نوشته ای از خودم (قاصدک)
تبهای اولیه
آری!سر به زانو میبرد گریه را سر میدهد تا طلوع صبح چشمانش دریا میشود خدایا!این گمگشته نصیب که خواهد شد ببرش به دیاری دور تا مرا پیدا کند
آنقدر راه بر سرش بگذار
تا جاده ی عشق را پیدا کند
خدایا او را از من مگیر........
قطره ای اشک به شوق دل دیوانه ی خود میریزد
آه!چه دلی دارد یار.............
س.آفتاب
آری!سر به زانو میبرد گریه را سر میدهد تا طلوع صبح چشمانش دریا میشود خدایا!این گمگشته نصیب که خواهد شد ببرش به دیاری دور تا مرا پیدا کند
آنقدر راه بر سرش بگذار
تا جاده ی عشق را پیدا کند
خدایا او را از من مگیر........
سلام و تشکر:Gol:
به ما آموخته اند که جسم، شب و روز نمی شناسد و همیشه در زمین همدم مدام دارد و اما این روح است که باید بدنبال مأنوسی از جنس خودش یعنی همدمی آسمانی باشد. و تا با شب و حال و هوایش یعنی تفکر و اندیشه و اشک و تضرع، مأنوس نباشد و به عبارتی ریشه در شب نداشته باشد در شلوغی های روز، زیر دست و پای هوا و هوسها و دنیا خواهی ها تلف می شود.
و نیز این را می دانیم که حقیقتاً این گمگشته به مقصود نمی رسد مگر انکه در مسیر جاده خداجوئی و حقیقت طلبی، امیدوارانه اما در کمال خوف، گام بردارد و در این سیر به اوج نیاز و عجز و حیرت و سرگشتگی برسد، و آنگاه است که در این اوج ها دو بال به وی می دهند که می تواند به سمت و سوی مقصود و محبوبش پر بکشد.
موفق باشید ...:Gol: