از طبیعت بیاموزیم...(تربیتِ چند بُعدی)

تب‌های اولیه

15 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
از طبیعت بیاموزیم...(تربیتِ چند بُعدی)

این داستان: ماهی قرمز

ماهی های توی یک آکواریوم بعد از این که یه شخص یکی،دو بار بهشون غذا بده بهش عادت می کنند و هر وقت اون شخص از نزدیکی آکواریمشون رد یشه عکس العمل نشون میدند،کلی ابراز احساسات و ...

ماهی قرمز توی تنگ ما هم همین طور، هر وقت از کنارش رد می شم این قدر این طرف و اون طرف میره و ورجه وورجه می کنه که حتی اگه یک ساعت پیش هم بهش غذا داده باشم دلم براش می سوزه و میرم دوباره بهش غذا میدم تا آروم بگیره؛ حالا بماند که نیاز نیست بیشتر از یک بار در روز بهش غذا بدیم!

چندی پیش اتفاقی عجیب افتاد؛ خب کافی ست یک روز کمی دیرتر از خواب بلند شوی تا یکی از وظایف روزانه را فراموش کنی! و از آن جا که در آن روز روزه بودم فکر کردم ماهی داخل تنگ نیز باید روزه باشد، برای همین اصلاً طرفش نرفتم! در طول روز نیز هر چی از آن طرف ها رد شدم ماهی قصه ی ما عکس العملی نشان نداد که یادم بیاید به او غذا نداده ام.

تا این که نزدیکی های افطار یادم افتاد ای داد بیداد ماهی هم آن روز با من روزه بوده!!! رفتم که غذایش را بدهم اما ماهی مان برعکس همیشه اصلاً بی تابی نکرد! اصلا این طرف و آن طرف نرفت؟! مردد شدم در دادن و ندادند غذا؛ می دانستم باید بهش غذا بدم ولی....

لحظه ی آخر یک دفعه ماهی شروع کرد به نشان دادن عکس العمل و مطمئنم کرد که باید بهش غذا بدم.

مثل بنده با خدا رشاید بتوان همین گونه تصور کرد، اگر چه این کجا و آن کجا ولی حتماً شما نیز شنیده اید که باید خواسته هایمان را از خدا طلب کنیم،این که از خدا زیاد طلب کنیم....

ماهی کوچولوی توی تنگ یادمان می دهد چرا وقتی ما از خدا بیشتر طلب می کنیم ، خدا هم بیشتر بهمان لطف می کند، اما اگه طلب نکنیم خدا هم به اندازه قناعتمون بهمان لطف می کند.

فراموش نکنیم که دعا نقش کلیدی در بسیاری از حالات روحی ما دارد، امورمان را به خداوند بسپاریم و بهترین ها را از او بخواهیم که او دانای علیم است به امور ما...

آنگاه که اعمال حج به جا آوردید پس مانند پدران خود بلکه بیش از پدران خدا را یاد کنید ( و هر حاجت دنیا و آخرت را از خدا خواهید) بعضی مردم کوتاه نظر از خدا تمنای متاع دنیوی تنها کنند و گویند پروردگارا ، ما را از نعمتهای دنیا بهره مند ساز و آنان را از نعمت آخرت نصیبی نیست.
و بعضی دیگر گویند بار خدایا ما را از نعمتهای دنیا و آخرت هر دو بهره مند گردان و از شکنجه آتش دوزخ نگهدار
هر یک از این دو فرقه از نتیجه اعمال خود بهره مند خواهند گشت و خدا به حساب همه زود رسیدگی کند.

آیات 200تا 202 سوره بقره

*********************************

پروردگارا در جستجوی آنچه برایم در نظر نگرفته‌ای سرگردان و عاجزم مفرما و آنچه را برایم خواسته‌ای به آسانی و سهولت در اختیارم قرار ده.
دعای حضرت فاطمه(س)

جوجه های یه روزه خیلی نازاند؛ به آدم شور زندگی می دهند، جیک جیک کردنشان، این طرف و آن طرف دویدنشان، همه اش قشنگ است. احساس تحرک می کنی احساس این که زندگی جریان دارد...

اما دقت کرده اید این موجودات دوست داشتنی یک روزه چطور غذا می خودند؟! جلویشان پر است از غذا ولی دانه ها را از توی نوک همدیگه می گیرند...
طمع همین گونه است
جلوی راهت پر است از موقعیت های مناسب برای ترقی ولی چشمت دنبال موقعیتی است که دوستت، همسایت، همکارت... به دست آورده؛ برای همین همه ی موقعیت ها را رها می کنی و می روی تا جای دیگری را بگیری...
انسان طمع کار نه خودش از زندگی بهره می برد نه اجازه می دهد دیگران از زندگی لذت ببرند.

شاید بتوان از آن با عنوان حسادت هم تعبیر کرد، ولی در هر دو حالت نه خودت به جایی می رسی و نه اجازه می دهی دیگران به جایی برسند.

