چه کسی بر حق است او تراب یا ابو .......

تب‌های اولیه

18 پستها / 0 جدید
آخرین ارسال
چه کسی بر حق است او تراب یا ابو .......

راهي به سوي حقيقت


علي يا عمركداميك؟

ملک شاه سلجوقی، جوانی آزاد اندیش و خواستار حقیقت بود و کروکورانه، از پدران خود پیروی نمی کرد و دو.ستدار دانش و دانشمندان بود. با این حال، به سرگرمی و شکار و صید، بسیار علاقه داشت.
وزیرش نظام الملک نیز مردی دانشمند، با فضیلت، روی گردان از دنیا و دارای اراده ای قوی بود. نیکی و نیکوکاران را دوست داشت و پیوسته به دنبال حقیقت می گشت و به اهل بیت پیامبر، عشق می ورزید. مدرسه نظامیه بغداد را بنیان گذارد و برای دانشمندان و دانشجویان، حقوق ماهیانه قرار داد و بر نیازمندان و بیچارگان، مهر می ورزید.
روزی حسین بن علی علوی، یکی از دانشمندان بزرگ شیعه، پیش ملک شاه آمد و با او به گفتگو پرداخت وقتی از نزد او خارج شد، یکی از حاضران او را مورد تمسخر قرار داد.
ملک شاه پرسید: چرا او را مسخره نمودی؟
آن مرد در جواب گفت: پادشاها ! مگر نمی دانید او از کافرانی است که خداوند بر آنها خشم گرفته و نفرینشان کرده است؟
ملک شاه با تعجب پرسید: برای چه؟ مگر او مسلمان نیست؟!
- نه او شیعه است.
- شیعه یعنی چه؟ مگر شیعه یکی از فرقه های مسلمانان نیست؟
- نه ، زیرا خلافت ابوبکر و عمر و عثمان را قبول ندارند.
- مگر مسلمانی هست که خلافت آن سه نفر را قبول نداشته باشد؟
- آری، آنها شیعیان هستند.
- وقتی خلافت آنها را قبول ندارند، چرا مردم آنها را مسلمان می نامند؟
- به همین جهت گفتم که آنها کافر می باشند...
ملک شاه مدتی طولانی به فکر فرو رفته سپس گفت: باید وزیرمان نظام الملک را حاضر کنیم تا حقیقت برایمان آشکار شود.
ملک شاه، نظام الملک را احضار کرد و از او پرسید که آیا شیعیان، مسلمانند؟
- اهل سنت، در این باب اختلاف دارند. گروهی، شیعیان را مسلمان می دانند. زیرا به یگانگی خداوند و رسالت پیامبر اکرم(ص) شهادت می دهند و نماز را به پا می دارند و روزه می گیرند. گروهی دیگر، آنها را کافر می دانند.
- تعداد شیعیان چقدر است؟
- تعداد دقیق آنها را نمی دانم؛ اما تقریباً نیمی از جمعیت مسلمانان را تشکیل می دهند.
- آیا نیمی از مسلمانان کافرند؟!
- برخی آنها را کافر می دانند؛ اما من اعتقادی به کفر ایشان ندارم.
- آیا می توانی دانشمندان شیعه و سنی را گرد هم آوری تا به بحث و گفتگو بپردازند و حقیقت برای ما روشن شود؟!
- این کار سخت است و از عاقبت آن، بر شاه و مملکت بیمناکم.
- برای چه؟
- زیرا مسأله شیعه و سنی، مسأله ساده ای نیست؛ بلکه مسأله حق و باطل است که بخاطر آن، خون های بسیار ریخته و کتابخانه هایی به آتش کشیده شده و زنانی به اسارت رفته اند. درباره آن، کتاب ها و مجموعه های گوناگونی فراهم آمده و جنگهای بی شماری بر سر آن به پا گردیده است.
- پادشاه جوان از شنیدن این جریان، متعجب گردید و به فکر فرو رفت. پس از مدتی درنگ گفت: ای وزیر! نیک می دانی که خداوند، کشوری پهناور و لشکریانی بی شمار به ما ارزانی داشته است.بنابراین باید شکر این نعمت را بجای آوریم و شکر ما بدین است که حقیقت را دریابیم؛ آنگاه گمراهان را به راه راست هدایت نماییم. بدون شک یکی از این دو گروه بر حق و دیگری باطل است؛ ناگزیر باید حق را بشناسیم و از آن پیروی کنیم و باطل را نیز شناخته؛ از آن دوری گزینیم. پس نشستی با حضور علمای شیعه سنی ترتیب بده تا با یکدیگر به بحث و گفتگو بپردازند. فرماندهان، دبیران و سران کشور را نیز دعوت کن. در این صورت، اگر دیدیم حق با اهل سنت است شیعیان را با زور به مسلک آنها وارد خواهیم نمود.
- اگر شیعیان، مذهب اهل سنت را نپذیرفتند، چه کنیم؟

- همه آنها را به قتل می رسانیم.
- آیا کشتن نیمی از مسلمانان ممکن است؟
- پس راه حل و چاره مشکل چیست؟
- از این کار صرف نظر نمایید.
گفتگو بین شاه و وزیر دانشمندش پایان پذیرفت؛ ولی ملک شاه آن شب تا صبح آرام نگرفت و پیوسته در این اندیشه بود که چگونه از این بن بست خارج گردد.
* شب دامن خود را برچید و کم کم خورشید سر زد و شاه به راه حل مناسبی دست یافت. وزیر را فرا خواند و گفت:
- علما و دانشمندان دو طرف را دعوت می کنیم تا به بحث و مذاکره بپردازند. ما از بین گفتگوهای آنها،؛ متوجه می شویم که حق با کدامین گروه است. چنانچه حق با اهل سنت باشد، شیعیان را با سخنان خوش و اندرز و نصیحت نیکو به این راه دعوت می نماییم و با مال و مقام، آنها را بدین مذهب ترغیب می نماییم؛ همانگونه که رسول خدا(ص) با کسانی که می خواست قلبشان به اسلام گرایش پیدا کند، رفتار می نمود. با این کار، خدمت بزرگی به اسلام و مسلمین خواهیم کرد.
- پیشنهاد شما نیکو است؛ ولی من از فرجام این نشست بیمناکم.
- بیم برای چه؟
- می ترسم شیعیان بر اهل سنت پیروز شوند و استدلال های آنها بر ما برتری یابد و مردم در شک و شبهه واقع شوند.
- آیا چنین چیزی ممکن است؟
- آری، شیعیان دلیل های قرآنی و حدیثی محکم و استواری بر درستی مذهب و حقانیت عقاید خود در دست دارند.
کلام وزیر شاه را قانع نکرد و به وی گفت: راهی جز این نیست که دانشمندان دو گروه را دعوت کنیم تا حقیقت از باطل جدا شود. وزیر یک ماه مهلت خواست تا خواسته شاه را به انجام رساند، ولی شاه نپذیرفت و قرار شد طی پانزده روز، نشست برگزار شود.
*در این فرصت، وزیر ده نفر از بزرگان علمای اهل سنت را که در تاریخ، فقه، حدیث، اصول و فن مناظره سرآمد و بالاتر از دیگران بودند و نیز ده نفر از بزرگان علمای شیعه را دعوت نمود. این نشست در ماه شعبان، در نظامیه بغداد برگزار شد و مقرر شد که دو طرف، شرایط زیر را رعایت کنند:

1- مناظره از صبح تا شب به جز وقت نماز، غذا و اندکی استراحت، ادامه داشته باشد.
2- گفته ها باید مستند به مصادر موثق و کتابهای معتبر باشد نه به شنیده ها و شایعات.
3- گفتگوهای دو طرف نوشته شود.
سرانجام در روز معین، ملک شاه با وزیر و فرماندهان لشکرش در جای خود نشستند. علمای سنی در دو طرف راست و علمای شیعه در طرف چپ وی قرار گرفتند. وزیر که مسئول برگزاری جلسات بود با نام خدا و درود بر پیامبر و آل و اصحاب او، جلسه را افتتاح کرد و گفت:
گفتگوها باید مودبانه، صادق انه و بدور از فریب کاری انجام شود. هدف شرکت کنندگان رسیدن به حق باشد نه پیروزی بر طرف مقابل، و به هیچ یک از اصحاب پیامبر اهانت نشود.
در این هنگام، عباسی، بزرگ علمای سنی گفت: من نمی توانم با کسی مناظره کنم که تمام صحابه را کافر می داند.
علوی، دانشمند بزرگ شیعی که نامش حسین بن علی بود، گفت: چه کسانی همه صحابه را کافر می دانند؟
عباسی: شما شیعیان.
علویک این سخن تو واقعیت ندارد. آیا حضرت علی(ع) ، عباس، سلمان، ابن عباس، مقداد، ابوذر و دیگران جزء صحابه نیستند؟ آیا ما آنها را کافر می دانیم؟
عباسی: منظور من از همه صحابه، ابوبکر، عمر، عثمان و پیروان آنها بود.
علوی: سخن خودت را خودت نقض کردی. مگر علمای منطق نمی گویند: «موجبه جزئیه، نقیض سالبه کلیه است»؟! تو یک مرتبه می گویی: شیعه همه صحابه را کافر می داند.
در اینجا نظام الملک خواست سخنی بگوید؛ اما دانشمند شیعی به او مهلت نداد و اظهار داشت: ای وزیر بزرگ! هیچ کس حق ورود به بحث را ندارد مگر زمانی که ما از جواب، درمانده شویم. در غیر اینصورت، مطالب و بحث ها مخلوط خواهد شد و گفتگوها از مسیر خود خارج می گردد بدون اینکه نتیجه ای بگیریم. آنگاه دانشمند شیعی رو به عباسی کرد و گفت: بنابراین، روشن شد که سخن تو که می گویی: «شیعه همه صحابه را کافر می داند» دروغ صریح است.
عباسی نتوانست پاسخی بگوید و صورتش از خجالت سرخ شد. سپس گفت: از این مطلب در گذریم. آیا شما شیعیان به ابوبکر و عمر و عثمان ناسزا می گویید؟
علوی: برخی از شیعیان به آنها ناسزا می گویند و برخی دیگر ناسزا نمی گویند.
عباسی: ای علوی! تو از کدامین گروه هستی؟
علوی: من از کسانی هستم که ناسزا نمی گویند؛ ولی معتقدم کسانی که آنها را لعن می کنند، دارای دلیل و منطق می باشند و نیز لعن آن سه نفر موجب کفر یا فسق نمی گردد و حتی جزء گناهان صغیره هم به شمار نمی آید.
عباسی: ای پادشاه! شنیدی که این مرد چه می گوید؟!
علوی: ای عباسی! برگرداندن روی سخن به پادشاه مغالطه و در اشتباه افکندن است. پادشاه ما را به اینجا دعوت نموده تا دلیل و برهان را داور قرار دهیم؛ نه زور و قدرت شاه را.
در اینجا شاه به سخن آمد و گفت: آنچه علوی می گوید صحیح است. ای عباسی! چه جوابی داری؟
عباسی: روشن است که هر کس صحابه را ناسزا گوید و آنها را لعن نماید کافر است.
علوی: کافر بودن چنین شخصی برای تو روشن است نه برای من. اگر کسی صحابه را از روی دلیل و اجتهاد لعن نماید، چه دلیل بر کفر او است؟ آیا قبول داری که هر کس را که پیامبر لعن نمده باشد سزاوار لعن است؟
عباسی: قبول دارم.
علوی: پیامبر، ابابکر و عمر را لعن نموده است.
عباسی: در کجا آنها را لعن نموده است؟ این تهمتی است بر پیامبر خدا.
علوی: تاریخ نویسان اهل سنت آورده اند که پیامبر، لشکری به فرماندهی «اسامه» آماده نمود و ابابکر و عمر را نیز جزء لشکریان قرار داد و فرمود«لعن الله من تخلف عن جیش أسامه؛ خدا لعنت کند کسی را که از سپاه اسامه سرپیچی نماید و با او نرود».
ابوبکر و عمر از رفتن با سپاه سرپیچی نمودند؛ پس لعن پیامبر شامل آنان گردید و هر که را پیامبر لعن نموده باشد، هر مسلمانی می تواند لعنت کند.
با این سخن، عباسی سر خود را به زیر انداخت و چیزی نگفت. در این موقع ملک شاه رو به وزیر نمود و سوال کرد: آنچه علوی گفت صحیح است؟
وزیر: آری! تاریخ نویسان، این قضیه را نقل کرده اند.
علوی: اگر لعن صحابه حرام است و باعث کفر می گردد، چرا معاویه را کافر نمی دانید و فاسق و فاجرش نمی شمارید با اینکه او، چهل سال علی بن ابیطالب (ع) را که از صحابه بود لعن می نمود و این کار، هفتاد سال رواج داشت؟!
ملک شاه: این سخن را به پایان برید و به موضوع دیگری بپردازید.

