چرا خدا را نمي بينيم؟

تب‌های اولیه

30 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چرا خدا را نمي بينيم؟

بسم الله الرحمن الرحیم



دانشجویی به استادش گفت:
استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!

بسم الله الرحمن الرحیم
پاسخ سوال
اگر منظور از دیدن، دیدن ظاهری و با چشم باشد خیر، خدا را نمی شود دید، هم به حکم عقل و هم به بیان شرع.
اما به حکم عقل؛ عملیات دیدن و رؤیت از طریق مواجه شدن شیء خارجی با چشم و ارتعاشات نوریارسال و انعکاس امواج نوری صورت می پذیرد؛ یعنی اولاً: باید جسم خارجیه ای باشد؛ ثانیاً: مواجهه و هم جهتی جسم خارجی با چشم. فلذا چشم ما اشیای پشت سر را نمی بیند، درحالی که خداوند نه جسم است و نه دارای ویژگی ها و خصوصیات جسم (همانند مواجهه). لذا هرگز با چشم سر دیده نخواهد شد.
اما به حکم شرع: قرآن و روایات صریحاً دیدن خدا را غیر ممکن می دانند.
الف- قرآن: 1. قال: «لن ترانی»، ای موسی هرگز نمی توانی مرا ببینی.[1]
2. «لاتدرکه الأبصار»، چشم ها او را نمی بیند.[2]
ب- روایات: «وامتنع علی عین البصیر»؛ یعنی خداوند هرگز برابر چشم بینندگان ظاهر نمی گردد.[3]«لم ترک العیون»، چشم ها تو را ندیده اند.[4]
«لاتدرکه العیون بمشاهدة العیان»، دیده ها هرگز او را آشکار نمی بینند.[5]
ولی اگر منظور از دیدن، دیدن باطنی و علم و معرفت و شهود اسما و صفات حق تعالی باشد، البته به مقدار ظرفیت و استعداد و توان انسان ها، قابل دیدن باطنی است. چنان که امیرالمؤمنین (ع) میفرمایند: «لکن تدرکه القلوب»، قلوب و دل ها او را درک می کنند.[6] و در حدیث دیگر است که حضرت امیر (ع) به ذعلب فرمود: و ای بر تو چشم ها او را نمی بینند، لکن دل ها او را می بینند.[7]
پی نوشتها:
[1]. اعراف، 143.
[2]. انعام، 103.
[3]. نهج البلاغه، خ 49.
[4]. نهج البلاغه، خ 109.
[5]. نهج البلاغه، خ 179.
[6]. نهج البلاغه، خ 179
[7]. میزان الحکمة، ج6، ص190، ح 12095

این که انسان توفع داشته باشد که همه چیز را ببیند تا باور داشته باشد، توقع خیلی بالائی است چون خیلی چیزها هست که ما نمی بینیم اما از هر چیزی به آنها بیشتر باور و یقین داریم
ما اتم را ندیده ایم، مغناطیس، و ... را هم ندیده ایم و اساسا این امور دیدنی نیستند بلکه از راه آثار به آنها پی برده اند
علاوه بر این ها ، مثل زمان، عدد، مکان و خیلی اشیاء دیگر هم هستند که با دقت عمیق، دیده نمی‌شوند مثلا ما روز را نمی‌بینیم بلکه خورشید را می بینیم که بر روی اشیاء اطراف ما می‌تابد و روشن می‌کند و بعد از چند ساعتی دوباره در سمت مشرق پنهان می‌شود و چیزی به اسم روز،‌سال و نظیر آن دیدنی نیست
یا مثل ایام هفته، ماه، سال و ... را هم نمی‌بینیم مثلا نمی‌توانیم چهارشنبه را ببینیم ولی در عین حال به همه اینها باور داریم چرا که از روی [="red"]قرائن قطعی[/] به آنها پی می‌بریم
در نتیجه باید گفت «خدا دیدنی نیست که بخواهیم او را ببینیم چون اساسا جسم و رنگ و شکل ندارد» و این توقع نابجاست.

سادات;45266 نوشت:
دانشجویی به استادش گفت: استاد! اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم. استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟ دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم. استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت: تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!


با سلام به دوستان عزیز
منظور این استاد از یک جهت درست می تواند باشد و آن در صورتی است که روئیت قلبی باشد.یعنی انسانی که گناه و معصیت می کند از خدا دوراست در زندگی خدا رو احساس نمی کند.
.پشت کردن به این معناست نه اینکه اگر ما به خدا پشت نکنیم او را می بینیم .نه خیر خدا قابل رویت نیست «لا تدرکه الأبصار و هو يدرک الأبصار».( سوره انعام آيه103)
بلکه با حقايق ايماني و با ديده جان حقيقت را مشاهده مي کند. چنان که در کلمات نوراني اميرالمؤمنين(ع) آمده است آن حضرت در جواب مردي که از او سئوال کرد, آيا خدايت را هنگامي عبادت ديده اي؟ فرمود: خدايي را که نبينم عبادت نمي کنم. آن مرد پرسيد: چگونه او را ديده اي؟ فرمود: «ويلک لا تدرکه العيون بمشاهده الأبصار ولکن رأية القلوب بحقائق الإيمان» (نهج البلاغه، خطبه179) «يعني خداوند را چشم هاي حسي نمي بيند و ادراک نمي کند ليکن دل ها با حقايق ايمان او را ادراک مي کنند.» اين شناخت فطري, حضوري و شهودي است.

سلام مجدد
در مورد عدم روئیت الهی هم توضیحی عرض کنم و آنهم اینکه:
از جمله صفاتي كه حاكي از نقص است مرئي بودن است، زيرا لازمة مرئي بودن اين است كه شرايط لازم براي رؤيت در آن تحقق يابد از قبيل:
الف ـ در مكان و جهت خاصي قرار گيرد.
ب ـ در تاريكي قرار نداشته باشد و به اصطلاع نوري بر آن بتابد.
ج ـ فاصلة معيني ميان بيننده و او وجود داشتهباشد.

روشن است كه اين شرايط از آثار موجود جسماني و مادي است، نه خداي برتر.
گذشته از اين، خداي مرئي از دو حالت بيرون نيست: يا مجموع وجود او مرئي است، يا برخي از آن؛ در صورت نخست خداواند، محيط، محاط و محدود خواهدبود، و در صورت دوم داراي اجزاء است. و هر دو، دون شأن خداوند سبحان است. آنچه گفته شد مربوط به رؤيت حسّي و بصري بوده و رؤيت قلبي و شهود باطني كه در پرتو ايمان كامل به دست ميآيد از موضوع بحث بيرون است، و در امكان و بلكه وقوع آن براي اولياي الهي جاي ترديد نيست.

گذشته از امتناع عقلي رؤيت خداوند با چشم سر، قرآن نيز بصراحت امكان رؤيت را نفي كرده است. وقتي حضرت موسي(ع) (به اصرار بني اسرائيل) از خداوند در خواست رؤيت ميكند، جواب نفي ميشنود، چنانكه ميفرمايد: «رَبَّ أَرِني أَنظُرْ أِليكَ قالَ لَنْ تَراني» اعراف/143: [موسي گفت خدايا خودت را به من بنما تا به تو بنگرم، خدا گفت: هرگز مرا نميبيني].

ممكن است سؤال شود اگر رؤيت خدا ممكن نيست، پس چرا قرآن ميفرمايد: روز قيامت بندگان شايسته به او مينگرند، چنانكه ميفرمايد: «وُجُوهٌ يَومَئِذٍ ناضِرهٌ * إِلي رَبَّها ناظرهٌ» قيامت/21 ـ 22: [در آن روز چهرههايي شاداب به سوي خدا مينگرند]. پاسخ اين است كه مقصود از نگاه كردن در آية كريمه، انتظار رحمت خداوند است، زيرا در خود آيات دو شاهد بر اين مطلب وجود دارد:
1ـ نگاه را به چهرهها نسبت ميدهد و ميگويد: صورتهاي شاداب به سوي او مينگرند، و اگر مقصود ديدن خدا بود، لازم بود ديدن به چشمها نسبته دادهشود، نه به صورتها.
2ـ در اين سوره دربارة دو گروه سخن گفتهشده است: گروهي كه چهره درخشان و شاداب دارند و پاداش آنها را با جملة: «إِلي ربّها ناظره» بيان كردهاست، و گروهي كه چهرهاي گرفته و غمزده دارند و كيفر آنها را با جملة: «تَظُنُّ أنْ يُفْعَلَ بها فاقِرَهٌ» قيامت/25 ذكر كردهاست.
مقصود از جملة دوم روشن است، و آن اينكه، اين گروه ميدانند كه عذاب كمرشكني متوجه آنها خواهد شد و طبعاً در انتظار چنين عذابي خواهند بود. به قرينة مقابلة ميان اين دو گروه، ميتوان به مقصود از آية نخست دست يافت، و آن اينكه. دارندگان چهره هاي شاداب در انتظار رحمت خدا ميباشند، و اين كه ميگويد به سوي خدا مينگرند كنايه از انتظار رحمت است.

