آن را درختان و رودخانه ها احاطه كرده بود. ابر در آن جا پايين آمد و ما (خودمان را) در شهر بزرگى يافتيم كه مردم آن به زبان غير عربى سخن مى گفتند. پس ‍ اطراف اميرالمؤ منين (ع ) جمع شدند و به او پناه آوردند. حضرت آنان را پند داد و به زبان و لغت خود آنان اندرزشان داد. سپس فرمود: اى عمار سوار شو. آن چه فرمود، اطاعت كردم و به مسجد جامع كوفه رسيديم . سپس ‍ فرمود: اى عمار آيا شهرى را كه در آن بودى مى شناسى ؟ گفتم : خدا و رسولش و ولى او داناترند. فرمود: ما در جزيره هفتم چين بوديم . همان طور كه ديدى ، خطبه خواندم . همانا خداوند و رسولش را به سوى همه مردم فرستاد و بر پيامبر است كه مردم را دعوت كند و مؤ منان آن ها را به صراط مستقيم راهنمايى نمايد. به خاطر آن (نعمتى ) كه تو را به آن سزاور نمودم ، شكرگزارى كن و از نااهلان پنهان دار. به راستى كه براى خداوند، در ميان خلقش الطاف پنهانى دارد كه آن را جز او و پيامبر برگزيده اش كس ديگرى نمى داند.
بعضى گفتند: اى اميرالمؤ منين ، خداوند به تو اين قدرت آشكار را عطا كرده است ؛ با اين حال ، چرا براى جنگ با معاويه مردم را به قيام وا مى دارى ؟
فرمود: خداوند آنها را در اثر جهاد با كفار و منافقين و ناكثين و قاسطين و مارقين به بندگى فراخوانده . به خدا قسم اگر بخواهم ، اين دست كوتاهم را در اين سرزمين پهناور شما دراز مى كنم و با آن در شام بر سينه معاويه مى كوبم و از ريشش خواهم كند. پس دستش را دراز كرد و برگرداند و در آن موهاى زيادى بود. مردم تعجب كردند، ولى بعد از اين واقعه ، خبر رسيد كه معاويه در همان روز كه اميرالمؤ منين (ع ) دست دراز كرده بود، از تختش ‍ افتاده و غش كرده و سپس به هوش آمده در حالى كه مقدارى از موهاى شارب و ريشش كنده شده است

یا علی

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

على (ع ) بر منبر جامع كوفه بودند، ناگاه مردى براى وضو گرفتن از جا بلند شد.
آن شخص از مسجد بيرون رفت به سوى رحبه تا وضو بگيرد، ناگاه مار بزرگى مانع او شد.
پس از مقابل آن مار فرار كرد و به خدمت على (ع ) آمد و قضيه را به آن حضرت نقل كرد. على (ع ) بلند شد و تشريف آورد نزديك آن سوراخى كه افعى در آن بود.
شمشير مبارك را بر در سوراخ گذاشت و فرمود: افعى از اين جا خارج شو. طولى نكشيد كه آن مار بيرون آمد و با آن حضرت صحبت كرد، على (ع ) به آن مار عتاب كرد چرا مانع اين مرد از وضو گرفتن شدى ؟ جواب داد: اين مرد شما را چهارمين خليفه مى داند يعنى شيعه شما نيست . آن گاه اميرالمؤ منين (ع ) به آن مرد فرمود: تو مرا خليفه چهارم مى دانستى ؟
پس آن مرد بر سر خود زد و اسلام خود را كامل نمود..

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق (ع ) مى فرمايد: هنگامى كه على (ع ) از جنگ صفين برمى گشت ، در ساحل فرات ايستاد و فرمود: اى وادى ! من كيستم ؟ رود مضطرب شد و امواج به هم خوردند و مردم نگاه مى كردند. صدايى از فرات شنيدند كه گفت : ((اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمؤ منين حجة الله على خلقه )).
امام صادق (ع ) مى فرمايد: وقتى كه على (ع ) از صفين برمى گشت بر ساحل فرات ايستاد و با چوب دستى خود بر آب زد و فرمود: جارى شو. پس ‍ دوازده چشمه جارى شد و مردم نگاه مى كردند. سپس با زبانى سخن گفت كه مردم نفهميدند. آن گاه مارها سرشان را از رودخانه بيرون آوردند و
((لااله الاالله )) و تكبير گفتند و بعد از آن گفتند: ((السلام عليك يا حجة الله فى ارضه ، و يا عين الله فى عباده )) قوم تو در صفين تو را خوار كردند چنانچه قوم هارون بن عمران را.
حضرت به مردم فرمود:
((آيا شنيديد؟))
گفتند: بلى .
پس فرمود:
((اين معجزه من براى شماست و شما را بر آن شاهد مى گيرم ))..

یا علی..

موضوع قفل شده است