* عباسی به علوی گفت: یکی از بدعت های شما شیعیان این است که به قرآن اعتقادی ندارید.
علوی: نه، این شمایید که قرآن را قبول ندارید و این یکی از بدعت های اهل سنت است. شاهد آن، این است که می گویید: قرآن را عثمان جمع آوری نمود.
از شما می پرسم آیا پیامبر نسبت به خطر پراکندگی قرآن ناآگاه بود که قرآن را جمع اوری نکرد تا آنکه عثمان آمد و بدین کار اقدام نمود. به علاوه، چگونه قرآن در زمان پیامبر جمع نشده بود در حالی که پیامبر به اصحاب و پیروان خود دستور ختم قرآن را داده و فرموده است: «هر که قرآن را ختم کند برای او فلان مقدار اجر و ثواب است»!
آیا ممکن است به ختم قرآن دستور دهند با اینکه پراکنده است و هنوز جمع نشده است؟!
آیا مسلمانان، با در اختیار نداشتن تمام قرآن، در گمراهی بسر می بردند تا اینکه عثمان آنها را نجات داد؟
چون سخن بدینجا رسید ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوی صحیح است که اهل سنت معتقدند قرآن را عثمان جمع آوری نمود؟
وزیر: مفسران و تاریخ نویسان این طور گفته اند.
علوی: ای پادشاه! بدان که شیعه معتقد است قرآن در زمان پیامبر به همین صورت که الان می بینید جمع آوری شد؛ نه حرفی از آن کم شد و نه حرفی به آن اضافه شد. اما اهل سنت می گویند: در قرآن، کم و زیاد شد و آیات ان جابجا گشت و پیامبر آن را جمع نکرد و عثمان پس از آنکه امیر شد و زمام امور را به دست گرفت، اقدام به جمع اوری آن کرد.
عباسی فرصت را غنیمت شمرد و گفت: ای پادشاه! شنیدی که این مرد، عثمان را خلیفه نمی داند و او را امیر می نامد؟
علوی بلافاصله جواب داد: آری، عثمان خلیفه نبود.
ملک شاه: چرا؟
علوی: چون شیعیان معتقدند که خلافت ابوبکر و عمر و عثمان باطل بوده است.
ملک شاه با تعجب پرسید: برای چه؟
علوی: زیرا عثمان توسط شورای شش نفره ای به خلافت رسید که عمر آنها را انتخاب کرده بود. البته همه آن شش نفر عثمان را انتخاب نکردند؛ بلکه دو یا سه نفر با انتخاب او موافق بودند. پس مشروعیت خلافت عثمان از جانب عمر است. عمر هم با وصیت ابوبکر به خلافت رسید. پی مشروعیت خلافت عمر به وصیت ابوبکر است، و به خلافت رسیدن ابوبکر هم به واسطه انتخاب گروه اندکی بود که با شمشیر و زورگویی بدین عمل اقدام کردند. پی مشروعیت خلافت ابوبکر هم به اسلحه و وزر بود؛ به همین جهت عمر درباره او گفته است؛ «کانت بیعه الناس لأبی بکر فلته من فلتات الجاهلیه وقی الله المسلمین شرها فمن عاد الیها فاقتلوه؛ بیعت مردم با ابوبکر لغزشی از لغزش های جاهلیت بود که خداوند، مسلمانان را از شر آن حفظ نمود. پس هر که دوباره به این روش روی آورد، او را به قتل رسانید». خود ابوبکر نیز می گفت: « اقیلونی فلست بخیرکم و علی فیکم؛ مرا رها کنید! آنگاه که علی در بین شماست من بهترین شما نیستم». بنابراین شیعیان معتقدند که خلافت آن سه نفر از اساس باطل است.
ملک شاه رو به وزیر کرد و گفت: سخنانی که علوی از ابوبکر و عمر نقل کرد، صحیح است؟
وزیر: آری، مورخان اینگونه ذکر کرده اند.
ملک شاه: پس چرا ما آن سه نفر را محترم می شماریم؟
وزیر: به خاطر پیروی از نیاکانمان.
علوی به شاه گفت: از وزیر بپرس که: آیا حق سزاوار پیروی است یا نیاکان؟ آیا پیروی از گذشتگان و ضدیت با حق، مشمول این فرموده خدای تعالی نیست: «انا وجونا أبائنا علی امه و انا علی آثارهم مقتدرون؛ ما پدران خود را بر آیینی یافتیم و از پی ایشان می رویم».
ملک شاه رو به علوی کرد و گفت: اگر آن سه نفر خلیفه پیامبر نیستند، پس خلیفه پیامبر خدا کیست؟
علوی: جانشین پیامبر(ص) ، امام علی(ع) است.
ملک شاه: به چه دلیل او جانشین پیامبر است؟
علوی: زیرا پیامبر او را، به عنوان جانشین خود برگزیده و در موارد زیادی، او را به جانشینی خود معرفی کرده است؛ از جمله هنگامی که مردم را در منطقه ای بین مکه و مدینه که به آن غدیر خم می گفتند، جمع نمود و دست علی را بالا برد و خطاب به مسلمانان فرمود: «من کنت مولاه فهذا علی مولاه، اللهم و ال من والاه و عاد من عاداه وانصر من نصره و اخذل من خذله؛ هر که من مولای او هستم، علی نیز مولای اوست. خداوندا! دوستداران او را دوست بدار و دشمنان او را دشمن بدار و یاری کنندگان او را یاری فرما و کسانی که او را واگذارند، واگذار!»
آنگاه از جایگاه خود پایین آمد و به مسلمانان که یکصدو بیست هزار تن بودند، فرمود: »سلمو علی علی بامره المومنین؛ با عنوان امیر مومنان، به علی سلام کنید». مسلمانان یکی پس از دیگری نزد علی می آمدند و می گفتند: السلام علیک یا امیر المومنین . ابوبکر و عمر هم آمدند و به همان صورت بر آن حضرت سلام دادند. عمر گفت: سلام بر تو ای امیر مومنان! آفرین، آفرین بر تو ای فرزند ابوطالب! اکنون تو مولای من و همه مردان و زنان مومن گشتی.
بنابراین جانشین شرعی پیامبر(ص) ، علی ابن ابیطالب است.
سخن که بدینجا رسید، ملک شاه به وزیر گفت: آیا انچه علوی در مورد جانشین پیامبر می گوید، صحیح است؟
وزیر: آری، مورخان و مفسران چنین ذکر کرده اند.
ملک شاه دستور داد که سخن را در این موضوع به پایان برند و به موضوع دیگری بپردازند.
* عباسی باعث تحریف قرآن را مطرح کرد و به علوی گفت: شیعیان قائل به تحریف قرآن می باشند.
علویک اینگونه نیست؛ بلکه نزد شما اهل سنت چنین مشهور است که قرآن، تحریف و در آن کم و زیاد شده است.
عباسی: این دروغی آشکار است .
علوی: مگر شما در کتابهایتان روایت نکرده اید که آیاتی درباره «غرانیق» بر پیامبر نازل شد و سپس آن آیات نسخ و از قرآن حذف گردید؟

سخن علوی بر ملک شاه گران آمد و از وزیر پرسید: آیا آنچه علوی ادعا می کند، صحیح است؟
وزیر: آری، مفسران اینگونه ذکر کرده اند.
ملک شاه: پس چگونه می توان به قرآن تحریف شده اعتماد نمود؟
علوی به سخن آمد و گفت: ای پادشاه! ما بدین سخن معتقد نیستیم و این گفته اهل سنت است. بنابراین، قرآن نزد ما قابل اعتماد است؛ اما به اعتقاد اهل سنت نمی توان بر آن اعتماد کرد.
عباسی به علوی گفت: روایاتی در کتابهای حدیث شما در این باب وجود دارد و برخی از علمایتان نیز قائل به تحریف شده اند.
علوی: نخست اینکه احادیثی از این دست در کتابهای ما، کم است.
دوم اینکه این احادیث، ساخته و پرداخته دشمنان شیعه است تا چهره شیعه را زشت جلوه دهند و شهرت نیک آنها را خدشه دار کنند.
سوم اینکه سندهای این احادیث ضعیف است و راویان آنها مورد وثوق و اطمینان نیستند. و آنچه از بعضی از علما نقل شده، قابل اعتنا نیست و علماب بزرگ و مورد اعتماد ما، قائل به تحریف نمی باشند و گفتارشان همانند گفتار شما اهل سنت نیست که می گویید خداوند آیاتی را در ستایش بت ها نازل نمود و نعوذ بالله گفت:
«تلک الغرانیق العلی منها الشفاعه ترجی؛ آنها بت های بلند مرتبه ای هستند که از آنها امید شفاعت می رود».
ملک شاه که از سخنان آن دو، حقیقت را فهمید، گفت: این بحث را واگذارید و به موضوع دیگری بپردازید.
* علوی رو به عباسی کرد و گفت: اهل سنت چیزهایی را به خدا نسبت می دهند که شایسته عظمت اوست؟
عباسی: مثل چه؟
علوی: مثلاً آنها می گویند: خدا جسم است و همانند انسان می خندد و می گرید و دارای دست، پا، چشم و ... است و روز قیامت، پای خود را در آتش فرو می برد (تا مردم را فشار دهد و جا برای دیگران باز شود) و بر الاغ خود سوار شده ، از آسمانها به آسمان دنیا فرود آید.
عباسی: این سخنان چه اشکالی دارد؟ قرآن نیز به صراحت می گوید: پروردگارت آمد. روزی که ساق پاها برهنه می گردد، دست خدا بالای دست آنهاست. در احادیث هم آمده که خدا پای خود را داخل آتش فرو می برد.
علوی: آنچه در باب جسم بودن خدا در احادیث و روایات آمده، نزد ما باطل است و دروغ و افتراء. زیرا ابوهویره و امثال او بر پیامبر دروغ می بستند و این کار بجایی رسید که ابوهویره را از نقل حدیث منع نمود.
وق ملک شاه این سخن را شنید تعجب کرد و از وزیر پرسید: آیا صحیح است که عمر از نقل حدیث توسط ابوهویره ممانعت بعمل آورده است؟
وزیر: آری! آنگونه که در تواریخ آمده است او را از نقل حدیث منع نمود.
ملک شاه: در این صورت، چگونه به احادیث ابوهویره اعتماد کنیم؟
وزیر: علما به احادیث او اعتماد کرده اند.
ملک شاه: در اینصورت، باید علما از عمر عالم تر باشند، چون عمر، ابوهویره را بخاطر دروغ بستن بر پیامبر، از حدیث گفتن منع کرد، اما علما به احادیث دروغ او عمل می نمایند.
در اینجا، عباسی، روبه علوی کرد و گفت: فرض کن حدیث هایی که در این زمینه رسیده ، صحیح نباشد، با آیات قرآن که قطعی است چه می کنی؟
علوی: قرآن دارای آیات محکم(صریح و روشن) و مشابه (قابل تأویل) است. آیات محکم {به تعبیر قرآن} اصل و اساس قرآن می باشند{که آیات دیگر به آنها برگردانیده و با آنها تبیین می شود} همچنین، آیات قرآن، ظاهر و باطن دارد. بنابراین، از ظاهر آیات محکم پیروی می کنیم.
اما متشابهات را طبق قواعد بلاغت، بر مجاز، کنایه یا تقدیر حمل می کنیم. در غیر اینصورت، معنای آن نه عقلاً و نه شرعاً صحیح نیست.
برای نمونه ، اگر «و جاء ربک» را طبق ظاهرش معنی کنی، با عقل و شرع مخالفت کرده ای ؛ چون عقل و شرع می گویند؛ که خداوند در همه مکانها وجود دارد و هیچ مکانی از او خالی نیست؛ در حالی که ظاهر آیه، جسم بودن خداوند را می رساند و هر جسمی هم مکانی دارد. در اینصورت، اگر خداوند در آسمان باشد زمین از او خالی است و اگر در زمین باشد، آسمان از او خالی است. و این سخن، از دید عقل و شرع نادرست است.
عباسی در مقابل این منطق رسا، درمانده گردید؛ به ناچار گفت: من این سخن را قبول ندارم و بر ما لازم است که ظاهر آیات قرآن را مورد عمل قرار دهیم.
علویک پس با آیات متشابه چه می کنی؟ علاوه برآن، تو نمی توانی ظاهر همه آیات قرآن را بپذیری؛ چون لازمه آن، این است که رفیق تو، شیخ احمد عثمان، که پهلویت نشسته است(شیخ احمد عثمان، یکی از علمای اهل سنت و نابینا بود) از اهل آتش باشد.
عباسی: چرا؟
علوی: زیرا خدای تعالی فرمود: کسی که در این جهان، کور باشد ، در آخرت نیز کور و گمراه تر است. از آنجا که شیخ احمد در این دنیا، کور و نابیناست در آخرت هم کور و گمراه خواهد بود . سپس رو به شیخ احمد کرد و گفت: شیخ احمد! آیا این مطلب را می پذیری؟
شیخ احمد با خشم گفت: هرگز، هرگز! منظور از کور در آیه، منحرف از راه حق و گمراه است نه نابینا.
علوی: اکنون ثابت شد که انسان نمی تواند تمام ظواهر قرآن را بپذیرد.
در این موقع، جدال و بحث درباره ظواهر قرآن شدت یافت و عباسی در مقابل دلیل های محکم علوی، از جواب فروماند و ملک شاه که حقیقت را فهمید، گفت: این مطلب را واگذارید و به موضوع دیگری بپردازید.
* علوی بحث جبر را پیش کشید و به عباسی گفت: یکی از انحرافها و معتقدات باطل شما اهل سنت اینست که می گویید: خدا مردم را بر انجام گناهان و محرمات مجبور می کند و سپس آنها را عقاب می نماید.
عباسی : این مطلب صحیح است؛ چون خدا در قرآن می گوید: «من یضل الله؛ هرکه را که خدا گمراه کند» و نیز «طبع الله علی قلوبهم؛ خدا بر دلهای آنان مهر زد».
علوی: اما اینکه می گویی در قرآن هست، جوابش اینست که قرآن، مجاز و کنایه دارد که باید آنها را شناخت و طبق آن، آیه را معنی کرد. بنابراین، منظور از ضلالت، این است که خدا انسان شقی را به حال خود وا می گذارد تا به گمراهی گراید و این گفته مثل این جمله است که می گوییم: «حکومت مردم را فاسد کرد». معنای این جمله این است که آنها را به حال خود رها نموده و توجهی به آنها ننمود. این جواب اول.
دوم اینکه: مگر این سخن خدا را نشنیده ای که می فرماید: «ان الله لایامر بالفحشاء؛ خدا به فحشاأ امر نمی نماید».
و نیز «انا هدیناه السبیل اما شاکراً و اما کفوراً؛ ما را هرا به او نشان دادیم، یا شاکر خواهد بود یا ناسپاس.
و « هدیناه النجدین؛ هر دو راه خیر و شر را به او نمودیم»