براي آن در زبان عربي و فارسي شواهد بسياري وجود دارد، در زبان فارسي ميگويند: فلاني چشمش به دست ديگري است، يعني از او انتظار كمك دارد. بعلاوه در تفسير آيات قرآن اصولاً نبايد به يك آيه اكتفا كرد، بلكه بايد آيات مشابهي را كه در همان موضوع وارد شدهاند در يك جا گردآورد و از مجموع آنها به مفهوم حقيقي آيه دست يافت. در موضوع رؤيت نيز اگر مجموع آيات مربوط به آن در قرآن و سنت گردآوري شوند، امتناع رؤيت خداوند از نظر اسلام روشن ميگردد.

پاورقي:

: آية الله جعفر سبحاني منشور عقايد اماميه
------

عمار;78943 نوشت:

گذشته از اين، خداي مرئي از دو حالت بيرون نيست: يا مجموع وجود او مرئي است، يا برخي از آن؛ در صورت نخست خداواند، محيط، محاط و محدود خواهدبود، و در صورت دوم داراي اجزاء است. و هر دو، دون شأن خداوند سبحان است. آنچه گفته شد مربوط به رؤيت حسّي و بصري بوده و رؤيت قلبي و شهود باطني كه در پرتو ايمان كامل به دست ميآيد از موضوع بحث بيرون است، و در امكان و بلكه وقوع آن براي اولياي الهي جاي ترديد نيست.

------

سلام
اگر کسی همین اشکالی که شما بر شهود جسمانی وارد کردید بر شهود قلبی وارد کرد چه می فرمایید ؟
یعنی اگر گفت : اولیاء یا تمام حق را شاهد می شوند یا خیر که اگر تمام باشد خدا محاط می شود و اگر نه که خدا دارای جزء می شود .
چه پاسخ می دهید ؟
موفق باشید
:Gol:

سلام
من نمی دانم چرا شهود قلبی و شهود جسمانی را از یک سنخ گرفتید تا شبهه مربوطه در خصوص هر دو ساری باشد.
در ضمن استدلال جناب عمار در امتناع عقلی رویت خدا وندی تام و کامل بود.
اما دوستان بین رویت و شهود خلط نکنند.
همچنین بین درک و رویت و شهود! دوتای اول امتناع عقلی دارند اما شهود خداوند از مسلمات است.

ashkan62;79091 نوشت:
من نمی دانم چرا شهود قلبی و شهود جسمانی را از یک سنخ گرفتید تا شبهه مربوطه در خصوص هر دو ساری باشد. در ضمن استدلال جناب عمار در امتناع عقلی رویت خدا وندی تام و کامل بود. اما دوستان بین رویت و شهود خلط نکنند. همچنین بین درک و رویت و شهود! دوتای اول امتناع عقلی دارند اما شهود خداوند از مسلمات است.

سلام
مصادره به مطلوب فرموده اید . همین اصطلاحاتی که می فرمایید شرح داده و فرقشان را بگویید و در قالب آن شبهه را نیز جواب دهید تا ببینیم چه می شود ؟
موفق باشید
:Gol:

حامد;78999 نوشت:
سلام اگر کسی همین اشکالی که شما بر شهود جسمانی وارد کردید بر شهود قلبی وارد کرد چه می فرمایید ؟ یعنی اگر گفت : اولیاء یا تمام حق را شاهد می شوند یا خیر که اگر تمام باشد خدا محاط می شود و اگر نه که خدا دارای جزء می شود . چه پاسخ می دهید ؟ موفق باشید

سلام
چون این حقیر شبهه را تقویت کردم لازم می دانم برای مشاهده کنندگان این تایپیک جوابی اجمالی بدهم که اغرای به جهل نکرده باشم و اما جواب :
آنچه مشهود است از مقام ظاهر یا باطن هرچند خدا نیست ( تا خدا محاط شود ) اما از خدا هم جدا نیست بلکه تجلی و ظهور اوست
موفق باشید:Gol:

با سلام
مصادره به مطلوب؟؟؟؟؟؟؟؟
نه حامدجان ما اهل صادرات و واردات نیستیم.فتامل
استعمال لفظ شهود جسمانی تقریبا من باب تسامح است.چرا که به نظر حقیر سنخیت شهود از طیف نورانیت است و روشنگی , حتم شده که بعد از اینکه نسبت به امری معرفت کرده باشید احساس یک نوع روشنایی در وجود خود کرده باشید.گویی پرده ایی کنار رفته و مطلبی هویدا شده باشد(البته این حرف هم من باب تقریب محسوس به مشهود است؛چرا که به نظر حقیر روشنایی (نور)ظاهرترین وجود است.و پرده و حجاب خود نفس ظلمانی ما است, که در مسیر تکامل به فضل خدا نور بر وی عارض شده و آن را نورانی می کند.)
لذاست که شهودات عارفان فقط برای خودشان حجت است.چون نفس انها فقط معرض آن نور بوده , و هم اوست که متنور شده.
شهود جسمانی (ما یدرک به الحواس المشترک بین الحیوانات) چون جزء ذات انسان است, نمی توان گفت شهودات, لما ذکر.بنابراین استعمال حواس جسمانی دقیقتر است.
اما در خصوص درک خداوند عز و جل.لامتناع درک العقول کنه ذاته تبارک و تعالی.و هچنین مشهور است که آنچه شما از خدا در ذهن خود درک می کنید, مخلوق شما بوده و چه طور مخلوق شما می تواند خالق شما باشد.
و در خصوص رویت خدا هم ادله جناب عمار مکفی است.

ashkan62;79286 نوشت:
نه حامدجان ما اهل صادرات و واردات نیستیم.فتامل
ashkan62;79286 نوشت:
لذاست که شهودات عارفان فقط برای خودشان حجت است.چون نفس انها فقط معرض آن نور بوده , و هم اوست که متنور شده.

سلام
اشکان عزیز این دوتای بالایی را قیاس بفرمایید بعد بگویید آیا کسی که اهل صادرات و واردات نیست می تواند در مورد حجیت شهود عارفان ( واردات قلبی ) اظهار نظر بفرماید ؟!
موضوع شهود عارف حقایق و اسرار هستی است و عارف در طهارت باطن به جایی می رسد که نه تنها شهودش برای خودش بلکه برای امثال خودش از اهل شهود حجت می شود . رزقنا الله و ایاکم بمحمد و آله الطاهرین
ashkan62;79286 نوشت:
استعمال لفظ شهود جسمانی تقریبا من باب تسامح است.چرا که به نظر حقیر سنخیت شهود از طیف نورانیت است

علم بطور مطلق نور است و بواسطه نور است حتی رویت حسی هرچند بالقیاس می توان برای علوم و رویتهای ظاهری و باطنی مراتب درست کرد
ashkan62;79286 نوشت:
شهود جسمانی (ما یدرک به الحواس المشترک بین الحیوانات) چون جزء ذات انسان است, نمی توان گفت شهودات, لما ذکر.بنابراین استعمال حواس جسمانی دقیقتر است.

مفهوم نیست
ashkan62;79286 نوشت:
هچنین مشهور است که آنچه شما از خدا در ذهن خود درک می کنید, مخلوق شما بوده و چه طور مخلوق شما می تواند خالق شما باشد.

این کلام ماخوذ از روایت امام باقر ع است و موضوع آن علم انسان در مرتبه خیال و وهم است و شهود عقلی و قلبی را شامل نمی شود
ashkan62;79286 نوشت:
و در خصوص رویت خدا هم ادله جناب عمار مکفی است.

شبهه را جواب ندادید نه شما و نه جناب عمار
موفق در پناه حق:Gol:

..یا ستار..

با سلام...

مراتب وجودی در هرمرتبه ویژگیهایی دارد که قائم به همان مرتبه است وملازم ان مرتبه..

مثلا از خصایص عالم مادی این است که معلوم به صورت ذهنی برای ذهن حاصل گردد نتیجتا ظرف ذهن گنجایش بیشتر از انچه می بیند ندارد ؛وگرنه اصلا مسئله شناخت و تطبیق یک پا در هوا می ماند ...

نتیجتا علوم ذهنی و مفهومی لازمه دار مادی است واز خصایص و ویژگیهای این مرتبه است که مختص همین مرتبه وقائم به همین مرتبه است ،نه اینکه قائم به اصل وجود واحد باشد...

بعد از عالم مادی عالم مثال است که لوازم مادی از قبیل چشم مادی در انجا جایگاهی ندارد و اصلا ماده در انجا استقراری ندارد و این از خصایص همان مرتبه است که مختص خودش بوده و در مراتب دیگر از ان خبری نیست ؛نتیجتا در ان مقام بحث دیدن با چشم به علم عود می کند به عبارتی ؛دیدن در انجا عبارت است از علم به دیدنیها...

وهمینطور که مراتب وجودی بالا می رود احکام انها نیز مغایر گشته تا می رسد به مقام و ظهور احدیت که همان ظهور ذات است و فرا تر از ان که می شود خود ذات برای هیچ شخصی حتی پیامبر امکان پذیر نیست...