هلاکت و نابودی مردم در سه چیز است: کبر. حرص. حسد.
امام هادی(ع)

یک زمانی سه تا جوجه خریده بودیم، سبز و صورتی و سفید، جوجه صورتی همون اوایل مرد؛ و چقدر ناراحت کننده رفت. جوجه سفیده ماشاءالله خوب جنب و جوش داشت اما رشدش خیلی کم بود، جوجه سبزه ماشاءالله رشدش بد نبود.

همون طور که گفتم جوجه سفیده جنب و جوش زیادی داشت و برای یک هدف خیالی چنان بدو بدوایی توی اتاق راه می انداخت که بیا و ببین، وقتی جوجو سفیده شروع به دویدن می کرد، جوجه سبزه هم پشت سرش شروع می کرد به دویدن، وقتی بهش رسید محکم یه نوک می زنه توی سر جوجو سفیده! و بعد خودش می زد جلو!

با مامان که راجع به این مسئله صحبت می کردم گفت: خوب حتماً سبزه خروسِ که این کارها را می کنه...
من هم می گفتم: نه، غده، می خواد بگه من زور دارم، زورم می رسه!

در هر حالت این جوجه های عجیب و غریب ما که نه نوک به گندم و جو می زنند نه نوک به نون و سبزی! در عوض غذاهای پخته شده را خوب می خورند؛ چند روزی ما را خیلی نگران کردند؛ آخه اول جوجه سبزه دو- سه روز بود غذا نخورد و همین باعث شد لاغرتر بشود و بعد هم جوجه سفیده که خیلی زیاد مریض شد، نه می توانست غذا بخورد نه چیز دیگری، مدام هم یه طوری رفتار می کرد حس می کردیم الان خفه می شوده، یعنی اصلاً خوب نفس نمی کشید...

در هر حالت یک شب آوردیمشان برای دوا و درمان، یه کم بهشان زورکی غذا دادیم، چون هیچ کدام شان در تمام طول روز غذا نخورده بودند، بعد هم بهشان سیر دادم، سبزه وقتی غذا خورد حالش بهتر شد ولی سفیده خیلی حالش بد بود، همین طور که گذاشته بودمش روی زمین و با خواهرم داشتیم صحبت می کردیم که چی کار کنیم با یه صحنه ی خیلی خیلی خیلی قشنگ مواجه شدیم، از آن صحنه هایی که توی دنیای آدم ها فقط شاید توی عالم بچگی از بچه ها سر بزنه!

این موقع جوجه سفیده خیلی بی حرکت و مظلومانه کناری ایستاده بود، طوری که ادم احساس می کرد آخرین لحظات عمرش را دارد سپری می کند! که جوجه سبزه رفت سراغ جوجه سفیده و شروع کرد با نوکش پرهاش را مرتب کند، ولی جوجه سفیده هیچ عکس العملی نشون نداد، بی حرکت و بی صدا...

جوجه سبزه خودش را بهش نزدیک تر کرد و رفت توی دلش و دوباره با نوکش پرهاش را مرتب کرد، بعد هم مثل یه تکیه گاه نشست کنار جوجه سفیده

باز هم جوجه سفیده بی صدا و بی حرکت بود، جوجه سبزه جوجه سفیده را نوک زد ولی سفیده بازم عکس العملی نشون نداد

این جا بود که جوجه سبزه تا می شد خودش را به سفیده نزدیک کرد و بعدم هی خودشو کشید به جوجه سفیده، چندین مرتبه این کار و انجام داد و در نهایت خوابید کنار جوجه سفیده تا جوجه مون که مریض بود و تعادل نداشت بهش تکیه بده، خلاصه این قدر قشنگ و خالصانه بهش محبت کرد که نگو...

باید این صحنه را می دید، نوشتم ش تا بگویم جوجه ها هم شاید برای ابراز برتری خودشون محکم بزنند توی سر همراهشون! اما وقت مریضی و درماندگی دوستانه و خالصانه به او محبت می کنند

بیایند کمی از آن ها یاد بگیریم، بیایند یاد بگیریم حتی به کسانی که می زنیم توی سرشان محبت هم بکنیم، ما آدم ها فقط یاد گرفتیم بزنیم تو سر شخصی که دارد از ما جلو می زند! بیایند دوست داشتن را هم یاد بگیریم، باور کنید محبت کردن آن قدرها هم سخت نیست...

یاکریم ها مهمانان دوست داشتنی خیلی از خانه های ایرانی هستند؛ البته گاهی هم کبوترها
اگر مثل ما روی درخت توی حیاط منزل تون یک جفت یاکریم خوشگل لونه کرده باشند متوجه می شید هر چند وقت یک بار دو تا تخم کوچولو هست که نوبتی مامان و بابا ازشون مراقبت می کنند، بعد هم دو تا نی نی کوچولو که خیلی توجه مامان فاخته و بابا فاخته را به خودشون جلب کردند. این کوچولوها در مدت چند هفته یاد می گیرند از این شاخه به اون شاخه بپرند و کم کم توی حیاط و باغچه می بینی شون ولی بعد یک دفعه غیب می شند و جاشون را دوباره دو تا تخم کوچولو می گیره.