{بنابراین ، با بودن این آیات روشن، باید آن آیات رابه گونه ای معنی کنیم که با اینها منافات نداشته باشد}
سوم اینکه: عقلاً جایز نیست که خداوند، مردم را وادار به معصیت نماید و سپس آنها را بخاطر آن معصیت، مجازات نماید.
این عمل از مردمان عادی بعید است؛ پس چگونه از خداوند عادل متعال چنین عملی سر می زند. او منزه و بسی برتر است از آنچه مشرکان و ستمگران گویند.
ملک شاه به سخن آمد . گفت: هرگز، هرگز! امکان ندارد که خداوند انسان، را بر معصیتی مجبور بنماید و آنگاه او را مجازات کند. این عین ظلم است و خداوند از ظلم و فساد منزه است. و خدا هرگز به بندگان خود ستم نمی کند. اما من گمان نمی کنم که اهل سنت، به گفته های عباسی ملتزم باشند. آنگاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا اهل سنت، بدین گفته ها معتقد می باشند؟
وزیر: آری، مشهور بین اهل سنت همین است.
ملک شاه: چگونه قائل به چیزی هستند که مخالف عقل است؟
وزیر: آنها دارای توجیه و استدلال می باشند.
ملک شاه: هر چه توجیه و استدلال کنند نا معقول است و من چیزی جز رأی علوی را قبول ندارم که می گوید: خداوند کسی را به کفر و گناه مجبور نمی کند.
علوی بحث دیگری را پیش کشید و به عباسی گفت: اهل سنت می گویند که رسول خدا(ص) در نبوت خود شک داشت.
عباسی: این دروغ آشکار است.
علوی: مگر شما در کتاب هایتان روایت نکرده اید که پیامبر فرمود: «هیچ گاه، جبرئیل برای آمدن نزد من تأخیر نکرد مگر اینکه گمان بردم بر عمربن خطاب نازل شده است».
با اینکه می دانیم آیات بسیاری دلالت دارد که خداوند از پیامبرش محمد(ص) بر نبوتش پیمان گرفته است.
ملک شاه که از شنیدن این حدیث در شگفت شد، رو به وزیر کرد و گفت: آیا این گفته علوی که این حدیث در کتابهای اهل سنت وجود دارد، صحیح است؟
وزیر: آری، در بعضی از کتابها وجود دارد.
ملک شاه: این عین کفر است.
علوی مطالب دیگری را مطرح کرد و به عباسی گفت: اهل سنت در کتابهای خود، نقل کرده اند که پیامبر(ص) عایشه را بر شانه های خود نشانده بود تا با تماشای طبل زنان و شیپورزنان تفریح نماید. آیا این مطالب شایسته مقام پیامبر و جایگاه والای اوست؟
عباسی: اینها ضرری ندارد.
علوی: آیا تو که مردی عادی هستی چنین می کنی؟ آیا حاضر هستی همسرت را بر شانه هایت بنشانی تا به تماشای مطربها و طبل زنان بپردازد و از آن لذت ببرد؟
ملک شاه: کسی که در پایین ترین مرتبه حیا و غیرت باشد بدین عمل راضی نمی گردد تا چه رسد به پیامبر که الگوی حیا و غیرت و ایمان است. آیا صحیح است که این مطلب در کتابهای اهل سنت وجود دارد؟
وزیر: آری، در بعضی از کتابها وجود دارد.
ملک شاه: چگونه به پیامبری ایمان داشته باشیم که خود در نبوتش شک دارد؟
عباسی: این روایت را باید تأویل و توجیه نمود.
علوی: آیا این روایت قابل تأویل و توجیه است؟ ای پادشاه، آیا متوجه شدی که اهل سنت، به این مطالب باطل و خرافات معتقد می باشند.
عباسی: منظور تو از مطالب باطل و خرافی چیست؟
علوی: قبلاً گفتم که شما می گویید:
1. خدا همانند انسان، دارای پا، دست، حرکت و سکون است.
2. قرآن، تحریف و کم و زیاد شده است.
3. رسول خدا عملی را انجام می دهد که حتی مردم عادی هم انجام نمی دهند، از قبیل نشانیدن عایشه بر شانه هایش.
4. پیامبر در نبوت خود شک می کرد.
5. کسانی که پیش از علی بن ابیطالب(ع) به حکومت رسیدند، برای اثبات حکومت خود، به شمشیر و زور متکی بودند و مشروعیتی ندارند.
6. کتابهایتان از ابوهویره و امثال او از جعل کنندگان و سازندگان حدیث، روایت نقل کرده اند.
ملک شاه: این موضوع را واگذارید، و به مطلب دیگری بپردازید.

* علوی بحث دیگری را پیش کشید و گفت: همچنین اهل سنت مطالبی را به پیامبر نسبت می دهند که حتی انسان عادی آن را انجام نمی دهد.
عباسی: مثل چه؟
علوی: مثلاً می گویند سوره «عبس وتولی» درباره پیامبر نازل گردید.
عباسی: چه اشکالی دارد؟
علوی: اشکالش این است که با آیات دیگر سازگاری ندارد؛ چرا که خدای تعالی می فرماید: و تو دارای اخلاقی والا و برجسته هستی. و تو را جز رحمت برای جهانیان نفرستادیم. آیا عاقلانه است پیامبر که خداوند او را به خلق عظیم و رحمت عالمیان توصیف می کند، به آن مومن نابینا آن برخورد غیر انسانی را انجام دهد؟
ملک شاه: عاقلانه نیست که این عمل از پیامبر انسانیت و نبی رحمت سر زند. ولی ای علوی این سو ره درباره چه کسی نازل شد؟
علوی: در احادیث صحیح خاندان پیامبر (که قرآن در بیوت آنها نازل شده) آمده که این سوره درباره عثمان بن عفاتن نازل شد. بدین صورت که ابن ام مکتوم که فردی نابینا بود، بر عثمان وارد شد و او روی خود را از او گردانید و پشتش را به وی کرد.
به دنبال این عمل آیات فوق نازل شد که روی ترش داشت و پشت گردانید وقتی که نابینایی نزد او آمد.
در این هنگام سید جمال الدین، یکی از دانشمندان شیعه که در جلسه حاضر بود، وارد گفتگو شد و اظهار داشت: درباره این سوره برای من جریانی اتفاق افتاد و آن این بود که علمای مسیحی، به من گفت: پیامبر ما حضرت عیسی، از پیامیبر شما محمد، افضل است . گفتم: برای چه؟
گفت: زیرا پیامبر شما دارای اخلاق بدی بود، او در مقابل افراد نابینا ، چهره در هم می کشید و به آنها پشت می کرد؛ در حالی که پیامبر ما حضرت عیسی دارای اخلاق نیکو بود و مبتلایان به خوره و پیسی را شفا می داد. گفتم: ای مسیحی، ما شیعیان معتقدیم که این سوره درباره عثمان بن عفان نازل شده و نه پیامبر (ص) و پیامبر ما حضرت محمد(ص) دارای اخلاق نیک و خصلت های پسندیده بود و خداوند درباره اش فرمود: و انک لعلی خلق عظیم
و نیز فرمود: ما ارسلناک الا رحمه للعالمین
عالم مسیحی گفت: آن مطلب را از یکی از سخنرانان مسجد بغداد شنیدم.
علوی در دنباله سخن سید جما الدین اضافه کرد: نزد ما چنین مشهور است که بعضی از راویان ناسالم و دین فروش، این قصه را به پیامبر نسبت داده تا عثمان را از آن تبرئه نمایند. شگفتا! اینها به خدا و پیامبرش دروغ بستند تا خلفا و سردمداران خود راپاک نمایند.
ملک شاه: این مطلب را رها کنید و به موضوع دیگری بپردازید.
عباسی با طرح مطلب دیگری ، به علوی گفت: شیعیان، ایمان خلفای سه گانه را انکار می کنند و این مطلب صحیح نیست؛ زیرا اگر آنها مومن نبودند چگونه پیامبر به دامادی آنها در آمد؟!
علوی : شیعه معتقد است که آن سه نفر ، با قلب و باطن خود ایمان نیاورده بودند، هر چند در ظاهر و به زبان، اسلام را قبول کرده بودند . پیامبر عظیم الشأن هم، اسلام هر کسی را که شهادتین می گفت قبول می نمود ولو آنکه منافق بود و با آنها همانند مسلمانان رفتار می نمود، پس نسبت دامادی بین آنها و پیامبر، از همین باب است.
عباسی: دلیل بر عدم ایمان ابوبکر چیست؟
علوی: ادله قطعی بر این مطلب بسیار است. از جمله اینکه او در موارد بسیاری به پیامبر خیانت ورزید. یکی در جریان لشکر اسامه است که از دستور پیامبر سرپیچی کرد؛ در حالیکه قرآن ، ایمان افرادی را که با پیامبر مخالفت نموده اند، نفی نموده است، خداوند تعالی می فرماید: به پروردگارت سوگند، که آنها ایمان نمی آورند. مگر اینکه در اختلافات خود، تو را به داوری طلبند؛ سپس از حکمی که کرده ایم، در دلهایشان احساس ناراحتی نکنند و کاملاً تسلیم باشند.
ابوبکر از دستور پیامبر سرپیچی کرد و با فرمان او مخالفت نمود، پس آیه ای که ایمان مخالفان را نفی می کند، شامل حال اوست.
علاوه بر آن ، پیامبر خدا (ص) کسانی را که از سپاه اسامه تخلف ورزیده اند، لعنت نمود و قبلاً گفتیم که ابوبکر در سپاه اسامه، تخلف نمود. حال ، آیا پیامبر خدا مومن را لعنت می نماید؟
قطعاً نه.
کلام علوی که به اینجا رسید، ملک شاه گفت: در اینصورت، گفته علوی که او ایمان نداشت، صحیح است.
وزیر: اهل سنت برای سرپیچی او، توجیهاتی دارند.
ملک شاه: آیا توجیه، حرمت سرپیچی از دستور پیامبر را برطرف می سازد؟
اگر باب توجیه را باز کنیم، هر مجرمی برای جرایم، و گناهان خود توجیهاتی خواهد آورد. سارق آورد: چون فقیر بودم، دزدی کردم. شرابخوار می گوید؛ چون بسیار مغموم بودم، شراب خوردم. و زناکار می گوید... و در اینصورت، نظم اجتماع بهم می خورد و مردم بر گناهان جری می شوند. نه...نه...توجیهات به درد ما نمی خورد.
در اینجا صورت عباسی سرخ شد و متحیر ماند که چه بگوید و بالاخره با لکنت زبان گفت: دلیل بر عدم ایمان عمر چیست؟
علوی: دلایل بی ایمانی عمر بسیار است. یکی اینکه خود او تصریح بر عدم ایمان خود کرده است. عباسی: در کجا ؟
علوی: آنجا که گفت: «هیچ گاه مانند روز حدیبیه در نبوت محمد(ص) شک نکردم این سخن وی دلالت دارد که او ، دائماً در نبوت محمد(ص) شک وتردید داشته است و شک او در روز حدیبیه بیشتر و عمیق تر و بزرگ تر از مواقع دیگر، بوده است. در اینصورت ای عباسی تو را به خدا سوگند! به من بگو آیا کسی که همیشه در نبوت پیامبر(ص) شک دارد، مومن شمرده می شود؟
عباسی ساکت ماند و از خجالت سر خود را به زیر افکند. و در این موقع ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا سخن علوی صحیح است که عمر چنین گفته است؟
وزیر: راویان اینگونه ذکر کرده اند.
ملک شاه: عجیب است! ...جداً عجیب است! من عمر از سبقت گیرندگان به اسلام می شمردم و ایمان او را، ایمانی نمونه می دانستم ، اما اکنون روشن شد که در اصل ایمان او شک و شبهه وجود دارد.
عباسی که می دید شاه سخنان علوی تأثیر پذیرفته، اظهار داشت: شتاب نکن ای پادشاه و بر عقیده خود استوار باش و سخنان این علوی دروغگو تو را نفریبد!
ملک شاه روی خود را از عباسی گرداند و با ناراحتی گفت: وزیر ما نظام الملک می گوید: علوی در گفتار خود، صادق است و سخن عمر در کتابها آمده است و این ابله می گوید: او دروغگو است. آیا این عین عناد و دشمنی نیست؟ سکوتی هولناک بر مجلس سایه انداخت، ملک شاه به خشم آمد و از سخنان عباسی، آرامش و قرار از دست داد، عباسی و دیگر علمای اهل سنت هم، سر به زیر افکندند، وزیر هم در سکوت فرو رفت.
تنها علوی سرفرازانه، به چهره پادشاه می نگریست تا نتیجه را ببیند! لحظات سختی بر عباسی گذشت. از شدت خجالت ، آرزو می کرد زمین دهان باز کند و او را ببلعد یا ملک الموت جانش را بگیرد. چه اینکه بطلان مذهب او و خرافه بودن اعتقادش در برابر پادشاه و وزیر و دیگر علما و سران آشکار گشته بود. اما... چه کند؟
پادشاه برای پرسش و پاسخ و شناخت حق، از باطل از او دعوت بعمل آورده بود . از همین رو، نیروی خود را جمع نمود و سرش را بالا آورد و گفت: ای علوی! چگونه می گویی که عثمان ایمان قلبی نداشت در حالیکه پیامبر دو دختر خود؛ رغیه و ام الکلثوم را به ازدواج او درآورده بود؟
علوی: دلایل بی ایمانی او بسیار است و کافی است به این موارد اشاره کند؛ مسلمانانی که صحابه نیز در میان آنها بودند، علیه او اجتماع کردند و او را کشتند و شما خود روایت کرده اید که پیامبر فرمود: امت من بر خطا اجتماع نمی کنند. پس آیا مسلمانانی که صحابه در میان آنها بوده اند بر قتل شخص مومن اجتماع می کنند؟
دیگر اینکه عایشه او را به یود تشبیه و مانند می کرد و به قتلش فرمان می داد و می گفت: نعثل_که اسم مردی یهودی بود را بکشید که به تحقیق کافر گشته است! نعثل- را بکشید ! خدا او را بکشد! دور باد نعثل از رحمت خدا و هلاک باد.
همچنین عثمان، عبدالله بن مسعود، صحابی بزرگوار پیامبر را به حدی کتک زد که دچار بیماری فتق شد و بستری گردید تا از دنیا رفت. نیز عثمان، ابوذر غفاری صحابی والامقام پیامبر را که آن حضرت درباره اش فرمود: «آسمان سایه نیفکنده و زمین در بر نگرفته است . کسی را که راستگوتر از ابوذر باشد» تبعید نمود . او را یک یا دو مرتبه از مدینه به شام فرستاد و سپس به ربذه- که منطقه خشک و بی آب و علفی بین مکه و مدینه بود، تبعید نمود، تا اینکه ابوذر از تشنگی و گرسنگی در آنجا از دنیا رفت و در همان زمان بیت المال در اختیار عثمان بود و اموال را بین خویشاوندان اموی و مروانی خود تقسیم می نمود. ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا علوی در گفتار خود صادق است؟
وزیر: این قضایا را مورخان آورده اند.
ملک شاه: پس چگونه مسلمانان او راب ه عنوان خلیفه برگزیده اند؟