با این تفاسیر شهود عرفا نیز بر حسب درجه انها فرق می کند ؛نتیجتا شهود همان اتصال با واقع و حقیقت اشیا می باشد که این اتصال در دار مادی با لوازم مادی همراه با نفس می باشد؛که از سنخ همین مرتبه است ؛وحقیقت این عالم عالم مثال است که شخصی ممکن است تا همان مرتبه را شهود کند وهمینطور این بواطن بالا می رود تا می رسد به عالم احدیت و ظهور ذات که در انجا دیگر به قول عرفا فناست ولی عین شخص هنوز باقی است منتها به صورت بساطت که با ان صفات یکی می شود و انچه می یابد غیر از خودش است و دیگر خودش نیست بلکه عین ان مرتبه گشته است ...همه چیز انسان می شود خدایی و دیگر خودیتی برایش نمی ماند...

[="red"]
« أَمِيرَ الْمُؤْمِنِينَ عَلَيْهِ السَّلَامُ قَالَ : أَنَا عِلْمُ اللَّهِ وَ أَنَا قَلْبُ اللَّهِ الْوَاعِي وَ لِسَانُ اللَّهِ النَّاطِقُ وَ عَيْنُ اللَّهِ النَّاظِرَةُ وَ أَنَا جَنْبُ اللَّهِ وَ أَنَا يَدُ اللَّهِ» (بحارالأنوار؛ج 24؛ص198 ) ( امام علي (ع) فرمودند: منم علم خدا و منم قلب الله الواعي و منم زبان گوياي خدا و منم چشم بيناي خدا و منم جنب الله و منم دست خدا »[/]

البته خیلی از شهود به واسطه اتصال به برزخ مثالی و ذهنی است نه مثال خارجی ونتیجتا شهودی که با ادله دینی و عقلی در تضاد باشد مردود است...

نتیجه اینکه غیر از مقام اسما و صفات حق که از لحاظ بساطت عین ذات است بقیه موارد دارای حد و حدود ویا ماهیت هستند ؛پس انسان کامل در مقام صفات جز خدا نمی بیند چون صفات خدا حد بردار نیست ؛ولی در دیگر مراتب امکانی حقایق عالم امکان در مادون انرا می بیند...(علم به انها می یابد)..

یاحق

سلام
بیننده حقیقی در همه مراتب واحد است و آن نفس است اما دیده شده به لحاظ شان متفاوت است گاهی در شان مثال است و گاهی در شان عقل و مافوق آن بلکه بیننده حقیقی اوست چه اینکه نفس در دیدن خود مستقل از او نیست وهو السمیع البصیر
مراتب امکانی به لحاظ مستهلک بودن در ذات و فنای حقیقی شان در او نحو عینیتی با او دارند که مصحح مشهود بود او در همه مراتب است که فرمود : و هو علی کل شی شهید ای مشهود فراجع الی رساله الولایه من آثار علامه الطباطبایی
موفق در پناه حق

حامد;79462 نوشت:
سلام
بیننده حقیقی در همه مراتب واحد است و آن نفس است اما دیده شده به لحاظ شان متفاوت است گاهی در شان مثال است و گاهی در شان عقل و مافوق آن بلکه بیننده حقیقی اوست چه اینکه نفس در دیدن خود مستقل از او نیست وهو السمیع البصیر
مراتب امکانی به لحاظ مستهلک بودن در ذات و فنای حقیقی شان در او نحو عینیتی با او دارند که مصحح مشهود بود او در همه مراتب است که فرمود : و هو علی کل شی شهید ای مشهود فراجع الی رساله الولایه من آثار علامه الطباطبایی
موفق در پناه حق

با سلام.

اینکه بیننده حقیقی نفس است شکی نیست؛چون نفس چیزی جز مراتب علم نیست؛واین نفس در حرکت جوهری خود مراتب مختلفی از علم می گردد و نفس در هر مرتبه علمی قائم به همان مرتبه و خصایص ان مرتبه است و اصل دیدن و علم به دیدنیها از لوازم ذات نفس است ؛چون ذات نفس مجرد از ماده می باشد و انچه مجرد باشد مرتبه ای از علم است..ولی چیزی که هست علم به دیدنیها برای نفس در طول علم و اراده حق است نه در عرض ان تا اشتراک در دیدن پیش اید بلکه نفس با تعلق ذاتی ای که پذیرفته خودش می بیند ...

مراتب امکانی مستهلک در ذات نیستند بلکه فقط صفات حق هستند که مستهلک در مرتبه ذات هستند واز لحاظ صرافت عین ذات و در انجا فنا مصداق دارد ؛در حالی که در مراتب خلقی ؛هر مرتبه خصایصی دارد که مقوم همان مرتبه است و در مراتب دیگر از این ویژگیها خبری نیست ؛وهمین امر موجب کثرت مراتب است ؛بله در عرفان وجود شخص است ؛غیر از وجود حق دیگر وجودی نیست اگر اینطور باشد همه چیز عین استهلاک است ؛ولی تمام مراتب امکانی وجود های محسوس و جدایی دارند و همین امر موجب کثرات است...

صرافت فقط در قله و مرتبه واجب مصداق دارد ؛واین امر هیچ ارتباطی با غیریت با مراتب دیگر ندارد ؛ودیگر مراتب همه از سنخ وجود هستند ونتیجتا این وجود در تمام مراتب سریان دارد منتها در هر مرتبه یک جور و به یک نحو سریان دارد...واینکه حدود و ماهیات همه جنبه عدمی دارند و به این صرافت خللی وارد نمی کند...

یاحق

erfan_alavi;79473 نوشت:
لکه نفس با تعلق ذاتی ای که پذیرفته خودش می بیند ...

شدت تعلق نفس به حق تعالی اشد از تعلق منشات درونی و علوم او به خودش است .
erfan_alavi;79473 نوشت:
مراتب امکانی مستهلک در ذات نیستند بلکه فقط صفات حق هستند که مستهلک در مرتبه ذات هستند

معیار استهلاک فقر است و همه مراتب وجود در فقر نسبت به ذات یکسان هستند لذا همه مستهلکند
erfan_alavi;79473 نوشت:
در عرفان وجود شخص است ؛غیر از وجود حق دیگر وجودی نیست اگر اینطور باشد همه چیز عین استهلاک است ؛ولی تمام مراتب امکانی وجود های محسوس و جدایی دارند و همین امر موجب کثرات است...

در عرفان واحد ذی شوون داریم این معنای صحیح شخص بودن وجود است لذا هم وحدت در آن مقرر است هم کثرت
erfan_alavi;79473 نوشت:
صرافت فقط در قله و مرتبه واجب مصداق دارد ؛واین امر هیچ ارتباطی با غیریت با مراتب دیگر ندارد

آقاجان باید به کلام اهل کشف رجوع بفرمایید تا تصور صحیحی از صرافت پیدا کنید .
صرافت به معنای محو حدود کثرات نیست بلکه به معنای برداشته شدن حکم کثرات است .
جناب علامه حسن زاده آملی می فرمایند به استادم علامه طباطبایی گفتم گاهی در کشف ، موجودات را ... می بینم ایشان فرمودند این تمثل بی مثال است . توجه بفرمایید که در تمثل بی مثال که همان کشف صرافت وجود است کثرات محو نمی شوند بلکه حکم آنها برداشته می شود . خذ واغتنم یا اخی العزیز
موفق در پناه حق

..با سلام..

دوست عزیز..

نفس مراتب علم می گردد؛علم است که لیاقت اتحاد دارد ؛نتیجتا هر مرتبه وجودی ؛مرتبه ای علمی است ؛که در جات این علم بر حسب خصایص مراتب مختلف گشته است نتیجتا نفس در هر مرتبه علمی همان میشود و خود را عین صورت ان علم صیرورت می دهد ؛اصلا معلوم در نفس خود هم عالم است وهم معلوم وگرنه اتحاد با نفس معنا نداشت ؛نتیجتا این نفس در هر مرتبه عجین با همان مرتبه شده وخود را همان مرتبه اصلا می یابد در مرتبه صفات حق نیز نفس خود را عین صفات وخصایص همان مرتبه می یابد یعنی در ان مرتبه می شود عین ویژگیهای ان مرتبه..که همان صرافت است..نه اینکه خود چیزی باشد و چیزی بیابد ؛...توجه می کنید..

معیار استهلاک اتحاد است یعنی این همانی ،ودر این مجال خود عین ان مرتبه هست ؛به عبارتی اشیای مادی در مرتبه مادی عین استهلاک هستند ؛به عبارتی مرتبه مادی چیزی جز همین اشیا وخصایص انها نیست...نه اینکه مرتبه وجودی چیزی جدا از اشیا باشد...وحدت است اقا جان..

دوست عزیز ما محو نداریم در صرافت یگانگی است ؛تمام کمالات از حیث مصداق با یک وجود موجودند ،بحث بر سر وحدت و اتحاد است ؛...

مثلا شما در ذهن خط را تعریف می کنید به کمیت متصل قار و البته این کثرات ذهنی همه در عالم بیرون یک مصداق دارند که ان همان خط خارجی است ؛نه اینکه در بیرون کمیت باشد و قار باشد واتصال باشد اینها تکثرات ذهنی است ؛در عالم خارج اتحاد است یعنی خط با تمام ذات قار است و با تمام ذات کمیت است وغیره...

[="red"]علامه طباطبایی می فرمایند:
در قضيّۀ تشكيك‌ در وجود، درجۀ اعلاي‌ از وجود كه‌ قوّةً و شدّةً و كثرةً و به‌ انحاء جهات‌، از جميع‌ مراتب‌ برتريّت‌ دارد و در ناحيۀ علّت‌ قرار گرفته‌ و بقيّۀ موجودات‌ معاليل‌ او هستند، منافات‌ با صرافت‌ در وجود ندارد، بلكه‌ همان‌ معني‌ صرافت‌ را حائز است‌.
بجهت‌ آنكه‌ اين‌ سلسلۀ مُشَكِّكۀ از وجود، بنا بفرض‌، از ضعف‌ رو بكمال‌ مي‌روند، و هر درجه‌ مادون‌، معلول‌ مافوق‌ خود، و هر درجۀ مافوق‌، علّت‌ درجۀ مادون‌ خود مي‌باشد؛ و چون‌ به‌ اثبات‌ رسيده‌ است‌ كه‌ معلول‌ با تمام‌ وجوده‌ ـ بدون‌ جهات‌ نقصاني‌ خود از حدود عدميّه‌ و ماهويّه‌ ـ در علّت‌ حاضر است‌، و علّت‌ علم‌ حضوري‌ به‌ معلول‌ خود دارد، بنابراين‌، واجب‌ الوجود كه‌ غاية‌ الغايات‌ و مبدأ المبادي‌ است‌ علّت‌ فاعلي‌ و علّت‌ غائي‌ تمام‌ مراتب‌ از سلسلۀ وجود مي‌باشد، و در اينصورت‌ واجد جميع‌ كمالات‌ و انّيّات‌ و تحقّقات‌ مراتب‌ مادون‌ خود است‌، و بنابراين‌، چيزي‌ از كمال‌ در هيچ‌ يك‌ از مراتب‌ يافت‌ نمي‌شود مگر آنكه‌ در ذات‌ واجب‌ الوجود بالفعل‌ موجود است‌؛ و اينست‌ معني‌ صرافت‌ در وجود.[/]

توجه دارید

erfan_alavi;79501 نوشت:
معیار استهلاک اتحاد است یعنی این همانی ،ودر این مجال خود عین ان مرتبه هست ؛به عبارتی اشیای مادی در مرتبه مادی عین استهلاک هستند ؛به عبارتی مرتبه مادی چیزی جز همین اشیا وخصایص انها نیست...نه اینکه مرتبه وجودی چیزی جدا از اشیا باشد...وحدت است اقا جان..

سلام
در استهلاک باید مستهلک و مستهلک فیه باشد لذا استهلاک طرفین دارد درحالی که طرفین در وحدت راه ندارد . این بیان به صواب نزدیکتر و به ادب بندگی لایقتر است
موفق در پناه حق

.سلام..

ما در عالم بالا طرفین مقوله ای نداریم بلکه هر چه هست اشراقی است؛ تا این توهم شود که حد وسط و حد طرفین مستقلی باشد مانند پدری وبرادری و نسبت بنوت انچه در عالم بالا است مستهلک و استهلاک عین هم هستند نه اینکه دو چیز جدا باشند نتیجتا مستهلک شدن یک طرفی است و ان سیر الی اللهی است ودیگر حد وسط معنی ندارد ؛به عبارتی جایی فناست که بین حق و عبد چیزی از جنس ان دو نباشد این است فنا...

یا حق

erfan_alavi;79669 نوشت:
ما در عالم بالا طرفین مقوله ای نداریم بلکه هر چه هست اشراقی است؛ تا این توهم شود که حد وسط و حد طرفین مستقلی باشد مانند پدری وبرادری و نسبت بنوت انچه در عالم بالا است مستهلک و استهلاک عین هم هستند نه اینکه دو چیز جدا باشند نتیجتا مستهلک شدن یک طرفی است و ان سیر الی اللهی است ودیگر حد وسط معنی ندارد ؛به عبارتی جایی فناست که بین حق و عبد چیزی از جنس ان دو نباشد این است فنا...

سلام
استهلاک وقتی توسط من و شما مطرح می شود لا محاله در آن طرفین وجود دارد . در متن واقع هم عینیت و غیریت مستقر است و گرنه وحدت در کثرت و کثرت در وحدت حرف گزافی خواهد بود .
بالاترین کلام قرآن که هوالاول والاخر والظاهر و الباطن است هم همین را می رساند یکسو هو یکسو اول و آخر و ظاهر و باطن در کلام معصومین هم آمد که :
لنا حالات مع الله نحن هو و هو نحن علی ان هو هو و نحن نحن
که همه تثبیت همان وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است لذا طرفین به همان معنای ظریف خود ملحوظ است .
موفق در پناه حق

حامد;79671 نوشت:
سلام
استهلاک وقتی توسط من و شما مطرح می شود لا محاله در آن طرفین وجود دارد . در متن واقع هم عینیت و غیریت مستقر است و گرنه وحدت در کثرت و کثرت در وحدت حرف گزافی خواهد بود .
بالاترین کلام قرآن که هوالاول والاخر والظاهر و الباطن است هم همین را می رساند یکسو هو یکسو اول و آخر و ظاهر و باطن در کلام معصومین هم آمد که :
لنا حالات مع الله نحن هو و هو نحن علی ان هو هو و نحن نحن
که همه تثبیت همان وحدت در کثرت و کثرت در وحدت است لذا طرفین به همان معنای ظریف خود ملحوظ است .
موفق در پناه حق

غیریت یک طرفه است ؛و ایجاد عین موجود است و اضافه عین وجود ؛..معلول عین جعل و ایجاد است و بغیره به علت انتساب دارد...در عالم مادی است که بنوت دو طرفه است که هم به پدر ارتباط دارد و هم پسر و خود چیزی جز اضافه نیست...

مستهلک شدن در هر مرتبه عین ان مرتبه شدن است ؛نه اینکه چیزی جدا از مرتبه شدن باشد ،عالم مثال عین ربط به عالم عقل است و این انتساب به غیر در سیر کمالی است....

طرفین بودن در دو موجود مستقل و کثرت عرضی است نه جایی که یکی عین ربط به دیگری است...

در فنا طرف فنا فقط حق است و مستهلک عین فانی است...یعنی بین فانی و حق چیزی غیر از خودشان نیست وگرنه فنا معنا ندارد وکثرت وحدت نیز به ان ارتباطی ندارد...پس خداوند در فانی فنا نمی شود ولی فانی در حق فنا می گردد..

---------

erfan_alavi;79678 نوشت:
مستهلک شدن در هر مرتبه عین ان مرتبه شدن است ؛نه اینکه چیزی جدا از مرتبه شدن باشد ،عالم مثال عین ربط به عالم عقل است و این انتساب به غیر در سیر کمالی است....

سلام
خوبست که خودتان می فرمایید عین ربط است نه عین آنست
هرچند وجود به ما هو هو واحد است و در این مقام هیچ نداریم که از استهلاک و غیر استهلاکش سخن بگوییم
اما اگر سخن از استهلاک به میان آمد لامحاله تصور طرفینی برای آن بای نحو لازم است ولو اینکه به قول شما معلول عین ربط به علت است .
خدا چشیدن استهلاک را نصیب بفرماید وگرنه حرف که همه می زنند بحرمه محمد و آله الطاهرین
موفق در پناه حق

سلام
حامد جان راضی باش , بنده در پستی نام شما را بردم و از لفظ مصادره به مطلوب از قول شما استفاده کردم.
حامد جان اهل مغالطه هم که هستید.ماشاالله اهل دل هم هستید که ذهن شما با دیدن کلمات معانی ای را تداعی می کند که عقل جن بدان نمی رسد مای بشر پیش کش, واردات قلبی!
نفرمایید که متوجه معنای حجت در کلام بنده نشدید, حتما شما هم آگاهید که چیزی حجت قرار می گیرد که قابل درک برای آحاد باشد. و خدا عقاب و ثواب خود را بوسیله همین امر و خاصیت حجت مبتنی ساخته است.
حال شهود جنابعالی در خصوص اموری که در ذهن و قلبتان می گذرد , چه طوری می تواند برای بنده که بویی از این امور نبرده ام حجت باشد.در ثانی خدا چه طوری می تواند من را به خاطر احساس و شهود شما عقاب کند؟ که مگر شهود فلانی را متوجه نشدی ؟؟؟
........
علم نور است و سنخیتش نورانی . سلمنا چه ربطی به رویت جسمانی دارد. نفرمایید که شما رویت جسمانی را نیز از مصادیق علم مذکور می دانید.
العلم نور یقذفه الله فی قلب من یشاء . حتما شما هم بنده را تایید می کنید که علم مذکور در این روایت با علم و دانش مصطلح زمین تا اسمان نه ! از زیر زمین تا آسمان فرق دارد.
والا انگ ملا لغتی به ما زده می شود.
...........
در جواب مفهوم نیست... سنخ شهود با رویت فرق دارد منشاء اولی نوری است که خدا بر ذات مظلمه ما عارض می دارد.و منشاء دومی همان عملکرد ذهن است (تصور و تصدیق).لذا استعمال این دو به جای هم از اخطاء الشائعه است.
.......
ممنون از اینکه مصدر کلام بنده را معلوم نمودید و این نشاندهنده میزان آگاهی و علم شماست.
ولی بنده این حدیث را در رد و استحاله درک حقیقت خداوند با عقل آوردم.
و شما آن را برای استحاله شهودات در نظر گرفتید.
اذعان داشته باشید کلام عمار در خصوص عدم رویت حسمانی خداوند قانع کننده است.
........
در ضمن دوستمان عرفان علوی هم در خصوص تمایز علم و دانش با علم نورانی توضیح خوبی دادند
کما اینکه محل اولی را ذهن و محل دومی را خود وجود دانستند.و حق هم همین است علم به معنای دوم به معنای یکی شدن است و این همان عارض شدن نور به ذات مظلمه ماست.
ولی یک نکته فراموش نشه با وجود این باز هم علم نورانی حتی بعد از عارض شدن جزء ذات انسان نمی شود.
یا به عبارتی وجود انسان متصف به آن می شود ولی خود آن نمی شود.اشکالی که بعضی از دوستان در تکامل عقل به آن گرفتار شده اند.