کوچولوهای قبلی دیگه رفتند دنبال زندگی متاهلی خودشون! شروع زندگی متاهلی زمان خاص خودش را داره، وقتی به خوبی پرواز را یاد گرفته باشی اما سنت خیلی بالا نرفته باشه...

حالا یک نفر بیاید این ها را به بچه هایی بگوید که ادعا می کنند اطلاعات بالایی دارند!
با دختر خانم های 3-22 ساله صحبت می کنیم، گلایه منداند از خانواده ها که الان که اول جوانی ماست و می خواهیم از زندگی لذت ببریم خانواده می خواهند ما را شوهر بدهند، از دستمان راحت بشوند!!!

آقایون که دیگر گفتن ندارد؛ یا در سن8 -19 سالگی می گویند می خواهیم ازدواج کنیم ولی خانواده ما را درک نمی کند، پدرم می گوید هنوز بچه ای (البته من با ازدواج مخالف نیستم باز ازدواج کنند بهتر از این است که به فعل حرام بیفتند) از آن طرف آقایان 5-34 ساله می فرمایند: من هنوز موفق نشدم همسر مورد نظرم را انتخاب کنم ولی خانواده فشار می آورد که ازدواج کن، اصلاً من را درک نمی کنند!

ما انسان ها فراموش کرده ایم که در یک ازدواج موفق به سن نیز باید دقت کنیم، وقتی سن خیلی پایین باشد شاید انتخاب مان منطقی نباشد، کما این که گاهاً با افرادی مواجه هستیم که می گویند: عقلم نمی رسید، سنم پایین بود، انتخاب صحیحی نداشتم؛ از طرف دیگر سن که بالا برود موقعیت ازدواج به همان نسبت پایین می آید اما از طرف دیگر حساسیت و یا توقع افراد بالا می رود.

شروع زندگی متاهلی زمان خاص خودش را داره، وقتی به خوبی پرواز را یاد گرفته باشی اما در همان شروع دوره ی خلبانی هم که باشی کفایت می کند نیاز نیست حتماً معلم پرواز شده باشی!

یکی از این گلدون های آپارتمانی که فقط برگ دارند زینت بخش خونه ی ماست- اسمش را نمی دونم! حدود دو ماه پیش بود که یکی از برگ هاش شکست اما از ساقه اصلی کامل جدا نشده بود؛ بستمش اما هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که افتاد، دوباره بستمش، بعد از چند لحظه باز هم افتاد، مجدداً بستمش و مجدد افتاد! در حالی که داشتم با تلفن صحبت می کردم با کلافگی به دختر خواهرم
گفتم: شاخه را جدا کن و بندازش.
اما دختر خواهرم کمی با شاخه ور رفت و مجدداً بستش. 2،3 روز بعد شاخه دوباره رها شد. درستش کردم. ثابت شد. اما چند ساعت بعد دوباره افتاد، دختر خواهرم اومد یه جور دیگه بستش...
گذشت تا حدود 2 هفته بعد، دخترخواهرم در حالی که به شاخه ی سبز مذکور نگاه می کرد گفت: خاله ببین این همون شاخه اییه که گفتی بندازمش دور! ببین هنوز سبز و شادابه.

نگاهش کردم و گفتم: این یعنی بعضی وقت ها باید روش بستنمون را عوض کنیم.

روش بستن! اشتباه نشه من رشته ام باغداری و گیاه شناسی و ... نیست، قصد آموزش در این زمینه را نیز ندارم. فقط می خواهم بگویم باید از اتفاقات کوچک اطراف مان درس های بزرگ بگیریم.

در این سایت، در کلام اشخاص، در درد و دل های مراجعان خیلی اوقات می شنویم یا می بینیم که از تلاش خسته شده اند. مادری معتقد است فرزند لجبازی دارد و هر چه می کند فرزندش حرف وی را گوش نمی دهد و پند نمی گیرد، همسری از بی نمازی شوهرش گله دارد، فرزندی از عدم درک والدین، شوهری از بی حجابی همسر و هزاران مشکل و مورد دیگر. گاه این اشخاص با تاکید اعلام می کنند که همه ی راه ها را رفته اند، به همه ی توصیه های مشاور عمل کرده اند، به اندازه ی کافی نیز به شخص مقابل فرصت داده اند اما با همه ی این ها هیچ چیز تغییر نکرده است. حال این افراد به دنبال
راه چاره ای دیگراند.

می خواهم بگویم اصولاً ما آدم ها راه و روش خود را داریم که باعث می شود اگر راه کارهای مختلف را نیز امتحان می کنیم اما باز به شیوه ی خود پیش می رویم، پس از آن به نظر خود برای اصلاح به شخص مقابل به اندازه ی کافی فرصت نیز داده ایم اما باز هم نتیجه ای نگرفته ایم.