وزیر: عثمان توسط شورا به خلافت انتخاب گردید. علوی از کلام وزیر برآشفت و گفت: در جواب شتاب نکن ای وزیر، و چیزی که صحیح نیست مگو!
ملک شاه با تعجب پرسید: ای علوی، چه می گویی؟
علوی: وزریر در سخن خود به خطا رفت. عثمان به حکومت نرسید. مگر به وصیت عمر و انتخاب تنها سه نفر منافق که عبارت بودند از طلحه، سعد بن ابی وقاص و عبدالرحمن بن عوف. آیا این سه منافق آرای تمام مسلمانان را منعکس می کردند؟
همچنین کتب تاریخ آورده اند که این سه نفر هم وقتی دیدند عثمان طغیان می کند، و حرمت اصحاب رسول خدا را نگه نمی دارد و در امور مسلمانان با کعب الحبار یهودی مشورت می نماید و اموال مسلمانان را میان بنی مروان تقسیم می نماید، از او بر گشتم و مرا به کشتن عثمان تهدید نمودند.
ملک شاه به وزیر گفت: آیا سخنان علوی صحیح است؟
وزیر: آری مورخان چنین آورده اند.
ملک شاه: پس چگونه گفتید که او بواسطه شورا به خلافت رسید؟
وزیر: منظور من از شورا ، شور کردن همان سه نفر بود!
ملک شاه: آیا انتخاب این سه نفر، شورا نامیده می شود.
وزیر: پیامبر به آن سه نفر، بشارت بهشت داده بود. علوی با شنیدن این سخن از وزیر برآشفت و گفت؛ صبر کن ای وزیر. آنچه صحیح نیست بر زبان نیاور. دروغ و افترای بر رسول خدا(ص) می باشد.
عباسی: چگونه این روایت را دروغ می شمرید در حالیکه راویان موثق آنرا نقل نکرده اند.
علوی: دلایل بسیاری بر دروغ بودن این روایت و باطل بودن آن وجود دارد که من سه دلیل را ذکر می کنم؛ اول: چگونه پیامبر به طلحه که او را اذیت نموده است، بشارت می دهد؟ چنانچه که برخی از مفسران و مورخان آورده اند که طلحه گفت: هرگاه پیامبر از دنیا برود، با همسران او ازدواج می کنیم. یا گفت: با عایشه ازدواج می کنم. پس این سخن به گوش پیامبر رسید و از آن رنجیده خاطر و ناراحت گردید. و خداوند این آیه را نازل فرمود:
« و ماکان لکن ان توذوا رسول الله و لا ان تنکحو ازواجه من بعده ابداً ان ذلکم کان عظیما: و شما حق ندارید رسول خدا را آزار دهید و همسرانش را پس از او به همسری گیرید که این کار نزد خدا همواره گناهی بزرگ است».
دوم : طلحه و زبیر با علی ابن ابیطالب جنگیدند، در حالیکه پیامبر خدا(ص) در حق علی(ع) فرمود: ای علی! جنگ تو ، جنگ من و صلح تو ، صلح من است.
و نیز فرمود: هرکسی از علی اطاعت کند، مرا اطاعت نموده و هرکسی نافرمانیش کند، مرا نافرمانی کرده است.
و نیز فرمود: علی با قرآن است و قرآن با علی. آن دو هیچ گاه از هم جدا نشوند، تا سر حوض کوثر بر من وارد شوند.
و نیز فرمود: علی با حق است و حق با علی، هر کجا علی بچرخد حق با او بچرخد (علی حق مدار و مدار حق است).
بنابر این، آیا کسی که پیامبر را عصیان کرده و با او جنگیده، در بهشت است؟ آیا جنگ کننده، با حق و قرآن، مومن است؟
سوم: طلحه و زبیر در قتل عثمان شرکت داشتند، آیا ممکن است عثمان و طلحه و زبیر همگی در بهشت باشند با اینکه برخی از آنها با بعضی دیگر جنگید؟ و پیامبر (ص) در حدیثی فرمود: «القاتل و المقتول کلاهما فی النار؛ قاتل و مقتول هر دو در آتش می باشند».

ملک شاه متعجبانه از وزیر پرسید: آیا تمام سخنان علوی صحیح است؟
در اینجا وزیر ساکت شد و چیزی نگفت.
عباسی و همراهانش هم ساکت شدند و چیزی بر زبان نیاوردند. چه بگویند؟ آیا حق را بگویند؟ مگر شیطان اجازه می دهد که آنها به حق اعتراف کنند؟ آیا نفس اماره راضی می شودکه در برابر حقیقت و واقعیت خاضع شود؟ آیا گمان می بری اعتراف به حق کار آسان و راحتی است؟
هرگز! جداً کار مشکلی است ! چرا که لازمش پایمال کردن تعصبات جاهلانه و مخالفت با هواهای نفسانی است در حالیکه مردم جز مومنان که بسیار اندکند، پیروان هوی و هوس و امور باطلند.
...علوی سکوت را شکست و گفت: ای پادشاه! وزیر، عباسی و همه علمای اهل سنت، به درستی گفتار و حقانیت سخنان من آگاهند و اگر سخنان مرا انکار کنند، بدون شک، دانشمندانی در بغداد هستند که بر صداقت، درستی و حقانیت سخنان من گواهی می دهند و در کتابخانه مدرسه کتابهایی وجود دارد که بدرستی گفتار من شهادت می دهد ...پس اگر اینها به درستی سخنان من اعتراف نمایند که چه بهتر، در غیر اینصورت همین الان آماده هستم که کتابها و و مصادر و شهود را حاضر نمایم.
ملک شاه رو به وزیر کرد و پرسید: آیا سخن علوی که می گوید کتابها و مصادر، به درستی گفتار و صداقت سخن او تصریح دارند، صحیح است؟!
وزیر: آری! سخنان او صحیح است.
ملک شاه: پس چرا در ابتدا سکوت نمودی؟
وزیر: زیرا من دوست ندارم که در اصحاب پیامبر خدا طعن زنم و بر آنها ایراد گیرم!
علوی سخن وزیر را رد کرد و گفت: عجیب است! تو دوست نداری به آنها ایراد گیری؟ درحالیکه رسول خدا و رسول او از آن کراهت ندارند. خدای تعالی بعضی از صحابه را به عنوان منافق معرفی کرده و به پیامبرش دستور داده با آنها جنگ نماید. چنانکه با کفار می جنگد و پیامبر هم شخصاً بعضی از اصحاب خود را لعن نمود.
وزبر: ای علوی، مگر این سخن علما راز نشنیده ای که (همه اصحاب پیامبر عادل می باشند)؟
علوی: این سخن را شنیده ام؛ اما می دانم که دروغ و افترا است.
زیرا چگونه ممکن است همه اصحاب پیامبر عادل باشند درحالیکه برخی را خداوند و برخی دیگر را پیامبر لعنت نموده است و برخی اصحاب، برخی دیگر را لعنت کرده اند و گروهی از آنها با گروهی دیگر جنگیده اند و بعضی از ایشان برخی دیجگر را ناسزا گفته و جمعی از آنها ، جمعی دیگر را به قتل رسانیده اند.
در اینجا عباسی که همه درها را به روی خود بسته دید، از در دیگری وارد شد وگفت: پادشاها! به این علوی بگو! اگر خلفا ایمان نداشتند، چگونه مسلمانان آنها را به عنوان خلیفه برگزیده اند و به ایشان اقتدا کرده اند؟
علوی در جواب سخن عباسی گفت: نخست اینکه: همه مسلمانان آنها را به خلافت نپذیرفته اند. و تنها اهل سنت آنها را قبول دارند. دوم اینکه؛ کسانی که به خلافت آنها اعتقاد دارند، دو گروهند: 1. جاهل 2. معاند.
اما افراد جاهل، حقیقت و واقعیت آنها را نمی شناسند و عیبهای آنها را نمی دانند و حتی آنها را مردمانی پاک و مومن می پندارند. {بنابراین، اعتقاد ایشان به خلافت آنها، فایده ای ندارد؛ چراکه از علم سرچشمه نمی گیرد} . و افراد معاند هم تا زمانی که بر عناد و لجاجت اصرار می ورزند، دلیلو برهان به حال آنها سودی ندارد.
خدای تعالی می فرماید: هر نشانه و معجزه ای را ببیند به آن ایمان نمی آورند. همچنین می فرماید: برای آنان تفاوتی نمی کند که آنان را (از عذاب الهی) بترسانی یا نترسانی، ایمان نخواهند آورد.

سوم اینکه: کسانی که انها را به عنوان خلیفه برگزیدند، در انتخاب خود خطا کردند همانگونه که مسیحیان در اعتقاد خود که مسیح را پسر خدا دانستند و گفتند: المسیح ابن الله و نیز یهودیان که عزیر را پسر خدا پنداشتند، و گفتند: عزیر ابن الله، به خطا رفته اند . انسان باید از خدا و رسول اطاعت کند و پیرو حق باشد؛ نه پیرو مردم گرچه به خطا رفته باشند و به باطل گرویده باشند. همچنان که خداوند می فرمایند: از خدا و پیامبرش، اطاعت نمایید!
ملک شاه که به حقیقت رسید، گفت: این سخن را واگذارید و به موضوع دیگری بپردازید. علوی به عباسی گفت: یکی از دیگر از اشتباهات اهل سنت، اینست که علی ابن ابیطالب(ع) را رها کرده و پیرو سخن گذشتگان خود شدند.
عباسی: چرا این کار اشتباه می باشد؟
علوی: چون پیامبر ، علی (ع) را برای جانشینی خود تعیین کرده بود؛ نه آن سه نفر را . آنگاه رو به شاه کرد و ادامه داد : ای پادشاه، اگر کسی را برای جانشینی خود تعیین نمایی، آیا لازم است که وزیران و دولت مردان از فرمان تو تبعیت نمایند یا اینکه می توانند جانشین تو را عزل و دیگری را به جانشینی تو تعیین کنند؟
ملک شاه: البته لازم است از کسی که من به جانشینی خود، تعیین کرده ام پیروی نمایم و فرمان مرا درباره او اطاعت کنند.
علوی: شیعیان همین طور عمل کرده اند. آنها پیرو خلیفه ای شده اند که پیامبر(ص) به دستور خدای متعال او را معین کرده است و او علی ابن ابیطالب (ع) است و غیر او را واگذاشته اند.
عباسی به دفاع از کرده ی اهل سنت پرداخت و گفت: علی ابن ابیطالب شایسته خلافت نبود؛ چون سن او کم بود. دیگر اینکه در جنگ ها بزرگان و دلیران عرب را کشته بود؛ لذا عرب، خلافت او را گردن نمی نهاد. برخلافت او، ابوبکر عمر بسیاری داشت و در جنگ ها، کسی را نکشته بود!
علوی: ای پادشاه! شنیدی؟! عباسی می گوید: مردم برای تعیین شخص صلاحیتدار از خدا و پیامبرش داناترند. چون او سخن خدا و پیامبرش را در تعیین علی ابن ابیطالب(ع) نمی پذیرد؛ ولی سخن بعضی از مردم را مبنی بر اصلح بودن ابی بکر قبول می نماید. گویا خداوند دانا و حکیم، اصلح و افضل را نمی شناسد، که عده ای از مردم جاهل بیایند و و اصلح را انتخاب کنند. مگر خدای متعال نفرمود: زن باایمان حق ندارد هنگامی که خداوند و پیامبرش امری را لازم بدانند، اختیار در برابر فرمان خدا داشته باشد، و هر کس خدا و رسولش را نافرمانی کند، به گمراهی آشکاری دچار شده است؟!
و مگر خدای سبحان نفرموده: ای کسانی که ایمان آورده اید، چون خدا و پیامبر شما را به چیزی فر خوانند که به شما حیات می بخشد، آنان را اجابت کنید؟!
عباسی: هرگز! من نگفتم که مردم از خدا و رسول او داناترند.
علوی: در این صورت کلام تو دیگر جایی ندارد. زیرا اگر خدا و پیامبر، شخصی را برای خلافت و امامت برگزیند، لازم است از او پیروی کنی؛ چه مردم او را بپسندند و چه نپسندند.
عباسی: شایستگی های علی ابن ابیطالب برای خلافت کم بود .
علوی: نخست اینکه : معنای سخن تو اینست که خداوند، علی ابن ابیطالب را بدرستی نمی شناخت و از کمی امتیازات او اطالاعی نداشت که او را به خلافت برگزید و این کفری آشکار است.
دوم اینکه واقعیت اینست که شرایط و ویژگی های خلافت و امامت بطور کامل در علی ابن ابیطالب(ع) جمع گشته بود، در حالیکه این امتیازات دردیگران اصلاً وجود نداشت.
عباسی: آن ویژگی ها چه بود؟

علوی: ویژگی ها و امتیازات علی(ع) بسیار است، نخستین امتیازش این بود که از جانب خدا و پیامبرش(ص) برای خلافت تعیین شده بود . دیگر اینکه در همه زمینه ها، از همه صحابه عالم تر و داناتر بود؛ چنانکه پیامبر درباره اش فرمود: افضاکم علی؛ آگاه ترین شما به امر قضاوت، علی است. و عمربن خطاب هم می گوید: اقضانا علی؛ داناترین ما در امر قضاوت، علی است و همچنین پیامبر فرمود: من شهر علمم و علی دروازه آن؛ پس هر کس بخواهد به شهر علم و حکمت درآید ، باید از دروازه آن وارد شود و خود آن حضرت می فرماید: پیامبر خدا(ص) هزار باب علم را به من آموخت که از هر باب ، هزار باب دیگر فرا روی من گشوده شد. بدیهی است که عالم مقدم بر جاهل است چنانکه خدا می فرماید: آیا کسانی که می دانند با کسانی که نمی دانند برابرند؟
ویژگی سوم اینکه: آن حضرت از دیگران بی نیاز بود ، در احکام به دیگران رجوع نمی کرد؛ ولی دیگران محتاج ایشان بودند و در پیشامدها به او رجوع می کردند. مگر ابوبکر نگفته است: مرا رها کنید که من بهترین شما نیستم؟ در حالیکه علی ابن ابیطالب در میان شماست. مگر عمر بیش از هفتاد مرتبه نگفت: لو لا علی بهلک عمر؛ اگر علی نبود عمر هلاک می گشت و : لا ابقانی الله لمعضله لست فیها یا ابالحسن؛ ای ابوالحسن خدا مرا برای مشکلی که تو برای حل آن حضور نداری، باقی نگذارد و : آنگاه که علی در مسجد حضور دارد سی دیگر حق ندارد فتوا دهد.
چهارمین امتیاز اینکه : علی ابن ابیطالب هیچ گاه خدا را معصیت ننمود و غیر خدا را نپرستید و در سراسر زندگی خود، برای بتها سجده نکرد؛ ولی آن سه نفر، خدا را عصیان و غیر او را پرستش و برای بتها هم سجده کرده بودند، و خدای تعالی می فرماید: لا ینال عهدی الظالمین؛ عهد و پیمان من به ظالمان نمی رسد . بدیهی است که گناهکار ظالم است؛ پس شایسته رسیدن به عهد خدا، یعنی نبوت و خلافت نیست. ویژگی پنجم علی ابن ابیطالب اینست که: فکری سلیم ، عقلی بزرگ و راهی درست و مستقیم داشت که از اسلام سرچشمه می گرفت؛ در حالیکه دیگران آرایی نادرست داشتند که از شیطان نشأت می گرفت، از همین رو ابوبکر می گفت: «ان لی شیطاناً یعترینی؛ من شیطانی دارم که ملازم من است و پیوسته به سراغم می آید» و عمر هم در جاهی زیادی با پیامبر مخالفت نمود. عثمان نیز، فردی سست رأی و سست اراده بود که اطرافیان نابابش در او تأثیر و نفوذ داشتند؛ مانند وزغ بن وزغ (مروان بن حکم) که پیامبر، او نسلش را جز مومنان لعنت کرد و کعب الاحبار یهودی و ...
ملک شاه که به شگفت آمده بود، رو به وزیر کرد و پرسید: آیا درست است که ابوبکر گفته من شیطانی دارم که ملازم من است و پیوسته مرا فرو می گیرد؟!
وزیر: این مطلب در کتابها وجود دارد.
ملک شاه : آیا صحیح است که عمر با پیامبر مخالفت می کرد؟
وزیر: باید از علوی بپرسیم که منظورش از این سخن چه بود؟
علوی: علمای اهل سنت در کتابهای معتبر آورده اند که عمر در موارد زیادی، رأی پیامبر را نپذیرفت و با آن حضرت مخالفت نمود. از جمله:
1. زمانی که پیامبر می خواست بر جنازه ی عبدالله بن ابی نماز گذارد، عمر با تندی و درشتی با پیامبر اعتراض کرد بطوری که پیامبر از آن رفتار، رنجیده خاطر شد، در حالیکه خداوند می فرماید: کسانی که پیامبر خدا را آزار دهند عذاب دردناکی بر ایشان خواهد بود.
2. آنگاه که پیامبر(ص) دستور داد بین عمره تمتع و حج تمتع فاصله و جدایی انداخته شود و اجازه داد که زن و شوهر بین عمره و حج، نزدیک هم آیند، عمر با عبارت زننده ای به پیامبر اعتراض نمود و گفت: أنحرم و مذاکیرنا تقطر منیاً؟. پیامبر در جوابش فرمود: هرگز به این حکم ایمان نخواهی آورد. پیامبر با این جمله فهماند که که عمر از کسانی است که به بعضی از احکام ایمان دارد و بعضی را انکار می کند.
3. در مورد متعه زنان که هیچ گاه به آن ایمان نیاورد، و چون به خلافت رسید، گفت: دو متعه در زمان رسول خدا، حلال بود. من آنها را حرام می کنم و بر انجام آن مجازات می کنم. در حالیکه خدای تعالی در قرآن کریم می فرماید: و زنانی را که متعه می کنید واجب است مهرشان را بپردازید . مفسران گفته اند: این آیه در مورد ازدواج موقت، نازل شد و مسلمانان هم تا زمان عمر بدان عمل می نمودند. { در نتیجه زنا از بین رفت و جز انسان شقی ، خود را بدان آلوده نمی ساخت} . وقتی عمر آن را تحریم کرد زنا در بین مردم رایج گردید. عمر با این کار، حکم خدا و سنت پیامبر را تعطیل نمود و زنا و گناهان زشت را رواج داد و در نتیجه، مشمول این آیه گردید: و من لم یحکم بما انزل الله فأولئک هم الکافرون...الظالمون...الفاسقون...؛ هر کس به موجب آنچه خداوند نازل فرموده، حکم نکند(و از پیش خود احکامی را ابداع و اعلام کند) ، پس از کافران... ستمکاران ... و فتسقان می باشد.

