میگویند بیلش را پارو كرده است!
تبهای اولیه
سی و نه روز بود كه مرد بیچاره هر روز صبح خیلی زود از خواب بیدار میشد و جلو در خانهاش را آب میپاشید و جارو میكرد. او از فقر و تنگدستی رنج میكشید. به خودش گفته بود:
مطمئن هستم كه تمام بدبختیها و گرفتاریهایم از فقر و بیپولی است.
روز چهلم فرارسید. هنوز هوا تاریك و روشن بود كه مشغول جارو كردن شد.
كمی بعد متوجه شد مقداری خار و خاشاك آن طرفتر ریخته شده است. با خودش گفت:
هرچه باشد امروز روز ملاقات من با حضرت خضر است، نباید جاهای دیگر هم كثیف باشد..
مرد بیچاره با این فكر آب و جارو كردن را رها كرد و داخل خانه شد تا بیلی بیاورد و آشغالها را بردارد.
وقتی بیل بهدست برمیگشت، همهاش به فكر ملاقات با خضر بود با این فكرها مشغول جمع كردن آشغالها شد.
ناگهان صدای پایی شنید. سربلند كرد و دید پیرمردی به او نزدیك میشود. پیرمرد جلوتر كه آمد سلام كرد.
مرد جواب سلامش را داد.
پیرمرد پرسید: .صبح به این زودی اینجا چه میكنی؟
مرد جواب داد: دارم جلو خانهام را آب و جارو میكنم.
پیرمرد گفت: حالا برای چی میخواهی خضر را ببینی؟
مرد گفت: آرزویی دارم كه میخواهم به او بگویم..
پیرمرد گفت: چه آرزویی داری؟ فكر كن من خضر هستم، آرزویت را به من بگو..
مرد نگاهی به پیرمرد انداخت و گفت: برو پدرجان! برو مزاحم كارم نشو..
پیرمرد اصرار گرد: حالا فكر كن كه من خضر باشم. هر آرزویی داری بگو..
مرد گفت: تو كه خضر نیستی. خضر میتواند هر كاری را كه از او بخواهی انجام بدهد..
پیرمرد گفت: گفتم كه، فكر كن من خضر باشم هر كاری را كه میخواهی به من بگو شاید بتوانم برایت انجام بدهم..
مرد كه حال و حوصلهی جروبحث كردن نداشت، رو به پیرمرد كرد و گفت:
اگر تو راست میگویی و حضرت خضر هستی، این بیلم را پارو كن ببینم.
پیرمرد نگاهی به آسمان كرد. چیزی زیرلب خواند و بعد نگاهی به بیل مرد بیچاره انداخت.
در یك چشم بههم زدن بیل مرد بیچاره پارو شد.
چند لحظهای كه گذشت سر برداشت تا با خضر سلام و احوالپرسی كند و آرزوی اصلیاش را به او بگوید، اما از او خبری نبود.
مرد بیچاره فهمید كه زحماتش هدر رفته است.
به پارو نگاه كرد و دید كه جز در فصل زمستان بهدرد نمیخورد در حالی كه از بیلش در تمام فصلها میتوانست استفاده كند.
از آن به بعد به آدم ساده لوحی كه برای رسیدن به هدفی تلاش كند،
اما در آخرین لحظه به دلیل نادانی و سادگی موفقیت و موقعیتش را از دست بدهد،
این داستان واقعی که نیست درسته؟؟؟
چرا واقعی نباشد؟
هر کدام از اولیای الهی اخلاقهای خاصی دارند. بعید نیست که چنین کاری انجام دهند.
چرا واقعی نباشد؟
هر کدام از اولیای الهی اخلاقهای خاصی دارند. بعید نیست که چنین کاری انجام دهند.
دلم به حال پیرمرد بیچاره ساده دل واقعا سوخت
واقعا عجب اخلاق خاصی داشته
به نظر من اولیای الهی چنین نمی کنند
دلم به حال پیرمرد بیچاره ساده دل واقعا سوخت واقعا عجب اخلاق خاصی داشته به نظر من اولیای الهی چنین نمی کنند
اگر این طور بخواهیم قضاوت کنیم باید بگوییم خدا خیلی مهربان است و هیچ کس را نباید عذاب کند. ولی در واقع حکمت خدا از رحمتش پیشی می گیرد. اینجا هم مساله تقریبا همین طور است. این پیرمرد اگر هم خیلی خوب بوده، در آخرت پاداشش را کامل می گیرد و نگرفتن متاع دنیا نباید برای او چندان مساله ساز باشد. ولیّ خدا وقتی برای او کاری نمی کند و می رود، ممکن است این طور فکر کرده باشد و نمی توان کل داستان را رد کرد.
اصلا چرا به خضر خضر می گویند
نام حضرت خضر است و علت اینکه حضرت را نامیده اند، بدین سبب است که هر گاه بر چوب خشکی می نشست، سبز می شد و هر گاه نماز می گزارد، اطرافش سبز می شد(
همان، ص 391)این داستان واقعی که نیست درسته؟؟؟
سلام حالا واقعا اگه ما بریم 40 روز جلو خونمون رو تمیز کنیم
بعدش یه پیرمرد رو ببینیم ارزومون رو بهش بگیم
ایا واقعا ارزومون براورده میشه؟
سلام حالا واقعا اگه ما بریم 40 روز جلو خونمون رو تمیز کنیم
بعدش یه پیرمرد رو ببینیم ارزومون رو بهش بگیم
ایا واقعا ارزومون براورده میشه؟
این داستان از دفتر ایت الله مکارم شیرازی استفتاء شد.ایشون فرمودند
"این مطلب جزء خرافات هست."احتمالا این داستان تمثیل هست