این نشان می دهد که زمان آن فرا رسیده که ما روش بستن خود را تغییر دهیم؛ نحوه ی کلام خود را، نحوه ی عملکرد خود را، مسیر خود را...

کمی به روش بستن خود فکر کنید. بیایید به جای خسته شدن از اصلاح اطراف خود، روش بستن مان را تغییر دهیم

شما تا حالا روش بستن خود را تغییر داده اید؟
------------------
پی نوشت:http://www.askdin.com/showthread.php?t=7247

سلام : ای کاش همه کسانی که این مشکلات را دارند قبول میکرندن که مشکل بی خداییست درد درد بی خدایی ... چوب خشک و کج به سختی طبق یه فرایند خاص فرم و شکل میگیرد حالا چگونه شخصی که از دوران بچگی درست و حسابی با احکام الهی و نماز و خداوند انس نگرفته یه دفعه اونم تو این شرایط که از هر طرف هر کشوری داره از طریق فرهنگ غلط خود حمله میکنه سر عقل بیاد؟:Labkhand: قبول کنید سخته ولی دور از ذهن نیست.:Labkhand:
ایمان اوری و خداشناسی فرایندیست که بدو تولد با اذان و اقامه در گوش نوزاد
شروع میشود وتا ... ادامه دارد :pir:

دختر کوچولوی دو ساله با ورود به منزل عمه اش چشم هاش از شادی برق خاصی زد. با ذوق و هیجان به درخت سیب ِ پربار توی درخت اشاره ای کرد و گفت سیب، سیب

همه با اخلاق عمه اش آشنایی داشتند، عمه اش معتقد بود تا همه ی سیب ها نرسیده اند، نباید سیبی از درخت چیده بشه؛ آدم های زیادی دلشون لک زده بود برای یک دونه سیب اما همه از نگاه سرد و سنگین صاحب خونه متوجه می شدند که نباید دست به سیب ها ببرند!

برای همین اون لحظه همه ماتشون برده بود؛ نمی دونستند باید چی کار کنند؛ دل بچه توی اون سیب ها بود. نهایتاً پدر بچه با یک لبخند تصنعی روی لب و یک نگاه خاص دست برد طرف یکی از سیب های رسیده که خواهرش - عمه ی بچه- با همون نگاه سرد و سنگین، پر از نارضایتی نگاهش کرد؛ دست مرد روی سیب بی حرکت موند در حالی که سعی داشت لبخندش را حفظ کنه گفت: دلت می یاد؟ یه سیب می خواد...
- صدای سرد و بی روح عمه در فضا پیچید که: من که نمی گم بهش سیب نده، ولی الان نه؛ هنوز سیب ها نرسیده اند.

دیگه خود کودک دو ساله هم که پس از مدت ها به منزل عمه آمده بود فهمید که سیب ها را تنها با اجازه ی عمه می شود چید! و عمه هم اجازه نمی دهد! در حالی که نگاه و دل بچه توی سیب ها بود وارد اتاق شدند.
فردا صبح وقتی کوچولوی دو ساله قدم به حیاط گذاشت با ذوق غیر قابل وصفی فریاد زد سیـــــب، سیب و به سمت حیاط دوید. شروع کرد به برداشتن سیب ها از روی زمین، یکی، دو تا، سه، چهار، پنج، شش، هفت دیگه سیب ها از توی دست های کوچکش می افتادند ...

تا پایان مدتی که منزل عمه اقامت داشتند هر روز صبح نه تنها درخت سهم سیب اون کوچولو را می ریخت پایین که سهم بقیه ی اعضا خانواده را هم می داد؛ و البته از پرباری اون چیزی کاسته نمی شد؛ این در حالی بود که سال های پیش این اتفاق نمی افتاد!

چقدر درخت سیب محبوب بود در حالی که این محبوبیت می توانست متعلق به عمه باشد.

بیایید در سخاوت مانند درخت سیب باشیم، بخشش باعث کاستی دارایی های ما نمی گردد، بخشش شخصیت و موقعیت ما را زیر سوال نمی برد...

آنها كه نماز را بر پا مي‏دارند و از آنچه به آنها روزي داده‏ايم انفاق مي‏كنند.مؤ منان حقيقي آنها هستند، براي آنان درجات (فوق العاده‏اي) نزد پروردگارشان است و براي آن ها آمرزش و روزي بي نقص و عيب

آیات 3 و 4 سوره ی انفال

و خدا را بپرستيد! و هيچ چيز را شريك او قرار ندهيد! و به پدر و مادر، نيكي كنيد؛ و همچنين به خويشاوندان و يتيمان و مسكينان، و همسايه نزديك، و همسايه دور، و دوست و همنشين و واماندگان در سفر و بردگاني كه مالك آنها هستيد، زيرا خداوند، كسي را كه متكبر و فخرفروش است، (و از اداي حقوق ديگران سرباز مي‏زند،) دوست نمي‏دارد.
آیه ی 36 سوره ی نساء

(پرهيزكاران) آنها هستند كه به غيب (آنچه از حس پوشيده و پنهان است) ايمان مي‏آورند، و نماز را بر پا مي‏دارند و از تمام نعمتها و مواهبي كه به آنها روزي داده ايم انفاق مي‏كنند.