4. در صلح حدیبیه چنان که گذشت. و دیگر مواردی که عمر با پیامبر خدا مخالفت می کرد و او را با درشتی سخنش آزار می داد.
ملک شاه : حقیقت اینست که من هم، ازدواج موقت را نمی پسسندم.
علوی: آیا قبول داری که این، که یک حکم شرعی اسلامی است یا نه؟
ملک شاه: نه ، قبول ندارم.
علوی: پس معنای آیه فما استمتعتم به منهن فآتوهن أجورهن و نیز معنای این گفته عمر:«متعتان کانتا علی عهد رسول الله و أنا أحرمهما و أعاقب علیهما» چیست؟ آیا قول عمر بیانگر این نیست که متعه زنان در زمان پیامبر و ابوبکر و نیز بخشی از زمان خود عمر جایز و مورد عمل بوده است تا اینکه عمر آنرا ممنوع و از آن جلوگیری کرد؟ علاوه بر آن، دلایل دیگری بر جواز آن وجود دارد . ای پادشاه! عمر خودش متعه می کرد و عبدالله بن زبیر هم از متعه بوجود آمد.
ملک شاه که بین خواهش نفس و قبول دلیل درمانده بود، به وزیرش گفت: نظام الملک! تو چه می گویی؟
وزیر: دلایل علوی، صحیح و بدون ایراد است؛ ولی چون عمر آنرا ممنوع کرده، بر ما لازم است آنرا بپذیریم.
علوی که از سخن وزیر به شگفت آمده بود، گفت: پیروی کردن خدا و رسول سزاوارتر است یا عمر؟ ای وزیر، مگر این آیات را نخوانده ای: «ما آتاکم الرسول فخذوه؛ آنچه را پیامبر برای شما آورد بدان عمل کنید».
و « اطیعو الرسول ؛ پیامبر را اطاعت کنید» و «لقد کان لکم فی رسول الله أسوه؛ مسلماً برای شما در زندگی رسول خدا سرمشق نیکویی می باشد؟ و مگر این حدیث مشهور را نشنیده ای: «حلال محمد(ص) حلال الی یوم القیامه و حرام محمد(ص) حرام الی یوم القیامه؛ حلال رسول خدا تا روز قیامت حلال، و حرام رسول خدا تا روز قیامت حرام خواهد بود»؟
ملک شاه که هنوز دلش آرام نگرفته بود، گفت: من به تمام احکام اسلام، ایمان دارم ؛ ولی حکمت مشروعیت متعه را نمی فهمم؟ آیا یکی از شما رغبت می کند که دختر یا خواهر خود را چند ساعتی در اختیار مردی قرار دهد؟ آیا این زشت نیست؟
علوی: چه می گویی ای پادشاه! آیا انسان رغبت می کند که دختر یا خواهر خود را به عقد دائمی مردی درآورد که می داند یک ساعت بعد از بهره گیری از او، وی را طلاق می دهد؟
ملک شاه: این کار را نمی پسندم.
علوی: اما اهل سنت، معتقدند که این عقد دائم و طلاق پس از آن، صحیح است! پس فرقی بین ازدواج موقت و ازدواج دائمی وجود ندارد، جز اینکه ازدواج موقت به تمام شدن مدت تعیین شده، پایان می پذیرد ولی ازدواج دائمی با طلاق. به دیگر سخن، ازدواج موقت مانند اجاره است و ازدواج دائمی مانند ملکیت، که اجاره با پایان گرفتن مدت، از بین می رود و ملکیت با فروختنو ...
بنابراین، قانون ازدواج موقت، بدون ایراد و صحیح است؛ چرا که برطرف کننده نیاز جسم است همانگونه که قانون ازدواج دائم که با طلاق بهم می خورد، بی ایراد و درست است.
ای پادشاه، اکنون از تو سوالی دارم: در مورد زنان بیوه ای که شوهر خود را از دست داده اند و کسی به خواستگاری آنان نمی آید، چه می گویی؟ آیا ازدواج موقت، تنها راه حل موقت برای حفظ آنها از فساد و گناه نیست؟ آیا از این راه، پولی بدست نمی آورند که خرج خود و اطفال یتیمشان نمایند؟ و چه می گویی در مورد جوانان و مردانی که شرایط اجازه ازدواج دائم نمی دهد؟
آیا ازدواج موقت، تنها راه حل برای رهایی از سرکشی و حفظ از گناه نیست؟ آیا ازدواج موقت از زنا و لواط و عادات زشت بهتر نیست؟ ای پادشاه، من معتقدم که باعث هر عمل زنا، لواط و استمنایی که از مردم سر می زند عمر است و او در گناه آن شریک؛ زیرا او ازدواج موقت را ممنوع و از انجام آن جلوگیری کرد. چنانکه در روایات آمده که:«از آن هنگام که عمر از ازدواج موقت جلوگیری کرد زنا بین مردم شیوع یافت».
اما اینکه تو- ای پادشاه – می گویی: رغعبتی به آن ندارم...، اسلام هیچ کسی را بر این عمل مجبور نکرده است، همانگونه که مجبور نیستی دخترت را به عقد کسی درآوری که می دانی یک ساعت بعد او را طلاق می دهد. علاوه بر آن، بی رغبتی تو و دیگران نسبت به چیزی دلیل بر حرمت آن نیست. زیرا حکم خدا ثابت است و با نظریه ها و خواسته های مردم تغییر نمی یابند.
ملک شاه دلایل و پاسخ های علوی راشنید و چیزی نداشت که بگوید، لذا رو به وزیر کرد و گفت: دلایل علوی در جواز ازدواج موقت استوار و محکم است!
وزیر هم که چیزی در مقابل دلایل علوی نداشت، سخن پیشین خود را تکرار کرد و گفت: ولی علما از نظریه عمر پیروی کرده اند.
علوی از تکرار سخن پیشین وزیر به خشم آمد و گفت:

نخست اینکه: تنها علمای اهل سنت از نظریه عمر پیروی کرده اند، نه همه علما.
دوم اینکه: آیا پیروی از حکم خدا و پیامب سزاوارتر است یا سخن عمر؟
سوم اینکه: حتی علمای شما هم با رای عمر مخالفت کرده اند.
وزیر : چگونه؟
علوی: چون عمر گفته بود: دو متعه در زمان رسول خدا حلال بود ومن آنها را حرام می کنم: متعه حج و متعه زنان . اگر گفته عمر صحیح است، چرا علمای شما در مورد متعه حج از او پیروی نکرده و علی الرغم تحریم عمر گفته: متعه حج صحیح است ؟و اگر سخن عمر باطل است، چرا علمای شما در ممنوعیت متعه زنان از رای او پیروی و با آن موافق کرده اند؟
وزیر که جوابی نداشت، ساکت شد و چیزی نگفت. ملک شاه که از وزیر مأیوس شد،رو به حاضران آن گفت: چرا جواب علوی را نمی دهید؟!
یکی از دانشمندان شیعه که نامش شیخ حسن القاسمی بود گفت: ایراد و اشکال به عمر و پیروانش وارد است. از همین رو ای پادشاه، آنها جوابی برای جناب علوی که خداوند او را حفظ نماید، ندارند.
ملک شاه که فهمید دیگر کسی جوابی ندارد، لذا دلش آرام گرفت و گفت: بنابراین، این موضوع را رها کنید و به موضوع دیگری بپردازید. عباسی مسئله کشور گشایی عمر را مطرح کرد و گفت: شیعیان معتقدند که عمر هیچ فضیلتی نداشته ایت . در حالیکه همین فتوحات و کشورگشایی های او، برای فضیلتش کافی است.
علوی: ما جوابهایی برای این سخن داریم:
نخست: اینکه پادشاهان، کشورهای دیگر را برای توسعه اراضی و گسترش نفوذ خود فتح می کنند، آیا فضیلت است؟
دوم: فرض می کنیم که فتوحات او فضیلت است. آیا فتوحات مجوز غصب خلافت پیامبر است و کار عمر را تصحیح می کند؟ در حالیکه پیامبر خلافت را برای او قرار نداده بلکه علی ابن ابیطالب را برای آن سمت، تعیین نموده بود. ای پادشاه! اگر تو جانشینی را برای خودت تعیین نمودی، سپس کسی آمدو سلطنت را از او گرفت، و خود بجایش نشست و پس از آن مناطقی را فتح کرد و کارهای خوبی هم انجام داد، آیا به فتوحات او راضی می شوی یا به سبب خلع کسی که تو معین مرده ای و عزل جانشینیت و قرار گرفتن در جای تو بدون اجازه ی خودت، بر او خشمناک می گردی؟
ملک شاه: بر او خشم می گیرم و فتوحات او، گناهش را نمی شوید.
علوی: عمر هم همین طور بود . جایگاه خلافت راغصب و بدون اجازه ی پیامبر بر جای آن حضرت نشست.
سوم: فتوحات عمر اشتباه و دارای آثار و نتایج سوء و معکوس بود. چون پیامبر اسلام(ص) هیچ گاه بر دیگران حجوم نمی برد و همه جنگهای آن حضرت دفاعی بود . از همین رو، مردم متمایل به اسلام گرویدند، و گروه گروه، به دین خدا روی آوردند؛ چرا که اسلام را، دین صلح و دوستی یافتند. اما عمر به شهرها حمله برد و مردم را با زور و شمشیر وادار به اسلام آوردن کرد؛ به همین جهت، برخی نسبت به آن بدبین شدند و آن را دین شمشیر و زور نامیدند؛ نه دین منطق و صلح دوستی و این مسأله باعث شد تا دشمنان اسلام، زیاد شوند. بنابراین فتوحات عمر ، چهره اسلام را زشت نمایاند و نتایج منفی و معکوسی به دنبال داشت.
اگر ابوبکر و عمر و عثمان، خلافت را از صاحب شرعی آن، یعنی امام علی(ع) غصب نکرده بودند و آن حضرت خود زمام امور بعد از پیامبر بدست می گرفت، طبق روش رسول خدا رفتار می نمود و پای خود را جای پای پیامبر می گذاشت و شیوه صحیح او را به اجرا در می آورد. این روش باعث شد که مردم، گروه گروه به دین اسلام در آیند و دامنه نفوذ اسلام گسترش می یافت تا همه کره زمین رافرا گیرد. اما...لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم...
سخن که به اینجا رسید، علوی ماجراهای پس از پیامبر را به یاد آورد و آنچه که بر اسلام رفته بود...، اه از نهادش برآمد و دستش را بر دست دیگری زد و حزن و اندوه بر چهره اش نشست.
ملک شاه که متأثر شده بود، به عباسی گفت: چه جوابی داری؟
عباسی که بهت زده بود، گفت: من تاکنون چنین سخنی را با این منطق و استدلال زیبا نشنیده بودم!
علوی که چنین شد، گفت: اکنون که این مطالب را شنیدی و حق برای تو آشکار گردید، خلفای خودت را ترک کن و از خلیفه شرعی پیامبر، علی ابن ابیطالب(ع) پیروی کن. آنگاه افزود: کارهای شما اهل سنت عجیب است. اصل را به فراموشی سپرده، ترک کرده اید و به فرع چسبیده اید.

عباسي گفت: چگونه؟
علوي: چون شما فتو حات عمر را ياد مي كنيد، اما فتوحات علي را فراموش كرده ايد.
عباسي: فتوحات علي(ع) چه بوده است؟
علوي: بيشتر فتوحات و پيروزيهاي پيامبر همچون جنگ بدر، فتح خيبر، جنگ هاي حنين، خندق و ... بدست علي ابن ابيطالب(ع) شكل گرفته است. و اگر اين پيروزيها كه اساس اسلام را به پا داشت، نبود. ديگر نه عمر ميماند و نه اسلام و ايمان . شاهد اين سخن، گفته پيامبر(ص) در جنگ احزاب (خندق) است. آنگاه كه علي به جنگ عمر و بن عبدود رفت، پيامبر فرمود: تمامي ايمان به جنگ تمامي شرك رفته است، بار خدايا ! اگر مي خواهي ديگر عبادت نشوي پس عبادت نمي شوي. يعني اگر علي كشته شود، مشركان بر قتل من و ديگر مسلمانان جرآت مي يابند و بعد از آن هم ديگر اسلام و ايماني باقي نخواهد ماندو و نيز فرمود: ضربتي كه علي در روز خندق زد از عبادت جن و انس برتر بود. بنابراين درست است كه بگوييم پيدايش دين اسلام، وابسته به پيامبر بود و تداوم آن به علي(ع) بستگي داشت و به فضل خدا و مجاهدتهاي علي(ع) اسلام تداوم يافت.
عباسي كه در مقابل سخنان علوي چيزي نداشت تا بگويد، سخن خود را بجاي ديگري كشاند و گفت: فرض كنيم سخن شما در مرد خطاكار بودن عمر و غاصب بودن او و اينكه او در احكام اسلام، تغيير و تبديل به وجود آورد ، صحيح است، براي چه ابوبكر را ناخوش داريد؟
علوي: به جهت كارهاي ناشايست او كه دو مورد آن را براي تو مي گويم:
اول: رفتار او با دختر رسول خدا و سرور زنان عالم فاطمه زهرا.
دوم: جاري نكردن حد زنا بر مجرم زناكار، خالدبن وليد.
ملك شاه با تعجب از علوي پرسيد: مگر خالدبن وليد مجرم بود؟!
علوي: آري.
ملك شاه: جرم او چه بود؟
علوي: جرمش اين بود كه ابوبكر او را به سوي صحابي بزرگوار، مالك بن نويره، كه پيامبر(ص) بشارت داده بود او از اهل بهشت است فرستاد و به او دستور داد كه مالك و قوم او را به قتل رساند. مالك در منطقه اي خارج مدينه منوره به سر مي برد. چون مشاهده كرد خالد با گروهي از لشكريان به سوي او مي آيند به قبيله خود دستور داد تا سلاح بردارند. انها نيز، مسلح شدند.
وقتي خالد به آنها رسيد حيله كرد و به دروغ سوگند ياد كرد كه قصد بدي نسبت به آنها ندارد و اضافه كرد: ما براي جنگ با شما نيامده ايم بلكه امشب را ميهمان شما هستيم.
چون خالد به خدا سوگند ياد كرد، مالك مطمئن شد و خود و قبيله اش، اسلحه را به كناري گذاردند. وقت نماز رسيد و مالك و قبيله اش مشغول نماز شدند. در اين موقع، خالد و همراهانش بر آنها حمله كردند و كتفشان را بسته، سپس همه را به قتل رساندند.
سپس، خالد كه زيبايي همسر مالك را ديده بود، بدو ميل كرد و در همان شب كه همسرش را كشته بود، با او زنا نمود و سر مالك و قبيله او را در زير اجاق قرار داد و با آن، غذاي زنايش را پخت و با اطرافيانش خورد.
وقتي خالد، به مدينه بازگشت، عمر مي خواست او را، به خاطر كشتن مسلمانان قصاص كند و به جهت زنا با همسر مالك، بر او حد جاري نمايد؛ اما ابوبكر( با ايمان!) به شدت با آن مخالفت ورزيد و مانع اجراي حد و قصاص گرديد. با اين كار، خون مسلمانان را پايمال و حدود الهي را ساقط نمود.
ملك شاه كه به شگفت آمده بود، از وزير پرسيد: آيا آنچه علوي درباره خالد و ابوبكر مي گويد، درست است؟
وزير: آري، مورخان همين گونه آورده اند.
ملك شاه : پس چرا برخي از مردم، او را شمشير كشيده خدا مي نامند؟
علوي: او شمشير شكسته شيطان بود ؛ اما از آنجاييكه دشمن علي بن ابيطالب(ع) بود و با عمر در آتش زدن در خانه فاطمه زهرا (ع) همراهي نمود، بعضي از اهل سنت او را شمشير خدا ناميدند.
ملك شاه با تعجب گفت: مگر اهل سنت دشمنان علي بن ابيطالب هستند؟
علوي: اگر دشمن او نيستند، چرا غاصبان حق او را، مدح مي گويند و گرد دشمنان حلقه مي زنند و فضايل و مناقبش را انكار مي كنند و كينه و دشمني را بدانجا رسانيده كه مي گويند:
‹‹ابوطالب، پدر حضرت علي(ع) ، كافر از دنيا رفت›› در حاليكه ابوطالب مومن بود و در سخت ترين شرايط اسلام، از پيامبر براي انجام رسالتش دفاع نمود و اسلام را ياري كرد.
ملك شاه به شگفت آمد و گفت: مگر ابوطالب، اسلام آورد؟
علوي: ابوطالب كافر نبود تا اسلام بياورد؛ بلكه مومني بود كه ايمان خود را پنهان مي داشت و انگاه كه رسول خدا(ص) به پيامبري برانگيخته شد، ابوطالب نزد او ، اسلامش را ظاهر نمود.
بنابراين، او سومين مسلمان بود؛ نخستين مسلمان علي بن ابيطالب(ع)، پس از او، خديجه كبرا همسر پيامبر(ص) و سومين شخص ابوطالب(ع) بود.
ملك شاه از وزير پرسيد: آيا سخنان علوي درباره ابوطالب صحيح است؟
وزير: آري، برخي از تاريخ نويسان آن را ذكر كرده اند.
ملك شاه: پس براي چه در ميان اهل سنت مشهور شده است كه ابوطالب، كافر از دنيا رفت؟
علوي: زيرا ابوطالب، پدر اما اميرالمومنان علي(ع) است و كينه اي كه اهل سنت نسبت به علي داشته اند وادارشان نمود تا بگويند پدر او كافر از دنيا رفت، چنانكه كينه آنها نسبت به علي(ع) ، آنها را به كشتن حسن و حسين، سرور جوانان اهل بهشت واداشت، حتي سني هايي كه در كربلا براي جنگ با حسين(ع) گرد آمده بودند، اظهار داشتند: به جهت دشمني ما با پدرت و انتقام آنچه با بزرگان ما در جنگ بدر و حنين انجام داد، با تو مي جنگيم.
ملك شاه رو به وزير كرد و پرسيد: آيا قاتلان حسين، چنين سخني را گفته اند؟
علوي: مورخان آورده اند كه آنها به حسين، اين سخن را گفتند.