حامد;79786 نوشت:
سلام
خوبست که خودتان می فرمایید عین ربط است نه عین آنست
هرچند وجود به ما هو هو واحد است و در این مقام هیچ نداریم که از استهلاک و غیر استهلاکش سخن بگوییم
اما اگر سخن از استهلاک به میان آمد لامحاله تصور طرفینی برای آن بای نحو لازم است ولو اینکه به قول شما معلول عین ربط به علت است .
خدا چشیدن استهلاک را نصیب بفرماید وگرنه حرف که همه می زنند بحرمه محمد و آله الطاهرین
موفق در پناه حق

سلام..

دوست عزیز علی الظاهر بر اساس مباحثی که با شما داشتم اطلاعات لازمه را ندارید..

ببینید وجود رابط سه مشخصه دارد اول انکه وجود رابط ماهیت ندارد ؛دوم اینکه وجود رابط بین دو شئ مستلزم نوعی اتحاد بین ان دو می باشد سوم اینکه وجود رابط در هلیات مرکبه یافت می شود نه در هلیات بسیطه که قضایا فقط اصل ثبوت موضوع را بیان می کند ؛به عبارتی اینکه شئ به خودش منسوب باشد بی معنا است واصلا از مضحکات عقلی است...

به عبارتی وجود رابط در موارد معلول و علت که معلول عین ربط می باشد ؛یک طرفه است(چون از سنخ هلیات بسیطه است و شئ وقتی خودش عین ربط باشد دیگر ربط به خودش از مضحکات است) ولی در بقیه قضایا از سنخ اضافات و نسبتهاست و به طرفین ربط دارد.(مانند اینکه بگوییم نقی ضحاک است یا تقی قائم است؛اینها از نوع هلیه مرکبه هستند)..کتاب نهایه الحکمه را اصلا خوانده اید یا نه اگر ندیده اید بهتر است حداقل رجوع نمایید تا بی جهت به سخن خود مبرم نباشید..

حضرت عالی درک درستی از استهلاک ندارید و مانند شاگرد علامه بی جهت بر سر حرفی که درست توجه نکرده اید ابرام می ورزید...

حقیر که هر چه بگویم بی فایده است شاید سخن بزرگان این وادی اثری داشته باشد...

[="blue"]
تلميذ: آيا مي‌خواهيم‌ زيديّتِ زيد را قبل‌ از فنا بدست‌ آوريم‌ يا در حال‌ فنا؟
قبل‌ از فنا زيد زيد است‌؛ عين‌ ثابت‌ دارد، هويّت‌ و انّيّت‌ دارد؛ امّا بعد از فناء ديگر زيد نيست‌؛ و در آنحال‌ نه‌ اسمي‌ و رسمي‌ و نه‌ ضميري‌ و نه‌ عين‌ و اثري‌ از او نيست‌.
وقتيكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، آنجا زيد نيست‌؛ آنجا عالم‌ وحدت‌ است‌. در عالم‌ وحدت‌ اسم‌ نيست‌، زيدِ فاني‌ در حال‌ فنا ديگر زيد نيست‌؛ آنجا حقّ است‌ و بس‌.
و براي‌ ضمير، بنحو استخدام‌ بيان‌ مي‌كنيم‌. زيد فاني‌ شد، يعني‌ آن‌ هويّتي‌ كه‌ قبل‌ از فنا داراي‌ هويّت‌ زيد بود، عين‌ ثابتش‌ زيديّت‌ بود، فاني‌ شد. يعني‌ عين‌ ثابتش‌ معدوم‌ گشت‌. يعني‌ نيست‌ شد. يعني‌ تعيّنش‌ به‌ اطلاق‌ مبدّل‌ شد. يعني‌ از حجاب‌ تعيّن‌ عبور نمود و غرق‌ اطلاق‌ وجود شد؛ يعني‌ محو و فاني‌ شد.
امّا در حال‌ فنا ديگر ضمير ندارد. شُدْ يعني‌ آن‌ زيدي‌ كه‌ قبلاً زيد بود؛ و امّا حالا ديگر شدي‌ نيست‌.
مي‌گوئيم‌: حبّۀ قند را در آب‌ انداختيم‌ حلّ شد، وقتي‌ حلّ شد ديگر حبّه‌نيست‌؛ در آنوقت‌ ضمير حلّ شد به‌ چه‌ بر مي‌گردد؟ يعني‌: آن‌ حبّۀ قندي‌ كه‌ قبل‌ از در آب‌ افتادن‌ حبّۀ قند بود، حلّ شد.
ولي‌ در وقت‌ حلّ شدن‌ ديگر حبّه‌ نيست‌؛ از حبّه‌ بودن‌ آن‌ عين‌ و اثري‌ نيست‌.
البتّه‌ اصل‌ مادّۀ شيريني‌ هست‌ ولي‌ در اين‌ جمله‌ ما حبّۀ قند داريم‌؛ و معلومست‌ كه‌ آن‌، نيست‌ شد فاني‌ شد.
وقتيكه‌ حبّۀ قند حلّ نشده‌ بود حبّۀ قند بود؛ الآن‌ آب‌ آبست‌. وقتيكه‌ زيد فاني‌ نشده‌ بود حقّ را مي‌ديد، ولي‌ بعد از فنا ديگر زيد حقّ را نمي‌بيند، حقّ حقّ را مي‌بيند.
شبهه‌اي‌ نيست‌ بر اينكه‌ غير از ذات‌ حقّ هيچكس‌ نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ او را بنمايد، و زيد نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ حقّ كند. و زيدي‌ كه‌ فاني‌ مي‌شود اگر زيدي‌ بوده‌ باشد بنابراين‌ بمقام‌ فنا نرسيده‌ است‌؛ و آنكه‌ ملاحظۀ جمال‌ حقّ را نموده‌ است‌ زيد است‌. و اگر فنا بتمام‌ معني‌ الكلمه‌ رخ‌ دهد زيدي‌ نيست‌؛ فاتحه‌اش‌ خوانده‌ شد، نه‌ اسمي‌ و نه‌ اثري‌. در ذات‌ اقدس‌ حقّ، حقّ حقّ است‌ و پيوسته‌ او حقّ است‌.
آيا در اين‌ جملۀ ما كه‌ حبّۀ قند حلّ شد، و نيست‌ شد و در آب‌ گم‌ شد، شكّي‌ داريم‌؟
اگر قطره‌اي‌ در آب‌ اندازيم‌، و آن‌ قطره‌ شكل‌ خود را از دست‌ بدهد، و سپس‌ بگوئيم‌: قطره‌ آب‌ شد؛ آيا در اين‌ جمله‌ شبهه‌اي‌ داريم‌؟
چگونه‌ مي‌گوئيم‌: قطره‌ آب‌ شد و ديگر در وقتيكه‌ آب‌ شد قطره‌اي‌ نيست‌، همينطور مي‌گوئيم‌: زيد در ذات‌ حضرت‌ احديّت‌ فاني‌ شد و در حال‌ فنا زيدي‌ نيست‌.
عنايت‌ استعمال‌ و ساختن‌ جمله‌ در اين‌ دو صورت‌ مشابه‌ است‌.
اينكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، مثل‌ آنست‌ كه‌ مي‌گوئيم‌: قطره‌ آب‌ شد؛ البتّه‌ بنحو استخدام‌. يعني‌ آن‌ محدوده‌ از آبي‌ كه‌ اسمش‌ قطره‌ بود، و حقيقتش‌ داراي‌ حجم‌ كُرَوي‌ و شكل‌ خاصّي‌ بود، اينك‌ حجم‌ كروي‌ خود را از دست‌ داد و اسم‌ قطره‌ را از خود برداشت‌، و ديگر بواسطۀ افتادن‌ در آب‌ قطره‌ نيست‌؛ آنجا آب‌ آب‌ است‌. در ظرف‌ آب‌ تعيّن‌ و حجم‌ قطره‌ معني‌ ندارد. و استعمال‌ ضمائر بنحو استخدام‌ در ادبيّت‌ بسيار است‌.
[/]