آیه ی 3 سوره ی بقره

پ.ن. بی شک در هر اتفاقی که رخ می دهد قدرت الهی را باید جستجو کرد، میوه های درخت جز به قدرت الهی نمی افتادند، اما اگر ما بیاموزیم از نعمات الهی که ارزانی مان داشته انفاقی داشته باشیم، به جز برکتی که در آن احساس می کنیم می توانیم تاثیر شگرف آن در روحیه ی خود را نیز ببینیم.

چند سال پیش موقع عید که مثل همیشه بازار شاهد حجم عظیمی از ماهی قرمزها بود، ما هم چند تایی خریدم و بی توجه به این که ماهی را پس از خرید باید به مدت یک هفته در قرنطینه نگاه داشت همون موقع انداختیمشون توی اکواریوم، کنار ماهی های تزیینی.

اما درست بعد از یک هفته علایم بیماری روی بدنشون نمودار شد، کبودی های دور باله ها و دم؛ وقتی مراجعه کردم به مغازه آکواریمی برای تهیه دارو اول نگاه تاسف آوری انداخت که چرا ماهی ها را به اندازه ی کافی در قرنطینه نگاه نداشتم و این طوری بیماری را به همه ی ماهی ها منتقل کردم؛ بعد هم یک قرص داد که در آب ماهی ها حل کنم.

ولی فایده ای نداشت؛ برای همین دوباره مراجعه کردم، این بار قرار شد ماهی ها را به مدت چند دقیقه بزارم توی آب نمک و آکوریوم و وسایلش را هم با آب نمک بشورم؛ ولی باز هم فایده ای نداشت.
در عرض ده روز کمی بیشتر یا کمتر همه ی ماهی ها مردند...

امسال هم که ماهی خریدیم بعد از چند روز متوجه شدم همون بیماری چند سال پیش مجدداً بین ماهی ها شایع شده؛ این بار می دونستم درمانی نداره و دیر یا زود خواهند مرد؛ اگر چه تلاشم را باز هم کردم ولی در عرض یک هفته سه تا از ماهی ها مردند.

یکی از ماهی ها زنده بود؛ از سال تحویل چند روزی می گذشت، می خواستم از توی آب درش بیارم تا اذیت نشه ولی دو دل بودم؛ از طرفی زخم های کنار باله هاش را می دیدم از طرفی چون زنده بود دل این که از توی آب درش بیارم را نداشتم.

خلاصه روزها در پی هم می گذشت و هر روز شاهد عمیق تر شدن زخم های ماهی بودم، دیگر باله ای برایش نمانده بود، نیمی از بدنش رفته بود و به درستی شنا نمی کرد اما هنوز زنده بود، غذا می خورد و شنا می کرد؛ برای همین علارغم این که اذیت می شدم ولی دلم نمی آمد از آب بیارمش بیرون.

اواخر اردیبهشت ماه بود که مرد. یعنی بیش از دو ماه زنده بود؛ مدت زمان خیلی زیادی ست، در حالی که ماهی ها وقتی به این بیماری قارچی مزمن دچار می شوند در عرض حداکثر ده روز خواهند مرد. ده روز کجا و دو ماه کجا.

این همان چیزی است که ما در برخی از افراد شاهد هستیم؛ برخی افراد علی رغم تمام مشکلات، سختی ها، ضعف های جسمی یا محدودیت های مالی، سدهای اجتماعی و صدها مشکل دیگر به اهداف بلند خود خواهند رسید؛ دیر و زود دارد اما سوخت و سوز نه!

اما در کنار این گروه از آدم ها افراد دیگری را می بینیم که با وجود این که حتی با نیمی از مشکلات گروه اول نیز مواجه نیستند اما همیشه از سختی های راه گلایه دارند.

امید، سخت گوشی، مثبت اندیشی، هدف های مشخص و تلاش ما را به قله های موفقیت خواهند رساند حتی اگر راه سخت و ناهموار باشد. باور کنید توان ما از یک ماهی خیلی بیشتر است.


مسودی;49362 نوشت:
سلام : ای کاش همه کسانی که این مشکلات را دارند قبول میکرندن که مشکل بی خداییست درد درد بی خدایی ... چوب خشک و کج به سختی طبق یه فرایند خاص فرم و شکل میگیرد حالا چگونه شخصی که از دوران بچگی درست و حسابی با احکام الهی و نماز و خداوند انس نگرفته یه دفعه اونم تو این شرایط که از هر طرف هر کشوری داره از طریق فرهنگ غلط خود حمله میکنه سر عقل بیاد؟ قبول کنید سخته ولی دور از ذهن نیست. ایمان اوری و خداشناسی فرایندیست که بدو تولد با اذان و اقامه در گوش نوزاد شروع میشود وتا ... ادامه دارد

سلام علیکم جمیعا
دوستان عزیز و ساجدی گرامی فوق العاده زیبا بود.

اما جناب مسعودی انسان اساسا بدلیل اینکه روحیه ای تعالی جو و تعالی پذیر دارد و این تعالی جوئی حتی از طمع و شهوت جنسی هم قدرتمند تر است اگر آنچه که نیاز اوست و در دین نهفته است را ببیند بسویش کشده خواهد شد.
و باید عرض کنم که مشکل این اشخاص نیستند.
مشکل شیطانی است که با چهره انسان مومن ظهور کرده و با صدای بلند نام الله را میبرد بطوریکه اگر کسی او را نشانسد میگوید این اشخاص هدایت شده واقعی اند.
آنها از جمله کسانی هستند که پس از ایمان آوردن گمراه شده اند. آنها دیده اند و میدانند ولی چنان اسیر و دربند خواهشهای نفسانی اند که حتی ابائی ندارند حقی را ناحق کنند و مسیر هدایت را به بیراهه بکشانند.

با یکی از اینها صحبت میکردم بی امان این آیه توی ذهنم میگذشت اولئک کالانعام بل هم اذل . آنقدر با اطمینان به نفس دروغ میگفت که انگار حقیقت را تا به الان بد توصیف کرده اند.

اینها جای برگشت ندارند . مفتی اعظم سوریه توی اون کلیپ معروف کلماتی را به زبان می آورد که آن کلمات نمایانگر گمراهی این اشخاص است.انشاالله خداوند حفظش کند از جمیع بلیات و سر افزار و سربلندش کند نزد خداوند بی همتا و در بین مومنین همینطور شما عزیزان را

یاحق

ان شاء الله با کلام و رفتارمان هم به خود کمک کنیم و هم به دیگران

جناب bina88 بیاییم خوش بین باشیم که ان شاءالله آن ها نیز روزی به خودشان بیایند، ما هم سعی کنیم در این راه به آنان کمک کنیم.
قرار شد ناامیدانه حرف نزنیم

یکی از بچه ها جوجه ای داشت . یک روزگربه ای می خواست این جوجه را بگیرد ، یک نفر رسید و مانع این کار شد ، از آن بچه سوال کردم : چقدر خوشحال شدی که این آقا نگذاشت جوجه تو را گربه بگیرد ؟ گفت : خیلی .

بعد به او گفتم : شیطان ، مثل گربه است و انسان ها هم مثل آن جوجه ی تو هستند و افرادی که امر به معروف و نهی از منکر می کنند ، مثل آن آقایند که نگذاشت گربه جوجه تو را بگیرد . خدا هم صاحب انسان ها است .

تو وقتی امر به معروف و نهی از منکر کنی و یک نفر را از گناهی نجات بدهی، مثل این است که جوجه ای را از دهان گربه ای کشیده باشی ! انسان ، هر کسی را از دست شیطان نجات بدهد ، پیش خدا آن ارزشی را پیدا می کند که آن کسی که آن جوجه را نجات داد. این ها درس هایی است که خدا از طریق اعمال و رفتار او به انسان می دهد که نباید امر به معروف و نهی از منکر را آسان بشمارد. بچه را باید به امر به معروف و نهی از منکر کردن عادت بدهند. چون وقتی که خدمت گزار بشود، بزرگ هم که شد، خدمت گذاری خودش را حفظ خواهد کرد.

از استاد حائری شیرازی

--------------
http://www.askdin.com/showpost.php?p=59280&postcount=78

کمی پیش تر از آن که ماهی های خریداری شده را همان جا در ماهی فروشی بدهیم برایمان تمییز کنند، ماهی ها را خودمان در منزل تمییز می کردیم.

یکی از همین دفعات وقتی در حال تمییز کردن ماهی بودم، با شکافتن دل ماهی ماهی کوچکتری از دل آن بیرون آمد که هم سالم سالم بود و هم بزرگ؛ از روی کنجکاوی دل او را هم شکافتم، از دل او نیز ماهی دیگری بیرون آمد، دل ماهی سوم را نیز شکافتم از دل وی ماهی به اندازه ی ماهی کلیکا بیرون آمد.
همه ی ماهی ها سالم بودند و این نشان می داد ماهی اول به محض خوردن طعمه، خود طعمه ی بزرگتری شده، و
صیاد به محض صید، خود صید شده، به همین ترتیب تا آخرین ماهی را صیاد دیگری به نام انسان صید کرده است.

زندگی ما انسان ها، همان زندگی در دنیای وحش است، آنان بر طبق غریزه همدیگر را صید می کنند و ما به حکم داشتن قدرت، ثروت، خشم، طمع یا هر چیز دیگری به عضو ضعیف تر ظلم می کنیم غافل از این که دست بالای دست بسیار است.


پنجره ی اتاق باز می شود به یک باغچه ی کوچک و یک درخت انار؛ شهریور ماه بود که انارها بد جوری چشمک می زدند، مثل همان عکس کتاب دبستان و شعر صد دانه یاقوت// دسته به دسته// با نظم و ترتیب// یک جا نشسته...