ملك شاه كه خود طرف سخن علوي شده بود، با خود انديشيد كه شايد اهل سنت براي كارهاي خالد و ابوبكر توجيهي داشته باشند، لذا به عباسي گفت: در مقابل جريان خالد بن وليد، چه جوابي داري؟
عباسي: ابوبكر، مصلحت را در اين كار ديد.
علوي كه به شگفت آمده بود، برآشفت و گفت: سبحان الله ! چه مصلحتي باعث مي شود كه خالد، بي گناهان را بكشد و با همسر آنها زنا نمايد، آنگاه بدون حد و مجازات، رها شود و علاوه بر آن، فرماندهي لشكر هم به او داده شود؟ و بعد از همه اينها ابوبكر بگويد: او شمشيري است كه خداوند آن را از نيام بركشيده است؟!
آيا شمشير خدا، كفار را مي كشد يا مومنان را؟
آيا شمشير خدا نواميس مسلمانان ررا حفظ مي كند يا با زنان مسلمان زنا مي نمايد؟
عباسي كه اوضاع را چنين ديد، با زرنگي علوي را به آرامش فرا خواند و گفت: ابوبكر اشتباه كرد؛ اما عمر خطاي او را جبران نمود.
علوي: جبران اشتباه به اين بود كه خالد براي عمل زنا، شلاق بخورد و براي كشتن مومنان بي گناه ، كشته شود؛ درحاليكه عمر اين چنين نكرد . پس او هم مانند ابوبكر، خطا نمود.
ملك شاه كه ديد عباسي جواب درستي ندارد، موضوع ديگري را كه علوي به آن اشاره كرده بود، مطرح كرد و گفت: اي علوي! در ابتداي گفتارت اظهار داشتي كه ابوبكر نسبت به فاطمه زهرا، دختر رسول خدا بي ادبي كرد؛ بي ادبي او در مورد فاطمه چه بود؟
علوي: ابوبكر بعد از اينكه با ايجاد ترس و وحشت و استفاده از شمشير و زور و تهديد، از مردم براي خود بيعت گرفت، افرادي مثل عمر، قنفذ، خالدبن وليد، ابوعبيده جراح و گروه ديگري از منافقان را به در خانه علي و فاطمه فرستاد ؛ عمر مقداري هيزم جلو در خانه فاطمه جمع كرد(همان خانه اي كه رسول خدا ، بارها جلو در آن توقف مي كرد و مي فرمود: السلام عليكم يا اهل بيت انبوة؛ سلام بر شما اي اهل بيت پيامبر. و هيچ گاه داخل آن نمي شد مگر بعد از آنكه اجازه مي گرفت) آنگاه در خانه را به آتش كشيد.
وقتي فاطمه پشت در آمد تا عمر و همراهانش را برگرداند، عمر، ضربه اي به در زد و آنچنان فاطمه را بين در و ديوار فشار داد كه فرزندش سقط شد و ميخ در به سينه اش فرو رفت. پس فاطمه فرياد برآورد: اي پدر! اي رسول خدا! ببين بعد از تو از طرف فرزند خطاب(عمر) و ابي قحافه(ابوبكر) چه بر سر ما آمد! در اين موقع عمر رو به اطرافيان خود كرد و دستور داد: فاطمه را بزنيد! پس تازيانه ها بر دردانه رسول خدا(ص) و پاره تنش فرود آمد به حدي كه بدنش مجروح شد.
اين فشار سخت و ضربات تلخ، بدن فاطمه را در هم شكست. او بيمار گشت و حزن و اندوه بر هستي اش فرو رفت و كمي پس از وفات پدرش، زندگي را بدرود گفت.
پس فاطمه، شهيد خاندان نبوت است. و به سبب ستم عمربن خطاب، به شهادت رسيده است!
ملك شاه از وزير پرسيد: آيا سخنان علوي صحيح است؟
وزير: آري، سخنان علوي را در كتابهاي تاريخ ديده ام.
علوي: اينها دليل نفرت شيعه از ابوبكر و عمر است. وي اضافه كرد: شاهد اين جنايت ابوبكر و عمر، اين است كه مورخان آورده اند كه فاطمه از دنيا رفت و در آن هنگام، بر ابوبكر و عمر غضبناك بود و پيامبر در احاديث متعددي فرموده است: ان الله يرضي لرضا فاطمةً و يغضب لغضبها؛ خداوند از رضايت فاطمه خشنود و از غضب او غضبناك مي شود. و شما اي پادشاه! نيك مي داني كه سرنوشت كسي كه خدا بر او خشم گيرد، چه خواهد بود.
ملك شاه رو به وزير كرد و گفت: آيا اين حديث صحيح است؟ آيا درست است كه فاطمه در حالي از دنيا رفت كه بر ابوبكر و عمر خشمناك بود؟
وزير: آري، اين مطلب را محدثان و مورخان گفته اند.
علوي شواهد ديگري براي سخنانش آورد و گفت: اي پادشاه، مطلب ديگري كه درستي سخنم را براي تو اثبات مي نمايد اين است كه فاطمه به علي بن ابيطالب (ع) وصيت كرد كه ابوبكر، عمر و ديگر افرادي كه در حق او ظلم نمودند، در تشييع جنازه اش شركت نكنند و بر او نماز نگزارند و همچنين وصيت كرد كه علي(ع) هم به وصاياي او عمل نمود.