[="darkorange"]علاّمه‌ طباطبایی (استاد): از هر راهي‌ وارد شويد، و هر مثالي‌ بياوريد، بالاخره‌ ما در اينجا ضميري‌ داريم‌! بايد محلّ و مرجع‌ ضمير را نشان‌ دهيد!
مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در حقّ، ضميرش‌ به‌ زيد بر مي‌گردد. ما براي‌ ضمير مرجع‌ مي‌خواهيم‌؛ چطور مي‌شود تصوّر خلافش‌ را نمود؟ وقتي‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در حقّ تبارك‌ و تعالَي‌، اين‌ همان‌ زيد نيست‌ كه‌ فاني‌ شد؟ اگر در حال‌ فنا زيد نيست‌، پس‌ معني‌ زيد فاني‌ شد چيست‌؟
زيد نيست‌ شد، فاني‌ شد، قطره‌ آب‌ شد، حبّۀ قند حلّ شد، همۀ اينها ضمير دارند؛ در صورت‌ فرض‌ عدم‌ عين‌ ثابت‌، اين‌ ضمائر بكجا بر مي‌گردند؟
اين‌ مَثَل‌ها درد را چاره‌ نمي‌كنند. وقتيكه‌ براي‌ ضمير مرجع‌ نداريم‌ مشارٌإليه‌ نداريم‌، مَثل‌ به‌ چه‌ درد مي‌خورد؟
مي‌توانيد بگوئيد: حبّۀ قند حلّ شد قطره‌ آب‌ شد، ليكن‌ اين‌ قيد، اين‌ معني‌ هم‌ پهلويش‌ هست‌ كه‌ اين‌ عين‌ ثابت‌ است‌؛ اين‌ محفوظ‌ است‌.
در صورت‌ عدم‌ هويّت‌، حبّۀ قند نداريد تا از او سخن‌ گوئيد! إخبار شما از اينكه‌ حبّۀ قند نيست‌ شد، صحيح‌ است‌. زيد فاني‌ شد؛ تا وقتيكه‌ فاني‌ نشده‌ است‌ خودش‌ را مي‌ديد، وقتي‌ كه‌ فاني‌ شد ديگر بجاي‌ خود، حقّ را مي‌بيند؛ اين‌ معني‌ را مي‌توان‌ تصحيح‌ كرد. امّا اينكه‌ بگوئيم‌: در وقتِ فنا زيدي‌ نيست‌، بلكه‌ حقّ حقّ را مي‌بيند نه‌ زيد حقّ را مي‌بيند؛ اين‌ قابل‌ تصحيح‌ نيست‌. اگر حقّ حقّ را مي‌بيند پس‌ زيد فاني‌ نيست‌.
و بعبارت‌ ديگر: اگر زيد فاني‌ شده‌ است‌، پس‌ زيدي‌ هست‌ كه‌ فاني‌ شده‌ و او حقّ را مي‌بيند.
و اگر حقّ حقّ را مي‌بيند به‌ زيد چه‌ ربطي‌ دارد؟ پس‌ زيد فاني‌ نشده‌ است‌؛ پس‌ اين‌ حرف‌ غلط‌ است‌ كه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شده‌ است‌.
باري‌، بهر شكل‌ كه‌ حركت‌ كنيد! و از هر راه‌ بيائيد! بايد زَيدٌ مَائي‌ فرض‌ شود تا جمله‌ و كلام‌ و حمل‌ و مرجع‌ ضمير و نسبت‌، بجا و بموقع‌ خود قرار گيرد؛ اين‌ زَيدٌ ما همان‌ عين‌ ثابت‌ است‌.
اشكال‌ بر اينكه‌ غير از ذات‌ حقّ كسي‌ ذات‌ حقّ را ادراك‌ نمي‌كند، موجب‌ التزام‌ بعدم‌ قبول‌ عين‌ ثابتِ زيد در «زيد فاني‌ شد در ذات‌ حقّ» نمي‌شود.
بلي‌، اين‌ حرف‌ صحيح‌ است‌؛ ولي‌ در اينكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد در ذات‌ حقّ، نبايد ضمير از بين‌ برود و اگر از بين‌ برود كلام‌ ما غلط‌ مي‌شود، كه‌ زيد فاني‌ شد در حقّ؛ اين‌ همه‌ انسان‌ها فاني‌ مي‌شوند در حقّ.
قطره‌ آب‌ شد صحيح‌ است‌؛ ولي‌ از اين‌ راه‌ نگوئيد كه‌ فعلاً قطره‌ نيست‌! از اين‌ راه‌ بگوئيد كه‌ اين‌، قطره‌اي‌ بود؛ و اين‌ قطره‌ فاني‌ شد در حقّ! و اين‌ قطره‌ مندكّ شد در آب‌! پس‌ يك‌ قطره‌اي‌ مي‌خواهيم‌ و بايد نشان‌ دهيم‌ يك‌ قطره‌اي‌ را كه‌ فاني‌ شده‌ است‌ در حقّ؛ و اين‌ بدون‌ فرض‌ عين‌ ثابت‌ معني‌ ندارد.
تلميذ: يك‌ جمله‌ داريم‌: قطره‌ فاني‌ شد، قطره‌ آب‌ شد.
قبل‌ از آنكه‌ قطره‌ وارد در آب‌ گردد قطره‌ است‌ و بعد از آن‌ قطره‌ نيست‌؛ بالبديهة‌ و بالوجدان‌ قطره‌ نيست‌. شما اگر هزار عين‌ ثابت‌ هم‌ اثبات‌ كنيد، پس‌از آنكه‌ قطره‌ وارد آب‌ شد، قطره‌ نيست‌! بعد از در آب‌ افتادن‌ قطره‌، قطره‌ نداريم‌؛ عين‌ ثابت‌ نداريم‌؛ اسم‌ و رسم‌ و ضمير و اشاره‌ و مشارٌ إليه‌ نداريم‌. و ما وجدان‌ خود را نمي‌توانيم‌ منكر شويم‌؛ ما قطره‌ نداريم‌.
عرض‌ شد: اين‌ ضمير بنا بر نحو استخدام‌ است‌. يعني‌ آنچه‌ كه‌ قطره‌ بود، و داراي‌ اسم‌ و رسم‌ و تعيّنِ قطره‌ بود، آب‌ شد. يعني‌ اسم‌ و رسم‌ و تعيّن‌ خود را از دست‌ داد؛ يعني‌ نيست‌ شد؛ يعني‌ فنا شد!
شما بفرمائيد: از دست‌ داد، نيست‌ شد، فنا شد، همۀ اينها ضمير دارند و مرجع‌ مي‌خواهند!
عرض‌ مي‌كنم‌: مرجع‌ اينها هم‌ همانند مرجع‌ قطره‌ آب‌ شد بنحو استخدام‌ است‌؛ و هيچ‌ محذوري‌ ندارد!
اگر زيد زيديّتش‌ باقي‌ بماند غير است‌؛ و غير نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ حقّ را كند. و از طرفي‌ مي‌دانيم‌ معرفت‌ ذات‌ حقّ بدون‌ حصول‌ حال‌ فنا غير ممكن‌ است‌، پس‌ يا بايد بفرمائيد: معرفت‌ ذات‌ حقّ با فنا هم‌ ممكن‌ نيست‌، و يا بفرمائيد: در حال‌ فنا عين‌ ثابت‌ باقي‌ نمي‌ماند؛ وَ الثّاني‌ أوْلَي‌ عِنْدَ أهْلِالْبَصْرَة‌.
و دعوت‌ به‌ فنا دعوت‌ به‌ هستي‌ است‌، آنهم‌ هستي‌ مطلق‌ نه‌ نيستي‌. چون‌ بنا بر قضيّۀ توحيد كه‌ در عالم‌ يك‌ وجود بيشتر نيست‌؛ در اينصورت‌ دعوت‌ به‌ نيستي‌ نيست‌! دعوت‌ به‌ هستي‌ مطلق‌ است‌.
چون‌ هستي‌ زيد غير از هستي‌ مطلق‌ نيست‌. زيد خودش‌ را در تعيّن‌ مي‌بيند، و چون‌ او را دعوت‌ به‌ نيستي‌ مي‌كنيم‌، معنيش‌ اين‌ نيست‌ كه‌ دست‌ از وجودت‌ بردار؛ بلكه‌ دست‌ از تعيّن‌ وجودت‌ بردار! و نيست‌ شو! يعني‌ هست‌ مطلق‌.
قطرۀ آب‌ بعد از افتادن‌ در آب‌ قطره‌ نيست‌. همين‌ معني‌ را دربارۀ زيد فاني‌ مي‌گوئيم‌؛ و معلوم‌ است‌ كه‌ ديگر زيد نيست‌. اصولاً مفهوم‌ فنا غير از مفهوم‌ وجود و تعيّن‌ است‌، اينها دو مفهوم‌ متضادّ هستند. اگر گفتيم‌: قطره‌،ديگر حلّ شدۀ در آب‌ نيست‌، و اگر گفتيم‌: آب‌، ديگر قطره‌ نيست‌؛ قطره‌ آب‌ شد يعني‌ قطره‌ بودن‌ را از دست‌ داد؛ آخر مگر ما مفاهيم‌ متضادّه‌ نداريم‌؟
مفهوم‌ تعيّن‌ ضدّ مفهوم‌ ارسال‌ و اطلاق‌ است‌، و مفهوم‌ وجود و انّيّت‌ ضدّ مفهوم‌ فناست‌.
جملۀ قطره‌ آب‌ شد، در تحليل‌ ذهني‌ بدو جمله‌ بر مي‌گردد: اوّل‌ آن‌ هويّتي‌ كه‌ قطره‌ بود، دوّم‌ هويّتي‌ كه‌ فعلاً آب‌ است‌؛ و اينها دو هويّت‌ مختلفه‌ هستند و هيچگاه‌ با هم‌ جمع‌ نمي‌شوند. و بنا بر حركت‌ جوهريّه‌: آن‌ ذات‌ و وجوديكه‌ قطره‌ بود، از قطره‌ بودن‌ حركت‌ كرد و در ماهيّت‌ آب‌ درآمد و مبدّل‌ شد، و يا بواسطۀ حركت‌ در كَيْف‌ بگوئيم‌: شكل‌ آن‌ وجود قطره‌ تبديل‌ به‌ لاشكلي‌ شد و بواسطۀ مخلوط‌ شدن‌ با آب‌ تعيّن‌ و كيف‌ خود را مبدّل‌ ساخت‌.
معني‌ فنا از دست‌ دادن‌ تعيّن‌ است‌؛ تعيّن‌ هستي‌ نه‌ اصل‌ هستي‌، تعيّن‌ و حدود هستي‌ از دست‌ مي‌رود. اين‌ قطره‌ كه‌ در آب‌ مي‌افتد و فاني‌ مي‌شود، اصل‌ هستي‌ او از بين‌ نمي‌رود و ملحق‌ به‌ هستي‌ آب‌ مي‌شود، آب‌ مطلق‌ و بدون‌ شكل‌ ولي‌ حتماً بايد تعيّنش‌ از بين‌ برود؛ و الاّ فنا صدق‌ نمي‌كند.
اگر عين‌ ثابت‌ باقي‌ بماند فنا صدق‌ نكرده‌ است‌. و اصولاً عين‌ ثابت‌ نداريم‌؛ وجودي‌ بود از ماهيّت‌ انساني‌ حركت‌ كرد و به‌ فنا رسيد، و الآن‌ غير از فنا در ذات‌ حقّ هيچ‌ نيست‌. و ماهيّت‌ هم‌ جز مفهومي‌ بيش‌ نيست‌؛ و بين‌ ماهيّت‌ و وجود مرحله‌اي‌ بنام‌ ثبوت‌ و عين‌ و اثر نداريم‌.
اگر عين‌ ثابت‌ در ذات‌ باشد، ذات‌ مثارِ كثرت‌ و ورود اغيار مي‌گردد؛ سبحانه‌ و تعالَي‌.
و اگر عين‌ ثابت‌ در خارج‌ از ذات‌ بماند پس‌ بفرمايش‌ حضرتعالي‌: فناي‌ زيد در ذات‌ حقّ پيدا نشده‌. پس‌ بايد بگوئيم‌: عين‌ ثابت‌، ثبوتش‌ در حال‌ وجود زيد بود؛ و در حال‌ فنا نه‌ وجودي‌ و نه‌ عين‌ و اثري‌ و نه‌ اسم‌ و رسمي‌ از زيد نيست‌:

یاحق
[/]

erfan_alavi;79903 نوشت:
سلام.. دوست عزیز علی الظاهر بر اساس مباحثی که با شما داشتم اطلاعات لازمه را ندارید.. ببینید وجود رابط سه مشخصه دارد اول انکه وجود رابط ماهیت ندارد ؛دوم اینکه وجود رابط بین دو شئ مستلزم نوعی اتحاد بین ان دو می باشد سوم اینکه وجود رابط در هلیات مرکبه یافت می شود نه در هلیات بسیطه که قضایا فقط اصل ثبوت موضوع را بیان می کند ؛به عبارتی اینکه شئ به خودش منسوب باشد بی معنا است واصلا از مضحکات عقلی است... به عبارتی وجود رابط در موارد معلول و علت که معلول عین ربط می باشد ؛یک طرفه است(چون از سنخ هلیات بسیطه است و شئ وقتی خودش عین ربط باشد دیگر ربط به خودش از مضحکات است) ولی در بقیه قضایا از سنخ اضافات و نسبتهاست و به طرفین ربط دارد.(مانند اینکه بگوییم نقی ضحاک است یا تقی قائم است؛اینها از نوع هلیه مرکبه هستند)..کتاب نهایه الحکمه را اصلا خوانده اید یا نه اگر ندیده اید بهتر است حداقل رجوع نمایید تا بی جهت به سخن خود مبرم نباشید.. حضرت عالی درک درستی از استهلاک ندارید و مانند شاگرد علامه بی جهت بر سر حرفی که درست توجه نکرده اید ابرام می ورزید... حقیر که هر چه بگویم بی فایده است شاید سخن بزرگان این وادی اثری داشته باشد... تلميذ: آيا مي‌خواهيم‌ زيديّتِ زيد را قبل‌ از فنا بدست‌ آوريم‌ يا در حال‌ فنا؟ قبل‌ از فنا زيد زيد است‌؛ عين‌ ثابت‌ دارد، هويّت‌ و انّيّت‌ دارد؛ امّا بعد از فناء ديگر زيد نيست‌؛ و در آنحال‌ نه‌ اسمي‌ و رسمي‌ و نه‌ ضميري‌ و نه‌ عين‌ و اثري‌ از او نيست‌. وقتيكه‌ مي‌گوئيم‌: زيد فاني‌ شد، آنجا زيد نيست‌؛ آنجا عالم‌ وحدت‌ است‌. در عالم‌ وحدت‌ اسم‌ نيست‌، زيدِ فاني‌ در حال‌ فنا ديگر زيد نيست‌؛ آنجا حقّ است‌ و بس‌. و براي‌ ضمير، بنحو استخدام‌ بيان‌ مي‌كنيم‌. زيد فاني‌ شد، يعني‌ آن‌ هويّتي‌ كه‌ قبل‌ از فنا داراي‌ هويّت‌ زيد بود، عين‌ ثابتش‌ زيديّت‌ بود، فاني‌ شد. يعني‌ عين‌ ثابتش‌ معدوم‌ گشت‌. يعني‌ نيست‌ شد. يعني‌ تعيّنش‌ به‌ اطلاق‌ مبدّل‌ شد. يعني‌ از حجاب‌ تعيّن‌ عبور نمود و غرق‌ اطلاق‌ وجود شد؛ يعني‌ محو و فاني‌ شد. امّا در حال‌ فنا ديگر ضمير ندارد. شُدْ يعني‌ آن‌ زيدي‌ كه‌ قبلاً زيد بود؛ و امّا حالا ديگر شدي‌ نيست‌. مي‌گوئيم‌: حبّۀ قند را در آب‌ انداختيم‌ حلّ شد، وقتي‌ حلّ شد ديگر حبّه‌نيست‌؛ در آنوقت‌ ضمير حلّ شد به‌ چه‌ بر مي‌گردد؟ يعني‌: آن‌ حبّۀ قندي‌ كه‌ قبل‌ از در آب‌ افتادن‌ حبّۀ قند بود، حلّ شد. ولي‌ در وقت‌ حلّ شدن‌ ديگر حبّه‌ نيست‌؛ از حبّه‌ بودن‌ آن‌ عين‌ و اثري‌ نيست‌. البتّه‌ اصل‌ مادّۀ شيريني‌ هست‌ ولي‌ در اين‌ جمله‌ ما حبّۀ قند داريم‌؛ و معلومست‌ كه‌ آن‌، نيست‌ شد فاني‌ شد. وقتيكه‌ حبّۀ قند حلّ نشده‌ بود حبّۀ قند بود؛ الآن‌ آب‌ آبست‌. وقتيكه‌ زيد فاني‌ نشده‌ بود حقّ را مي‌ديد، ولي‌ بعد از فنا ديگر زيد حقّ را نمي‌بيند، حقّ حقّ را مي‌بيند. شبهه‌اي‌ نيست‌ بر اينكه‌ غير از ذات‌ حقّ هيچكس‌ نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ او را بنمايد، و زيد نمي‌تواند ادراك‌ ذات‌ حقّ كند. و زيدي‌ كه‌ فاني‌ مي‌شود اگر زيدي‌ بوده‌ باشد بنابراين‌ بمقام‌ فنا نرسيده‌ است‌؛ و آنكه‌ ملاحظۀ جمال‌ حقّ را نموده‌ است‌ زيد است‌. و اگر فنا بتمام‌ معني‌ الكلمه‌ رخ‌ دهد زيدي‌ نيست‌؛ فاتحه‌اش‌ خوانده‌ شد، نه‌ اسمي‌ و نه‌ اثري‌. در ذات‌ اقدس‌ حقّ، حقّ حقّ است‌ و پيوسته‌ او حقّ است‌. آيا در اين‌ جملۀ ما كه‌ حبّۀ قند حلّ شد، و نيست‌ شد و در آب‌ گم‌ شد، شكّي‌ داريم‌؟

سلام
آقاجان
شبهه حقیر در مورد حال عارف واصل فانی نیست که در آن مقام چه حالی دارد و چه درک می کند . بله در مقام فنا انیت عارف واصل بطور کلی در ذات حق مضمحل می شود اما این جناب عارف واصل نه به لحاظ حال فنایش بلکه به لحاظ نسبت او به حق از نظر من و شما که می گوییم او مستهلک در ذات الهی است این چگونه است . اصلا عارف واصل در این بحث موضوعیت ندارد بلکه هر چیزی را مستهلک در ذات می دانیم خوب در این تصور استهلاک طرفین وجود دارد یا ندارد ؟
فکر می کنم بنده و شما از دو نگاه متفاوت به قضیه نگاه می کنیم . بنده بعنوان ناظر سوم به قضیه استهلاک نگاه می کنم نه ناظر دوم که خود فرد مستهلک و فانی است و شما از نظر شخص مستهلک فانی دارید نگاه می کنید .
اگر از نظر او نگاه می کنید که او زبانش بسته است و حرفی نمی زند که بخواهد چیزی را نفی یا اثبات کند . اگر از نگاه خودتان نگاه می کنید بگویید چه می بینید ؟
البته بنده بی سوادم امیدوارم خدا چیزی به من یاد دهد .
موفق در پناه حق

..سلام..