انارهای رسیده روی شاخه ترک خورده بودند و دانه های یاقوت هویدا شده بود؛ همین ترک ها آن ها را شدید وسوسه انگیز کرده بود؛ دلت می خواست دست دراز کنی، یکی را بچینی و با اشتهای تمام میل کنی.

انارهای ترک خورده حتی گنجشک ها را هم وسوسه کرده بود؛ به همین دلیل تا آمدن صاحب خانه از سفر و چیدن انارها چیزی از یاقوت های انارهای ترک خورده نمانده بود.

آیا انسان غیر از این است؛ وقتی حجابمان ترک می خورد، هر رهگذری وسوسه می شود تا دست دراز کند و بهره ای ببرد... .

خدایا پناه می برم به تو از آن روزی که حجابم ترک بخورد.

هر سال اواخر زمستان یا اوایل بهار پدر خانم صاحب خانه که کشاورز قابلی ست می آید درخت انار توی باغچه را هرس می کند، خاک باغچه را کود داده آماده می کند و می رود. دیری نمی پاید که شکوفه های زیبای انار خودشان را نشان می دهند؛ یکی، دو تا، صد تا، شاید هم هزار تا؛ کسی چه می داند؟ من که تا کنون نشمرده ام شان اما همان روزهای اول باد خیلی از شکوفه های نورسیده را به زمین می اندازد، خیلی ها را پرنده ها می کنند و بعضی هایشان در باران های بهاری تاب مقاوت ماندن روی شاخه را ندارند؛ این گونه می شود که از آن همه شکوفه ی زیبا حدود چهل تایشان تبدیل می شوند به انارهای ریز و درشت.

نمی دانم چرا با این که صاحب خانه هم خودش و هم خانمش بچه های روستا و زمین کشاورزی و کشت و زرع اند، اما بیشتر اوقات خاک باغچه خشک ِ خشک است، انگار یادشان می رود این درخت هم کمی آب می خواهد؛ گاهی سر ظهر ساعت های یک و دو در اوج گرمای تابستان های قم که راهی دانشگاه ام می بینم خانم صاحب خانه دارد به درخت زبان بسته آب می دهد! چه آب بدهنگامی؟! می گویم: آب سر ظهر بیشتر برای درخت ضرر دارد، باید یا صبح که هوا هنوز خنک است آبش بدهید یا بعد از ظهر که هوا دوباره رو به خنکی می رود.
می گوید: دیدم پای درخت خیلی خشک است، دلم سوخت، گفتم یه کمی آبش بدهم. پارسال انارهایش خیلی خشک و بی آب بود، گفتند به خاطر این است که درخت به اندازه ی کافی آب نخورده، حالا...
می دانم اگر بایستم بی توجه به ساعت کلاسم می خواهد تا چهار بعد از ظهر صحبت کند. می گویم: آره دیگه، آب که کم بخوره میوه اش هم کم آب می شود؛ خب دیگه، من برم، کلاس دارم، خداحافظ

روی میوه های درخت خیلی حساس اند، مبادا کودکی زودتر از وقت مقرر بخواهد اناری بچیند، مبادا... . اما شهریور ماه که انارها رسیده اند و دانه های یاقوتی یشان بدجور چشمک می زنند کسی نیست آن ها را بچیند. می مانند همان جا روی شاخه...
هر روز به انارهای ترک خورده نگاهی می اندازم و از زیرشان رد می شوم، می آیم داخل خانه، باید خوش طعم باشند...

تابستان تمام می شود، مهر، آبان و هم اکنون آذر است. نیمه ی آذر. انارها هنوز روی شاخه اند؛ بدون این که کسی آن ها را چیده باشد. هر روز چند تایی می افتد توی ایوان ما، برشان می دارم- سالی که آمدیم این جا صاحب خانه گفت: هر چه انار افتاد توی ایوان تان مال شماست، قسمت شماست- و حالا من انارهای توی ایوان را برمی دارم، قاچ شان می کنم و می گذارم زیر درخت برای گنجشک ها...

آخر هر چیزی فصلی دارد، باید به موقع چیده شود وگرنه هرز می رود؛ کشاورز خوب می داند برخی میوه ها زودتر می رسند، باید زودتر چیده شوند، بیشترشان با هم می رسند درست توی فصل میوه چینی اما بعضی هاشان آن موقع هم نارس اند، باید کمی بیشتر بمانند، وقتش که شد کشاورز می رود سراغ شان، آن ها را می چیند.

حالا انارها مانده اند، مدت هاست از فصل میوه چینی گذشته، برای همین بیشتر انارهایی که می افتند به طور کامل خراب شده اند، برخی هاشان اما نیم سالم اند و نیم خراب، نیمه ی سالم شان هم چنان طراوت خود را دارد و به ندرت انارهایی هست که به طور کامل سالم اند، چند روز پیش یکی شان افتاده بود توی باغچه، برداشتم قاچ اش کنم برای پرنده ها، دیدم دانه های قرمز اش همه سالم ِ سالم اند، جای شما خالی طعم اش هم عالی بود...