ملك شاه كه از شنيدن اين وصيت به تعجب فرو رفته بود، گفت: مطلب غريبي است! آيا علي و فاطمه(ع) اينگونه عمل نمودند؟!
وزير: مورخان اينگونه آورده اند.
علوي گوشه ديگري از رفتار ناشايست ابوبكرو عمر را مطرح كرد و گفت: ابوبكر و عمر، ظلم و اذيت ديگري هم در حق فاطمه نمودند.
عباسي پرسيد: چه اذيتي؟
علوي: آنها‹‹فدك›› را كه ملك فاطمه بود، غضب نمودند.
عباسي: چه دليلي بر غضب فدك توسط آنها وجود دارد؟
علوي: در كتب تاريخ آمده كه رسول خدا(ص) فدك را به فاطمه بخشيد. در زمان پيامبر، فدك در اختيار فاطمه بود و چون پيامبر وفات يافت، ابوبكر و عمر مأموراني فرستادند و كارگران فاطمه را با زور و شمشير از آنجا بيرون كردند. فاطمه به ابوبكر و عمر اعتراض كرد و با آنها به محاجه پرداخت، اما آنها به سخن وي گوش ندادند و او را به خشم آوردند و از رسيدن او به حقش جلوگيري كردند. از همين رو، ديگر فاطمه با آنها صحبت نكرد تا اينكه با ناراحتي از دنيا رفت.
عباسي: ولي عمربن عبدالعزيز در ايام خلافت خود، فدك را به فرزندان فاطمه برگرداند.
علوي: چه فايده اي دارد؟ اگر كسي خانه تو را غصب و تو را آواره نمايد، سپس شخصي ديگر بعد از مرگ تو بيايد و خانه ات را به فرزندانت برگرداند، آيا گناه غاصب را برطرف مي كند؟
ملك شاه: از صحبت شما دو نفر (عباسي و علوي) چنين بر مي آيد كه هر دو قبول داريد كه ابوبكر و عمر فدك را غصب نمودند.
عباسي: آري، تاريخ نويسان چنين گفته اند.
ملك شاه پرسيد: چرا آنها چنين كاري كردند؟
علوي در پاسخش گفت: زيرا آنها خلافت را غصب كرده بودند و مي دانستند كه اگر فدك در دست فاطمه باقي بماند او درآمد زياد آن را (كه بنا به گفته بعضي تواريخ به يكصد و بيست هزار دينار طلا مي رسيد) جمع مي شوند و اين چيزي بود كه ابوبكر و عمر از آن وحشت داشتند.
ملك شاه : اگر اين سخنان درست باشد، كار آنها عجيب است! و اگر خلافت آن سه نفر باطل باشد، چه كسي جانشين پيامبر(ص) خواهد بود؟
علوي: پيامبر خودش به دستور خداي متعال حانشينان خود را معين نمود. در كتابهاي حديث آمده كه ان حضرت فرمود: ‹‹اخلفاء بعدي اثنا عشر بعد نقباء بني اسرائيل و كلهم من قريش؛ جانشينان بعد از من، 12 نفرند به تعداد نقيبان بني اسرائيل و همگي آنها از قريش مي باشند››.
ملك شاه از وزير پرسيد: آيا پيامبر اين مطلب را گفته است؟
وزير: آري.
ملك شاه: آن دوازده تن چه كساني هستند؟
عباسي پيش دستي كرد و گفت: چهار تن از آنان معروفند: ابوبكر، عمر، عثمان و علي.
ملك شاه: پس بقيه كيانند؟
عباسي: در مورد بقيه، بين علما اختلاف وجود دارد.
ملك شاه: آنها رابشمار.
عباسي ساكت شد.
علوي كه ديد عباسي درمانده است، گفت: اي پادشاه! الان اسامي آنها را همانگونه كه در كتب علماي اهل سنت آمده است، برايت مي گويم: آنها حضرت علي بن ابيطالب، حسن بن علي، حسين بن علي، علي بن الحسين، محمد بن علي، علي بن محمد، حسن بن علي و آخرينشان حضرت مهدي است(صلوات الله عليهم اجمعين) مي باشند.
عباسي كه نام حضرت مهدي را شنيد، فرصت را غنيمت شمرد و گفت: اي پادشاه، گوش كنيد! شيعيان مي گويند ‹‹مهدي›› از سال 255 تاكنون زنده است. آيا اين معقول است؟ و نيز مي گويند: او در آخرالزمان ظهور مي نمايد تا زمين را از عدل و داد پر كند بعد از آنكه از ظلم پر شده باشد.
ملك شاه رو به علوي كرد و پرسيد: آيا درست است كه شما چنين اعتقادي داريد؟
علوي: آري، درست است. چون پيامبر آن را فرموده است و راويان شيعه و سني، آن را روايت كرده اند.
ملك شاه: چگونه ممكن است انساني در اين مدت طولاني زنده بماند؟
علوي: هم اكنون عمر امام مهدي(ع) به هزار سال نرسيده است، در حاليكه قرآن درباره نوح پيامبر مي فرمايد: نوح در ميان قوم خود، نهصد و پنجاه سال درنگ نمود. آيا خداوند ناتوان است كه انساني را در اين مدت طولاني زنده نگهدارد؟ مگر مرگ و زندگي به دست خداوند نيست و او بر هر چيزي توانا نمي باشد؟ علاوه بر آن، پيامبر اين مطلب را بيان داشته و او راستگو و مورد تصديق خدا است.
ملك شاه از وزير پرسيد: آيا درست است كه پيامبر از مهدي خبر داده است، همانگونه كه علوي مي گويد؟
وزير:آري.
ملك شاه با ناراحتي به عباسي گفت: چرا تو حقايقي را كه ما اهل سنت نيز نقل كرده ايم انكارمي كني؟
عباسي: به اين جهت مي ترسم كه عقيده عموم مردم سست شود و دلهايشان به طرف شيعه متمايل گردد!
علوي: بنابراين تو اي عباسي، مصداق اين سخن خداي تعالي هستي كه مي فرمايد: كساني كه دلايل روشن و وسيله هدايتي را كه نازل كرديم، بعد از انكه در كتاب براي مردم بيان نموديمع كتمان كنند، خدا آنها را لعنت مي كند و همه لعنت كنندگان نيز آنها را لعن مي كنند. پس لعنت خداي تعالي شمل تو مي گردد.
سپس اضافه نمود: اي پادشاه! از عباسي سوال كنيد: آيا بر شخص عالم، محافظت از كتاب خدا و سخنان پيامبر خدا واجب است يا محافظت از عقيده مردم عوامي كه از متاب و سنت پيامبر منحرف گرديده اند؟
عباسي: من از عقيده مردم محافظت مي كنم تا دل آنها به طرف شيعيان تمايل پيدا نكند؛ چون شيعيان اهل بدعت مي باشند.
علوي: در كتابهاي معتبر آمده كه پيشواي شما(عمر) اولين كسي بود كه در اسلام بدعت گذاشت و خود نيز بدات تصريح كرد و گفت: ‹‹اين بدعت خوبي است›› . اين كار در قضيه نماز تراويح بود كه به مردم دستور داد نماز مستحبي را با جماعت بخوانند با اينكه مي دانست خدا و پيامبر، اقامه نماز مستحب به جماعت را حرام نموده اند. بنابراين، بدعت عمر مخالفت آشكار با خدا و پيامبر مي باشد.
همچنين مگر عمر با برداشتن ‹‹ حي علي خيرالعمل›› از اذان و جايگزين كردن ‹‹الصلاة خير من النوم›› بدعت ديگري نگذرد.
مگر عمر با ابطال سهم مؤلفة القلوب از زكات به آنها برخلاف خداو رسولش بدعت نگذارد؟
مگر با لغو قانون متعه حج برخلاف خدا و پيامبر بدعت نگذارد؟
مگر با لغو قانون متعه زنان برخلاف خدا و پيامبر بدعت نگذارد؟
مگر با منع اجراي حد بر مجرم زناكار خالدبن وليد، برخلاف دستور خدا و پيامبر در اجراي حد بر زناكار و قاتل بدعت نگذارد؟
و ديگر بدعتهاي شما اهل سنت و پيروان عمر.
اكنون آيا شما اهل بدعت هستيد يا ما شيعيان؟
ملك شاه كه از شنيدن بدعتهاي عمر تعجب كرده بود، رو به وزير كرد و پرسيد: آيا سخنان علوي درباره بدعتهاي عمر در دين بدعت گذارده است؟!
علوي: به همين دليل، پيروي از چنين شخصي حرام است.
چون پيامبر خدا(ص) فرموده است: ‹‹كل بدعة ضلالة و كل ضلالة في النار؛ هر بدعتي گمراهي در آتش خواهد بود››. پس تمام كساني كه از بدعتهاي عمر پيروي مي كنند و از مسأله اطلاع هم دارند، بدون شك از اهل آتشند.

عباسي در صدد توجيه برآمد و گفت: اما پيشوايان مذاهب (چهارگانه) عمل عمر را تأييد كرده اند.
علوي: اي پادشاه، اين هم( پيروي از سران مذاهب چهارگانه) بدعتي ديگري است.
ملك شاه: چگونه؟
علوي: چون پيشوايان اين مذاهب، يعني ابوحنيفه و مالك بن انس و شافعي و احمد بن حنبل، در زمان پيامبر نبودند؛ بلكه حدود دويست سال بعد به دنيا آمدند. بنابراين، آيا مسلمانان در اين مدت كه آنها وجود نداشته، بر باطل و گمراهي بودند؟ علاوه بر آن چه دليلي بر منحصر كردن مذاهب به آن چهار مذهب و پيروي نكردن از ديگر فقها وجود دارد؟ آيا پيامبر بدان وصيت كرده بود؟
ملك شاه به عباسي گفت: اي عباسي، چه مي گويي؟
عباسي: آنها از ديگران عالم تر بودند.
ملك شاه: آيا علم همه دانشمنداني كه پس از اينها آمدند از اينها كمتر وده است نمي وانيم از آهنها پيروي كنيم، اما علم آن چهار نفر بايد پيروي شود؟
عباسي: شيعيان هم از مذهب جعفر صادق پيروي كنيم، اما علم آن چهار نفر بايد پيروي شود؟
عباسي: شيعيان هم از مذهب جعفر صادق پيروي مي كنند.
علوي: ما بدين جهت از مذهب جعفر صادق پيروي مي كنيم كه مذهب او، مذهب پيامبر خداست. زيرا او از خانداني است كه خداوند درباره آنها فرموده است: انما يريد الله ليذهب عنكم الرجس و يطهركم تطهيرا؛ خداوند فقط مي خواهد آلودگي را از شما خاندان پيامبر بزدايد و شما را پاك و پاكيزه گرداند.
ما از همه ائمه دوازده گانه پيروي مي كنيم؛ ولي از آن جهت كه امام صادق(ع) بيشتر از ساير ائمه، امكان نشر علم تفسير و حديث و احكام را پيدا نمود بطوري كه در مجلس درس او چهار هزار شاگرد حاضر مي شدند و آن حضرت توانست نشانه ها و احكام دين اسلام را بعد از آن كه اموي ها و عباسي ها در صدد نابودي آن بودند، تجديد نمايد، شيعه به تجديد كننده مذهب، يعني امام صادق(ع) منسوب و جعفري خوانده شد.
ملك شاه به عباسي گفت: سخن تو چيست؟
عباسي: تقليد سران مذاهب چهارگانه، عادتي است كه ما اهل سنت آن را برگزيده ايم.
علوي: هرگز، بلكه بعضي از فرمانروايان و حاكمانتان، شما را بدان مجبور نمودند و شما نيز، كوركورانه و بدون دليل و برهان، از آنها پيروي كرديد.
عباسي ساكت شد.
علوي: اي پادشاه، اگر عباسي با اين حالت بميرد، من شهادت مي دهم كه او از اهل آتش است.
ملك شاه: از كجا فهميدي كه او اهل آتش است؟
علوي: زيرا در كتب حديث آمده كه رسول خدا(ص)فرمود: ‹‹من مات و لم يعرف امام زمانه مات ميتة جاهلية؛ كسي كه بميرد و امام زمان خود را نشناخته باشد مانند مردم زمان جاهليت (دوره شك و بت پرستي) از دنيا رفته است››. حال از عباسي بپرسيد كه : امام زمان او، كيست؟
عباسي سكوت خود را شكست و گفت: اين روايت از پيامبر خدا نرسيده است.
ملك شاه از وزير پرسيد: آيا اين حديث از پيامبر روايت شده است؟
وزير: آري، نقل شده است.
ملك شاه به خشم آمد و گفت: اي عباسي، گمان مي كردم كه تو مورد وثوق هستي، اما الان دروغگوي تو براي من آشكار شد.
عباسي: من امام زمان خود را مي شناسم.
علوي: او كيست؟
عباسي: پادشاه، امام زمان من است.
علوی: ای پادشاه! بداند كه او دروغ مي گويد و اين سخن او چيزي جز تملق و چاپلوسي نيست.
ملك شاه: آری، می دانم که او دروغ می گوید و خود را هم می شناسم و می دانم که صلاحیت ندارم که امام زمان مردم باشم. زیرا من دانش چندانی ندارم و بیشتر وقت خود را صرف شکار و اداره ی مملکت می کنم.
آنگاه پرسید: ای علوی، امام زمان تو کیست؟
علوی: به عقیده من امام زمان، حضرت مهدی(ع) است، همانگونه که قبلاً گففتیم که پیامبر(ص) از اوئ خبر داده است. پس کسی که او را بشناسد مسلمان می میرد و اهل بهشت می باشد و کسی که او را نشناسد مانند مردم زمان جاهلیت می میرد و با آنها در آتش می سوزد.
سخن علوی که به اینجا رسید، ملک شاه چهره شکفت و لبخند بر لبانش نشست و رو به حاضران، نمود و گفت: بدانید که من از لا به لای این گفتگوها، اطمینان پیدا کردم و دانستم که حق با شیعه است و اعتقاداتشان، درست است و اهل سنت به باطل گراییده اند و از راه راست، منحرف شده اند. من از کسانی هستم که وقتی حق رابشناسند به آن اقرار می کنند و در دنیا، به باطل نگرایم و در نتیجه، در آخرت، دوزخی نمی باشم. بنابراین، من در برابر شما، تشیع خود را اعلام می کنم و کسی که دوست دارد با من باشد باید به برکت خدا و رضایت او، شیعه شود و خود را از تاریکی های باطل خارج ، به سوی روشنایی حق به در برد.
نظام الملک وزیر نیز گفت: من در زمان تحصیل خود به این حقیقت رسیده بودم که مذهب تشیع، بر حق است و تنها مذهب راست و درست است و حال، تشیع خود را آشکار می کنم. همچنین بیشتر دانشمندان، وزیران و فرماندهان حاضر در مجلس، که تعدادشان به حدود 70 نفر می رسید، تشیع اخ تیار کردند.
خبر شیعه شدن ملک شاه، نظام الملک، وزرا، فرماندهان و دبیران در همه شهرها پخش شد و عده ی زیادی از مردم به تشیع گرویدند. نظام الملک که پدر زن من بود، دستور داد در مدارس نظامیه بغداد مذهب شیعه توسط اساتید تدریس گردد.
با این حال، علمای سنی که بر باطل اصرار داشتند بر مذهب سابق خود باقی ماندند تا مصداق این سخن خداوند تعالی شوند: «فهی کالحجاره أو أشد قسوه؛ (دلهای شما) همچون سنگ سخت شد یا سخت تر از آن».
آنها شروع به چیدن توطئه ضد ملک شاه و نظام الملک نمودند و عواقب آن مناظره را به او نسبت دادند؛ چه اینکه او مغز متفکر و مدیر اجرایی کشور بود، تا اینکه دستی جنایتکار به اشاره آن دشمنان به سوی او دراز و او را در دوازدهم رمضان سال 485 به شهادت رساند و بعد از آن هم ملک شاه را شهید نمودند. انا لله و انا الیه راجعون.
بدون شک، آنها در راه خدا و برای حق و ایمان کشته شدند. شهادت، گوارای آنها و همه کسانی که در راه خدا و برای حق و ایمان کشته می شوند.
*من(مقاتل بن عطیه) در مجلس گفتگو و مناظره که سه روز طول کشید، حاضر بودم و هر چه را در آن جلسات مطرح شد یادداشت نمودم؛ اما زواید را حذف کردم و مطالب را در این رساله به اختصار آوردم.
والحمدلله وحده والصلاه علی محمد و آله اأطیاب و أصحابه اأنجاب
مدرسه نظامیه بغداد
مقاتل بن عطیه

هرکه با آل علی در افتد:Ghamgin: ......................ور افتد :Kaf:

http://www.tebyan.net/index.aspx?pid=19667&BookID=16201&Language=1
موضوع قفل شده است