عزیز من مثل اینکه موارد را متوجه نمی شوید ؛در مواردی که جعل بسیط در کار است واصل وجود وثبوت مطرح است دیگر طرفینی در کار نیست ؛بلکه خود معلول همان ربط است نه اینکه باز یک اضافه ای بین ان وجود و خدا باشد اینها در موارد و قضایای مرکبه مصداق دارد مثل ثبوت چیزی برای چیز دیگر مثلا ثبوت کتابت برای شما و قتی گفته شود حامد کاتب است اینجا ربط همان است می باشد ولی در جایی که گفته می شود ؛حامد موجود هست این هست عین موجود بودن است و دیگر معنی ندارد که هست رابط خود موجود باشد ؛..

در مقام فنا بین فانی و حق هیچ نیست مگر خودشان یعنی این فانی و بنده خدا خود ربط است یعنی ربطش به علتش خودش است یعنی خودش همان اضافه است اینها از بدیهیات است ....

نه اینکه بنده ناظر سوم باشم و بخواهیم فنای ان شخص را از دید خودم ببینم ؛در مقام فنا با ز ناظر یا باید در مرتبه ان فانی باشد یا در مرتبه پایین تر اگر در مرتبه فانی باشد که اصلا ناظریت بی معنی است چون انجا همه توجه به حق است و مقال نظر را به منظور می بندد وگرنه صرافت معنا ندارد ؛اصلا ان چیزهایی که نسبت است همان صفات است که ریشه در ذات و افعال دارد وقتی فانی بشود عین صفات می شود دیگر خودش عین نسبت است نه اینکه صفتی باشد تا بین او وذات نسبتی ایجاد نماید....

متوجه هستید

ashkan62;79797 نوشت:
نفرمایید که متوجه معنای حجت در کلام بنده نشدید, حتما شما هم آگاهید که چیزی حجت قرار می گیرد که قابل درک برای آحاد باشد. و خدا عقاب و ثواب خود را بوسیله همین امر و خاصیت حجت مبتنی ساخته است. حال شهود جنابعالی در خصوص اموری که در ذهن و قلبتان می گذرد , چه طوری می تواند برای بنده که بویی از این امور نبرده ام حجت باشد.در ثانی خدا چه طوری می تواند من را به خاطر احساس و شهود شما عقاب کند؟ که مگر شهود فلانی را متوجه نشدی ؟؟؟

سلام
اشکان عزیز
حجت هر آن چیزی است که خداوند با آن بر بندگان خود احتجاج می کند . مثلا عقل که خود یک حجت است . در روایت هم آمد . برای حجت بودن چیزی لازم نیست عمومیت داشته باشد بلکه اصل حجت بودنش معیار است ولو اینکه خداوند بخواهد با آن بر یک نفر احتجاج کند .
احیانا شنیده اید که حسنات الابرار سیئات المقربین خوب شما بفرمایید خداوند با چه چیزی بر مقربین احتجاج می کند در حالیکه همان فعل برای ابرار حسنه بود . پس هر گروهی حجتی دارند .
بنده هم عرض کردم عارف در طهارت باطن به جایی می رسد که برای امثال خودش از اهل شهود حجت می شود . کشف او برای آنان حجت می شود . بله حال درونی و کشف هرچند درونی است اما عارف که زبان دارد تا با الفاظ از آن خبر دهد نه ؟
ashkan62;79797 نوشت:
علم نور است و سنخیتش نورانی . سلمنا چه ربطی به رویت جسمانی دارد. نفرمایید که شما رویت جسمانی را نیز از مصادیق علم مذکور می دانید.

اگر مطالعه و تحقیق بفرمایید می یابید که همه اقسام علم از یک منبع صادر می شوند و تفاوتشان در مرتبه ای است که علم ظهور کرده است لذا مطلق علوم از عالم بالا افاضه می شود از علم به محسوسات بگیر تا علم به مجردات
ashkan62;79797 نوشت:
سنخ شهود با رویت فرق دارد منشاء اولی نوری است که خدا بر ذات مظلمه ما عارض می دارد.و منشاء دومی همان عملکرد ذهن است (تصور و تصدیق).لذا استعمال این دو به جای هم از اخطاء الشائعه است.

این هم نیاز به تحقیق مطلب ما در علم دارد
ashkan62;79797 نوشت:
ولی بنده این حدیث را در رد و استحاله درک حقیقت خداوند با عقل آوردم. و شما آن را برای استحاله شهودات در نظر گرفتید. اذعان داشته باشید کلام عمار در خصوص عدم رویت حسمانی خداوند قانع کننده است.

فهم افراد از روایات صاحبان عصمت متفاوت و متراتب است . بنده مباحث علم کلام را مباحث خیلی نازل می دانم و دوستان کارشناس اغلب در همین اندازه جواب می دهند چه بسا خیلی بالاتر از ین باشند اما چون اغلب مراجعین در سطح بالایی نیستند در همین سطح جواب می فرمایند دلیلی ندارد سخن جناب عمار را بپذیرم در حالی که در رد شبهه حقیر هیچ پاسخ مستدلی ندادند
ashkan62;79797 نوشت:
در ضمن دوستمان عرفان علوی هم در خصوص تمایز علم و دانش با علم نورانی توضیح خوبی دادند کما اینکه محل اولی را ذهن و محل دومی را خود وجود دانستند.و حق هم همین است علم به معنای دوم به معنای یکی شدن است و این همان عارض شدن نور به ذات مظلمه ماست. ولی یک نکته فراموش نشه با وجود این باز هم علم نورانی حتی بعد از عارض شدن جزء ذات انسان نمی شود. یا به عبارتی وجود انسان متصف به آن می شود ولی خود آن نمی شود.اشکالی که بعضی از دوستان در تکامل عقل به آن گرفتار شده اند.

حالا انشاء الله بیشتر مطالعه می فرمایید و حل می شود .
موفق باشید :Gol:

سلام
یا بیان ما ناقص است یا... و الاول اولی
من می گویم , ما یدرک به الحواس از مصادیق علم به معنای نور که در احادیث امده نیست.شما می گویید.هست.
هرکداممان جزء ادعا کاری نکردیم.
من میانه زیادی با لفظ و لفاظی ندارم.
و زود دلم میگیره.
لذا دیگر دوست ندارم به اینگونه بحوث ادامه دهم.
ما را دعا کنید.

ashkan62;79998 نوشت:
هرکداممان جزء ادعا کاری نکردیم.

سلام
بنده بر مبنای کلام بزرگان از فلسفه و معرفت این مطالب رو گفتم . اگر ادعاست ادعای ایشان است .
خوب این کل کل کردنها کار ما طلبه هاست شما رو نمی دونم و این وسطها خیلی چیزها نصیب طرفین می شه
بنده هم شما را بجای مباحثه با خود به مطالعه در این زمینه دعوت می کنم
قال امیرالعلم ع : کل وعاء یضیق بما فیه الا وعاء العلم فانه یتسع به
موفق باشید

سلام
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست

عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارق از جام الستش کرده بود

سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او

گفت یا رب از چه خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای

خسته ام زین عشق دل خونم نکن
من که مجنونم تو مجنونم نکن

مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلای تو...من نیستم

گفت ای دیوانه لیلایت منم
در رگ پنهان و پیدایت منم

سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی


خدا میفرمایداز رگ گردن به شما نزدیک ترم ...میشه دیدیش و احساسش کرد با همه وجود اما نه با چشم سر،بلکه با چشم دل :
به کعبه گفتم تو از خاکی منم خاک
چرا باید به دور تو بگردم
ندا آمد تو با پا آمدی باید بگردی
برو با دل بیا تا من بگردم

این مبحث دیدن خدا خیلی خیلی گسترده هست طوری که فکر نکنم اینجا بشه در موردش بحث کرد ..من کتاب معرفت نفس جناب حسن زاده آملی رو پیشنهاد میکنم
اما همین قدر میشه گفت که خدا ماده نیست که بشه دیدیش و اگر بخواهیم با دل ببینیم و این که چرا خدا رو نمیبینیم؟ به خاطر پرده هایی هست که خودمون برای قلبمون ایجاد کردیم با گناه و معصیت و...



سلام
به نظر بنده می شه خدا رو ببینیم!
اول اینکه خدا بسیار زیباست!
دوم اینکه کافیه چشم هامونو خب باز کنیم!
این طبیعت خدا رو ببینه چه قدر زیباست !
من به هم چین پروردگاری افتخار می کنم!
یاحق:Gol:

موضوع قفل شده است