مثل این درخت، مثل ایران ماست، نسل پیش از ما انقلاب کرد تا فرزندان شان در محیطی پاک و سالم رشد کنند، مانند پدرخانم صاحب خانه که می آید خاک را آماده می کند تا درخت در محیطی سالم رشد کند. اما همان ها یا فرزندان شان یادشان رفت، فراموش کردند که کودکان این مرز بوم به موقع نیاز به آب یاری دارند، فقط این نیست که خاک را آماده کنی و بروی، باید به این درخت به موقع آب بدهی، در خنکی هوا، نه در اوج گرما، هر روز نه هر چند روز یک بار، هر وقت چشمت افتاد، باید دغدغه ی این کودکان را داشته باشی.

برای همین می بینیم پدر و مادری خود اهل نماز و روزه و خمس و زکات اند اما فرزندان شان گویی صدها کیلومتر با این دنیا فاصله دارند، چون پدر و مادر نماز و دعای شان را می روند اما فراموش می کنند کودک شان نیز باید از این آب بنوشد، گاهی درست همان موقعی که وقتش نیست شروع می کنند به نصحیت کردن، می خواهند به فرزندشان آب بدهند اما نمی دانند چقدر بدموقع است و این نابهنگامی بیشتر مضر است تا مفید.

خیلی از این کودکان درست مثل شکوفه ها قبل از رسیدن به زمان برداشت از بین رفته اند- مرده اند. اما مانده ها را باید دریابیم، فقط این نیست که در کلام روی کودک مان حساس باشیم بلکه باید هواسمان باشد که در تربیت کودک هر چیزی زمان خودش را دارد، درس و کتاب و مدرسه، آموزش های متفرقه، تفریح، شغل، ازدواج و ... اگر از وقتش گذشت اگر چه باز هم می توان امید داشت، اگر چه همان لحظه هم که به خود می آییم می توانیم لحظه های از دست رفته را جبران کنیم، شاید چند سال از مدرسه اش گذشته باشد، اما باز هم می توان او را آموزش داد، شاید کمی دیر مشغول به کار شود اما باز هم خوب است، ازدواج هم همین طور اما وقتی دیر می شود، مانند اناری ست که نیمه اش هرز رفته، اناری که اگر به موقع چیده شده بود بدجوری دانه های قرمزش چشمک می زدند اما حالا باید از قسمتی از آن صرف نظر کنی، یکی را بیشتر یکی را کمتر

اگر باز هم لحظه ها را فراموش کنی و کودک دیروز، نوجوان و جوان امروز را درنیابی همه اش هرز می رود، مثل همان اناری که همه اش خراب شده، مثل نوجوانی که از اعتیاد می میرد و یا مثل آنی که آن چنان در ضد اخلاقیات غرق است که...

اگر چه همیشه هستند جوانانی که با تمام این سختی ها رشد می کنند اما هنوز وقتی نگاه شان می کنی دنیایی از نجابت اند، دنیایی از پاکی، هم خوب و سالم رشد کرده اند هم نگذاشته اند هیچ یک از سختی ها آن ها را از رشد و پیشرفت باز دارد، در تمام سختی ها و با تمام بی توجهی ها یک نمونه ی کامل اند، یک انسان کامل، مثل همان اناری که چند روز پیش خوردم...


توآکواریوم ما یه ماهی هست صورتی که از همه ماهی ها بزرگ تره(ماهی پرت) ،اون یکی دیگه زرده ولی کوچکتره( ماهی گورامی طلایی). بزرگ تره، کوچیک تره رو همیشه می زنه. حتی نمی زاره غذا بخوره و بیشتره غذا ها رو خودش می خوره. دیروز که ما توی آشپزخانه نشسته بودیم و داشتیم نهار می خوردیم ، یک دفعه صدای خیلی بلند و عجیبی شنیدیم.

مادرم که زودتر به طرف آکواریوم دوید فریاد زد ماهی گیر کرده، ما هم که رسیدیم دیدیم ماهی زرده پشت تکه شیشه ای که برای رد کردن شلنگ هوا نصب شده رفته و گیر کرده؛ ماهی صورتی هم با یک حالت خیلی عجیبی که تا حالا ندیده بودیم از آب می پرید بیرون و صدا های عجیبی از خودش در می اورد و خودش رو میزد به شیشه و یا از پایین دم ماهی زرد رنگه رو می گرفت و می کشید تا اونو نجات بده. پدرم ماهی رو به آرامی نجات داد اون وقت ماهی صورتی هم کنارش آرام شنا کرد. اون موقع پدرم گفت:" دشمن دانا بهتر از دوست نادان و واقعا" مهر ومحبت را باید از حیوانات یاد گرفت، حالا اگر ما آدما بودیم می گفتیم به ما چه بذار بمیره ......

-------------
منبع: ماجراهای من و آبجیم

موضوع قفل شده است